مادربزرگ كه با ديگر دختران خانواده از موهبت معلمي حضرت شوريده شيرازي بهره گرفته بود، گاه و بيگاه علاوه بر زمرﻣﮥ قرآن حكيم، با خواندن اشعار حضرات شيخ و خواجه شيراز، فضاي خانه پدر را معطر ميفرمود.
با گلستان حضرت سعدي در سال تحصيلي (33ـ1334) آشنا شدم. چرا كه اين ﺳﻔﻴﻨﮥ اعجاب برانگيز زبان و ادب پارسي و ايراني را به عنوان كتاب درسي ما برگزيده بودند و اين خُرد به لحاظ مقتضيّات خانوادگي و كتابخاﻧﮥ عظيم اجدادي كه چهار ضلع يك اتاق هفت دهانه را از پايين تا بالا پوشانده بود، با ﻫﻤﮥ نوبرنايي با كتاب و كتابت بيگانه نبودم و با اثرگذاري چهرههاي فرهنگي و عارف دودمانم، بر انديشه و ديدگاهم به كارهاي فرهنگي، خاصه «فراز» ادبي و صد البته شاعري آن دلبستگي ويژهاي داشتم، با چنين زير ساختار فكري، طبيعي بود كه سر از رشته ادبي در آورم. هر چند بعدها سرنوشتي ديگر بر اين قلم رقم خورد.
در آن سال تحصيلي كه ذكرش رفت، هر چند درس فارسي ما با بحثهاي حاشيهاي و بيترديد ريشهاي چيزي فراتر از ديباچه گلستان، اعجوﺑﮥ زبان و ادب پارسي، حضرت افصح المتكلمين سعدي، پيش نرفت، امّا براي آن مقطع از عمري كه در حال حاضر، شماره سالهاي آن به عدد هفتاد رسيده است، بيمداهنه، راهگشايي بود كه از آن ميشود با عنوان دروازﮤ دژ خللناپذير فرهنگ و ادب و عرفان ايراني و پارسي ياد كرد.
بحث جدال سعدي با مدعيان را نيز همان سال به عينه ديدم. همدرسي مشهدي داشتيم كه در مأموريت اداري خالوي خود، مقيم شيراز شده بود و اين دايي تحت تأثير انديشههاي مرحوم كسروي، خواهرزاده را برانگيخته بود كه به مقابله با انديشه و آثار شيخ بزرگوار شيراز برخيزد. نامبرده عدهاي از همدرسها را نيز با خود همراه كرده بود، از اين سوي نيز به هر دليل صاحب اين قلم و جمعي از دانشآموزان به مقابله با او برخاستيم و در نزديك به يك ثلث سال تحصيلي با تورق و زير و بالا كردن آثار حضرت شيخ و آن چه پيرامون كليّات او به دست ميآورديم، آتش جدل را مشتعل نگه ميداشتيم، هر چند در آن روزگار منابع اندك بود، كما اين كه امروز هم مطالب چنداني پيرامون اين چهرﮤ فرهنگساز و آبرومند بر بساط تحقيق و كتابت ننشسته است.
غرض از اين پيش گفتار اين بود كه خاطر نشان كنم كه ناﺑﻐﮥ شگرف و پهلوان بيبديل ميدان سهل و ممتنع، ديهيمي بود كه از نوبرنايي بر سرم نشست و تا به امروز حلوا حلوايش ميكنم. شرح مختصري از مقابله آن روزگار را با همدرس خراساني خود در آغاز قصه «مردي در تاريكي روحش» يكي دوسال بعد از آن ماجرا نوشتهام و منتشر كردم.
در وجيزۀ كم برگي كه با عنوان نگاهي به عاشقانههاي سعدي و حافظ حنجرههاي آفتابي فراهم كردم، يك جا نوشتم: «و امّا شيخ شيراز سعدي ـ عليهالرحمه ـ كه به اتفاق آن ديگر همشهري خود حافظ، محور مقال ماست، بيترديد آوازﮤ بيش از حدّ شهرت خود را مديون غزليّات ناب است و اين چكادنشيني، بيمداهنه، منحصر به غزل تنها نيست، ساير آثار شيخ الشيوخ شعر و ادب فارسي به ويژه بوستان او نيز در ستیغ قله قرار دارند، شيخ شيراز اگر چه شاعر عشق است، امّا كيست كه نداند سعدي شاعر حكمت، عقل، جامعهشناسي، توصيف و تصوير و به اوج رساندن صور خيال و شماتتگر زشتيها و پليديها، خشونتها و تنزلها نيز هست، سعدي شاعر توحيدگويي، عرفان و مورخ و جهانگردي سرد و گرم چشيده و...» و در اين مقال اضافه ميكنم كه ديگر شاخههاي سرسبز اين درخت تناور و آراﺳﺘﮥ زبان فارسي و ادب ايراني علقه و عاشقانه نگاه كردن به زادگاه و شهرش شيراز است. او به مهدي كه او را در دامن خود پرورانده و سرانجام سايهگستر كرده، مهربانانه و پرحجم نگاه ميكند. «شيراز و فارس» اين دو واژﮤ چهار و پنج حرفي، آن چنان بر ضمير قلم اين بزرگوار حك شدهاند كه در بازده تراوشات قلمي او، همراه با نام بلند خودش به اشتهاري فراگير و جهاني رسيدهاند.
شيخ ما با آن كه جهانگردي تمام عيار است و بخش قابل ملاحظهاي از جهان آن روز را ديده، امّا چنان به مسقطالراس خود مبتلاست و عشق ميورزد و از آن نام ميبرد كه نظيري از اين زاويه هم در ميان ساير سخنوران ندارد.
سعدي جدا از چشمداشتهاي مهربانانهاي كه بدون نام بردن از شيراز به اين شهر داشته، بيشتر از چهل بار در مجموﻋﮥ آثارش (كليّات)، از شيراز نام برده و اگر اين علقه را به فارس هم تعميم دهيم، ميبينيم كه پارس هم واژهاي است كه نزديك به سي بار بر قلم شيخ جاري شده است.
نگاه حضرت سعدي به شيراز را با قصيدي كوتاه و تغزلي او شروع ميكنيم كه شيخ ادب فارسي، بيترديد آن را در دوري از شيراز و روزگار مسافرتهاي خود سروده، چرا كه اشتياق و ميل به ديدار دوباره شيراز، همراه با دعا و مناجات اين سُخنسراي عاشق، جزء جزء اين تغزل را تشكيل ميدهد. قابل ذكر است كه يك بيت الحاقي در برخي از نسخ، اين شعر را همراهي ميكند، كه به هر دليل از جمله دوگانگي زبان، اين بيت سروده اين سخنور صاحب سبك نيست و با هيچ سريشي به او نميچسبد.
خوشا سپيده دمي باشد آن كه بينم باز
|
|
رسيده بر سر الله و اكبر شيراز
|
به ديده بار دگر آن بهشت روي زمين
|
|
كه بار ايمني آرد نه جور و قحط و نياز
|
نه لايق ظلماتست بالله اين اقليم
|
|
كه تختگاه سليمان بُدست و حضرت راز
|
هزار پير و ولي بيش باشد اندر وي
|
|
كه كعبه بر سر ايشان همي كند پرواز
|
به ذكر و فكر و عبادت، به روح شيخ كبير
|
|
به حقّ روزبهان و به حقّ پنج نماز
|
كه گوش دار تو اين شهر نيكمردان را
|
|
ز دست ظالم بددين و كافر غماز
|
به حقّ كعبه و آن كس كه كعبه كرد بنا
|
|
كه دارد مردم شيراز از تجمّل و ناز
|
هر آن كسي كه كند قصد ﻗﺒﺔ الاسلام
|
|
بريده باد سرش همچو زرّ و نقره به گاز
|
كه سعدي از غم شيراز روز و شب گويد
|
|
كه شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
|
در ديباﭼﮥ يگاﻧﮥ شيخ بر گلستان، اين دعاي خير كه سلامت شيراز را از درگاه پروردگار تمنا ميكند، ميبينيم: «ايزد تعالي، تقدّس ﺧﻄﮥ پاك شيراز را به هيبت حاكمان عادل و همت عالمان عامل، تا زمان قيامت در امان سلامت نگهدارد».
در اين تقريباً هفتاد باري كه از شيراز و پارس نام برده، شاعر شخصاً يك جا از سر دلتنگي روي بر شيراز ترش كرده كه تداوم بيت معروف خودش ميباشد كه به گونهاي جاي در امثال سائره باز كرده است و آن بيت:
سعديا حبّ وطن گر چه حديثي است شريف
|
|
نتوان مرد به سختي كه من اين جا زادم
|
چون حرف دلتنگي از شيراز به ميان آمد، بد نيست بدانيم كه در قطعات شيخ، داستاني است كه حكايت از گفتگوي پيري دردمند با طبيبي دارد، يك جا از دهان آن پير كه فشار درد خود را به حساب شيراز ميگذارد، اين بيت را ميبينيم:
نديدم در جهان چون خاك شيراز
|
|
وز اين ناسازتر آب و هوايي
|
و جواب طبيب به او كه:
بگفتا صبر كن بر درد پيري
|
|
كه جز مرگش نميبينم دوايي
|
جا دارد كه همين جا خاطر نشان كنم كه سعدي در اشعار عربي هم چند مورد دعاگوي شيراز بوده و در ديباچه بوستان نيز از ياد شهر محبوبش غافل نبوده است:
در اقصاي عالم بگشتم بسي
|
|
به سر بردم ايام با هر كسي
|
تمتع به هر گوشهاي يافتم
|
|
ز هر خرمني خوشهاي يافتم
|
چو پاكان شيراز خاكي نهاد
|
|
نديدم، كه رحمت بر اين خاك باد
|
تولّاي مردان اين پاك بوم
|
|
برانگيختم خاطر از شام و روم
|
و در غزلياتي كه در خارج از شيراز، طبع معطر او موجب آنها شده، همواره براي ديدار دوباره شيراز دلتنگي ميكند و دلش صنوبري ميشود.
اي باد بهار عنبرین بو
|
|
در پاي لطافت تو ميرم
|
چون ميگذري به خاك شيراز
|
|
گو من به فلان زمين اسيرم
|
***
كس نناليد در اين عهد چو من از غم دوست
|
|
كه به آفاق نفس ميرود از شيرازم
|
***
آخر اي باد صبا بويي اگر ميآري
|
|
سوي شيراز گذر كن كه مرا يار آن جاست
|
و در يكي از قصيدههايي كه نظر به صاحب ديوان «محمد جويني» دارد، به ضربالمثل «به در گفتن و ديوار گوش دادن» ميرسيم.
به شكر بخت بلند ايستادهام كه مرا
|
|
به عمر خویش نكردست هرگز اين تمكين
|
ميان عرﺻﮥ شيراز تا به چند آخر
|
|
پياده باشم و ديگر پيادگان فرزين
|
و در قصيده گوﻧﮥ هفت بيتي كه اتابك مظفرالدين سلجوقشاه را در نظر دارد:
چه نيك بخت كساني كه اهل شيرازند
|
|
كه زير بال هماي بلند پروازند
|
و در ابياتي از «خاك شيراز» ميگويد، خاصه در غزل:
اين نسيم خاك شیراز است يا مُشك ختن
|
|
يا نگار من پريشان كرده زُلف عنبرين
|
و نيز در غزلوارهاي كه در قصيدهها جا خوش كرده:
خاك شيراز هميشه گل خوشبوي دهد
|
|
لاجرم بلبل خوشگوی دگر باز آمد
|
پاي ديوانگيش بُرد و سرِ شوق آورد
|
|
منزلت بين، كه به پا رفت و به سر باز آمد
|
ميلش از شام به شيراز، به خسرو مانست
|
|
كه به اندﻳﺸﮥ شيرين ز شكر باز آمد
|
و در غزلي دیگر:
خاك شيراز چو ديباي منقش ديدم
|
|
و آن همه صورت زيبا كه بر آن ديبا بود
|
و در يك غزل عارفانه باز هم:
باد صبح و خاك شيراز آتشي است
|
|
هر كه را در وي گرفت آرام نيست
|
همچنین:
به اميد آن كه جايي قدمي نهاده باش
|
|
همه خاكهاي شيراز به ديدگان برفتم
|
و در گلستان باب پنجم: «... بخنديد و مولدم پرسيد! گفتم: خاك شيراز! گفت: از سخنان سعدي چه داري؟» و در شاعرانه عاشقانهاي كه خلف او حافظ هم به خال هندويي سمرقند و بخارا را بخشيده، بيترديد آن رند به اين گونه از اشعار (شيخ استاد) هم نظر داشته است.
مبادا وربود غارت در اسلام
|
|
همه شيراز يغماي تو باشد
|
و مناجات
به نيك مردان يا رب! كه فعل بدان
|
|
ببند بر همه عالم، خصوص بر شيراز
|
و باليدني و نازيدني به خودش و شيراز:
هر متاعي ز معدني خيزد
|
|
شكر از مصر و سعدي از شيراز
|
***
|
گوش بر ناﻟﮥ مطرب كن و بلبل بگذار
|
|
كه نگويد سخن از سعدي شيرازي به
|
***
|
شنيدهاي كه مقالات سعدي از شيراز
|
|
همی برند به عالم چو ناﻓﮥ ختني
|
***
|
هر كه نشنيده است وقتي بوي عشق
|
|
گو به شيراز آي و خاك من ببوي
|
***
|
خوشا تفرج نوروز خاصه در شيراز
|
|
كه بر كند دل مرد مسافر از وطنش
|
***
|
ز لطف لفظ شكر بار ﮔﻔﺘﮥ سعدي
|
|
شدم غلام همه شاعران شيرازي
|
و در تغزلهاي شورانگيز:
لاجرم صيد دلي در همه شيراز نماند
|
|
كه نه با تير و كمان از پي او تاختهاي
|
گر پاي به در مينهم از خطه شيراز
|
|
ره نيست تو پيرامن من حلقه كشيده
|
***
|
تو را چو سعدي اگر بندهاي بود چه شود
|
|
كه در ركاب تو باشد غلام شيرازي
|
***
|
كارواني شكر از مصر به شيراز آيد
|
|
اگر آن يار سفر كردﮤ ما باز آيد
|
و در يك حكايت:
شنيدم هر چه در شيراز گويند
|
|
به هفت اقليم عالم باز گويند
|
كه سعدي هر چه گويد پند باشد
|
|
حريص پند دولتمند باشد
|
و در يك مثنوي و گفتوگوي پيري ديرسال كه به رحيل سر فرود نميآورد، اما اجلش رسيده بود.
ابلهم تا هلاك جان خواهم
|
|
راست خواهي؟ نه اين نه آن خواهم
|
مگر از ديدنم ملول شدي
|
|
كه به مرگم چُنين عجول شدي
|
ميروم گر تو را ز من ننگ است
|
|
كه نه شيراز و روستا تنگ است
|
و در قطعات، اين انتقاد را هم ميبينيم:
حديث وقف به جايي رسيد در شيراز
|
|
كه نيست جز سلس البول را در او ادرار
|
فقيه گرسنه تحصيل چون تواند كرد
|
|
مگر به روز گدايي كند، به شب تكرار
|
و در مرثيه اتابك ابوبكر سعد زنگي، به غير از مويهاي كه خود شيخ ميكند، فقدان اتابك را بر شيرازيها اين گونه نقش ميزند:
گر آب ديدﮤ شيرازيان بپيوندند
|
|
به يكديگر، برود همچو دجله در بغداد
|
و اين بيت كه بر در آرامگاه او نوشته شده است:
ز خاك سعدي شيراز بوي عشق آيد
|
|
هزار سال پس از مرگ او اگر بويي
|
كه در ﻧﺴﺨﮥ مرحوم محمدعلي فروغي «ذكاء الملك» بدين گونه است:
ز خاك سعدي بيچاره بوي عشق آيد
|
|
هزار سال پس از مرگ او گرش بويي
|
در تقريرات ثلاثه در كليات به تصحيح فروغي، تقرير نخست سه بار از «شيراز» ياد شده و در تقرير دوم به «شيخ شيرازي» و در تقرير سوم به «ممالك شيراز» و «سر درويشان شيراز» ميرسيم.
***
سعدي در چشمداشت به پارس (فارس) نيز بيشترين ذكر خير را پيرامون اين خطه ديرسال بر قلم جاري فرموده، هر چند به نظر ميرسد گاهي منظورش از فارس، ايران و يا بسيطتر، سرزمينهاي پارسي زبان باشد.
در مقدمه گلستان و در بيت مطلع يكي از قطعات، منظورش از اقليم پارس حوزﮤ حكومتي اتابك است:
اقليم پارس را غم از آسيب دهر نيست
|
|
تا بر سرش بود چو تويي ساﻳﮥ خدا
|
و در مقطع همين قطعه، دعاي او را براي پايداري و ماندگاري پارس ميبينيم:
يا رب ز باد فتنه نگهدار خاك پارس
|
|
چندان كه خاك را بود و باد را بقا
|
و در ديگر بخشهاي كليات شيخ اجل:
«گوگرد پارسي خواهم بردن به چين و بُرد يماني به پارس» / «چنان كه يكي را از ملوك پارس نگيني گرانمايه بر انگشتري بود».
و در ديباچه دفتر شگرف بوستان نيز به ياد فارس بوده است:
همانا كه در فارس انشاي من
|
|
چو مشك است بيقيمت اندر ختن
|
و در تغزلي كه در ستايش از شمسالدين محمد جويني صاحبديوان شكل گرفته، در دو بيت از پارس ياد ميكند:
اگر نه وعدﮤ مؤمن به آخرت بودي
|
|
زمين پارس بهشت است، گفتمي و تو حور
|
چنين سوار در اين عرﺻﮥ ممالك پارس
|
|
ملك چگونه نباشد مظفر و منصور
|
در قصيدهاي كه به «انكيانو» چشم داشته است، با مطلع معروف «دنيا نيرزد آن كه پريشان كني دلي»:
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خويش؟
|
|
كس پيش آفتاب نكردست مشعلي
|
منّت پذير او نه منم در زمين پارس
|
|
در حقّ كيست آن كه ندارد تفضلي
|
در غزلها، خاصه دو بيتي كه از خراسان هم ياد كرده و اوج تسخير فضاهاي نو در شعر است، سعدي همواره به ياد پارس بوده:
سعدي به پاكبازي و رندي نشد مثل
|
|
تنها در اين مدينه، كه در هر مدينهاي
|
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده
|
|
كز پارس ميرود به خراسان سفينهاي
|
و يا:
قاصد رود از پارس به كشتي به خراسان
|
|
گر چشم من اندر عقبش سيل براند
|
نیز:
اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن
|
|
دگر نبيني در پارس، پارسايي را
|
***
نه كه بيرون پارس منزل نيست
|
|
گردم از قيد بندگي آزاد
|
دست از دامنم نمیدارند
|
|
خاک شیراز و آب رکناباد
|
***
|
آن كيست كاندر رفتنش صبر از دل ما ميبرد
|
|
ترك از خراسان آمدست از پارس يغما ميبرد
|
شيراز مشكين ميكند چون ناف آهوي ختن
|
|
گر باد نوروز از سرش بويي به صحرا ميبرد
|
***
|
بلاي عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
|
|
يكي منم كه ندانم نماز چون بستم
|
***
|
تا تو منظور پديد آمدي اي ﻓﺘﻨﮥ پارس
|
|
هيچ دل نيست كه دنبال نظر مي نرود
|
***
|
در پارس كه تا بودست از ولوله آسودست
|
|
بيم است كه برخيزد از حُسن تو غوغايي
|
***
|
سر مينهند پيش خطت عارفان فارس
|
|
بيتي مگر ز ﮔﻔﺘﮥ سعدي نبشتهاي
|
***
|
آيين وفا و مهرباني
|
|
در شهر شما مگر نباشد
|
در فارس چنين نمك نديدم
|
|
در مصر چنين شكر نباشد
|
هر شب برود ز چشم سعدي
|
|
صد قطره كه جز گهر نباشد
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.