•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

زماﻧﮥ سعدي*

دكتر ضياء موحد


بنا به شواهد تاريخي، ايران سال‌هايي بدتر از سال‌هايي كه سعدي در آن مي‌زيسته، از سر نگذرانيده است. اگر ويران كردن شهرها، سوزاندن خانه‌ها و كتابخانه‌ها، كشتار و غارت و پديد آوردن چنان وحشتي در مردم كه خود را گروه گروه و بي‌هيچ مقاومتي تسليم مرگ كنند، فني داشته باشد، مغولان استاد اين فن بود‌ه‌اند.
چنگيز خود را بلاي خدا مي‌دانسته كه بر مردم ايران نازل شده است. نويسندﮤ طبقات ناصري، قاضي منهاج السراج، كه در جنگ عليه مغولان شركت داشته است، از قول يكي از بزرگان خراسان، قاضي وحيدالدين پوشنجي، داستان ملاقات او را با چنگيزخان نقل كرده است. روزي چنگيزخان به قاضي وحيدالدين مي‌گويد از من به دليل كينه‌جويي از محمد اُغري نام بلندي در تاريخ خواهد ماند. «اغري» به مغولي يعني دزد. قاضي مي‌گويد:
«اگر خان مرا به جان امان دهد، يك كلمه عرضه دارم. فرمود كه تو را امان دادم. گفتم نام جايي باقي ماند كه خلق باشد. چون بندگان خان ﺟﻤﻠﮥ خلايق را بكشند، نام چگونه باقي ماند و اين حكايت كه گويد؟ چون من اين كلمه تمام كردم، تير و كمان كه در دست داشت، بينداخت و به غايت در غضب شد و روي از طرف من بگردانيد و پشت به طرف من كرد. چون آثار غضب در ناﺣﻴﮥ نامبارك او مشاهده كردم، دست از جان بشستم و اميد از حيات منقطع گردانيدم و با خود يقين كردم كه هنگام رحلت آمد و از دنيا به زخم تيغ اين ملعون خواهم رفت».
مدتي اين سكوت طول مي‌كشد و بعد چنگيز مي‌گويد:
«هر كجا پاي اسب محمد اُغري آمده است، من آن‌جا كُشش مي‌كنم و خراب مي‌گردانم. باقي خلايق در اطراف دنيا مي‌باشند و در ممالك ديگر پادشاهانند، حكايت من ايشان خواهند كرد».1
ﻧﻜﺘﮥ جالب اين داستان اين است كه چنگيز اعتراضي به اتهام كه لشكريان او ﺟﻤﻠﮥ خلايق را مي‌كشند، نمي‌كند و در واقع آن را مي‌پذيرد. اين‌كه محمد خوارزمشاه را دزد وصف مي‌كند، لابد به دليل همان داستان معروف كشته شدن فرستادگان چنگيز و غارت شدن اموال بازرگانان او در شهر مرزي اترار است، اما اين‌كه مي‌گويد هر جا سمّ اسبان لشكر او رفته باشد، كشتار مي‌كنم و خراب مي‌كنم، كاري است كه كرد. محمد خوارزمشاه پس از چند اشتباه تاريخي و روانه كردن لشكريان چنگيزخان به سمت ايران نه تنها هيچ مقاومتي در برابر آنان نكرد، بلكه از شهري به شهري مي‌گريخت و بدتر آن‌كه مردم را هم به جاي دعوت به مقاومت مي‌ترسانيد و وحشت‌زده مي‌كرد. شاهي كه تا ديروز هر آدم شجاع و با سياستي را كه در چنين هنگامه‌اي مي‌توانست چاره‌اي انديشد، به قتل رسانده بود، امروز ترسان و گريزان به مردم مي‌گفت از من هيچ كاري ساخته نيست و مردم بايد خودشان به فكر خودشان باشند. بيهوده نيست كه سلطان جلال‌الدين، فرزند او كه بر اين وحشت غلبه كرده بود و هر گوشه‌اي كه مغولان را گير مي‌آورد، تار و مار مي‌كرد، يك شبه تبديل به قهرمان افسانه‌اي شد. سلطان جلال‌الدين هر عيبي داشت، اين غيرت و مردانگي را هم داشت كه افساﻧﮥ شكست‌ناپذيري مغول را اين‌جا و آن‌جا در هم بشكند و ترس مردم را اندكي فرو ريزد. محمد نسوي منشي، وزير و دوست وفادار سلطان جلال‌الدين داستان پر نشيب و فراز زندگي او را در رساﻟﮥ فارسي ﻧﻔﺜﺔ المصدور و كتاب عربي سيرﮤ جلال‌الدين نوشته است. اين دو كتاب از مأخذهاي مهم دوران ﺣﻤﻠﮥ مغول و زندگاني سلطان جلال‌الدين است و اين بيت رسالة ﻧﻔﺜﺔ المصدور گوياي زندگي اين مرد:
هرگز درنگ او به زميني دو شب نبود
تا او قرار كرد، جهان بي‌قرار شد2
مورخان موج اول ﺣﻤﻠﮥ مغول به ايران را سال 616 ق ضبط كرده‌اند و موج دوم را سال 656 ق. اين همان سال ﺣﻤﻠﮥ هولاكو به بغداد است كه به اعتبار پايان يافتن خلافت يكي از مهم‌ترين واقعه‌هاي تاريخ اسلام است و درضمن همان سالي است كه سعدي در بهار آن گلستان را نوشته است.
از داستاني كه از چنگيزخان نقل كرديم، معلوم مي‌شود كه اين خان خيلي دلش مي‌خواسته هنرنمايي‌هايش را آيندگان بدانند. جانشينان او هم چنين بودند و اين علاﻗﮥ به نام بلند را يكي از دليل‌هاي رونق تاريخ نويسي در اين دوران مي‌دانند. سه مأخذ فارسي دست اول مهم در تاريخ اين دوران كه شاهدان عيني نوشته‌اند، اين‌هاست:
1. تاريخ جهانگشا نوشته علاءالدين عطاملك جويني، عطا ملك سال‌هاي دراز از طرف مغولان حكمران بغداد و از مقربان هولاكو بوده است. اين تاريخ از اول ﺣﻤﻠﮥ مغول تا سال 655 ق را در برمي‌گيرد. از خدمات ارزندﮤ علاﻣﮥ قزويني تصحيح اين كتاب است كه در سه جلد انتشار يافت.
2. تاريخ وصاف نوﺷﺘﮥ عبدالله بن فضل‌الله شيرازي، اين كتاب را كه نام اصلي آن تجزﻳﺔ الامصار و تزﺟﻴﺔ الاعصار است، نويسندﮤ آن به نيت تكميل تاريخ جهانگشا نوشته است و وقايع سال‌هاي 656 تا 728ق يعني از فتح بغداد تا سلطنت ابوسعيد آخرين پادشاه مغول در ايران را در برمي‌گيرد. تاريخ وصاف برخلاف تاريخ جهانگشا نثري پرتصنع و تلكف دارد كه خواننده را خسته مي‌كند. از اين رو آقاي عبدالمحمد آيتي از آن روايتي خواندني به نام تحرير تاريخ وصاف فراهم آورده است. مؤﺳﺴﮥ مطالعات و تحقيقات چاپ دوم آن را در 1372 منتشر كرده است.
3. جامع التواريخ نوشته رشيدالدين فضل‌الله همداني كه از وزيران شاخص آخر دوران مغول است، بخشي از اين تاريخ كه به شرح اقوام مغول و دوران مغول در ايران اختصاص دارد، به كوشش دكتر بهمن كريمي در سال 1338 در دو جلد و با همكاري انتشارات اقبال منتشر شده است.
پيش از آن‌كه ماجراي ﻓﺘﻨﮥ مغول و به تعبير ملك‌الشعراي بهار در سبك‌شناسي «هجوم تتار ملعون» را با همان شتابي كه شروع كرديم، به پايان بريم، به ذكر چند نكته مي‌پردازيم:
1. ابن خلدون در مقدﻣﮥ معروف خود مي‌نويسد:
«هرگاه بدانيم غلبه و پيروزي ملت‌ها تنها در پرتو دليري و گستاخي ميسر مي‌گردد، پيداست كه قومي كه در باديه‌نشيني ريشه‌دارتر و خوي وحشيگري او افزون‌تر از ديگران باشد، در غلبه بر اقوام ديگر تواناتر خواهد بود».
و نيز
«چون باديه نشيني يكي از موجبات دلاوري است، بي‌گمان يك نژاد وحشي از نژاد شهرنشين دلاورتر است و بنابراين چنين قومي در چيرگي و ﻏﻠﺒﮥ بر خصم و ربودن ثروت‌هاي اقوم ديگر تواناتر است».3
در اين حرف بدون شك واقعيتي نهفته است، اما موارد شكست اقوام وحشي از اقوام متمدن و شهرنشين هم كم نبوده است، چنان كه ژاپني‌ها و مصري‌ها همين مغول‌ها را تار و مار كردند.4 از اين گذشته تنها دليري و گستاخي دليل پيروزي ملت‌ها نيست. تدبير و كشورداري نيز لشكر شكست‌ناپذير خود را دارد. در همين عصر اتابك ابوبكر بن سعد زنگي از 623 تا 658ق يعني بيش از 34 سال توانست با حسن تدبير، محيط امني فراهم آورد كه سعدي در مقدﻣﮥ گلستان دربارﮤ آن بگويد:
اقليم‌پارس را غم ازآسيب‌دهر نيست
تا بر سرش بود چو تويي ساﻳﮥ خدا
و يا در بوستان بدين گونه به خراجي كه براي جلوگيري از ﺣﻤﻠﮥ‌ مغول به فارس مي‌پرداخته است، اشاره كند:
تو را سدّ يأجوج كفر از زرست
نه رويين چو ديوار اسكندرست
2. ساده‌ترين كار در برابر يك مصيبت، آه و زاري است و اين كاري است كه بيشتر تاريخ‌نويسان ما كرده‌اند، اما هيچ تحليل استوار و پاسخ راهگشا در برابر اين پرسش‌ها نداريم كه چگونه لشكري كه عده آن حداكثر هشتصد هزار و با تقريب پذيرفتني‌تر عباس اقبال در تاريخ مغول، دويست هزار نفر بود، توانست امپراتوري خوارزمشاهي را با همه عرض و طولش برق‌آسا درهم شكند و تنها در يك شهر مرو بيش از يك ميليون آدم را سر به نيست كند؟5 چرا سلطان جلال‌الدين دلير و گستاخ نتوانست يك مركز مقاومت از ميليون‌ها آدم دست از جان شسته و در انتظار مرگ نشسته فراهم آورد؟ و چرا بايد از اين همه درس عبرتي گرفته نشود تا هنوز ﻓﺘﻨﮥ مغول به پايان نرسيده، تيمور لنگ از گوشه‌اي ديگر همين ماجرا را در ايران تكرار نكند؟ مانند اين واقعه‌ها خوب است چند بار در ايران تكرار شده باشد؟
در تاريخ جهانگشا آمده است:
«امير امام جلال‌الدين علي بن الحسن الرّندي كه مقدم و مقتداي سادات ماوراءالنهر بود و در زهد و ورع مشارُاليه روي به امام عالم ركن‌الدين امام‌زاده كه از افاضل علماي عالم بود، طيب‌الله مرقدهما، آورد و گفت: مولانا چه حالت است؟ اين كه مي‌بينم به بيداري است يا رب يا به خواب. مولانا امام‌زاده گفت: خاموش باش. باد بي‌نيازي خداوند است كه مي‌وزد. سامان سخن گفتن نيست».6
معلوم نيست چرا بايد باد بي‌نيازي خداوند نسيم ظفرش به بيرق كفر مغولان بوزد و طوفان خانمان براندازش به ﺧﻴﻤﮥ اسلام.
3. زمان طوفان كه سپري شود، نوبت نكبت طوفان زدگان فرا مي‌رسد. اين فتنه اخلاق مردم را تباه كرد. دورﮤ‌ استقرار مغول دورﮤ متملقان و چاپلوسان، تقرب‌جويان به خان و رواج توطئه و دسيسه و ناجوانمردي است. در اين دوران كمتر آدم كاردان و مدبري است كه قرباني توطئه نشده و به مرگ طبيعي مرده باشد. عطاملك جويني و رشيدالدين فضل‌الله همداني، دو مورخ بزرگ ايراني كه در بالا نامشان رفت و نيز شمس‌الدين محمد جويني، وزير هولاكو خان و وزير دو خان ديگر، هر سه با دسيسه‌هاي هموطنان خود به قتل رسيدند و از اين گونه قتل‌ها فراوان.7
سعدي از حدود ده سالگي تا آخر عمر در چنين روزگاري مي‌زيسته است و نه عجب اگر آن همه از آسيب دشمن و ناپايداري روزگار سخن مي‌گويد:
جهان‌بگشتم و آفاق‌سر به سر ديدم
نه مردمي كه گر از مردمي اثر ديدم
كسي‌كه‌تاج زرش بود درصباح‌به سر
نماز شام ورا خشت زير سر ديدم
دوران كودكي و نوجواني سعدي در زمان اتابكي سعد بن زنگي است. اين اتابك تا پايان عمر خود يعني تا 623 ق حاكم فارس بود. در آثار سعدي هيچ اشاره‌اي به اين اتابك نيست و سعدي پيش از وفات او براي تحصيل به بغداد مي‌رود. اگر بيت زير از شعري كه سعدي حدود سي سال بعد و هنگام بازگشت به شيراز سروده است (و هنوز به دليل وجود نداشتن يك چاپ انتقادي درست از كليات سعدي، معلوم نيست شكل صحيح بيت‌هاي آن چيست):
برون جستم از تنگ تركان چو ديدم
جهان در هم افتاده چون موي زنگي
اشاره به ﺣﻤﻠﮥ سلطان غياث‌الدين برادر سلطان جلال‌الدين به شيراز و بي‌ساماني اوضاع آن سامان باشد، سفر سعدي از شيراز حدود 620 ق. بوده است. يعني حدود سه سال پيش از به حكومت رسيدن اتابك ابوبكر، اين اتابك و پسرش سعد هستند كه سي سال بعد ممدوحان واقعي و ارادتمندان صميمي سعدي مي‌شوند.
سعدي در بغداد به مدرﺳﮥ نظاﻣﻴﮥ مي‌رود و اين رويدادي است كه از ﺟﻨﺒﮥ هنر شاعري سعدي كه بگذريم، جنبه‌هاي ديگر شخصيت او را شكل مي‌دهد و لازم است به اجمال شرحي درباره مدرسه‌هاي نظاميه آورده شود.
«نظاميه» منسوب به خواجه نظام‌الملك طوسي است. اين مرد سي سال وزير و در واقع گرداننده و نگهدارندﮤ امپراتوري سلجوقيان بود. خواجه نظام‌الملك دوازده دانشگاه براي تحصيلات عالي در دروازه شهر بزرگ ساخت كه هر كدام از آنها به نام او نظاميه ناميده شد. اولين آنها نظاﻣﻴﮥ بغداد بود كه بناي آن در 459ق. يعني حدود 160 سال پيش از ورود سعدي بدان، به پايان رسيد. طلاب دوره‌هاي ابتدايي را كه مي‌گذراندند، اگر در امتحان ورودي قبول مي‌شدند، در اين مدرسه‌ها اداﻣﮥ تحصيل مي‌دادند. اين مدرسه‌ها شبانه‌روزي بوده و ﻫﻤﮥ هزينه‌ها را دولت مي‌پرداخته است. گفته‌اند كه نظام‌الملك يك دهم بودﺟﮥ تمام مملكت را صرف اين مدرسه‌ها كرده است.8 در اين مدرسه‌ها بيشتر صرف و نحو عربي، قرآن، فقه، حديث، اصول و مقداري هم طب و فلسفه و نجوم مي‌خوانده‌اند. از اين‌كه به اين مدرسه‌ها و مدرسه‌هاي ديگر دارالفقه و دارالحديث مي‌گفته‌اند، معلوم مي‌شود كه هدف اصلي آنها تربيت فقيه و قاضي و محدث بوده و اغلب پس از تحصيل مبلغ مي‌شده‌اند. در زمان ما مدارس عالي قم كه طلاب در آنها تحصيل مي‌كنند، نمونه‌اي از مدارس نظاميه است.
خواجه نظام‌الملك در 484ق. حجه‌السلام محمد غزالي (505ـ45ﻫ.ق) را به استادي نظاميه بغداد برمي‌گزيند و غزالي از اين تاريخ چهار سال متوالي در آن‌جا تدريس مي‌كند و تحولي در برنامه‌هاي آن پديد مي‌آورد. ﻧﻜﺘﮥ مهم اين است كه امام غزالي مدّرس سادﮤ نظاميه نبود. خواجه نظام‌الملك مناظرﮤ او را در سال‌ها قبل، هنگامي كه بيست و هفت سال بيشتر نداشت، با دانشمندان زمان ديده بود و اين مرد كم مانند و يا بي‌مانند سياست ايران دريافته بود كه امام غزالي چه نظريه‌پرداز قابلي مي‌تواند در برابر اسماعيليه كه در نظر و عمل بزرگ‌‌ترين دشمن خواجه بودند، باشد. غزالي در نظاميه نه تنها فقه شافعي و كلام اشعري را بر پايه‌هاي تازه و استوارتري مي‌نهاد، بلكه پاﻳﮥ سياسي حكومت سلجوقيان و وزارت خواجه را هم محكم مي‌كرد. كوتاه سخن آن كه مدرسه‌هاي نظاميه از آن پس زير تأثير مشرب فكري غزالي قرار گرفت و كتاب‌هاي او به خصوص احياء علوم‌الدين كه از مهم‌ترين كتاب‌هاي فرهنگ اسلامي است، كتاب درسي نظاميه‌ها شد.
اين مختصر براي آن آورده شد تا معلوم شود سعدي در چه فضاي فرهنگي در مدرﺳﮥ نظاﻣﻴﮥ بغداد آموزش يافت و چرا در گلستان به امام غزالي بيشترين احترام را مي‌گذارد و از او به «امام مرشد»9 ياد مي‌كند و چرا هنگام سخن گفتن از ملاحده بي‌درنگ «لعنهم الله» مي‌افزايد. اين داستان از گلستان قابل تأمل است:
«يكي از علماي معتبر را مناظره افتاد با يكي از ـ ملاحده لعنهم الله علي حده ـ و به حجت با او برنيامد. سپر بينداخت و برگشت. كسي گفتش تو را با چندين علم و فضل با بي‌ديني حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدين‌ها معتقد نيست و نمي‌شنود، مرا به شنيدن كفر او چه حاجت.
آن كس كه به قرآن و خبر ز او نرهي
آن است جوابش كه جوابش ندهي»
اين در حد ضعيفي همان لحن شديدي است كه غزالي در رديه‌هاي خود بر اسماعيليه به كار مي‌برد. در اين داستان تأثير شديد تربيت در نظاﻣﻴﮥ بغداد را بر سعدي متسامح و بلند نظر مي‌توان ديد. براي آنان كه مانند ادوارد «دروغ مصلحت‌آميز به از راست فتنه‌انگيز» را بر سعدي خرده مي‌گيرند، شايد اين آگاهي جالب توجه باشد كه اين گفته مأخوذ از بخش ربع مهلكاتِ احياء علوم‌الدين غزالي است و از فصلي با عنوان «در بيان آن‌چه در آن رخصت است از دروغ»10 همين گفته در كيمياي سعادت، خلاصه‌اي كه غزالي از احياء علوم‌الدين به فارسي كرده، نيز آمده است.11 در آثار سعدي تأثير امام محمد غزالي بيش از آن است كه به چشم مي‌آيد و به گمان من بررسي خاستگاه عقايد و افكار سعدي بدون بررسي آثار غزالي تمام نيست، كاري كه هنوز انجام نشده است.12
پيش از آن كه به دنباﻟﮥ شرح زندگي سعدي بپردازيم، بايد بر اين نكته تأكيد كنم كه منظور از آن‌چه هم اكنون گفته شد، اين نيست كه بگوييم سعدي به پيروي از غزالي و آموزش مسلط در نظاميه بغداد در فروع شافعي و در اصول اشعري و در ذوق همانند غزالي صوفي و عارف بوده است. اين‌گونه مردان را نمي‌شود به اين سادگي در اين طبقه‌بندي‌ها گنجانيد. خود غزالي چنان چهرﮤ بحث‌انگيز و متغيري است كه ابن رشد در انتقاد از او مي‌نويسد كه اين مرد «چنان مي‌نمايد كه با اشعري، اشعري است، با صوفي، صوفي است و با فلاسفه،‌ فيلسوف است».13 از اين گذشته غزالي در جواب «مذهب كه داري؟» به صراحت مي‌گويد:
«در معقولات مذهب برهان و آن‌چه دليل عقلي اقتضا كند و اما در شرعيات مذهب قرآن و هيچ كس را از ائمه تقليد نمي‌كنم نه شافعي بر من خطي دارد و نه ابوحنيفه بر من براتي».14
با اين همه هيچ دانشمند و هنرمندي نيست كه زير تأثير فضاي فرهنگي زمان خود نباشد. سعدي هم مستثني نبوده و حرف آخر اين است كه اگر بخواهيم با توجه به آثار سعدي براي او مشرب و مسلكي پيدا كنيم، شباهت او به غزالي شايد از همه بيشتر باشد و البته اختلاف‌هاي اساسي و اصولي هم با غزالي دارد كه بدان اشاره خواهيم كرد، اما نخست مثال ديگري از تأثير غزالي بر سعدي يا شباهت فكري اين دو مي‌آوريم.
سعدي در ﻗﻄﻌﮥ معروف زير:
صاحبدلي به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عابد و عالم چه فرق بود
تا اختيار كردي از آن اين فريق را
گفت‌آن‌گليم‌خويش‌به‌در‌مي‌برد‌ز موج
و اين‌سعي مي‌كند كه بگيرد غريق را
مدرسه و تدريس و به ديگران پرداختن را به خانقاه‌نشيني و پرداختن به خود ترجيح داده و اين شيوه‌اي است كه خود در زندگي داشته است و از رسائل و مجالس او هم چنين برمي‌آيد كه به اقتضاي تربيت خود در نظاميه، وﻅﻴﻔﮥ خود را تبليغ و ارشاد مي‌دانسته است. غزالي نيز تا زماني كه استاد نظاميه بوده، بر همين روش بوده است، اما پس از چهار سال ناگهان به ديگران پرداختن را رها مي‌كند و مدت ده سال به زوايه‌نشيني و مطاﻟﻌﮥ تصوف و عرفان و به قولي رياضت كشيدن مي‌پردازد، اما دوباره، به دلايلي كه مجال ذكر آن در اين‌جا نيست، اندﻳﺸﮥ به ديگران پرداختن بر او غلبه مي‌كند و مي‌گويد:
«با خود گفتم ديگر مجال نشستن نيست و دليلي براي عزلت و استراحت نمانده است. تا كي براي خودپرستي و بركناري از آزار خلق، خود را كنار كشم و براي راهنمايي خلق و حق‌جويي تن به رنج و سختي نسپارم؟»15
اگر بگوييم سعدي در ﻗﻄﻌﮥ خود از «صاحبدل» به امام محمد غزالي نظر داشته و در هر صورت شيوﮤ او را مي‌پسنديده است، سخن بي‌اساسي نگفته‌ايم.
ﻧﻜﺘﮥ مهم ديگر در پررنگ كردن خطوط كلي عقايد و افكاري كه به سعدي نسبت داديم، مجاور شدن او در خانقاه شيخ ابوعبدالله بن خفيف است در بازگشت به شيراز. گمان نمي‌رود كه براي سعدي در شيراز چنان جا تنگ بوده است كه ناچار عمري مجاور آرامگاه كسي شود كه شافعي مذهب بوده، در جواني به درس ابوالحسن اشعري حاضر مي‌شده و در تشرع چنان بوده است كه بگويد اگر روزي مرا در نماز جماعت نيافتيد، در گورستان پيدا كنيد و در تصوف چنان كه در زندان به ديدار حسين حلاج غضب كردﮤ خليفه برود و پس از آن هم با شهامت تمام از حلاج تمجيد و ستايش كند.16
اما اختلاف‌هاي سعدي با امام غزالي گذشته از هنر شاعري و عشق به فرهنگ و ادب فارسي كه بنياد‌ي‌ترين تفاوت است، فارغ بودن سعدي از سياست و جاه و مقام است. گروهي با دليل و برهان به جدّ برآنند كه غزالي در قبول تدريس در نظاميه و رها كردن دوبارﮤ آن هميشه ملاحظات سياسي را در نظر داشته است و به اقتضادي سياست روز در صحنه مي‌آمده است و از صحنه مي‌رفته است.17 سعدي از اين وسوسه‌ها خالي بوده هم‌چنان كه در تشرّع و تصوّف هم افراط‌هاي ابن خفيف و غزالي را نداشته است. فتواهاي غزالي دربارﮤ شيعيان اسماعيليه و گروه‌هاي ضد حكومتي ديگر چيزي جز كشتار و قتل آنان نيست. سعدي در داستاني در باب ملاحده، تنها سخن گفتن با آنان را بيهوده مي‌داند، اما اگر غزالي اين داستان را مي‌نوشت، پايان آن چيز ديگري مي‌بود.
باري چنان كه گفتيم سعدي حدود 623 ق وارد نظاﻣﻴﮥ بغداد مي‌شود و پس از مدت كوتاهي با استعدادي كه از خود نشان مي‌دهد، معيد مي‌شود يعني كسي كه اجازه داشته است درس استاد را براي شاگردان بازگو كند:
مرا در نظاميه ادرار بود
شب و روز تلقين و تكرار بود
در ضمن به درس استادان ديگري هم كه در بيرون از نظاميه حوزﮤ درس داشتند، حاضر مي‌شده است. يكي از اينان شيخ شهاب‌الدين ابوحفص سهروردي، عارف مشهور و نويسندﮤ عوارف المعارف است كه سعدي از او با عنوان «مرشد» ياد مي‌كند:
مقالات مردان به مردي شنو
نه سعدي كه از سهروردي شنو
مرا شيخ داناي مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روي آب
يكي آن كه در نفس خودبين مباش
دگر آن كه بر غير بدين مباش
اگر بپذيريم كه گذشتگان القاب و عناوين را بي‌حساب به افراد نمي‌داده‌اند، عنوان «مرشد» نشاﻧﮥ اين است كه سعدي به سهروردي در عرفان به همان چشمي مي‌نگريسته است كه به امام مرشد محمد غزالي در ديگر معارف. رﻳﺸﮥ عقايد عرفاني سعدي را بايد در اين مرد و نوشته‌هاي او يافت.
سعدي از كس ديگري هم به نام ابوالفرج بن جوزي كه احتمالاً معلم هم بوده است، نام مي‌برد كه سعدي را به ترك سماع مي‌خوانده و او گوش نمي‌داده است تا اين‌كه به خواننده‌آي بد صدا برخورد مي‌كند و از هر چه موسيقي است، بيزار مي‌شود. جالب توجه آن‌كه در وصف اين خواننده بيتي سروده كه آن هم در وزني نامطبوع است:
گويي ‌رگ‌ جان‌ مي‌گسلد ‌زﺧﻤﮥ ‌ناسازش
ناخوش‌تر از آوازﮤ مرگ پدر آوازش
در اين‌كه اين ابوالفرج بن جوزي كيست، بحث‌هاي فراوان شده است. ﻧﻜﺘﮥ‌ قابل تأمل كه نه علاﻣﮥ قزويني كه قول او را اغلب و از جمله ذبيح‌الله صفا در تاريخ ادبيات خود پذيرفته، بدان توجه كرده و نه محيط طباطبايي، كه قول او را نپذيرفته و ابوالفرج بن جوزي ديگري را به جاي او نهاده است، اين است كه سعدي در داستان گلستان از اين ابن جوزي به «رحمه الله عليه» ياد مي‌كند، در صورتي كه ابن جوزي علاﻣﮥ قزويني كه محتسب بغداد هم بوده، به اجماع آنان در فتح بغداد در سال 656 ق كشته شده است، اما فتح بغداد در زمستان آن سال بوده است و نگارش گلستان در بهار همان سال. چگونه ممكن است سعدي از پيش فاﺗﺤﮥ او را خوانده باشد. البته قولي هم هست كه سعدي گلستان را در 662 هجري يك بار ديگر بازنويسي كرده است و شايد «رﺣﻤﺔالله» را در اين بازنويسي اضافه كرده باشد. در هر صورت اين ابن‌جوزي از كساني است كه سعدي رفت و آمدي با او داشته است.
سعدي پس از اتمام دوران تحصيل كه تاريخ آن معلوم نيست، به سير و سفر مي‌رود و در اقصاي عالم مي‌گردد. سفر سعدي به حجاز و شام و لبنان و روم و نواحي مجاور آن پذيرفتني است، اما جاي شك بسيار است كه به هند هم رفته باشد. آن هم با آن دفاع خونيني كه از خود كرده و به كشته شدن بت‌پرست شيادي انجاميده است. اين افسانه را سعدي در آخر باب هشتم بوستان پرداخته است.
بازگشت به شيراز
سعدي حدود 655 ق. به شيراز بازمي‌گردد و اين زمان پادشاهي اتابك ابوبكر پسر سعد بن زنگي است كه چنان كه گذشت، فارس را با خراج سالي سي هزار دينار از ﻓﺘﻨﮥ مغولان در امان داشته بود.
چو باز آمدم كشور آسوده ديدم
ز گرگان به در رفته آن تيز چنگي
سعدي اين زمان شاعري مشهور و مورد احترام مردم و حكومت بوده است. در شيراز به خانقاه ابوعبدالله بن خفيف (372ـ269ق) فرود مي‌آيد و اين خانه گزيدني اشاري و پرمعناست. از اين زمان به بعد آگاهي ما از زندگي اجتماعي سعدي، هر چند مجمل است، به دليل شعرهايي كه در مناسبت‌هاي تاريخي سروده است، بيشتر مي‌شود.
در 655 بوستان و در بهار 656 گلستان را مي‌آفريند. اين‌كه مي‌گوييم حدود 655ق. به شيراز بازگشته است به دليل اين بيت‌ها در بوستان است كه تاريخ تقريبي بازگشت سعدي را نشان مي‌دهند:
تولاي مردان اين پاك بوم
برانگيختم خاطر از شام و روم
دريغ آمدم زان همه بوستان
تهي دست رفتن سوي دوستان
به دل گفتم از مصر قند آورم
برِ دوستان ارمغاني برم
در چهارم صفر 656 خبر فتح بغداد و كشته شدن ﺧﻠﻴﻔﮥ عباسي المستعصم بالله و كشتار هشتصد هزار تن از مردم مسلمان بغداد، جهان اسلام را به لرزه درمي‌آورد. اين حادثه به خصوص به دليل ختم دوران خلافت، اهميت تاريخي فراواني دارد. واكنش سعدي در برابر اين فاجعه قصيده‌اي است به عربي با مطلعِ:
حَبَستُ بِجَفنَيَّ المَدَامِعَ لا تَجري
فَلَمّا طَغَي الماءُ استَطالَ عَلَي السَّكر
و قصيده‌اي است به فارسي با مطلع:
آسمان‌راحق‌بود گرخون‌ببارد‌بر زمين
بر زوال ملك مستعصم اميرالمؤمنين
تأثر عميق سعدي را از اين واقعه از قصيدﮤ اول كه به همان زبان دوران تحصيل او در بغداد سروده شده است، بيشتر مي‌توان دريافت. در بيتي از آن مي‌گويد:
ضَفادعُ حَولَ الماءِ تَلعَب فَرﺣﺔ
اَصَبرٌ عَلي هذا و يونسُ في القَعرِ؟
يعني چگونه مي‌توان آن را تاب آورد كه قورباغه‌ها در كنار آب شادمانه بازي كنند و يونس در قعر آب‌ها باشد؟
در همين قصيده اشاره‌اي ظريف به مسئله‌اي تاريخي مي‌كند:
عفاالله عنا ما مضي من جريمه
و مَنّ علينا بالجميل من الصبر
يعني؛ خداوند جرمي را كه كرديم ببخشايد و به ما صبر جميل ارزاني دارد.
در قصيدﮤ فارسي هم همين مضمون را چنين بيان مي‌كند كه از اولي گزنده‌تر است:
مصلحت‌بود اختيار رأي‌روشن بين او
بازبردستان‌سخن‌گفتن‌نشايد‌جزبدين
در هر دو بيت اشارﮤ سعدي به سياست سازشكاراﻧﮥ ابوبكر بن سعد در برابر مغولان است. واقع اين است كه در فتح بغداد اتابك ابوبكر به روايت جامع التواريخ لشكري هم به همراهي برادرزادﮤ خود به مدد هولاكو فرستاده بود و پس از فتح بغداد نيز پسر خود سعد را براي عرض تبريك نزد او فرستاد.
بارها شنيده‌ايم كه مي‌گويند در همان زماني كه مسلمانان در فتح بغداد قتل عام مي‌شدند، سعدي با بي‌خيالي گفته است:
دراين مدت كه ما را وقت خوش بود
زهجرت‌ششصد و پنجاه و شش بود
اين انتقاد خاسته از دقت نكردن در تطبيق تاريخ شمسي و قمري است. فتح بغداد در چهارم صفر 656 قمري اتفاق افتاده كه مطابق با ﻧﻴﻤﮥ دوم بهمن ماه است،‌ در صورتي كه تاريخ اتمام گلستان، در بهار همان سال يعني بيش از شش ماه پيش از واﻗﻌﮥ بغداد بوده است. از اين گذشته دو قصيدﮤ مذكور شدت تأثر سعدي را از اين واقعه نشان مي‌دهند.
اتابك ابوبكر پس از 34 سال سلطنت در 658 ق وفات مي‌كند و سعدي قصيده‌اي در سوك او مي‌گويد:
دل شكسته كه مرهم نهد دگر بارش
يتيم خسته كه از پاي بركند خارش
عجيب آن كه پسر جوان سعد هم در بازگشت از نزد هولاكو در راه بيمار مي‌شود و دوازده روز پس از پدر درمي‌گذرد. سعد از دوستان و اراتمندان سعدي بوده است و با مرگ اين پدر و پسر سعدي دو دوست و پشتيبان را از دست مي‌دهد. بيتِ:
هنوز داغ نخستين درست ناشده بود
كه‌دست‌جور فلك داغ ديگرش بنهاد
اشاره به همين واقعه است. سعدي ترجيع‌بند مؤثري نيز با مطلع:
غريبان را دل از بهر تو خون است
دل خويشان نمي‌دانم كه چون است
در مرﺛﻴﮥ همين سعد سروده است.
از اين‌جا به بعد ديگر فارس آن ثبات سياسي پيش را نمي‌يابد. حكمرانان با شتاب مي‌آيند و مي‌روند. داستان اين رفت‌ و آمدها را كه در اشعار سعدي بدان‌ها اشاره شده، به اختصار تمام مي‌آوريم.
پس از سعد، تركان خاتون، زن او كه از اين پس قدرت اصلي در شيراز است، پسر خود محمد دوازده ساله را شاه مي‌كند. محمد پس از دو سال و هفت ماه از بام سقوط مي‌كند و مي‌ميرد. سعدي در قصيده‌اي در نصحيت همين از بام فرو افتاده گفته است:
همان‌نصيحت جدت كه گفته‌ام بشنو
كه من نمانم و گفتِ منت بماند ياد
دلي خراب مكن بي گنه، اگر خواهي
كه سال‌ها بودت خاندان و ملك آباد
بعد، تركان خاتون شوهر دختر بزرگ خود، كه آن هم نامش محمد است، به شاهي برمي‌گزيند، اما اين محمد موجود نااهلي از كار درمي‌آيد و تركان خاتون در 661 ق او را دست بسته تسليم هولاكو مي‌كند و برادر او سلجوق شاه نامي را به جاي او مي‌نشاند. اين برادر صلاح در آن مي‌بيند كه تركان خاتونِ ام‌الفساد را همسر خود كند، اما اين برادر از آن يكي هم نااهل‌تر از كار درمي‌آيد و تركان خاتون را مي‌كشد. هولاكو هم از اين ماجرا خيلي اوقاتش تلخ مي‌شود و سلجوقشاه را مي‌كشد. با اين واقعه استقلال فارس هم از دست مي‌رود. سعدي در غزلي با مطلع:
آن حسن‌بين كه روي بپوشانده‌ماه را
و آن دام زلف و داﻧﮥ خال سياه را
با بيتِ:
سعدي‌حديث مستي و فرياد عاشقي
ديگر مكن كه عيب بود خانقاه را
كه شايد اشاره به محل سكونت خود در رباط ابنِ خفيف باشد،‌ اشاره‌اي به اين امير مي‌كند؛
دفتر ز شعرِ گفته بشوي ودگر مگوي
الا دعاي دولت سلجوق‌شاه را
معلوم است كه غزل از سر ناچاري و در نهايت بي‌حالي سروده شده است، با اين مقطع كه از سست‌ترين بيت‌هاي سعدي است:
و اندر گلوي دشمن دولت كندچوميخ
فراش او طناب در بارگاه را
پس از اين ماجرا سلطنت فارس وضع مضحكي پيدا مي‌كند. يعني در سال 662 ﺧﻄﺒﮥ سلطنت به نام دختر تركان خاتون، آبش خاتون خوانده مي‌شود و اين در اصل بدين دليل است كه قبلاً در جايي ديگر ﺧﻄﺒﮥ او را براي يازدهمين پسر هولاكو، منكو تيمور، خوانده بودند. اين خاتون نزديك بيست و دو سال اتابك مملكت فارس مي‌شود، اما چه اتابكي كه خود اغلب بيرون از فارس در خاﻧﮥ شوهر در اردوي مغول به سر مي‌برد و امور فارس را مأموران مغول اداره مي‌كنند. تنها در سال 680 ق. كه شوهر اين خاتون هلاك مي‌شود به شيراز بازمي‌گردد، اما پس از سه سال به غضب خان جديد مغول، ارغون شاه، گرفتار مي‌شود. بنا به تحقيق علاﻣﮥ قزويني غزلِ:
فلك را اين همه تمكين نباشد
فروغ مهر و مه چندين نباشد
كه هيچ نامي از او در آن برده نشده، در مدح آبش خاتون است. بيت آخر غزل اين است:
خدايا دشمنش جايي بميراد
كه هيچش دوست بر بالين نباشد
اما از بخت بد نفرين سعدي گريبان خود اين خاتون را گرفت و در سال 685 ق. غريب و دل شكسته و مبتلا به انواع امراض در تبريز به خاك سپرده شد.
چنان كه گفتيم، در مدت بيست و دو سال اتابكي اسمي و ظاهري آبش خاتون و تا سال وفات سعدي چندين نفر در فارس از طرف مغولان به حكومت رسيدند، اما هيچ كدام چنان آدمي نبود كه سعدي براي او قصيدﮤ پر از نصيحت و اندرزي را چون قصيدﮤ زير:
به نوبتندملوك اندر اين سپنج سراي
كنون كه‌نوبت‌توست‌اي‌ملك‌به‌عدل‌گراي
كه براي اتابك ابوبكر سرده بود، بسرايد، يا مرثيه‌اي از آن گونه كه براي او و پسرش، سعد، گفته بود، بگويد. از اين رو ناچار به رسم زمان براي هر يك به شعري در حد تهنيت و تبريك بسنده كرده بود، اما در اين ميان يك استثنا هم هست و آن امير انكياتو است كه در 677 ق به حكومت اقليم فارس رسيد و مردي چنان لايق و با مهابت بود كه مدعيان را ترساند و او را متهم به از سكه انداختن نام اباقاخان، سلطان وقت و در سر هوس سلطنت پروراندن كردند و بالاخره هم كار دستش دادند و چهار سال بعد مغضوب و معزول شد. سعدي از ميان آن همه، اين مرد را لايق خطاب خود ديد و به بهاﻧﮥ ‌مدح، سه قصيدﮤ سرتاپا موعظه و اندرز كه از بهترين قصيده‌هاي اوست، به نام او كرد. اين سه قصيده، كه در اين‌جا اشاره‌اي به آنها مي‌كنيم، گذشته از قدرت شاعري و جادوگري سعدي در زبان فارسي، نشاﻧﮥ شهامت و اطمينان به نفس اوست و منزلت استوار اجتماعي او را نشان مي‌دهد.
از اين سه، يكي اين قصيده است:
بس بگرديد و بگردد روزگار
دل به دنيا در نبندد هوشيار
در بيشتر بيت‌هاي اين قصيده كه در سادگي و شيوﮤ بيان به آيات كتب مقدس و گفته‌هاي پيامبران مي‌ماند، ضرب‌المثل شده است. لحن سعدي آمرانه و خطابي است:
اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن
پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار
گنج خواهي، در طلب رنجي ببر
خرمني مي‌بايدت، تخمي بكار
و قصيده بدين‌گونه به پايان نزديك مي‌شود:
سعديا چندان كه مي‌داني بگوي
حق نبايد گفت الّا آشكار
هر كه را خوف و طمع در كار نيست
از ختا باكش نباشد وز تتار
قصيدﮤ ديگر چنين آغاز مي‌شود:
بسي صورت بگرديده‌ست عالم
وز اين صورت بگردد عاقبت هم
و بيت‌هايي چنين دارد:
حرامش باد ملك پادشاهي
كه پيشش مدح گويند از قفا ذم
چنين پند از پدر نشنوده باشي
الا گر هوشمندي بشنو از عم
و انصاف را كه:
نه هر كس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملكي است سعدي را مسلم
قصيدﮤ آخر اين است:
دنيا نيرزد آن كه پريشان كني دلي
زنهار بد مكن كه نكرده‌است عاقلي
اين قصيده همان لحن خطابي و آمرانه دو قصيدﮤ ديگر را دارد و در آن به اين بيت شجاع مي‌رسيم:
گر من‌سخن‌درشت‌نگويم،تو نشنوي
بي جهد از آينه نبرد زنگ صيقلي
اين قصيده هم حسن ختام‌هاي خاص سعدي را دارد:
عمرت دراز باد، نگويم هزار سال
زيرا كه اهل حق نپسندند باطلي
نفست هميشه پيرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداري موكلي
مي‌بينيد! سعدي بر سنت قصيده‌سرايي زماﻧﮥ خود طغيان مي‌كند و در برابر امير مقتدر فارس چنين به صراحت و تندي و درستي حرف خود را مي‌زند. سعدي در رساله‌اي هم كه عنوان «در نصيحت سلطان انكياتو» دارد، به اندرز او مي‌پردازد. با شروع اين رساله اين فصل را تمام مي‌كنيم: «معلوم شد كه خسرو عادل، دام دولته، قابل تربيت است و مستعد نصيحت».

* با توجه به نامگذاري سال 85 به عنوان دوران‌شناسي سعدي و سال 86 به عنوان زندگي، انديشه، زبان و شخصيت سعدي اين مقاله از كتاب سعدي نقل شده است.


پي‌نوشت:

1. به نقل از سبك‌شناسي بهار، كتاب‌هاي پرستو، ج 3، ص 169.

2. شهاب‌الدين محمد نسوي، ﻧﻔﻘﺔ المصدور، تصحيح و توضيح اميرحسين يزدگردي، ادارﮤ‌ كل نگارش وزارت آموزش و پرورش، 1343، ص 45.

3. مقدﻣﮥ ابن خلدون، ترﺟﻤﮥ محمد پروين گنابادي، ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1352، ج 1، ص 263.

4. در مورد ژاپن ر.ك: «زماﻧﮥ سعدي در ايران و ژاپن» از اميكو اُكادا در ذكر جميل سعدي، وزارت ارشاد اسلامي، تهران، 1364، ج 1، صص 156ـ150.

5. تاريخ جهانگشا، تصحيح محمد قزويني، ج 1، ص 128.

6. همان، ص 81.

7. براي بررسي جامعي از تاريخ مغولان و علل پيروز‌ي‌ها و شكست‌هاي بعدي آنها، ر.ك. رنه گروسه. امپراطوري صحرانوردان، ترﺟﻤﮥ‌ عبدالحسين ميكده، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1353.

8. مجتبي مينوي، نقد حال، انتشارات خوارزمي، تهران، 1351، ج 2، صص 9ـ267 و 273.

9. گلستان يوسفي، ص 184.

10. احياء‌ علوم‌الدين، ترﺟﻤﮥ كمال‌الدين محمد خوارزمي، به كوشش حسين خديوجم، انتشارات علمي و فرهنگي. چ 2، تهران، 1352، ربع مهلكات، صص 285ـ280.

11. كيمياي سعادت، به كوشش حسين خديوجم، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1364. ج 2، چ 3، ص 82.

12. براي آگاهي از چند مورد ديگر از تأثير غزالي بر سعدي ر.ك: «پژوهشي در روايات و مضامين سعدي» از دكتر حسين لسان در ذكر جميل سعدي، ج 3، صص 159ـ150.

13. ابن رشد، فصل المقال في مابين الحكمه و الشريعه، ترﺟﻤﮥ سيد جعفرسجادي، تهران، انجمن فلسفه ايران، 1358، ص 68.

14. مكاتيب فارسي غزالي، به تصحيح عباس اقبال، ابن سينا، تهران، 1333، ص 12.

15. ابوحامد غزالي، شك و شناخت (ترﺟﻤﮥ المنقذ من الضلال)، ترﺟﻤﮥ صادق آيينه‌وند، تهران، اميركبير، 1362، ص 85.

16. رك. ابوالحسن ديلمي. سيرت شيخ كبير ابوعبدالله بن خفيف شيرازي، ترﺟﻤﮥ‌ يحيي بن جنيد شيرازي، تصحيح ا.شيمل ـ طاري، به كوشش دكتر توفيق سبحاني، انتشارات بابك، تهران، 1363.

17. رك. سيد جواد طباطبايي، درآمدي فلسفي بر تاريخ اندﻳﺸﮥ سياسي ايران، تهران، دفتر مطالعات سياسي و بين‌المللي، 1367، صص 96ـ73.



© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1386/5/1 (1891 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری