سعدي و حبّ وطن دكتر اصغر دادبه / استاد و مدير گروه زبان و ادبيات فارسي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران شمال
سعديا «حبّ وطن» گر چه حديثي است صحيح
|
نتوان مُرد به سختي كه من اينجا زادم
|
درآمد
«بارها گفتهام و بار دگر ميگويم» كه فرهنگِ گرانسنگ ايران زمين، بناي عظيم و شكوهمندي است كه در بنياد نهادن، برافراختن و آراستن آن، تمام مردم، به ويژه خردمندان قوم نقشي خاص داشتهاند و چون نيك بنگريم برخي از گروهها در برافراختن و آراستن اين بنا و لاجرم در استمرار و بقاي آن چندان مؤثر بودهاند كه تأمل كننده احساس ميكند كه اگر نقش مؤثر آنان نبود، اين بنا، برافراشته نميشد و اگر برافراشته ميشد، چندان در خور اعتنا نبود. آشكارا بگويم كه نقش تحسينبرانگيز و حيرتآميز شاعران بزرگ زبان پارسي، چون فردوسي و نظامي و خيّام و مولوي و سعدي و حافظ و... كه حكيم و خردمند نيز بودهاند، نقشي است از اين دست: از يك سو اين فرهنگ پويا و زاياي ايران زمين است كه سخنوراني اين سان، بيمانند زاده و در دامان خود پرورده است و از سوي ديگر اين سخنوران بيمانند پارسيگوي ايران زمينند كه فرهنگي انسانِ گرانسنگ خلق كردهاند و پرورش دادهاند و به «آسمان علّيين» بردهاند. اين زادن و زاده شدن، اين كه فرهنگي، در عين زايندگي، خود زادﮤ زادگان خويش است، به هيچ روي، به تعبير اهل حكمت دور محسوب نميشود و «توقف شيء بر نفس» به شمار نميآيد كه همانا دادن و ستدني است خجسته كه بر غناي فرهنگ ميافزايد: فرهنگ ايران زمين در مقام زايندگي چونان مادري است كه مردان مرد ميزايد؛ فردوسي و سعدي و حافظ و... را و اين فرزندان، با خلق آثار هنري خود، كه بخشي از فرهنگ مهم و ارجمند به شمار ميآيد، توفيق مييابند تا فرهنگ آفرين شوند و برغناي فرهنگ ايران بيفزايند و بدين سان از يك سو نقش حيرتانگيز و فرهنگ آفرين خود را ايفا كنند و از سوي ديگر حافظ فرهنگي گردند كه با ﻫﻤﮥ بيمهريهايي كه از سوي خودي و بيگانه نسبت بدان شده است، تا به امروز، سرافراز، پاي بر جا مانده و به دست ما رسيده است و بر ماست تا مسئولانه و هوشمندانه از آن پاسداري كنيم و در كار حفظ و حراست از آن، از خود گذشتگي نشان دهيم... دريغا كه جهان امروز و صاحبان قدرت و اقتدار در جهان، به رغم شعارهاي فرهنگيشان، فرهنگ ستيزاند و با تمام قدرت و امكان، عليه فرهنگهاي كهن كه متعلّق به كشورهاي كهن، اما عقب نگهداشته شده است، ستيز ميكنند و آشكارا و نهان در كار براندازي اين فرهنگها و مسلط ساختن فرهنگ خود به جاي اين فرهنگها هستند و دردناكتر آنكه صاحبان اين فرهنگها را عليه يكديگر برميانگيزند و ميشورانند تا به نظر خودشان و به تعبير سعدي «سرِ مار به دست دشمن بكوبند!»1 و اين غافلان هم به جاي آنكه يار و غمخوار يكدگر باشند، به دشمني عليه يكديگر برميخيزند و راه را براي دشمن اصلي هموار ميسازند.
مصيبت ديگر آن كه از يك سده پيش كه نوگرايي (= مدرنيسم) به ميهن ما وارد شد، به جاي نوگرايي منطقي و اخذ و اقتباس پديدههاي نوين فرهنگي و تلفيق آن با سنّتهاي ارجمند پويا و پايا و برآوردن برآيندي (= سن تزي) متناسب با فرهنگمان، به ستيز با سنّت پرداختيم و گناه عقب ماندگيمان را به گردن بزرگان فرهنگ و ادبمان انداختيم و گمان برديم كه فيالمثل اگر سعدي گلستان تصنيف نميكرد و نظامي خمسه نميسرود، ما بيشتر از فرنگيان كهكشانها و ستارگان را تسخير كرده بوديم و ندانستيم كه عقبماندگي صنعتي علل و عوامل خاص خود را دارد و اگر به هر علت شاهكارهايي چون شاهنامه و خمسه و مثنوي و گلستان و بوستان خلق نميشد، امروز نه اين همه آثار ادبي ـ فرهنگي غرورآفرين ميداشتيم، نه صنعت و تكنولوژي كه علل واماندن از آن را در جايي ديگر بايد بجوييم.
با چنين نگاه و نگرشي بود كه نداي حق از جايي به گوشمان ميرسيد كه نوگرايي از آنجا آمده بود. اگر از آنجا ندا ميرسيد كه سعدي دروغگويي را روا شمرده، چون گفته است «دروغ مصلحتآميز به كه راست فتنه انگيز»2، بنابراين ضدّ اخلاق است و مردود، اين حكم به قول اهل قضا، حكم قطعي «غير قابل اعتراض» به شمار ميآمد و ورد زبانها ميشد و تا روزگار ما، چنان كه شاهديم، به نشاﻧﮥ روشنفكري و نوگرايي تكرار ميگرديد و كسي هم نميپرسيد كه اين حكم (= حكم دروغ مصلحتآميز...) در چه وضعي صادر شده و آيا هيچ خردمندي در آن وضع جز اين حكم، صادر تواند كرد؟ آن ديگري نداي دفاع از حقوق زنان كه البته در جاي خود درست و بجاست ـ ميشنيد و بنا بر تفاسير فمينيستي، سعدي را متجاوز به حقوق زنان ميديد! و در هيأت وكيل مدافع زنان، عليه سعدي وارد عمل ميشد؛ آن دگر كاشف تناقض در سخنان سعدي ميگرديد و در اين باب داد سخن ميداد، آن يكي هم دلش به حال گبر و ترسا ميسوخت و اعتراض ميكرد كه چرا سعدي آنها را كافر خوانده است! وان دگر هم كه ﭘﻴﺸﮥ شاعري داشت و شنيده بود كه برخي از فرنگيان بر استعاري بودن شعر تأكيد ورزيدهاند، از اين ﻗﻀﻴﮥ جزئيه، قضيهاي كليه استخراج ميكرد و پاي از طالب آملي هم كه گفته بود «نمك ندارد شعري كه استعاره ندارد» فراتر مينهاد و سعدي را به صف ناظمان ميراند تا لابد جاي براي شاعران بيشتري باز شود و سرانجام شاعري حكمت شعار با اعتقاد كامل به «جهان وطني» از راه ميرسيد و ميگفت بر ﻫﻤﮥ اينها «بيوطني» او را هم بيفزاييد تا فهرست اتهامات كامل شود...3
من پيشتر به برخي از اين مسايل از جمله ﻣﺴﺌﻠﮥ زن، تناقضگويي و اديان در نگاه سعدي پرداختهام و در اين مقال و در اين مقاله ميكوشم تا ﻣﺴﺌﻠﮥ «وطندوستي» و «ميهنپرستي» سعدي را بررسي كنم و از آنجا كه سند منتقدان چنانكه تصريح كردهاند، بيت معروفِ «سعديا حُبّ وطن...» است، ضمن بررسي غزلي كه اين بيت در شمار ابيات آن است، بر اين بيت تأكيد ميورزم، موضوع را از دو ديدگاه مينگرم و به تبع آن مقاله را هم به دو بخش تقسيم ميكنم و بخش نخست را كه حاصل ديدگاه نخستين است «از بيرون» مينامم و بخش دوم را كه برآمده از ديدگاه دوم است، «از درون» نام مينهم:
بخش نخست، از بيرون: مراد از بيرون، بيرون از متن است و در اين جستجو، هدف نشان دادن اين معناست كه سعدي، به رغم فضاي عرب مآبي و عربيگرايي كه حاكم بود و به رغم ارتباطي كه با نظاميه بغداد داشت، زبان عربي را براي نوشتن انديشههاي خود و بيان احساسات خويش برنگزيد و انديشهها و احساسات و عواطف خود را به زبان فارسي بيان كرد. ابيات عربي موجود در ديوان سعدي، نشان ميدهد كه اگر وي صرفاً به عربي سرايي روي ميآورد و عمر شاعري خود را در اين كار صرف ميكرد، در شمار شاعران بزرگ عربيگوي قرار ميگرفت. آيا سرايندﮤ ابياتي چون اين ابيات:
سَلِ المصانِعَ رَكْباً تَهِيُم في الفَلَواتِ
|
تو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي
|
شبمبهرويتوروزاستوديدههابهتوروشن
|
وَ إنْ هَجَرْتُ سواءٌ عشيتي و غَداتي4
|
اگر عمر در كار عربيسرايي ميگذاشت، شاعري بزرگ در ادب عربي نميگرديد؟ از ياد نبريم كه همين مايه شعر عربي سعدي هم مورد توجه بسياري از اديبان و محققان ادب عربي واقع شده و ستايش سعدي را در پي داشته است. اين امر نيز مؤيد درستي ادعاي ماست؛ اين ادّعا كه سعدي اگر عربيسرايي را برميگزيد، شاعري بزرگ در زبان و ادب عربي به شمار ميآمد و مورد عنايتهاي خاص هم قرار ميگرفت؛ چرا كه عرب گرايان و عربي دوستان در ميان صاحبان مناصب كم نبودند. پس از فرو افتادن سامانيان (سده 4 ق) مسلمان، اما ايرانينژاد، كه در جنب توجه به آيين مقدس اسلام و زبان و ادب عربي، توجّه ويژهاي هم به ايرانيّت و زبان و ادب فارسي داشتند، عربان بغدادنشين به كمك تركان بيابانگرد (= غزنويان، سلجوقيان و...) بر ايران مسلّط شدند و در برابر خردگرايي (= شيعيگري و معتزليگري) به ترويج اشعريگري قشري پرداختند و به تعبير بيهقي «انگشت در كردند و قرمطي (= خردگرا = روشنبين و روشنرأي) جستند».5 با اين همه از همان روزگار سامانيان (سده 4 ق) توجه به زبان و ادب عربي و عربينويسي و عربيسرايي در مركز توجهات قرار داشت و در سدههاي 5 و 6ق اين گرايش و اين توجه به جدّ دنبال شد. عربيسرايي نه فقط صلههاي بزرگ كه مقامات و مناصب اداري مهمي هم به بار ميآورد. سه كتاب ﻳﺘﻴﻤﺔ الدّهر، نوﺷﺘﮥ ثعالبي (د. 429ق) دُﻣﻴﺔ القصر، تأليف باخزري (مقتول 467ق) و خريدﮤ القصر، تأليف عمادالدين اصفهاني (د. 597ق) آيينهاي است كه در آنها نه فقط شماري معتنابه (530 تن) شاعران عربيسرا معرفي ميشوند، كه در آنها فضايي تصوير شده است كه خواننده جز عربيگويي، عربي سرايي و عربي نويسي و حكومت فرهنگ و سنّت عربي چيزي نمييابد و نشاني از زبان و ادب فارسي و فرهنگ ايراني نميبيند و از خود ميپرسد: زبان فارسي به كجا تعلق دارد، چه كساني بدين زبان سخن ميگويند و كدام شاعران بدين زبان ميسرايند؟ از ياد نبريم كه بزرگاني چون صاحب بن عبّاد (د. 385ق) عربگراي شيفتهاي كه به قول خودش در آيينه نمينگريست تا عجم نبيند! بديعالزمان همداني (د. 398ق) و ابوالفتح بُستي (د. 400ق) از عربيگويي و عرب گرايي حمايت ميكردهاند و با زبان و ادب فارسي ميستيزيدهاند!6 مراد از ذكر اين نكات روشن شدن اين معناست كه اولاً در چنين فضايي انتخاب زبان فارسي براي نوشتن و سرودن نشان از ايران گرايي و ميهن دوستي دارد و تمام شاعران، حتي در مديحهسراييهاي خود، ايران گرايانه رفتار كردهاند؛ ثانياً، بزرگي چون سعدي ميتوانست زبان عربي را برگزيند و به «آب و نان» (= صلهها و مقامها) برسد و چنين نكرد. او «شيخ» (در معناي ديني) بود، ديندار و دينورز بود، مسلماني پاك دين بود، اما عرب مآب و عربيگرا نبود و انتخاب زبان فارسي از سوي او براي نوشتن و سرودن، سندي استوار از جمله اسناد ايرانگرايي اوست. اين امر آنگاه معني دارتر، شكوهمندتر و تحسينبرانگيزتر ميشود كه به دو ﻧﻜﺘﮥ مهم توجه كنيم:
1. ﻧﻜﺘﮥ اول آن كه، زبان و ادب فارسي (دري) كه در ورارود (= ماوراءالنهر) زاده شده بود و به عنوان زبان ايران اسلامي رسميت يافت، به تدريج، ﭘﻬﻨﮥ ايران فرهنگي را در نورديد. نخست به خراسان و آذربايجان و ري و برخي نقاط ديگر رفت و اكنون، پس از ﺣﻤﻠﮥ مغول، در آغاز سدﮤ 7ق به فارس ميآمد تا فارس به جاي خراسان، مركز فرهنگي ايران گردد و بزرگ مردي قد برافرازد چونان فردوسي تا نابسامانيهاي برآمده از ﺣﻤﻠﮥ مغول، در حوزﮤ زبان و ادب، يعني يكي از بنياديترين بنيادهاي مليّت و ايرانيت را سامان بخشد. اين بزرگ مرد، كه به حق او را فردوسي ثاني بايد خواند، سعدي است.
2. ﻧﻜﺘﮥ دوم آن كه پيش از حضور زبان و ادب فارسي (دري) در فارس كه مصادف بود با برآمدن سعدي، شاعري نميشناسيم كه در فارس به فارسي دري شعر سروده باشد، ظاهراً تا اين زمان كه عصر گسترش زبان و ادب فارسي در فارس است، گونهاي زبان كه از جمله زبانهاي ايراني محسوب ميشود، در ميان مردم فارس، اعم از خواص و عوام، رايج بود؛ همان زبان كه دو مصراع از يك غزل ملمع حافظ بدان سروده شده است: مصراع دوم بيت چهارم و مصراع اول بيت پنجم از غزل 438 به مطلعِ:
سَبَتْ سَلْمي بِصُدغيها فُؤادي
|
و روحي كلّ يَوْمٍ لي يُنادي
|
بدين صورتِ:
امن أَنْكَرْتَني عَن عِشْقِ سَلْمي
|
تَزاوّل آن روي نهكو بوادي
|
كه همچون مُت ببوتن دل وَ اي رَه
|
غَريقُ العِشْقِ في بَحْرِ الودادي7
|
و سعدي نخستين سرايندهاي است كه با تكيه بر ميراث ادبي خراسان بزرگ و اطلاعات گسترده، طبع خداداد و ذوق سرشار خويش، كاروان شعر و ادب فارسي را در فارس به راه انداخت و چنان كه پيشتر هم گفتهام، مكتب ادبي فارس را بنياد نهاد... حاصل سخن آنكه براساس يك اصل مسلّم كه «زبان، از عناصر اساسي سازندﮤ بناي هويّت و مليّت است» دو برهان در اثبات ايران دوستي و ميهنپرستي سعدي، شكل ميگيرد: نخست آنكه، ممكن است يك عالم علم تجربي يا يك فيلسوف، به زبان، صرفاً به مثاﺑﮥ ابزار بنگرد، اما وقتي زبان، عنصري از عناصر تشكيل دهندﮤ هويت و مليت محسوب ميشود و نوبت انتخاب شاعر فرا ميرسد، بي آنكه بتوانيم برهاني اقامه كنيم كه زبان، چيزي بيشتر از يك ابزار است، اما احساس ميكنيم كه چنين نيست و شاعر، دست كم بدان، به مثاﺑﮥ ابزاري مقدس مينگرد؛ ابزاري كه به مدد آن پاكترين و بيآلايشترين عواطف و احساسات شاعر به نمايش گذاشته ميشود. به همين سبب آن را و متعلقات آن را كه از جمله سرزميني است كه زبان در آن رايج است (= ميهن)، دوست دارد و بدانها مهر ميورزد....
دوم آنكه، هر پديده يا هر موجود لوازمي دارد كه از آن جدايي نميپذيرد. لازﻣﮥ آتش، سوزندگي است. نميتوان پديدهاي را آتش خواند و سوزنده ندانست. سعدي را فردوسي ثاني خوانديم؛ چرا كه به گواهي تاريخ او نيز همانند فردوسي، در مقطعي از تاريخ ايران، به احياي زبان فارسي و دست كم به سر و سامان بخشيدن به بيسروسامانيهايي كه به سبب ﺣﻤﻠﮥ مغول در زبان و فرهنگ ما پيش آمده بود، همّت گماشت. آيا ميتوان فردوسي بود و ايراندوست نبود و به ميهن مهر نورزيد؟8
بخش دوم، از درون: مراد نگريستن به درون متن است و با استفاده از متن، مسايل مورد نظر خود را اثبات يا نفي كردن. براي تحقّق اين منظور، از دو معيار بهره ميگيريم: ميزان ربط متن به موضوع؛ ميزان صراحت و ابهام يا آشكارايي و نهفتگي متن مرتبط با موضوع و با اعمال اين دو معيار با دو گونه متن در آثار سعدي مواجهيم: درجه اوّل، و درجه دوم:9
1. متون درجه اول: و آن غزلي است به مطلع:10
من از آن روز كه در بند توأم، آزادم
|
پادشاهم كه به دست تو اسير افتادم
|
كه در مقطع آن، بيانگر ﻣﺴﺌﻠﮥ اصلي ماست:
سعديا حبّ وطن گرچه حديثي است صحيح
|
نتوان مُرد به سختي كه من اينجا زادم
|
مرور بر ابيات ديگري از غزل، به تجزيه و تحليل موضوع مدد ميرساند و در حلّ مشكل مؤثّر واقع ميشود:
... مينمايد كه جفاي فلك از دامن من
|
دست كوته نكُند تا نكَند بنيادم
|
ظاهر آن است كه با ساﺑﻘﮥ حكم ازل
|
جهد سودي نكند تن به قضا در دادم
|
ور تحمل نكنم جور زمان را چه كنم
|
داوري نيست كه از وي بستاند دادم
|
دلم از صحبت شيراز به كلي بگرفت
|
وقت آن است كه پرسي خبر از بغدادم
|
هيچشكنيستكه فرياد من آنجا برسد
|
عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادم...
|
مستند منتقدان، مقطع همين غزل است و نقد نظر آنان، بحثي فني ـ بلاغي،11 بدين شرح، ميطلبد:
الف. خبر و انشاء: در دانش معاني كه يكي از دانشهاي بلاغي است، گزارهها يا جملهها به دو قسم خبر و انشاء تقسيم ميشود و تأكيد ميگردد كه تنها در خبر «احتمال صدق و كذب» هست، يعني كه در انشاء چنين احتمالي نيست و گزارﮤ انشايي را نميتوان صادق يا كاذب (= درست يا نادرست) خواند. بر اين اساس، نه تنها گزارههايي كه در برابر خبر قرار ميگيرند (= امر، نهي، پرسش، تمنّي، ترجي، ندا...) انشاء به شمار ميآيند كه حتي گزارههايي كه ظاهراً ساختار خبري دارند، اما محتواي آنها عاطفي و خيالي است نيز در شمار گزارههاي انشايي قرار ميگيرند. فيالمثل اين بيت كه:
بختِ آيينه ندارم كه در او مينگري
|
خاك بازار نيرزم كه بر او ميگذري12
|
از چهار گزارﮤ ـ ظاهراً ـ خبري تشكيل شده است، اما با توجه به محتواي شاعرانه آنها، نه خبر كه انشاء به شمار ميآيند. وقتي از خبر و احتمال صدق و كذب سخن ميرود، هدف، اِخبار (= خبر دادن = اطلاعات رساندن) است و چون از انشاء و عدم احتمال صدق و كذب سخن به ميان ميآيد، هدف، «تهييج و تحريك» است. از اين مقدّمات دو نتيجه به بار ميآيد:
يك. اگر سخني شاﻳﺴﺘﮥ اطلاق نام «شعر» (نه نظم) باشد، از مقوﻟﮥ انشاء است و به قصد تحريك و تهييج شنوندگان و خوانندگان پديد آمده است كه به قول ملكالشعراي بهار:
شنيدهاي كه ز يك بيت فتنهاي بنشست
|
نديدهاي كه ز يك شعر فتنهاي برخاست؟!13
|
دو. اتّصاف گزارهها به صفات گوناگون چون صفت نيك و بد؛ كفر و ايمان؛ خيانت و خدمت؛ و ميهن دوستي و وطن فروشي و... فرعِ اتّصاف آن به صدق و كذب است. يعني نخست بايد گزارهاي به صفت صدق يا كذب متصف بشود، يعني از مقوﻟﮥ «خبر» باشد تا بتوان آن را فيالمثل نيك يا بد خواند، حاكي از كفر يا ايمان دانست، خادمانه يا خائنانه شمرد و ميهندوستانه يا وطن فروشانه محسوب داشت... سخنِ شاعراﻧﮥ سعدي (= سعديا حبّ وطن...) بيگمان، انشاء است، نه احتمال صدق و كذب در آن ميرود، نه احتمال ميهن ستيزي و بيمهري نسبت به وطن و پشت كردن بدان، هر چند از ظاهر معنا يا معناي ظاهري بيت چنين برآيد و از سر غَرَض يا غفلت چنين استنباط شود.14
ب. احساس شاعرانه: در برخورد با شعر بايد از معناي ظاهري گذشت، با شاعر به همدلي رسيد و به احساس شاعرانه كه همانا پيام شاعر است، دست يافت. بدين ترتيب خواننده شعر با دو معنا يا با دو حوزﮤ معنايي روبهروست:
يك. حوزﮤ ظاهري، يا معنايي كه الفاظ يك شعر به ذهن القا ميكنند. در اصطلاح اهل بلاغت از اين معنا به «غَرَض اوّلي» تعبير ميشود.
دو. حوزﮤ باطني، يا «معناي شاعرانه» كه در پي همدلي خواننده يا شاعر و دريافت احساس او بدان ميتوان پي برد. اهل بلاغت از اين معناي ناگفته به «غَرَض ثانوي» تعبير ميكنند. توجه نكردن به حوزههاي معنايي و اغراض اوّلي و ثانوي، كج فهميها و بدفهميهايي به بار ميآورد كه با حقيقت، فرسنگها فاصله دارد. نموﻧﮥ آن برداشت خطا از بيتِ «حبّ وطن» سعدي است كه كار را تا صدور حكم بيدادگراﻧﮥ «بيوطني» اين شاعر بزرگ پيش برده است. وقتي بيت را به نثر برگردانيم، حاصل كار چنين است: «اي سعدي، هر چند حديثِ «دوست داشتن ميهن از لوازم ايمان است»، حديثي است صحيح (= معتبرترين حديث) اما نميتوانم به سبب زاده شدن در اين مكان (= ايران = شيراز) به سختي زندگي كنم و به سختي بميرم (= بايد هجرت كنم تا از اين سختي برهم)». آنچه اكنون پيش روي ماست، معناي ظاهري و غَرَض اوّلي بيت است، نه هدف نهايي و غَرَض ثانوي و معناي شاعرانه كه معناي اصلي است. معناي ظاهري و غرض اولّي، پلي است كه ما را به غرض ثانوي و معناي شاعرانه هدايت ميكند و زﻣﻴﻨﮥ همدلي ما را با شاعر فراهم ميآورد.
معناي باطني سخن سعدي كه با تلميح به حديث نبوي «حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الإِيمانِ»15 شكل گرفته است، چيزي جز «شِكْوَه و شكايت» و «گله و اعتراض» نيست نه «دشمني با وطن» در ميان است و نه «بيوطني» و خواهيم ديد كه اين گلهگذاري و اين شكوه و شكايت كه همانا ترجمان و تعبيري است از «احساس شاعرانه» يا «غَرَض ثانوي» از سخن شاعراﻧﮥ سعدي، عين ايرانگرايي و وطندوستي نيز هست...
1. شكوه و شكايت و گله و اعتراض از اغراض عمومي سخن شاعرانه است: اولاً، توجه بدين امر بايسته مينمايد كه چون شعر، بيان احساسات و عواطف شاعر است، غرض ثانوي چيزي جز نمودن عواطف و احساسات شاعرانه و ناميدن آن به نامي در خور و مناسب نيست. در كتب بلاغي يك سلسله الفاظ مطنطن را براي اين نامگذاري برگزيدهاند، مثل استرحام و تعجب و بشارت و امثال آنها و من ترجيح ميدهم كه بگويم عواطف و احساسات از دو گونه بيرون نيست:
يك. مثبت، كه بيانگر شادي است. مژده و بشارت، تحسين، شگفتي يا تعجب، اميد و آرزو از اين گونه است.
دو. منفي، كه بيانگر اندوه است. غم، شكوه و شكايت، گله، اعتراض، استرحام (= درخواست رحم و شفقت) از اين قسم است... شاعر حال يا در وضع مساعد و دلخواه و در حالتي مطلوب است و لاجرم سخنش ترجمان عواطف و احساسات مثبتِ برآمده از وضع مساعد و در حالتی مطلوب محسوب ميشود يا برعكس در وضعي نامساعد و نامناسب به سر ميبرد و به ناگزير سخنش و احساساتش انعكاس وضع نامناسب و بيانگرِ عواطفِ منفيِ برآمده از اين وضع خواهد بود. عوامل گوناگون در بازشناسي وضع مساعد و نامساعدي كه شاعر در آن به سر ميبرد، البته مؤثر است، اما آنچه بيش از همه مددكار خواننده تواند بود، سخن خود شاعر است و فضايي كه در آن تصوير ميشود (در ادامه بحث فضاي غزل سعدي را مورد بررسي قرار ميدهيم).
ثانياً شكوه و شكايت و گله و اعتراض شاعر، معلول دو گونه عوامل و علل است: عام و خاص. بر طبق عوامل و علل عام، شاعر، هنرمند است و هنرمند در جستجوي حقيقت16 است و جوياي كمال مطلوب و چون آن را نمييابد، لاجرم شكوه ميكند و معترض ميشود. پيداست كه خوب و بد و مناسب و نامناسب، اموري نسبي است و وضع، هر چه مطلوب باشد، مطلوبتر از آن هم متصوّر است و هنرمند جوياي «مطلوبتر» است و بايد هم باشد. بر بنياد عوامل و علل خاص، يعني رويدادهاي نامطلوبي كه ممكن است در زندگي شاعر پيش آيد، نيز شاعر زبان به اعتراض ميگشايد و شكوه و شكايت سر ميكند و توجه مخاطبان خود را به «بايدها و نبايدها» برميانگيزد، چنانكه تبعيضها و بلاها (= عوامل عام) حافظ را بدين سان به اعتراض واميدارد:
پير ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
|
آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد17
|
و مرگ شاه شيخ ابواسحاق (= عامل خاص) در مقام پادشاهي هنرشناس هنرمند نواز اهل تسامح، اين سان:
ياد باد آنكه سر كوي توأم منزل بود
|
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود...
|
راستي دولت فيروزﮤ بواسحاقي
|
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود18
|
2. فضايي كه در غزل سعدي، به ويژه از بيتِ «مينمايد كه جفاي فلك...» تا پايان غزل و طرح ﻣﺴﺌﻠﮥ «حبّ وطن» تصوير شده است، فضايي است شكوه آفرين و اعتراض برانگيز؛ شكايت از شيراز است و آنچه در شيراز بر او ميگذرد و قدرش شناخته نميشود:
ـ مينمايد كه جفاي... چنين به نظر ميرسد كه گردش آسمان (= روزگار) تا بنياد مراد برنيندازد، دست بردار نيست.
ـ ظاهر آن است... با آنكه حكم ازل، براساس رحمت شكل گرفته است (= سَبَقَتْ رَحْمَتيِ غَضَبيِ: حديث19) به نظر ميرسد كه سرنوشت من مهرآميز رقم نخورده است و من به ناگزير در برابر قضا سر تسليم فرود ميآورم...
ـ ور تحمل نكنم... از آنجا كه داور دادگري نيست كه داد مرا از روزگار (= جانشين ستمگران) بستاند، چارهاي جز تحمّل كردن جور و جفاي روزگار ندارم...
ـ دلم از صحبت شيراز... از مصاحبت مردم شيراز دلگيرم، سرِ آن دارم كه به بغداد بروم، تا مگر آنجا گشايشي به بار آيد و آنان كه در جستجوي من هستند، از بغداد سراغ مرا بگيرند و خبر مرا از آنجا بشنوند...
ـ هيچ شك نيست... فرياد دادخواهي من به بغداد خواهد رسيد [و گوش بغداديان / شايد خليفه و اطرافيانش را كر خواهد كرد] و جاي شگفتي است اگر وزير اين فرياد را نشنود [و دادخواهي نكند = اعتراض نسبت به بيدادگريها و ستمها و...].
ابيات پنجگانه گواه اين حقيقتند كه سعدي به سبب روي دادن رويدادي دلگير بوده است و معترض، مثل هميشه گناه بيدادگران را به گردن فلك و روزگار انداخته و شكوه كرده است كه روزگار قصد جان او را دارد و براي آنكه به اعتراض خود شدّت بخشد، چنين شكوه كرده است كه گناه بر گردن سرنوشت اوست، گناه بخت اوست و با آنكه خداوند مژده داده است كه سرنوشتها را عنايتآميز رقم زده است،اما از بخت بد، او در شمار معدود كساني است كه سرنوشتش عنايتآميز رقم نخورده است و بدين سان از جبر، ابزاري ساخته است براي اعتراض و شكوه و شكايت20 و به قصد تأكيد بر آن و نيز نقد بيدادها و بيدادگران از جمله قضاوت و قضات در روزگار خود اعلام تسليمي كرده است كه از هر اعتراض كوبندهتر است و سرانجام در پايان سخن نخست، اظهار دلگيري كرده است از مصاحبان خود در شيراز و سپس اعتراضي گلهآميز يا گلهاي اعتراضگون كرده است از حكومت (= حاكم / وزير). اين معاني، جمله مقدمهاي است بر بيت شكوهآميز مورد بحث: سعديا، حبّ وطن...
3. بيت حاكي از ميهن دوستي است، نه بيوطني: چرا كه اولاً از كسي شكوه ميكنيم و از كسي متوقعيم كه دوستش داريم و بدو مهر ميورزيم. در بيت مورد بحث گرچه مخاطب (به طريق تجريد) خود شاعر است، اما به واقع، مخاطب ميهن است؛ ميهن در جايگاه محبوبي كه از او شكوه ميشود؛ محبوبي كه اگر از خداي جهان در مقام «جان جانان» و محبوبِ محبوبان، بگذريم، گراميترين محبوب است و سعدي از اين محبوب شِكوه ميكند تا نشان بدهد كه دوستش دارد؛ ثانيا، كيست كه عشق را تجربه كرده باشد و از دست معشوق شكوه نكرده باشد، حتي معشوق را تهديد نكرده باشد كه تركش ميكند! اما كدام عاشق، معشوق را ترك كرده است؟! بشنويد:
روم به جاي دگر، دل دهم به يار دگر
|
هواي يار دگر دارم و ديار دگر
|
به ديگري دهم اين دل كه خوار كردﮤ توست
|
چرا كه عاشق تو دارد اعتبار دگر...
|
خبر دهيد به صياد ما كه ما رفتيم
|
به فكر صيد دگر باشد و شكار دگر
|
خموش«وحشي»ازانكارِ عشق او كاين حرف
|
حكايتي است كه گفتي هزار بار دگر21
|
آري، حكايتي است كه عاشقان هزار بار ميگويند تا بر شيدايي و شوريدگي خود تأكيد ورزند و كدام عاشق است كه نداند كه غَرَض ثانوي اين گونه ابيات، پيوسته آن است كه خطاب به معشوق بگويد:
گر بر كَنم دل از تو و بردارم از تو مهر
|
آن مهر بر كه افگنم، آن دل كجا بَرَم؟!22
|
ثانياً، كيست كه نداند براساس يك تحليل روانشناختي آنجا كه شعار هست، واقعيت نيست. شعار ميروم و دست از عشق ميشويم، حكايتي است كه به ﮔﻔﺘﮥ وحشي بارها ميگويند و واقعيتي نخواهد داشت؛ رابعاً كيست كه در خاﻧﮥ خود و در ميهن خويش چون با اموري كه انتظار ندارد روبهرو شود؛ زبان به شكوه نگشايد و از ترك كردن خانه و كاشاﻧﮥ خود و نيز از ترك كردن ميهن سخن نگويد و سرانجام كيست كه نداند اين سخنان، جمله به انكار عشق معشوق ميماند كه حكايتي و قصّهاي بيش نيست و نه از كين، كه از مهر حكايت ميكند و نه گوياي «بيوطني» كه حاكي از «وطن دوستي» است.
2. متون درجه دوم: متوني است كه در آنها، مستقيماً از حبّ وطن سخن در ميان نيست، اما به گونهاي حبّ سعدي را نسبت به ميهن نشان ميدهد. اين متون را ميتوان به سه گروه تقسيم كرد و براساس محتواي هر گروه بر آنها نامي خاص نهاد:
الف. وصف شيراز: وطن داراي دو معناي عام و خاص است. وطن در معناي خاص، زادگاه آدمي است و در معناي عام، نامي است بر سرزميني كه زادگاه در آن واقع است. شايد معناي عام وطن، محصول يك مجاز باشد، مجاز عام و خاص يا جزء و كل. به هر حال، هر چه هست، بستگيها و دلبستگيها از زادگاه آغاز ميشود و به سرزمين تسرّي مييابد و ابراز مهر نسبت به زادگاه، ابراز مهر نسبت به ميهن به شمار ميآيد و چنين است كه شيداييها و مهرورزيهاي سعدي نسبت به شيراز؛ به معني شيداييها و مهرورزيهاي او نسبت به ايران است. ابياتي از اين گونه كه:
دست از دامنم نميدارد
|
خاك شيراز و آب ركناباد23
|
***
|
خوشا تفرّج نوروز خاصه در شيراز
|
كه بركَنَد دل مرد مسافر از وطنش24
|
در كليات سعدي كم نيست، ابياتي كه در آنها حبّ وطن به گونههاي مختلف تصور و توصيف شده است.
ب. وصف بزرگان: در آثار سعدي، شخصيتهاي تاريخي و اسطورهاي بارها و بارها مورد ستايش قرار گرفتهاند... ميتوان ابياتي كه در آنها اين شخصتها مورد توصيف و ستايش قرار گرفتهاند، از سراسر كليات گردآورد و براساس آنها از دلبستگي سعدي به فرهنگ و تاريخ ميهنش و سرانجام از مهر او نسبت به ميهنش سخن گفت... من در تحليل بوستان، به مناسبت، تا حدي بدين معنا پرداختهام.25
ج. رفتن و باز آمدن: در ميان اشعار سعدي دو غزل بلند قصيده گونه هست كه يكي وصف رفتن سعدي و بيان احساس او به گاه دور شدن از ميهن است و ديگري توصيف باز آمدنش به ميهن و رسيدنش به شيراز. من ابياتي از اين دو غزل را كه برگزيدهام، پايانبخش سخنان خود ميسازم تا از اين پس شيوﮤ عشق ورزيدن و شيدايي كردن نسبت به ميهن را و درس وطندوستي را هم از سعدي بياموزيم:
منزل اول، ﻗﺼﮥ تلخ رفتن:26
ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم
|
خبر از پاي ندارم كه زمين ميسپرم
|
ميروم بيدل و بييار و يقين ميدانم
|
كه من بيدل بييار نه مرد سفرم
|
پاي ميپيچم و چون پاي دلم ميپيچد
|
بار ميبندم و از بار فرو بستهترم
|
چه كنم دست ندارم به گريبان اجل
|
تا به تن در ز غمت پيرهن جان بدرم
|
هر نَوردي كه ز طومار دلم باز كني
|
حرفها بيني آلوده به خون جگرم...
|
خار سوداي تو آويخته بر دامن دل
|
ننگم آيد كه به اطرافِ گلستان گذرم...
|
به قدم رفتم و ناچار به سر، باز آيم
|
گر به دامن نرسد دست قضا و قَدَرَم
|
غزل دوم، حكايت شيرين باز آمدن:27
سعدي اينك به قَدَم رفت و به سر، باز آمد
|
مفتيِ ملّتِ اصحاب نظر بازآمد
|
ﻓﺘﻨﮥ شاهد و سودازدﮤ باد بهار
|
عاشق ﻧﻐﻤﮥ مرغان سحر بازآمد...
|
سالها رفت مگر عقل و سكون آموزد
|
تا چه آموخت كز آن شيفتهتر باز آمد...
|
وه كه چون ﺗﺸﻨﮥ ديدار عزيزان ميبود
|
گوييا آب حياتش به جگر بازآمد
|
خاك شيراز هميشه گل خوشبوي دهد
|
لاجرم بلبل خوشگوي دگر باز آمد
|
پاي ديوانگياش بُرد و سر شوق آورد
|
منزلت بين كه به پا رفت و به سر باز آمد
|
ميلش از شام به شيراز به خسرو مانست
|
كه به اندﻳﺸﮥ شيرين ز شكر باز آمد...
|
چو مسلّم نشدش ملك هنر چاره نديد
|
به گدايي به درِ اهل هنر باز آمد
|
همين احساس را نسبت به شيراز و در نهايت نسبت به ايران، در مواضع مختلف آثار سعدي ميتوان شاهد بود، از جمله در اين ابيات:28
خوشا سپيدهدمي باشد آنكه بينم باز
|
رسيده بر سر الله اكبر شيراز
|
بديده بار دگر آن بهشت روي زمين
|
كه بار ايمني آرد، نه جور قحط و نياز
|
نه لايق ظلمات است بالله اين اقليم
|
كه تختگاه سليمان بُدست و حضرت راز...
|
تا پايان سخن كه ميگويد:
كه سعدي از حق شيراز روز و شب ميگفت
|
كه شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
|
پينوشت:
1. سعدي، كليات، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران، اميركبير. چاپ هشتم، 1366ش، ص 176.
2. همان، ص 37. در باب اين بهانه تراشي مغرضانه نك: براون، ادوارد، تاريخ ادبيات ايران: از فردوسي تا سعدي، ترجمه غلامحسين صدري افشار، تهران، انتشارات مرواريد، 1368ش، ص 214.
3. نك: عابدي، كاميار، «سعدي در آيينه ادب معاصر»، سعديشناسي، دفتر هشتم، 1384، ص 44.
4. سعدي، كليات، ص 605.
5. بيهقي، ابوالفضل، تاريخ، به كوشش خليل خطيبرهبر، تهران، انتشارات سعدي، 1368ش، 1/230.
6. كتاب ارجمند چالش ميان فارسي و عربي، تأليف استاد دكتر آذرتاش آذرنوش، تهران، نشرني، 1385ش، در اين زمينه خواني است. در باب مطالب منقول از اين كتاب در مقاﻟﮥ حاضر نك: صص 133ـ174.
7. حافظ. ديوان، تصحيح علامه محمد قزويني، دكتر قاسم غني، تهران، زوّار.
8. من در اين باب كه «سعدي، فردوسي ثاني است» و خدمات «فردوسي گون سعدي»، جداگانه بحث كردهام.
9. اين درجهبندي، صرفاً از جهت ميزان و درجه صراحت و ابهام متن در ارتباط با موضوع است.
10. سعدي، كليات، ص 548.
11. مباحث مربوط به خبر و انشاء، غرض اولّي و غرض ثانوي را در كتب بلاغي، مبحث علم معاني ميتوان بازيافت.
12. سعدي، كليات، ص 614.
13. بهار، ديوان، قصيده در ستايش «فردوسي». بهار در اين قصيده و در برخي ديگر از اشعار خود، به مسايلي پرداخته است كه در شعر فارسي كمتر سابقه دارد؛ مسئله «نظريههاي مربوط به شعر».
14. گزارههاي علمي (= علم تجربي) و گزارههاي فلسفي از نوع خبر است و محتمل صدق و كذب و گزارههاي هنري (= شعري) از نوع انشاء و لاجرم غير محتمل صدق و كذب.
15. اين حديث صحيح كه معتبرترين گوﻧﮥ حديث است، در منابع معتبر و كهن ثبت است. نك: فروزانفر، بديعالزمان، احاديث و قصص مثنوي، به كوشش حسين داوودي، تهران، اميركبير، 1381ش، ص 388.
16. حقيقت، اصطلاحي است دشوار و اگر به حوزﮤ كاربرد آن توجه نشود، گمراه كننده. حقيقت در حوزﮤ ارزش شناختي (= اخلاق و هنر) به معني «كمال مطلوب» يا «يك چيز چنان كه بايد باشد» است. نك: دادبه، اصغر، كليات فلسفه، تهران، دانشگاه پيامنور، 1385ش، صص 128ـ132.
17. حافظ، ديوان، غزل 105، بيت 3. در باب اين بيت يك مقاﻟﮥ نگارنده، تحت عنوان «خطاي قلم صُنع در منطق شعر»، ضمن مجموﻋﮥ پير ما گفت، به كوشش سعيد نيازكرماني، تهران، انتشارات پاژنگ، 1374ش، نيز بدين نكته توجه بايد كرد كه شعر و ادب، غالباً، شكوه و شكايت است. نك: مقاﻟﮥ نگارنده تحت عنوان «بَثُّ الشكوي» در دايرﮤ المعارف بزرگ اسلامي، جلد يازدهم، 1381ش.
18. حافظ، ديوان، غزل 207.
19. فروزانفر، احاديث و قصص مثنوي، ص 193 و 437.
20. در اين باب، نك: دادبه، اصغر، «جبرگرايي حافظ: باور يا ابزار؟»، چاپ شده در: حافظپژوهي، دفتر دوم، شيراز، 1378ش.
21. وحشي بافقي، ديوان، تصحيح حسين نخعي، تهران، اميركبير، 1366ش، غزل 222. من بيت نخستين غزل را در حافظه داشتم و نميدانستم از كيست. از دوست و همكار جوانم دكتر عبدالرضا مدرسزاده سپاسگزارم كه سرايندﮤ بيت را شناسايي كردند و تمامت غزل را در اختيارم نهادند.
22. بيت از كمالالدين اسماعيل اصفهاني است، ملقب به خلّاق المعاني كه حافظ، ضمن تغيير دادن قاﻓﻴﮥ آن («كنم» --› «برم») در قصيدهاي به مطلعِ:
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم | يعني غلام شاهم و سوگند ميخورم |
كه در شمار غزلها آمده (حافظ، ديوان، غزل 329، بيت 8) تضمين كرده است.
23. سعدي، كليات، ص 468.
24. همان، ص 531.
25. نك: دادبه، اصغر، «بوستان»، دايرﮤ المعارف بزرگ اسلامي، تهران، مركز دايرﮤ المعارف بزرگ اسلامي، جلد دوازدهم، 1383ش، نيز چاپ شده در: مجموﻋﮥ مقالات سعديشناسي، دفتر هشتم، 1384ش، ص 8.
26. همان، ص 726.
27. همان، ص 714.
28. سعدي، كليات، صص 552ـ553.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1386/5/1 (1853 مشاهده) [ بازگشت ] |