حكايتهاي گلستان سعدي از ديد مناسبت و كاركرد دو عنصر نثر و نظم در آنها دكتر محمود عباديان / دانشگاه مفيد قم
چكيده
حكايتهاي گلستان از برخي جهات از نظاير خود نزد ديگر شاعران حكايت (يا مقامه) پرداز متفاوتند؛ اين تمايز به طور عمده از مناسبت نثر و نظمي كه در ساختار حكايتها ايفاي نقش دارند و كيفيت يك صورت ادبي واحد به آنها ميدهند، مايه ميگيرد. از اين تركيب نثر و نظم، يك ژانر ادبي پديد آمده است كه شكلش متغير، مصالح هنرياش اغلب از نكات يا اندرز، خرده روايتهاي اغلب شناخته و موضوعات، مسايل و رخدادههاي واقعي يا مجازي از مقتضيات زندگي آدمي است، تشكيل ميشود كه در كل معرّف اطلاعات، ارزشهاي اخلاقي و اندرزي، زيباشناختي با كيفيتهاي متفاوت و مختلف است؛ ارزشهايي كه بنا به كيفيت انعكاسشان در حكايت، محتواي تربيتي، معرفت شناختي، سرگرم كنندگي گوناگون متفاوت دارند. در اين مقاله كوشيده شده است تا ويژگي اين ژانر ادبي در گلستان مورد بررسي قرار گيرد.
كليد واژه: گلستان، سعدي، حكايت.
درباره زمينه پيدايش اين ژانر نگارش يا ساختار كم و بيش موجز ادبي و درباره آنچه محركِ شاعر يا نويسنده بوده و او را ترغيب به ابداع آن كرده، تنها ميتوان متوسل به حدس شد؛ پيشينهاش ميتواند وجود آميزهاي از پارهروايتهاي پند و اندرزي با يك قطعه منظوم بوده باشد. از نظر تاريخي در جاي جاي يشتهاي اوستايي به فرازهايي برميخوريم كه به نظم هشت هجايي كهن سروده شدهاند؛ همچنين در فرازهاي معيني در برخي از نمايشنامه شكسپير ملاحظه ميكنيم كه نظم، جايگزين نثر روايي يا توصيفي شده است. گفتني است كه مقامهنويسي كه نمونه ظاهراً متقدم و مبسوطتر از حكايت مينمايد، ممكن است در اين رهگذر داراي نقش بوده باشد. حكايت نيز (مانند مقامه) يك نوع ادب جمع و جور، كوتاه و فشردهتر و خاص خود است كه توجه بيشتر شاعران بزرگ را جلب خود كرده است. اين نوع ادبي مانند ديگر سياقهاي ادبي، قرنها رواج داشته و داراي تاريخ، سبك و تطور نوع خود بوده است؛ از شكل ساده و بلند سرگرفته، به كوتاه و ظرافت و ايجاز كلام تطور يافته است. در نمونههاي اوليه حكايت، مشاهده ميكنيم كه بخش نثر در آن حاكم، تعيين كننده و عنصر نظم در آن به صورت يك نكته اضافي، اتفاقي و ظاهراً در مواردي تنوعآور (مثل برخي مقامهها) بوده و نقش گونهاي تصوير ادبي (Image) در نثر را داشته (مثل كليله و دمنه). در مواردي قطعه منظوم يا بيت مندرج در حكايت نكته يا عبارتي از روايت را به نظم تكرار ميكند، به آن اداي كلام گيراتر ميدهد كه در برخي از حكايتهاي اوليه حذفش يك نقصان كلي به دنبال ندارد (مثل برخي حكايتها در مجموعه مقامات حميدي).
در اين نوع حكايتهاي مقامه گونه، پديده نظم، تكرار همان نكته يا مضمون نثر است كه صورت نظم يافته است، تفاوت سبكي در آنها ديده نميشود. در حكايتهاي نثر و نظم تفاوت طرز بيان پيدا كردهاند، بيآن كه ارتباطي پويا بين اين دو عنصر حكايت ديده شود. در مواردي كه تاكنون به آنها اشاره شد، معمولاً چنين است كه شعر حكايت، تابع نثر روايي يا زاييده آن است؛ نظم در مقامات حميدي مرتبطتر شده است؛ در آنها بيان بعضي نكتههاي روايت به نظم سپرده شده است. اين امر دو بخش مقامه يا حكايت را اندكي سازمان داده است؛ نظم در آن توجيه وجودي دارد. با اين همه نسبت آن دو بخش چندان نسبت به هم متناسب نيست؛ در نتيجه سخن از انسجام اين دو جزى حكايت در كار نيست.
حال، پرسش اين است كه در اين تنوع حكايت يا مقامه، بين حكايتهاي سعدي به طور كلي و از نظر تركيب نثر و نظم به طور اخص، در مقايسه با موارد اشاره شده، چه تفاوت جايگاه ادبي وجود دارد و چگونه تبيين شدني است و داراي چه كيفيتي است؟ به عبارت ديگر، حكايتپردازي سعدي در مقايسه با سنّت پيش از وي يا زمان او چه شاخصهاي خاص دارد؟ بيش از همه يك تفاوت مهم اين است كه دو عنصر نثر و نظم حكايت در آن وابستگي طفيلگونه به يكديگر ندارند، جدا و مستقلند. توجيه وجودشان به عنوان يك كل واحد ادبي در آن است كه هر دو موضوع را به طور واحد و از لحاظي ناظر بر يكديگر را در دو سطح سبكي و معنايي متفاوت ولي مرتبط ادا ميكنند كه عنصر منظوم معمولاً تداعي كننده برداشتي فكري ـ نظري از عنصر منثور حكايت است كه در مجموع بيان يك روايت تاريخي يا مجازي از گذشته يا يك تجربه است. براي مثال: «سبحان وائل را در فصاحت بينظير نهادهاند به حكم آن كه بر سر جمع سالي سخن گفتي لفظي مكرر نكردي و اگر همان اتفاق افتادي به عبارت ديگر بگفتي. وز جمله نُدما ملوك يكي اين است.
سخن گر چه دلبند و شيرين بود
|
سزاوار تصديق و تحسين بود
|
چو يك بار گفتي مگو باز پس
|
كه حلوا چو يك بار خوردند بس»
|
(سعدي، 123:1376)
انديشه مندرج در روايت منثور حكايت كه تجربهاي نكتهسنجانه ولي يكباره است، در نظم حكايت با استفاده از يك تجربه قرينه، ولي كليت يافته و فراگير در اصل مستقل افاده شده است: آنچه در نثر حكايت يك مورد تك و تصادفي است، در قسمت منظوم حكايت به صورت يك حقيقت عام اظهار شده است. هر يك از دو بخش حكايت، استقلال موضوعي و معنايي و سبكي خود را داراست؛ دومي به اولي وابسته نيست، البته بيآن كه در عين حال نسبت به آن بيتفاوت باشد، بلكه آن اولي در اين يكي كليت و ضرورت يافته است. آنچه به حكايت، يك ساختار آزاد، ولي مرتبط واحد ميدهد، مناسبت جزى با كل، به طور كلي است، دو جزى حكايت به صورت جزيي و كلي منطقي است؛ اينگونه حكايت انسجام منطقي شناختاري دارد ضمن آن كه از لحاظ ساختار بياني دو جزى مستقل است. اين پيوند جزيي و كلي ناظر بر موضوع حكايت شده در بيشتر حكايتهاي گلستان به صراحت و يا تلويحي مشهود است. بدينسان پديدهها و امور واقعي يا مجازي در اين ساختار ادبي در يك تجسّم تجربي و در همان حال در بُعد نظري به صورت يك اصل مطرح ميشود. آنچه در روايت نثري اخباري، سرگرمكننده و يا انتقادي است، در نظم يافتگياش اهميّت روشنگرانه و كاركرد شناختي ـ منطقي مييابد، يك شمول كسب ميكند؛ عملاً نشان داده ميشود كه هر تجربه فردي آدمي و معمولاً اتفاقي، ميتواند آبستن نطفه تعميم و شمولپذيري باشد. (اين كيفيت را ميتوان در «بوستان» و غزلهاي سعدي نيز به صورت ديگر سراغ گرفت). گفتني است كه اين حركت از جزى به كل در حكايتهاي سعدي بر مدار جزى و كل منطقي ـ فلسفي، بنا ندارد كه در آن كلي از استقراى موارد جزيي، يعني استنتاج وحدت از كثرت، صورت گيرد؛ علاوه بر آن در اينجا تعميم در توالي و تقدم و تأخر زماني ظهور جزيي و كلي رخ نميدهد، بلكه در توازي، وجود همزمان و همگن دارد؛ تجربه نثر حكايت مورد نظر با تصويري ـ فكري يك انديشه ديگر كه تناظر كلي و فراگير بر نثر حكايت دارد؛ در واقع بخش منظوم حكايت، چشمانداز نظري بر تجربه بخش اول است و آن را تعميم ميدهد. «ظالمي را حكايت كنند كه هيزم از درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي به طرح. صاحبدلي بر او گذر كرد و گفت:
ماري تو كه هر كه را ببيني بزني
|
يا بوم كه هر كجا نشيني بكني»
|
(سعدي، 61:1376)
ديده ميشود كه در اين گونه حكايتها مضروب تجربه به كار گرفته نميشود كه اعاده كلي ناظر بر موارد جزيي، مندرج در حكايت كند؛ بلكه به ازاي هر تجربه واقعي يا مجازي، شاعر به كليتي چنگ ميافكند كه شامل مورد تجربي به طور ضمني ميشود، به آن اعتبار ميدهد و صحت عيني ـ عملي آن را تأييد و تضمين ميكند.
يكي از دلايل پُرآوازگي گلستان (و آثار عمده سعدي به طور كلي) در خصلت اخلاقي ارزشگذارانه آن نگريسته ميشود. بيشك در ميان آثار حكايت ـ مقامهگونه كه ترويج اخلاق ميكنند، گلستان سعدي نيز ميتواند به خوبي مصدق اين خصوصيت باشد ـ البته به كيفيتي كه محتوا و صورت خاص آن ايجاب ميكند. اين پديده در آن به نحوي جلوه ميكند كه به سختي ميتوان اثر مشابهي را يافت كه از اين رهگذر با گلستان همسنخ باشد. («اخلاق عملي» صفتي است كه بيشتر مفسران و گلستانشناسان بومي به آن دادهاند. در ترجمههاي لاتين و آلماني از قرن هفدهم به بعد، مترجمان و مفسران اروپايي اين خصوصيت گلستان را با فرونسيس توصيف كردهاند كه بيشتر معادل «حكمت عملي» است؛ برخي موارد به سياست مُدُن، تدبير منزل و...؛ به كليله و دمنهاي تشبيه شده است كه جايگزين واقعگرايانه اجتماعي آن مثل نمادين ـ تمثيلي هندي الاصل است، يعني كليله و دمنه). آن چه اخلاق در گلستان را از اخلاق انعكاس يافته در اثر همگن «گلستان» متمايز ميكند، در قدم اول آن است كه اين اخلاق آني نيست كه ملهم از مكاتب اخلاق تاريخي باشد و نه اخلاق من حيث اخلاق است كه ضمن آن جنبه خاصي از اخلاق ترويج يا تبليغ شود. آنچه در «گلستان» اخلاقي عملي يا حكمت عملي دانسته شده، اخلاقي است كه پيامد رفتار و گفتار اشخاص يا برخورد عقايد و آراى كاراكترها در حكايت مورد نظر است كه در هر حكايتي رنگ بافت خاص موضوع حكايت و مسئله يا درگيريي را داراست كه در آن تحليل ادبي ميشود. از اين لحاظ، اخلاقي كه از ساختار و بافت ديالوگ حكايت ناشي ميشود و به رفتار اشخاص، مُهر نيك يا بد ميزند، به «اتيك» نزديك است تا كه به اصطلاحاً «مُرال» (موراليته) ـ كه رنگ بيشتر غايتهاي ذهني ـ عقيدتي دارد، بيآن كه البته اين تفكيك معنايش طرد مورال و مطلق كردن اتيك باشد. مورال مايه تجويزي دارد؛ براي اتيك خصلت هنجاري آن تعيين كننده است ـ هنجاري مبتني بر شرايط و مختصات.
واقعيتي است كه انسان در تعامل و هارموني با آن رفتار ميكند. طبيعي است كه اين هنجار تحت مقتضيات عيني و ناوابسته به ذهن، اعمال تأثير ميكند، در آن نوعي homeostasis (همترازي و هارموني عامل عيني و ذهني) تنظيم تعامل ميكند. با تسامح شايد بتوان گفت تفاوت اتيك با مورال آن عاملي است كه اخلاق گلستان را از لحاظ اخلاقي از پند و اندرز اخلاقي آثاري از سنخ گلستان متمايز ميكند. با توجه به آن كه شاخصه اخلاق گلستان سعدي عيني است، يعني منتج حركت عوامل ذاتي بافت خود حكايت است، بايد ديد ساز و كار تشكيل اخلاق از عناصر حكايت چگونه است و نقش دو جزى روايي و نظم حكايت در تكوين آن چيست، چه تمهيدي در بناي اجزاي بافت حكايت به كار گرفته ميشود تا القاي نيك و بد اخلاقي كند. براي توضيح اين ساز و كار به اولين حكايت باب اول گلستان نظر ميافكنيم: «پادشاهي را شنيدم به كشتن اسيري اشارت كرد. بيچاره در آن حالت نوميدي ملك را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن كه گفتهاند: هر كس دست از جان بشويد هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
|
دست بگيرد سر شمشير تيز
|
اذا يئس الانسان طال لسانه
|
كسنور مغلوب يصول علي الكلب
|
ملك پرسيد: چه ميگويد؟ يكي از وزراي نيك محضر گفت: اي خداوند ميگويد: و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس. ملك را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزير ديگر كه ضد او بود، گفت: ابناي جنس مارا نشايد در حضور پادشاهان جز به راستي سخن گفتن؛ اين ملك را دشنام داد و ناسزا گفت. ملك روي از اين سخن درهم آورد و گفت: آن دروغ وي پسنديدهتر برآمد مرا زين راست كه تو گفتي كه روي آن در مصلحتي بود و بناي اين خُبثي و خردمندان گفتهاند: دروغي مصلحتآميز بِهْ كه راستي فتنهانگيز.
هر كه شاه آن كند كه او گويد
|
حيف باشد كه جز نكو گويد»
|
(سعدي، 38:1376)
حكايت با فرماني ناسزاوار آغاز ميشود؛ قصد اجراي حكم واكنش متهم را برميانگيزد. دشنام فرد محكوم به زباني كه براي پادشاه نامفهوم است، مجال ميدهد دو رويكرد متضاد براي استفاده از موقعيت موجود به وجود آيد كه با گزينش يكي از دو راه حل خلاف يكديگر كه به توصيههاي متضاد دو وزير، مسئله خوب يا بد يا به اصطلاح راست و دروغ در قبال انتظار پادشاه مطرح ميشود؛ با درگيري لفظي دو وزير، اين دو كاراكتر در تعارض با يكديگر قرار ميگيرند. بدين سان اخلاق زمينهسازي شده به نتيجه منجر ميشود. ديده ميشود كه حكايت سعدي مستغني از توسل به ترويج و تبليغ اخلاقي خارج از فضاي حركت داستان حكايت است و آن را از سرشت رفتار اشخاص حكايت اخذ ميكند. اكثر، چنين است كه تارو پود حركت اخلاقي كاراكترها در بخش اول حكايت، در جزى روايي حكايت شكل ميگيرد، در تجربهاي كه اشخاص حكايت از سر ميگذرانند؛ در جزى منظوم حكايت، صحت نتيجه حاصل از تجربهاي كه در بخش منثور حكايت صورت گرفته، تأييد ميشود و كليت آن در بخش منظوم اعتبار پيدا ميكند. البته در همه حكايتها اين روند پيچيده توليد درگيري رفتاري براي استنتاج نكته اخلاقي ديده نميشود؛ از يك گره خوردگي در ديالوگ اشخاص، برداشت اصل رفتاري ـ اخلاقي ميشود: «درويشي مستجابالدعوه در بغداد پديد آمد. حجاب بن يوسف را خبر كردند. بخواندش و گفت: دعاي خيري بر من بكن. گفت: خدايا جانش بستان. گفت: از بهر خداي اين چه دعاست؟ گفت: اين دعاي خير است تو را و جمله مسلمانان را.
اي زبردست زير دست آزار
|
گرم تا كي بماند اين بازار
|
به چه كار آيدت جهانداري
|
مردنت بِهْ كه مردم آزاري»
|
(سعدي، 47:1376)
اين تأكيد سعدي بر اخلاق درون ـ ذاتي افراد در حكايت نافي آن نيست كه او در برخي حكايتها يكي دو بيت آزاد كه حاوي پند يا راهنمايي اخلاقي است، در پايان حكايت اضافه كند: (در حكايت ماقبل). «بر تاق ايوان فريدون نوشته بود:
جهان اي برادر نماند به كس
|
دل اندر جهان آفرين بند و بس
|
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
|
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
|
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
|
چه بر تخت مردن چه بر روي خاك»
|
(سعدي، 38:1376)
در بعضي حكايتهاي سعدي موضوعي مطرح ميشود كه زمينهساز طرح اين سؤال ميشود: آيا اخلاق به يك اصل طبيعي باز ميگردد، يعني پشتوانهاي بيولوژيكي دارد يا اينكه حاصل مناسبات اجتماعي و رفتاري است كه آدمي تحت ملاحظات ناشي از موضع وي نسبت به نيك و بدي است كه از نتايج كنش افراد تراوش ميكند. بازتابي از اين نكته در حكايتهايي با اين مضمون يافت ميشود: «يكي را از وزرا، پسري كودن بود. پيش يكي از دانشمندان فرستاد كه مر اين را تربيتي ميكن مگر كه عاقل شود. روزگاري تعليم كردش و مؤثر نبود. پيش پدرش كس فرستاد كه اين عاقل نميباشد و مرا ديوانه كرد.
چون بود اصل گوهري قابل
|
تربيت را در او اثر باشد
|
هيچ صيقل نكو نخواهد كرد
|
آهني را كه بدگهر باشد
|
سگ به درياي هفتگانه بشوي
|
كه چو تر شد پليدتر باشد
|
خر عيسي گرش به كعبه برند
|
چون بيايد هنوز خر باشد»
|
(سعدي، 153:1376)
اتيك بنا بر اصل homeostasis، همترازي و هارموني رفتار با واقعيات عيني امور دارد. نكتهاي كه نمونهاش در اين حكايت آمده، بيشتر منعكس كننده اعتقاد مبتني بر خوش ذات يا بد ذات بودن فرد انساني است، مناسبت با خصلت طبيعي يا اجتماعي اخلاق ندارد.
منابع:
1. سعدي شيرازي، شيخ مصلحالدين (1376) كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1388/2/14 (2322 مشاهده) [ بازگشت ] |