آیین اهدای هشتمین نشان مفاخر فارس به منصور اوجی با حضور اهل فرهنگ استان و با سخنرانی مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی فارس، مدیر مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس، معاون فرهنگی جهاد دانشگاهی استان و مدیرمسئول روزنامه عصر مردم برگزار شد.
متن کامل سخنرانی کوروش کمالی سروستانی، مدیر مرکز اسناد و کتابخانه ملی فارس با عنوان «بر بلندای هشت دهه با اوجی» را در ادامه میخوانید:
دوباره قصه منصور و بانگ منصور است
هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت
منصور اوجی؛ نامی دیر آشنا که نبض نگاهش با شعر درآمیخته است . تار و پود شعر را میشناسد و در شاعرانگیهایش آن را به تجلی میگذارد. اهل قلم است و سالهاست که بر صحیفه ماندگار زندگانیاش، نقش شعر میزند. فراز و فرودهای بسیاری را پسِ پُشت نهاده است، اما قامت استوارش از نستوهی او حکایت دارد.
ساده و صمیمی، بیآنکه تکلفی در کلام داشته باشد؛ چونان رودی جاری و زلال به سخن مینشیند. رنگ و روی کلامش ریشه در تبار و نژاد اصیل این سرزمین دارد. از نسل اول شاعران نیمایی است. شعر او جوشش است. زیرساخت آن فلسفه و پیوندش طبیعت دغدغههایش شخصی و انسانی. اوجی و شعرش با شیراز عجین شدهاند. آنجا که طلوع بلندای آفتاب از هُرم نفسهایش به لبخند آمده است، تا اهوراوش، آوای آشنایش را از درازنای تاریخ به اینک ما پیوند زند؛ آنجا که کاه گِلِ بارانیاش، عطر و عبیر بهشت گمشده را میمانَد...
گویی اوجی، شاعرِ تصویر در زبان است و در نهایتِ ایجاز تصویر میآفریند. هر اتفاق سادهای برای او شعر میشود و هر واقعه نیز. نامبردار و ساده و صمیمی است؛ چه در زیست و چه در شعر. بیش از پنجاه سال از شاعریاش میگذرد و خود بر آن است که :
شاعرم ..........
هزار سال عمر میکنم ............
ریشه در درخت دارم و بار....................
غرور شاعرانه اش نوعی تشخص به رفتار و آثارش می دهد. او جوهره شعر اصیل را میشناسد و سرچشمه های زلال شاعری را نیک یافته است. تنوع مضامین در شعرهای او، اسب پرخروش خیالش را چنان تازیانه می زند که دشت و صحرا و تاریخ و اسطوره و زندگی و سیاست و عشق را نازک اندیشانه در می نوردد. حلاوت و دل پذیری شعرهایش از لونی دیگر است. تصاویر و مضامین در اشعار او اگرچه یادگار سنتهای شعر دیروز و امروز ادب فارسی است، اما آثار او بر پایه نگاه معاصر به پدیده ها، شکل یافته اند و در پرنیان کلامش به تجلی رسیده اند. آنجا که لالههای احساس، برگ برگِ گل مریم و یاس، از سرآغاز طلوعش پیداست.
فغان و غوغایی که اندرونش را به تاب می آورد و یا هزاهز شادمانگی های بی پایان که در مامن روحش به جوش میآید، خروشی میآفریند بر قامت کلمات ، که هم سرمنزل شیدایی اوست و هم حکایت از عاشقانگیهای او دارد؛ راحتِ جان را در لطف سخن و زلال کلامی میجوید که انصاف را «خداداد» است.
و این گونه است که شعرش و رقص روحنواز کلماتش، قبول خاطر و وصفی دلپذیر یافته. نازکی طبع لطیفش در بند بندِ اشعارش هویداست؛ گویی طرب سرای محبتی می آفریند که امید عاطفتی از آن بر می خیزد تا به مبارک باد امیدی دست یازد که در کلامش جاری است.
و اینگونه است که ما را وامدار هنر خویش مینماید و تکریم و تعظیممان را برمیانگیزد. به خلوت سرایش که پا مینهی، جز ملکوت کلمات نمییابی و هر آنچه را که مییابی، گویی سوسوی فانوسی است غریب که غریقان بیطلوع را خورشید شب افروز مینماید؛ از آن پس تردیدی نمیماند كه اعجاز هنر را میشناسد و از آن با ما سخن میگوید.
گویی عاشقانههای خیالانگیزش برخاسته از طبعی روان و واگوایههای درونی خلوتنشینی است که با خامۀ قلم بر سر انگشتان مرمرین سپیدجامۀ اوراق، نقش بسته است. لحن شعر و کلام شاعر ثابت میماند و تصاویر تداعیکننده مفاهیمی کلاسیک و برخاسته از ذهنی بیتکلف است که در بخشی، تجربههای فردی خویش را و در بخشی دیگر آمال و آرزوهای شاعرانه خویش را با مخاطب در میان میگذارد.
آنچه که شعر او را دلپسند و خواندنی ساخته، بیتکلفی، صداقت و روانی کلامی است که با صمیمیتی شاعرانه آن را با ما در میان میگذارد. گویی گفتمانی است آشکارا که گاه طربناک است و وجدبرانگیز و گاه دردناک و تامل برانگیز.
از این روی ، کارنامه پربار استاد منصور اوجی افتخاری است برای او و همه فرهنگوران ایران زمین. ما نیز به این گنجینه دوستداشتنی و تکرارنشدنی، مدیونیم و دیرپایی و پویایی اش را آرزومند!
جز گل به سرت چه بود؟ ای عشق بگو
جز خون به پرت چه بود؟ ای عشق بگو
«منصور» اگر نبود نام دگرت
نام دگرت چه بود؟ ای عشق بگو
|