چونفروماني به سختي،تن به عجز اندر مده
|
دشمنان را پوست بركن دشمنان را پوستين
|
(318)
پادشاهي كاو روا دارد ستم بر زير دست
|
دوستدارش روز سختي دشمن زورآور است
|
با رعيتصلح كن وز جنگ خصم ايمن نشين
|
ز آن كهشاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
|
***
امروز بكش كه ميتوان كشت
|
كآتش چو بلند شد جهان سوخت
|
مگذار كه زه كند كمان را
|
دشمن كه به تير ميتوان دوخت
|
(643)
مو چگان را چو فتد اتفاق
|
شير ژيان را بدرانند پوست
|
(441)
نثرهاي حماسي سعدي
در بابهاي اول، هفتم و هشتم گلستان، حكايات يا عباراتي وجود دارد كه بايد آنها را نثرهاي حماسي سعدي ناميد. اين قبيل حكايتها و داستانها كه لحني حماسي دارند، در فضا و صحنههايي دلاورانه، به القاي ستيزهجوييهاي گستاخانه و پيكارها و دلاوريهاي شجاعانه ميپردازند و گهگاه نيز با ابياتي در بحر متقارب همراه ميشوند و صرفنظر از نتايج معنوي مورد نظر، به نثر سعدي ويژگي و رنگ خاصي ميبخشند:
«شنيدم كه ملك را در آن قرب، دشمني صعب روي نمود، چون لشكر از هر دو طرف روي درهم آوردند، اول كسي كه اسب در ميدان جهانيد آن پسر بود و گفت:
آن نه من باشم كه روز جنگ بيني پشت من
|
آن منم گر در ميان خاك و خون بيني سري
|
آن كهجنگ آرد به خون خويش بازي ميكند
|
روز ميدان و آن كه بگريزد به خون لشكري
|
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني چند از مردان كاري بينداخت و چون پيش پدر بازآمد، زمين خدمت ببوسيد و گفت: اي پدر كوتاه خردمند به كه نادان بلند... آوردهاند كه سپاه دشمن بيقياس بود و اينان اندك، جماعتي آهنگ گريز كردند، پسر نعرهاي بزد و گفت: اي مردان بكوشيد يا جامه زنان بپوشيد، سواران را به گفتن او تهوّر زيادت گشت و به يك بار حمله آوردند، شنيدم كه هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند...».
در حكايتي ديگر نيز سعدي، حمله دلاوران را به طايفه دزدان عرب با لحني حماسي و فضايي حماسي و حتي اشعاري بر وزن شاهنامه ترسيم ميكند:
درختي كه اكنون گرفته است پاي
|
به نيروي مردي درآيد ز جاي
|
ورش همچنان روزگاري هلي
|
به گردونش از بيخ برنگسلي
|
سرچشمه شايد گرفتن به بيل
|
چو پُر شد نشايد گذشتن به پيل
|
... تني چند از مردان واقعه ديده جنگآزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند، شبانگاه كه دزدان باز آمدند، سفر كرده و غارت آورده، سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند، اولين دشمني كه بر سر ايشان تاخت، خواب بود، چندان كه پاسي از شب درگذشت؛
قرص خورشيد در سياهي شد
|
يونس اندر دهان ماهي شد
|
مردان دلاور از كمين به در جستند و دست يكان يكان بر كتف بستند...».
باب اول گلستان:
«هرمز را گفتند وزيران پدر را چه خطا ديدي كه بند فرمودي، گفت:... ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاك من كنند.
نبيني كه چون گربه عاجز شود
|
برآرد به چنگال چشم پلنگ؟
|
از آن مار بر پاي راعي زند
|
كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ».
|
باب اول گلستان:
«يكي از پادشاهان پيشين در رعايت مملكت سستي كردي و لشكر به سختي داشتي، لاجرم دشمن صعب روي نمود، همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهي دريغ
|
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
|
چه مردي كند در صف كارزار
|
كه دستش تهي باشد و كار، زار».
|
باب اول:
«پسر چون پيل مست اندر آمد، به صدمتي كه اگر كوه آهنين بودي، از جاي بركندي. استاد، بدان بند غريب كه از او نهان داشته بود، با وي درآويخت؛ پسر دفع آن ندانست، استاد به دو دست، از زمينش بالاي سر برد و فرو كوفت، غريو از خلق برخاست...».
باب اول:
«نان خود خوردن و نشستن به كه كمر زرين به خدمت بستن.
به دست آهن تفته كردن خمير
|
به از دست بسته به پيش امير»
|
«جواني به بدرقه همراه ما شد، سپر باز، چرخ انداز، سلحشور، بيشزور كه به ده مرد، كمان او زه كردندي و زورآوران روي زمين پشت او بر زمين نياوردندي، وليكن متنعم بود و سايه پرورده... رعد كوس دلاوران، به گوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده.
نيفتاده در دست دشمن اسير
|
به گردش نباريده باران تير
|
... در اين حالت بوديم كه دو هندو از پشت سنگي سربرآوردند و آهنگ قتال ما كردند، به دست يكي چوبي و در بغل آن ديگر كلوخ كوبي. جوان را گفتم چه پايي؟
بيار آنچه داري ز مردي و زور
|
كهدشمن به پاي خود آمد به گور...».
|
باب هفتم:
«دليلش نماند، ذليلش كردم، دست تعدّي دراز كرد و بيهوده گفتن آغاز... دشنامم داد، سقطش گفتم، گريبانم دريد، زنخدانش گرفتم...».
باب هفتم:
«دشمني ضعيف كه در طاعت آيد و دوستي نمايد، مقصود وي جز آن نيست كه دشمن قوي گردد و گفتهاند بر دوستي اعتماد نيست تا به تملّق دشمنان چه رسد».
باب هشتم:
«هر كه دشمن را حقير ميشمارد، بدان ميماند كه آتش اندك را مهمل ميگذارد».
باب هفتم:
«هر كه با دشمنان صلح ميكند سرآزار دوستان دارد:
بشوي اي خردمند از آن دوست دست
|
كه با دشمنانت بود هم نشست».
|
باب هشتم:
«تا كار به زر برميآيد، جان در خطر افكندن، نشايد. عرب گويد: «آخر الحيل السيّف».
چو دست از همه حيلتي در گسست
|
حلال است بردن به شمشير دست».
|
باب هشتم:
«بر عجز دشمن رحمت مكن كه اگر قادر شود بر تو نبخشايد».
«پادشه بايد تا به حدّي خشم بر دشمنان نراند كه دوستان را اعتماد نماند كه آتش خشم اول در خداوند افتد پس آن گه، زبانه به خصم رسد يا نرسد.
نشايد بني آدم خاكزاد
|
كه در سر كند كبر و تندي و باد
|
تو را با چنين تندي و سركشي
|
نپندارم از خاكي، از آتشي»
|
باب هشتم:
«چو بيني كه در سپاه دشمن تفرقه افتاد، تو جمع باش و اگر جمع شوند، از پريشاني انديشه كن».
«دشمن چو از همه حيلتي فرو ماند، سلسله دوستي بجنباند، پس آن گه به دوستي كارها كند كه هيچ دشمني نتواند...».
«سرِ مار به دست دشمن بكوب، اگر اين غالب آمد، مار كشتي وگر آن، از دشمن رستي. هر كه را دشمن پيش است، اگر نكشد دشمن خويش است».
«نصيحت پادشاهان كردن كسي را مسلّم باشد كه بيم سر ندارد و اميد زر.
موحّد چه در پاي ريزي زرش
|
چه شمشير هندي نهي در سرش».
|
اشاره سعدي به شاهنامه خواني
سعدي شاهنامه را كتاب شناخت «گذشته» و «گذشتگان» و «آيينه عبرت آيندگان» ميداند و با توجه به اين كه نام «شاهنامه» اسم خاص كتاب فردوسي است و تا عصر سعدي نيز كتاب ديگري بدين نام علم نشده بود و داستانهاي رستم و اسفنديار نيز به وسيله شاهنامه فردوسي شناسانده شده بود، حتي وقتي سعدي را «شهنامهها» نيز سخن ميگويد، بايد مقصود كلامش شاهنامه فردوسي باشد و بنابر فحواي سخن سعدي، شاهنامه كتاب و دستور حيات و راهنماي زندگي و تجسم نيك و بد روزگاران است:
اينكه در «شهنامهها» آوردهاند
|
رستم و رويينه تن اسفنديار
|
تا بدانند اين خداوندان ملك
|
كز بسي خلق است دنيا يادگار
|
(سعدي، مصفا، ص 705)
ملكي بدينمسافتوحكميبر اين نسق
|
ننوشتهاند در همه «شهنامه» داستان
|
(ص 720)
نوشين روانكجا شد و دارا و يزدگرد
|
گردان «شاهنامه» و خانان قيصران
|
(ص 834)
سعدي، گاهي از شاهنامه به صورت «حديث پادشاهان عجم» و «حكايتنامه ضحاك و جم» ياد ميآورد:
حديث پادشاهان عجم را
|
حكايتنامه ضحاك و جم را
|
بخواند هوشمند نيك فرجام
|
نشايد كرد ضايع، خيره ايّام
|
(ص 856)
در مورد شاهنامه خواني نيز، گلستان سعدي يكي از ارزندهترين مداركي است كه شاهنامه خواني و نفوذ شاهنامه را در انفاس مردم، نشان ميدهد:
«يكي را از ملوك عجم حكايت كنند كه دست تطاول به مال رعيت دراز كرده بود و جور و اذيت آغاز كرده... باري به مجلس او در، كتاب شاهنامه همي خواندند در زوال مملكت ضحاك و عهد فريدون، وزير ملك را پرسيد هيچ توان دانستن كه فريدون كه گنج و ملك و حشم نداشت، چگونه بر او مملكت مقرر شد؟ گفت: آن چنان كه شنيدي خلقي بر او به تعصب گرد آمدند و تقويت كردند و پادشاهي يافت. گفت: اي ملك چون گرد آمدن خلقي موجب پادشاهي است، تو مر خلق را پريشان چرا ميكني؟
همان به كه لشكر به جان پروري
|
كه سلطان به لشكر كند سروري
|
(سعدي)