•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

امداد رفيقان امداد

                                                                    دكتر محمدابراهيم باستاني پاريزي

اشاره: دو هفته پيش، مجلسي در شيراز براي تكريم از مقام معلمي آقاي حسن امداد، معلم تاريخ فارس به عمل آمد. دكتر باستاني پاريزي كه در دانشكده ادبيات تهران همدرس و همكلاس امداد بودند نيز در اين مجلس شركت داشتند و سخناني به زبان آوردند كه خلاصه‌اي از آن را در اين صفحه خواهيم آورد. آثار منتشرشده استاد امداد عبارتند از: بانگ رحيل يا دراي دراي، ‌؛1372 انجمن‌‌هاي ادبي شيراز از اواخر قرن دهم تا به امروز، ؛1372 سيماي شاعران فارس در هزار سال در دو جلد، مشتمل بر يك هزارو300 صفحه، ؛1377 جدال مدعيان با سعدي، چاپ اول: 1377، چاپ دوم: ؛1379 تاريخ آموزش و پرورش در فارس «از عهد باستان تا دوره معاصر» در 248 صفحه، اسفند ؛1384 فارس در عصر قاجار شامل 945 صفحه توسط انتشارات نويد شيراز در دست چاپ است . پنج كتاب ديگر نيز در زمينه تاريخ و ادبيات آماده چاپ دارد.‌



عناوين و افتخارات: عضو هيأت منصفه مطبوعات، عضو انجمن حفاظت آثار ملي، عضو كميته ميراث ملي، عضو كنگره ملي نويسندگان و شعرا در تهران، عضو كنگره هفتصدمين سال درگذشت سعدي و ششصدمين سال درگذشت حافظ، عضو كنگره سيبويه، رئيس شوراي فني نشانهاي لياقت پيشاهنگي استان فارس.‌ حسن امداد در طول 36 سال خدمت در آموزش و پرورش، 14 تقديرنامه وزارتي و 17 تقديرنامه از روسا و مديران كل آموزش و پرورش دريافت داشته است و در سال 1341، در زمان وزارت شادروان دكتر عيسي صديق اعلم، به دريافت نشان «فرهنگ» مفتخر شد و به پاس تلاشها و كوششها در شناخت و شناساندن شهر شيراز، به گرفتن نشان طلاي بنياد فارس شناسي نايل آمد.

امداد در روزگار بازنشستگي به پاس تاليفات و خدمات فرهنگي، به گرفتن 10 لوح سپاس و يادبود از بنياد فارس شناسي، اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي فارس و سازمان ميراث فرهنگي و لوح سپاس و تمبر يادبود ويژه كنگره بزرگ فارس شناسي و جوايز مختلف نايل آمده است .‌

* *‌ *‌

خدا بيامرزد پدر مرحوم «گراهام بل» را كه وسيله‌اي اختراع كرد تا دوستي صاحب‌كمال مثل كمالي سروستاني از شيراز به تهران زنگ بزند و بگويد: امدادي‌‌اي رفيقان، وقت آمده خدا را. همكلاسهاي حسن امداد، بيائيد و همه همت كنيد و در مراسم تجليل از 87 سالگي او در شيراز شركت كنيد.‌

اظهارمرحمت كمالي بي دليل نيست، او لابد مي‌‌دانسته است كه مخلص پاريزي علاوه بر آنكه خواننده مقالات و كتابهاي حسن امداد است، به كساني كه در فارس شناسي، دستي دارند، دست دوستي داده است كه گفته‌اند: «الجار، ثم الدار: اول همسايه، بعد خانه.» اين نكته هم هست كه دوستي من و امداد، سابقه پنجاه‌ساله دارد و من و او در دانشكده ادبيات تهران، روي يك ميز نشسته‌ايم و انفاس قرن نوزدهمي استاداني مثل مرحوم عباس اقبال و وحيدالملك شيباني و رشيد ياسمي و سعيد نفيسي را درك كرده‌ايم، و به هرحال همكلاس و هم عهد بوده‌ايم، هرچند به قول مشهور:‌

 

ما و مجنون همسفر بوديم در دشت جنون

او به مقصدها رسيد و ما هنوز آواره‌ايم‌

 

علاوه بر همه اينها، من مولف «هشت الهفت» هم هستم كه تاكنون چندين بار چاپ شده است؛ بنا براين با 87 سالگي استاد ميانه خوبي دارم! اين شب نوراني، به خاطر نيم قرن و شايد هم بيشتر، خدمات فرهنگي و آموزشي يك معلم تاريخ - يعني آقاي حسن امداد - در شيراز فراهم آمده است و بزرگواري كرده‌اند و مرا نيز به اين مجلس با شكوه فرا خوانده‌اند كه به عنوان يك همدرس قديم، چند كلمه‌اي عرضه دارم و به ايشان تبريك بگويم.‌

چند راه ممكن بود: يكي آنكه خاطرات پنجاه سال پيش دانشكده را رديف كنم و از منبر پائين بيايم؛ اما چون اين كار را ديگران خواهند كرد و سوابق كار و شرح حال استاد را ديگران كه اهل‌البيت و شيرازي هستند خواهند گفت، پس من كوتاه مي‌‌آيم كه صحرائي نمي‌داند زبان اهل دريا را.‌ فكر كردم مناسب‌ترين راه اين است كه يكي دو موضوع را كه مربوط به كار و شغل اين استاد عزيز است، مورد بحث قرار دهم و آن، اولا اهميت درس زبان فارسي در هويت ايراني است و ديگري اعتنا به درس تاريخ كه پايه‌گذار مليت ماست، و استاد امداد، عمر خود را در همين دو درس گذرانده است . علاوه بر آن، مطلب هم از صورت خصوصي و مدح و ثناي بي‌جا خارج شده، مطلب قابل اعتنايي مطرح خواهد شد كه البته با اصل موضوع كه تجليل استاد باشد هم بي تناسب نيست. ‌

سالها پيش، يعني پيش از انقلاب، در «حماسه كوير»، مطلبي داشتم: يكي از مراكز رسمي ما برآوردي كرده بود از مخارجي كه براي يك دانشجوي پزشكي يا فني يا علوم داده مي‌‌شود و نرخ آن را هم بر حسب دلار آورده بود. بعد توضيح داده بود كه چنين دانشجويي حداكثر طي بيست سي سال، مخارج خود را بازدهي كند، درحالي‌كه يك دانشجوي فلسفه يا تاريخ ويا ادبيات فارسي چنين بازدهي، با اين سرعت ندارد. خدا رحمت كند مرحوم دكتر سادات ناصري را كه عكس او را هم در ميان همكلاسان آقاي امداد مشاهده كرديد، او بعد از آنكه اين گزارش را شنيده بود، گفته بود: «وزارت علوم، بولدوزر گذاشته توي علم.» من وقتي اين حرف را شنيدم، در همان وقت اين شعر همولايتي فيلسوف شما و شارح شعر حافظ را به زبان آوردم كه مي‌‌فرمايد:‌

مرا به تجربه معلوم شد پس از سي سال‌

كه قدر مرد به علم است و قدر علم، به مال!‌

(حماسه كوير، چاپ چهارم، ص 352)‌

اين مقايسه در سالهاي اخير هم كم و بيش وجود داشته و اغلب به علوم محض توجه بيشتر كرده‌اند و به همين سبب در كنكور، درجات عالي از علوم مثبته است و سهم علوم انساني كه تاريخ و ادبيات و امثال آن باشد و من آن را «علوم چرك تاب» لقب داده‌ام، كم است. (نون جو) بدين دليل كه معمولا آنها كه به اين علوم مي‌‌پردازند، اغلب يقه چركين‌‌هاي كرباس پوش قانع هستند. آري سهم آنها چندان قابل اعتنا نيست. اما اگر واقعيت چنين باشد، آيا حقيقت هم همين است؟‌

اول به ادبيات اشاره كنم : اين زباني كه رودكي در بخارا با آن نرد عشق باخته، و نظامي در گنجه بدان پنج ‌گنج ساخته، و فردوسي در طوس شاهنامه پرداخته، و سعدي و حافظ و صائب (خواجو را هم بگويم) در شيراز و اصفهان بدان طرح غزل‌‌انداخته‌اند، يك پديده‌اي است كه به قول كارگران ساختماني، بلاتشبيه و بلانسبت شما، به قول كرماني‌ها مثل ملاط سيماني بنايان، طبايع گوناگون هزاران كرد و لر و بلوچ و گيلك و فارس و عرب را به هم جوش داده و تركيبي از هويت ايراني ساخته است كه هزار سال و بل بيشتر، آنها را روز به روز به هم نزديك‌تر ساخته است . حالا شما مي‌‌گوئيد معلمي چنين زباني، كاربرد اقتصادي ندارد؟

رشته ديگر، تاريخ را بگويم: درست است كه طب مرگ آدم را عقب مي‌‌اندازد، علوم فني زندگي را راحت‌تر مي‌‌كند؛ چنان كه من ديشب در تهران يادداشت برمي‌‌داشتم و امروز بر جناح باد، سليمان وار به ملك سليمان آمده‌ام و اين يادداشت را در خدمت شما، پشت اين ميكروفن مي‌‌خوانم. پس علوم مثبته هم كار خود را كرده و بار خود را به منزل رسانده‌اند.‌

اما آخر كار كه چه؟ شما تلويزيون مي‌‌سازيد و خوب هم مي‌‌سازيد؛ اما شب كه رسيد، بايد يك بناني پيدا بشود و شعر رهي معيري را در آن بخواند؛ بگذريم از اينكه نصف برنامه‌هاي راديو و تلويزيون ما را سعدي شما اشغال كرده و نصف آن را حافظ خوش‌خوان شما، و همان طور كه يك نفر فرنگي گفته بود: متاسفانه بزرگترين شاعر فرانسه ويكتور هوگوست، من بايد اينجا عرض كنم كه بازهم متاسفانه، بزرگترين شاعر ما سعدي شيرازي است!‌

حافظ كه ديگر جاي خود دارد؛ در همه زمينه‌ها جاي پاي او هست، طردا للباب و براي رفع خستگي عرض مي‌‌كنم آن مصراع كه در صدر مقال خواندم؛ امدادي ‌‌اي رفيقان وقت آمده خدا را، در خصوص استمداد آقاي كمالي براي همكاري در تجليل دكتر امداد، استقبالي از غزل معروف حافظ است: دل مي‌‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را / دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا. غزلي كه دهها بار مورد استقبال اين و آن قرار گرفته و بسياري از شعرا براي بيان وصف الحال خود با ديگران، آن را مورد تقليد و تضمين قرار داده‌اند و بهترين خوانندگان ما به صد جور آهنگ، آن‌را خوانده‌اند و آن مصراع كه من خواندم نيز از تضمين مرحوم شيخ محمد حسن سيرجاني، معروف به پيغمبر دزدان است، در شرح واقعه‌اي كه من به تفصيل در كتاب او آورده‌ام با چند تا از نمونه‌هاي ديگر استقبال از اين غزل. مطلع پيغمبر دزدان اين است:‌

امدادي‌‌اي رفيقان، وقت آمده خدا را

دزدان برهنه كردند حاجي غلامرضا را

و با فرستادن اين يادداشت پيغمبر دزدان، به سياه پلاس‌هاي چار راهي‌‌ها، موجبي فراهم آمده كه مقدار زيادي از اموال غارت شده حاج غلامرضا يزدي كه از تجار معروف بود، به تجارت‌خانه او بازگردانده شود و من نمي دانم آن را از كرامات حافظ بدانم يا از معجزات پيغمبردزدان. و در همين تضمين غزل حافظ، اين ادبيات هم هست :‌

هميان پول حاجي، مي‌‌برد دزد و مي‌‌گفت :‌

«گفتم تفقدي كن درويش بينوا را»‌

هي بر جناب حاجي، شش پر زدند و گفتند:‌

«نيكي به جاي ياران، فرصت شمار يارا»‌

ملا كريم‌داد است سرخيل ما از او پرس‌

«تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا»‌

حاجي برو سلامت بر سارقين دعا كن‌

«كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را»‌

بي‌انصاف حافظ مجال نمي‌دهد كه آدم به زبان خودش حتي شكايت دزدي اموال خودش را هم به زبان آورد!

اگر بگويم اين تضمين را بيش از هفتاد سال پيش چند تا ايلياتي كوهستان پاريز، از حفظ براي من خواندند و من آن را همان روزها يادداشت كردم، و هنوز نسخه اصلي پيغمبر دزدان را به دست نياورده‌ام، شما باور كنيد، و البته اين را هم در دنباله آن بپذيريد كه شعر حافظ و ما تبع آن است كه نقل مجلس و نقل محفل يك ايلياتي گوسفند دار بيابانگرد هست؛ همچنان كه دستخوش بزرگ‌ترين خواننده پايتخت هم هست.‌

در اين مجلس من كلمه بي‌انصاف را در حق حافظ شب زنده‌دار به كار بردم. دوستان مي‌دانند كه من آنقدرها بي‌ادب نيستم كه در شهر حافظ و در چندقدمي قبر حافظ اين اصطلاح ناباب را به زبان آورم. حقيقت آن است كه پيش از من، اين تعبير را كه البته خيلي هم بي‌ادبانه نيست،‌ بلكه از نوع «واو تحبيب» است در كلام كرمانيان، آري اين اصطلاح را پيش از من، يك تن در تاجيكستان به كار برده است.‌

سي سال پيش كه كنگره يونسكو در قزاقستان بود، مرحوم شهيد دكتر محمد عاصم اوف كه پايه‌گذار تاريخ تمدن‌هاي آسياي مركزي در يونسكو بود،‌ داستاني به من گفت كه مي‌ارزد آن‌را در شهر حافظ نقل كنم. او گفت:‌ فلان استاد تاجيك - متاسفانه حافظه 84سالگي من امشب كمك نمي‌كند كه اسم آن استاد را به خاطر آورم؛ ولي مي‌دانم مطلب كاملا حقيقي است و طرف از استادان نامدار تاجيك بوده است - وقتي از او پرسيده بودند: «چرا اينقدر در نقل خود از حافظ شاهد مي‌آوري؟» گفته بود: «اين بي‌انصاف حافظ، شش سال مرا در سرماي سي درجه زير صفر سيبري تبعيد كرد»! و در دنباله آن توضيح مي‌داد كه: «همين بي‌انصاف حافظ، باز كسي است كه مرا در سرماي تبعيد سي درجه زير صفر، از مرگ نجات داده است»! و سپس داستان را اين‌طور بيان مي‌كرد:

- وقتي قرار شد در آسياي مركزي دو جمهوري معتبر باشد يكي به اسم ازبكستان و يكي به اسم تاجيكستان، و در اين تقسيم، شهر بخارا و سمرقند را تركان سمرقندي به تعبير حافظ، بردند و سر تاجيك‌ها، بي‌كلاه ماند، عده‌اي از تاجيك‌ها اعتراض مي‌كردند، و بسا كه شعر حافظ را هم شاهد مي‌آوردند. ماموران امنيتي تصميمات سخت گرفتند كه كتابهاي فارسي خصوصا آنها كه جنبه مذهبي داشت، همه را از خانه‌ها جمع كنند تا زودتر از برنامه، هم خط سريليك جانشين خط فارسي و عربي شود و هم منابع استفاده نويسندگان در دسترسشان نباشد، با يك اقدام برق‌آسا بسياري از كتابها و قرآن‌ها جمع شد، و صاحبان آن تحت نظر قرار گرفتند.‌

استادي كه از آن ياد كردم، همه كتابهاي خود را داده بود، جز يك ديوان حافظ را كه مورد علاقه‌اش بود، در جايي امن پنهان كرده بود. دشمنان و حسودان معمولا همه جا هستند و كم هم نيستند،‌ به ادارات امنيتي خبر دادند كه فلاني هنوز كتاب خارجي - فارسي - مي‌خواند. ريختند و گشتند و حافظ را پيدا كردند، و وقتي از او پرسيدند «كه چيست؟» جواب داده بود: «اين كتابي است مال حافظ شيرازي، و من هميشه با او راز و نياز دارم.»گفته بودند: «معلوم مي‌شود شما هنوز نمي‌دانيد كه نگهداري كتابهاي ممنوعه چه جريمه‌اي دارد.» او در جواب آنها خوانده بود:

حافظا، در كنج فقر و خلوت شبهاي تار

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

يك مامور كه لابد ازبك بود، گفت:‌ «وقتي به سيبري رفتي، بنويس به شيراز كه همين حافظ، بيايد و تو را از خلوت شبهاي تار نجات دهد»! كتاب «حافظ و گزارشها رفت به اداره تامينات.»

مأمور ديگري كه لابد روس بود گزارش داده بود كه اين آدم شب و روز با يك آدم شيرازي (خارجي) به اسم حافظ مربوط است و از او استفاده مي‌كند! اين مدرك ارتباط با خارجي، تا بتواند خلاف آن ثابت شود، شش سال تبعيد سيبري را براي حافظ‌شناس تاجيك در پي داشت.در تنهايي سيبري و كار شبانه‌روزي سنگين زمينهاي يخ‌زده و كشيدن لوله گاز و ساير كارها، اين مرد ادب را چند بار به آستانه مرگ و قصد خودكشي كشاند؛ اما خود او گفته بود: «باز همين حافظ مرا از مرگ نجات داد.»و وقتي مطلب را از او پرسيدند، گفت:‌ شبها، من قبل از خواب ابياتي از حافظ را زمزمه مي‌كردم تا خوابم ببرد. شبي كه قصد خودكشي داشتم، از ميان پانصد غزل حافظ، تنها اين غزل به خاطرم مي‌آمد:

مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي‌آيد

كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي‌آيد

از غم هجر مكن ناله و فرياد كه دوش‌

زده‌ام فالي و فريادرسي مي‌آيد

من كه به فال حافظ اعتقاد داشتم، بلافاصله شربت‌هاي خودكشي را توي بيابان ريختم و با خود گفتم دنيا را چه ديدي؟ فريادرسي مي‌آيد... و سپس دو سه بيت ديگر را تكرار كردم تا خوابم برد:

هيچ كس نيست كه در كوي تواش كاري نيست‌

هركس اينجا به طريق هوسي مي‌آيد

كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست‌

اينقدر هست كه بانگ جرسي مي‌آيد

خبر بلبل اين باغ مپرسيد كه من‌

ناله‌اي مي‌شنوم كز قفسي مي‌آيد

دوست را گر سر پرسيدن بيمار غم است‌

گو بران خوش كه هنوزش نفسي مي‌آيد‌

يار دارد سر صيد دل حافظ،‌ ياران‌

شاهبازي به شكار مگسي مي‌آيد»

گذشت و گذشت، تا يك روز، خروشچف برآمد و توي سازمان ملل كفش كهنه خود را از پاي درآورد و روي ميز كوبيد تا شنوندگان ساكت شوند. و آنگاه بسياري از كارهاي استالين را زير سئوال برد، از جمله تبعيد آنها كه محكوميت زباني و مليتي و مذهبي داشتند و يكي از آزادشدگان هم، همان استاد تاجيك بود كه من امشب متاسفانه اسم او را فراموش كرده‌ام. او بود كه عنوان بي‌انصاف، همين حافظ بود كه مرا از خودكشي منع كرد و دلم را پر از اميد به آينده كرد... را به كار برد.

پس معجزه حافظ شما تنها به بازگرداندن اموال حاجي غلامرضاي يزدي نيست، او در ماوراءالنهر در مدفن تيمور و سمرقند و بخارا هم اعجاز خود را در برابر استالين نشان مي‌دهد. كرامت نه از حافظ است و معجزه نه از پيغمبردزدان . اين معجزه زبان فارسي است كه جوان عرب بلم ران كارون را به شعر توللي شيرازي مترنم مي‌سازد كه شعر بابا طاهر لر همداني را در ساحل كارون به زمزمه وادارد:‌

تو كه نوشم نئي نيشم چرائي؟ تو كه خويشم نئي، پيشم چرائي؟‌

و در جواب از آن سوي افق با صدايي نرم مي‌‌شنود:‌

چه خوش بي مهرباني از دو سر بي‌

كه يك سر مهرباني دردسر بي‌

شمال آفريقا و مصر وقتي عرب شد كه زبان مرغي را از دست داد و روميه` ‌الشرق وقتي ترك زبان گرديد كه از زبان هرودوت پيوند بريد، و حتي در قرن اتم، ابخاز روزي كوس جدايي از گرجستان خواهد زد كه مردمانش هزاران پاسپورت به زبان روسي داشته باشند. زبان فارسي، واسطه وحدت ترك و لر و عرب و بلوچ و گيلك و فارس است .‌

كمپيوتر را هم توي سر ما نزنيد و ما را از اينترنت هم نترسانيد. اين معجزه قرن هم به زودي با زبان فارسي آشتي خواهد كرد اگر زبان شناسان نامدار؛ مثل دكتر حق شناس فارسي فسائي، دكتر باطني، دكتر قريب و امثال آن همت كنند و زبان فارسي را با رمز و راز كمپيوتر آشنا كنند، همان كاري كه چيني‌‌ها و ژاپني‌‌ها در مقابله با زبان انگليسي مي‌‌كنند و مي‌‌خواهند آن را از سلطه زبان انگليسي كه زبان تسلط امروز كمپيوتر است، درآورند.‌

اتفاقاً كمپيوترها كه پيدا شده‌اند، شايد بشود به وسيله آن، در ادبيات فارسي راههاي تازه‌اي براي جهاني كردن ادب و شعر فارسي پيدا كرد؛ كاري كه اين روزها در حق مولانا شروع كرده‌اند و نوبت سعدي و نظامي و بالاخره حافظ - البته در آخر همه آنها - خواهد رسيد؛ بدين جهت كه زبان حافظ هنوز ترجمه شدني نيست: اين كافر بد كيش، مسلمان شدني نيست! يك مثل كوتاه بزنم و بگذرم: يك شعر در ادب فارسي هست كه به ظاهر، ترجمه آن به هر زبان ديگري خيلي ساده به نظر مي‌‌رسد:‌

تا سايه مباركت افتاد برسرم‌

دولت غلام من شد و اقبال چاكرم‌

بيت كاملا ساده‌اي است، كلمه به كلمه آن در زبانهاي اروپايي مثلا فرانسه و انگليسي و آلماني و امثال آن وجود دارد و مي‌‌شود به تمام معني آن را ترجمه كرد و خواننده هم ظاهرا معني آن را مي‌‌فهمد؛ اما در اين شعر، سياهي يك سايه نامرئي - مثل قهرمان فيلم معروف «مرد نامرئي» كه هزار كار مي‌‌كرد ولي خودش پيدا نبود - وجود دارد كه در حكم «وجود حاضر غايب» است و هيچ ترجمه‌اي آن سايه را منعكس نمي‌كند اين سايه كدام است ؟ ‌

واقعيت اين است كه در اين بيت شاهكاري نهفته است كه هرگز در زبان فرانسه يا انگليسي و شايد هم هيچ زباني خود را نشان نخواهد داد. چهار كلمه از اين هفت هشت كلمه شعر: مبارك است و، دولت است و، اقبال اوست و، بالاخره كلمه غلام. چگونه مي‌شود روح بيت را منتقل كرد به يك زبان خارجي كه اين سه كلمه را تفهيم كند؟ آخر، هم مبارك اسم بنده است و هم اقبال نام غلام است و هم دولت روي غلام و كنيز گذاشته مي‌شود، و وقتي اين معاني را در اين بيت تعقيب كنيم، كل نظام برده‌داري و سياست سوداگران آبنوس در تاريخ ايران، مثل سايه كه در اول شعر آمده، دور و بر همين يك بيت مي‌گردد. بعضي‌ها مي‌گويند: كمپيوترها كه معمولا به زبان انگليسي كار مي‌كنند، كم‌كم زبان و شعر فارسي را به حاشيه خواهند راند. اتفاقا نظر من عكس آن است؛ به عقيده من، تنها يك كمپيوتر مي‌تواند در سايت‌هاي چند وجهي خود، طيفهاي گونه‌گون معاني و تفسير ابيات حافظ و سعدي و ديگران، - مثل همين بيت - را حتي به رنگ‌هاي مختلف، به بيننده تلقين كند. به عبارت ديگر، شايد كمپيوتر موثرترين وسيله‌اي باشد كه در ترجمه شعرهاي پرايهام و پرابهام فارسي، به يك صورتي مفهوم‌هاي گونه‌گون را القاء كند؛ به شرط اينكه ما فارسي زبانان عاقل باشيم و هرچه زودتر، زبان فارسي را با كمپيوتر آشتي دهيم و دروازه‌هاي بلند آن را بر زبان فارسي بگشاييم. و اين كار را زبان‌شناسان و متخصصان ادب و شعر، و زبان‌دانان ما مي‌توانند انجام دهند كه بايد گفت: جاي آنها هنوز به صورت انبوه، خالي است! ولي به هرحال، زمين از حجت خالي نخواهد ماند. پس ما را و علوم چرك‌تاب را از كمپيوتر قرن نترسانيد.

اما تاريخ: گمان كنم يك وقتي در «نون جو» نوشته باشم كه وقتي حادثه‌اي پيش آيد و مردمي ناچار به مهاجرت شوند، مثل كشتي‌بان كه در طوفان معمولا آخرين كسي است كه از كشتي فرار مي‌كند و به قايق پناه مي‌برد، در جوامع نيز معلم تاريخ، آخرين كسي است كه بار سفر مي‌بندد و مهاجرت مي‌كند. دليل آن را هم اين مي‌دانم كه اين تاريخ عليه ما عليه، ريشه آدميزاد را در خاك محكم مي‌كند؛ خصوصا اگر مملكت كم‌آب، و خشك‌سالي باشد. اين ريشه است كه هرچه بيشتر در خاك فرو مي‌رود تا خود را به آب برساند و نخل كهنسال شاهد ماست:

ريشه نخل كهنسال از جوان افزون‌تر است‌

بيشتر دلبستگي باشد به دنيا پير را

حالا آن را در همين مجلس، و در نور همين چراغها برايتان نشان مي‌دهم و آن، دكتر حسن امداد، معلم تاريخ دبيرستانها و دانشگاه شيراز است كه با وجود آنكه بازنشسته است و بيمار است و مي‌داند كه اين‌گونه بيماري‌هاي پيري را در ديار غرب با امكاناتي كه دارند، زودتر و بهتر معالجه مي‌كنند، و با اينكه در آنجا، در خانه فرزند خويش است كه حداقل، يك «پيتزاي دليوري تنوري» راحت‌تر برايش مي‌آورند، با همه اينها از كرانه‌هاي ميسي‌سي‌پي كه خودش يك درياست، چشم مي‌پوشد و تنها به ساحل و كناره خشك رود شيراز كه يك قطره آب هم براي نوشيدن يك كبوتر تشنه ندارد، آري! به اين خشك رود اكتفا مي‌كند و مي‌آيد اينجا همچنان كه هفتصد سال پيش همشهري ديگرش سعدي شيرازي، كنار دجله و تيسفون را رها كرد و به خشك‌رود شيراز قانع شد. هرچند خودش مي‌دانست:

اگر باران به كوهستان نبارد

به سالي دجله گردد خشك رودي‌

در كتاب «نون جو» كه به چاپ ششم هم رسيده، من فصل مفصلي دارم راجع به مهاجرتها، در طول تاريخ. در ضمن آن نوشته ام: ...«در مورد فرار مغزها يك نكته هست و آن اين است كه به طور كلي از قديم تا امروز، در علوم محض و تكنيك و «علوم مثبته»، اگر كسي به حد قبول عام برسد، در تمام دنيا مي‌تواند جاي پايي داشته باشد؛ اما يك معلم تاريخ ايران هرچه تخصص او بيشتر شود، تنها در اين آب و خاك است كه مي‌تواند عالي‌ترين مقام اين رشته را به دست آورد. و گرنه، در فرانسه يا روسيه يا آمريكا، بحث تاريخ اجتماعي ساساني يا اقتصاد عصر اشكاني هميشه درس درجه دوم است و «شهروا»ست و قويترين متخصص اين بحث، اگر در مملكت خودش گوهرفروش باشد، در آن ديار «پيله‌ور» است و غريب هفتاد پشت غريب. مقصود اين است كه هر كس بتواند به جايي مهاجرت كند، معلم تاريخ نمي‌تواند؛ مگر اينكه تاكسيراني در كشور ديگري را بلد باشد؛ زيرا علم او پيوسته وابسته به آب و خاك اين ديار است و اين پيوستگي علاقه‌اي هم ايجاد مي‌كند كه كندن از آن سخت مشكل است. همچنان كه اديب انگليسي اگر «فيتزجرالد» هم باشد، در شهر خيام به حد يغماي خشت مال نيشابوري هم جاي پا نخواهد يافت، و شاعر فارسي اگر حسان‌العجم قاآني فرانسه‌دان هم باشد، در سرزمين ويكتور هوگو جزو صف‌النعال است.»

 

من در آن كتاب اضافه كرده ام: ...«در روزگار وانفسائي كه به بركت اقتصاد نفت و بر اثر پيروزي «فرهنگ كولري» بر «فرهنگ بادگيري»، بقال و سلاخ و زمين‌فروش و مهندس و دكتر و... همه درگير و دار مهاجرت و خريد و فروش خانه در اينجا و آنجا هستند، ما معلمان تاريخ، هم چنان كه به قول فرنگي‌ها «در دريا آخرين نفر كاپيتان است؛» يعني در درياي طوفاني و هنگام نشست كشتي، پس از آنكه همه جليقه نجات به گردن افكندند و در آب افتادند، آن وقت آخرين تن، كاپيتان كشتي است كه خود را به دريا خواهد افكند، در اين روزگار وانفسا هم اگر بناي مهاجرت باشد، آخرين تن، معلم تاريخ و محصل فرهنگ و معارف ايران، يعني امثال زرياب و زرين‌كوب هستند.» (نون جو، چاپ ششم، ص 510).

اين حرف را من همراه تعهدنامه‌اي كه بعد از انقلاب، وزارت علوم براي خروج از كشور، جهت شركت در يك كنگره از همه شركت‌كنندگان؛ ازجمله من خواسته بود، نوشتم. آنها پانصد هزار تومان تضمين مي‌خواستند، اين امر براي مخلص چند فايده داشت: اول آنكه ارزش وجودي خود را فهميدم كه خيلي از «يك توبره كاه» شيخ عطار پرقيمت‌ترم. در ثاني آنكه وراث هم آن قدرها ما را دست كم نگرفته است، هرچند به قول مرحوم يغمايي:

جز وجود من كه گردد قيمتش هر روز كم‌

قيمت هر چيز، در هر روز بالا مي‌رود!‌

اما درباره سرمايه‌گذاري علوم انساني يا علوم چركتاب هم توضيحي بدهم: اين سالني كه ما امشب در آن صحبت مي‌كنيم، متعلق به يك بيمارستان مهم شيراز است كه به اسم ‌‌M.R.I خوانده مي‌شود و مدير آن يكي از شاگردان امداد بوده كه از اطباي نامي اين مملكت است. البته «ام‌آر‌آي» عمر متوسط آدم را از چهل سال پيش به حدود هفتاد هشتاد سال امروز رسانده؛ ولي خودمانيم، اگر اين عمر طولاني‌تر هم بشود و به كمك وسائل طبي به عمر نوح نزديك شود، اگر صاحب آن نتواند شعر سعدي را بخواند يا از حافظ شما فال بگيرد يا بينوايان ويكتورهوگو را درك كند و با كوزت و ماريوس دمخور نباشد، آقاي دكتر خدادوست، شما كه جراحي بزرگي هستيد و در اين مجلس هم حضور يافته‌ايد، به من بگوييد چنين عمر طولاني به چه درد مي‌خورد؟

پس علوم چركتاب، كاربرد خود را به طريق ديگر، يعني از راه غير اقتصادي ثابت كرده‌اند. نمونه كاربري و بازده اقتصادي معلمي كه بزرگترين و طولاني‌ترين سرمايه‌گذاري عالم است - البته با بهره‌ كم - همين مجلس امشب ماست. در اين ساختمان معظم، در سالن طبقه يازدهم بيمارستان مهم فارس كه لابد بعد از بيمارستان نمازي مهمترين بيمارستان شهر است.

چه كسي اين كار را انجام داده و چه انگيزه‌اي باعث شده كه يك گروه از اطبا به اين كار مهم دست بزنند؟ اين اطبايي كه امروز بيمار‌هايي از شيخ نشين‌هاي جنوب خليج فارس نيز در ليست انتظار دارند، چرا در شيراز مانده‌اند؟ آن حرف كه گفتم كه تاريخ و خواندن تاريخ، ريشه‌ آدم را در سرزمين خود بيشتر و بيشتر فرو مي‌برد و محكم مي‌كند، همين جاست و دليل آن اين كه مدير اين بخش از اين بيمارستان، در سر كلاس تاريخ همين حسن امداد نشسته است.

بسياري از اعضاي موسسه عالي حافظ كه نام دانشگاه به خود گرفته، و اصحاب روز يكشنبه كه جلسه ادبي شيراز را تشكيل مي‌دادند و موسسه دانشنامه فارس و ساير موسساتي كه در تشكيل اين مجلس شركت داشته‌اند، بيشتر اعضاي آنها شاگردان اين پير معلم قديمي شيراز بوده‌اند. پس حسن امداد، معلم تاريخ و ادبيات، كار بيهوده نكرده است. او در همين دو رشته درس داده و شاگرد تربيت كرده كه بسياري از آنها امشب در همين مجلس حضور دارند.

از توفيقات من و امداد يكي هم اين بوده كه در سال‌هايي در پايتخت همكلاس بوديم و روي يك ميز مي‌نشستيم كه از سالهاي تاريخ ساز بعد از شهريور بيست اين مملكت بوده است. ابتدا عرض كنم كه چهار پنج سال، ما و آقاي امداد در دو بخش از دانشگاه تهران همقدم بوديم، اول در كلاسهاي تاريخ و دروس عمومي مثل روان‌شناسي كه دكتر سياسي مي‌گفت و اصول تربيت كه مرحوم دكتر محمدباقر هوشيار شيرازي - و در واقع بواناتي - درس مي‌داد و در هر جلسه سيصد چهارصد نفر، يعني همه دانشجويان دانشسراي عالي، از رشته مختلف ادبي و علمي شركت مي‌كردند و حضور و غياب سخت داشت.

و روزي كه مرد، دكتر حميدي شيرازي شعري در مرثيه او گفت كه يك بيت آن اين است:

جاي تو گل نهند و جاي تو نيست

گل به جاي تو جز هجاي تو نيست ‌

در آن كلاسها استادان بزرگواري بودند؛ مثل مرحوم وحيدالملك شيباني كه در امپراتوري پروس درس خوانده بود. مرحوم ماژور مسعودخان كيهان كه وزير جنگ كابينه كودتاي 1299 ش/ 1921م. سيد ضياء بود. مرحوم عباس اقبال آشتياني شاگرد ماسين يون و صاحب مجله يادگار، مرحوم نصرالله فلسفي صاحب كتابهاي زندگاني شاه عباس بزرگ، مرحوم رشيد ياسمي مترجم كتاب كريستن سن در امپراتوري ساساني، مرحوم دكتر احمد مستوفي استاد جغرافياي اروپا، مرحوم دكتر احمد سعادت از احفاد شيخ محمد حسين سعادت و صاحب مدرسه سعادت بوشهر استاد هواشناسي، مرحوم دكتر مجيرالدين شيباني، مرحوم فاضل توني استاد عربي، مرحوم حبيب‌الله صحيحي استاد زبان فرانسه، و از ميان آن همه استاد، تنها استاد دكتر محمدحسن گنجي حيات دارد كه عمرش را خداوند با عمر نوح پيوند دهادكه نوح نيز مثل او استاد هواشناسي و نقشه خواني بود.

در اين ميان مرحوم رشيد ياسمي، يك جلسه ادبي، عصرهاي چهارشنبه داشت كه آنان كه اهل ذوق و شعر و ادب بودند، در آن شركت مي‌كردند و طبعا بايد گفت بيشتر مشتريان اين جلسه، فارسي‌ها و شيرازي‌ها بودند و مخلص پاريزي كرماني نيز در آن بر خورده بود! تا آنجا كه به‌خاطر مي‌آورم، مرحوم علي اكبر قائد شرقي شيرازي كه بعدها به نام زند تغيير فاميلي داد و عضو وزارت خارجه و داماد مرحوم محسن رئيس شد، جلسه ادبي را اداره مي‌كرد و طبعا اين جناب حسن امداد نيز عضو اصلي آن بود؛ همچنان كه مرحوم محمدجواد بهروزي - برادر علينقي بهروزي - صاحب كتابهاي متعدد در باب فارس و شيراز و كازرون نيز عضو دائمي آن مجلس بودند. دكتر محمدامين رياحي، ترك پارسي گوي آذربايجاني نيز اين جلسات ادبي را رونق مي‌داد و با دعوت از بعضي رجال و بزرگان، مجلس را با شكوه‌تر مي‌كرد.

يك نوع جلسات اجتماعي ديگر هم در اميرآباد داشتيم و شب‌هاي جمعه كه معمولا صبح آن، دغدغه شنبه را نداشتيم، تشكيل مي‌شد، هرچند گفته‌اند: فكر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را! در اين جلسه اميرآباد گروه شيرازي مقيم كوي دانشگاه بيشتر بودند و تا آنجا كه به خاطر مي‌آورم، آقاي هاشم جاويد - حافظ‌شناس نامدار - كه بسياري از معضلات كلام لسان الغيب را آشكار كرده است نيز گاهي حضور مي‌يافت، چنانكه آقاي مزارعي شيرازي، مرحوم دكتر سمسار شيرازي و سردبيران كيهان نيز در آن شركت مي‌كردند. مخلص پاريزي كه معمولا روزها يك كاسه ماست - ميكي ماست مرحوم فخرالدوله را - از مسيب بقال كوي به قرض‌الپس ‌نده - به قول خودمان - به حجره مي‌بردم و به شعر گفتن مي‌پرداختم، نيز عضو شعر خوان مجتمع اميرآباد بودم و به خاطر دارم روزي كه يك كارگر بيچاره براي كندن بوته و فروش آن براي چهارشنبه سوري، بر اثر برخورد با مين در پشت سيم‌هاي خاردار اميرآباد مجروح شد. شيرزاد، راننده ارمني اتوبوس اميرآبادكمك كرد و بچه‌هاي كوي با زحمت بسيار، او را به بيمارستان رساندند.

بسياري از دانشجويان مقيم بهداري كوي كه بعدها دكترهاي نامداري شدند؛ مثل مرحوم دكتر محمد جواد نوربخش كرماني كه همين روزها در اكسفورد خرقه تهي كرد، كوشش بسيار براي نجات او كردند؛ اما نتيجه نداد و كارگر درگذشت. من در آخرين مجلس ادبي آن سال كه در اسفند ماه تشكيل شد، در سالن غذا خوري، بعد از شام، قطعه‌اي كه در اين باب سروده بودم، خواندم:

خاركني در دم تحويل سال

وعده همي داد به اهل و عيال

بايد امروز كمي پا فشرد

وين شب عيدي پلوي نغز خورد...‌

تا آنجا كه مين منفجر شد و خاركن در دم آخر با خود بگفت:

ما پي شادي شما سوختيم

گرچه به جز خار نيندوختيم

ليك يكي نيست بگويد به من

خار چه سان مي‌شود اژدرفكن؟

خار بيابان و چنين سركشي؟!‌

ريشه سرسبز و چنين آتشي؟!‌

شاخه گل را چه كسي باد داد؟

در دل اين خار كه آتش نهاد؟

اين همه آثار زجنگ است، جنگ

جنگ كه برخلق كند كار تنگ

جنگ جهاني شد و ارثي نهاد

عيدي‌اش اين است كه عيدش مباد

صلح‌گر اين است، بگو جنگ چيست؟

قاتل من در بن اين سنگ كيست؟

عصر حجر سبزه و گل داشتيم

قرن اتم، مين به زمين كاشتيم‌

(تمام شعر در بازيگران كاخ سبز چاپ شده، ص476)

انفجار مين هم به خاطر اين بود كه در آن چند سالي كه اميرآباد، پادگان نيروهاي آمريكايي مقيم ايران بود، اطراف اميرآباد را سيم خاردار كشيده بودند و تا پنجاه متر فاصله اطراف آن مين‌گذاري بود و معمولا كسي در آن حدود تردد نمي‌كرد؛ ولي آن كارگر بينوا كه كله مرده و كلمه ‌‌danger انگليسي را نمي‌شناخت، قرباني اين حادثه شد.

اين چند سالي كه مخلص با امداد در تهران همراز و دمساز بود، وقايع بزرگ تاريخ ايران رخ داد كه من به سه چهار تاي آن اكتفا مي‌كنم: آذر 1325ش/ دسامبر 1944م. بعد از آن كه قوام‌السلطنه شاهكاري كرد و تكليف قواي شوروي در آذربايجان را روشن ساخت، ارتش ايران به طرف آذربايجان راه افتاد و من يك روز صبح كه از حجره مدرسه شيخ عبدالحسين به طرف دبيرستان، رشديه در شمس‌العماره مي‌رفتم، به خاطر راه بندان ماشين‌هاي سربازان در خيابان بوذر جمهري، با تاخير به مدرسه رسيدم.


در بهمن 1326 ش/ فوريه 1948م. محمدمسعود را در برزن كشتند - و من هم گفتم:

بعد از اين تا باد فروردين ره گلشن بگيرد

تربت مسعود را در لاله و سوسن بگيرد

در بهمن 1327ش/ فوريه 1949م. در محوطه دانشگاه به طرف شاه تيراندازي شد كه نتيجه آن غيرقانوني شدن حزب توده و تشكيل مجلس موسسان و اختيارات شاه در انحلال مجلس و احياي مجلس سنا پيش آمد و باز من گفته بودم:

باستاني پي تاريخ به دانشگه گفت:‌

هدف تير در اينجا لب آزادي شد

در آبان ماه 1328ش/ نوامبر 1949م. ترور هژير در مسجد سپهسالار صورت گرفت و در 9 اسفند ماه 1329/ مارس 1951م. رزم‌آرا، نخست وزير، در برابر مسجد شاه به خاك غلتيد، و در ارديبهشت 1330ش/ آوريل 1951م. دكتر مصدق نخست‌وزير شد با 29 راي از 43 نفر حاضر در مجلس، و بدين طريق ملي شدن نفت اعلام شد.

در آن سال من فارغ التحصل شدم و به كرمان رفتم و آقاي امداد هم به شيراز بازگشته بود(سال پيش) و به بقيه قضايا كاري ندارم؛ در حالي كه من در شهريور بيست، عبور رضا شاه را از سيرجان به چشم ديدم كه به بندرعباس مي‌رفت براي سفر بي‌بازگشت به جزيره موريس. روز بيست و هشتم مرداد 1332 ش/ 19 اوت 1953م. هم در تهران و در خيابان لاله زار ناظر توپها و تانكها بودم. و در 26دي ماه 1357ش/ 16 ژانويه 1979م. شاه را ديدم كه بر هواپيماي بي‌بازگشت سوار مي‌شد، و اينك در سايه انقلاب اسلامي، در شيراز، در جشن تجليل از مقام معلمي حسن امداد، نه به پا، بل به سر، از آسمان به زمين شيراز آمده‌ام و هواي شيراز را در آب و هواي جمهوري اسلامي استنشاق مي‌كنم. راست گفته‌اند: به گيتي بيش ماني، بيش بيني!

هركدام از اين حوادثي را كه طي چهل پنجاه سال، من و امداد به چشم ديده‌ايم، اگر بيهقي حارث آبادي مي‌خواست ببيند، براي هركدام مي‌بايست هزار سال انتظار بكشد! من به چشم خود در دانشگاه ديدم كه مرحوم كريم پورشيرازي (آل‌ابراهيم مي‌گويد او صابناتي بود) باري، من ديدم كه او يك قفل بزرگ در دست داشت و در دانشكده ادبيات، كنار اتاق شورا، بچه‌ها را جمع كرده بود و سخنراني مي‌كرد و شعر مي‌خواند و خيلي پرشور هم مي‌خواند كه «شورش» تخلص او بود. من متحير بودم كه اولا اين قفل بزرگ را كه بيش از نيم متر طول داشت، از كجا پيدا كرده و خريده و در اين سخنراني برايش چه كاربردي دارد. دوران تكاپوي مصدق بود و دوران سخنرانيها و تظاهرات. حرفش كه تمام شد، خطاب به جمعيت گفت: راه بيفتيد برويم، در بزرگ بانك شاهي (بانك انگليس) را با اين قفل ببنديم، و همه راه افتادند و رفتند. البته من كه تنبل بودم، نرفتم و لابد بقيه هم در بين راه در برابر ضربات باتوم، يك‌يك پراكنده شده بودند؛ ولي به هرحال تظاهرات به ميدان بهارستان كه رسيد، مرحوم سردار فاخر حكمت باز هم شيرازي، پادرمياني كرد و بچه‌ها را بازگرداند، قفل از دست كريم‌پور ساقط شد و اين واقعه در بهمن ماه 1327 ش/ فوريه 1949م چند روز قبل از تيرخوردن شاه اتفاق افتاد و البته امتياز بانك شاهي نيز بعدها، در زمان مصدق لغو شد و بانك بازرگاني آن را خريد، و اكنون يكي از بناهاي تاريخي تهران، در ميدان توپخانه است. مبارزات دانشجويي در آن روزها در حد اعلاي خود بود و آقاي دكتر ابوالحسن ضياء ظريفي كه آن روزها دانشجو بود، بخش مهمي از مبارزات دانشجويي را در كتابي تحت عنوان «سازمان دانشجويان ايران» آورده است.

گفتم ديگران در باب امداد هرچه بايد بگويند، گفته‌اند و گفتگوي من از خاطرات گذشته هم، چنگي به دل شنوندگان نخواهد زد. علاوه برآن، براي اينكه سخني كه پيش كشيده‌ام «پُر تو خالي» نباشد، دست به يك تروك روستائي مي‌زنم و مثل آنها كه در بالاي چشمه «شش پير»، يك جو، سوا مي‌كنند و آن وقت سانتيمتر به سانتيمتر آن را در دامنه تپه، كنار رودخانه تراز مي‌كنند و ذره ذره بر كوه سوار مي‌كنند و يك وقت مي‌بينيد جوي آب آنها به بالاي كوه رسيده است، مخلص نيز در اينجا، به قول معروف «شق نهر» مي‌كنم و سخن را از امداد به ديگري مي‌كشانم، و مطمئنم كه خود امداد نيز از اين تغيير مقام و آهنگ - به قول موسيقي‌دانها - نه تنها دلخور نيست، بلكه خشنود هم خواهد شد كه بحث از تجليل معلم ديگري است كه لابد يك روزي معلم معلم خود امداد هم بود.‌

چون من سوگند ياد كرده‌ام كه:«در هيچ سميناري شركت نكنم و بر هيچ كتابي مقدمه ننويسم، مگر آنكه در آن مجلس يا مقدمه، به تقريبي يا به تحقيقي، ياد كرمان به ميان آيد،» امشب هم از جهت انجاح سوگند، يادداشتي را مي‌خوانم كه هم مطلب را به كرمان رابطه مي‌دهد و هم يكي از مقالات استاد امداد را مستندتر مي‌كند.

توضيح آن است در آن سالها كه آقاي امداد در مقاله تحقيقي خود: «روساي معارف فارس» ياد مي‌كنند، مرحوم شيخ‌الملك سيرجاني، سمت رياست عدليه شيراز را يافته بود و مرحوم فرصت‌الدوله به عنوان رئيس كابينه عدليه با او همكاري مي‌كرد، و چون آب شيخ سيرجاني - همشهري پيغمبر دزدان - با حاكم وقت شيراز، جعفرقلي‌خان سهام‌الدوله به يك جوي نرفت، رئيس عدليه از شيراز ناچار شب گريز كرد و به اصفهان رفت، و البته سهام‌الدوله نيز معزول شد و سال بعد شيخ‌الملك، مجدداً به شيراز آمد و اين درست همان سالهايي است كه آقاي امداد از خدمات معارفي مرحوم فرصت‌الدوله ياد مي‌كند؛ و اين شيخ‌الملك هم آدمي است كه همان فرصت‌الدوله در حق او گويد: ...« اين وجود محترم ‌[‌‌يعني شيخ‌الملك]‌‌‌ وارد شد و من ‌‌‌[از عدليه‌]‌‌ به كناري رفتم... وزارت‌عدليه چنين حكم كرد كه گرچه خلاف رسم و قانون است؛ ولي با اين وضع كه پيش آمده، به خدمتي در عدليه مختارباشي و در هفته - دو روز - معارف را خدمتگزار...»

شيخ‌الملك در اوائل 1328ه-/ 1910م. دوباره به رياست عدليه شيراز گماشته شده بود، و در حالي به عدليه رفت كه به روايت حبل‌المتين: « روز يكشنبه بيست و ششم شوال ‌‌‌[1328‌‌ه-/ 30اكتبر1910 م.]‌‌‌ طرف صبح، يكمرتبه قريب هزار نفر مرد و زن و بچه، فرياد زنان و شيون‌كنان، وارد باغ حكومتي شدند، نعش يك دختر مرده متعفن شده كه چندين زخم در بدن داشته و زبانش را بريده بودند، در جلو اتاق عدليه برزمين نهاده، بنياد فحاشي و هرزگي نهادند. مي‌گفتند اين دختر را يهوديها دزديده و كشته‌اند و الان عدليه بايد قصاص نمايد.»

داستان اين واقعه را من به تفصيل در مقاله «شيراز، شهر هفت سنگر» در يادواره مرحوم مزارعي - كه به همت همين آقاي عباس كشتكاران حاضر در جلسه - به چاپ رسيده، نوشته‌ام. و اين همان واقعه‌اي است كه من از آن به «قالي سرخ، زير پاي ورود شيخ‌الملك» ياد كرده‌ام (زير چلچراغ، ص 302) و همان است كه منجر به نابود شدن اولين مدرسه شيراز، يعني مدرسه اتحاد، شده كه توسط مجامع يهودي در شيراز تاسيس شده بود.

آقاي امداد در همان مقاله مي‌نويسد: «در سال 1320 ‌ق ‌‌‌[1902‌‌م.]‌‌‌ مدرسه آليانس براي تحصيل فرزندان يهوديان، در شيراز تاسيس يافت و عده‌اي از فرزندان مسلمانان نيز در آن به تحصيل اشتغال مي‌ورزيدند، و معلمين آن مدرسه از سوي كميته مركزي آليانس پاريس به شيراز اعزام مي‌شدند...» آقاي امداد از جهت بعض مخالفتها كه شده بود، مي‌نويسد: «ميرزاي محلاتي، مجتهد اعلم شيراز اطلاع يافت و مردم را برحذر داشت؛ اما در سال 1328 ه- .ق ‌‌[1910‌‌م. سال مورد بحث ما]‌‌، گروهي به آن مدرسه هجوم بردند، ناظم آن را كشتند و اسباب مدرسه را غارت كردند و چند روز بعد هم به محله كليميان ريختند و 12 كليمي را به قتل رسانيدند و تمام خانه‌هاي آنان را - كه بالغ بر 220 خانه مي‌شد - غارت نمودند. ميرزاي محلاتي، مردم را وادار كرد كه به كليمي‌ها پناه دهند، نان و ساير مواد غذايي دراختيار آنان گذاشتند و خود و قوام‌الملك و مسلمانان نيكوكار در ترميم خانه‌هاي آنان مجاهدت كردند...» (مقاله امداد، ص 10، نقل از كتاب تاريخ دو اقليت مذهبي يهود و مسيحيت در ايران، تاليف دكترمحمدعلي تاج پور).

قصد من اين است كه امشب، در اين مجلس باشكوه، ما از معلمي به نام امداد، با اين آرامش، تكريم و تجليل مي‌كنيم و حتي ميزبانان مجلس ما را مخير گزارده بودند كه براي آمدن به شيراز هتل سيمرغ را رزرو كنيم يا هما را؟ ما نبايد فراموش كنيم كه پيشقدمان معارف فارس با چه مشقات و فداكاري، اين چارديواري‌ها را به نام مدرسه برپا داشته‌اند:

قدم‌ها مومي و اين راه تفته‌

خدا مي‌داند و آن كس كه رفته‌

من هميشه دنبال فرصت مي‌گردم كه در نوشته‌ها و سخنانم دو چيز را رعايت كنم: اول آنكه به مناسبت، سخن را به كرمان بكشانم، دوم آنكه ضمن صحبت، از مسائل و كساني سخن به ميان آورم كه ديگران چندان به آن توجه ندارند. و امشب اين فرصت دست داد كه در مجلس تجليل يكي از استادان تاريخ فارس، صحبت را به مناسبت به يك معلم بزرگ ديگر فارسي بكشانم كه در تاريخ فرهنگ و معارف شيراز، بسيار نامدار است؛ و خوشبختانه براي رسيدن به اين مجلس، از خيابان بزرگي به نام فرصت گذشتيم تا به اينجا رسيديم. اما فرصت در عين حال بسيار مظلوم و گمنام است، و لابد اين آقاي امداد هم در يكي از همان مدارسي درس خوانده است كه آن مرد بزرگ تاسيس كرده بود. اغتنام استفاده از اين فرصت هم به توصيه خود مرحوم فرصت است كه در يك جا مي‌گويد:

وعده كردي كه كشي فرصت خود را روزي‌

فرصت ار يافتي، اين وعده فراموش مكن‌

اين بيت از غزلي است كه فرصت سروده و در «بحورالالحان» آورده و اشاره دارد كه مي‌توان آن را در چهارگاه خواند و آن طور كه به ياد مي‌آورم، بانو ملوك ضرابي آن‌را در چهارگاه خوانده است؛ غزلي كه با غزليات شيخ، شانه به شانه يا به قول قديمي‌ها «عنان بر عنان» پيش مي‌رود:

زلف، آشفته دگر تا به سر دوش مكن‌

اي مه، امروز پريشان‌ترم از دوش مكن‌

گوهر چشم مرا بين و زچشمم مفكن‌

سخن مدعيان را گهر گوش مكن‌

اي سر زلف سيه، خاطرم آشفته مساز

بيش از اين با مه من دست در آغوش مكن‌

تا آنجا كه فرمايد:« وعده كردي كه كشي فرصت خود را روزي/ فرصت ار يافتي...‌» اين صفحه جزو صفحات هيز مستر ويس، در آواز چهارگاه و زابل - مخالف و مغلوب توسط مرحوم ضرابي كاشاني خوانده شده - و متاسفانه شعر شاعر در كتاب آقاي ساسان سپنتا يادنشده (تاريخ تحول موسيقي، ص 207) اما استاد ديگري از آن ياد مي‌كند كه لازم است امشب از او اسم ببرم. مقصودم مرحوم حسن مشحون است كه اولا ليسانسيه تاريخ و جغرافي بود، ثانيا شاگرد اول رشته تاريخ و جغرافيا در نخستين سال افتتاح دانشگاه از دارالمعلمين عالي بود، و ثالثا آن كه پيراهن او و استاد امداد در يك آفتاب خشك مي‌شده، چه او سالهاي اول خدمت را 1314 و 1315ش / 1935 و 1936م در شيراز به عنوان رئيس مدرسه امريكايي شيراز گذرانده است (يادداشت خانم اميربانوي كريمي اميري فيروزكوهي، جمع‌آورنده كتاب تاريخ موسيقي ايران، حسن مشحون)، و همين استاد مشحون است كه در كتاب گرانقدر خود در باب خواننده مورد نظر ما مي‌گويد: ...«يكي از كساني كه در اجراي آهنگهاي ضربي شهرت يافته بانو ضرابي است كه سالها بي‌رقيب در آسمان هنر موسيقي ايران درخشيد» (ص 650) بنابراين امشب من با يك تير نه تنها دونشان، بل چند نشان زدم. و من اگر جاي خانم جوادپور كه مقدمات اين مجلس را فراهم كرده است بودم، همت مي‌كردم و براي اينكه مجلس را از سوت و كوري درآورم، اين صفحه را از جايي پيدا مي‌كردم و مي‌آوردم. من خود، حدود هفتاد سال پيش، اين غزل را در پاريز از صفحه گرامافون مرحوم حسن سرهنگ‌زاده شنيدم و آنچه نقل كردم، از حافظه بود

اينك در اين شب نوراني، اين فرصت دست داده است و مخلص پاريزي، با يك تير، دو نشان مي‌زند؛ هم مي‌خواهد در تجليل استاد امداد سهم داشته باشد و هم امداد از حق مي‌طلبد تا از يكي از پيشقدمان فرهنگ جديد فارسي سخن به ميان آورد:

يكي از مقالات تحقيقي مهم آقاي حسن امداد - كه در فصلنامه «فارس شناخت» چاپ شده است، مقاله‌اي است تحت عنوان «تاريخ تاسيس مدارس جديد، و تحول فرهنگي در فارس.» اين فصلنامه زيرنظر فاضل حي حاضر صاحب مجلس، آقاي كوروش كمالي سروستاني منتشر مي‌شد و مربوط به شماره بهار 1384 ش/ 2005م است.

استاد امداد تاريخچه فرهنگ جديد را در فارس نوشته، و امشب مي‌خواهم اشاره‌اي بكنم به فداكاري كساني كه در صد سال پيش، دست به ايجاد مدارس جديد زده‌اند؛ درحالي كه واقعا دست تهي داشته‌اند. و اين نكته، مخصوصا در اين جشن باشكوه كه براي تجليل از يكي از محصلان قديم همان مدارس و استادان امروز، يعني حسن امداد برگزار مي‌شود، قابل توجه است و اين مقايسه ما را به اهميت راهي كه طي شده است، آگاه مي‌كند.

آقاي امداد، در مقاله تحقيقي خودتحت عنوان «تاريخ تأسيس مدارس جديد و تحول فرهنگي در فارس» مي‌نويسد:« ... در سال 1326 ق [1908م.] فرصتالدوله، از مشاهير دانشمندان، به سمت رئيس معارف فارس منصوب شد، و تا سال 1329 ه- .ق [1911 م. ] با كمال علاقه وظايف محوله را بدون دريافت ديناري انجام داد؛ تمام هزينه‌هاي اداره را از جيب خود مي‌پرداخت. وزارت معارف به پاس خدمات فرهنگي او، يك قطعه نشان علمي درجه اول، براي او فرستاد....»

در سال 1329ق [1911 م] عبدالعلي تهراني، مدير مدرسه، به رياست معارف گماشته شد، در سال 1330 هـ .ق [1912م.] كه حاج مخبرالسلطنه هدايت به والي گري شيراز آمد، هدايت قلي خان هدايت [پسر عموي مخبرالسلطنه]را از تهران خواست و رياست معارف را به او داد... و بعد از او، شادروان ميرزا عبدالله رحمت وصال به رياست معارف فارس گمارده شد. [1334 ق/1916 م.] ( فارس شناخت، شماره 2، ص 14 )‌

مرحوم شيخ الملك بعد از عدليه فارس، به ماليه كرمان رفت و با بلژيكي ها كار كرد و سپس از سيرجان وكيل شد و به نمايندگي مجلس دوره سوم به تهران رفت.‌

مجلس سوم شوراي ملي كه از سرنوشت‌سازترين مجالس ايران است،‌در 17 محرم 1333ه- / 6 دسامبر 1914م - سال شروع جنگ بين‌المللي اول و شش سال قبل از كودتاي سوم حوت 1299ش تشكيل شد؛ ولي دوران قدرت يا به قول كرمانيها دوران «هان هاني» آن بيش از يك سال طول نكشيد مجلسي را كه احمدشاه نوجوان افتتاح كرده بود، بر اثر حوادث عالم و ورود نيروهاي روس و انگليس و عثماني به ايران و اولتيماتوم روس خيلي زود پايان يافت و وكلاي آن مجبور به مهاجرت به قم و بختياري و كرمانشاه و بعضا اسلامبول شدند، و اختتام مجلس در 6 محرم 1334ق / 14 نوامبر 1915م در عين فقر و قحط و بيماريهاي همه‌گير اعلام شد، و سپس دوران نيمه‌ديكتاتوري ناصرالملك پيش آمد كه به «دوران فترت» معروف است و مجلس بعدي در اول تير 1300ش / 15 شوال 1339ق يك سال بعد از كودتا شروع به كار كرد كه ديگر شيخ‌الملك در آن حضور نداشت.‌

اما به هرحال شيخ‌الملك محمدحسن سيرجاني (توضيحا اشاره كنم كه در كتاب بسيار پر ارج مرحوم خانم زهرا شجيعي، نام او شيخ محمدحسين نوشته شده كه بايد اصلاح شود) فرزند درويش عباسعلي سيرجاني معروف به حاج درويش بود، باري هم در همان اوان ورود شيخ‌الملك به تهران حتي قبل از ورود او به قم،‌ مرحوم فرصت‌الدوله كاغذي به او نوشته است كه از جهت مسائلي كه گفتيم و مشكلات كار او، حائز اهميت است و اميدوارم شنوندگان مجلس اجازه دهند قسمتهائي از آن را بخوانم و فتوكپي آن‌را تقديم آقاي امداد مي‌كنم.

مرحوم فرصت در اين نامه ضمن گلايه از برگزيده شدن مرحوم رحمت به معارف فارس، مي‌نويسد: «قربان حضور مباركت گردم. حق جل و علا وجود مسعود عاقبت محمود بندگان حضرت اجل عالي را از بليات مصون و محروس دارد. اميدوارم كه اين عيد سعيد بر حضرت اجل و بستگان، مبارك و ميمون بوده باشد. رقيمه كريمه كه از قم مرقوم داشته و بشارت تشريف‌فرمايي طهران داده بوديد، واصل گرديد. مدتها بود مي‌خواستم درد دل خود را حضور مبارك عرضه بدارم، به كرمان بفرستم، بيم آن بود كه حركت فرموده باشيد، اما اكنون كه مقر اقامت معلوم است، عرض مي‌كنم. مستدعي آنكه سرفراغت عرايضم را قرائت بفرمائيد، يك يك بلايا و مصائب خود را عرضه مي‌دارم .‌

اولا مبلغ يكصد و شصت تومان مواجب و مستمري مي‌داشتم كه نصف كردند. دو سال هم هشتاد تومان را دادند، بعد، آدم خوش ذات نجيبي كه نمي‌دانم به جهت عداوت، صد را چهل كرده بود، مدتي در كشمكش بوديم، هر چند ثابت كردم كه حق به جانب بنده است؛ ولي در طهران، به خرج چهل رفته بود. بالاخره قرار شد سالي بيست تومان بدهند. بعد از آن هم حكايت توماني دو ريال در ميان آمد، خلاصه دردسر ندهم كه آن هم از ميان رفت. مواجب و مستمري از ديوان ديگري هم ندارم.» ‌

اين چند جمله عيناً از نامه مرحوم فرصت نقل شد تا اولا مقاله آقاي امداد مستند شده باشد، آنجا كه نوشته‌اند: «فرصت با كمال علاقه وظايف محوله را بدون دريافت ديناري انجام داد»، ثانياً مايه عبرتي باشد براي امثال ما كه وقتي دعوتمان مي‌كنند كه براي مجلس تجليل از استاد گرانمايه به شيراز بياييم، در ترديد مي‌مانيم كه ميان بليت هواپيمايي گران‌قيمت شركت آسمان يا شركت هما، كدام يك را سبك سنگين كنيم و بعد برگزينيم!‌

باز آقاي امداد مي‌نويسد: «تمام هزينه‌هاي اداره را از جيب خود مي‌پرداخت.» براي تاييد، به جمله‌اي ديگر از همان نامه استناد مي‌كنم، مرحوم فرصت مي‌نويسد: «آمديم بر سر معارف. رياست آن با بنده بود؛ ولي بي حقوق. مدت سه سال مخارج يك نفر منشي و يك فراش را از كيسه، با خانه فروشي ماهي نه تومان دادم. مخارج هفته‌اي دو جلسه را هم دادم. بعد قوه نداشتم، منشي و فراش را جواب داده، خود متحمل آن كار بودم تا حضرت اجل[يعني مرحوم شيخ‌الملك‌] تشريف آوردند و عدليه هم كه ملاحظه فرموديد، چيزي نبود تا ايالت حليله [‌مخبرالسلطنه] تشريف آوردند، آقاي هدايت قلي خان را براي معارف آوردند و بنده به گوشه رفتم. فرستادند بنده را برده، فرمودند و هم نوشتند كه: من هدايت قلي خان را براي تقويت تو آوردم. باري! دوباره مشغول شدم؛ ولي ميل داشتم رياست به اسم ايشان باشد؛ ولي زحمات با بنده بود، باز هم حقوقي در كار نبود. ‌

ضمناً تشكيل روزنامه دادند، ماهي پنجاه تومان براي اين كار معين شد. در هر هفته ده تومان، دوازده تومان مخارج روزنامه مي‌شد كه در هر ماه اين پنجاه تومان به خرج مي‌رفت، بلكه به علاوه. اما وجه آبونه مشتركين به شصت تومان در سال نمي‌رسيد؛ چرا كه بسياري پول نمي‌دادند و بسياري را مجاني مي‌داديم و تمام به اختيار ايالت كبري بود. از اين راه هم سودي نبردم و نمي‌برم. ملكي، آسيابي، دكاني، باغ و بستاني هم كه ندارم .‌

در اين اثنا، بخت برگشته، اخويي داشتم كه به رحمت خدا رفت. امروز پنجاه روز است. از او باقي مانده: صد و پنجاه تومان قرض - اين به جهنم - هفت نفر اولاد دارد: ده ساله، هشت ساله، هفت‌ساله، پنج ساله، سه ساله، دو ساله و يكي هم مادرش حامله هست. [اي قانون نظام خانواده، جايت هميشه سبز است!] تمام اينها به جان من بد بخت افتاده. پنج شش نفر هم خودم داشتم؛ از همشيره‌زاده‌ها [‌ توضيح بدهم كه مرحوم فرصت خود زن و بچه نداشت و يكتا زندگي مي‌كرد، اين براي عبرت آنهايي است كه زن نمي‌گيرند تا راحت بمانند.] و يك خدمه و يك نوكر. روي هم ده پانزده نفر مي‌شود، اين ده پانزده نفر - به والله العلي العظيم - شب و روزي دوازده قران نان خالي مي‌خواهند تا چه رسد به چيزهاي ديگر. اين هم بماند...»‌

خيلي به ضجه زاريهاي او توجه نكنيد با اين همه گرفتاريها، فرصت كاملا با دنياي جديد همراه بود، با كمال دست‌تنگي كه داشت و عيال‌وار بود،‌ در آن روزگاران، يكي از همان خواهرزاده‌ها را فرستاده بود به مسكو كه تحصيل نمايد، و چون خود فرصت طبيب زاده بود كه معمولا مي‌گويند بچه حلال‌زاده به دايي مي‌رود، خواهرزاده‌اش هم در مسكو طبيب شد و به ايران بازگشت (همه اين‌ها را از حافظه مي‌گويم). اين طبيب دو دختر داشت. يكي آذر ابتهاج است كه او هم طبيب بود و رشتي‌ها هم نگذاشتند به شيراز برسد بين راه همسر ابوالحسن ابتهاج شد كه يكي از اقتصاددانان بزرگ بود. فاميل خود خانم صنيع است (روايت خانم فاتحي كرمانشاهي در يك انجمن ادبي)، او خانه‌اي بزرگ در لندن دارد؛ ولي خانه شوهرش در خيابان وزرا تبديل به مسجد شد:ببين كرامت ميخانه مرا اي شيخ كه چون خراب شود، خانه خدا گردد!

هوشنگ ابتهاج - سايه - برادرزاده همان ابتهاج است. (روايت از مرحوم دكتر خورومي طبيب جراح چشم). مقصودم از اين صغري كبري چيدن‌ها، در اين شب، اين است كه اين صنار سه‌شاهي ذوق و حالي كه در اشعار هوشنگ ابتهاج - سايه- مي‌بينيد، بازهم برمي‌گردد به شيراز جنت‌طراز و البته همان حافظ عليه ما عليه،‌و حافظ سايه هم،‌زير سايه‌بان همان خورشيد شمس‌الدين شيراز است!

مرحوم فرصت در آخر نامه‌اش مي‌نويسد: «حالا استدعايي كه دارم؛ هيچ نمي‌خواهم الا اينكه با آن زبانهاي حق گويي كه داريد، يك كلمه به مهندس الممالك ‌‌‌‌[او آن روزها وزير علوم بود] بفرماييد: فرصت بيچاره چه كرده بود كه پس از هفت سال، او را معزول و ديگري را كه شغلي معين دارد، منصوب فرموديد؟بيش از اين زحمتي ندارم، اگر مثلا بنده بايد معاون باشم، كو دستخط معاوني؟ كو حقوق يا تعيين حقوق؟ چشمم به هم خورده، تارهم كه بود، اگر لايقرء است، عفو بفرماييد. تصدق حضورت فرصت.»‌

آقاي امداد در باره مرحوم فرصت مرقوم داشته‌اند: «وزارت معارف به پاس خدمات فرهنگي او، يك قطعه نشان علمي درجه اول براي او فرستاد.»‌

قبل از آنكه درباره نشان فرصت صحبتي كنم، محض تفريح دوستان و همشهريان فرصت كه خسته هم شده‌اند، داستاني از قول مرحوم محمد پروين گنابادي، استاد فاضل عضو لغت نامه دهخدا و وكيل مجلس بعد از شهريور بيست و مترجم كتاب مقدمه ابن خلدون عرض كنم. يك روز كه با هم در لغت‌نامه بوديم؛ يعني كار مي‌كرديم، مي‌گفت: در خراسان، وقتي گوسفندي را مي‌خواهند قرباني كنند، چشم و ابروي او را سرمه‌ مي‌كشند، و پشتش گل سرخ مي‌مالند يك آينه توي پيشاني‌اش مي‌بندند و سپس با لوله آفتابه آب مي‌دهند، و بقيه قضايا... مي‌گويند، يك روز بره‌اي به بره ديگر كه او را به قربانگاه مي‌بردند، گفت: خوشا به حالت كه سرمه و رنگ و خال و زلم زيمبو به تو مي‌زنند و اينها همه تلافي آن لحظه كه تيغ برگردنت است، مي‌كند. بره قرباني جواب داد: حرف تو درست است، آن سوزش تيغ بران و آن مشت پس... را مي‌توان تحمل كرد، چيزي كه مرا آتش مي‌زند، آن سيبي است كه بعد از كشتن، زير دمبه بره قرباني مي‌گذارند و تا لحظه آخر هم ‌ مي‌ماند كه مردم ببينند، درد اين يكي، سيب سرخ، از هزار كارد بران بدتر است! ‌

حالا براي مستندكردن اين بخش از يادداشت آقاي امداد كه در خصوص مرحوم فرصت مي‌فرمايند: «وزارت معارف به پاس خدمات فرهنگي او، يك قطعه نشان علمي درجه اول براي او فرستاد»، بخشي از نامه ديگري كه مرحوم فرصت براي شيخ‌الملك به كرمان فرستاده است و مورخ 12 شهر شعبان است، نقل مي‌كنم: «تصدقت بروم، حق جل و علا، وجود محترم بندگان حضرت اجل عالي را از جميع آفات محفوظ و محروس دارد. چنانچه جوياي حال اين گمنام بوده باشيد، روزگاري به صدمات فوق‌العاده مي‌گذرد؛ به خصوص بيست روز است به واسطه مرض مزمن نقرس زمين‌گيرم، در حالتي كه سيزده نفر را بايد نان بدهم، و يك دينار حقوق ديواني و اداري، ابدا ندارم. چندي قبل دستخطي از مركز آمد كه رياست «تجارت و فوائد عامه» با توست. سه چهار روز به اداره نشسته، كاري مي‌كردم. پس از آن به واسطه - چه عرض كنم؟ - اداره پيچيده شده، نه معزولم و نه منصوب. به هرحال ابدا كاري ندارم، با كمال پريشاني روزگاري مي‌گذرد. اينها را كه عرض كردم، نخواستم اظهار فقر كنم، خواستم وضع مملكت را ملاحظه فرماييد؛ از طرفي كاري مي‌دهند، از طرف ديگر همراهي ندارند. مبادا كار كس، اين‌گونه مشكل!‌

در باب نشان اين بي نشان، از طرف ايالت جليله فارس چيزي نوشته بودند به حضرت اقدس والا، نصره‌`السلطنه [‌عموي احمد شاه]‌‌‌، نشان را حضرت معظم له توسط ايالت فارس فرستادند - الآن در منزل ايالت است - پاكتي هم از طرف حضرت شاهنشاه‌زاده اعظم آمد كه در كابينه نوشته بودند، مشعر بر اينكه نشان را فرستادم؛ ولي افسوس كه خودم همراه نشد كه بياورم و به تو بدهم و بعض اظهار مراحم بسيار. آنگاه در ذيل آن پاكت و خط كابينه، به خط مبارك خودشان، چند سطري مرقوم داشته بودند به مركب آبي. عين عبارت را نقل مي‌كنم، اين است:« ...لياقت و شئونات شما مستلزم اين بود كه اين نشان، خيلي زودتر از اين به شما برسد. خيلي متاسفم از اينكه اين حق، مدتي نزد من تاخير شد. منتظرم با آن طبع شيريني كه داريد، به چند فرد از اشعار خودتان خوشوقتم نماييد. نصره`‌السلطنه.»‌

مرحوم فرصت ادامه مي‌دهد: «باري در همان شب، در عرض دو ساعت، قصيده[اي] در مدح حضرت معظم له عرض نمودم. هفته قبل نوشته، در پاكت بزرگ رجستري [‌يعني سفارشي‌] كرده، فرستادم. البته به نظر مبارك حضرت اجل هم خواهند رسانيد...»‌

فكر مي‌كنم در مجلس تجليل از امداد، گفتگو از يكي از معلمان قديمي شيراز، و مستند كردن مقاله تحقيقي ايشان با يك سند به خط خود فرصت، مورد علاقه و شوق خود صاحب اين مجلس نيز بوده باشد.‌پايان سخن است، و «آب به كرد آخر»، لابد پلوهاي مجلس تجليل، ديگر دم كشيده و ته‌چين‌ها تبديل به ته ديگ شده.

مطلب جالبي هم در باب كتاب آثار العجم - كه شاهكار فرصت است - و حق‌التاليف او، دارم كه ان‌شاءالله مي‌ماند براي مجلس ديگر كه لابد دوستان شيرازي، از جمله آقاي كشتكاران و ساير اهل قلم، تشكيل خواهند داد، و اگر عمري بود در آنجا به عرض خواهد رسيد. پدرم، مرحوم حاج آخوند پاريزي كه خطيبي دل آگاه بود، خدايش رحمت كناد هميشه مي‌گفت:«فرزند، هرچه در چنته داري، همه را در يك منبر خرج مكن، يك چيزكي هم بگذار. هستند مؤمنيني كه اشكهايي براي منبر بعدي ذخيره دارند.

 

 

ارسال شده در مورخه : شنبه، 11 آبان، 1387 توسط ramezani

 
ورود
نام کاربری

رمز عبور

پیوندهای مرتبط
· مطالب بیشتر در مورد
· سایر مطالب نوشته شده توسط ramezani


پربازدیدترین مطلب در زمینه :
شب سعدی، پاسداشت دکتر مظاهر مصفا

امتیاز دهی به مطلب
امتیاز متوسط : 0
تعداد آراء: 0

لطفا رای مورد نظرتان را در مورد این مطلب ارائه نمائید :

عالی
خیلی خوب
خوب
متوسط
بد

انتخاب ها

 چاپ این مطلب چاپ این مطلب

"امداد رفيقان امداد" | ورورد به سیستم / عضویت در سایت | 0 نظر شما چیست؟
این سایت در قبال مطالب طرح شده توسط کاربران هیچگونه مسئولیتی ندارد .
مسئولیت مطالب و نظرات ارائه شده بر عهده کاربر ارائه کننده مطلب می باشد .

بازدیدکنندگان غیر عضو حق ارسال نظر و پیشنهاد در مورد مطالب این سایت ندارند .
برای استفاده از سرویسهای مخصوص کاربران عضو فرم عضویت را تکمیل نمائید .

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری