به نام آن كه جان را فكرت آموخت
|
|
چراغ دل به نور جان برافروخت
|
به فضلش هر دو عالم گشت روشن
|
|
ز فيضش خاك آدم گشت گلشن
|
***
به قلم راست نيايد صفت مشتاقي
|
|
سادَتي احتَرق القَلبُ من الاشواقِ
|
نشود دفتر درد دل مجروح تمام
|
|
لَو اَصافوا صُحُفَ الدَّهرِ اِلي الاوراقي
|
همسویی اندیشه در دو عارف و حکیم بزرگ شیخ اشراق و سعدی سخنی است که بدون بررسی و تعمق و ژرفنگری در آثار آنان دریافتنی نیست. حکیم سهروردی با همبری عرفان و فلسفه، مکتبی را بنیاد نهاد که نمایانگر خصوصیات بارز و ارزنده برای تمام نسلها و ادوار گردید. سعدی نیز با غزلیاتش چشمهای از آب حیات را بر جان عاشقان جاری نمود. آن دو بزرگوار در زمانهای میزیستند که جای آن بود تا:
خون موج زند در دل لعل
|
|
ز این تغابن که خزف میشکند بازارش1
|
اما با تمام ناگواریها و مشکلات توانستند با خلاف آمد عادت، کسب جمعیت کنند و بالهای علم و دانش را مرهم عشق نهاده و عرفان و نور را در جهان آفرینش به پرواز درآورند. آنها پاکبازان بودند که توانستند با توصل به اشراقات درونی از تختهبند سرای طبیعت آزاد گردند و سرای عالم قدس را به تماشا بنشینند. صفا و یکرنگی که از پرتو تجلیّات رحمانی در کلام آنها ظاهر گردیده، غبار ظاهر و باطن را میزداید و شرابی را به پیمانۀ جان میریزد که عطرش مشام هر استشمام کنندهای را به خود میکشاند، آنان شب و روز با سوهان «لای» نفی و با صیقل «اثبات» رنگ زنگ کثرت بشریت را با عشق معشوق از آیینۀ جان، شستند تا سهروردی در سیر معنوی خویش به جایی میرسد که جام جهاننما را در وجود خویش کشف مینماید:
ز استاد چو وصف جام جم بشنودم
|
|
خود جام جهاننمای جم من بودم2
|
و دل سعدی پس از اشراقات درونی، دلدار را در خانۀ دل مییابد.
عمرها درپی مقصود به جانگردیدیم
|
|
دوست در خانه و ما گرد جهان میگردیم
|
خود سراپردۀ قدرش ز مکان بیرون بود
|
|
آنکه ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
|
و دلی که نور از اشراق میگیرد، گویای عالم اسرار میگردد و از تجربهای سخن میراند که در کمیّت زمان و مکان نمیگنجد.
زبان سعدي و سهروردي حرف دل قرنها انسانهاي دلآگاه و تشنهجاني است كه سخنان آن دو را با گوش جان شنيده و چونان تشنهاي عصارﮤ هر معني را از درونش بيرون كشيده و با اشتياق، جان خود را با آن ميآميزند.
سعدي و شيخ اشراق با ﺳﻌﮥ صدر توانستند خوشههاي عرفان و خرد را در گلستان گفتههاي خويش بپرورند و با گريز از تكرارهاي ملالآور، شيوههاي نو و جذابي را براي رسيدن به عالم ملكوت، ارايه دهند، از نظر آن دو غايت و نهايت كمال و سعادت انساني وصول نفس به نوريت تام است. آن دو، هستي را نور مطلق و جهان را تشعشع آن نور ميداند، نوري كه خرد آدمي را پرتو ميبخشد و شعاعش ﻫﻤﮥ وجود را در آتش حسن و تجلي، ذوب ميگرداند. در اين رهگذر دانش محدود بشري نخواهد توانست حقايق را بر ما مكشوف سازد، بلكه تنها درس عشق است كه انسان را به سر منزل مقصود ميرساند.
سهروردي معتقد است كه: «جواهر عقلي اگر چه هر يكي را فضيلتی است، اما وسائط خود خالق مطلقند و فاعل مطلق اوست و همچنان كه نور قوي تمكين نور ضعيف نكند تا وي مستقل بوده روشن كردن چيزها را، قوت قاهره واجبي تمكين وسائط نكند تا ايشان مستقل باشند به فعل ايجاد».3
تو بخشيدي روان و عقل و ايمان
|
|
وگر نه ما همان مشتي غباريم4
|
***
|
|
عقل وقتي خسروي ميكرد در ملك وجود
|
|
باز چون فرهاد، عاشق بر لب شيرين اوست5
|
به طور كلي نور بنياد عرفان و حكمت مشرق زمين است و در قرآن و ادعيه، بارها به نور در برابر ظلمت اشاره شده است و كساني كه از طريق مشاهده و مكاشفات قلبي، نه بحث و نظر به حقايق هستي و كمال دست مييازند، يافتهاي خود را دريافتهاي نوري مينامند. سهروري در ﺣﻜﻤﺔالاشراق مينويسد: «بدانيد اي برادران من بسيار از من خواستيد تا در حكمت اشراق براي شما كتابي به رشته نگارش درآورم، ﺣﻜﻤﺔالاشراق يعني فلسفهاي كه بر اشراق يعني كشف و شهود بنياد گرديده است يا حكمه مشرقيان كه مراد از ايشان حكماي پارس ميباشد و اين توجيه نيز به همان معني نخستين باز ميگردد، زيرا فلسفه حكماي فارس بر كشف و ذوق پايهگذاري شده است، از اين رو آن را به اشراق نسبت دادهاند كه عبارت از ظهور انوار عقليه و لمعان تابش و فيضان درخشش و تابش آنها بر نفوس مجرد، ميباشد.»6
از نظر سهروردي و سعدي، همه جا سرشار از خداست و چون خدا نورالانوار است، پس همه جا سرشار از نور است و سفر انسان، آغاز و انجامش به سوي روشنايي است و خداوند منوّر ارواح و روشن كنندﮤ آسمانها و زمين است.
صد مشعله افروخته گردد به چراغي
|
|
اين نور تو داري و دگر مقتبسانند7
|
***
|
به فلك ميرسد از روي چو خورشيد تو نور
|
|
قل هو الله احد چشم بد از روي تو دور8
|
مه روي بپوشاند خورشيد خجل ماند
|
|
گر پرتو روي افتد بر طارم افلاكت9
|
***
خورشيد كه شاه آسمان است
|
|
در عرﺻﮥ حسن او پياده
|
خورشيد و مهش ز خوبرويي
|
|
سر بر خط بندگي نهاده10
|
سهروردي معتقد است كه: «هرگاه ﻫﻤﮥ اشياء جهان وجود را بررسي كني، به جز نور محض چيز ديگري درنيابي كه در هستيهاي عالم مؤثر بود، حال آن كه تأثير آن قريب يا بعيد باشد، او حتي محبت و قهر را از جانب نور ميداند و حركت و حرارت را نيز معلول نور ميداند، بنابراين حرارت را در غرائزي مانند قوت و نزوع و شهوت و غضب ذي مدخل بود و ﻫﻤﮥ آنها به نزد ما به سبب حركت تماميت يابند و شوقها نيز موجب حركات شوند».11
پرتو خورشيد عشق بر همه افتد و ليك
|
|
سنگ به يك نوع نيست تا همه گوهر شود12
|
***
همه عالم جمال طلعت اوست
|
|
همه كسي را نه اين نظر باشد13
|
***
پرتو نور راي تو هر نفسي به هر كسي
|
|
ميرسد و نميرسد نوبت اتصال من14
|
«و نور جرمي هيأت است در جرم، پس او ظاهر است از بهر ديگري و نور است از بهر ديگري و اگر به خود قائم بودي، نور بودي از بهر ذات خود و از بهر خود ظاهر بودي و زنده بودي و هر چه زنده است به ذات خويش نور مجرد است و هر نور مجرد، زنده است به ذات خويش و حقّ اول، نور ﻫﻤﮥ انوار است زيرا كه معطي حيات است و بخشندﮤ نوريت است». و او ظاهر است از بهر ذات خويش و ظاهر كنندﮤ ديگري است، چنان كه در مصحف مجيد آمده است كه گفت: «الله نور السموات و الارض» و نوريت او آن است كه از بهر ذات خود ظاهر است و ديگري بدو ظاهر شود، پس نور ﻫﻤﮥ نورهاست و نوريت هر چيز ساﻳﮥ نور اوست، پس آسمان و زمين به نور او روشن گشت».15
خالق خلق و نگارندﮤ ايوان رفيعي
|
|
خالق صبح و برآرندﮤ خورشيد منيري16
|
***
سرو چمن پيش اعتدال تو پست است
|
|
روي تو بازار آفتاب شكسته است
|
شمع فلك با هزار مشعله از نور
|
|
پيش وجودت چراغ بازنشسته است17
|
***
تو با اين حسن نتواني كه روي از خلق درپوشي
|
|
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي18
|
در عقيدﮤ سهروردي، خداوند، روشنايي بيغل و غش بيكران است و اين نور يا روشنايي نورالانوار ناميده ميشود و جهان كون و هستي سايهاي از اين نور است كه در اثر درخشيدن و تجلي پديد آمده است و سعدي همسو با سهروردي فروغ رخ معشوق را در جام دنيا متجلي ميبيند و نه تنها دنيا كه عالم آخرت را نيز فروغي از رخ او ميداند:
مشعلهاي برفروخت پرتو خورشيد عشق
|
|
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت19
|
پرده اگر برافكني، وه كه چه فتنهها بود
|
|
چون پسِ پرده ميرود اين همه دلبرباييات
|
گوﺷﮥ چشم خاطري بر صف عاشقان فكن
|
|
تا شب رهروان شود، روز به روشناييات20
|
***
مبيناتٌ لِمَن اَضحي لَهُ بَصرٌ
|
|
بنور معرفه الرحمن مكتحلاً21
|
در دعاي سمات نيز، نور خورشيد، نوري است كه از نورالانوار كسب شده است: «و خلقت بها النور و جعَلته نهاراً و جلعت النهار نشوراً مبصراً و خلقت بها الشمس و جعلت الشمس ضياء و خلقت بها القمر و جعلت القمر نورا»ً.22
و از جمله دعاهاي ضبط شده نيز اين است كه: يا نور النور قد استنار بنورك اهل السموات و استضاء بنورك اهل الأرض يا نور كل نور خامد بنورك كل نور.
از تجليات ديگر نور، نوري است كه درون سالك را نوراني ميگرداند و حجابهايي را كه مانع از نظر به سوي محبوب است، زايل مينمايد، چنانكه از اين نور نيز در دعاي شعبانيه ياد ميشود كه: «الهي هب لي كمال الانقطاع اِليك وانر ابصارَ قلوبُنا بضياءَ نظرها اِليك حتّي تخرق الابصارُ القلوب حُجُبَ النّور فَتَصل الي مَعْدنِ العظمه». و اين نور تنها از طريق رياضت و انجذاب تجلي از طرف نور الانوار است كه درون را پرتو ميبخشد، سهروردي خود در ﺣﻜﻤﺔالاشراق، بيان ميدارد كه حقايق از طريق كشف و ذوق و نه از راه فكر و استدلال براي او حاصل شده است23 و سعدي نيز راه وصول به حقيقت هستي را از راه فضل و عقل تنها، بيمعرفتي ميداند:
ملامتم نكند هر كه معرفت دارد
|
|
كه عشق ميبستاند ز دست عقل زمام24
|
***
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست
|
|
با قضاي آسماني بر نيايد جهد مرد25
|
***
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
|
|
اي خردمند كه عيب من مدهوش كني26
|
***
ملامت گوي عاشق را چه گويد مردم دانا
|
|
كه حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل27
|
و از طرف ديگر راهبر سهروردي و سعدي براي رسيدن به حقايق، اشراقات دروني و باطني كه آن دو را از تقيّد به آداب و رسوم صوفيه و خانقاه نشيني دور ميگرداند و ميتوان گفت كه هر دو در طرﻳﻘﮥ ملامتي گام برداشتند، آنچه آنها از عرفان استنباط مينمايند، بسيار دور از راه و رسم بسياري از متصوّفه است و بنابراين هيچ كدام منسوب به سلسله يا دسته و گروهي نيستند، آنچه سهروردي در صفير سيمرغ بيان ميدارد، در حقيقت نمودي از سالكي تكرو است كه با پيروي از بارقههاي دروني، اسرار و حقايق را كشف مينمايد و با گذشتن از مقامات، به فناء في الله، نايل ميآيد و پير سعدي و در حقيقت راهنماي او عشق است و پرتوها و تجلياتي كه درون او را هدايت مينمايد.
اما سعدي و سهروردي با آنكه براي رسيدن به مبدأ اصلي و نور الانوار، دست به پير و مرادي مشخص ندادهاند و شيوه مترسمان صوفيه و خانقاه نشيني را مورد ترديد و انكار قرار دادهاند، اما در بسياري از سخنان خود پيروي از نور انسانهاي كامل و همنشيني با آنان را شرط وصول به ملكوت اعلي دانستهاند كه با توصل به اين نور ميتوان به سرﭼﺸﻤﮥ هستي، هدايت شد. سهروردي در كتابهاي آواز پرجبرئيل، روزي با جماعت صوفيان و در حال طفوليت، كمك گرفتن از باطن و نور پير كامل را يادآوري مينمايد و در كتاب در حال طفوليت در مورد دم قدسي پيری سخن ميگويد كه درهاي علم لدني را بر روي او ميگشايد.
سهروردي در پيروي از انسان كامل مينويسد: «سالك بايد در خدمت ارباب مشاهدت درآيد، باشد كه بر او خطفهاي واقع شود كه انوار ساﻃﻌﮥ عالم جبروت و ذوات ملكوتيه و انوار مجرد را كساني مانند هرمس و افلاطون بديدهاند، اندر يابد و نيز اضواء مينويه كه سرچشمههاي فر است».28
و سعدي در متابعت از انسانهاي كامل چنين ميسرايد:
خلاف راستي باشد خلاف راي درويشان
|
|
بنه گر همتي داري سري در پاي درويشان29
|
***
سخن معرفت از ﺣﻠﻘﮥ درويشان پرس
|
|
شايد اي سعدي از اين حلقه تو در گوش كني30
|
***
در اين بحر جز مرد راعي نرفت
|
|
گم آن شد كه دنبال داعي نرفت31
|
***
اي كه انكار كني عالم دريشان را
|
|
تو داني كه چه سودا و سر است ايشان را32
|
سهروردي معتقد است كه: «اشخاص كريم رباني، دائم صورت و ثابت جرمند و ايمن از فساد و محرم از شواغل و به خاطر همين هيچگاه شروق انوار ربالارباب از ايشان منقطع نگردد و امداد لطايف الهي از ايشان بريده نشود».33
كه حق بينند و حق گويند و حق جويند و حق باشد
|
|
هر آن معني كه آيد در دل داناي درويشان34
|
***
|
به فتراك پاكان درآويز چنگ
|
|
كه عارف ندارد ز دريوزه ننگ
|
***
|
مريدان به قوّت ز طفلان كمند
|
|
مشايخ چو ديوار مستحكمند
|
***
|
بياموز رفتار از آن طفل خُرد
|
|
كه چون استعانت به ديوار بُرد
|
***
|
ز زنجير ناپارسايان برست
|
|
كه در ﺣﻠﻘﮥ پارسايان نشست
|
اگر حاجتي داري اين حلقه گير
|
|
كه سلطان از اين در ندارد گريز35
|
سهروردي مينويسد: «و چون كسي خداي را از روي اخلاص بستايد و از ظلمات مادي بميرد و از كالبد جسماني رها شود و مشاعر متعلق به امور مادي ظلماني را ترك گويد، آنچه را كه ديگران از مشاهدﮤ آن ناتوانند، مشاهده كند».36
گرت آيينهاي بايد كه نور حق در او بيني
|
|
نبيني در همه عالم مگر سيماي درويشان
|
قبا بر قدّ سلطانان چنان زيبا نميآيد
|
|
كه اين خلقان گردآلوده بر بالاي درويشان37
|
***
ناليدن عاشقان دل سوز
|
|
ناپخته مجاز ميشمارد
|
عيبش مكنيد هوشمندان
|
|
گر سوخته خرمني بزارد
|
كس بار مشاهدت نچيند
|
|
تا تخم مجاهدت نكارد38
|
عرفا رستن از چاه طبيعت و برداشتن حجابهاي ظلماني را به مرگ اختياري تعبير نمودهاند، چنان كه سهروردي گويد:
گر پيشتر از مرگ طبيعي مردي
|
|
برخور كه بهشت جاوداني بردي
|
ور زانك در اين شغل قدم نفشردي
|
|
خاكت بر سر كه خويشتن آزردي39
|
و از منظر سعدي:
خواهم كه بيخ صحبت اغيار بركنم
|
|
در باغ دل رها نكنم جز نهال دوست40
|
***
درون خلوت ما غير درنميگنجد
|
|
برو كه هر كه نه يار من است، بار من است41
|
***
هر كسي را سر چيزي و تمنّاي كسي
|
|
ما نداريم به غير از تو تمناي دگر42
|
***
سعديا ترك جان ببايد گفت
|
|
كه به يك دل دو دوست نتوان داشت43
|
سعدي خواستار آن است كه در خلوت خاﻧﮥ دلش جز نور ازلي، تجلي ديگري نباشد و او تنها به محبوب و معشوق الست نرد عشق ببازد:
سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
|
|
علمي كه ره به حق ننمايد، جهالت است44
|
«و چون شواغل و موانع تن و قواي او برخيزد و نفس عارف شود به حقايق، لذتي عظيم يابد به مشاهدﮤ ملكوت و به اشراق انوار حق تعالي چنان كه در قرآن آمده است: «وجوهٌ يومئذٍ ناضِرَهٌ و في مقعد صدقٍ عند مليكٍ مقتدر» معني عنديت آن است كه حجاب برخيزد و موانع برداشته شود».45
سعدي حجاب نيست تو آيينه پاك دار
|
|
زنگار خورده چون بنمايد جمال دوست46
|
***
ز خلوتگاه ربّاني وثاقي در سراي دل
|
|
كه تا قصر دماغ ايمن بود ز آواز بيگانه47
|
***
شاهد ما را نه هر چشمي چنان بيند كه هست
|
|
صنع را آيينهاي بايد كه بر وي زنگ نيست48
|
«و هر چه مانع خير است، بد است و هر چه حجاب راه است، كفر مردان است، راضي شدن از نفس بدانچه او را دست دهد و با او ساختن سلوك عجز است».49
«و نظر آن است كه انوار حق تعالي بر ذوات شريف اشراق كند و لذت و شادي تمام دريابند به تجلي حق تعالي و پيدا شدن او كه نفس بدان زنده شود و به نوري كه از جلال حق بر ايشان تابد لذتي وافر يابند».50
چه خبر دارد از حقيقت عشق
|
|
پاي بند هواي نفساني؟
|
خود پرستان نظر به شخص كنند
|
|
پاك بينان به صنع رباني
|
شب قدري بود كه دست دهد
|
|
عارفان را سماع روحاني51
|
و سعدي نيز از اين انوار الهي برخوردار ميگردد و غم و غصّه خود را به فراموشي ميسپارد:
روز رويت چو برانداخت نقاب از سر زلف
|
|
گويي از روز قيامت شب يلدا برخاست52
|
***
گر تو از پرده برون آيي و رخ بنمايي
|
|
پرده بر كار همه پردهنشينان بدري53
|
***
اي كه ز ديده غايبي، در دل ما نشستهاي
|
|
حسن تو جلوه ميكند، و اين همه پرده بستهاي
|
خاطر عام بودهاي خون خواص خوردهاي
|
|
با همه صيد كردهاي خود ز كمند جستهاي
|
از دگري چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم
|
|
هم تو كه خستهاي دلم مرهم ريش خستهاي54
|
سهروردي در تأثير انوار الهي مينويسد: «و يهدي به الله من اتبع رضوانَهُ سبل السلام» يعني طريق خالص ميسر گردد و چون نور الهي و سكرت قدسي در ايشان حاصل آيد و روشن شود، تأثير كند در اجسام و نفوس و چون با روشنايي بزرگ آشنا شود و بر روشني قدسي روشن گردد، نفوس از او منفعل شوند و ماده از او متأثر شود و دعاي او در ملكوت شنيده شود و به عالم روشن مشتاق شود و به عشق نوراني لطيف گردد و به خير و كرم و عدل، متصف شود و به افق اعلي برود و بر اعداي خويش قاهر گردد»55
خود كرده بود غارت عشقش حوالي دل
|
|
بازم به يك شبيخون بر ملكِ اندرون زرد
|
يا رب دلي كه در وي پرواي خود نگنجد
|
|
دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد
|
ديري است تا من اين درد، در دل نهفته دارم
|
|
سوداي ناتواني ره بر زبان كنون زد
|
غلغل فكند روحم در گلشن ملايك
|
|
هرگه كه سنگ آهي بر طاق آبگون زد
|
ديدار دل فريبش در پايم ارغوان ريخت
|
|
گفتار جان فزايش در گوشم ارغنون بود
|
ديوانگان خود را ميبست در سلاسل
|
|
ور نيز عاقلي بود آنجا دم از جنون زد
|
سعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي
|
|
كآن كس رسيد در وي كز خود قدم برون زد56
|
و در مورد لذتهاي روحاني شيخ اشراق آن را ﻧﺘﻴﺠﮥ تجلي نور حق ميداند: «در حقيقت همانطور كه گوش از صداي خوش لذت ميبرد و چشم از ديدن مبصرات زيبا لذت مييابد و لذت روح از لذت جسم به مراتب بيشتر است زيرا كه ادراك وي شريفتر است و شريفترين دريابندگان نفس انسان است»57
انيس خاطر سعدي سماع روحاني است
|
|
چه جاي زمزﻣﮥ عندليب و سجع حمام58
|
خرقه بگير و مي بده باده بيارو غم ببر
|
|
بيخبر است عاقل از لذت عيش بيهشان59
|
و به گفته سهرودي دل را بايد شست و شويي داد تا جلوهگاه جمال معشوق گردد: «چون نفس طاهر گردد، به نور حق تعالي روشن شود كه «الله ولي الذين آمنو يخرجهم من الظلمات الي النور» يعني از تاريكي جهل به نور معرفت».
در صورت زيبا چه توان گفت وليكن
|
|
شرط است كه بر آينه زنگار نباشد60
|
و اين همان لذت روحاني است كه خداوند از آن خبر داده است كه: «لهم فيها ما يشتهون و فيها ما تشتهيه الا نفس و تلذُّ الاَعين» و بنابراين چون انسان در ملكوت فكري دائم كند و از لذت حسي و از مطاعم پرهيز نمايد و وحي الهي بسيار خواند و تلطيف سركند به افكار لطيف و نفس را در بعضي اوقات تطريب نمايد و با ملأ اعلي مناجات كند و تملّق كند، خداوند پرتويي بر او اندازد. همچون برق خاطف و تتابع شود، چنان كه در غير رياضت نيز آيند».61
در نگارستان صورت ترك حظّ نفس گير
|
|
تا شوي در عالم تحقيق برخوردار دل62
|
«و باشد كه صورتهاي خوب بيند و باشد كه نفس را خطفهاي عظيم افتد به عالم غيب و در حس مشترك روشنايي افتد. روشنتر از آفتاب و اين نور، روشنان را ملكه شود كه هر وقت خواهند يابند و عروج كنند به عالم نور و انوار نه علم است يا صورتي عقلي، بلكه شعاعيست قدسي از عالم قدس».63
باز گويم نه كه اين صورت و معني كه تو راست
|
|
نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت64
|
***
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
|
|
كه دل اهل نظر برد كه سرّي است خدايي65
|
***
ولي اهل صورت كجا پي برند
|
|
كه ارباب معني به مُلكي درند66
|
***
جماعتي كه ندانند حظّ روحاني
|
|
تفاوتي كه ميان دواب و انسان است
|
گمان برند كه در باغ عشق سعدي از
|
|
نظر به سيب زنخدان و نار پستان است67
|
سهروردي در مقدﻣﮥ ﺣﻜﻤﺔالاشراق مينويسد: «كمترين مرﺗﺒﮥ كسي كه ميخواهد اين كتاب را بخواند، اين است كه بايد يك بارﻗﮥ الهي بر او درخشيده باشد و بارﻗﮥ الهي نوري است از مجردات عقليه بر نفس ناطقه انساني كه در اثر كشيدن رياضتها و مجاهدات و اشتغال به امور عقليه روحانيه ميدرخشد و نفس بدان وسيله مجردات و حالات آنان را ميشناسد و همان است كه آن را اكسير حكمت نامند».68
از صومعه رختم به خرابات برآريد
|
|
گرد از من و سجادﮤ طاعات برآريد
|
تا خلوتيات سحر از خواب در آيند
|
|
مشتاق صبوحي به مناجات برآريد
|
آنان كه رياضتكش و سجاده نشينند
|
|
گو همچو ملك سر به سماوات برآريد
|
رو ملك دو عالم به مي يك شبه بفروش
|
|
گو زهد چهل ساله به هيهات برآريد69
|
و براي وارد شدن به عالم نور، بايد خراباتي شد و از خود رهايي پيدا كرد و غفلت و بيخبري را كنار گذاشت:
سهروردي مينويسد: «عالم، عالم مستي است، ترك دنيا كردن، همان صفت را دارد، غفلت در پيش ميآيد و نميگذارد كه كسي بر راه راست رود و جهانيان را از شراب غرور پيوسته مست ميدارد، اگر كسي لذّت خلوت بداند و هستي را به نيستي مبدل گرداند و پس بر اسب فكرت سوار شود و در ميدان علم غيب دواند،از مغيبات، وي را آن لذت باشد كه از غايت لذّت، حال خود باز نتوان گفتن و از حال انسانيت به در رود و ديوانگان وي را ديوانه خوانند»70
تو را كه ديده ز خواب و خمار باز نباشد
|
|
رياضت من شب تا سحر نشسته نداني71
|
***
اگر لذّت ترك لذّت بداني
|
|
دگر شهوت نفس لذّت نخواني
|
هزاران در از خلق بر خود ببندي
|
|
گرت باز باشد دري آسماني
|
سفرهاي علوي كند مرغ جانت
|
|
گر از چنبر آز بازش رهاني
|
وليكن تو را صبر عنقا نباشد
|
|
كه در دام شهوت به گنجشك ماني
|
تو اين صورت خود چنان ميپرستي
|
|
كه تا زندهاي ره به معني نداني
|
گر از باغ انست گياهي برويد
|
|
گياهت نمايد گل بوستاني
|
همين حاصلت باشد از عمر باقي
|
|
اگر همچنينش به آخر رساني
|
بيا تا به از زندگاني به دستت
|
|
چه افتاد تا صرف شد زندگاني
|
چنان ميروي ساكن و خواب در سر
|
|
كه ميترسم از كاروان بازماني
|
همه عمر تلخي چشيده است سعدي
|
|
كه نامش برآمد به شيرين زباني72
|
و سهروردي در داستان عقل سرخ از صعوبت راه سخن ميگويد و اين كه سالك بايد رياضت بكشد و سختيهاي طريقت را تحمل كند و سعدي نيز از خود گذشتن را شرط رسيدن به معشوق ميداند.
سرِ جانان ندارد هر كه او را خوف جان باشد
|
|
به جان گر صحبت جانان برآيد رايگان باشد
|
مغيلان چيست تا حاجي عنان را كعبه برپيچيد
|
|
خسك در راه مشتاقان بساط پرنيان باشد73
|
***
سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست
|
|
كه خار دشت محبت گل است و ريحان است74
|
سهروردي و سعدي رهايي از غرور را نيز راهي براي رسيدن به منزل محبوب ميدانند: «گفتم اين قريه كه حق تعالي گفت: «اَخرِجْنا مِن هذهٍ القَرْيَهِ الظّالِمِ أَهْلُها» چيست؟ گفت آن عالم غرور است كه محل تصرّف كلمه صغري است و ﻛﻠﻤﮥ صغري نيز قريهاي است به سر خويش زيرا كه خداي تعالي گفت: «تلك القري نقصّه عليك منها قائم و حصيدٌ» آنچه قائم است كلمه است و آنچه حصيد است هيكل كلمه است كه خراب ميشود...»
اي كه در نعمت و نازي به جهان غرّه مباش
|
|
كه محال است در اين مرحله امكان خلود75
|
***
آن همه عشوه كه در پيش نهادند و غرور
|
|
عاقبت روز جدايي پس پشت افكندند76
|
تكبر مكن بر ره راستي
|
|
كه دستت گرفتند و برخاستي
|
سخن سودمند است اگر بشنوي
|
|
به مردان رسي گر طريقت روي
|
مقامي بيابي گرت ره دهند
|
|
كه بر خوان عزّت سِماطت نهند
|
وليكن نبايد كه تنها خوري
|
|
ز درويش درمنده يادآوري77
|
سهروردي رهايي از تاريكيهاي طبيعت را راه وصول به لذّات روحاني در رسيدن به عالم نوراني ميداند و در حقيقت جسم را حجابي ميداند كه چون سالك از اين حجاب بدر آيد، مرغ باغ ملكوت او به ملكوت اعلي ميپيوندد: «آنان كه در راه حق در سير و سلوكند تا آنچه را كه خداي بزرگ در كتاب نخستين مقرر كرده است، بگذرانند و انجام دهند و خوشيها و لذات بدني و مسرّات نفساني آنان را از سير به جهان نوري باز ندارد و گرماي شديد تابستان آنان را از سعي و كوشش در راه به دست آوردن خوشنودي خدا و صاحب عالم امر و خلق وامانده نكند و آنان كه در خاﻧﮥ خدا همچنان در طوافند و پرگاروار به دور آن ميگردند و از قدرت و صولت خداي ترسناكند و تاريكيهاي شب را نماز گذارند و سختيهاي مناسك و عبادت را تحمل كرده و از لغزش و غفلتهاي قوم و ملّت خود ببخشايند و در راه حق جهاد كرده و شمشير زنند، تنهاي آنان در روي زمين بگردد و ارواح آنان به محل اعلي معلق باشد،خداوندان سكينت كبري اينانند».78
آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
|
|
تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم
|
نه فراموشيام از ذكر تو خاموش نشاند
|
|
كه در اندﻳﺸﮥ اوصاف تو حيران بودم
|
بي تو بر دامن گلزار نخفتم يك شب
|
|
كه نه در بادﻳﮥ خار مغيلان بودم
|
زنده ميكرد مرا دم به دم اميد وصال
|
|
ور نه دور از نظرت ﻛﺸﺘﮥ هجران بودم
|
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
|
|
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم79
|
***
جمال كعبه چنان ميدواندم به نشاط
|
|
كه خارهاي مغيلان حرير ميآيد80
|
***
اي بادﻳﮥ هجران تا عشق حرم باشد
|
|
عشاق نينديشند از خار مغيلانت81
|
***
جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست
|
|
گنج و مال و گل و خار و غم و شادي به همند82
|
عشق از نظر شيخ اشراق و سعدي شيرازي
و چون انسان از كالبد مادي و جسماني رهايي پيدا كند، عشق در خاﻧﮥ او را به صدا در ميآورد. عشق از منظر سعدي و سهروردي گوهري ازلي است كه از تابش انوار الهي به وجود ميآيد، زيرا عشق از طرف خداست و چون ازلي است، پس ابدي است و در خميره و طينت انسان به وديعت نهاده شد. سهروردي معتقد است كه فرد بايد شائبهاي از نورانيت و اثري از روحانيت در فرد ديگر بيابد تا عاشق او گردد. «و كلما ازداد نوراً وضوعاً ازداد عشقاً محبهً و ازداد غنيِّ و قرباً من النور الانوار»83 و در تعريف عشق چنين گويد: «عشق در حقيقت ابتهاج است به تصور حضور ذاتي و شوق حركت نفس است به تتميم آن بهجت و مشتاق چيزي يافته باشد و چيزي نيافته و چون تمام بيايد، شوقش باطل شود، پس واجب الوجود عاشق ذات خويش است و بس و معشوق ذات خويش و آن ديگران»84
جرم بيگانه نباشد كه تو خود صورت خويش
|
|
گر در آيينه ببيني، برود دل ز برت85
|
***
|
|
مشعلهاي برفروخت پرتو خورشيد عشق
|
|
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت86
|
***
|
|
دو چشم مست تو شهري به غمزهاي ببرد
|
|
كرﺷﻤﮥ تو جهاني به يك نظر گيرد87
|
***
|
|
باري به ناز و دلبري چون سوي صحرا بگذري
|
|
واله شود كبك دري، طاووس شهپر بركند88
|
***
|
|
كس نماند كه به ديدار تو واله نشود
|
|
چون تو لعبت ز پس پرده پديدار آيي89
|
و در رساله فيﺣﻘﻴﻘﺔ العشق مينويسد: «محبت چو به غايت رسد، آن را عشق گويند و عشق خاصتر از محبت است، زيرا كه همه عشق محبت باشد، اما همه محبت، عشق نباشد و محبت خاصتر از معرفت است، زيرا همه معرفتي معرفت است، اما همه معرفتي عشق نباشد و دوم پايه محبت و سيم پايه عشق و به عالم عشق كه بالاي همه است، نتوان رسيد تا از معرفت و محبت دو پايه نردبان نسازد».90
هشيار كسي بايد كز عشق بپرهيزيد
|
|
و اين طبع كه من دارم با عقل نياميزد
|
آن كس كه دلي دارد آراسته از معني
|
|
گر هر دو جهان باشد در پاي يكي ريزد91
|
و سهروردي مينويسد: «اي برادران حقيقت هيچ شگفت نبود اگر فرشته فاحشه نكند و بهيمه و ستوري كار زشت كند كه فرشته آلت فساد ندارد و بهيمه آلت عقل ندارد، بلكه شگفت كار آدمي است كه فرمانبر شهوت شود و خويش را مسخّر شهوت كند با نور عقل و به عزّت باري تعالي، آن آدمي كه به وقت ﺣﻤﻠﮥ شهوت قدم استوار دارد، از فرشته افزون است».92
خور و خواب و خشم و شهوت سبعيّت است و ظلمت
|
|
حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت
|
به حقيقت آدمي باش و گرنه مرغ باشد
|
|
كه همين سخن بگويد به زبان آدميت
|
مگر آدمي نبودي كه اسير ديو ماندي
|
|
كه فرشته ره ندارد به مكان آدميّت
|
طيران مرغ دیدی تو ز پاي بند شهوت
|
|
به درآي تا ببيني طيران آدميّت93
|
«عشق را از ﻋﺸﻘﺔ گرفتهاند و آن گياهي است كه در باغ پديد آيد در بن درخت، اول بيخ در زمين سخت كند و پس سر برآرد و خود را در درخت بپيچد و هم چنان ميرود تا جمله درخت را فرا گيرد و چنانش در شكنجه كند، تا آنگاه كه درخت خشك شود، همچنين در عالم انسانيت كه خلاصه وجود است، درختي است منتصفالقامه كه آن را به ﺣﺒﺔالقلب پيوسته است و ﺣﺒﺔالقلب در زمين ملكوت رويد و چون اين شجرﮤ طيبه باليدن آغاز كند و نزديك كمال رسد، عشق از گوشهاي بر تن شجره زياد شود، آن شجره زردتر و ضعيفتر شود تا به يكبارگي علاقه منقطع گرد، پس آن شجره رواق مطلق گردد و شايسته آن شود كه در باغ الهي جاي گيرد».94
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
|
|
ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم95
|
***
|
خود ﻛﺸﺘﮥ ابروي توأم من به حقيقت
|
|
ور كشته نيام باز بفرماي به ابرو
|
آنان كه به گيسو دل عشاق ربودند
|
|
از دست تو در پاي فتادند چو گيسو96
|
***
|
گفتم كه دل از چنبر زُلفت برهانم
|
|
ترسم نتوانم كه شكن بر شكن است آن97
|
***
|
دل هر كه صيد كردي نكشد سر از كمندت
|
|
نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت98
|
در آفاق گشاده است وليكن بسته است
|
|
از سر زلف تو در پاي دل ما زنجير99
|
***
|
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
|
|
كه ياد مي نكند عهد آشيان اي دوست100
|
***
|
ابروش كمان قتل عاشق
|
|
گيسوش كمند عقل داناست101
|
***
|
به پاي خويشتن آيند عاشقان به كمندت
|
|
كه هر كه را تو بگيري ز خويشتن برهاني102
|
«و در حقيقت عشق حركت است و راه است و انسان تا زواياي وجودي خود را نشناسد و به معرفت دست پيدا نكند، نميتواند به عالم ملكوت عروج پيدا كند و عشق در نهاد انسان به وديعه گذاشته شده و خمير ماﻳﮥ انسان با شراب عشق آغشته گرديده است، تا انسان بتواند به وسيله آن به كمال واقعي خود نايل آيد».
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
|
|
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
|
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
|
|
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي103
|
***
|
نماز شام قيامت به هوش باز آيد
|
|
كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست104
|
***
|
شرابي در ازل در داد ما را
|
|
هنوز از تاب آن مي در خماريم105
|
***
|
من خود اي ساقي از اين شوق كه دارم مستم
|
|
تو به يك جرﻋﮥ ديگر ببري از دستم
|
هر چه كوته نظرانند برايشان پيماي
|
|
كه حريفان ز مُل و من ز تأمل مستم
|
پيش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
|
|
با خود آوردم از آن جا به خود بربستم106
|
***
|
در ازل رفته است ما را با به تو پيوندي كه هست
|
|
افتقار ما نه امروز است و استغفاي تو107
|
***
|
اگر طالبي كاين زمين طي كند
|
|
نخست اسب باز آمدن پي كني
|
تأمل در آﻳﻴﻨﮥ دل كني
|
|
صفايي به تدريج حاصل كني
|
***
|
مگر بويي از عشق مستت كند
|
|
طلبكار عهد الستت كند108
|
***
|
نماز شام قيامت به هوش باز آيد
|
|
كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست
|
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
|
|
معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست109
|
***
|
در ازل رفته است ما را با تو پيوندي كه هست
|
|
افتقار ما نه امروز است و استغناي تو110
|
***
|
وقتي دل سودايي ميرفت به بستانها
|
|
بيخويشتنم كردي بوي گل و ريحانها
|
اي مهر تو در دلها وي مهر تو بر لبها
|
|
وي شور تو در سرها وي سرّ تو در جانها
|
تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم
|
|
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها111
|
***
|
حريفان خلوت سراي الست
|
|
به يك جرعه تا ﻧﻔﺨﮥ صور مست112
|
***
|
عجب داري از سالكان طريق
|
|
كه باشند در بحر معني غريق
|
به سوداي جانان ز جان مشتغل
|
|
به ذكر حبيب از جهان مشتغل
|
به ياد حق از خلق بگريخته
|
|
چنان مست ساقي كه مي ريخته
|
نشايد به دارو دوا كردشان
|
|
كه كس مطلع نيست بر دردشان
|
الست از ازل همچنانش به گوش
|
|
به فرياد قالوا بلي در خروش113
|
ارواح و اشخاص عاشقان در روز ازل در مجلس انس از جام محبت شراب عشق آشاميدند و ملائك نيز در ميخاﻧﮥ عشق تسبيح گويان بر آدم سجده نمودند. عواطف و عالم محبت همه همان شوق لقاي حق است، اما عشق جسماني مانند حسن صوري و مجازي است و عشق حقيقي سودايي است كه هر خس و دون همتي را به آن راه ندارد، عشق حقيقي روح و عقل را از ستروني نجات داده و ماﻳﮥ ادراك اشراقي و دريافتن زندگي جاوداني يعني نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق زندگاني روحاني ميگردد، انسان زماني به حق واصل ميشود و به مشاهدﮤ جمال معشوق نايل ميگردد كه ميان او و معشوق حجابي نباشد.
سهروردي مينويسد: «عشق بندهاي است خانهزاد كه در شهرستان ازل پرورده شده است و سلطان ازل و ابد شحنگي كونين برو ارزاني داشته است و اين شحنه هر وقتي بر طرفي زند و هر مدتي نظر به اقليمي افكند و در منشور او چنين نبشته است كه در هر شهري كه روي نهد ميبايد كه خبر بدان شهر رسد، گاوي از براي او قربان كنند كه «ان الله يأمركم أن تذبحوا بقرﺓ» و تا گاو نفس را نكشد قدم در آن شهر ننهد».114
گر چه بيطاقتم چو مور ضعيف
|
|
ميكُشم نفس و ميكشم بارش115
|
***
|
رستمي بايد كه پيشاني كند با ديو نفس
|
|
گر بر او غالب شويم افراسياب افكندهايم116
|
***
|
بر سر آنم كه پاي صبر در دامن كشم
|
|
نفس را چون مار خط نهي پيرامن كشم117
|
***
|
در تو آن مردي نميبينم كه كافر بشكني
|
|
بشكن ار مردي هواي نفس كافر كيش را118
|
***
|
نفس پروردن خلاف راي دانشمند بود
|
|
طفل خرما دوست را خود صبر فرمايد حكيم119
|
***
|
ما ﻛﺸﺘﮥ نفسيم و چه فرياد كه ناگاه
|
|
فرياد برآيد كه چرا نفس نكشتيم120
|
عشق پيماني است كه در روز الست ميان عاشق و معشوق برقرار گرديده است. بنابراين به ﮔﻔﺘﮥ سهروردي و سعدي شيرازي هر حركت و كمالي در جهان به خاطر عشق و تجليات آن است و اگر عشق نبود، رخسارﮤ معشوق نيز نمودي نداشت:
گر عشق نبودي و غم عشق نبودي
|
|
چندين سخن نغز كه گفتي كه شنودي
|
گر عشق نبودي كه سر زلف ربودي
|
|
رخسارﮤ معشوق به عاشق كه نمودي121
|
و سعدي گويد:
عشق در عالم نبودي گر نبودي روي زيبا
|
|
گر نه گل بودي نخواندي بلبلي بر شاخساري122
|
«و چيزي و صفات چيزي بعينه ديگري را نشود و لكن شبه صفت چيز ديگري را شايد كه حاصل باشد، پس آن نفس كه فلك را ميجنباند از بهر عشق عقل ميجنباند و از او نورها متصل و عشقها و شوقها و لذتهاي بينهايت بيپايان و پياپي بدو رسد و از عشق بينهايت، حركات بينهايت منبعث شود».123
شهري اندر هوست سوﺧﺘﮥ آتش عشق
|
|
خلقي اندر طلبت غرﻗﮥ درياي غمند124
|
***
|
|
هزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق
|
|
غلام دولت آنم كه شمع مجلس اويي125
|
***
|
|
اي ولوﻟﮥ عشق تو بر هر سر كويي
|
|
روي تو ببرد از دل من هر غم رويي126
|
***
|
|
مويت رها مكن كه چنين درهم اوفتد
|
|
كآشوب حسن روي تو در عالم اوفتد
|
گر درخيال خلقي پري وار بگذري
|
|
آشوب در وجود بني آدم اوفتد127
|
***
|
|
صبر بيابان عشق چون بخورد تير او
|
|
سر نتواند كشيد پاي به زنجير او
|
گفتم از آسيب عشق روي به عالم نهم
|
|
عرﺻﮥ عالم گرفت حسن جهان گير او128
|
***
|
|
هر خم از جعد پريشان تو زندان دلي است
|
|
تا نگويي كه اسيران كمند تو كمند
|
شهري اندر هوست سوﺧﺘﮥ آتش عشق
|
|
خلقي اندر طلبت غرﻗﮥ درياي غمند129
|
***
|
|
اي به خلق از جهانيان ممتاز
|
|
چشم خلقي به روي خوب تو باز130
|
***
|
|
هر كه عاشق نبود مرد نشد
|
|
نقره فايق نگشت تا نگداخت
|
هيچ مصلح به كوي عشق نرفت
|
|
كه نه دنيا و آخرت در باخت131
|
***
|
|
به جهان خٌرّم از آنم كه جهان خٌرّم از اوست
|
|
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست132
|
***
|
|
هر كسي بيخويشتن جولان عشقي ميكند
|
|
تا به چوگان كه در خواهد فتاده گوي دوست
|
هر كسي را دل به صحرايي و باغي ميرود
|
|
هر كس از سويي به در رفتند و عاشق سوي دوست133
|
***
|
|
ياد تو ميرفت و ما عاشق و بيدل شديم
|
|
پرده برانداختي كار به اتمام رفت134
|
از نظر سهروردي از جمال عشق، حسن پديد آمد و شور و شر هستي در جهان نهاده شده و بنابراين كل هستي خواستار عشق است و بنابراين عشق تمام، عاشقاني است كه زبان حال آنان چنين است: اي خوشا روزي كه خورشيد جمال الهي بر ما نظري اندازد، جان خود را طعمهاي سازيم و دل و جان را نثار گردانيم.
«شيخ را گفتم: كس باشد كه از بند هر چه دارد برخيزد؟ شيخ گفت: كس آن كس بود. گفتم، چون هيچ ندارد زندگاني به كدام اسباب كند؟ شيخ گفت: آن كس كه اين انديشد، هيچ ندهد، اما آن كس كه همه بدهد، اين نينديشد، عالم توكل خوش عالمي است و ذوق آن به هر كس نرسد».135
بذل جاه و ترك مال و نام و ننگ
|
|
در طريق عشق اول منزل است136
|
***
|
|
عشق بازي چيست؟ سر در پاي جانان باختن
|
|
با سر اندر كوي دلبر عشق نتوان باختن137
|
***
|
|
گر حريف نرد عشقي، مال و دين و جان بباز
|
|
ور نه هر طفلي تواند بر گروگان باختن138
|
***
|
|
پروانه نميشكيبد از دور
|
|
ور قصد كند بسوزدش نور
|
هر كس به تعلقي گرفتار
|
|
صاحب نظران به عشق منظور139
|
سهروردي مينويسد: «در خبر آوردهاند كه «انّ الله تعالي جميل و يحب الجمال» و هر چه موجودند از روحاني و جسماني طلب كمالند و هيچ كس نبيني كه او را به جمال ميلي نباشد، پس چون نيك انديشه كني، همه طالب حسنند و در آن ميكوشند كه خود را به حسن رسانند».140
هزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق
|
|
غلام دولت آنم كه شمع مجلس اويي141
|
***
|
نه در زلف پريشانت من تنها گرفتارم
|
|
كه دل در بند او دارد به هر مويي پريشاني142
|
***
|
عنبرين چوگان زلفش را گر استقصا كني
|
|
زير هر مويي دلي بيني كه سرگردان چو گوست143
|
***
|
خود كه باشد كه تو را بيند و عاشق نشود
|
|
مگرش هيچ نباشد كه خريدار تو نيست
|
كس نديده است تو را يك نظر اندر همه عمر
|
|
كه همه عمر دعاگوي و هوادار تو نيست
|
آدمي نيست مگر كالبدي بيجان است
|
|
آن كه گويد ك مرا ميل به ديدار تو نيست144
|
«اما به حسن كه مطلوب همه است، دشوار ميتوان رسيد زيرا كه وصول به حسن ممكن نشود. الّا به واسطه عشق و عشق هر كسي را به خود راه ندهد و به همه جايي مأوا نكند و به هر ديده روي ننمايد».145
به ناز خفته چه داند كه دردمند فراق
|
|
به شب چه ميگذراند، عليالخصوص غريب146
|
***
هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظر است
|
|
عشق بازي دگر و نفس پرستي دگر است
|
نه هر آن چشم كه بينند سياه است و سپيد
|
|
يا سياهي ز سپيدي بشناسد بصر است
|
هر كه در آتش عشقش نبود طاقت سوز
|
|
گو به نزديك مرو كافت پروانه پر است147
|
«و اگر وقتي نشان كسي بيابد كه مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد كه وكيل درست تا خانه پاك كند و كسي را درخانه نگذارد».148
روي تو خوش مينمايد آﻳﻨﮥ ما
|
|
كاينه پاكيزه است و روي تو زيبا149
|
اي كسوت زيبايي بر قامت چالاكت
|
|
زيبا نتوان ديد الّا نظر پاكت150
|
بازگويم نه كه اين صورت و معني كه تو راست
|
|
نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت151
|
پس منزل عشق مخصوص خالصان طريقت و راضيان حضرت است، كساني كه پاكبازانه جان در قمار خاﻧﮥ عشق باختهاند.
و در حديث است كه: قلب المؤمن كمرآۃ اذا نظر فيها تجلي ربه. پس آينه دل را بايد صيقلي نمود تا تجليگاه جمال محبوب گردد. «پس عشق پيرامون خانه بگردد و تماشاي همه بكند و در حجرﮤ دل فرود آيد، بعضي را خراب كند و بعضي را عمارت كند و كار از آن شيوﮤ اول بگرداند و روزي چند در اين شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن كند».152
بر دل آويختگان عرﺻﮥ عالم تنگ است
|
|
كان كه جايي به گل افتاد دگر جا نرود
|
هرگز اندﻳﺸﮥ يار از دل ديواﻧﮥ عاشق
|
|
به تماشاي گل و لاله و صحرا نرود153
|
«و چون معلوم شد كه عشق است كه طالب را به مطلوب ميرساند، جهد بايد كردن كه خود را مستعد گرداند كه عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسليم كند و بعد از آن عجایب بيند».154
هر كه دانست كه منزلگه معشوق كجاست
|
|
مدعي باشد اگر بر سر پيكان نرود155
|
گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد
|
|
تسليم از آن بنده و فرمان از آن دوست156
|
سر تسليم نهاديم به حكم و رأيت
|
|
تا چه انديشه كند راي جهان آرايت157
|
همچو چنگيم سر تسليم و ارادت در پيش
|
|
تو به هر ضرب كه خواهي بزن و بنوازم158
|
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه است
|
|
سر هلاك نداري مگر پيرامون159
|
همان طور كه گذشت، سهروردي، عشق و حزن و حسن را سه برادر ميداند، كه شحنگي آن دو كون، متعلق به عشق است، سعدي نيز از غم و درد و رنج عشق ميگويد:
دلم تا عشق باز آمد در او جز غم نميبينم
|
|
دلي بيغم كجا جويم كه در عالم نميبينم160
|
اما با اين حال غم عشق را بر هر چيز ديگر ترجيح ميدهد:
اﻟﻤﻨﺔلله كه دلم صيد غمي شد
|
|
وز خوردن غمهاي پراكنده برستم161
|
|
بار عشق تو بر دلم خوش بود
|
|
هجر خوشتر كنون به سرباري162
|
و در وقت اعتدال سال دو آفتاب از مطلع غيب برآيد، يكي خورشيد جمال فلكي و يكي خورشيد جلال ملكي، آن يكي بر اجزاء زمين تابد، اين يكي بر اسرار عاشقان، آن يكي بر گل تابد، گل شكفته گردد و اين يكي بر دل تابد، دل آفروخته گردد،گل چون شكفته شد، بلبل بر او عاشق شود، دل كه افروخته شد، نظر خالق در او حاضر بود،گل به آخر بريزد، بلبل در هجر او ماتم گيرد، دل اگر بماند، حق او را در كنف الطاف و كرم گيرد كه «قلب المؤمن لا يموتُ ابداً»163 از نظر سهروردي علم نيز پرتوش را از اشراقات نوري ميگيرد و بنابراين علم عبارت است از: «اشراق و تسلط نوري بر اشياء يعني حضور اشياء، نفوذ نفس علم را تشكيل ميدهد، پس علم به صورت حاصل از اشياء را توجيه كرد، به نظر وي هيچ پاسخ درستي به اشكالات وارد بر صور ترسيم وجود ندارد و نفس انسان وقتي جسم را ميبيند، همچون آينه صورتي از آن در نفس به وجود ميآيد و اين حصول به خاطر اشراق به شيء مورد ديد است، پس ابصار به انطباع شبح يا خروج شعاع و رسيدن به شيء مرئي نيست، بلكه به مجرد اينكه بين باصر و مبصر حجابي نباشد، نفس به شيء مورد ديد اشراق كرد و آن را نزد خويش مانند آينه به وجود آورد».164
پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق
|
|
سد سكندر نه مانع است و نه حايل165
|
***
|
|
مگر در آينه بيني و گرنه در آفاق
|
|
به هيچ خلق نپندارمت كه مانندي166
|
آينه را تو دادهاي پرتو روي خويشتن
|
|
ورنه چه زهره داشتي در نظرت برابري167
|
***
|
|
از منت دانم حجابي نيست جز بيم رقيب
|
|
كاج پنهان از رقيبان در حجابت ديدمي168
|
***
|
|
تا چه شكلي تو در آيينه همان خواهي ديد
|
|
شاهد آيينه توست از نظر هوش كني169
|
***
|
|
يك دم آخر حجاب يك سو نه
|
|
تا برآسايد آرزومندي170
|
بنابراين آن چه در عالم موجودات است و يا موجود ميشود، رشحهاي از وجود ذات كبريايي الهي است و راه درك اين حقيقت از طريق قلب و اشراق و افاضهاي است كه از ذات لايزال الهي به قلب ميرسد، پس از كشف اين حقيقت مشخص ميشود كه لباس بشري در تن مظهر و مرآت الهي همچون پوششي است كه زﻣﻴﻨﮥ رؤيت را در مقابل نور پرفروغ ذات الهي ميسر سازد، همچون آينهاي كه تا تيره نباشد، نميتوان قرص خورشيد را در آن ديد و آينه شكاركننده و مظهر است، چنانكه گفته شده است كه: الحمدالله المتجلي لخلقه بَخلقه «از طرف ديگر، سهروردي بر اين نظر است كه علت معدﮤ ظهور مثل در آينه نور بود، لكن علت قاﺑﻠﮥ آن سطح نرم و صيقلي آن بود و علت فاعله و فياضه آن عقل مفارق بود و قهراً در اجسامي كه نرمي و صيقليت ندارند به جهت اينكه اجزاء مظلمه و كدر كننده در آن پراكنده شده است، مثل اشياء در آنها حاصل نشده، نموده نميشود».171
«چون بدانستي كه ابصار به انطباع صورت مرئي در چشم نبود و به خروج شعاع از چشم هم نبود، بنابراين به جز به واﺳﻄﮥ مقاﺑﻠﮥ مستنير با چشم سالم به چيز ديگري نبود و حاصل مقابله در امر ابصار بازگشت ميكند به عدم حجاب بين باصر و مبصر زيرا نزديكي مفرط از آن جهت مانع ابصار بود كه استنارت و يا نوريت در ابصار شرط رؤيت مرئي بود و پس در ابصار دو نور شرط بود، يكي نور باصر و ديگر نور مبصر و از اين روست كه پلك چشم در هنگام غموض چون متصور نيست كه به سبب انوار خارجي مستنير شود و نور چشم را نيز آن قوت نيست كه آن را روشن كند، ديده نميشود و همين طور است هر نوع نزديكي و دوري مفرط از جهت قلت مقابله در حكم حجاب بود».172
معرفت قديم را بُعد حجاب كي شود
|
|
گرچه به شخص غايبي در نظري مقابلم173
|
رازداري از نظر سهروردي و سعدي شيرازي
و چون آﻳﻨﮥ دل پاك گرديد و جمال معشوق در آن نمودار شد، رازهاي درون پرده آشكار ميگردد و هر روز جلوهاي از تجلي معشوق، خود را به عاشق مينماياند و بنابراين نامحرمان و بيگانگان و خامان طريقت و معرفت، جايي در ميخانه و خرابات عشق نخواهند داشت و محرمان اسرار الهي، از لوح وجود، راز درون پرده را در مييابند. سهروردي در اين مورد مينويسد:
در كنج خرابات بسي مردانند
|
|
كز لوح وجود سرّها ميخوانند
|
بيرون ز شتر گرﻳﮥ احوال فلك
|
|
دانند شگفتها و خر ميرانند174
|
***
و سعدي ميگويد:
مشكن دلم كه ﺣﻘﮥ راز نهان توست
|
|
ترسم كه راز در كف نامحرم اوفتد175
|
«و مرد صاحب نظر بايد كه پيوسته باحث غرايب و حقايق باشد و بدان قدر كه سزاي خاطر اوست نزول بكند. حسين منصور حلاج گفت: محبت ميان دو كس آن وقت مستحكم شود كه در ميان ايشان هيچ سرّ مكتوم نماند، پس محبت چون كامل گردد اسرار علوم خفايا و خبايا و زواياي موجودات برو پوشيده نبود».176
ما زبان اندر كشيديم از حديث خلق و روي
|
|
گر حديثي هست با يار است و با اغيار نيست177
|
«مثال دل نا اهل و بيگانه از حقيقت همچنان است كه فتيلهاي كه به جاي روغن آب بر او رسيده باشد، چندان كه آتش به نزد او برافروخته نشود، اما دل آشنا همچون شمعي است كه آتش از دور به خود كشد و افروخته شود. اكنون حديث صاحب سخن از نور خالي نباشد، پس نور در شمع گيرد نه در فتيله نزد شمع تن خود در سر سوز دل كند و چون شمع نماند آتش نيز نماند. اهل سخن نيز تن در سر سوز دل كنند اما چون تن نماند روشنايي زيادت شود، به آشنايي كشد».
سعدي سخن يار نگويد بر اغيار
|
|
بيهوده برد سوختهاي قصّه به خامي178
|
***
|
همه شب در اين خيالم كه حديث وصل جانان
|
|
به كدام دوست گويم كه محلّ راز باشد179
|
***
|
درد دل پيش كه گويم غم دل با كه خورم
|
|
روم آنجا كه مرا محرم اسرار آنجاست180
|
***
|
مرا رازي است اندر دل به خون ديده پرورده
|
|
وليكن با كه گويم راز چون محرم نميبينم181
|
***
|
حديث دوست با دشمن نگويم
|
|
كه هرگز مدعي محرم نباشد182
|
و رازداري نيز از مختصات عشق حقيقي است، زيرا كه سرّ بين عاشق و معشوق را خامان و ناپختگان طريقت و معرفت در نمييابند. زيرا بيگانگان، نامحرمان درگاه ازلي هستند.
استغناي معشوق:
اما معشوقي كه چنين در آينه وجود جلوهگري ميكند و تا خاﻧﮥ دل رفته نگردد، در آن قرار نميگيرد، چنان استغنايي دارد كه نياز عاشق با او در نميگيرد:
وصال ما و شما دير متّفق گردد
|
|
كه من اسير نيازم و تو صاحب نازي183
|
***
|
|
در ازل رفته است ما را با تو پيوندي كه هست
|
|
افتقار ما نه امروز است و استغناي تو184
|
«و هر چه او را در ذات يا صفات به غيري حاجت افتد، فقير باشد و ملك به حق آن است كه ذات همه چيزها او را باشد و ذات او هيچ چيز را نباشد، پس ملك و غني مطلق واجب الوجود است كه همه در وجود و كمال محتاج بدو را در اجابت به چيزي نيست و جواد مطلق اوست».185
از همگان بينياز و بر همه مشفق
|
|
از همه عالم نهان و بر همه پيدا186
|
«و جواد حق آن است كه ببخشد آنچه را كه بايد بخشيدن بدون عوض و هر كه ببخشد تا او را مدح يا ثنا گويند يا مذمت و حمد شكرش به جاي آورند، جواد مطلق نيست، بلكه معاملت ميكند، چيزي ميدهد و چيزي ميستاند».187
سعديا من ملك الملك غنيام تو فقيري
|
|
چاره درويشي و عجز است و گدايي و حقيري188
|
و آيهاي در سورﮤ فاطر نيز ناظر بر استغناي بيشمار خداوند است كه: «يا ايُها النّاسُ اَنتُمُ الفُقَراءُ اِلي اللهِ و اللهُ هُوَ الغَنيُّ الحميد».189
و سرانجام عاشق در مقابل استغناي معشوق، چنان ميگردد كه گدايي در ميخاﻧﮥ او را اكسيري ميداند كه وجود قلب او را به زر تبديل ميگرداند:
سعديا زنده عاشقي باشد
|
|
كه بميرد بر آستان نياز190
|
***
|
چه خوش است بوي عشق از نفس نيازمندان
|
|
دل از انتظار خونين دهن از اميد خندان191
|
***
|
به كرشمه عنايت نگهي به سوي ما كن
|
|
كه دعاي دردمنددان ز سر نياز باشد192
|
***
|
نيازمندي من در قلم نميگنجد
|
|
قياس كردم و از انديشهها و راست هنوز193
|
تو كه پادشاه حسني نظري به بيندگان كن
|
|
خور از دعاي درويش و كف نيازمندش194
|
***
|
حال نيازمندي در وصف مينيايد
|
|
آن گه كه بازگردي گوييم ماجرا را195
|
و تا آن جا پيش ميرود كه پاكبازانه جانت در راه معشوق مينهد.
چه حاجت است به شمشير قتل عاشق را
|
|
حديث دوست بگويش كه جان برافشاند196
|
***
|
|
گر كسي وصف او ز من پرسد
|
|
بيدل از بينشان چه گويد باز
|
عاشقان كشتگان معشوقند
|
|
بر نيابد ز كشتگان آواز197
|
***
|
|
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
|
|
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
|
اين مدعيان در طلبش بيخبرانند
|
|
كان را كه خبر شد، خبري باز نيامد198
|
سهروردي و سعدي در طي طريق، شهادت را برميگزينند و براي رسيدن به نورانيت نورالانوار، شربت شهادت مينوشند و در رهگذر عشق، خود را شهيد راه معشوق ميدانند:
مرا هر آينه روزي قتيل عشق بيني
|
|
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
|
اگر جنازﮤ سعدي به كوي دوست برند
|
|
زهي حيات نكونام و رفتني به شهادت199
|
و سهروردي از بقاي نفس ميگويد: «و از قرآن آيتي چند گواهي ميدهد بر بقاي نفس: يكي آن است كه گفت: «الا تحسبنّ الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يُرزقون» مپنداريد كساني كه در راه خدا كشته شدند، مردهاند، بلكه ايشان زندهاند در حضرت حق تعالي، زنده به ذوات مدرك، ايشان «عند ربّهم» يعني تبرّي از جهت و حيّز و برخاستن شواغل جسماني و آيهاي ديگر كه: «و لا تقولوا لمن يقتل في سبيلالله امواتٌ بل احياءٌ ولكن لاتشعرون»200
عاشقان را كشته ميبينند خلق
|
|
بشنو از سعدي كه جان پروردهاند201
|
***
|
|
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
|
|
گر بكشي و بعد از آن بر سر کشته بگذري202
|
***
|
|
عاشقي ميگفت و خوش خوش ميگريست
|
|
جان بياسايد كه جانان قاتل است203
|
و سهروردي و سعدي هيچگاه نمردهاند و بر جريدﮤ عالم، نام آنها هميشه استوار و پايدار است و در دل اهل نظر در تجلي و جلوهاند.
به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقي
|
|
به صد دفتر نشايد گفت حسب الحال مشتاقي
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.