•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

همسویی اندیشه در آثار شیخ اشراق و سعدی شیرازی

دکتر مریم زیبایی‌نژاد / دانشگاه آزاد اسلامی واحد شیراز


                              
به نام آن كه جان را فكرت آموخت
 
چراغ دل به نور جان برافروخت
به فضلش هر دو عالم گشت روشن
 
ز فيضش خاك آدم گشت گلشن
***
به قلم راست نيايد صفت مشتاقي
 
سادَتي احتَرق القَلبُ من الاشواقِ
نشود دفتر درد دل مجروح تمام
 
لَو اَصافوا صُحُفَ الدَّهرِ اِلي الاوراقي
همسویی اندیشه در دو عارف و حکیم بزرگ شیخ اشراق و سعدی سخنی است که بدون بررسی و تعمق و ژرف‌نگری در آثار آنان دریافتنی نیست. حکیم سهروردی با همبری عرفان و فلسفه، مکتبی را بنیاد نهاد که نمایانگر خصوصیات بارز و ارزنده برای تمام نسل‌ها و ادوار گردید. سعدی نیز با غزلیاتش چشمه‌ای از آب حیات را بر جان عاشقان جاری نمود. آن دو بزرگوار در زمانه‌ای می‌زیستند که جای آن بود تا:
خون موج زند در دل لعل
 
ز این ‌تغابن ‌که ‌خزف ‌می‌شکند ‌بازارش1
اما با تمام ناگواری‌ها و مشکلات توانستند با خلاف آمد عادت، کسب جمعیت کنند و بال‌های علم و دانش را مرهم عشق نهاده و عرفان و نور را در جهان آفرینش به پرواز درآورند. آن‌ها پاکبازان بودند که توانستند با توصل به اشراقات درونی از تخته‌بند سرای طبیعت آزاد گردند و سرای عالم قدس را به تماشا بنشینند. صفا و یکرنگی که از پرتو تجلیّات رحمانی در کلام آنها ظاهر گردیده، غبار ظاهر و باطن را می‌زداید و شرابی را به پیمانۀ جان می‌ریزد که عطرش مشام هر استشمام کننده‌ای را به خود می‌کشاند، آنان شب و روز با سوهان «لای» نفی و با صیقل «اثبات» رنگ زنگ کثرت بشریت را با عشق معشوق از آیینۀ جان، شستند تا سهروردی در سیر معنوی خویش به جایی می‌رسد که جام جهان‌نما را در وجود خویش کشف می‌نماید:
ز استاد چو وصف جام جم بشنودم
 
خود جام جهان‌نمای جم من بودم2
و دل سعدی پس از اشراقات درونی، دلدار را در خانۀ دل می‌یابد.
عمرها درپی مقصود به جان‌گردیدیم
 
دوست در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم
خود سراپردۀ قدرش ز مکان ‌بیرون بود
 
آن‌که‌ ما در طلبش جمله مکان گردیدیم
و دلی که نور از اشراق می‌گیرد، گویای عالم اسرار می‌گردد و از تجربه‌ای سخن می‌راند که در کمیّت زمان و مکان نمی‌گنجد.
زبان سعدي و سهروردي حرف دل قرن‏ها انسان‏هاي دل‌آگاه و تشنه‌جاني است كه سخنان آن دو را با گوش جان شنيده و چونان تشنه‏اي عصارﮤ هر معني را از درونش بيرون كشيده و با اشتياق، جان خود را با آن مي‏آميزند.
سعدي و شيخ اشراق با ﺳﻌﮥ صدر توانستند خوشه‏هاي عرفان و خرد را در گلستان گفته‏هاي خويش بپرورند و با گريز از تكرارهاي ملال‏آور، شيوه‏هاي نو و جذابي را براي رسيدن به عالم ملكوت، ارايه دهند،‌ از نظر آن دو غايت و نهايت كمال و سعادت انساني وصول نفس به نوريت تام است. آن دو، هستي را نور مطلق و جهان را تشعشع آن نور مي‏داند، نوري كه خرد آدمي را پرتو مي‏بخشد و شعاعش ﻫﻤﮥ وجود را در آتش حسن و تجلي، ذوب مي‏گرداند. در اين رهگذر دانش محدود بشري نخواهد توانست حقايق را بر ما مكشوف سازد، بلكه تنها درس عشق است كه انسان را به سر منزل مقصود مي‏رساند.
سهروردي معتقد است كه: «جواهر عقلي اگر چه هر يكي را فضيلتی است، اما وسائط خود خالق مطلقند و فاعل مطلق اوست و هم‌چنان كه نور قوي تمكين نور ضعيف نكند تا وي مستقل بوده روشن كردن چيزها را، قوت قاهره واجبي تمكين وسائط نكند تا ايشان مستقل باشند به فعل ايجاد».3
تو بخشيدي روان و عقل و ايمان
 
وگر نه ما همان مشتي غباريم4
***
 
عقل وقتي خسروي مي‏كرد در ملك وجود
 
باز چون فرهاد، عاشق بر لب شيرين اوست5
به طور كلي نور بنياد عرفان و حكمت مشرق زمين است و در قرآن و ادعيه، بارها به نور در برابر ظلمت اشاره شده است و كساني كه از طريق مشاهده و مكاشفات قلبي، نه بحث و نظر به حقايق هستي و كمال دست مي‏يازند، يافت‏هاي خود را دريافت‏هاي نوري مي‏نامند. سهروري در ﺣﻜﻤﺔالاشراق مي‏نويسد: «بدانيد اي برادران من بسيار از من خواستيد تا در حكمت اشراق براي شما كتابي به رشته نگارش درآورم، ﺣﻜﻤﺔالاشراق يعني فلسفه‏اي كه بر اشراق يعني كشف و شهود بنياد گرديده است يا حكمه مشرقيان كه مراد از ايشان حكماي پارس مي‏باشد و اين توجيه نيز به همان معني نخستين باز مي‏گردد، زيرا فلسفه حكماي فارس بر كشف و ذوق پايه‏گذاري شده است، از اين رو آن را به اشراق نسبت داده‏اند كه عبارت از ظهور انوار عقليه و لمعان تابش و فيضان درخشش و تابش آنها بر نفوس مجرد، مي‏باشد.»6
از نظر سهروردي و سعدي،‌ همه جا سرشار از خداست و چون خدا نورالانوار است، پس همه جا سرشار از نور است و سفر انسان، آغاز و انجامش به سوي روشنايي است و خداوند منوّر ارواح و روشن كنندﮤ آسمان‏ها و زمين است.
صد مشعله افروخته گردد به چراغي
 
اين نور تو داري و دگر مقتبسانند7
***
به فلك مي‏رسد از روي چو خورشيد تو نور
 
قل هو الله احد چشم بد از روي تو دور8
مه روي بپوشاند خورشيد خجل ماند
 
گر پرتو روي افتد بر طارم افلاكت9
***
خورشيد كه شاه آسمان است
 
در عرﺻﮥ حسن او پياده
خورشيد و مهش ز خوب‌رويي
 
سر بر خط بندگي نهاده10
سهروردي معتقد است كه: «هرگاه ﻫﻤﮥ اشياء جهان وجود را بررسي كني، به جز نور محض چيز ديگري درنيابي كه در هستي‏هاي عالم مؤثر بود، حال آن كه تأثير آن قريب يا بعيد باشد، او حتي محبت و قهر را از جانب نور مي‏داند و حركت و حرارت را نيز معلول نور مي‏داند، بنابراين حرارت را در غرائزي مانند قوت و نزوع و شهوت و غضب ذي مدخل بود و ﻫﻤﮥ آنها به نزد ما به سبب حركت تماميت يابند و شوق‏ها نيز موجب حركات شوند».11
پرتو خورشيد عشق بر همه افتد و ليك
 
سنگ به يك نوع نيست تا همه گوهر شود12
***
همه عالم جمال طلعت اوست
 
همه كسي را نه اين نظر باشد13
***
پرتو نور راي تو هر نفسي به هر كسي
 
مي‏رسد و نمي‏رسد نوبت اتصال من14
«و نور جرمي هيأت است در جرم، پس او ظاهر است از بهر ديگري و نور است از بهر ديگري و اگر به خود قائم بودي، نور بودي از بهر ذات خود و از بهر خود ظاهر بودي و زنده بودي و هر چه زنده است به ذات خويش نور مجرد است و هر نور مجرد، زنده است به ذات خويش و حقّ اول، نور ﻫﻤﮥ انوار است زيرا كه معطي حيات است و بخشندﮤ نوريت است». و او ظاهر است از بهر ذات خويش و ظاهر كنندﮤ ‌ديگري است، چنان كه در مصحف مجيد آمده است كه گفت: «الله نور السموات و الارض» و نوريت او آن است كه از بهر ذات خود ظاهر است و ديگري بدو ظاهر شود، پس نور ﻫﻤﮥ نورهاست و نوريت هر چيز ساﻳﮥ نور اوست، پس آسمان و زمين به نور او روشن گشت».15
خالق خلق و نگارندﮤ ايوان رفيعي
 
خالق صبح و برآرندﮤ خورشيد منيري16
***
سرو چمن پيش اعتدال تو پست است
 
روي تو بازار آفتاب شكسته است
شمع فلك با هزار مشعله از نور

 
پيش وجودت چراغ بازنشسته است17
***
تو با اين حسن نتواني كه روي از خلق درپوشي
 
كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي18
در عقيدﮤ سهروردي، خداوند، روشنايي بي‏غل و غش بي‏كران است و اين نور يا روشنايي نورالانوار ناميده مي‏شود و جهان كون و هستي سايه‏اي از اين نور است كه در اثر درخشيدن و تجلي پديد آمده است و سعدي همسو با سهروردي فروغ رخ معشوق را در جام دنيا متجلي مي‏بيند و نه تنها دنيا كه عالم آخرت را نيز فروغي از رخ او مي‏داند:
مشعله‏اي برفروخت پرتو خورشيد عشق
 
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت19
پرده اگر برافكني، وه كه چه فتنه‏ها بود
 
چون پسِ پرده مي‏رود اين همه دلبربايي‌ات
گوﺷﮥ چشم خاطري بر صف عاشقان فكن
 
تا شب رهروان شود، روز به روشنايي‌ات20
***
مبيناتٌ لِمَن اَضحي لَهُ بَصرٌ
 
بنور معرفه الرحمن مكتحلاً21
در دعاي سمات نيز، نور خورشيد، نوري است كه از نورالانوار كسب شده است: «و خلقت بها النور و جعَلته نهاراً و جلعت النهار نشوراً مبصراً و خلقت بها الشمس و جعلت الشمس ضياء و خلقت بها القمر و جعلت القمر نورا»ً.22
و از جمله دعاهاي ضبط شده نيز اين است كه: يا نور النور قد استنار بنورك اهل السموات و استضاء‌ بنورك اهل الأرض يا نور كل نور خامد بنورك كل نور.
از تجليات ديگر نور، نوري است كه درون سالك را نوراني مي‏گرداند و حجاب‏هايي را كه مانع از نظر به سوي محبوب است، زايل مي‏نمايد، چنان‌كه از اين نور نيز در دعاي شعبانيه ياد مي‏شود كه: «الهي هب لي كمال الانقطاع اِليك وانر ابصارَ قلوبُنا بضياءَ نظرها اِليك حتّي تخرق الابصارُ القلوب حُجُبَ النّور فَتَصل الي مَعْدنِ العظمه». و اين نور تنها از طريق رياضت و انجذاب تجلي از طرف نور الانوار است كه درون را پرتو مي‏بخشد، سهروردي خود در ﺣﻜﻤﺔالاشراق،‌ بيان مي‏دارد كه حقايق از طريق كشف و ذوق و نه از راه فكر و استدلال براي او حاصل شده است23 و سعدي نيز راه وصول به حقيقت هستي را از راه فضل و عقل تنها، بي‏معرفتي مي‏داند:
ملامتم نكند هر كه معرفت دارد
 
كه عشق مي‏بستاند ز دست عقل زمام24
***
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست
 
با قضاي آسماني بر نيايد جهد مرد25
***
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
 
اي خردمند كه عيب من مدهوش كني26
***
ملامت گوي عاشق را چه گويد مردم دانا
 
كه حال غرقه در دريا نداند خفته بر ساحل27
و از طرف ديگر راهبر سهروردي و سعدي براي رسيدن به حقايق، اشراقات دروني و باطني كه آن دو را از تقيّد به آداب و رسوم صوفيه و خانقاه نشيني دور مي‏گرداند و مي‏توان گفت كه هر دو در طرﻳﻘﮥ ملامتي گام برداشتند، آن‌چه آنها از عرفان استنباط مي‏نمايند، بسيار دور از راه و رسم بسياري از متصوّفه است و بنابراين هيچ كدام منسوب به سلسله يا دسته و گروهي نيستند، آن‌چه سهروردي در صفير سيمرغ بيان مي‏دارد، در حقيقت نمودي از سالكي تك‏رو است كه با پيروي از بارقه‏هاي دروني، اسرار و حقايق را كشف مي‏نمايد و با گذشتن از مقامات، به فناء‌ في الله، نايل مي‏آيد و پير سعدي و در حقيقت راهنماي او عشق است و پرتوها و تجلياتي كه درون او را هدايت مي‏نمايد.
اما سعدي و سهروردي با آن‌كه براي رسيدن به مبدأ اصلي و نور الانوار، دست به پير و مرادي مشخص نداده‏اند و شيوه مترسمان صوفيه و خانقاه نشيني را مورد ترديد و انكار قرار داده‏اند، اما در بسياري از سخنان خود پيروي از نور انسان‏هاي كامل و همنشيني با آنان را شرط وصول به ملكوت اعلي دانسته‏اند كه با توصل به اين نور مي‏توان به سرﭼﺸﻤﮥ هستي، هدايت شد. سهروردي در كتاب‏هاي آواز پرجبرئيل، روزي با جماعت صوفيان و در حال طفوليت،‌ كمك گرفتن از باطن و نور پير كامل را يادآوري مي‏نمايد و در كتاب در حال طفوليت در مورد دم قدسي پيری سخن مي‏گويد كه درهاي علم لدني را بر روي او مي‏گشايد.
سهروردي در پيروي از انسان كامل مي‏نويسد: «سالك بايد در خدمت ارباب مشاهدت درآيد، باشد كه بر او خطفه‏اي واقع شود كه انوار ساﻃﻌﮥ عالم جبروت و ذوات ملكوتيه و انوار مجرد را كساني مانند هرمس و افلاطون بديده‏اند، اندر يابد و نيز اضواء مينويه كه سرچشمه‏هاي فر است».28
و سعدي در متابعت از انسا‏ن‏هاي كامل چنين مي‏سرايد:
خلاف راستي باشد خلاف راي درويشان
 
بنه گر همتي داري سري در پاي درويشان29
***
سخن معرفت از ﺣﻠﻘﮥ درويشان پرس
 
شايد اي سعدي از اين حلقه تو در گوش كني30
***
در اين بحر جز مرد راعي نرفت
 
گم آن شد كه دنبال داعي نرفت31
***
اي كه انكار كني عالم دريشان را
 
تو داني كه چه سودا و سر است ايشان را32
سهروردي معتقد است كه: «اشخاص كريم رباني، دائم صورت و ثابت جرمند و ايمن از فساد و محرم از شواغل و به خاطر همين هيچ‌گاه شروق انوار رب‌الارباب از ايشان منقطع نگردد و امداد لطايف الهي از ايشان بريده نشود».33
كه حق بينند و حق گويند و حق جويند و حق باشد
 
هر آن معني كه آيد در دل داناي درويشان34
***
به فتراك پاكان درآويز چنگ
 
كه عارف ندارد ز دريوزه ننگ
***
مريدان به قوّت ز طفلان كمند
 
مشايخ چو ديوار مستحكمند
***
بياموز رفتار از آن طفل خُرد
 
كه چون استعانت به ديوار بُرد
***
ز زنجير ناپارسايان برست
 
كه در ﺣﻠﻘﮥ پارسايان نشست
اگر حاجتي داري اين حلقه گير
 
كه سلطان از اين در ندارد گريز35
سهروردي مي‏نويسد: «و چون كسي خداي را از روي اخلاص بستايد و از ظلمات مادي بميرد و از كالبد جسماني رها شود و مشاعر متعلق به امور مادي ظلماني را ترك گويد، آن‌چه را كه ديگران از مشاهدﮤ آن ناتوانند، مشاهده كند».36
گرت آيينه‏اي بايد كه نور حق در او بيني
 
نبيني در همه عالم مگر سيماي درويشان
قبا بر قدّ سلطانان چنان زيبا نمي‏آيد
 
كه اين خلقان گردآلوده بر بالاي درويشان37
***
ناليدن عاشقان دل سوز
 
ناپخته مجاز مي‏شمارد
عيبش مكنيد هوشمندان
 
گر سوخته خرمني بزارد
كس بار مشاهدت نچيند
 
تا تخم مجاهدت نكارد38
عرفا رستن از چاه طبيعت و برداشتن حجاب‏هاي ظلماني را به مرگ اختياري تعبير نموده‏اند، چنان كه سهروردي گويد:
گر پيشتر از مرگ طبيعي مردي
 
برخور كه بهشت جاوداني بردي
ور زانك در اين شغل قدم نفشردي
 
خاكت بر سر كه خويشتن آزردي39
و از منظر سعدي:
خواهم كه بيخ صحبت اغيار بركنم
 
در باغ دل رها نكنم جز نهال دوست40
***
درون خلوت ما غير درنمي‏گنجد
 
برو كه هر كه نه يار من است، بار من است41
***
هر كسي را سر چيزي و تمنّاي كسي
 
ما نداريم به غير از تو تمناي دگر42
***
سعديا ترك جان ببايد گفت
 
كه به يك دل دو دوست نتوان داشت43
سعدي خواستار آن است كه در خلوت خاﻧﮥ دلش جز نور ازلي، تجلي ديگري نباشد و او تنها به محبوب و معشوق الست نرد عشق ببازد:
سعدي بشوي لوح دل از نقش غير او
 
علمي كه ره به حق ننمايد، جهالت است44
«و چون شواغل و موانع تن و قواي او برخيزد و نفس عارف شود به حقايق، لذتي عظيم يابد به مشاهدﮤ ملكوت و به اشراق انوار حق تعالي چنان كه در قرآن آمده است: «وجوهٌ يومئذٍ ناضِرَهٌ و في مقعد صدقٍ عند مليكٍ مقتدر» معني عنديت آن است كه حجاب برخيزد و موانع برداشته شود».45
سعدي حجاب نيست تو آيينه پاك دار
 
زنگار خورده چون بنمايد جمال دوست46
‎***
ز خلوت‌گاه ربّاني وثاقي در سراي دل
 
كه تا قصر دماغ ايمن بود ز آواز بيگانه47
***
شاهد ما را نه هر چشمي چنان بيند كه هست
 
صنع را آيينه‏اي بايد كه بر وي زنگ نيست48
«و هر چه مانع خير است، بد است و هر چه حجاب راه است، كفر مردان است، راضي شدن از نفس بدان‌چه او را دست دهد و با او ساختن سلوك عجز است».49
«و نظر آن است كه انوار حق تعالي بر ذوات شريف اشراق كند و لذت و شادي تمام دريابند به تجلي حق تعالي و پيدا شدن او كه نفس بدان زنده شود و به نوري كه از جلال حق بر ايشان تابد لذتي وافر يابند».50
چه خبر دارد از حقيقت عشق
 
پاي بند هواي نفساني؟
خود پرستان نظر به شخص كنند
 
پاك بينان به صنع رباني
شب قدري بود كه دست دهد
 
عارفان را سماع روحاني51
و سعدي نيز از اين انوار الهي برخوردار مي‏گردد و غم و غصّه خود را به فراموشي مي‏سپارد:
روز رويت چو برانداخت نقاب از سر زلف
 
گويي از روز قيامت شب يلدا برخاست52
***
گر تو از پرده برون آيي و رخ بنمايي
 
پرده بر كار همه پرده‌نشينان بدري53
***
اي كه ز ديده غايبي، در دل ما نشسته‏اي
 
حسن تو جلوه مي‏كند، و اين همه پرده بسته‏اي
خاطر عام بوده‏اي خون خواص خورده‏اي
 
با همه صيد كرده‏اي خود ز كمند جسته‏اي
از دگري چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم
 
هم تو كه خسته‏اي دلم مرهم ريش خسته‏اي54
سهروردي در تأثير انوار الهي مي‏نويسد: «و يهدي به الله من اتبع رضوانَهُ سبل السلام» يعني طريق خالص ميسر گردد و چون نور الهي و سكرت قدسي در ايشان حاصل آيد و روشن شود، تأثير كند در اجسام و نفوس و چون با روشنايي بزرگ آشنا شود و بر روشني قدسي روشن گردد، نفوس از او منفعل شوند و ماده از او متأثر شود و دعاي او در ملكوت شنيده شود و به عالم روشن مشتاق شود و به عشق نوراني لطيف گردد و به خير و كرم و عدل،‌ متصف شود و به افق اعلي برود و بر اعداي خويش قاهر گردد»55
خود كرده بود غارت عشقش حوالي دل
 
بازم به يك شبيخون بر ملكِ اندرون زرد
يا رب دلي كه در وي پرواي خود نگنجد
 
دست محبت آن‌جا خرگاه عشق چون زد
ديري است تا من اين درد، در دل نهفته دارم
 
سوداي ناتواني ره بر زبان كنون زد
غلغل فكند روحم در گلشن ملايك
 
هرگه كه سنگ آهي بر طاق آبگون زد
ديدار دل فريبش در پايم ارغوان ريخت
 
گفتار جان فزايش در گوشم ارغنون بود
ديوانگان خود را مي‏بست در سلاسل
 
ور نيز عاقلي بود آن‌جا دم از جنون زد
سعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي
 
كآن كس رسيد در وي كز خود قدم برون زد56
و در مورد لذت‏هاي روحاني شيخ اشراق آن را ﻧﺘﻴﺠﮥ تجلي نور حق مي‏داند: «در حقيقت همان‌طور كه گوش از صداي خوش لذت مي‏برد و چشم از ديدن مبصرات زيبا لذت مي‏يابد و لذت روح از لذت جسم به مراتب بيشتر است زيرا كه ادراك وي شريف‏تر است و شريف‏ترين دريابندگان نفس انسان است»57
انيس خاطر سعدي سماع روحاني است
 
چه جاي زمزﻣﮥ عندليب و سجع حمام58
خرقه بگير و مي بده باده بيارو غم ببر
 
بي‏خبر است عاقل از لذت عيش بي‏هشان59
و به گفته سهرودي دل را بايد شست و شويي داد تا جلوه‏گاه جمال معشوق گردد: «چون نفس طاهر گردد، به نور حق تعالي روشن شود كه «الله ولي الذين آمنو يخرجهم من الظلمات الي النور» يعني از تاريكي جهل به نور معرفت».
در صورت زيبا چه توان گفت وليكن
 
شرط است كه بر آينه زنگار نباشد60
و اين همان لذت روحاني است كه خداوند از آن خبر داده است كه: «لهم فيها ما يشتهون و فيها ما تشتهيه الا نفس و تلذُّ الاَعين» و بنابراين چون انسان در ملكوت فكري دائم كند و از لذت حسي و از مطاعم پرهيز نمايد و وحي الهي بسيار خواند و تلطيف سركند به افكار لطيف و نفس را در بعضي اوقات تطريب نمايد و با ملأ اعلي مناجات كند و تملّق كند،‌ خداوند پرتويي بر او اندازد. همچون برق خاطف و تتابع شود، چنان كه در غير رياضت نيز آيند».61
در نگارستان صورت ترك حظّ نفس گير
 
تا شوي در عالم تحقيق برخوردار دل62
«و باشد كه صورت‏هاي خوب بيند و باشد كه نفس را خطفه‏اي عظيم افتد به عالم غيب و در حس مشترك روشنايي افتد. روشن‏تر از آفتاب و اين نور، روشنان را ملكه شود كه هر وقت خواهند يابند و عروج كنند به عالم نور و انوار نه علم است يا صورتي عقلي، بلكه شعاعيست قدسي از عالم قدس».63
باز گويم نه كه اين صورت و معني كه تو راست
 
نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت64
***
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
 
كه دل اهل نظر برد كه سرّي است خدايي65
***
ولي اهل صورت كجا پي برند
 
كه ارباب معني به مُلكي درند66
***
جماعتي كه ندانند حظّ روحاني
 
تفاوتي كه ميان دواب و انسان است
گمان برند كه در باغ عشق سعدي از
 
نظر به سيب زنخدان و نار پستان است67
سهروردي در مقدﻣﮥ ﺣﻜﻤﺔالاشراق مي‏نويسد: «كمترين مرﺗﺒﮥ كسي كه مي‏خواهد اين كتاب را بخواند، اين است كه بايد يك بارﻗﮥ الهي بر او درخشيده باشد و بارﻗﮥ الهي نوري است از مجردات عقليه بر نفس ناطقه انساني كه در اثر كشيدن رياضت‎‏ها و مجاهدات و اشتغال به امور عقليه روحانيه مي‏درخشد و نفس بدان وسيله مجردات و حالات آنان را مي‏شناسد و همان است كه آن را اكسير حكمت نامند».68
از صومعه رختم به خرابات برآريد
 
گرد از من و سجادﮤ طاعات برآريد
تا خلوتيات سحر از خواب در آيند
 
مشتاق صبوحي به مناجات برآريد
آنان كه رياضت‌كش و سجاده نشينند
 
گو همچو ملك سر به سماوات برآريد
رو ملك دو عالم به مي يك شبه بفروش
 
گو زهد چهل ساله به هيهات برآريد69
و براي وارد شدن به عالم نور، بايد خراباتي شد و از خود رهايي پيدا كرد و غفلت و بي‏خبري را كنار گذاشت:
سهروردي مي‏نويسد: «عالم،‌ عالم مستي است، ترك دنيا كردن، همان صفت را دارد، غفلت در پيش مي‏آيد و نمي‏گذارد كه كسي بر راه راست رود و جهانيان را از شراب غرور پيوسته مست مي‏دارد،‌ اگر كسي لذّت خلوت بداند و هستي را به نيستي مبدل گرداند و پس بر اسب فكرت سوار شود و در ميدان علم غيب دواند،‌از مغيبات، وي را آن لذت باشد كه از غايت لذّت، حال خود باز نتوان گفتن و از حال انسانيت به در رود و ديوانگان وي را ديوانه خوانند»70
تو را كه ديده ز خواب و خمار باز نباشد
 
رياضت من شب تا سحر نشسته نداني71
***
اگر لذّت ترك لذّت بداني
 
دگر شهوت نفس لذّت نخواني
هزاران در از خلق بر خود ببندي
 
گرت باز باشد دري آسماني
سفرهاي علوي كند مرغ جانت
 
گر از چنبر آز بازش رهاني
وليكن تو را صبر عنقا نباشد
 
كه در دام شهوت به گنجشك ماني
تو اين صورت خود چنان مي‏پرستي
 
كه تا زنده‏اي ره به معني نداني
گر از باغ انست گياهي برويد
 
گياهت نمايد گل بوستاني
همين حاصلت باشد از عمر باقي
 
اگر هم‌چنينش به آخر رساني
بيا تا به از زندگاني به دستت
 
چه افتاد تا صرف شد زندگاني
چنان مي‏روي ساكن و خواب در سر
 
كه مي‏ترسم از كاروان بازماني
همه عمر تلخي چشيده است سعدي
 
كه نامش برآمد به شيرين زباني72
و سهروردي در داستان عقل سرخ از صعوبت راه سخن مي‏گويد و اين كه سالك بايد رياضت بكشد و سختي‏هاي طريقت را تحمل كند و سعدي نيز از خود گذشتن را شرط رسيدن به معشوق مي‏داند.
سرِ جانان ندارد هر كه او را خوف جان باشد
 
به جان گر صحبت جانان برآيد رايگان باشد
مغيلان چيست تا حاجي عنان را كعبه برپيچيد
 
خسك در راه مشتاقان بساط پرنيان باشد73
***
سفر دراز نباشد به پاي طالب دوست
 
كه خار دشت محبت گل است و ريحان است74
سهروردي و سعدي رهايي از غرور را نيز راهي براي رسيدن به منزل محبوب مي‏دانند: «گفتم اين قريه كه حق تعالي گفت: «اَخرِجْنا مِن هذهٍ القَرْيَهِ الظّالِمِ أَهْلُها» چيست؟ گفت آن عالم غرور است كه محل تصرّف كلمه صغري است و ﻛﻠﻤﮥ صغري نيز قريه‏اي است به سر خويش زيرا كه خداي تعالي گفت: «تلك القري نقصّه عليك منها قائم و حصيدٌ» آن‌چه قائم است كلمه است و آن‌چه حصيد است هيكل كلمه است كه خراب مي‏شود...»
اي كه در نعمت و نازي به جهان غرّه مباش
 
كه محال است در اين مرحله امكان خلود75
***
آن همه عشوه كه در پيش نهادند و غرور
 
عاقبت روز جدايي پس پشت افكندند76
تكبر مكن بر ره راستي
 
كه دستت گرفتند و برخاستي
سخن سودمند است اگر بشنوي
 
به مردان رسي گر طريقت روي
مقامي بيابي گرت ره دهند
 
كه بر خوان عزّت سِماطت نهند
وليكن نبايد كه تنها خوري
 
ز درويش درمنده يادآوري77
سهروردي رهايي از تاريكي‏هاي طبيعت را راه وصول به لذّات روحاني در رسيدن به عالم نوراني مي‏داند و در حقيقت جسم را حجابي مي‏داند كه چون سالك از اين حجاب بدر آيد،‌ مرغ باغ ملكوت او به ملكوت اعلي مي‏پيوندد: «آنان كه در راه حق در سير و سلوكند تا آن‌چه را كه خداي بزرگ در كتاب نخستين مقرر كرده است، بگذرانند و انجام دهند و خوشي‏ها و لذات بدني و مسرّات نفساني آنان را از سير به جهان نوري باز ندارد و گرماي شديد تابستان آنان را از سعي و كوشش در راه به دست آوردن خوشنودي خدا و صاحب عالم امر و خلق وامانده نكند و آنان كه در خاﻧﮥ خدا هم‌چنان در طوافند و پرگاروار به دور آن مي‏گردند و از قدرت و صولت خداي ترسناكند و تاريكي‏هاي شب را نماز گذارند و سختي‏هاي مناسك و عبادت را تحمل كرده و از لغزش و غفلت‏هاي قوم و ملّت خود ببخشايند و در راه حق جهاد كرده و شمشير زنند، تن‏هاي آنان در روي زمين بگردد و ارواح آنان به محل اعلي معلق باشد،‌خداوندان سكينت كبري اينانند».78
آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
 
تا برفتي ز برم صورت بي‏جان بودم
نه فراموشي‌ام از ذكر تو خاموش نشاند
 
كه در اندﻳﺸﮥ اوصاف تو حيران بودم
بي تو بر دامن گلزار نخفتم يك شب
 
كه نه در بادﻳﮥ خار مغيلان بودم
زنده مي‏كرد مرا دم به دم اميد وصال
 
ور نه دور از نظرت ﻛﺸﺘﮥ هجران بودم
به تولاي تو در آتش محنت چو خليل
 
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم79
***
جمال كعبه چنان مي‏دواندم به نشاط
 
كه خارهاي مغيلان حرير مي‏آيد80
***
اي بادﻳﮥ هجران تا عشق حرم باشد
 
عشاق نينديشند از خار مغيلانت81
***
جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست
 
گنج و مال و گل و خار و غم و شادي به همند82
عشق از نظر شيخ اشراق و سعدي شيرازي
و چون انسان از كالبد مادي و جسماني رهايي پيدا كند، عشق در خاﻧﮥ او را به صدا در مي‏آورد. عشق از منظر سعدي و سهروردي گوهري ازلي است كه از تابش انوار الهي به وجود مي‏آيد، زيرا عشق از طرف خداست و چون ازلي است، پس ابدي است و در خميره و طينت انسان به وديعت نهاده شد. سهروردي معتقد است كه فرد بايد شائبه‏اي از نورانيت و اثري از روحانيت در فرد ديگر بيابد تا عاشق او گردد. «و كلما ازداد نوراً وضوعاً ازداد عشقاً محبهً و ازداد غنيِّ و قرباً من النور الانوار»83 و در تعريف عشق چنين گويد: «عشق در حقيقت ابتهاج است به تصور حضور ذاتي و شوق حركت نفس است به تتميم آن بهجت و مشتاق چيزي يافته باشد و چيزي نيافته و چون تمام بيايد، شوقش باطل شود، پس واجب الوجود عاشق ذات خويش است و بس و معشوق ذات خويش و آ‌ن ديگران»84
جرم بيگانه نباشد كه تو خود صورت خويش
 
گر در آيينه ببيني، برود دل ز برت85
***
 
مشعله‏اي برفروخت پرتو خورشيد عشق
 
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت86
***
 
دو چشم مست تو شهري به غمزه‏اي ببرد
 
كرﺷﻤﮥ تو جهاني به يك نظر گيرد87
***
 
باري به ناز و دلبري چون سوي صحرا بگذري
 
واله شود كبك دري، طاووس شهپر بركند88
***
 
كس نماند كه به ديدار تو واله نشود
 
چون تو لعبت ز پس پرده پديدار آيي89
و در رساله فيﺣﻘﻴﻘﺔ العشق مي‏نويسد: «محبت چو به غايت رسد، آن را عشق گويند و عشق خاص‏تر از محبت است، زيرا كه همه عشق محبت باشد، اما همه محبت، عشق نباشد و محبت خاص‏تر از معرفت است، زيرا همه معرفتي معرفت است، اما همه معرفتي عشق نباشد و دوم پايه محبت و سيم پايه عشق و به عالم عشق كه بالاي همه است، نتوان رسيد ‌تا از معرفت و محبت دو پايه نردبان نسازد».90
هشيار كسي بايد كز عشق بپرهيزيد
 
و اين طبع كه من دارم با عقل نياميزد
آن كس كه دلي دارد آراسته از معني
 
گر هر دو جهان باشد در پاي يكي ريزد91
و سهروردي مي‏نويسد: «اي برادران حقيقت هيچ شگفت نبود اگر فرشته فاحشه نكند و بهيمه و ستوري كار زشت كند كه فرشته آلت فساد ندارد و بهيمه آلت عقل ندارد، بلكه شگفت كار آدمي است كه فرمانبر شهوت شود و خويش را مسخّر شهوت كند با نور عقل و به عزّت باري تعالي، آن آدمي كه به وقت ﺣﻤﻠﮥ شهوت قدم استوار دارد، از فرشته افزون است».92
خور و خواب و خشم و شهوت سبعيّت است و ظلمت
 
حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت
به حقيقت آدمي باش و گرنه مرغ باشد
 
كه همين سخن بگويد به زبان آدميت
مگر آدمي نبودي كه اسير ديو ماندي
 
كه فرشته ره ندارد به مكان آدميّت
طيران مرغ دیدی تو ز پاي بند شهوت
 
به درآي تا ببيني طيران آدميّت93
«عشق را از ﻋﺸﻘﺔ گرفته‏اند و آن گياهي است كه در باغ پديد آيد در بن درخت، اول بيخ در زمين سخت كند و پس سر برآرد و خود را در درخت بپيچد و هم چنان مي‏رود تا جمله درخت را فرا گيرد و چنانش در شكنجه كند، تا آن‌گاه كه درخت خشك شود، هم‌چنين در عالم انسانيت كه خلاصه وجود است، درختي است منتصف‌القامه كه آن را به ﺣﺒﺔ‌القلب پيوسته است و ﺣﺒﺔ‌القلب در زمين ملكوت رويد و چون اين شجرﮤ طيبه باليدن آغاز كند و نزديك كمال رسد، عشق از گوشه‏اي بر تن شجره زياد شود، آن شجره زردتر و ضعيف‏تر شود تا به يكبارگي علاقه منقطع گرد، پس آن شجره رواق مطلق گردد و شايسته آن شود كه در باغ الهي جاي گيرد».94
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
 
ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم95
***
خود ﻛﺸﺘﮥ ابروي توأم من به حقيقت
 
ور كشته ني‌ام باز بفرماي به ابرو
آنان كه به گيسو دل عشاق ربودند
 
از دست تو در پاي فتادند چو گيسو96
***
گفتم كه دل از چنبر زُلفت برهانم
 
ترسم نتوانم كه شكن بر شكن است آن97
***
دل هر كه صيد كردي نكشد سر از كمندت
 
نه دگر اميد دارد كه رها شود ز بندت98
در آفاق گشاده است وليكن بسته است
 
از سر زلف تو در پاي دل ما زنجير99
***
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
 
كه ياد مي نكند عهد آشيان اي دوست100
***
ابروش كمان قتل عاشق
 
گيسوش كمند عقل داناست101
***
به پاي خويشتن آيند عاشقان به كمندت
 
كه هر كه را تو بگيري ز خويشتن برهاني102
«و در حقيقت عشق حركت است و راه است و انسان تا زواياي وجودي خود را نشناسد و به معرفت دست پيدا نكند، نمي‏تواند به عالم ملكوت عروج پيدا كند و عشق در نهاد انسان به وديعه گذاشته شده و خمير ماﻳﮥ انسان با شراب عشق آغشته گرديده است، تا انسان بتواند به وسيله آن به كمال واقعي خود نايل آيد».
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
 
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
 
دگران روند و آيند و تو هم‌چنان كه هستي103
***
نماز شام قيامت به هوش باز آيد
 
كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست104
***
شرابي در ازل در داد ما را
 
هنوز از تاب آن مي در خماريم105
***
من خود اي ساقي از اين شوق كه دارم مستم
 
تو به يك جرﻋﮥ ديگر ببري از دستم
هر چه كوته نظرانند برايشان پيماي

 
كه حريفان ز مُل و من ز تأمل مستم
پيش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
 
با خود آوردم از آن جا به خود بربستم106
***
در ازل رفته است ما را با به تو پيوندي كه هست
 
افتقار ما نه امروز است و استغفاي تو107
***
اگر طالبي كاين زمين طي كند
 
نخست اسب باز آمدن پي كني
تأمل در آﻳﻴﻨﮥ دل كني
 
صفايي به تدريج حاصل كني
***
مگر بويي از عشق مستت كند
 
طلبكار عهد الستت كند108
***
نماز شام قيامت به هوش باز آيد
 
كسي كه خورده بود مي ز بامداد الست
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
 
معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست109
***
در ازل رفته است ما را با تو پيوندي كه هست
 
افتقار ما نه امروز است و استغناي تو110
***
وقتي دل سودايي مي‏رفت به بستان‏ها
 
بي‏خويشتنم كردي بوي گل و ريحان‏ها
اي مهر تو در دل‏ها وي مهر تو بر لب‏ها
 
وي شور تو در سرها وي سرّ تو در جان‏ها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم
 
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمان‏ها111
***
حريفان خلوت سراي الست
 
به يك جرعه تا ﻧﻔﺨﮥ صور مست112
***
عجب داري از سالكان طريق
 
كه باشند در بحر معني غريق
به سوداي جانان ز جان مشتغل
 
به ذكر حبيب از جهان مشتغل
به ياد حق از خلق بگريخته
 
چنان مست ساقي كه مي ريخته
نشايد به دارو دوا كردشان
 
كه كس مطلع نيست بر دردشان
الست از ازل هم‌چنانش به گوش
 
به فرياد قالوا بلي در خروش113
ارواح و اشخاص عاشقان در روز ازل در مجلس انس از جام محبت شراب عشق آشاميدند و ملائك نيز در ميخاﻧﮥ عشق تسبيح گويان بر آدم سجده نمودند. عواطف و عالم محبت همه همان شوق لقاي حق است، اما عشق جسماني مانند حسن صوري و مجازي است و عشق حقيقي سودايي است كه هر خس و دون همتي را به آن راه ندارد، عشق حقيقي روح و عقل را از ستروني نجات داده و ماﻳﮥ ادراك اشراقي و دريافتن زندگي جاوداني يعني نيل به معرفت جمال حقيقت و خير مطلق زندگاني روحاني مي‏گردد، انسان زماني به حق واصل مي‏شود و به مشاهدﮤ جمال معشوق نايل مي‏گردد كه ميان او و معشوق حجابي نباشد.
سهروردي مي‏نويسد: «عشق بنده‏اي است خانه‏زاد كه در شهرستان ازل پرورده شده است و سلطان ازل و ابد شحنگي كونين برو ارزاني داشته است و اين شحنه هر وقتي بر طرفي زند و هر مدتي نظر به اقليمي افكند و در منشور او چنين نبشته است كه در هر شهري كه روي نهد مي‏بايد كه خبر بدان شهر رسد، گاوي از براي او قربان كنند كه «ان الله يأمركم أن تذبحوا بقرﺓ» و تا گاو نفس را نكشد قدم در آن شهر ننهد».114
گر چه بي‏طاقتم چو مور ضعيف
 
مي‏كُشم نفس و مي‏كشم بارش115
***
رستمي بايد كه پيشاني كند با ديو نفس
 
گر بر او غالب شويم افراسياب افكنده‏ايم116
***
بر سر آنم كه پاي صبر در دامن كشم
 
نفس را چون مار خط نهي پيرامن كشم117
***
در تو آن مردي نمي‏بينم كه كافر بشكني
 
بشكن ار مردي هواي نفس كافر كيش را118
***
نفس پروردن خلاف راي دانشمند بود
 
طفل خرما دوست را خود صبر فرمايد حكيم119
***
ما ﻛﺸﺘﮥ نفسيم و چه فرياد كه ناگاه
 
فرياد برآيد كه چرا نفس نكشتيم120
عشق پيماني است كه در روز الست ميان عاشق و معشوق برقرار گرديده است. بنابراين به ﮔﻔﺘﮥ سهروردي و سعدي شيرازي هر حركت و كمالي در جهان به خاطر عشق و تجليات آن است و اگر عشق نبود، رخسارﮤ معشوق نيز نمودي نداشت:
گر عشق نبودي و غم عشق نبودي
 
چندين سخن نغز كه گفتي كه شنودي
گر عشق نبودي كه سر زلف ربودي
 
رخسارﮤ معشوق به عاشق كه نمودي121
و سعدي گويد:
عشق در عالم نبودي گر نبودي روي زيبا
 
گر نه گل بودي نخواندي بلبلي بر شاخساري122
«و چيزي و صفات چيزي بعينه ديگري را نشود و لكن شبه صفت چيز ديگري را شايد كه حاصل باشد،‌ پس آن نفس كه فلك را مي‏جنباند از بهر عشق عقل مي‏جنباند و از او نورها متصل و عشق‏ها و شوق‏ها و لذت‏هاي بي‏نهايت بي‏پايان و پياپي بدو رسد و از عشق بي‏نهايت،‌ حركات بي‏نهايت منبعث شود».123
شهري اندر هوست سوﺧﺘﮥ آتش عشق
 
خلقي اندر طلبت غرﻗﮥ درياي غمند124
***
 
هزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق
 
غلام دولت آنم كه شمع مجلس اويي125
***
 
اي ولوﻟﮥ عشق تو بر هر سر كويي
 
روي تو ببرد از دل من هر غم رويي126
***
 
مويت رها مكن كه چنين درهم اوفتد
 
كآشوب حسن روي تو در عالم اوفتد
گر درخيال خلقي پري وار بگذري
 
آشوب در وجود بني آدم اوفتد127
***
 
صبر بيابان عشق چون بخورد تير او
 
سر نتواند كشيد پاي به زنجير او
گفتم از آسيب عشق روي به عالم نهم
 
عرﺻﮥ عالم گرفت حسن جهان گير او128
***
 
هر خم از جعد پريشان تو زندان دلي است
 
تا نگويي كه اسيران كمند تو كمند
شهري اندر هوست سوﺧﺘﮥ آتش عشق
 
خلقي اندر طلبت غرﻗﮥ درياي غمند129
***
 
اي به خلق از جهانيان ممتاز
 
چشم خلقي به روي خوب تو باز130
***
 
هر كه عاشق نبود مرد نشد
 
نقره فايق نگشت تا نگداخت
هيچ مصلح به كوي عشق نرفت
 
كه نه دنيا و آخرت در باخت131
***
 
به جهان خٌرّم از آنم كه جهان خٌرّم از اوست
 
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم ازوست132
***
 
هر كسي بي‏خويشتن جولان عشقي مي‏كند
 
تا به چوگان كه در خواهد فتاده گوي دوست
هر كسي را دل به صحرايي و باغي مي‏رود
 
هر كس از سويي به در رفتند و عاشق سوي دوست133
***
 
ياد تو مي‏رفت و ما عاشق و بي‏دل شديم
 
پرده برانداختي كار به اتمام رفت134
از نظر سهروردي از جمال عشق، حسن پديد آمد و شور و شر هستي در جهان نهاده شده و بنابراين كل هستي خواستار عشق است و بنابراين عشق تمام، عاشقاني است كه زبان حال آنان چنين است: اي خوشا روزي كه خورشيد جمال الهي بر ما نظري اندازد، جان خود را طعمه‏اي سازيم و دل و جان را نثار گردانيم.
«شيخ را گفتم: كس باشد كه از بند هر چه دارد برخيزد؟ شيخ گفت: كس آن كس بود. گفتم، چون هيچ ندارد زندگاني به كدام اسباب كند؟ شيخ گفت: آن كس كه اين انديشد، هيچ ندهد، اما آن كس كه همه بدهد، اين نينديشد، عالم توكل خوش عالمي است و ذوق آن به هر كس نرسد».135
بذل جاه و ترك مال و نام و ننگ
 
در طريق عشق اول منزل است136
***
 
عشق بازي چيست؟ سر در پاي جانان باختن
 
با سر اندر كوي دلبر عشق نتوان باختن137
***
 
گر حريف نرد عشقي، مال و دين و جان بباز
 
ور نه هر طفلي تواند بر گروگان باختن138
***
 
پروانه نمي‏شكيبد از دور
 
ور قصد كند بسوزدش نور
هر كس به تعلقي گرفتار
 
صاحب نظران به عشق منظور139
سهروردي مي‏نويسد: «در خبر آورده‏اند كه «انّ الله تعالي جميل و يحب الجمال» و هر چه موجودند از روحاني و جسماني طلب كمالند و هيچ كس نبيني كه او را به جمال ميلي نباشد، پس چون نيك انديشه كني، همه طالب حسنند و در آن مي‏كوشند كه خود را به حسن رسانند».140
هزار ديده چو پروانه بر جمال تو عاشق
 
غلام دولت آنم كه شمع مجلس اويي141
***
نه در زلف پريشانت من تنها گرفتارم
 
كه دل در بند او دارد به هر مويي پريشاني142
***
عنبرين چوگان زلفش را گر استقصا كني
 
زير هر مويي دلي بيني كه سرگردان چو گوست143
***
خود كه باشد كه تو را بيند و عاشق نشود
 
مگرش هيچ نباشد كه خريدار تو نيست
كس نديده است تو را يك نظر اندر همه عمر
 
كه همه عمر دعاگوي و هوادار تو نيست
آدمي نيست مگر كالبدي بي‏جان است
 
آن كه گويد ك مرا ميل به ديدار تو نيست144
«اما به حسن كه مطلوب همه است، دشوار مي‏توان رسيد زيرا كه وصول به حسن ممكن نشود. الّا به واسطه عشق و عشق هر كسي را به خود راه ندهد و به همه جايي مأوا نكند و به هر ديده روي ننمايد».145
به ناز خفته چه داند كه دردمند فراق
 
به شب چه مي‏گذراند،‌ علي‏الخصوص غريب146
***
هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظر است
 
عشق بازي دگر و نفس پرستي دگر است
نه هر آن چشم كه بينند سياه است و سپيد
 
يا سياهي ز سپيدي بشناسد بصر است
هر كه در آتش عشقش نبود طاقت سوز
 
گو به نزديك مرو كافت پروانه پر است147
«و اگر وقتي نشان كسي بيابد كه مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد كه وكيل درست تا خانه پاك كند و كسي را درخانه نگذارد».148
روي تو خوش مي‏نمايد آﻳﻨﮥ ما
 
كاينه پاكيزه است و روي تو زيبا149
اي كسوت زيبايي بر قامت چالاكت
 
زيبا نتوان ديد الّا نظر پاكت150
بازگويم نه كه اين صورت و معني كه تو راست
 
نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت151
پس منزل عشق مخصوص خالصان طريقت و راضيان حضرت است، كساني كه پاكبازانه جان در قمار خاﻧﮥ عشق باخته‏اند.
و در حديث است كه: قلب المؤمن كمرآۃ اذا نظر فيها تجلي ربه. پس آينه دل را بايد صيقلي نمود تا تجلي‏گاه جمال محبوب گردد. «پس عشق پيرامون خانه بگردد و تماشاي همه بكند و در حجرﮤ دل فرود آيد، بعضي را خراب كند و بعضي را عمارت كند و كار از آن شيوﮤ اول بگرداند و روزي چند در اين شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن كند».152
بر دل آويختگان عرﺻﮥ عالم تنگ است
 
كان كه جايي به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندﻳﺸﮥ يار از دل ديواﻧﮥ عاشق
 
به تماشاي گل و لاله و صحرا نرود153
«و چون معلوم شد كه عشق است كه طالب را به مطلوب مي‏رساند، جهد بايد كردن كه خود را مستعد گرداند كه عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسليم كند و بعد از آن عجایب بيند».154
هر كه دانست كه منزلگه معشوق كجاست
 
مدعي باشد اگر بر سر پيكان نرود155
گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد
 
تسليم از آن بنده و فرمان از آن دوست156
سر تسليم نهاديم به حكم و رأيت
 
تا چه انديشه كند راي جهان آرايت157
همچو چنگيم سر تسليم و ارادت در پيش
 
تو به هر ضرب كه خواهي بزن و بنوازم158
مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه است
 
سر هلاك نداري مگر پيرامون159
همان طور كه گذشت، سهروردي، عشق و حزن و حسن را سه برادر مي‏داند، كه شحنگي آن دو كون، متعلق به عشق است، ‌سعدي نيز از غم و درد و رنج عشق مي‏گويد:
دلم تا عشق باز آمد در او جز غم نمي‏بينم
 
دلي بي‏غم كجا جويم كه در عالم نمي‏بينم160
اما با اين حال غم عشق را بر هر چيز ديگر ترجيح مي‏دهد:
اﻟﻤﻨﺔلله كه دلم صيد غمي شد
 
وز خوردن غم‏هاي پراكنده برستم161
 
بار عشق تو بر دلم خوش بود
 
هجر خوش‌تر كنون به سرباري162
و در وقت اعتدال سال دو آفتاب از مطلع غيب برآيد، يكي خورشيد جمال فلكي و يكي خورشيد جلال ملكي، آن يكي بر اجزاء زمين تابد، اين يكي بر اسرار عاشقان، آن يكي بر گل تابد، گل شكفته گردد و اين يكي بر دل تابد،‌ دل آفروخته گردد،‌گل چون شكفته شد، بلبل بر او عاشق شود، دل كه افروخته شد،‌ نظر خالق در او حاضر بود،‌گل به آخر بريزد، بلبل در هجر او ماتم گيرد، دل اگر بماند، حق او را در كنف الطاف و كرم گيرد كه «قلب المؤمن لا يموتُ ابداً»163 از نظر سهروردي علم نيز پرتوش را از اشراقات نوري مي‏گيرد و بنابراين علم عبارت است از: «اشراق و تسلط نوري بر اشياء يعني حضور اشياء، نفوذ نفس علم را تشكيل مي‏دهد، پس علم به صورت حاصل از اشياء را توجيه كرد، به نظر وي هيچ پاسخ درستي به اشكالات وارد بر صور ترسيم وجود ندارد و نفس انسان وقتي جسم را مي‏بيند، هم‌چون آينه صورتي از آن در نفس به وجود مي‏آيد و اين حصول به خاطر اشراق به شيء مورد ديد است، پس ابصار به انطباع شبح يا خروج شعاع و رسيدن به شيء مرئي نيست، بلكه به مجرد اين‌كه بين باصر و مبصر حجابي نباشد، نفس به شيء مورد ديد اشراق كرد و آن را نزد خويش مانند آينه به وجود آورد».164
پرده چه باشد ميان عاشق و معشوق
 
سد سكندر نه مانع است و نه حايل165
***
 
مگر در آينه بيني و گرنه در آفاق
 
به هيچ خلق نپندارمت كه مانندي166
آينه را تو داده‏اي پرتو روي خويشتن
 
ورنه چه زهره داشتي در نظرت برابري167
***
 
از منت دانم حجابي نيست جز بيم رقيب
 
كاج پنهان از رقيبان در حجابت ديدمي168
***
 
تا چه شكلي تو در آيينه همان خواهي ديد
 
شاهد آيينه توست از نظر هوش كني169
***
 
يك دم آخر حجاب يك سو نه
 
تا برآسايد آرزومندي170
بنابراين آن چه در عالم موجودات است و يا موجود مي‏شود، رشحه‏اي از وجود ذات كبريايي الهي است و راه درك اين حقيقت از طريق قلب و اشراق و افاضه‏اي است كه از ذات لايزال الهي به قلب مي‏رسد، پس از كشف اين حقيقت مشخص مي‏شود كه لباس بشري در تن مظهر و مرآت الهي همچون پوششي است كه زﻣﻴﻨﮥ رؤيت را در مقابل نور پرفروغ ذات الهي ميسر سازد، همچون آينه‏اي كه تا تيره نباشد، نمي‏توان قرص خورشيد را در آن ديد و آينه شكاركننده و مظهر است،‌ چنان‌كه گفته شده است كه: الحمدالله المتجلي لخلقه بَخلقه «از طرف ديگر، سهروردي بر اين نظر است كه علت معدﮤ ظهور مثل در آينه نور بود، لكن علت قاﺑﻠﮥ آن سطح نرم و صيقلي آن بود و علت فاعله و فياضه آن عقل مفارق بود و قهراً در اجسامي كه نرمي و صيقليت ندارند به جهت اين‌كه اجزاء مظلمه و كدر كننده در آن پراكنده شده است، مثل اشياء‌ در آن‌ها حاصل نشده، نموده نمي‏شود».171
«چون بدانستي كه ابصار به انطباع صورت مرئي در چشم نبود و به خروج شعاع از چشم هم نبود، بنابراين به جز به واﺳﻄﮥ مقاﺑﻠﮥ مستنير با چشم سالم به چيز ديگري نبود و حاصل مقابله در امر ابصار بازگشت مي‏كند به عدم حجاب بين باصر و مبصر زيرا نزديكي مفرط از آن جهت مانع ابصار بود كه استنارت و يا نوريت در ابصار شرط رؤيت مرئي بود و پس در ابصار دو نور شرط بود، يكي نور باصر و ديگر نور مبصر و از اين روست كه پلك چشم در هنگام غموض چون متصور نيست كه به سبب انوار خارجي مستنير شود و نور چشم را نيز آن قوت نيست كه آن را روشن كند، ديده نمي‏شود و همين طور است هر نوع نزديكي و دوري مفرط از جهت قلت مقابله در حكم حجاب بود».172
معرفت قديم را بُعد حجاب كي شود
 
گرچه به شخص غايبي در نظري مقابلم173
رازداري از نظر سهروردي و سعدي شيرازي
و چون آﻳﻨﮥ دل پاك گرديد و جمال معشوق در آن نمودار شد، رازهاي درون پرده آشكار مي‏گردد و هر روز جلوه‏اي از تجلي معشوق، خود را به عاشق مي‏نماياند و بنابراين نامحرمان و بيگانگان و خامان طريقت و معرفت،‌ جايي در ميخانه و خرابات عشق نخواهند داشت و محرمان اسرار الهي،‌ از لوح وجود، راز درون پرده را در مي‏يابند. سهروردي در اين مورد مي‏نويسد:
در كنج خرابات بسي مردانند
 
كز لوح وجود سرّها مي‏خوانند
بيرون ز شتر گرﻳﮥ احوال فلك
 
دانند شگفت‏ها و خر مي‏رانند174
***
و سعدي مي‏گويد:
مشكن دلم كه ﺣﻘﮥ راز نهان توست
 
ترسم كه راز در كف نامحرم اوفتد175
«و مرد صاحب نظر بايد كه پيوسته باحث غرايب و حقايق باشد و بدان قدر كه سزاي خاطر اوست نزول بكند. حسين منصور حلاج گفت: محبت ميان دو كس آن وقت مستحكم شود كه در ميان ايشان هيچ سرّ مكتوم نماند، پس محبت چون كامل گردد اسرار علوم خفايا و خبايا و زواياي موجودات برو پوشيده نبود».176
ما زبان اندر كشيديم از حديث خلق و روي
 
گر حديثي هست با يار است و با اغيار نيست177
«مثال دل نا اهل و بيگانه از حقيقت هم‌چنان است كه فتيله‏اي كه به جاي روغن آب بر او رسيده باشد، چندان كه آتش به نزد او برافروخته نشود، اما دل آشنا همچون شمعي است كه آتش از دور به خود كشد و افروخته شود. اكنون حديث صاحب سخن از نور خالي نباشد،‌ پس نور در شمع گيرد نه در فتيله نزد شمع تن خود در سر سوز دل كند و چون شمع نماند آتش نيز نماند. اهل سخن نيز تن در سر سوز دل كنند اما چون تن نماند روشنايي زيادت شود، به آشنايي كشد».
سعدي سخن يار نگويد بر اغيار
 
بيهوده برد سوخته‏اي قصّه به خامي178
***
همه شب در اين خيالم كه حديث وصل جانان
 
به كدام دوست گويم كه محلّ راز باشد179
***
درد دل پيش كه گويم غم دل با كه خورم
 
روم آن‌جا كه مرا محرم اسرار آن‌جاست180
***
مرا رازي است اندر دل به خون ديده پرورده
 
وليكن با كه گويم راز چون محرم نمي‏بينم181
***
‎‎حديث دوست با دشمن نگويم
 
كه هرگز مدعي محرم نباشد182
و رازداري نيز از مختصات عشق حقيقي است، زيرا كه سرّ بين عاشق و معشوق را خامان و ناپختگان طريقت و معرفت در نمي‏يابند. زيرا بيگانگان، نامحرمان درگاه ازلي هستند.
استغناي معشوق:
اما معشوقي كه چنين در آينه وجود جلوه‏گري مي‏كند و تا خاﻧﮥ دل رفته نگردد، در آن قرار نمي‏گيرد، چنان استغنايي دارد كه نياز عاشق با او در نمي‏گيرد:
وصال ما و شما دير متّفق گردد
 
كه من اسير نيازم و تو صاحب نازي183
***
 
در ازل رفته است ما را با تو پيوندي كه هست
 
افتقار ما نه امروز است و استغناي تو184
«و هر چه او را در ذات يا صفات به غيري حاجت افتد، فقير باشد و ملك به حق آن است كه ذات همه چيزها او را باشد و ذات او هيچ چيز را نباشد، پس ملك و غني مطلق واجب الوجود است كه همه در وجود و كمال محتاج بدو را در اجابت به چيزي نيست و جواد مطلق اوست».185
از همگان بي‏نياز و بر همه مشفق
 
از همه عالم نهان و بر همه پيدا186
«و جواد حق آن است كه ببخشد آن‌چه را كه بايد بخشيدن بدون عوض و هر كه ببخشد تا او را مدح يا ثنا گويند يا مذمت و حمد شكرش به جاي آورند، جواد مطلق نيست، بلكه معاملت مي‏كند، چيزي مي‏د‏هد و چيزي مي‏ستاند».187
سعديا من ملك الملك غني‏ام تو فقيري
 
چاره درويشي و عجز است و گدايي و حقيري188
و آيه‏اي در سورﮤ فاطر نيز ناظر بر استغناي بي‏شمار خداوند است كه: «يا ايُها النّاسُ اَنتُمُ الفُقَراءُ اِلي اللهِ و اللهُ هُوَ الغَنيُّ الحميد».189
و سرانجام عاشق در مقابل استغناي معشوق، چنان مي‏گردد كه گدايي در ميخاﻧﮥ او را اكسيري مي‏داند كه وجود قلب او را به زر تبديل مي‏گرداند:
سعديا زنده عاشقي باشد
 
كه بميرد بر آستان نياز190
***
چه خوش است بوي عشق از نفس نيازمندان
 
دل از انتظار خونين دهن از اميد خندان191
***
به كرشمه عنايت نگهي به سوي ما كن
 
كه دعاي دردمنددان ز سر نياز باشد192
***
نيازمندي من در قلم نمي‏گنجد
 
قياس كردم و از انديشه‏ها و راست هنوز193
تو كه پادشاه حسني نظري به بيندگان كن
 
خور از دعاي درويش و كف نيازمندش194
***
حال نيازمندي در وصف مي‏نيايد
 
آن گه كه بازگردي گوييم ماجرا را195
و تا آن جا پيش مي‏رود كه پاكبازانه جانت در راه معشوق مي‏نهد.
چه حاجت است به شمشير قتل عاشق را
 
حديث دوست بگويش كه جان برافشاند196
***
 
گر كسي وصف او ز من پرسد
 
بيدل از بي‏نشان چه گويد باز
عاشقان كشتگان معشوقند
 
بر نيابد ز كشتگان آواز197
***
 
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
 
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي‏خبرانند
 
كان را كه خبر شد، خبري باز نيامد198
سهروردي و سعدي در طي طريق، شهادت را برمي‏گزينند و براي رسيدن به نورانيت نورالانوار، شربت شهادت مي‏نوشند و در رهگذر عشق، خود را شهيد راه معشوق مي‏دانند:
مرا هر آينه روزي قتيل عشق بيني
 
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
اگر جنازﮤ سعدي به كوي دوست برند
 
زهي حيات نكونام و رفتني به شهادت199
و سهروردي از بقاي نفس مي‏گويد: «و از قرآن آيتي چند گواهي مي‏دهد بر بقاي نفس: يكي آن است كه گفت: «الا تحسبنّ الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احياءٌ عند ربهم يُرزقون» مپنداريد كساني كه در راه خدا كشته شدند، مرده‏اند، بلكه ايشان زنده‏اند در حضرت حق تعالي، زنده به ذوات مدرك، ايشان «عند ربّهم» يعني تبرّي از جهت و حيّز و برخاستن شواغل جسماني و آيه‏اي ديگر كه: «و لا تقولوا لمن يقتل في سبيل‏الله امواتٌ بل احياءٌ ولكن لاتشعرون»200
عاشقان را كشته مي‏بينند خلق
 
بشنو از سعدي كه جان پرورده‏اند201
***
 
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
 
گر بكشي و بعد از آن بر سر کشته بگذري202
***
 
عاشقي مي‏گفت و خوش خوش مي‏گريست
 
جان بياسايد كه جانان قاتل است203
و سهروردي و سعدي هيچ‌گاه نمرده‏اند و بر جريدﮤ عالم،‌ نام آنها هميشه استوار و پايدار است و در دل اهل نظر در تجلي و جلوه‏اند.
به پايان آمد اين دفتر حكايت هم‌چنان باقي
 
به صد دفتر نشايد گفت حسب الحال مشتاقي
 


پي‏نوشت:


1.حافظ، جلالي ناييني، نوراني وصال، ص 413. / 2. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ص 229. / 3. همان، ص 96. / 4. غزليات سعدي، تصحيح حبيب يغمايي، ص 232. / 5. همان، ص 137. / 6. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ص 12ـ19. / 7. غزليات سعدي، تصحيح حبيب يغمايي، ص 222. / 8. همان،‌ ص 141. / 9. همان، ص 79. / 10. همان،‌ ص 492. / 11. ﺣﻜﻤﺔالاشراق، ج 2، ص 196 و ترجمه سجادي، ص 31 و 32. / 12. غزليات سعدي، ص 507. / 13. همان، ص 507. / 14. همان، ص 428. / 15. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 182. / 16. غزليات سعدي، ص 605. / 17. همان، ص 58. / 18. همان، ص 221. / 19. همان، ص 50. / 20. همان، ص 476. / 21. همان‌، ص 311. / 22. مفاتيح الجنان، ص 148. / 23. مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 2، ص 12. / 24. غزليات سعدي، ص 161. / 25. همان، ص 93. / 26. همان، ص 112. / 27. غزليات سعدي، ص 89. / 28. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ترجمه سجادي، ص 274. / 29. غزليات سعدي، ص 395. / 30. همان،‌ ص 113. / 31. همان،‌ ص 148. / 32. همان، ص 375. / 33. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، سيد حسين نصر، ص 99. / 34. غزليات سعدي، ص 396. / 35. همان، ص 192. / 36. ﺣﻜﻤﺔالاشراق، ترجمه سجادي، ص 400. / 37. غزليات سعدي، ص 395. / 38. همان، ص 663. / 39. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ج 3، ص 397. / 40. غزليات سعدي، ص 420. / 41. همان، ص 612. / 42. همان،‌ ص 324. / 43. همان،‌ ص 128. / 44. همان،‌ ص 98. / 45. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 172. / 46. غزليات سعدي، ص 420. / 47. همان،‌ ص 465. / 48. همان،‌ ص 629. / 49. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 310. / 50. همان،‌ ص 172. / 51. غزليات سعدي، ص 502. / 52. همان، ص 435. / 53. همان، ص 327. / 54. همان،‌ ص 120. / 55. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 184 و 185. / 56. غزليات سعدي، ص 470. / 57. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 330. / 58. غزليات سعدي،‌ ص 163. / 59. همان، ص 121. / 60. غزليات سعدي، ص 107. / 61. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3‏، ص 80 و 81. / 62. غزليات سعدي، ص 457. / 63. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ص 80 و 81. / 64. غزليات سعدي، ص 92. / 65. همان، ص 123. / 66. بوستان، تصحيح غلامحسين يوسفي، ص 109. / 67. غزليات سعدي، ص 313. / 68. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ترجمه دكتر جعفر سجادي، ص 22. / 69. غزليات سعدي، ص 454. / 70. مجموعه منصفات شيخ اشراق، ج 3، ص 250. / 71. غزليات سعدي، ص 149. / 72. همان، ص 42. / 73. همان،‌ ص 361. / 74. همان، ص 312. / 75. همان، ص 490. / 76. همان، ص 620. / 77. بوستان،‌ تصحيح غلامحسين يوسفي، ص 181. / 78. ﺣﻜﻤﺔ اشراق، ص 395 و 396 و مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 1، ص 114. / 79. غزليات سعدي، ص 409. / 80. همان، ص 468. / 81. همان، ص 219. / 82. همان، ص 449. / 83. شرح ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ص 497. / 84. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 74. / 85. غزليات سعدي، ص 92. / 86. همان، ص 50. / 87. همان، ص 423. / 88. همان‏، ص 476. / 89. همان، ص 31. / 90. في ﺣﻘﻴﻘﺔ العشق، ص 12. / 91. غزليات سعدي، ص 364. / 92. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 199. / 93. غزليات سعدي، ص 504. / 94. في ﺣﻘﻴﻘﺔ العشق، ص 12. / 95. غزليات سعدي، ص 418. / 96. همان، ص 468. / 97. همان، ص 353. / 98. همان، ص 421. / 99. همان، ص 641. / 100. همان، ص 379. / 101. غزليات سعدي، ص 126. / 102. همان، ص 149. / 103. همان، ص 346. / 104. همان، ص 87. / 105. همان،‌ص 187. / 106. همان، ص 208. / 107. همان، ص 607. / 108.  بوستان، تصحيح غلامحسين يوسفي، ص 35. / 109. غزليات سعدي، ص 87. / 110. همان، ص 607. / 111. همان، ص 85 و 86. / 112. همان، ص 103. / 113. بوستان،‌ تصحيح غلامحسين يوسفي، ص 101. / 114. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 289 و 290. / 115. همان، ص 218. / 116. همان، ص 226. / 117. همان، ص 456. / 118. همان، ص 630. / 119. همان، ص 234. / 120. همان، ص 414. / 121. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ص 268. / 122. غزليات سعدي، ص 490. / 123. مجموعه منصفات شيخ اشراق، ج 3، ص 50. / 124. غزليات سعدي، ص 424. / 125. همان، ص 119. / 126. همان، ص 429. / 127. غزليات سعدي، ص 425. / 128. همان، ص 511. / 129. همان، ص 424. / 130. همان، ص 185. / 131. همان، ص 185. / 132. همان، ص 470. / 133. همان، ص 25. / 134. همان، ص 49. / 135. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 259. / 136. غزليات سعدي، ص 100. / 137. همان، ص 469. / 138. همان، ص 470. / 139. همان، ص 26. / 140. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 284. / 141. غزليات سعدي، ص 119. / 142. همان، ص 315. / 143. همان، ص 217. / 144. همان، ص 391. / 145. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 284. / 146. غزليات سعدي، ص 512. / 147. همان، ص 201. / 148. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 284. / 149. غزليات سعدي، ص 494. / 150. همان، ص 78. / 151. همان، ص 92. / 152. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 285. / 153. غزليات سعدي، ص 104. / 154. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ج 3، ص 285. / 155. غزليات سعدي، ص 105. / 156. همان، ص 366. / 157. همان، ص 337. / 158. همان، ص 182. / 159. همان، ص 637. / 160. همان، ص 453. / 161. همان‏، ص 496. / 162. همان،‌ ص 524. / 163. كشف الاسرار، ج 7، ص 478 و 479. / 164. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ج 2، ترجمه سجادي، ص 264، 265. / 165. غزليات سعدي، ص 212. / 166. همان، ص 614. / 167. همان، ص 150. / 168. همان، ص 446. / 169. همان، ص 112. / 170. همان، ص 77. / 171. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ج 3، ترجمه سجادي، ص 385ـ386. / 172. همان، ج 2، ص 134 و ترجمه سجادي، ص 244 و 245. / 173. غزليات سعدي، ص 330. / 174. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 328. / 175. غزليات سعدي، ص 425. / 176. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 328. / 177. غزليات سعدي، ص 109. / 178. همان، ص 208. / 179. همان، ص 219. / 180. همان،‌ ص 215. / 181. همان، ص 453. / 182. همان، ص 224. / 183. همان، ص 487. / 184. همان، ص 607. / 185. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ج 3، ص 46. / 186. غزليات سعدي، ص 1. / 187. ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، ج 3، ص 46. / 188. غزليات سعدي، ص 605. / 189. سورﮤ فاطر، آيه 15. / 190. غزليات سعدي، ص 185. / 191. همان، ص 118. / 192. همان، ص 219. / 193. همان، ص 513. / 194. همان، ص 437. / 195. همان، ص 260. / 196. همان، ص 220. / 197. گلستان، ص 50. / 198. همان، ص 50. / 199. غزليات سعدي، ص 147. / 200. مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، ج 3، ص 169. / 201. غزليات سعدي، ص 124. / 202. همان،‌ ص 151. / 203. همان،‌ ص 100.




منابع:

1.بوستان سعدي،‌ تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، انتشارات خوارزمي، تهران، 1363،‌ چ 2.

2.ﺣﻜﻤﺔ الاشراق، شيخ شهاب‏الدين سهروردي، ترجمه و شرح از دكتر جعفر سجادي، انتشارات دانشگاه     تهران.

3.ديوان غزليات سعدي، تصحيح حبيب يغمايي،‌ انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، تهران، 1361.

4.ديوان حكيم ابوالمجد مجدودبن آدم سنايي غزنوي،‌ به سعي و اهتمام مدرس رضوي، انتشارات كتابخاﻧﮥ ابن سينا، تهران، 1341.

5.سه رساله از شيخ اشراق، شهاب‏الدين سهروردي،‌ به تصحيح ومقدمه نجفقلي حبيبي، انتشارات انجمن فلسفه ايران، تهران، 1379.

6.شرح ﺣﻜﻤﺔ الاشراق سهروردي، قطب‏الدين شيرازي، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامي دانشگاه تهران، دانشگاه مك‏گيل، تهران، 1380.

7.شعاع انديشه و شهود در فلسفه سهروردي، دكتر غلامحسين ديناني، انتشارات حكمت، چاپ پنجم، پاييز، 1379.

8.شميم تأويل در آيات تنزيل، مريم زيبايي‏نژاد، انتشارات نويد. 1383.

9.فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبيرات عرفاني، دكتر سيدجعفر سجادي، انتشارات كتابخانه طهوري.

10.               فرهنگ معارف اسلامي، دكتر سيدجعفر سجادي، شركت مؤلفان و مترجمان ايران، چاپ اول، 1357.

11.               قرآن كريم، ترجمه محمدكاظم معزي، انتشارات كتابفروشي علميه اسلاميه.

12.      كشف الاسرار وعدۃ الابرار، ابوالفضل رشيدالدين ميبدي، به سعي و اهتمام علي‏اصغر حكمت، انتشارات ابن‏سينا، تهران، 1339.

13.               كليات مفاتيح الجنان، حاج شيخ عباس قمي، انتشارات محمد.

14.               گلستان سعدي، تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، انتشارات خوارزمي،‌ تهران، 1368.

15.      مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 1 و 2، به تصحيح و مقدمه هانري كربن، انتشارات انجمن فلسفه ايران، 1396ﻫ..ق.

16.      مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج 3، مشتمل بر مجموعه آثار فارسي شيخ اشراق، سيد حسين نصر، انتشارات انجمن فلسفه ايران، 1397ﻫ..ق.

© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1386/3/5 (2715 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری