دريغا كه بي ما بسي روزگار
|
|
برويد گل و بشكفد نوبهار
|
بسي تير و دي ماه و ارديبهشت
|
|
بيايد كه ما خاك باشيم و خشت1
|
استاد بزرگ، افصح المتكلمين سعدي شيرازي را ارادتي تام و تمام به خيام است. وي با تواناييهاي شگفتي كه در ﭘﻬﻨﮥ ادب فارسي دارد، رنگ و بويي پندآميز به جوهر سرودههاي خيامي داده است.
سعدي شاگردي پهلوان در مكتب اندﻳﺸﮥ خيامي است كه به روايت اشعارش به نيكويي از آزموني بزرگ سرافراز بيرون آمده است، شعر سعدي يأس فلسفي تلطيف شدهاي را به نمايش ميگذارد كه در آن دشواريهاي فلسفي ذهن و ضمير بشري با نمايش جلوﮤ رحمت و حكمت خداوند بيشتر قابل تحمل است تا سرودههاي برﻫﻨﮥ خيام كه بر روح و روان آدمي تازياﻧﮥ انذار ميكشد: «... غزليات سعدي حكايت از خوشبيني و لذت بردن از مناظر طبيعت و شيفتگي بر جمال و زيبايي ميكند. سعدي از سطح زيبايي طبيعت كه گذشت، ديگر نه به عمق اشياء فرو ميرود، نه به حكم تمايلات فطري ميتواند فرو برود. سطح عبارت از رنگآميزي و جلوهگري طبيعت است، ولي در عمق مناظر وحشتزا نهفته است. خيام از زيبايي سطحي ـ فيالمثل اندام موزون يك زن زيبا ـ گذشته، در عمق اين موجود رعنا و دلپذير مينگرد و مواجه ميشود با «اسكلت» يعني استخوانهاي پوسيدﮤ درهمرﻳﺨﺘﮥ وحشتزايي كه به حكم تداعي معني مرگ را به خاطر ميآورد و از آن هم گذشته، در ماوراي آن «اسكلت» صحراي عدم و نيستي ميبيند، در حالي كه سعدي از زيبايي سطح بيرون نميرود و مانند بلبل شيدايي كه بر گل بسرايد، خوانندگي ميكند و كار دلباخته او به جمال گل به جايي ميرسد كه به قول خود او «بوي گلشن چنان مست كرد، كه دامنش از دست برفت» صادق ميآيد...» (غني، 1380: ج 2، ص 671).
حكمت هميشه جاويدان سعدي در ناپايداري جهان با پيروي از فكر خيامي در غزلي پندآموز اين چنين تصوير ميشود (1380، ص 299؛ همو، 1362، ص 793):
بسيار سالها به سر خاك ما رود
|
|
كاين آب چشمه آيد و باد صبا رود
|
اين پنج روزه مهلت ايام آدمي
|
|
بر خاك ديگران به تكبر چرا رود
|
دامنكشان كه ميرود امروز بر زمين
|
|
فردا غبار كالبدش بر هوا رود
|
اين است حال تن كه تو بيني به زير خاك
|
|
تا جان نازنين كه برآيد؟ كجا رود!
|
در جايي ديگر با الهام از خيام ميگويد (1362: ص 707):
به خاك بر مرو اي آدمي به كشّي و ناز
|
|
كه زير پاي تو همچون تو آدميزاد است
|
سخني كه در اساس رﻳﺸﮥ قرآني دارد: «وَ لا تَمْشَ فِي اْلَاْرضَ مَرَحاً اِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ اَلْاَرْضَ وَ لَنْ تَبْلَغُ الْجِبالَ طُولا» (الاسرا / 37) [= روي زمين به نخوت گام برمدار كه قادر به شكافتن زمين نخواهي شد كه به بلندي كوهها نخواهي رسيد].
سعدي در غزلي ديگر با تأسي از افكار خيام هم گذار عمر را هشدار ميدهد هم به جاودانگي و قدرت بيكران خداوند اقرار ميدهد و هم كينهورزي سپهر و فلك را آن چنان كه در اشعار خيام آمده است، انذار ميدهد (1380، ص 378؛ همو، 1362، ص 796):
صاحبا، عمر عزيز است غنيمت دانش
|
|
گوي خيري كه تواني ببر از ميدانش
|
آن خداي است تعالي ملك الملك قديم
|
|
كه تغيّر نكند ملكت جاويدانش
|
جاي گريه است بر اين عمر كه چون ﻏﻨﭽﮥ گل
|
|
پنج روز است بقاي دهن خندانش
|
دهني شير به كودك ندهد مادر دهر
|
|
كه دگر باره به خود در نبرد دندانش
|
بيتِ آخر غزل، بيان ديگري از رباعي مشهور خيام است:
جامي است كه چرخ آفرين ميزندش
|
|
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
|
اين كوزهگر دهر چنين جام لطيف
|
|
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
|
در سخن نظامي اين اندﻳﺸﮥ خيامي چنين تلخ و لطيف پرورده شده است (1351، ص 195):
در اين دكان نيابي رشته تايي
|
|
كه نبود سوزنيش اندر قفايي
|
كه آشامد كدويي آب از او سرد
|
|
كز استسقاء نگردد چون كدو زرد
|
درخت آن گه برون آرد بهاري
|
|
كه بشكافد سر هر شاخساري
|
فلك تا نشكند پشت دو تايي
|
|
به كس ندهد يكي جو موميايي
|
در تحليل نهايي از ديدگاه خيام بودن و نبودن انسان در ﻧﺸﺌﮥ كون و فساد خللي به عالم هستي وارد نميكند زيرا وي مقهور سرنوشت ازلي و ابدي خويش است و از عقل و خرد وي نيز گرهي آن چنان گشوده نميشود. پيش از ما اين جهان بوده و پس از ما نيز همچنان خواهد بود. در واقع انسان در قلمرو هستي هيچ كاره است. در آفرينش ازلي كسي از او چيزي نپرسيده است:
از بودني اي دوست چه داري تيمار
|
|
وز فكرت بيهوده دل و جان فكار
|
خُرّم بزي و جهان به شادي گذران
|
|
تدبير نه با تو كردهاند اول كار!
|
***
|
اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود
|
|
ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود
|
زاين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
|
|
زاين پس چو نباشيم همان خواهد بود
|
***
|
از جرم گل سياه تا اوج زحل
|
|
كردم همه مشكلات كلي را حل
|
بگشادم بندهاي مشكل به حيل
|
|
هر بند گشاده شد جز بند اجل!
|
اين تسليم توأم با بينش كه آميزهاي از دل سپاري و ناتواني است خلاﺻﮥ همان دستوري است كه در تعاليم خردمنداﻧﮥ سعدي نسبت به «وجود منبسط» كه مشرف بر همه هستي است، ديده ميشود:
دنيا كه جِسْر آخرتش خواند مصطفي
|
|
جاي نشست نيست ببايد گذار كرد
|
دارالقرار خانه جاويد آدمي است
|
|
اين جاي رفتن است و نشايد قرار كرد
|
چند استخوان كه هاون دوران روزگار
|
|
خُردش چنان بكوفت كه خاكش غبار كرد
|
بيچاره آدمي چه تواند به سعي و رنج
|
|
چون هر چه «بودني است» قضا، كردگار كرد
|
(1375، ص 657)
اگر به پاي بپويي و گر به سر بروي
|
|
مقسمت ندهد روزيي كه ننهاده است
|
رضا به حكم قضا اختيار كن سعدي
|
|
كه هر كه بندﮤ فرمان حق شد، آزاد است
|
(همان، ص 653)
اي پاي بست عمر تو بر رهگذار سيل
|
|
چندين اَمَل چه پيش نهي، مرگ در قفا
|
مابين آسمان و زمين جاي عيش نيست
|
|
يك دانه چون جهد ز ميان دو آسيا
|
گر جمله را عذاب كني يا عطا دهي
|
|
كس را مجال آن نه كه آن چون و اين چرا
|
(همان، ص 649)
خيام نيز در ﻧﺸﺌﮥ هستي همانند سعدي غير از فيّاض ازل، تسليم جايي و كسي نيست، ليكن تسليمي كه رنگي از شكايت با آن همراه است. شكوهاي از سر فرزانگي به اين پيامهاي بلند حكمتآموز و دستور زندگي او دقت كنيد:
در دهر هر آن كه نيم ناني دارد
|
|
از بهر نشست آشياني دارد
|
نه خادم كس بود نه مخدوم كسي
|
|
گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد
|
***
|
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
|
|
واين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
|
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
|
|
اين دم كه فرو بَرَم، برآرم يا نه؟!
|
***
|
قانع به يك استخوان چو كركس بودن
|
|
به زان كه طفيل خوان ناكس بودن
|
با نان جوين خويش حقا كه به است
|
|
كالودﮤ پالودﮤ هر خس بودن
|
***
|
بر چشم تو عالم ار چه ميآرايند
|
|
مگراي بدان كه عاقلان نگرايند
|
بسيار چو تو روند و بسيار آيند
|
|
برباي نصيب خويش، كت بربايند
|
***
|
هم داﻧﮥ اميد به خرمن ماند
|
|
هم باغ و سراي بي تو و من ماند
|
سيم و زر خود از درمي تا به جوي
|
|
با دوست بخور ورنه به دشمن ماند
|
پيام جاوداﻧﮥ خيام بهرهمندي از هستي به آيين خرد و گريز از اندوه و آلام ﻫﻤﻴﺸﮥ بشري است:
مگذار كه غصه در كنارت گيرد
|
|
و اندوه مجال روزگارت گيرد
|
مگذار دمي كنار آب و لب گشت
|
|
زان پيش كه خاك در حصارت گيرد
|
***
|
اي دل غم اين جهان فرسوده مخور
|
|
بيهوده نهاي، غمان بيهوده مخور
|
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
|
|
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور
|
***
|
چون روزي و عمر بيش و كم نتوان كرد
|
|
خود را به كم و بيش دژم نتوان كرد
|
كار من و تو چنانكه راي من و توست
|
|
از موم به دست خويش هم نتوان كرد
|
عقيدهاي روشن كه با ديدگاه فلسفي سعدي كاملاً همخواني دارد. سعدي حتي آن قدر در توانايي سرنوشت مبالغه ميكند كه پرستش و طاعت و پرداختن به امور خير را في حد ذاته مؤثر اثري نميداند:
پيدا بود كه بنده به كوشش كجا رسد
|
|
بالاي هر سري قلمي رفته از قضا
|
كس را به خير و طاعت خويش اعتماد نيست
|
|
آن بيبصر بود كه كند تكيه بر عصا
|
تا روز اولت چه نوشته است بر جبين
|
|
زيرا كه در ازل همه سعدند و اشقيا
|
(1375، ص 649)
مقتبس از حديث: «السعيد سعيد في بطن امه و الشقي شقي في بطن امه»2
اقبال نانهاده به كوشش نميدهند
|
|
بر بام آسمان نتوان شد به نردبان
|
بخت بلند بايد و پس كتف زورمند
|
|
بي شرطه خاك بر سر ملاح و بادبان
|
گنجشك را كه داﻧﮥ روزي تمام شد
|
|
از پيش باز، باز نيايد به آشيان
|
|
زور بازوي شجاعت بر نتابد با اجل
|
|
چون قضا آيد نماند قوت رأي رزين
|
تيغ هندي بر نيايد روز پيكار از نيام
|
|
شير مردي را كه باشد مرگ پنهان در كمين
|
(1375، ص 704)
رضا به حكم قضا گر دهيم و گر ندهيم
|
|
از اين كمند نشايد به شير مردي رست
|
رباعي منسوب به خيام نيز مشعر بر همين معني است:
سنت بكن و فرﻳﻀﮥ حق بگذار
|
|
و اين لقمه كه داري ز كسان باز مدار
|
غيبت مكن و خلق خدا را مآزار
|
|
در عهدﮤ آن جهان منم باده بيار
|
ﻗﺼﮥ استحاﻟﮥ خاك و آدمي كه به تواتر در رباعيات خيام آمده، يكي از دستمايههاي اساسي مواعظ سعدي است كه به تكرار از آن گفتگو كرده است:
گفتم: انده مبر كه باز آيد
|
|
روز نوروز و لاله و ريحان
|
گفت: ترسم بقاء وفا نكند
|
|
ور نه هر سال گل دمد بستان
|
خاك چندان از آدمي بخورد
|
|
كه شود خاك و آدمي يكسان
|
(همان، صص 679ـ680؛ همو، 1362، ص 737)
كه ميداند كه خشت هر سرايي
|
|
كدامين سرو قد نازنين است
|
ز خاك شاهدي روييده باشد
|
|
به هر بستان كه برگ ياسمين است
|
(1375، ص 797؛ همو، 1362، ص 866)
بسا خاكا به زير پاي نادان
|
|
كه گر بازش كني دست است و معصم
|
(1375، ص 675؛ همو، 1362، ص 732)
دنيا زني است عشوه ده و دلستان وليك
|
|
با كس همي به سر نبرد عهد شوهري
|
آهسته رو كه بر سر بسيار مردم است
|
|
اين جِرم خاك را كه تو امروز بر سري
|
آبستني كه اين همه فرزند زاد و كُشت
|
|
ديگر كه چشم دارد از او مهر مادري
|
پيش از من و تو بر رخ جانها كشيدهاند
|
|
طغراي نيك بختي و نيل بداختري
|
(1375، ص 694).3
خيام در فرجام، باوري شگفت به ﻗﺼﮥ محتوم بشر دارد تا آن جا كه وي را لعبتكي بيشتر نميداند كه بازﻳﭽﮥ دست مقدر ازلي است:
ما لعبتكانيم و فلك لعبت باز
|
|
از روي حقيقي نه از روي مجاز
|
بازيچه همي كنيم بر نطع وجود
|
|
رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
|
در گوش دلم گفت فلك پنهاني
|
|
حكمي كه قضا بود ز من ميداني
|
در گردش خود اگر مرا دست بدي
|
|
خود را برهاندمي ز سرگرداني
|
يزدان چو گل وجود من ميآراست
|
|
دانست ز فعل ما چه برخواهد خاست
|
بيحكمش نيست هر گناهي كه مراست
|
|
پس سوختن قيامت از بهر چه خواست
|
در پردﮤ اسرار كسي را ره نيست
|
|
ز اين تعبيه جان هيچ كس آگه نيست
|
جز در دل خاك تيره منزلگه نيست
|
|
مي خور كه چنين فسانهها كوته نيست
|
سعدي پايان كار آدمي را همانند خيام روايت ميكند، اما همواره حكمت انجامين او يأس آغازين را در مينوردد و از سر تأمل راه رستگاري ميآموزد (1359، ص 184):
تفرج كنان در هوا و هوس
|
|
گذشتيم بر خاك بسيار كس
|
پس از ما بسي گل كند بوستان
|
|
نشينند با يكديگر دوستان
|
كساني كه ديگر به غيب اندرند
|
|
بيايند و بر خاك ما بگذرند...
|
دريغا كه مشغول باطل شديم
|
|
ز حق دور مانديم و غافل شديم
|
چه خوش گفت با كودك آموزگار
|
|
كه كاري نكرديم و شد روزگار
|
سعدي اعتراضي ندارد كه چرا عمر ميگذرد، اندﻳﺸﮥ او ناظر به بيهوده گذراني عمر است (همان، ص 186):
دريغا كه بي ما بسي روزگار
|
|
برويد گل و بشكفد نو بهار
|
بسي تير و دي ماه و ارديبهشت
|
|
بيايد كه ما خاك باشيم و خشت
|
در حكايتي در باب نهم بوستان ـ در توبه و راه صواب ـ كه عداوت ميان دو شخص بازگو ميشود، سعدي با بهرهگيري از تفكر خيامي در چگونگي كار تن پس از مرگ از سر حكمت اندرز ميدهد (همان، ص 188):
به جايي رسد كار سر دير و زود
|
|
كه گويي در او ديده هرگز نبود
|
زدم تيشه يك روز بر تلّ خاك
|
|
به گوش آمدم نالهاي دردناك
|
كه زنهار اگر مردي آهستهتر
|
|
كه چشم و بناگوش و روي است و سر
|
هانري ماسه4 ايران شناس فقيد فرانسوي در شرح حالي كه دربارﮤ زندگي و شعر سعدي نوشته، در بحث از رباعيات سعدي و رسالة صاحبيه مينويسد (1364، ص 153):5 «علاوه بر تناسب رباعي از براي بيان انديشهاي كوتاه در كوچكترين قالب، شايد سعدي با سرودن رباعي خواسته است با شاعراني بزرگ نظير حكيم عمر خيام و ابوسعيد [ابوالخير] كه در اين نوع شعر بر او مقدم بودهاند و بر وي برتري دارند، رقابت كند...».
پروفسور ماسه همچنين تفاوت اندﻳﺸﮥ سعدي و خيام را در نوع موضوع و چگونگي مضمون ميداند. وي تصريح ميكند كه سرودههاي خيام از يك انديشه اصلي و موضوع واحد پيروي ميكنند، در حالي كه شعر سعدي چنين محوريّتي ندارد (همان جا، ص 263): «... در نظر سعدي موضوع تركيب سخن و انشاء امري ثانوي است: وي در نظر ندارد كتاب مفصّل بپردازد؛ سعدي مانند فردوسي در موضوعي مهم غرق نشده و يا مثل خيام و جلالالدين [مولوي] در يك اندﻳﺸﮥ اصلي كه به تنهايي پاﻳﮥ يك كتاب كامل را تشكيل دهد، فرو نرفته است. ديديم كه در نظر او اخلاق همان اخلاق مردان شريف است، بي آن كه يك اندﻳﺸﮥ اصلي در بين باشد تا ديگر افكار پيرامون آن منعكس شود. از طرف ديگر سعدي، مانند استادان بزرگ تصوف در حال جذبه نيست. نوشتههاي عارفاﻧﮥ او مثلاً در مقايسه با كتاب منطقالطير عطّار يا ديوان جلالالدين [مولوي] به گرمي آنها نيست. حتي خيام، با وجود بدبينياش در انديشههاي دردخيز و هيجان انگيزي كه از طنز او ميتراود، بر سعدي سبقت ميگيرد...».
بيثباتي و عبرتآموزي جهان از ديگر موضوعات مشترك سعدي و خيام است، موضوعي كه خيام بناي اصلي آن را پيريزي كرده و سعدي به آرايش نماي ظاهري آن پرداخته است: «... شعراي عالي مقام مانند سعدي، حافظ، ابن يمين، ناصرخسرو و غيره در موضوع فوق كه موضوعي است مهم طبع آزمايي نموده و در بيان آن بهترين شاهكار ادبي را به كار بردهاند، ولي اين مضمون را خيام در حقيقت بنيان نهاده و پاﻳﮥ بيان آن را هم رسانيده به جايي كه حتي مثل سعدي شاعري كه خلاق معاني است، گويي در اين خصوص از مكتب معاني خيام درس گرفته و از او تقليد نموده است...» (شبلي نعماني، 1337، ج 1، ص 187).
تفاوت ديگر آن است كه وجه غالب آموزههاي سعدي در بهرهوري از وقت بيشتر ناظر به تحصيل لذات معنوي است و اين لذات اگر چه ردپايي روشن در رباعيات خيام دارد، اما در تعاليم خيام در بهرهمندي از لذات ديگر نيز دريغ نشده است. در رباعيات لذات معنوي و مادي توامان ستايش شدهاند. سعدي نيز اگرچه همان مضامين خيامي را در اغتنام از فرصت تكرار ميكند و ميگويد:
وصيت همين است جان برادر
|
|
كه اوقات ضايع مكن تا تواني
|
اما در ابيات آغازين همين غزل ميسرايد:
اگر لذت ترك لذت بداني
|
|
مگر لذت نفس لذت نخواني
|
هزاران در از خلق بر خود ببندي
|
|
گرت باز باشد دري آسماني
|
سفرهاي علوي كند مرغ جانت
|
|
گر از چنبر آز بازش رهاني
|
(1362، ص 806؛ 1380، ص 932)
در نگاه سعدي نشيمن اصلي آدمي، آسمان است كه مقصد نهايي و خاﻧﮥ واپسين اوست، اما خيام چونان مسافري است كه پس از صعود به آسمان، ميل بازگشت به زمين دارد تا بتواند از مسيري ديگر دوباره به آسمان بازگردد. خيام مرد سفرهاي زميني و آسماني است و زمين خداوند را به همان اندازه دوست دارد كه به آسمانش مهر ميورزد.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.