ممدوح محبوب در غزلهاي عاشقاﻧﮥ سعدي دكتر بهروز ثروتيان
اي نسيم صبح اگر باز اتفاقي افتدت
|
|
آفرينگويي بر آن حضرت كه ما را بار نيست
|
قادري بر هر چه ميخواهي مگر آزار من
|
|
ز آن كه گر شمشير بر فرقم نهي آزار نيست
|
دوستان گويند سعدي خيمه بر گلزار زن
|
|
من گلي را دوست ميدارم كه در گلزار نيست
|
قصيدههاي مدﺣﻴﮥ سعدي حكايت از دعا و پند و مصلحتانديشي دارد و مدّاحي و گزافهگويي در آنها نيست و او خود بر آن باور است كه مديحهسرايي شيوﮤ درويشي نيست و به زباني بسيار ساده به ممدوح ميگويد: سرِ بندگي بر زمين اطاعت بگذار و بدان كه من در مدح تو مبالغه نميكنم:
مديح شيوﮤ درويش نيست تا گويم
|
|
مثال بحر محيطي و ابر آذاري
|
نگويمت كه به فضل از كِرامِ ممتازي
|
|
نگويمت كه به عدل از ملوك مختاري
|
به بندگي سرِ طاعت بنه كه بربايي
|
|
به رفعت از سر گردون كلاه جباري
|
چو كار با لحد افتاد هر دو يكسانند
|
|
بزرگتر ملك و كمترينه بازاري
|
هزار سال نگويم بقاي عمر تو باد
|
|
كه اين مبالغه، دانم ز عقل نشماري
|
(كليات، ص 695)
سعدي در مدح فرمانروايان و كارداران از خدا ميترسد و به خاطر نان آبرو نميدهد و مرگ را پيش طايفهاي از بيماريِ، بهتر ميداند:
جماعتي شعراي دروغ شيرين را
|
|
اگر به روز قيامت بود گرفتاري
|
مرا كه شكر و ثناي تو گفتهام همه عمر
|
|
مگر خداي نگيرد به راست گفتاري
|
من آبروي نخواهم ز بهر نان دادن
|
|
كه پيش طايفهاي مرگ به كه بيماري
|
(كليات، ص 696)
شرح بزرگواريها و شخصيت والاي سعدي در اين مقال مطرح نيست و كافي است چند بيتي از سخنان وي در مدح امير انكيانو در اين مجال ذكر شود كه اين شاهزادﮤ مغول سپهسالار عراق و فارس و نمايندﮤ تامّالاختيار هلاكوخان بوده و سعدي به او ميگويد: تو پند از پدر نشنيدهاي، از عمو بشنو و اهل ادب و كنايه، معني نهاده در اين سخن را ميدانند:
جهان سالار عادل انكيانو
|
|
سپهدار عراق و ترك و ديلم
|
چنين پند از پدر نشنوده باشد
|
|
اَلا گر هوشمندي بشنو از عم
|
نه هر كس حق تواند گفت گستاخ
|
|
سخن ملكي است سعدي را مسلّم
|
مقامت از دو بيرون نيست فردا
|
|
بهشت جاوداني يا جهنم
|
(كليات، ص 672)
و در اين بيباكيها و نصيحت گفتنها بر آن باور است كه صيقلي، زنگ از آﻳﻨﮥ دل ميزدايد و سخن درشت اثري بهتر دارد و خطاب به شاه ميگويد: من اگر درشت نگويم تو نميشنوي، گوش كن:
دنيا نيارزد آن كه پريشان كني دلي
|
|
زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلي
|
بايد كه قهر و لطف بود پادشاه را
|
|
ورنه ميسّرش نشود حلّ مشكلي
|
هرگز به پنج روزه حيات گذشتني
|
|
خرّم كسي شود؟ مگر از موت غافلي
|
اي پادشاه بدان كه همه رفتهاند، تابوت تو را نيز ساختهاند و رفتني هستي:
ني كاروان برفت و تو خواهي مقيم بود
|
|
ترتيب كردهاند تو را نيز محملي
|
گر من سخن درشت نگويم، تو نشنوي
|
|
بيجهد از آينه نبرد زنگ، صيقلي
|
عمرت دراز باد نگويم هزار سال
|
|
زيرا كه اهل حق نپسندند باطلي
|
همواره بوستان اميدت شكفته باد
|
|
سعدي دعاي خير تو گويان چو بلبلي
|
(كليات، ص 701)
شيخ سعدي از اين گونه پند و دعا و ثنا گفتن نيز خرسند نيست و اما به رسم مرسوم در ايران زمين و به اقتضاي زمان و خواﺳﺘﮥ دل فرمانروايان ناگزير از شعر گفتن دربارﮤ پادشاهان است، چون او سعدي آخرالزمان و مشهور جهان است. اين گره پيچيده را سعدي به انگشت ناز هنر باز ميكند و در تاريخ ادبيات فارسي پردهاي مينگارد كه سابقه ندارد و شاعري فقيه و صوفي شيوه و شگردي رازناك به كار ميبرد كه ﻫﻤﮥ اهل ادب را انگشت حيرت بر دهان ميماند و گويا نخستين كسي كه به راز شگفتكاري سعدي پي ميبرد، خواجه حافظ شيرازي است كه اگر چه خود در اين باره چيزي نميگويد و گفتني نيز نيست، وليكن اين هنر رمز ساده را از سعدي ميگيرد و در كارگاه خيال قرآنشناس خويش به هفت ﭼﺸﻤﮥ ديگر ميبرد و به هفت رنگ ميآرايد آن چنان كه برخي از گرههايش تا امروز باز نشده و تا قيامت شايد كسي نداند در غزل زير نظر خواجه حافظ از ﮐﻠﻤﮥ «فلان» كيست و حرف دل او نيز چيست:
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
|
|
گذر بهكوي فلان كن در آن زمان كه تو داني
|
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
|
|
اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني
|
يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
|
|
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
|
ما نميدانيم غرض خواجه «كدام معامله» است كه در آن «تركي و تازي» يكي است و معني مقصود از كلام خواجه حافظ را نميفهميم، وليكن ميدانيم اين غزل و اين شگرد و شيوﮤ سخن گفتن و حتي وزن و قاﻓﻴﮥ آن را از سعدي گرفته است كه ميفرمايد:
سر از كمند تو سعدي به هيچ روي نتابد
|
|
اسير خويش گرفتي، بكش چنان كه تو داني
|
سخن سعدي را ميفهميم، وليكن راز نهاده در آن نيز چندان آشكار نيست و خواندن و شرح كوتاه كنايات آن نيز اشاره كردني است به شرط آن كه به ديدﮤ تحقيق در آن بنگريم و بدانيم «خواب و خمار چشم» زيباست، وليكن اگر چشم كسي از خواب و خمار مستي باز نشود، او گرفتار درد غفلت از مسئوليت است و اين غزل از سر تا پا ابهام دارد. يعني هر جملهاي دو معني ضد دارد و محتملالضدين است، هفت بيتي نقل ميشود.
ندانمت به حقيقت كه در جهان به كه ماني
|
|
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جاني
|
به پاي خويشتن آيند عاشقان به كمندت
|
|
كه هر كه را تو بگيري ز خويشتن برهاني
|
مرا مپرس كه چوني؟ به هر صفت كه تو خواهي
|
|
مرا مگو كه چه نامي؟ به هر لقب كه تو خواني
|
تو پرده پيش گرفتي وز اشتياق جمالت
|
|
ز پردهها به در افتاد رازهاي نهاني
|
بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد
|
|
تو ساعتي ننشستي كه آتشي بنشاني
|
تو را كه ديده ز خواب و خمار باز نباشد
|
|
رياضتِ من شب تا سحر نشسته نداني
|
من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم
|
|
تو ميروي به سلامت، سلام من برساني
|
سر از كمند تو سعدي به هيچ روي نتابد
|
|
اسير خويش گرفتي، بكش چنان كه تو داني
|
(كليات، ص 955)
اين غزل پندنامهاي زيبا براي صاحب زور و قدرتي است كه زندگي همه در دست اوست و معاني ظاهري كلام براي همه روشن است و سعدي آن را آن چنان هنرمندانه به رشته كشيده است كه زيبايي و شيريني كلام مجال تحقيق و انديشه به شنونده نميدهد، شرح همراه با استدلال و استنتاج آن دراز و ملالآور خواهد بود، تنها اشارهاي ميشود اگر كسي تأمل بكند و در اين رشته تمرين داشته باشد، در مييابد كه سخن از چه رنگي است، تنها معني ضدّ ظاهر و صورت كلام نقل ميشود تا سخن به دراز نكشد.
بيت 1. به حقيقت نميدانم به كه ميماني و شبيه چه كسي هستي، چون هيچ كسي را نديدم كه چنين كارهاي ناپسندي بكند. تو روح هستي و ﻫﻤﮥ جهان و هر چه در جهان هست صورت و جسم هستند؛ يعني تو اين چنين فكر ميكني و اگر من كه سعدي هستم اين سخن را دربارﮤ تو بگويم تو و هر كس ديگر كه عقل داشته باشد، ميفهمد كه چنين چيزي ممكن نيست و تو روح نيستي بلكه همانند ﻫﻤﮥ مردم جهان هستي و جهان و هر چه در او هست، همه جسم و جان هستند.
بيت 2. تو هر كس را بگيري از خويشتن رها ميكني و ميكشي يعني كسي از عاشقان تو را راه رهايي نيست و همه به دست تو كشته ميشوند.
بيت 3. اختيار من نيز در دست تو است. به هر نام و لقبي كه بخواهي ميتواني مرا صدا بزني و ناخوشي و خوشي زندگي من و يا حتي مرگ و زندگي من در دست تو است، همه اسير و عاشق تو هستيم.
بيت 4. تو در خلوت ماندهاي و بيرون نميآيي و از شوق ديدار «جمال» تو رازهاي نهاني به در افتاده و همه ميدانند كه تو چه كار ميكني، چون همه شوق جمال تو و ديدار تو را دارند. در اين دو بيت دو نكته به كوتاهي تمام از نظامي گنجهاي گفتني است، يكي اين كه دربارﮤ خلوت نشيني فرمانروايان شراب خواره مقالهاي بلند نوشته و در آغاز آن خلوت ايشان را «گوﺷﮥ جنون» مينامد و ميگويد: «قرآن و شمشير را انداخته، آيينه و شانه به دست گرفتهاند».
اي سپر افكنده ز مردانگي
|
|
غول تو بيغوﻟﮥ ديوانگي
|
مصحف و شمشير بينداخته
|
|
جام و صراحي عوضش ساخته
|
آينه و شانه گرفته به دست
|
|
چون زن رعنا شده گيسوپرست
|
(مخزن الاسرار، بند 25)
دربارﮤ «جمال» نيز بايد گفت: اين كلمه در لغت به معني زيبايي است، وليكن در اصطلاح به معني قيافه است و معلوم نيست زيبا باشد يا زشت و نازيبا، چنان كه نظامي گنجهاي در مثنوي ليلي و مجنون ميگويد: «زيد» در ميان ليلي و مجنون نامه و پيغام ميبرد و ميآورد تا مردم بگويند: زيد آدم خوبي است و بر او آفرين بخوانند و بعد شاعر اين دو بيت را ميآورد:
بسيار خصالهاست در مرد
|
|
كز آن نتوان حكايتي كرد
|
تو نيز گر آن خصال داري
|
|
بر چهره همان جمال داري
|
بيت 5. بر آتش ﻓﺘﻨﮥ تو نشستيم و صبر كرديم و دود شوق ديدار تو ما را خفه كرد تا بيايي و اين آتش خانمانسوز را خاموش بكني و تو ساعتي نيامدي تا اين آتش را بنشاني، راستي تو چرا غافل و بيدرد هستي؟
بيت 6. تو كه همهاش شراب ميخوري و مست هستي و ميخوابي و چشمانت از خواب و خماري باز نميشود، از رياضت و سختي شب زندهداري سعدي خبري نداري كه از غم و ﻏﺼﮥ اين فتنهها و بدبختيها تا صبح نشستهام و چشم نبستهام. بدان كه «رياضت» به معني عشق و هوسبازي غم نفس پرستي نيست.
بيت 7. من هيچ راه و دليلي براي آمدن به پيش تو را نميدانم و آمدن سعدي فقيه به نزد تو مست خمار آلود موجه نيست، تنها باد صبا به خلوت تو راه دارد و سلام ميرساند.
بيت 8. من هميشه سرِ اطاعت بر زمين گذاشتهام و همانند ﻫﻤﮥ مردم اسير تو هستم، اگر ميكشي بكش چنان كه تو داني.
الحق غزل سعدي زيبا و عاشقانه است، وليكن هنر سعدي در اين غزل عاشقانه حيرتآور و شگفتانگيز است، البته براي كساني كه با كلام و كلمات سعدي آشنايي دارند فهم و درك زيبايي نهاده در كنايات شيخ شيراز و استاد مسلّم سخنوري و هنر ادبيات بسيار آسان و خوشآيند است، وليكن كساني كه در گود ورزش باستاني ادب فارسي استخوان نشكسته و در سكّوي فن بيان كشتي نگرفتهاند و مخصوصاً كساني از همگان مردمان كه استعداد نكتهداني ذاتي ندارند، از درك اين زيبايي محروم ميمانند و به ﮔﻔﺘﮥ نظامي گنجهاي اين انجير ﻃﻌﻤﮥ هر مرغي نيست و همگان توانايي كارشناسي در ﻫﻤﮥ هنرها را ندارند.
گر همه مرغي شدي انجير خوار
|
|
سفرﮤ انجير شدي صفر وار
|
حال ممكن است يكي بگويد پس اگر ﻫﻤﮥ مردم نفهمند اين ادبيات به چه درد ميخورد، تكليف چيست؟ بايد گفت همه در حدّ خود ميفهمند و لذت ميبرند؛ از جوان هفده ساله تا پيرمرد هشتاد ساله از شعر حافظ و سعدي و نظامي و فردوسي و ديگر شاعران و هنرمندان لذت ميبرند و از بر دارند، وليكن هر بار كه ميخوانند به نكتهاي تازه پي ميبرند و اين است راز هنر سخنوري و جز اين نيست كه ميبينيم سعدي و حافظ غزلي به رمز براي ممدوح محبوب خود گفته و يا حديث خونباري را به زبان عاشقانه سرودهاند و امروز به سرود و ترانه بر سر كوي و بازار ميخوانند و اي بسا از شدت تأثر اشك ميريزند و تنها صورت قضيه را ميشنوند و هيچ نميدانند، كافي است بدانيم كه غزلي عليه حافظ و براي ريشخند به مكتب حافظ ساختهاند و همان نيز از ديوان غزلياتش انتخاب و بر سنگ قبر خواجه حكّ شده است. حافظ گفته است:
بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
|
|
كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود
|
و بر روي قبرش نوشتهاند:
بر سر تربت من بي مي و مطرب منشين
|
|
تا به بويت ز لحد رقصكنان برخيزم
|
نه در عالم اسلام كسي وصيّت ميكند بر سر قبرش مي بخورند و مطربي بكنند و نه حافظ اين چنين سخن ياوهاي ميگويد كه از لحد رقصكنان به بوي مي و مطرب برخيزد و نه كسي ميتواند از زير آن خاك بيرون آيد. قطعاً چنين سخني را عقل نميپسندد.
سخن از سعدي و ممدوح محبوب اوست كه اغلب و در همه جا مردي به صورت معشوقهاي زيبا مجسم شده است و اين معما با شرح و گزارش يك يا دو غزل حل نميشود، بلكه قدرت و فرمانروايي، خشم و آدمكشي و برعكس بخششها و جان بخششهاي وي با وصفهاي همراه با رعايت ادب سعدي در مجموﻋﮥ غزليات وي قابل مطالعه است تا بدانيم وقتي سعدي گردن به خدمت اين معشوق زيبا مينهد و گوش به ﮔﻔﺘﮥ او دارد، حسن طلب و صلهخواهي خود را با آن چنان زيبايي در وصف عاشقانه نهان ميدارد كه با كوشش و زحمت و دقت ميتوان بيتي را از ميان كشيده زير ذرهبين بگذارند تا بدانند دوست و يار و معشوق سعدي يك پادشاه است نه يك دلبر طنّاز و شكنكار و معشوق شيرينكار.
اي پادشاه سايه ز درويش وامگير
|
|
ناچار خوشهچين بود آن جا كه خرمن است
|
اين بيت در ميان غزلي افتاده است كه شاعر در بزم شاه و در باغي بهشتگونه سروده و گفته است:
امشب به راستي شب ما روز روشن است
|
|
عيد وصال دوست عليرغم دشمن است
|
باد بهشت ميگذرد يا نسيم باغ
|
|
يا نكهتِ دهان تو يا بوي لادن است
|
هرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر
|
|
چشمم كه در سراست و روانم كه در تن است
|
گردن نهم به خدمت و گوشت كنم به قول
|
|
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است
|
اي پادشاه سياه ز درويش وامگير
|
|
ناچار خوشه چين بود آن جا كه خرمن است
|
و بلافاصله سخن را بر ميگرداند و رنگ عاشقانه ميدهد و با شيرين زباني به شكر و شيرين نظامي گنجهاي اشاره ميكند:
عاشق گريختن نتواند ز دست شوق
|
|
هر جا كه ميرود متعلق به دامن است
|
شيرين به در نميرود از خانه بيرقيب
|
|
واندر شكر كه دفع مگس، بادبيزن است
|
و در خاتمه اشاره ميكند كه ﻫﻤﮥ سرداران و سپهسالاران شاه بر سعدي حسد ميبرند كه او همچون شاهبازي بر دل سعدي نشسته و سعدي در چنگ اين شاهباز اسير شده و شكار اوست:
بازان شاه را حسد آيد بدين شكار
|
|
كآن شاهباز را دل سعدي نشيمن است
|
(كليات، ص 788)
بيگمان طرح اين مطلب ضرورت دارد كه عشق، ـ از ديدگاه سعدي، ـ محبت و آرزومندي بيش از حدّ و اندازه است، وليكن غرض از آن نفسپرستي يا به كلامي بيپرده و روشنتر، غريزﮤ جنسي نيست.
هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظر است
|
|
عشقبازي دگر و نفس پرستي دگر است
|
نه هر آن چشم كه بينند سياه است و سپيد
|
|
يا سپيدي ز سياهي بشناسد، بصر است
|
آدمي صورت اگر دفع كند شهوت نفس
|
|
آدميخوي شود ور نه همان جانور است
|
(كليات، ص 783)
گاهي در شعرهاي عاشقاﻧﮥ سعدي مخاطب و دوست او به نام شناخته ميشود اگر چه با ديدن زيبايي ممدوح و دوست شاعر فاسق هزار عذر به گناه ميگويد و سعدي از روي او صبر نميتواند و اين كار عشق را براي خانقاه خويش عيب ميشمارد و به ممدوح دعا ميگويد:
آن روي بين كه حسن بپوشيد ماه را
|
|
و آن دام زلف و داﻧﮥ خال سياه را
|
گر صورتي چنين به قيامت برآورند
|
|
فاسق هزار عذر بگويد گناه را
|
يوسف شنيدهاي كه به چاهي اسير ماند
|
|
اين يوسفي است بر زنخ آورده چاه را
|
من صبر بيش از اين نتوانم ز روي او
|
|
چند احتمال كوه توان بود كاه را
|
سعدي حديث مستي و فرياد عاشقي
|
|
ديگر مكن كه عيب بود خانقاه را
|
دفتر ز شعر گفته بشوي و دگر مگوي
|
|
الّا دعاي دولت سلجوق شاه را
|
(كليات، ص 765)
و گاهي نيز از ممدوح نام نميبرد، وليكن آشكارا ميگويد كه ممدوح پادشاه و دوست شاعر است و او آن چنان زيباست كه اگر روي نپوشد در پارس پارسايي نميماند:
تفاوتي نكند قدر پادشايي را
|
|
گر التفات كند كمترين گدايي را
|
به جان دوست كه دشمن بدين رضا ندهد
|
|
كه در به روي ببندند آشنايي را
|
حديث عشق نداند كسي كه در همه عمر
|
|
به سر نكوفته باشد درِ سرايي را
|
اگر تو روي نپوشي بدين لطافت حُسن
|
|
دگر نبيني در پارس پارسايي را
|
در بسياري از غزلهاي عاشقانه، نام و نشاني از پادشاه نيست، وليكن به قراين لفظي معلوم ميشود كه سرِ سخن او كسي است كه ﻫﻤﮥ دوستان مشتاق ديدار او هستند:
بندهوار آمدم به زنهارت
|
|
كه ندارم سلاح پيكارت
|
مشتري را بهاي روي تو نيست
|
|
من بدين مفلسي خريدارت
|
گرچه بيطاقتم چو مور ضعيف
|
|
ميكُشم نفس و ميكشم بارت
|
من هم اول كه ديدمت گفتم
|
|
حذر از چشم مست خونخوارت
|
تو ملولي و دوستان مشتاق
|
|
تو گريزان و ما طلبكارت
|
چشم سعدي به خواب بيند خواب
|
|
كه ببستي به چشم سحارت
|
برخي از غزلها همه عاشقانه و در وصف معشوق و محبوب سعدي و شرح زيباييهاي اوست، ليكن رعايت ادب و نيّت پايبوسي به جاي بوسيدن لب، غزل عاشقانه را به مدحيّهاي زيبا و دلنشين بدل ميكند و معلوم ميشود مردي فرمانروا به صورت زني زيبا از دست سعدي جامه وصف گرفته است.
ميان باغ حرام است بي تو گرديدن
|
|
كه خار با تو مرا به كه بي تو گل چيدن
|
وگر به جام بَرَم بي تو دست در مجلس
|
|
حرام صرف بود بي تو باده نوشيدن
|
خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه
|
|
به سنگ خاره درآموخت عشق ورزيدن
|
اگر جماعت چين صورت تو بت بينند
|
|
شوند جمله پشيمان ز بت پرستيدن
|
كساد و نرخ شكر در جهان پديد آيد
|
|
دهان چو بازگشايي به وقت خنديدن
|
به جاي خشك بمانند سروهاي چمن
|
|
چو قامت تو ببينند در خراميدن
|
منِ گداي كه باشم كه دم زنم ز لبت
|
|
سعادتم چه بود؟ خاك پات بوسيدن
|
به عشق و مستي و رسواييام خوش است از آنك
|
|
نكو نباشد با عشق، زهد ورزيدن
|
نشاط زاهد از انواع طاعت است و ورع
|
|
صفاي عارف از ابروي نيكوان ديدن
|
عنايت تو چه با جان سعدي است چه باك؟
|
|
چه غم خورد گه حشر از گناه سنجيدن
|
اگر چه همين مطالب در اكثر غزلها تكراري است و قد سرو و خنده و زلف و بازوي سيمين و عطاي محبوب و ممدوح با خشم و قهر و چيرگي او مطرح است، با اين همه گاهي شيخ شيراز آن چنان قيامتي برپا ميدارد كه شنوندﮤ ابيات را هوش و حواس همه غرق لذت ميشود و از آن جمله است نزديك به چهار صد غزل از غزليات سعدي كه از قاﻓﻴﮥ حرف «ي» دو سه نمونه ذكر ميشود.
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
|
|
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي
|
سَرَم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد
|
|
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي
|
دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
|
|
عجب است اگر نگردد، كه بگردد آسيابي
|
برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن
|
|
كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي
|
***
|
|
هرگز حسد نبردم بر منصبي و مالي
|
|
الّا بر آن كه دارد با دلبري وصالي
|
صوفي نظر نبازد جز با چنين حريفي
|
|
سعدي غزل نگويد جز بر چنين غزالي
|
***
|
|
تو از هر در كه بازآيي؛ بدين خوبي و زيبايي
|
|
دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي
|
به زيورها بيارايند وقتي خوب رويان را
|
|
تو سيمينتن چنان خوبي كه زيورها بيارايي
|
قيامت ميكني سعدي بدين شيرين سخن گفتن
|
|
مسلّم نيست طوطي را در ايامت شكرخايي
|
***
|
|
من ندانستم از اول كه تو بيمهر و وفايي
|
|
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي
|
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
|
|
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
|
سعدي آن نيست كه هرگز ز كمندت بگريزد
|
|
تا بدانست كه در بند تو خوشتر كه رهايي
|
خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
|
|
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي
|
***
|
|
هر كس به تماشايي رفتند به صحرايي
|
|
ما را كه تو منظوري، خاطر نرود جايي
|
گويند تمنايي از دوست بكن سعدي
|
|
جز دوست نخواهم كرد، از دوست تمنايي
|
بيگمان اين بحث و راز شگفتانگيز و اين كشف به ديد شيخ سعدي، موضوع كتابي است تا بدانيم شيخ فقيه و دانا در عالم شاعري چگونه از تكليف شرعي مديحهسرايي هنرمندانه گريخته و پادشاهان و سپهسالاران و فرمانروايان را در پيراهن دلبران و زيبارويان به روي صحنه آورده و از نظر ديگران اين جاﻣﮥ حرير و لطيف دوخته را پنهان داشته است و همه معشوقي دلربا به روي صحنه ميبينند و هيچ نميدانند او خنجرگذاري از مردان و جوانمردان و يا آدمكشان عالم است.
سعديا اين همه فرياد تو بيچيزي نيست
|
|
آتشي هست كه دود از سر آن ميآيد
|
و اين صحنهسازيها، منظومهاي از نظامي گنجهاي را به خاطر ميآورد كه پس از پيروزي اسكندر بر سپاه روس و در پايان جنگهاي آن جهانگير فاتح، پير گنجه، چنگ را به دست دختر پادشاه چين ميدهد تا براي اسكندر ترانه بخواند و آن دختر خويشتن را بالاتر از ﻫﻤﮥ شاهان شاهنامه ميداند و به تعبيري ديگر ﻫﻤﮥ مردان و حتي اسكندر مقدوني را ويژه ريزهخوار خوان مادران و زنان ميخواند و زنان را مبارك درخت بر دوست و گل برآور مينامد؛ يعني زنان را خوار مشماريد و بدانيد كه آن دختر چيني نيست، بلكه نظامي گنجهاي است كه ميگويد:
ملك گر ز جمشيد بالاتر است
|
|
رُخ من ز خورشيد زيباتر است
|
شه ار شُد فريدون زرينه كفش
|
|
به فتحش منم كاوياني درفش
|
شه ار كيقباد بلند افسر است
|
|
مرا افسر از مشك و از عنبر است
|
شه ار هست كاووس فيروزهتاج
|
|
ز من بايدش خواستن تخت عاج
|
شه ار چون سليمان شود ديو بند
|
|
مرا در جهان هست ديوانه چند
|
شه ار زان كه عالم گرفت اي شگفت
|
|
من آن را گرفتم كه عالم گرفت
|
(شرفنامه، بند 56)
اين منظومه از يك صد و شصت بيت بيشتر است كه دختر چيني ميگويد: فرزند را دوست دارم و اين سرشت من است.
مبارك درختم كه بر دوستم
|
|
برآور گلم گر چه در پوستم
|
من و آب سرخ و سرسبز شاه
|
|
جهان گو فرو شو به آب سياه
|
و اما در قرن هفتم هجري اين شيخ شيرين سخن شيراز است كه با نوشتن گلستان و سرودن غزليات بيمانند خود جاودانه ميشود و اگر با فرمانروايي درِ دوستي بزند، او را به آسمان هفتم ميبرد و پيغام وي را نَفَسي روحپرور ميشمارد و به خاطر آشتي وي در قدمش مياندازد:
از هر چه ميرود سخن دوست خوشتر است
|
|
پيغام آشنا نفس روحپرور است
|
هرگز وجود حاضر و غايب شنيدهاي؟
|
|
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است!
|
و در غزلي ديگر:
حناست آن كه ناخن دلبند رشتهاي
|
|
يا خون بيدلي است كه در بند كشتهاي
|
من آدمي به لطف تو ديگر نديدهام
|
|
اين صورت و صنعت كه تو داري، فرشتهاي
|
و اين طرفهتر كه تا دل من دردمند توست
|
|
حاضر نبوده يك دم و غايب نگشتهاي
|
در هيچ حلقه نيست كه يادت نميرود
|
|
در هيچ بقعه نيست كه تخمي نكشتهاي
|
ما دفتر از حكايت عشقت نبشتهايم
|
|
تو سنگدل حكايت ما درنوشتهاي
|
من در بيان وصف تو حيران بماندهام
|
|
حدي است حسن را و تو از حد گذشتهاي
|
سر مينهند پيش خطت عارفان فارس
|
|
بيتي مگر ز ﮔﻔﺘﮥ سعدي نوشتهاي
|
(با مقدمه اقبال، ص 420، غزليات)
و اما آن جا كه سعدي سر جنگ دارد و ديگر حتي نميخواهد يك آبجو از دست ممدوح بگيرد، سخناني را از قلم جاري ميكند كه ننوشتني و نگفتني است و برخي ابيات آن حذف ميشود:
اي لعبت خندان لب لعلت كه ميكده است
|
|
وي باغ لطافت گل روي تو كه چيده است
|
آن خون كسي ريختهاي يا مي سرخ است
|
|
يا توت سياه است كه بر جامه چكيده است
|
با جمله برآميزي و از ما بگريزي
|
|
جرم از تو نباشد گنه از بخت رميده است
|
در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي
|
|
كشتي رود اكنون كه تتر جسر بريده است
|
رفت آن كه فقاع از تو گشاييم دگر بار
|
|
ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيده است
|
سعدي درِ بستان هواي دگري زن
|
|
و اين كشته رها كن كه در او گله چريده است
|
شعرهاي عاشقاﻧﮥ ممدوح محبوب در ميان غزليات سعدي اگر به دقت شمارهگذاري شود، شايد از چهار صد غزل بيشتر باشد كه ذكر اين مطلب حتي ضبط مطلع غزلها خسته كننده و ملالآور است، وليكن ﻫﻤﮥ غزلها خواندني و شيرين و شگفتآور است، سخن به غزلي ختم ميشود كه سعدي نميتواند دست معشوق را ببوسد پاي او را ميبوسد و اما حيرتآور است كه اينچنين بزرگواري را آن چنان غمّاز و دلبند و دلاويز به روي پرده ميآورد كه گويي سخن در وصف زني زيباست نه آن كسي كه تير و كمان دارد و مرگ پهلوانان به دست اوست و دستش را ميبوسند:
وآنگه كه به تيرم زني اول خبرم ده
|
|
تا پيشترت بوسه دهم دست و كمان را
|
و اين است غزلي كه بايد تأمّل بشود و ما هيچ نميدانيم شيخ بزرگوار چگونه ميانديشيده است!
ساقي بده آن كوزﮤ ياقوت روان را
|
|
ياقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
|
اول پدر پير خورد رطل دمادم
|
|
تا مدعيّان هيج نگويند جوان را
|
تا مست نباشي نبري بار غم يار
|
|
آري شتر مست كشد بار گران را
|
اي روي تو آرام دل خلق جهاني
|
|
بي روي تو شايد كه نبينند جهان را
|
آنك عسل اندوخته دارد مگس نحل
|
|
شهد لب شيرين تو زنبور ميان را
|
و آنگه كه به تيرم زني اول خبرم ده
|
|
تا پيشترت بوسه دهم دست و كمان را
|
سعدي ز فراق تو نه آن رنج كشيده است
|
|
كزشادي وصل تو فرامش كند آن را
|
و نميتوان چشم بست و دست باز داشت كه غزل بعد از آن نيز ديدني است كه شيخ روي در پاي محبوب ميمالد و جز آن چارهاي نيست، وليكن همان را به حساب ممدوح مينويسد:
من بدين خوبي نديدم روي را
|
|
و اين دلاويزي و دلبندي نباشد موي را
|
روي اگر پنهان كند سنگين دل سيمين بدن
|
|
مشك غماز است، نتواند نهفتن روي را
|
اي موافق صورت و معني كه تا چشم من است
|
|
از تو زيباتر نديدم روي و خوشتر خوي را
|
گر به سر ميگردم از بيچارگي عيبم مكن
|
|
چون تو چوگان ميزني، جرمي نباشد گوي را
|
هر كه را وقتي دمي بوده است و دردي سوخته است
|
|
دوست دارد ناﻟﮥ مستان و هاي و هوي را
|
ما ملامت را به جان جوييم در بازار عشق
|
|
كنج خلوت پارسايان سلامت جوي را
|
اي گل خوشبوي اگر صد قرن باز آيد بهار
|
|
مثل من ديگر نبيني بلبل خوشگوي را
|
سعديا گر بوسه بر دستش نميياري زدن
|
|
چاره آن دانم كه در پايش بمالي روي را
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1386/3/5 (2895 مشاهده) [ بازگشت ] |