تشريك مساعي سعدي در تطور و تكامل شعر كلاسيك فارسي دكتر محمود عباديان
شعر را ديرين زبان مادري بشريت دانستهاند (هِر دِر) كه مبشر ارتباط جادويي انسان با جهان زندگي و طبيعت بوده است. با اين وصف هزاران سال پاييده تا اين رساﻧﮥ زباني به صرافت افتاد و امكان يافت راز جهان دروني و عالم عواطف آدمي را گفتار و نوشتارپذير كند.
ارتباط احساسي ـ عاطفي و جنسيتي بين موجودات زنده (ذي روح) كه با پيدايش زندگي در كرﮤ خاكي شكل گرفته و شايد بتوان مدعي شد كه به طور كلي وجود زندگي خود مسبوق بر اين رابطه بوده و از بيزمان رواج داشته، تازه و تنها در دو هزارواندصد سال اخير موضوع شعر شده است. از اين لحاظ بايد با گوته شاعر آلماني همصدا شد و گفت: «در آغاز عمل بود» ـ قرنها ميبايست تا عمل بعد نظر يابد و انتقالپذير گردد.
اين پرسش وجود دارد كه از چه رو اين راﺑﻄﮥ طبيعي تا دو سه هزار سال پيش از نظر عموم پوشيده مانده تا سرانجام در هزارههاي نزديك به ما اين تابو برشكسته و آن راز در دل بنهاده به در افتاده. البته پيگيري اين نكته بيرون از موضوع اين مقاله است؛ فقط اشاره به اين نكته كافي مينمايد كه تنها آن چيزي كه به نوشته درميآيد، اعتبار عيني مييابد و از بد زمانه در امان ميماند، كليت قابل انتقال مييابد.
اين امر كه تا چه ميزان تأثير تابو آييني، ديني، اجتماعي ميتوانسته در اين زبان ـ خاموشي مؤثر بوده باشد، صاحب نظران دربارهاش اتفاق نظر ندارند.
گفتني است كه اين تابو تنها در نوشتار عمل نميكرد، در رفتار نيز كارايي داشته است، ممنوعيت صحبت در آن باره ميتواند گواه بر آن باشد. در نتيجه انسانيترين ارتباطها و احساسهاي آدمي به صورت تجربه و زيسته در سينهها ماندگار ميمانده است.
بيگمان موقعيت «فرد» انساني در جماعت نيز در اين رهگذر بيتأثير نبوده است. منظور از فرد در گيومه تفكيك يكان انساني از فرديت (Individulity) است، مفهومي كه محصول دوران معين تاريخي ـ اجتماعي است و طبعاً نميتوان آن را به تمام دورههاي زندگاني اجتماعي و هر قوميت تاريخي بدون در نظر گرفتن موقعيت تاريخي ـ اجتماعي به آن اطلاق كرد و تسري داد. آنجا كه موقعيت فردي انسان در جاﻣﻌﮥ مدني داراي مصداق راﺑﻄﮥ جزء و كل باشد، او برخوردار از هويت اجتماعي ميباشد، در مقام ابراز احساس و عواطف فردي است و جامعه در شرايط پذيرفتن و برتافتن آن است.
با آنكه نميتوان مدعي فقدان احساس فرديت به طور كلي در هيچ ملتي شد، با اين همه بايد اذعان كرد كه تبلور زباني آن نزد اقوام ايراني نسبت به ملتهاي اروپايي متآخر بوده است.
به عنوان مثال در زبان يوناني اين ارتباط با مفاهيم Philia (دوستي)، eros (عاشقانه) بيان شده است، در زبان لاتين و فرانسه Amor (احساس، انفعال) در آلماني Liebe (از loben به معني ستودن مشتق شده) است.
در بيشتر زبانهاي كهن (اعم از هندو اروپايي يا سامي) مفهومي معادل فيليا (دوستي) رواج داشته (و دارد) تا اروس (eros)؛ در اوستا و فارسي ميانه دوستي، در عبري و عربي حب، ... اروس (آرزو) در يوناني تداعي كنندﮤ فقدان يا كمبود چيزي است كه موجب كشش موجود زنده به آن ميشود. تعليل اسطورهاي اين نكته در مهماني افلاطون آمده است؛ به اين معني كه روزگاري انسانهاي مدور عليه خدايان شورش كردند. زئوس انسان را به دو نيمه كرد. از آن زمان كه انسان ﻧﻴﻤﮥ خود را از دست داده است، در آرزوي بازيافت آن است. (مهماني 189ـ191).
عشق در بيشتر زبانهاي كهن بار معنايي خدايي، فضيلت، اخلاقي داشته؛ آوگوستين، كانون آن را در دل انسان دانسته است (اعترافات، 9، 13ـ10).
همانطور كه اشاره شد، در ادبيات كهن ايران حالت احساسي و عاطفي فرد انساني موضوع توصيف نبوده است علاوه بر آن ژانر اغالب متون (به استثناي گاهان زرتشت) نيز روايي آييني و وصفي بوده است. اين واقعيت همانا آن پديدهاي است كه ادبيات آن دوره را از ادبيات دوران بعدي (اسلامي) متمايز ميكند.
اين چرخش فرهنگي كه با فروپاشي نظام ساساني در فرهنگ اجتماعي و ادبي ايران صورت گرفت، زمينهساز تقويت عنصر ذهني در فرهنگ و ادبيات شد. به عبارتي فرهنگي ادبي ايران با هزار و پانصد سال تأخير به برخي ارزشهاي فردي ـ احساسي رويكرد پيدا كرد كه براي مثال به شعر سافو (sappho) شاعر كهن يونان اشتهار بخشيده است.
اگر بتوان حماسه (شعر روايي، يعني مثنوي به طور كلي) را ژانر شعر ملي ـ رسمي به شمار آورد كه شاعر در آن به توصيف ارتباط انسان با جهان كلان سرو كار دارد و ميكوشد در آن سامان مناسبت آدمي با واقعيت عيني را بسرايد، شعر غنايي فارسي پا به پاي شعر روايي (حماسي) شكل گرفت، رشد خود را يافت و به تدريج بر ديگر ژانرهاي ادبي تأثير نهاد و سرانجام به يك ژانر بالنسبه مسلط دوران نهايي شعر كلاسيك فارسي درآمد.
شعر غنايي از توصيف بيواﺳﻄﮥ واقعيت بيروني (عيني) به دور است، بلكه آن را از منظر ذهن و احساس شاعر ميپذيرد و ميسرايد؛ آن چه در شعر روايي مصالح توصيف است، در اين ژانر رنگ احساس، تمايلات و حال و هواي تجربه يا زﻳﺴﺘﮥ سراينده را به خود ميگيرد، مبيّن جهان به اصطلاح خرد است و بي آن كه در تعارض با جهان كلان باشد، واقعيت بيروني را دروني كرده و توصيف ميكند.
عنصر غنا يا ليريسم كه يكي از صفات ﻣﺸﺨﺼﮥ ادبيات ايران پس از چرخش فرهنگ كهن به دورﮤ كنوني است، علاوه بر آن كه زاييدﮤ رشد و تحول ذاتي خود ادبيات / هنر به طور كلي است و از اين لحاظ قانونمند ميباشد، محققاً بيتأثير از جهاننگري تاريخي و سنتي ايراني نبوده است. نگرش زرواني، اسطورﮤ ايران باستان (كه در شاهنامه به صورت سقوط شاهان اساطيري، سقوط عصر قهرماني و سقوط شاهان تاريخي تصوير شده و تلخي تاريخياش در ناﻣﮥ رستم فرخزاد بازتاب يافته است)، شكست از اعراب، كشتار مغول، همه در شكلگيري عنصر ذهني و ليريسم حاصل از آن در شعر فارسي مؤثر بودهاند. ميتوان گفت ادبيات ايران برآوردي از كنش و واكنش اين عوامل و ديگر عوامل مشابه بوده است. اين نكته را نيز از ياد نبريم كه ادبيات و به طور كلي فرهنگ ايران، حاصل تشريك مساعي اقوام مختلف و اقليمهاي متفاوت جغرافيايي درون مرزي است كه در فرايند چند صد ساﻟﮥ رشد و تطور خود در بناي عنصر روايي و غنايي آن سهيم بودهاند.
بنابراين شعر فارسي دستاورد مساعي فرهنگي و هنري ﻫﻤﮥ مناطق و مليتهاي ايراني است. ﻧﻜﺘﮥ شايان توجه آن كه ﻫﻤﮥ اين مناطق و مليها نه در يك زمان و يكباره و در غرض همديگر كه در توالي زمان، تحت شرايط اجتماعي و فرهنگي متفاوت در خلق آن مشاركت داشتهاند، واقعيتي كه پيامدش در تنوع نگرشي، موضوعي، سبكي، ژانري و گرايشهاي فكري كه به شعر فارسي محتوا و شكل گوناگون بخشيده است، گوياي آن است.
آغاز شعر فارسي و به طور كلي ﭘﻴﺸﻴﻨﮥ شعر كلاسيك فارسي از خراسان بزرگ سرﭼﺸﻤﮥ فرهنگي گرفته است. رودكي، عنصري...، دقيقي، گرگاني... آن را پايهگذاري كردند. آنها در ضمن مبدعان بيشتر موضوعها، ژانرها و زبان سبكي و تصويريي بودندكه سپس زير كلك شاعران كلاسيك توﺳﻌﮥ بعدي، تطور و تكامل نهايي يافتند. آثاري همچون وامق و عذرا، نسيب قصيدهها، ويس و رامين به جهاننگري ادبي ـ فرهنگي ايراني مايههاي روايي و غنايي دادهاند.
يكي از شاخصههاي مهم شعر فارسي از همان اوان پيدايش توجه شاعر / نويسنده به جهان دروني، به مفهوم «من» فرد انساني در سرودهها و نوشتههاي خود بوده است، نكتهاي كه به او امكان ميداد، به ﭘﻬﻨﮥ گسترده و بيساﺑﻘﮥ عالم احساس، عواطف و خوي انسان ايراني و به طور كلي فرد انساني راه يابد و آن را با سايه روشنهاي منشي و بينشي متفاوت بسرايد و تصوير كند.
در آثار شاعران بيشتر غنايينگر «من» شخصيت در دست توصيف شاعر در سروده او محل تحليل و هويتشناسي ادبي قرار گرفته و از به اصطلاح «دگري» تفكيك شده و به عنوان شاخص هويت او نسبت به غير (اعم از ذي روح يا بيجان) متمايز و به نحوي شخصيتپردازي شده است.
اين رويكرد ادبيات و به ويژه شعر غنايي به عوالم فرد انساني كه از همان آغاز شكلگيري ادب فارسي زمينه يافت و شاﺧﺼﮥ اين دورﮤ فرهنگ و شعر فارسي به طور كلي شد، در آثار شاعران كلاسيك (به ويژه در آثار سعدي) بالندگي و تكامل خاص خود را داشته است، چنانچه روا باشد شاعراني را كه در آثار خود گرايش به توصيف فرديت انسان داشتهاند، متصف به گرايش گيتيانه (سكولار) در شعر فارسي بدانيم كه واقعيتهاي زندگي را از منظر فرديت انسان عيني توصيف ميكنند، اين شاخه شعر فارسي يادآور گرايشي مشابه در شعر اروپا (خاصه ايتاليا) در آستانههاي رنسانس اروپا در قرنهاي سيزده و چهاردهم ميلادي است كه سونتهاي دانته و پترارك نموﻧﮥ برﺟﺴﺘﮥ آن به شمار ميآيند.
شعر سكولار مورد نظر كه با قصيده، تغزل، مثنويهاي اوليه آغاز شده بود، به تدريج از صافي سبك هنري انوري و خاقاني و... گذشت و به آثار سعدي انجاميد.
البته گفتني است كه شعر غنايي فارسي در كنار نوع گيتياﻧﮥ خود، مكتب صوفيانه يا عرفاني خود را داشته است و اين دو گرايش در كنار هم و در برخي موضوعها در تأثير و تأثر يكديگر بودهاند. شعر عرفاني ضمن نقد واقعيت دنيايي، ارزشهايي آييني جايگزين آن ميكند.
شعر غنايي گيتيانه نقد يا طرد زندگي جهاني نيست، بلكه آن را از ذهنيت فردي توصيف ميكند و به ارزشهاي مادي زندگي رنگ تخيلي ـ انساني ميبخشد.
شعر كلاسيك فارسي ماهيتاً رنگ جغرافيايي به خود نگرفته است؛ در اين مناسبت جا دارد فقط اشاره شود كه تقسيم آن به سبك خراساني، عراقي و هندي معرف مميزههاي ذاتي اين شعر نيست. طبيعي است كه شاعراني كه در توسعه و تطور بعدي آن دستاورد داشتهاند، خود تعلق منطقهاي، اقليمي داشتهاند كه به مثاﺑﮥ يك عنصر خلّاق در كيفيت بخشيدن به جنبههاي محتوايي و شكلي شعر نوآورانه عمل كرده است، واقعيتي كه مبيّن امكانات و حال و هواي خاص اين يا آن اقليم زندگاني شاعر بوده است و به آثار آنان ذاﺋﻘﮥ هنري منحصر به فرد داده است.
شعر كلاسيك فارسي با حماسه سر گرفت، به منظومههاي عاشقانه ـ اخلاقي تطور يافت و به مثنوي و غزل انجاميد. مثنوي و غزل كلاسيك معرّف عصر بلوغ شعر فارسياند كه نمايندگان برجستهشان مولانا جلالالدين بلخي و سعدياند. مثنوي در اساس يك ژانر خراساني ماند، غزل در مسير توسعه و تحول خود در جاي جاي جغرافياي ادبي ايران پيدايش و پرورش يافت و در شيراز به كمال هنري رسيد.
غزل با همه نشيب و فراز موضوعي كه از سر گذرانده، هيچ گاه از وصف زيبايي به ويژه زيبايي انساني دور نشده است، از همين رو بيش از هزار سال است كه در فضاي فرهنگ اقوام ايراني و در موطن خود ايران كماكان ميدرخشد.
سعدي وارث به حق غزل و حكايتپردازي منظوم و منثور فارسي است. او مبدع اين سه ژانر نيست، ولي آنها را به اعتلاي سهل و ممتنع خود رسانده است.
سعدي با گلستان خود به هم ـ سري با ژانر كليله دمنه (پنچه تنتره) و بوكاچو (دكامرون) و... برخاسته و با آثار خود از قيصر تا ذاﺋﻘﮥ مردم عادي را تحت تأثير نهاده و بابي بر اخلاق سياسي عملي جهان ادب گشوده است. از بهارستان جامي تا التفاصيل توللي از آن الهام گرفتهاند.
او استاد مسلم غزل يك دست و تك موضوعي و با انسجام عاطفي ـ عشقي است. آن چه آثار و هنر سعدي را شاخص ميكند، ويژگي فرديتي اشخاص سرودههايش در ابعاد حكايت و غزل ميباشد كه ذاتاً اجتماعي منشاند. موضوع حكايتهايش يا سرگذشت افرادش با توجه به يك امر اجتماعي مشخص تماتيزه شدهاند كه به آنها تشخص ادبي ـ اجتماعي ميدهد.
طبيعي است كه حكايتهاي نكتهپرداز و شعر غنايي معمولاً با يك «من» سر و كار دارد كه شاعر سرگذشت يا «حديث نفس» آن را ميسرايد، اما «من» در آثار سعدي با «من» در مرا به جان تو سوگند... يا آن كه در نسيب قصيدهها وصف ميشود، متفاوت است. «من» در آثار سعدي در شخصيت (سوبژه) حكايتها يا حتي غزل هويتي مييابد كه در آثار پيشينيان و شاعران همزمان وي ديده نميشود.
سيماي اين «من» در گلستان به ويژه در باب اول اين اثر، در «سيرت پادشاهان» به خوبي مشهود است. اين باب گلستان نه نشان شاهپرستي سعدي، نه ترجيح تقرير سرنوشت پادشاهان و عملكردشان نسبت به ديگر مردمان و نه يك امر صرفاً تصادفي مينمايد؛ بيشتر آگاهانه و با توجه به نقش پادشاهان و فرمانروايان در بهروزي يا سيهروزي مردم است. گلستان تبلور تفكر ادبي ـ سياسي شاعر آن است ـ سياسي به معنايي كه در كليله و دمنه تمثيلوار آمده است.
اگر در گلستان فرد انساني در تعامل اجتماعي تصوير شده است، در بوستان موقعيت فردي وي طرف توجه شاعر است، كنش و منش اخلاقي او به سنجش گرفته شده است. اكثر افراد بوستان از منظر خودمداري به جهان زندگي مينگرند. سعدي بي آن كه درس اخلاق پيشه گيرد، فرد را با نتايج عملش مواجهه ميكند يا اين كه در موردي او را با صفتي متضاد با رفتار او مواجه ميكند؛ بدين سان به نامستقيم به تحول رفتاري و اخلاقي او كمك ميكند.
سعدي زياده بر ششصد غزل سروده است. در آنها نه از مدح شخص، نه از نقد و نه اثري از واقعيتهاي زندگي روزمره يا تفسير امور، چنداني نشاني است. در نظر اول آنها چنان مينمايد كه از عشق وارسته از هر گونه ارتباط با عالم بيرون حكايت دارند. واقعيت اين است كه در آنها از سوداي زيباستايي، اشتياق به مهر، دوستي و ديدار يار سخن ميرود. آنچه انسان در خواندن غزل سعدي تجربه ميكند، تپش ارزشها و تار و پود احساس و عواطف زيباشناختي آدمي است و اين درست همان چيزي است كه از شعر غنايي به ويژه از غزل ناب انتظار ميرود.
با اين همه غزل سعدي منتزع از مسايل اجتماعي نيست. سعدي عشق را يك فضيلت انسان اجتماعي ميداند. غزل او وصف وفاداري، شكيبايي، فداكاري در عشق به دوست (يار) است. در غزل از انسان انتظار است نسبت به آنچه زيباست، مسئول باشد.
تأكيد سعدي بر اين صفات انساني در روزگار كشتار مغول كه در آن نفرتشان از غير خودي و تحقير آدمي، بر زندگاني ايراني ساﻳﮥ سنگين افكنده بود، معرّف بُعد اجتماعي محتواي غزل است.
هنر سعدي متعهد است. البته كم شاعري پيدا ميشود كه در هنر خود به نوعي نامتعهد بوده و نسبت به مسايل زمان خود بياعتنا مانده باشد. اما تعهدي كه از سرودههاي سعدي القا ميشود اجتماعي ـ اخلاقي است. اين سجيه به هنر او تشخصي داده است كه هنر را افعال و نافذ كرده است. و اين يكي از عناصر زيباشناختي هنر او است.
غزل سعدي وصف يك «او» است، «او»يي كه شاعر در ارتباط با آن هويتمند ميشود. آرزو، اشتياق خود را در ارتباط با او بازگو ميكند. اين همزادي با جنس «ديگر» در بيشتر غزلها آمده است بي آن كه توليد احساس تكرار و ملال كند.
اين دگري در ارتباط با سعدي واقعيت دارد، استعداد هنري او است. هستي اين «او» موضوع كلي غزلهاست، فارغ از هر تعلق و يا نسبت بيروني است. صفات او معرف خصلت سعدي است؛ شاعر خود را در آﻳﻨﮥ اين صفات به جاي ميآورد، خود را در او ميستايد. غزل وصف اين «دگري» سعدي است. اين «او» يك وجود در عين حال اثيري است. با ستودن او شاعر خود را از پايبندي به ديگر چيزها ميرهاند، از ناملايمات رها ميشود. سعدي در غزل و در رابطه با «او» كيستي خود را زمزمه ميكند.
سعدي در غزل خرسند به وصف اين وجودِ زيباست. در اين ژانر غايتي جز همين وصف در كار نيست. نفس اين فرايند ستودن، زيباست ـ فرايند شيفته بودن، در اشتياق ماندن. اين تنش و هيجان شيفتگي در پايان غزل به فروكش درد اشتياق ميانجامد. شاعر به وسعت آرزو و اشتياق انساني پي ميبرد. اين گشايش و آرامش پس از «عرض حال» شاعر حاصل ميشود كه پيامدش اعتماد به نفس شاعر پالايش يافته به خود است.
در تخلص غزل «او»ي شاعر در هيأت هم ـ هويتي با شاعر به عنوان «تو»، «ظاهر» ميشود ـ شاعر غزل با (ثاني) خويشتن كنار ميآيد. نگراني (دلواپسي، هيجان) فرو مينشيند، دغدغه از ميان ميرود. شاعر در «او» و «او» در شاعر، به راز بقاي محبت و عشق آدمي خشنود ميشود:
سعديا كشتي از اين بحر به در نتوان برد
|
|
كه نه بحري است محبت كه كراني دارد
|
***
|
|
اگر چه عمر در اين ماجرا كني سعدي
|
|
حديث عشق به پايان رسد، نپندارم
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1386/3/5 (1792 مشاهده) [ بازگشت ] |