سعدي و آداب و رسوم و باورهاي مردم: صادق همايوني
ز حد گذشت جدايى ميان ما اى دوست*
بيا بيا كه غلام توام، بيا اى دوست*
سرم فداى قفاى ملامت است چه باك*
گرَم بود سخن دشمن از قفا اى دوست؟*
به ناز اگر بخُرامى جهان برآشوبي
به خون خسته اگر تشنهاى هلا اى دوست*
به داغ عشق چنانم كه گر اجل برسد*
به شرعم از تو ستانند خونبها اى دوست*
وفاى عهد نگهدار و از جفا بگذر*
به دوستي كه نيام يار بىوفا اى دوست*
هزار سال پس از مرگ من چو بازآيى*
ز خاك نعره برآرم كه مرحبا اى دوست*
غم تو دست برآورد و خون چشمم ريخت*
مكن كه دست برآرم به ربّنا اى دوست*
اگر به خوردن خون آمدى هلا برخيز!*
اگر به بردن دل آمدى بيا اى دوست!*
بساز با من رنجور ناتوان اى يار*
ببخش بر من مسكين بينوا اى دوست*
حديث سعدى اگر نشنوى چه چاره كنم؟*
به دشمنان نتوان گفت ماجرا اى دوست*
)سعدي، 1388: 337(
نام سعدي در يكي از قديميترين نسخ كه در كتابخانه اينديانا افيس است و با شماره 876 ثبت گرديده، مشرفالدين مصلحالدين عبدالله ذكر شده است. سال تولد وي به درستي معلوم نيست، ولي بين سالهاي 605 تا 608ق. محتملتر و به واقعيت نزديكتر است و با زمان زيست او و آثارش مطابقت بيشتري دارد. در مورد مرگش نيز از نظر تاريخ دقيق، اختلاف بسيار زياد است كه در ميان آنها 691ق. را ميتوان مقرون به واقع دانست.
به روايتي «چون شهرت مولانا ضياءالدين مسعود بن مصلحالدين كازروني در طبابت و پزشكي به شيراز رسيد ، اتابك سعدبنزنگي او را طلبيد و رياست و مدرسي دارالشفای مظفري شيراز را كه از محدثات اتابكان فارس بود، به او واگذار كرد و عبدالله نيز با خانوادة خود به شيراز آمد و به اتكاي مقام ضياءالدين مسعود، در دربار اتابك مقامي احراز كرد. عبدالله در نزديكي كاخ سلطنتي اتابك (محل فعلي مسجد نو) خانهاي را خريد و خود و خانوادهاش در آن سكني گزيد». (همان: 5).
بد نيست يادآور شوم كه «در وسط كوچهاي كه در مغرب مسجد نو (مسجد جامع سعد اتابك) واقع است، خانهاي است قديمي كه از قديمالايام در شيراز معروف بوده كه خانة سعدي است و در سالهاي اخير متعلق به مردي بود كه او را شيخ غلامرضا علّامه ميناميدند. او ادّعا ميكرد كه از احفاد و خانوادة سعدي ميباشد. طبق تحقيقاتي كه به وسيله كانون دانش پارس به عمل آمده، اين خانه، منزل پدري سعدي بوده و شيخ سعدي مدتي در آن سكونت داشته است». (بهروزي، 1352: 224). قرار بود در سال 1353 شمسي خانة مذكور خريداري و به عنوان «خانه سعدي» تعمير و مرمّت شود و لوحهاي هم در جلو آن نصب گردد، ولي پيرزني كه وارث آن بوده، حاضر به فروش نشد و آن خانه مدتي به همان وضع باقي ماند و اكنون رو به خرابي ميرود» (سعدي، 1388: 21). پدر سعدي، عبدالله، عمر درازي نميكند و درميگذرد و او در ساية پرورش خانوادة مادري خود قرار ميگيرد و به تحصيل علوم زمان در شيراز ميپردازد و براي ادامة آن عازم بغداد ميشود و در آنجا در نظاميه بغداد كه از مدارس معتبر و از جمله مدارسي بوده كه خواجه نظامالملك در بعضي از شهرها داير كرده بوده و بيشتر بزرگان در آنجا به تدريس مشغول بودهاند، به تحصيل ميپردازد و از محضر دانشمندان بزرگي مانند جمالالدين ابوالفرج عبدالرحمان ملقّب به محتسب، نوادة ابوالفرج بن جوزي، بهره ميبرد و خود از آن روزها چنين ياد ميكند:
مرا در نظاميه ادرار بود*
شب و روز تلقين و تكرار بود*
(سعدي، 1388: 146)
و در همان زمان است كه راه عرفان را ميپويد. «... گويند جناب شيخ در طريقه سلوك از مريدان شيخ عبدالله القادر الگيلاني است» (آذر بيگدلي، 1337: 275) و بعد از چندين سال به شيراز بازميگردد؛ درحاليكه جوان بوده است و جوياي نام و سرشار از استعدادهاي شگرف، اما هنوز اسم و رسمي نداشته و نام بلند و آثار فخيمش جايي نيافته بود. چنانكه در آثاري چون جامعالتواريخ رشيدالدين فضلالله و يا المعجم شمس قيس رازي نام و اثري از او نيست. زماني كه به شيراز ميرسد از يكسو در ميان درباريان اختلافاتي بوده و از ديگر سو سلطان غياثالدين برادر جلالالدين خوارزمشاه بر فارس استيلا يافته و اتابك به شهر استخر پناه برده و قوم خونخوار مغول در حال حمله به مناطق ديگر ايران بوده و «عليرغم علاقهاي كه به رختافكندن در آن ديار و ادامة حيات بيدغدغه داشته، زير فشار شرايطي كه اكنون از دايره تشخيص ما بيرون است، ناگزير شده شيراز، يادگار محبوب خود را پشت سرنهد». (آربري، 1346: 147)
دلم از صحبت شيراز به كلى بگرفت*
وقت آن است كه پرسى خبر از بغدادم*
هيچ شك نيست كه فرياد من آنجا برسد*
عجب ار صاحبديوان نرسد فريادم*
سعديا حُبّ وطن گرچه حديثىست صحيح*
نتوان مُرد به سختى كه من اينجا زادم*
(سعدي، 1388: 360)
و بالاخره راه سفري پيش گرفت كه سه چهار دهه به طول انجاميد و در طي اين سفر دراز به روايت جامي، در شام و بيتالمقدس سقايي نموده و در زمان جنگهاي صليبي اسير فرنگيها شده، بعلبك، بيلقان، بصره، كوفه، مصر، مغرب (مراكش)، ديار بكر، كاشغر، كيش، رودبار، حبشه، روم و بلخ و باميان، هندوستان و گجرات، را سياحت كرده است و در تبريز با همام تبريزي ملاقات كرده مخصوصاً كه در سر راه بيلقان بوده و در اين سفرهاست كه شيرينيها و تلخيها چشيده، «او گاهي در خانه كعبه معتكف گشته و زماني در بعلبك به وعظ و خطابه پرداخته است و در اين مسافرتها و سياحتها شيوخ بسيار و عرفا و حكماي نامدار زيادي را زيارت كرد، و از مصاحبتها و راهنماييهاي آنها بهرهمند گرديده تجارب بسياري را اندوخته و در كوران حوادث چون پولاد آبديده گشته است.» (همان: 8) و در عين حال هرگز عشق ديدار شيراز را فراموش نميكرده و در شعري در فراق شيراز ميگويد:
خوشا سپيده دمى باشد آنكه بينم باز*
رسيده بر سر اللَّهاكبر شيراز*
بديده بار دگر آن بهشت روى زمين*
كه بار ايمنى آرد نه جور قحط و نياز*
نه لايق ظلمات است باللَّه اين اقليم*
كه تختگاه سليمان بُدست و حضرت راز*
هزار پير و ولى بيش باشد اندر وى*
كه كعبه بر سر ايشان همى كند پرواز*
كه سعدى در حق شيراز روز و شب مىگفت*
كه شهرها همه «باز»ند و شهر ما «شهباز»*
(همان: 29)
سير و سفر سعدي مقارن حملة خوانخواران مغولي به ايران بود. چه «مغولان كه در ستمكاري و خونآشامي دست وحشيترين قبايل را بسته بودند، بيخيال و خونسرد، مردان و زنان و كودكان كشورهاي شكستخورده را به تيغ بيدريغ ميسپردند، شهرستان و روستاها را به آتش ميكشيدند و آبادترينِ سرزمينها را به بيابانهاي لوت عريان مبدّل ميساختند». (آربري، 1346: 128). «طلوع دولت آنان نشانة پيروزمندي هرزهدرايان بود. شرافت و اصالت به خواري درافتاد، و ناپاكترين مردمان به بارگاه اين اربابان خونريز ره بردند و به بهاي خدمتگزاري نامبارك خويش، از دولت و خواسته بينياز شدند و براي جفا بر همميهنان خود قدرت و اختيار فرا كف آوردند». (همان: 129). «چون نيشابور زادگاه عمرخيام، گشوده شد. سرهاي كشتگان را از تن جدا كردند و مجلس بنهادند، مردان را جدا و زنان و كودكان را جدا. بيشك آن روزها، ايام كشتار بيدريغ بود». (همان) و درحاليكه اين چنين «مصيبت و فتنه ايران زمين را از هر سو دربرگرفته بود، اين شهر شيراز بود كه بر دامن كوهستانهاي جنوب اين كشور، به طرزي معجزهآسا از گزند آن همه فتنه اماني يافت و در ساية حكمروايان كاردان خردمند، سنن فرهنگي و تمدن والاگهري را كه از اعصار پيشين به ميراث گرفته بود، به نسلهاي آينده منتقل ساخت.» (همان: 128). «افسانة فرو ريختن سدّ يأجوج و مأجوج اين بازپس نگاهدارندة قومي كه آمدنشان نشاني بود از پايان عمر اين جهان، همچون آتشي سركش سرتاسر جهان اسلام را فرا گرفت و آنهايي كه لطف بخت مددكارشان بود، از برابر وحشتي باور نكردني اما مشهود، روي بدينجا و آنجا آوردند. گروهي از قبيل سيد نجمالدين دايه و جلالالدين رومي در پناه سلجوقيان آسياي صغير گريختند و ديگران راه خطرخيز خويش را به شيراز كه در سال 1148م / 543ق. در فرمان اتابكان نيكانديش سلغري بود، بردند. از ميان كساني كه نخست در قلمرو سعد بن زنگي و بعد از او در عهد پسر و جانشين ابوبكر بن سعد، حياتي نوين آغاز نهادند، نام شمس قيس مؤلف مستندترين كتاب در صنايع نظم و نثر فارسي در اينجا قابل يادآوري است». (همان: 129). و چه بهتر كه از زبان نويسندة كتاب شيراز مهد شعر و عرفان، آرتور جان آربري و سر ادوين آرنولد ، مؤلف اثر جاوداني فروغ آسيا ، قدم پيش گذاريم:
باري دگر همراه من آي از آن آسمان گرفته،
تا گوش بر نغمه خوشآهنگ و سحرآساي سعدي گذاريم؛
بلبلي هزار دستان كه
از دل گلستان خويش، به پارسي هر دم
نوايي ديگر ساز خواهد كرد... (همان: 130)
و در آن فضاي تنگ و تيره در نخستين حكايت گلستان به زبان اندرز از او بشنويم كه گفت: بر طاق ايوان افريدون نوشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس*
دل اندر جهان آفرين بند و بس*
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت*
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت*
چو آهنگ رفتن كند جان پاك*
چه بر تخت مردن، چه بر روى خاك*
(سعدي، 1388: 7)
و زمانيكه سعدي در سال 654ش / 1256م به شيراز بازگشت، اين شهر از بركت حكومت اتابكان و سياست آنان آرام بود و خود در اين باره ميگويد:
وجودم به تنگ آمد از جور تنگي*
شدم در سفر روزگاري درنگي*
جهان زير پي چون سكندر بريدم*
چو يأجوج بگذشتم از سدّ سنگي*
چو باز آمدم، كشور آسوده ديدم*
گرگان به در رفته آن تيزچنگي*
بنام ايزد آباد و پرناز و نعمت*
پلنگان رها كرده خوي پلنگي*
درون مردمي چون مَلِك نيك محضر*
برون لشكري چون هژبران جنگي*
چنان بود در عهد اول كه ديدى*
جهانى پرآشوب و تشويش و ننگى*
چنين شد در ايام سلطان عادل*
اتابك ابوبكر بن سعد زنگى*
(همان: 387)
و دامنة ناآراميها به كلي برچيده شده بود و از تهاجم مغول به ايران و آن كشت و كشتارها به ويژه در فارس خبري نبود. سعدي ابتدا در خانقاه شيخ كبير (شيخ عبدالله خفيف) معتكف گرديد و در شيراز مورد توجه و عنايت اتابك ابوبكر سعد بن زنگي قرار گرفت. اگر ميبينيم كه سعدي در شعري خطاب به او ميگويد:
امروز كس نشان ندهد در بسيط خاك*
مانند آستان درت مأمن رضا
*
(همان: 3)
به دليل پرهيز سعدي از غلوها و چاپلوسيهاي معمول شاعران درباري، توجه اتابك تا بدانجا به او معطوف شد كه او را به معلمي فرزند و وليعهدش، سعد بن ابوبكر برگزيد. در همين ايام بود كه سعدي به نگارش آثار جاوداني خود مشغول شد تا زماني كه خواجه شمسالدين صاحبديوان، وزير آباقاخان كه نسبت به شيخ ارادت ميورزيد، پولي براي او فرستاد و سعدي با آن پول در كنار قنات گازران خانقاهي و اقامتگاهي براي خود ساخت و در آنجا به تأليف و تصنيف و عبادت و رياضت مشغول شد. جيمز راس در سال 1823م. آن پول را 24000 ليره تسعير كرده است. «دوست گشادهدست سعدي، صاحبديوان، پرسشهاي خود را همراه با پانصد دينار تحت عنوان هزينه دانه مرغان شيخ به نزد او ميفرستد. ليكن غلام حامل نامه خويشتن را در عداد يكي از مرغان آورده و يكصد و پنجاه دينار پول را برميگيرد، بيآنكه گمان ببرد كه مضمون نامه و پاسخ بدان مُشتش را باز خواهد كرد. صاحبديوان، به مجرّد آگهي از اين غدر، قاصد را باز ميفرستد و ده هزار دينار طلا، بر عهده خزانة شيراز، حوالة سعدي ميكند. نويسنده ادامه ميدهد: و در موقعي ديگر او و برادرش علاءالدين كه هر دو وزيران پسر و جانشين هلاكوخان، امپراطور مغولان بودند، صرهاي محتوي پنجاه هزار دينار، يا به پول ما بيست و چهار هزار ليره به نزد شيخ كه اينك در كنج عزلت خويش واپسين روزهاي عمر را ميگذرانيد، فرستادند تا در تكميل بناي كاروانسرايي در كنار قلعه فهندژ، در حومة شيراز كه مدتها بود سعدي آرزوي ساختنش را به دل داشت، به كار رود.» (آربري، 1346: 149).
گفتني است كه چون معلم وليعهد بود، «هر شب از قصر سلطنتي مجموعهاي از غذا براي شيخ ميآوردهاند و او مختصري از آنها را ميخورده و بقيه را در جلو خانقاه قرار ميداده تا بامدادان خاركشان كه به صحرا ميرفتهاند از آن استفاده نمايند.» (سعدي، 1388: 10). «وقتي كه شيخ اجل به جوار رحمت حق شتافت، به نوشته كتاب شدّالازار، جسد مباركش را در صفّة خانقاهش مدفون ساختند، ولي خانقاهش به همان حال سابق باقي بود و از زائرين پذيرايي ميشد. اين خانقاه در دهنة تنگهاي كه در دامنة كوه پهندژ (فهندژ، كهندژ) قرار دارد، در كنار قنات آبي كه به قنات «گازران» معروف بوده و از آن به بعد به قنات سعدي مشهور شده، ساخته گرديده است. ابنبطوطه كه 57 سال بعد از مرگ سعدي به شيراز آمده، روزي به عزم زيارت تربت پاك شيخ به خانقاهش ميرود و اين رفتن را چنين شرح ميدهد: از مشاهدي كه در بيرون شهر شيراز واقع شده، قبر شيخ صالح معروف به سعدي است كه در زبان فارسي سرآمد شاعران زمان خود بوده و گاهي نيز در بين سخنان خويش شعر عربي سروده است» (همان: 16ـ15). او ادامه ميدهد كه مقبرة سعدي در كنار چشمه ركنآباد است. سعدي زاويهاي چهارگوش با يك باغچة زيبا براي خويش و حوضچههايي از سنگ مرمر براي گازران ساخته كه مردم به قصد زيارت مرقدش از شهر به در ميآيند و در سفرهخانهاش طعام ميخورند و لباسهاي خود را ميشويند و سپس باز ميگردند و من نيز چنين كردم. آرامگاه سعدي از همان زمان بقعه و بارگاهي داشته است كه «در زمان شاه عباس به حكم يعقوب ذوالقدر حكمران فارس مقبرة شيخ را ويران و با خاك يكسان كردند، اين عمل ناپسند موجب خشم شاه شد و او را به قتل حكمران مذكور برانگيخت». (مير، 1368: 350) «كريم خان در سال 1187ق. عمارت آرامگاه را ساخت و دور آن را باغي مصفا احداث كرد و قنات آب را كه به حوض ماهي معروف است. به شكل زيبايي مرمت نمود. عمارتي كه كريمخان ساخته بود، دو طبقه آجري بود. در سال 1327 شمسي انجمن آثار ملي تصميم گرفت كه آرامگاه مجللي را براي شيخ سعدي بسازد لذا عمارت كريمخاني را خراب كردند و عمارت كنوني آرامگاه او را ساختند». (سعدي، 1388: 18)
از روي يك عكس قديمي نيز مجسمهاي براي او تهيه گرديد كه از سنگ سفيد يكپارچه ساخته شده و سعدي را نشان ميدهد كه كليات خود را در دست دارد. زير مجسمه نوشته شده ابوعبدالله مشرف بن مصلح شيرازي متولد 605ق. و متوفاي 690ق. كه در فلكه دروازة اصفهان نصب گرديد و بعداً به يكي ديگر از ميدانهاي واقع در بين راه حافظيه و سعدي منتقل شد كه طي خياباني به مقبرة سعدي ميرسد دربارة سنگ قبر وي گفته شده كه از قديمالايام روي قبر شيخ، سنگ ديگري از زمان اتابكان وجود داشته كه شكسته است و سنگ قبر كنوني را كه سماق سرخ كمرنگي است، بعدها روي آن انداختهاند. در همينجا بد نيست بدين نكته اشاره كنم كه سعدي در يكي از نوشتههاي منسوب به دوران كهولتش چگونگي ديدار خود را با آباقا بيان ميكند. آثار سعدي بعد از بازگشت به شيراز در سال 654ق. نگاشته شد. وي بر آن شد كه ديگر دل از شيراز برنكند و به قول خودش «بقيت عمر را» به تأليف و تصنيف و سرودن شعر و عبادت در كنج خانقاهش بپردازد. او در سال 655ق. بوستان، اين اثر منظوم درخشان عرفاني را نوشت و به اتابك ابوبكر سعد بن زنگي تقديم داشت. اثري سرشار از داستانها و حكايات دلنشين كه «... در دم براي او شهرتي عظيم آورد كه با گذشت قرنها، هر دم دامنهاي وسيعتر گرفت. در روزگاري بعد، خوشنويسان و هنرمندان، با رغبت و خرسندي دل بر رونويس كردن و تذهيب و نقاشي بوستان براي دوستداران دولتمند هنر و ادب كه كشور ايران هرگز از وجودشان تهي نبوده است؛ بستند و بدين قرار پارهاي از نفيسترين كتابهاي خطي جهان را پديد آوردند». (آربري، 1346: 138). ديگر گلستان است كه در سال 656ق. نگاشته شده و به همان اتابك تقديم شده است. اثري بينظير با چنان اعتباري كه با وجود گذشت هفتصد سال از تصنيف و تأليفش، هنوز سرشار از ظرافت ادبي، هنري، اجتماعي، انتقادي و آموزشي و در عين حال معيار دقيق زيبايي و ارزشهاي زبان پارسي است؛ گلستان نه تنها كتابي مسّجع و مقفاست بلكه اثري است منظوم و منثور، با آميزهاي از شعر و نثري شيرين و جذاب و حكايات دلبند. نگارش منحصر به فرد اين اثر از يك هارموني جادوگرانه و تقليدناپذير برخوردار است. به گونهاي كه مقلدانش را زبون ساخته است. جالبتر اينكه اين ويژگي در بعضي از نوشتههايش نيز نهفته است.
«پارسايان در دعا گويند، يا رب از ما مبر. اي مختصر همّت، كي پيوسته بودم تا نبرم. تا كي بريده بودم تا پيوندم، اميد وصال كي بود تا بيم فراق باشد يا بيم فراق كي بود تا اميد وصال باشد، نه اتصال و نه انفصال، نه قرب و نه بُعد، نه ايمني و نه نوميدي، نه روي گفتار و نه جاي خاموشي، نه روي رسيدن نه راي بازگشتن، نه اميد صبر و نه فكر فرياد. نه مكاني كه وهم آنجا فرود آيد و نه زماني كه فهم آنجا رسد. به دست فقها جز گفتوگويي نه. ميان علما جز جستوجويي نه. اگر به كعبهرسي، جز سنگي نه. اگر در مسجد آيي، جز ديواري نه. اگر در زمينيان نگري، جز مصيبتي نه. اگر در آسمانيان بيني، جز حيرتي نه. نه در دِماغها جز صفرايي، نه در سرها جز سودايي. از روشنايي روز جزا آتشي نه و از ظلمت شب جزا وحشتي نه. از توحيد موحّدان جز آرايشي نه و از الحاد ملحدان جز آلايشي نه. از موسي كليم سودي نه و از فرعون مدّعي زياني نه. اگر بيابي بيا كه درباني نه و اگر ميروي برو كه پارسايي نه». (سعدي، 1388: 16).
و در گلستان نيز ميبينيم و ميخوانيم: «در موضعى خوش و خرّم و درختان دلكش سر در هم، گفتى خردة مينا بر خاكش ريخته و عقد ثريا بر تاركش آويخته». (همان: 5).
«چنانچه حكما گفتهاند هر چه نپايد دلبستگى را نشايد. گفتا پس طريق چيست؟ گفتم: براى نزهت ناظران و فُسحت حاضران كتاب گلستاني تصنيف توانم كرد كه باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عيش ربيعش را به طيش خريف مبدل نگرداند.
به چه كار آيدت ز گل طبقى*
از گلستان من ببر ورقى*
گل همين پنج روز و شش باشد*
وين گلستان هميشه خوش باشد*
حالى كه من اين سخن بگفتم دامن گل بريخت و در دامنم آويخت». (همان)
«خلاف راي صواب و نقص عهد اولوالالباب است كه ذوالفقار على در نيام و زبان سعدى در كام». (همان: 4)
«اي هزاران جان مقدس فداى خاك نعلين آن درويش باد. بشنو تا خود چه مىگويد: در ميدان مردان ميا كه آنجا خون روان است.» (همان: 17).
«شبى در بيابان مكه از غايت بىخوابى پاى رفتنم نماند. سر بنهادم و دل از جان بركندم و شتربان را گفتم دست از من بدار.
پاى مسكين پياده چند رود*
كز تحمّل ستوده شد لختى*
تا شود جسم فربهى لاغر*
لاغرى مرده باشد از سختى*
گفت: اى برادر حرم در پيش است و حرامى در پس. اگر رفتى جان بردى و اگر خفتى مردى.
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت*
شب رحيل ولى ترك جان ببايد گفت»*
(همان: 27)
«شبه در بازار جوهريان، جوى نيرزد و چراغ پيش آفتاب پرتوى ندهد و منارة بلند در دامن الوند پست نمايد». (همان: 36)
گلستان سعدي در سال 1634م./ 1013ق. به همّت آندره دوريه به فرانسه ترجمه شد كه ظاهراً نخستين ترجمه اين اثر ادب فارسي است. (آذرنوش، 1388: 46) و نيز در همان قرن است كه لافونتن ذكر كرد و هر چند وي قسمت اعظم قصههاي خود را از ازوپ اقتباس كرده، اما بازگويي چشمههاي سرشار ادب خاورزمين است كه داستانهاي او را به طور مستقيم و غيرمستقيم بارور ساخته است. بسياري از حكايات گلستان سعدي و كليله و دمنه در آثار او بازگو شده است. (همان). ويكتور هوگو يكي از عبارتهاي مقدمة گلستان را سراچة كتاب شرقيات قرار داد و سعي كرد در عين حال اسلوب بيان خود را در اين كتاب با معاني و مضامين سعدي كه مظهر شرق محسوب ميشد، بيارايد و قبل از او گوته نيز اين كار را كرده بود. (زرينكوب، 1355: 348). باري از آنجا كه اين هر دو كتاب «آكنده از سخنان مغزدار و موجزي هستند كه مكتبداران و آموزگاران مايل به تلقين آنان در نوآموزان خويشند، هفتصد سال برآمده كه در آموزشگاههاي سرتاسر ايران خواندن آن اجباري بوده است، هرگاه بگوييم كه اين دو كتاب، پس از قرآن مجيد، بيش از هر اثر ديگر در طرز تفكر ايرانيان كارگر افتاده است، سخني به گزاف نگفتهايم». (آربري، 1346: 139). گلستان «بيش از شصت بار ترجمه و هر ترجمه به كرّات چاپ شده است». (زرينكوب، 1355: 348). بگذاريد اين واقعيت عيني را بپذيريم كه بسياري از حكايات و جملاتي كه در متن گلستان آمده و نيز انبوهي از اشعار آن به زبان مردمي و عاميانه در بين فارسيزبانان جاري است و بسياري از ضربالمثلهاي رايج برگرفته از گلستان است. گلستان با همة فخامت در بيان به صورتي ساده و شيرين، در اخلاق و رفتار و آداب و باورهاي اجتماعي جايي درخور و به كمال دارد و بسياري از ابيات حكايات بوستان نيز چنين است كه در همين مقال بدانها خواهيم پرداخت.
سخن از سعدي است و آثار او، اين بزرگمرد صرفنظر از بوستان و گلستان، در غزل نيز طرحي نو در انداخته و توجه همگان را براي دريافت اعتبار كلمات پارسي در بيان احساسات نهفته برانگيخته و در عين حال آن را به اوج كمال رسانده است. حافظ اعجوبة غزلپردازي است و خواجوي كرماني و اميرخسرو دهلوي همه به استادي او معترفند. پيش از سعدي تمام همّ و غم شعر فارسي معطوف به قصيدهسرايي بود، ولي او راه غزل را چنان پيمود و چنان نمود كه حافظ توفيق آن را يافت تا غزل حافظانه بگويد. نويسنده كتاب شيراز مهد شعر و عرفان معتقد است كه «سعدي غزل را كه بيشتر تعبير احساسات ميكند، بر قصيده كه معمولاً روي مقاصدي خاص ساخته ميشود، ترجيح داده، آن را ترويج كرد.» (آربري، 1346: 145) و «او بود كه راه حافظ را فرو كوبيد و اينگونه شعر پارسي را بنياني استوار بخشيد». (همان: 146ـ145).
شادى به روزگار گدايان كوى دوست*
بر خاك ره نشسته به امّيد روى دوست*
گفتم به گوشهاى بنشينم، ولى دلم*
ننشنيد از كشيدن خاطر به سوى دوست*
صبرم ز روى دوست ميسّر نمىشود*
دانى طريق چيست؟ تحمّل ز خوى دوست*
ناچار هر كه دل به غم روى دوست داد*
كارش به هم برآمده باشد چو موى دوست*
خاطر به باغ مىكشدم وقت نوبهار*
تا با درخت گل بنشينم به بوى دوست*
فردا كه خاك مرده به حشر آدمى كنند*
اى باد خاك من مطلب جز به كوى دوست*
سعدى چراغ مىكشد اندر شب فراق*
ترسد كه ديده باز كند جز به روى دوست*
(سعدي، 1388: 339)
تا گل روى تو در باغ لطافت بشكفت*
پردۀ صبر من از دامن گل چاكتر است*
(همان: 331)
اى خواب، گرد ديدة سعدى دگر مگرد*
يا ديده جاى خواب بُوَد يا خيال دوست*
(همان: 340)
به خواب در نرود چشم بخت من همه عمر*
گرَش به خواب ببينم كه در كنار من است*
(همان)
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم*
كه ياد مىنكند عهد آشيان اى دوست*
(همان)
سعدي داراي قصايد فارسي و عربي نيز هست. زماني كه او «از درگاه خواجه شمسالدين نوميد باز نيامد و اين خداوند نوين را در چندين قصيده ستايش كرد و آنان را با همان سخنان عبرتانگيز هميشگي كه در مورد بزرگان و اربابان قدرت به كار ميبرد، با آزادمنشي تمام بياميخت و از روي كلمه صاحبديوان بر آنها عنوان «صاحبيه» بخشيد». (آربري، 1346: 148). مثلثات نيز اثر ديگري از اوست به زبان فارسي، عربي و محلي شيرازي روزگارش. طيّبات نيز از آثار درخشان اوست. آنچه در كل نسبت به آثار سعدي ميتوان گفت اين است كه از يك سو در آن دورة وحشتناك تاريخي و پربلا آثارش زادة طبعي است پر نشاط كه راز پيروزي را شناخته و از نامراديها به آساني ميگذرد. جاني شاديپذير دارد و در برابر درد از پاي نميافتد. اين ناشي از درك عادي قوانين كريمانه است كه نظام اين جهان را در مهار خود دارد و در دل خواننده اميد ميآفريند.
اين بوى روحپرور از آن كوى دلبر است*
وين آب زندگانى از آن حوض كوثر است*
اى باد بوستان مگرت نافه در ميان*
وى مرغ آشنا مگرت نامه در پر است*
بوى بهشت مىگذرد يا نسيم دوست؟*
يا كاروان صبح؟ كه گيتى منوّر است*
اين قاصد از كدام زمين است مشكبوى؟*
وين نامه در چه داشت كه عنوان معطر است؟*
بر راه باد، عود در آتش نهادهاند؟*
يا خود در آن زمين كه تويى خاك عنبر است؟*
بازآ و حلقه بر درِ رندان شوق زن*
كاحباب را دو ديده چو مسمار بر در است*
بازآ كه از فراق تو چشم اميدوار*
چون گوش روزهدار بر اللَّهاكبر است*
دانى كه چون همى گذرانيم روزگار؟*
روزى كه بى تو مىگذرد، روز محشر است*
گفتيم عشق را به صبورى دوا كنيم*
هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است*
صورت ز چشم غايب و اخلاق در نظر*
ديدار در حجاب و معانى برابر است*
در نامه مينگنجد ما را حديث شوق*
كوته كنم كه قصۀ ما كار دفتر است*
همچون درخت باديه سعدى به برق عشق*
سوزان و ميوۀ سخنش همچنان تر است*
آرى خوش است وقت عزيزان به بوى عود*
وز سوز غافلند كه در جان مجمر است*
(سعدي، 1388: 241)
نكته بسيار مهم و حايز اهميّت اينكه همة آثار سعدي به ويژه گلستان و بوستانش بستر خروش موجي بيكران و توقفناپذير از مسايل دقيق كوچك و بزرگ اجتماعي است. در آثار او ما با زندگي، جامعه، خلقيات گوناگون آحاد مردم و نيز گوناگوني انديشه و ديد و درك و تفكر و بينش اجتماعي و اعتقادات آنها و با حوادثي شيرين كه در هر جا و در هر زمان به نحوي به وجود مييابد، روبهرو هستيم. گويي هرگز انديشهاش از زندگي و روزگارش جدا نبوده است. ما در حكايات و اشعار و رسالهها و داستانهاي منظوم او با واقعياتي حيرتانگيز و انكارناپذير روبهروييم به همين خاطر است كه «ارنست رنان» منتقد هوشيار و صاحبنظر فرانسوي از روي انصاف ميگويد: «سعدي واقعاً يكي از گويندگان ماست. ذوق سليم تزلزلناپذير او، لطف جاذبهاي كه به آثار او روح خاصي ميبخشد، لحن سخريهآميز و پر عطوفتي كه با آن معايب و مفاسد جامعه انساني را ريشخند ميكند، اين همه اوصاف كه در نويسندگان شرقي به ندرت ديده ميشود، او را در نظر ما عزيز ميدارد». (زرينكوب، 1355: 348). زيرا از همين روست كه گارسن دوتاسي مينويسد: «سعدي تنها نويسنده ايراني است كه نزد تودة مردم اروپا شهرت دارد». (همان). گردآورنده كليات سعدي پس از مرگ او علي بن احمد بن ابيبكر مشهور به بيستون است كه در سالهاي 726 و 724ق. به ترتيب و تنظيم آنها پرداخته و شامل بيست و دو رساله است. باري او آنچنان به مردم دلبستگي نشان ميدهد كه در مثلثاتش كه از سه مصرع شعر ترتيب يافته، مصرعي را به پارسي و مصرعي را به عربي و مصرعي را به زبان محلي شيرازي زمان خود ساخته است. اينك به نمونههايي از تأثيرات او در فرهنگسازي اجتماعي پارسيزبانان ميپردازيم و به كرّات بايد گفت كه هيچ كدام از بزرگان پهنة ادب ايران در فرهنگسازي اجتماعي مردم ما در طي قرون متوالي نقش و تأثيري چون او نداشتهاند.
الف. جلوههايي از آداب و رسوم و باورها در آثار سعدي
حق صحبت ديرين و آشنايي
در ميان مردم امروز هم ميبينيم كه براي برداشتي معنوي و نه حقوقي، از كلمة «حق» استفاده ميشود كه پيامدهايي خوشايند و مهرآميز به دنبال دارد. مانند: حق همسايگي، حق نمكخوارگي، حق خدمت، حق صحبت ديرين و... سعدي بدانها نيز توجه داشته و در آن روزگار اين حق عرفاً تثبيت شده بوده است.
دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت*
كه سنگ تفرقه ايام در ميان انداخت
(سعدي، 1388: 332)
«سلطان خردمند، رعيت را نيازارد. چون دشمن بيرونى زحمت دهد، از دشمن اندرونى ايمن باشد. بنده را كه به گناه شنيع از نظر براند حق خدمت ديرينش فراموش نكند». (همان: 23)
«گفتا به عزّت عظيم و صحبت قديم كه دم برنيارم و قدم برندارم مگر آنگه كه سخن گفته شود به عادت مألوف و طريق معروف.» (همان: 4)
«ياران قديم و دوستان حميم از كلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش كردند». (همان: 23).
مرا دوبار نوازش كن و كرم فرما*
يكى به موجب خدمت، يكى به حق قديم*
(همان: 301)
سعدي به دوستي نيز سوگند ياد ميكند.
وفاى عهد نگه دار و از جفا بگذر*
به حق آنكه نيام يار بىوفا اى دوست*
(همان: 343)
دربارة نذر و نياز
«پادشاهي را مهمي پيش آمد. گفت: اگر اين حالت به مراد من برآيد، چندين درم دهم زاهدان را. چون حاجتش برآمد و تشويش خاطرش برفت وفاى نذرش به وجود شرط لازم آمد، يكى از بندگان خاص را كيسة درم بداد تا بر زاهداني قسمت كند. غلام عاقل و هشيار بود. همه روز بگرديد و شبانگه باز آمد و درمها را بوسيد و بر زمين نهاد داد و پيش ملك بنهاد و گفت: زاهدان را چندان كه گرديدم، نيافتم. گفت: اين چه حكايتى است آنچه من دانم در اين ملك چهار صد زاهد است. گفت: اى خداوند جهان آنكه زاهد است نمىستاند و آنكه بستاند، زاهد نيست. ملك بخنديد و نديمان را گفت: چندانكه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار اين شوخديده را عداوت است و انكار و حق به جانب اوست».
زاهد كه درم گرفت و دينار*
زاهدتر از او يكى به دست آر*
(همان: 31)
دخيل بستن و نياز طلبيدن:
«مهمان پيرى شدم در ديار بكر كه مال فراوان داشت و فرزندى خوبروى. شبى حكايت كرد مرا به عمر خويش به جز اين فرزند نبوده است. درختى در اين وادى زيارتگاهى است كه مردمان به حاجت خواستن آنجا روند شبهاى درازي پاى آن درخت بر حق بناليدهام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم كه پسر با رفيقان آهسته همىگفت: چه بودى گر من آن درخت بدانستمى كجاست تا دعا كردمى و پدر بمردى». (همان: 48).
زمين بر شاخ گاو ماهي:
در قديم اعتقاد داشتند كه زمين بر شاخ يك گاو ماهي جاي دارد و در آغاز هر سال نو از اين شاخ به آن شاخ گاو ماهي قرار ميگيرد. با بهرهگيري از همين باور سعدي در وصف عابدي ميگويد: «اگر نظر در آسمان كردى تا عرش بديدى و اگر در زمين نگريستي، تا پشت گاو ماهى». (همان: 17).
فال و قرعه و نيت
قرعه زديم و برآمد آية رحمت*
دوست برآمد مرا به طالع مسعود*
(همان: 37)
بردهداري و اسير گرفتن:
در زمان سعدي به اسارت درآمدن و به بردگي رفتن و خريد و فروش بردگان در بازار امري عادي بوده از جمله خود گويد: «از صحبت ياران شفيقم ملالتى پديد آمده بود. سر در بيابان قدس بنهادم و با حيوانات انس گرفتم تا به وقتى كه اسير فرنگ شدم. در خندق طرابلس با جهودانم به كار گل بداشتند. يكى از رؤساى حلب كه سابقة معرفتي در ميان ما بود، گذر كرد و بشناخت و گفت اى فلان اين چه حالت است؟ گفتم:
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت*
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت*
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت*
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت*
***
پاى در زنجير پيش دوستان*
بِهْ كه با بيگانگان در بوستان*
بر حالت من رحمت آورد و به ده دينارم از قيد آزاد كرد و با خويشتن به حلب برد و دخترى كه داشت به نكاح من درآورد. به كابين صد دينار. مدتى برآمد. دختر بدخوى و ستيزهروى، نافرمان، زبان درازى كردن گرفت و عيش مرا منغّض داشتن.
زن بد در سراى مرد نكو*
هم در اين عالم است دوزخ او*
زينهار از قرين بد زينهار*
و قِنا ربنّا عذابالنّار*
بارى زبان به تعنّت دراز كرد و همىگفت تو آن نيستى كه پدر من تو را از فرنگ باز خريد؟ گفتم: بلى من آنم كه به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد و به صد دينار به دست تو گرفتار كرد». (همان: 132).
گيرم كه وصف حال كاملاً واقعي نباشد و قدرت تخيّل سعدي در پرداخت آن نقشي داشته باشد، ولي به اسيري گرفتن و فروش اسير و برده را مسلّم ميدارد.
بردهداري نيز از رسوم رايج بوده است. از جمله علايمي كه بندگي را مسجّل ميساخته اين بوده كه در گوش بندگان حلقه ميكردند كه نشانة تسليم محض در برابر صاحب بوده است.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد*
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش*
بندة حلقه به گوش ار ننوازى برود*
لطف كن لطف كه بيگانه شود حلقه به گوش*
***
بندگان را نه گريز است ز حكمت نه گزير*
چه كنند ار بكشي يا بنوازي، خدمند*
(همان: 344)
رسم است كه مالكان تحرير*
آزاد كنند بندة پير
*
(همان: 34)
اگر تو برشكنى، دوستان سلام كنند*
كه جور قاعده باشد كه بر غلام كنند*
(همان: 343)
فداي جان تو، گر جان ز من طمع داري*
غلام حلقه به گوش آن كند كه فرمايند*
(همان)
قضاوت و كيفرها و اصطلاحات:
انواع مجازاتهاي رايج آن روزگار را در نوشتهها و آثار سعدي ميبينيم كه بيشتر بر مباني شرعي است.
قاضى ار با ما نشيند برفشاند دست را*
محتسب گر مى خورد، معذور دارد مست را*
(همان: 26)
«يكى از پسران هارونالرشيد پيش پدر آمد خشمناك كه فلان سرهنگزاده مرا دشنام مادر داد. هارون اركان دولت را گفت: سزاى چنين كسي چه باشد؟ يكى اشارت به كشتن كرد و ديگرى به زبان بريدن و ديگرى به مصادره و نفى كردن. هارون گفت: اى پسر كرم آن است كه عفو كنى و گر نتوانى تو نيز دشنام ده، نه چندانكه از حدّ در گذرد كه آنگاه ظلم از طرف ما باشد». (همان: 20).
به داغ عشق چنانم كه گر اجل برسد*
به «شرعم» از تو ستانند «خونبها» اي دوست*
(همان: 337)
در يكي از حكايات گلستان به نوعي نحوة قضاوت آن روزگار زير سؤال رفته است: «يكى را از ملوك را مرضى بود كه اعادة ذكر آن ناكردن اوليتر. طايفهاي حكماى يونان متفق شدند كه بر اين درد دوايى نيست مگر زهره آدمى به چندين صفت موصوف. بفرمود تا طلب كردند. از دهقان پسرى يافتند بدان صفت كه حكيمان گفته بودند. پدر و مادرش را بخواندند و به نعمت بيكران خشنود گردانيدند و قاضى فتوى نوشت كه خون يكى از آحاد رعايا ريختن، سلامت پادشاه را روا باشد. پس جلاد قصد كشتن كرد. پسر روي سوى آسمان كرد و تبسمكنان زير لب چيزي ميگفت. ملك پرسيد: كه در اين حالت چه جاى خنده است؟ پسر گفت: زيرا ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوى پيش قاضى برند و داد از پادشاه خواهند. اكنون پدر و مادر به علت حُطام دنيا مرا به خون درسپردند و قاضى به كشتن فتوى داد و سلطان مصالح خويش در هلاك من همىبيند. اكنون مرا به جز خداى عزّوجل پناهى نيست.
پيش كه برآورم ز دستت فرياد*
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد*
سلطان را دل از اين سخن به هم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت: هلاك من اولىتر است كه خون چنين بىگناهى ريختن. سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمت بىاندازه به او بخشيد و آزاد كرد و آوردهاند كه هم در آن هفته ملك شفا يافت».
همچنان در فكر آن بيتم كه گفت*
پيلبانى بر لبِ درياى نيل*
زير پايت گر بدانى حال مور*
همچو حال توست زير پاى پيل*
(همان: 20)
«درويشى را ضرورتى پيش آمد. گليمى از خانه يارى بدزديد. حاكم به قطع يدش فرمود. صاحب گليم شفاعت كرد كه من او را بحل كردم. گفت: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودى راست گفتى، وليكن هر كه از مال وقف چيزى بدزدد، قطع يدش لازم نيايد كه الفقيرُلايملِكُ شيئاً و لا يملك و هرچه درويشان راست، وقف محتاجان است. حاكم از قطع دستش درگذشت». (همان: 24).
«زبان از قفا كشيدن» نيز از كيفرها بوده است:
بفرمود دلتنگ روى از جفا*
كه بيرون كشندش زبان از قفا*
(همان: 97)
*
از گفتار سعدي پيداست كه هر قاضي در آغاز داوري هويت اشخاص را مينوشته حال هر كس ميخواسته باشد.
چو قاضى به فكرت نويسد سجل*
نگردد ز دستاربندان خجل*
(همان: 93)
سعدي در بيتي اصطلاحات قضايي را بدينگونه بيان داشته است:
دعوى عشاق را، شرع نخواهد بيان*
گونة زردش دليل، ناله زارش گواست*
(همان: 338)
*
خونيان را بود ز شحنه هراس*
شبروان را غم از عسس باشد*
(همان: 401)
*
«زنجير به گردن محكوم كردن» و «در شهر گرداندن» و «به دار آويختن» نيز از كيفرهاي سخت بوده است. يكي از حكايات مجالس پنجم دربارة برصيصاي «عابدي از قوم اسراييل كه «هر سال چند هزار بيمار مبتلا و معيوب و به استسقا مبتلا گشته، جمله را بياوردندي و در حوالي صومعه بنشاندي، چون قرص آفتاب نور بر عالم منبسط كردي، برصيصا بر بام صومعه برآمدى و يك نفس بر آن معلولان دميدى، به يك بار از آن خلاص يافتندي». (همان: 18).
«زنجير بر گردن برصيصا نهادند و روى به شهر آوردند. فرياد از اهل شهر برآمد كه چنين حادثهاي شده است. پس دارى برزدند و برصيصا را بر دار كردند. خلق ولايت كه آب وضوى او را به تبرك كردندى و جاي گلاب به كار بردندي و خاك قدم او را سرمهآسا به چشم كشيدندي، هر يك با دامني بر سنگ آمده، به تبرك زدندي....». (همان).
«دو درويش خراسانى ملازم صحبت يكديگر بودندي و سفر كردندى. يكى ضعيف بود كه به هر سه شب افطار كردى و آن دگر قوى كه روزى سه بار خوردى. اتفاقاً به تهمت جاسوسى گرفتار آمدند و هر دو را به خانهاى كرده و در آن خانه را به گل برآوردند و بعد از هفتهاي معلوم شد كه بىگناهند. چون در بگشادند، قوى را ديدند مرده و ضعيف جان به سلامت برده. مردم در اين حال متعجب ماندند.» (همان: 35).
در مورد مُعسر و اداي دين و تكليف پادشاهان گويد: «شحنه را بايد كه بفرمايد تا غريم مقر بر غارم معسر صبر كند و به قدر حال بر وي مقسط كند يا از هر دو طرف ناتوانند و از خزانة بيتالمال معمور شايد كه بفرمايد ادا كردن.». (همان: 26).
ابزار جنگ و شكار و شادماني پيروزي:
جوشن بيار و نيزه و برگستوان رزم*
تا روى آفتاب معصفر كنم به گرد*
(همان: 40)
كه جوشن زره سينه است و برگُستوان (به فتح با و ضمّ گاف، جامهاي بوده است كه سواران آن را در بر ميكردند و اسبان را نيز با آن ميپوشاندند). (شميم، 1343: 103). و مراد از معّصفر (به ضم ميم و تشديد عين) چيزي را گويند كه به رنگ زرد يا سرخ كرده باشند. (همان: 286)
تا بار دگر دمدمه كوس بشارت*
وآواى دراى شتران باز شنيديم*
(سعدي، 1388: 286)
كه در اين بيت سخن از برخاستن صداي كوس است و حركت شادمانه به نشانه پيروزي بر دشمن و نيز نواي زيباي زنگ شتران كاروانها كه نويد و بشارت بامدادي و رسيدن به مقصد به سلامتي به همراه دارند و مراد از دبدبه، حركت پرشكوه بزرگان است همراه با سر و صداي نقاره. ناگفته نماند كه كوس نيز از آلات موسيقي بوده كه چون طبل نواخته ميشده است.
گر بردبار باشى و هشيار و نيكمرد*
دشمن گمان برد كه بترسيدى از نبرد*
(همان: 400)
در اينجا سخن از آداب حمله در هنگام رزم در ميان است.
در قژاکند مرد بايد بود*
بر مخنث سلاح جنگ چه سود*
(همان: 403)
«قژاكند» خفتان است كه در جنگ بر تن ميكردهاند تا تير كارگر نيفتد.
و غزلي زيبا كه در آن از نيزه و كمان و صيد و جوشن و قلعه و جنگ و منجنيق و سنگ و حصار و اسارت سخن در ميان است.
كمان سخت كه داد آن لطيف بازو را؟*
كه تير غمزه تمام است صيد آهو را*
هزار صيد چو دل پيش تيربار آمد*
بدين صفت كه تو دارى كمان ابرو را*
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجى*
كه روز معركه بر تن زره كنى مو را*
ديار هند و اقاليم ترك بسپارند*
چو چشم ترك تو بينند و زلف هندو را*
حصار قلعۀ ياغى به منجنيق مده*
به بام قصر برافكن کمند گیسو را*
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر*
چنان اسیر گرفتی كه باز، تيهو را*
(همان: 331)
سرگرمي و دلمشغوليها:
در زمان سعدي لطيفهگويي در مجلس دوستان و نيز روشن كردن مجمر و سوزاندن عود و اجراي موسيقي رسم و باب بوده كه در آثار او از آنها به گونههاي مختلف ياد شده است، از جمله در اين حكايت:
«درويشى به مقامى درآمد كه صاحب آن بقعه، مردي كريمالنفس و نيكمحضر بود و طايفهاي از اهل فضل و بلاغت در صحبت او بودند و هر يك بذله و لطيفهاي چنانكه رسم ظريفان باشد، همىگفتند. درويش راه بيابان پيموده و كوفته و مانده و چيزي نخورده بود. يكي از آن ميان به طريق انبساط گفتش تو را هم سخن بايد گفت. گفت: مرا چون ديگران فضل و بلاغتي نيست و چيزى نخواندهام. اگر به يك بيت از من قناعت كنيد، بگويم. همگنان به رغبت گفتند: بگوى. گفت:
من گرسنه در برابرم سفرة نان*
همچون عزبم بر درِ حمام زنان*
ياران بخنديدند و ظرافتش بپسنديدند و سفره بكشيدند. صاحب دعوت گفت: اى يار زمانى توقف كن كه پرستارانم كوفته بريان هميكنند. درويش سر برآورد و گفت:
كوفته در سفرة ما گو مباش*
كوفته را نان تهى كوفته است»*
(همان: 31)
چنين پيداست كه در آن زمان اصطلاح امروزي «كشيدن غذا» در گذشته «كشيدن سفره» بوده است و با توجه به گستردن آن و آماده كردنش براي صرف غذا، صحيحتر به نظر ميرسد و نيز يكي از غذاهاي آن زمان به نام «كوفته» كه هم امروز در همه نقاط ايران با تفاوتهايي در طبخ ديده ميشود. نكتة ديگر آنكه آشپز را در آن روزگار «پرستار» نيز ميگفتهاند. وصف مجلسي را نيز در اين بيت كه عطر عود در فضاي آن موج ميزده را ميخوانيم:
آري خوش است وقت عزيزان به بوي عود *
وز سوز غافلند كه در جان مجمر است*
(همان: 342)
اشارتي به بازي چوگان و زمين و گوي كه از بازيهاي آن روزگار بوده است.
فهم سخن چون نكند مستمع*
قوت طبع از متكلم مجوى*
فسحت ميدان ارادت بيار*
تا بزند مرد سخنگوى، گوى*
(همان: 24)
و نيز سخن از بزمي و تصويري از آن:
مطرب مجلس بساز زمزمة عود*
خادم مجلس بسوز مجمرة عود*
(همان: 170)
و نيز بازي شطرنج: «پياده عاج چون در عرصة شطرنج به سر مىبرد، فرزين مىشود. يعنى بِهْ از آن مىشود كه بود و حاج پياده باديه مىپيمايد و بتر از آن مىشود كه بود». (همان: 20ـ19).
زيباييشناسي و آرايشگري و لوازم آرايش:
اندام كشيده و بلند و سروگون، خال سياه بر رخساره، ابروي كماني، كمر باريك، موي بلند. دهان كوچك و ظريف، سيب زنخدان و... از جلوههاي زيباييشناسي و زيبايي روزگار سعدي است.
اين لطف بين كه با گل آدم سرشتهاند*
وين روح بين كه در تن عالم دميدهاند*
اين نقطههاى خال چه موزون نهادهاند*
وين خطّهاى سبز چه شيرين كشيدهاند*
بر استواى قامتشان گويى ابروان*
بالاى سرو راست هلالى خميدهاند*
با قامت بلند صنوبر خرامشان*
سرو بلند و كاج به شوخى چميدهاند*
سِحْر است چشم و زلف و بناگوششان، دريغ*
كاين مؤمنان به سِحْر مبين بگرويدهاند*
ز ايشان توان به خون جگر يافتن مراد*
كز كودكى به خون جگر پروريدهاند*
زنهار اگر به دانۀ خالى نظر كنى*
ساكن كه دام زلف بر آن گستریدهاند*
بر خاك ره نشستن سعدى عجب مدار*
مردان چه جاى خاك كه در خون طپيدهاند*
(همان: 343ـ342)
گر جانطلبى فداى جانت*
سهل است جواب امتحانت*
كوتهنظران كنند و حيف است*
تشبيه به سرو بوستانت*
ابرو كه تو دارى اى پريزاد*
در صيد چه حاجت كمانت؟*
گويى بدن ضعيف سعدى*
نقشىست گرفته از ميانت*
گر واسطۀ سخن نبودى*
در وصف نيامدى دهانت*
شيرينتر از اين سخن نباشد*
الّا دهن شكرفشانت*
(همان: 340)
مگر دهان تو آموخت تنگى از دل من
وجود من ز ميان تو لاغرى آموخت
(همان)
دست گدا به سيب زنخدان اين گروه
مشكل رسد كه ميوۀ اوّل رسيدهاند
(همان: 343)
گِل خوشبو كه مورد استفاده سعدي در ابيات زيرين قرار گرفته است، گِلي بوده به نام گل سرشور بسيار نرم و شبيه خاك رس كه براي شستشوي موهاي سر مورد استفاده بوده است. او در يكي از حكايات منظوم خود چنين از آن نام ميبرد:
گِلى خوشبوى در حمام روزى
رسيد از دست محبوبى به دستم
بدو گفتم: كه مشكى يا عبيرى
كه از بوى دلآويز تو مستم
بگفتا: من گِلى ناچيز بودم
وليكن مدّتى با گُل نشستم
كمال همنشين در من اثر كرد
وگرنه من همان خاكم كه هستم
(همان: 3)
در مشك و عود و عنبر و امثال طيبات*
خوشتر ز بوى دوست دگر هيچ طيب نيست*
(همان: 337)
كيمخت نافه را كه حقير است و شوخگن *
عزّت بدان كنند كه پرمشك اذفرست *
(همان: 398)
به خون خلق فرو برده پنجه كاين حنّاست*
ندانمش كه به قتل كه شاطرى آموخت؟*
(همان: 34)
رنگ دستت نه به حناّست كه خون دل ماست*
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند؟*
(همان: 309)
ميوه نمىدهد به كس، باغ تفرّج است و بس*
جز به نظر نمىرسد، سيب درخت قامتش*
(سعدي، 1361: 52)
نياسايد مشام از طبلة عود*
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد*
(سعدي، 1388: 15)
كه مراد از طبله در اين بيت قوطي مخصوصي بوده است كه در آن زمان براي نگهداري عود مورد استفاده قرار ميگرفته است.
دشنامها و درشتگوييها و نفرينها:
در ميان آثار سعدي كه شامل بيست دفتر است، كم و بيش دشنامها و درشتگوييهاي آن زمان ديده ميشود با توجه به اينكه حساب دفتر خبيثات از آنها جداست.
«وزيري غافل را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردى تا خزانه سلطان آباد كند بىخبر از قول حكيمان كه گفتهاند هر كه خداى را بيازارد تا دل مخلوقي به دست آرد، حق، جلَّ و علا همان مخلوق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد». (همان: 15).
ريشههاي گوشت را دمار گويند. در دكانهاي كبابي، گوشتي را كه براي تهيه كباب آماده كردهاند، بايستي همه رگها و ريشههاي آن را با كارد جدا كنند. اين رگ و ريشهها را دمار گويند. از كسي روزگار برآوردن او را بسيار عذاب دادن و سخت شكنجه دادن مراد است. (معين، 1346، ج 2: 1553).
به درك واصل شدن
«يكى از صالحان به خواب ديد پادشاهى را در بهشت و پارسايى در دوزخ پرسيد كه موجب درجات اين چيست؟ و سبب دركات آنچه؟ كه مردم به خلاف اين همي پنداشتند؟ ندا آمد كه اين پادشه به ارادت درويشان در بهشت است و آن پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ». (سعدي، 1388: 25).
نفرين:
هر آن كدخدا را كه بر بيوهزن*
نباشد ترّحم، زنش بيوه باد*
(همان: 403)
دمار:
از اين پس مكن تكيه بر روزگار*
كه ناگه ز جانت برآرد دمار*
(همان: 36)
بدخواه:
در محاورات قشري از جامعه كه هم امروز معروف به جاهلند و خود برآنند كه سيرة جوانمردان را دارند كه گاه درست است و گاه نه، كلمة «بدخواه» به ويژه به عنوان دشمن به كار ميرود. در زمان سعدي نيز چنين كاربردي داشته است:
چند گويى كه بدانديش و حسود*
عيبجويان من مسكينند*
گه به خون ريختنم برخيزند*
گه به بد خواستنم بنشينند*
(همان: 27)
بدسگال:
بدسگال كه خبيث معني ميدهد، با همين معنا و مفهوم به كار برده ميشد:
«پيش يكي از مشايخ گله كردم كه فلان در حق من به فساد گواهي داده. گفت: به صلاحش خجل كن.»
تو نيكوروش باش تا بدسگال*
به نقص تو گفتن نيابد مجال*
(همان: 28)
خر:
شتر را چو شور و طرب در سر است*
اگر آدمى را نباشد خر است*
(همان: 120)
زهرمار:
شهى كه پاس رعيت نگاه مىدارد*
حلال باد خراجش كه مزد چوپانىست*
وگرنه راعى خلق است زهر مارش باد*
كه هرچه مىخورد از جزيت مسلمانىست*
لطيفه و طنز
سعدي شاعري است سرشار از اميد و شادي. فضاي شعرياش انباشته از اين خصيصههاي با ارزش و متعالي است. در كتاب طيباتش كم و بيش جرقههاي اين ويژگي ديده ميشود، ولي معمولاً هزلياتش را در كليات نميآورند حال آنكه در روزگار او اينگونه اشعار رايج بوده است. چنانچه در مثنوي مولانا نيز هست. در اين مقال قاعدتاً بايد هزليات مورد بررسي قرار گيرند ولي كم و بيش به طنزهاي زيباي او در ساير آثارش بسنده ميكنيم.
«مريدى پير را گفت: كه از خلق به رنج اندرم از بس كه به زيارتم مىآيند اوقات مرا از تردد ايشان تشويش مىباشد. گفت: هرچه درويشانند ايشان را وامى بده و آنچه توانگرانند از ايشان بخواه كه ديگر به گرد تو نگردند». (همان: 31).
با اين همه راستى كه ميزان دارد*
ميل از طرفى كند كه زر بيشتر است*
(همان: 398)
پارسا بين كه خرقه در بر كرد*
جامة كعبه را جّل خر كرد*
(همان: 23)
پيرمردى لطيف در بغداد*
دختر خود به كفشدوزى داد*
مردك سنگدل چنان بگزيد*
لب دختر كه خون از او بچكيد*
بامدادان پدر چنان ديدش*
پيش داماد رفت و پرسيدش:*
كاى فرومايه اين چه دندان است؟*
چند خايى لبش، نه انبان است؟*
به مزاحت نگفتم اين گفتار*
هزل بگذار و جدّ از او بردار*
خوى بد در طبيعتى كه نشست*
نرود تا به وقت مرگ از دست*
(همان: 33)
«دزدان دو گروهند: جمعي با تير و كمان در صحرا، بعضي با كيل و ترازو در بازار». (همان: 25).
«لقمان حكيم را گفتند: حِكمت از كه آموختى؟ گفت: از نابينايان كه تا جاى نبينند، پاى ننهند.
مرديات بيازماي و آنگه زن كن*
دختر منشان به خانه و شيون كن»*
(همان: 6)
مرغ جايى رود كه چينه بود*
نه به جايى رود كه چى نبود*
(همان: 12)
«دوست ديواني را فراغت ديدار دوستان وقتي باشد كه از عمل فروماند». (همان: 23).
«يكي از پادشاهان گفت: به هيچت از ما ياد ميآيد؟ گفت: بلى! هرگاه خداي را فراموش مىنمايم». (همان: 15).
دعا و قسم و شفيع آوردن:
به حق كعبه و آن كس كه كرد كعبه بنا*
كه دار مردم شيراز در تجمل و ناز*
هر آن كسى كه كند قصد قبۀ الاسلام*
بريده باد سرش همچو زر و نقره به گاز*
(سعدي، 1385: 1085)
گاهگاهى بگذر بر صف دلسوختگان*
تا ثناييت بگويند و دعايى بكنند*
(سعدي، 1388: 344)
«كارواني را در زمين يونان زدند و نعمت بيكران بردند. بازرگانان گريه و زاري كرده و خدا و پيغمبر را شفيع آوردند، فايده نكرد».
چو پيروز شد دزد تيرهروان*
چه غم دارد از گريه كاروان؟*
(همان: 26)
كلمات و اصطلاحات محاورهاي:
بسياري از كلمات و جملات و اصطلاحات ما عيناً همان است كه در نوشتههاي سعدي است. از جمله زيد و عمرو و بكر.
«پادشاهي عابدي را طلب كرد، عابد انديشيد كه دارويي بخورم تا ضعيف شوم، مگر اعتقاد پادشاده در من زياد شود. آوردهاند كه داروي قاتل بخورد و بمرد.
آنكه چون پسته ديدياش همه مغز*
پوست بر پوست بود همچو پياز*
پارسايانِ روى در مخلوق*
پشت بر قبله مىكنند نماز*
چون بنده خداى خويش داند*
بايد كه به جز خدا نداند*
تا زاهد عمرو و بكر و زيدي*
اخلاص طلب مكن كه شيدي»*
(همان: 26ـ25)
فراموش نكنيم اين اعتقادي عاميانه است كه طبيب بايد فربه باشد و زاهد لاغر. يار شاطر و بار خاطر، اصطلاحي كه عيناً مورد استفاده مردم و به ويژه صاحبقلمان است.
«تني چند از روندگان متفق به سياحت بودند و شريك رنج و راحت. خواستم تا مرافقت كنم، موافقت نكردند. گفتم: از مكارم اخلاق درويشان بعيد است روي از مصاحبت مسكينان تافتن و فايده دريغ داشتن و من در نفس خود اين قدر قدرت و سرعت مييابم كه در خدمت مردان يار شاطر باشم نه بار خاطر». (همان: 23ـ22).
يكي از ويژگيهاي نثر و شعر سعدي نفوذ كلمات بسيار ساده و پيشپاافتادهاي است كه ادبا هنوز هم بدانها به ديده استخفاف مينگرند و سعدي به زيبايي از آنها بهره جسته است. اين جدا از اشعاري است كه در مثلثاتش از زبان رايج عامه مردم شيراز آن روزگار بهره برده و از سه مصرع آن اشعار يك مصرع فارسي، ديگري عربي و يك مصرع هم به زبان محلي شيرازي است. در هزليات و خبيثات نيز به حد وفور از آن كلمات ديده ميشود به عنوان مثال كلمة «هِشت» كه معني گذاشت را ميدهد و «چي» كه معني چيز را ادا ميكند و حتي كلمة منجلاب را در نثر و نظمش به كار ميبرد.
«نيكبخت آنكه خورد و كِشت و بدبخت آنكه مرد و هشت». (همان: 64).
مرغ جايى رود كه چينه بود*
نه به جايى رود كه چى نبود*
همان: 12
اگر بركهاى پر كنند از گلاب*
سگى در وى افتد شود منجلاب*
همان: 23
جلوههاي گوناگون از بعضي پديدههاي اجتماعي:
در قرن هفتم پديدههايي وجود داشته كه در آثار سعدي كم و بيش با آنها روبهروييم. البته بسياري از آنها از ميان رفته و بسياري كمرنگ شده و تعدادي از آنها هنوز هم با همان حال و هوا وجود دارند.
كبوتران نامه بر:
اى باد بوستان مگرت نافه در ميان؟*
وى مرغ آشنا مگرت نامه در پر است؟*
همان: 240
گدايان خرمن:
اينان كساني بودند كه در فصل جمعآوري محصولات به هنگام خرمنكشي و توزيع گندم يا جو حاضر شده و مقداري گندم و جو طلب ميكردند كه معمولاً هم دست خالي برنميگشتند. چه زارعين معتقد بودند كه بذل و بخشش به اينان موجب بركت خرمن ميشود.
از من نيايد آنكه به دهقان و كدخداى*
حاجت برم كه كار گدايان خرمن است*
همان: 350
خوشهچيني:
بسيار شنيده و خواندهايم، بعد از آنكه كشتورزان حاصل خود را درو ميكردند و ديگر كاري به زمين نداشتند، آن را ترك مينمودند و خوشهچينان وارد كشتخوان شده و بوتههاي گندم و جويي كه از دم داس گريخته و درو نشده بودند، ميچيدند و جمع ميكردند و براي خود ميبردند. اينان را خوشهچين ميگفتند.
اي پادشاه سايه ز درويش وامگير*
ناچار خوشهچين بود آنجا كه خرمن است*
همان: 240
هر كه مزروع خود بخورد به خويد *
وقت خرمنش خوشه بايد چيد*
همان: 40)
طبل نوبتي:
در اوقات معيّني از شب به وسيله نقارهنوازاني نواخته ميشد و به ويژه به هنگام سحر و سپيدهدم و نيمهشب.
سعديا نوبتى امشب دهل صبح بكوفت*
يا مگر روز نباشد شب تنهايى را*
همان: 332)
گران بودن ميوة نوبر:
دست گدا به سيب زنخدان اين گروه*
مشكل رسد كه ميوة اول رسيدهاند*
همان: 342
لباس و كلاه:
دلقت به چه كار آيد و تسبيح و مرقّع؟*
خود را ز عملهاي نكوهيده بري دار*
حاجت به كلاه تَرَكي داشتنت نيست*
درويشصفت باش و كلاه تتري دار*
همان: 25
در اين دو بيت از انواع لباس دراويش و ديگران سخن در ميان است. مراد از دلق، نوعي لباس پشمي بوده كه دراويش ميپوشيدهاند و مرقّع به لباس صوفيانهاي تلقي ميشده كه دراويش آن را از قطعات گوناگون پارچههاي احياناً رنگارنگ تهيه كرده و در بر مينمودهاند. كلاه تتري، كلاهي بوده كه اقوام مغول يا تاتار بر سر مينهادند. مقصود از كلاه تركي در اينجا كلاههايي است كه مردان خدا آن را بر سر ميگذاشتند كه معنا و مفهوم «گذشتن از ماسوي الله و گذاشتن و گذشتن و ترك و خلاصي از تعلقات جسماني و خواهشهاي نفساني» را دارد.
گر برقعي فرو مگذاري بر اين جمال*
در شهر هر كه كشته شود، در ضمان توست*
همان: 333
برقع آن چيزي است كه زنان با آن چهرة خود را ميپوشانيدند كه از لباسهاي زنان آن زمان بود.
غلام همّت آن لعبت قباپوشم*
كه از محبت رويش هزار جامه قباست*
همان: 334)
قبا لباس بلندي است كه همه اندام را ميپوشاند. در اين بيت از ياري سخن در ميان است كه اگر رخ بنمايد، هزار جامه دريده ميشود و اصطلاح «عاشق سينه چاك» را مفهوم ميبخشد.
مرغ حلق بريده:
هماي بخت من از آشيان شادي دور*
چو مرغ حلق بريده به خاك برميگشت*
همان: 336
در گذشته و شايد هنوز هم در بعضي از نقاط بر مبناي يك باورِ اعتقادي، بعد از آنكه سرِ مرغ بريده ميشود، آن را رها ميكنند و بر خاك مياندازند و مرغ بيسر تقلا و تكاپويي از خود نشان ميدهد و بدن خونآلودش خاكي ميشود تا زمانيكه آرام بر جاي افتد و از تكان باز ايستد.
نعل در آتش:
در قديم براي جلب نظر معشوق بر اين باور بودند كه اگر نام او را بر نعل اسبي بنويسند و نعل را بر آتش كنند، يار دچار بيقراري و اضطراب عاشقانه شده و فريفته و دلبستة عاشق ميشود. (همايوني، 1388: 40).
آتش ز لعلت ميجهد، نعلم در آتش مينهد*
گر ديگري جان ميدهد، سعدي تو جان ميپروري*
همان: 365
ب. ضربالمثلها:
بدون شك گروهي از ضربالمثلهاي رايج در ميان فارسي زبانان برگرفته از مضمون حكايات و يا اشعار منظوم و يا ساير نوشتههاي سعدي است. اينها معمولاً به نحوي در اثري از او و به مناسبتهايي آمدهاند كه عصارة آن اتفاق يا قضيه را دربردارند. در واقع خواندن و تكرار آثار سعدي موجب اين كار بوده كه در طي قرون متوالي استمرار داشته و آنچنان پذيرفته شدهاند كه بخشي از ادبيات شفاهي فرهنگ مردم را دربرميگيرند.
چند گويى كه بدانديش و حسود*
عيب جويان من مسكينند*
گه به خون ريختنم برخيزند*
گه به بد خواستنم بنشينند*
نيك باشى و بدت گويد خلق*
بِهْ كه بد باشى و نيكت بينند*
همان: 27)
دست بر هم زند طبيب ظريف*
چون خرف بيند اوفتاده حريف*
خواجه دربند نقش ايوان است*
خانه از پایبند ويران است*
(همان: 54)
مضمون هر چه خود نميپسندي بر ديگران مپسند:
ياد دارم ز پير دانشمند*
تو هم از من به ياد دار اين پند*
هرچه بر نفس خويش نپسندى*
نيز بر نفس ديگرى مپسند*
همان: 40)
شد غلامى كه آب جوى آرد*
آب جوى آمد و غلام ببرد*
دام هر بار ماهى آوردى*
ماهى اين بار رفت و دام ببرد*
(همان)
منشين ترش از گردش ايام كه صبر*
گرچه تلخ است، وليكن برِ شيرين دارد*
همان: 140)
«دو برادر يكى خدمت سلطان كردى و ديگري به سعي بازوي خود نان خوردى. بارى برادر توانگر درويش را گفت: چرا خدمت پادشاه نكنى تا از مشقّت كار كردن برهى؟ گفت: تو چرا كار نكنى تا از مذّلت خدمت رهايى يابى؟ كه خردمندان گفتهاند: نان خود خوردن و نشستن، بِهْ كه كمر زرين از پي خدمت به ميان بستن و نزد مخلوق ايستادن».
به دست آهن تفته كردن خمير*
بِهْ از دست بر سينه پيش امير*
همان: 21ـ20)
«گروهى از حكما در حضرت كسرى به مصلحتى سخن همىگفتند و بوذرجُمهر كه بزرگ ايشان بود، خاموش نشسته. گفتندش تو در اين بحث چرا سخن نگويى. گفت: وزرا بر مثال اطبايند و طبيب دوا ندهد جز سقيم را. پس چون ميبينم كه راى شما بر صواب است مرا، بر سر آن سخن گفتن حكمت نباشد».
چو كارى بىفضول من برآيد*
مرا در وى سخن گفتن نشايد*
وگر بينم كه نابينا و چاه است*
اگر خاموش بنشينم گناه است*
(همان: 21)
بزرگي بايدت بخشندگي كن*
كه دانه تا نيفشاني نرويد*
(همان: 15)
«اسكندر رومى را پرسيدند ديار مشرق و مغرب به چه گرفتى؟ كه ملوك پيشين را خزاين و عمر و ملك و لشكر بيش از تو بود، ايشان را چنين فتحى ميسر نشد؟ گفتا: بعون الله عزّوجلّ هر مملكتى را كه گرفتم، رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز به نكويى نبردم».
بزرگش نخوانند اهل خرد*
كه نام بزرگان به زشتى برد*
اين همه هيچ است چون مىبگذرد*
تخت و بخت و امر و نهى و گير و دار*
نام نيك ديگران ضايع مكن*
تا بماند نام نيكت يادگار*
(همان: 22)
يكى پرسيد از آن گم كرده فرزند*
كه اى روشنگهر پير خردمند*
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى*
چرا در چاه كنعانش نديدى؟*
بگفت: احوال ما برق جهان است*
دمى پيدا و ديگر دم نهان است*
گهى بر طارم اعلى نشينيم*
گهى تا پشت پاى خود نبينيم*
(همان: 24)
آن را كه جاى نيست، همه شهر جاى اوست*
درويش هر كجا كه شب آيد، سراى اوست*
(همان: 233)
قلم در دست دشمن:
ندانم كجا ديدهام در كتاب*
كه ابليس را ديد شخصى به خواب*
به بالا صنوبر به ديدار حور*
چو خورشيدش از چهره مىتافت نور*
فرا رفت و گفت: اى عجب اين تويى؟*
فرشته نباشد بدين نيكويى*
تو كاين روى دارى به حسن و قمر*
چرا در جهانى به زشتى سمر؟*
چرا نقشبندت در ايوان شاه*
دژمروى كردهست و زشت و تباه*
تو را سهمگينروي پنداشتند*
به گرمابه در زشت بنگاشتند*
شنيد اين سخن بختبرگشته ديو*
به زارى برآورد بانگ و غريو*
كه اي نيكبخت اين نه شكل من است*
وليكن قلم در كف دشمن است*
برانداختم بيخشان از بهشت*
كنونم به كين مينگارند زشت*
(همان: 83)
«قصابي را درمي چند بر صوفيان كرده آمده بود. هر روز مطالبت كردى و سخنهاي با خشونت گفتى. اصحاب از تعنّت او شكسته خاطر مىماندند و جز از تحمل چاره نبود. صاحبدلى در آن ميان بود، گفت: نفس را به طعام وعده دادن آسانتر است كه قصّابي را به درم».
ترك احسان خواجه اولىتر*
كه احتمال جفاى بوّابان*
به تمناى گوشت مردن بِهْ*
كه تقاضاى زشت قصابان*
(همان: 35)
«درويشى را ضرورتى پيش آمد. كسى گفتش: فلان نعمت بىقياس دارد. اگر بر حاجت تو واقف گردد، هر آينه در قضاى آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت: مَنَت رهبرى كنم. دستش بگرفت و نزد آن شخص برد. وى را ديد لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. پرسيدندش كه چرا چيزي نگفتي؟ گفت: عطايش را به لقايش بخشيدم.
مبر حاجت به نزديك ترشروى*
كه از خوى بدش فرسوده گردى*
اگر گويى غم دل، با كسى گوى*
كه از رويش به نقد آسوده گردى*
(همان: 36)
«حاتم طايى را گفتند: از خود بلندهمّتتر در جهان ديدهاى يا شنيدهاى؟ گفت: بلى! روزى چهل شتر قرباني كرده بودم امراى عرب را. از هر خيل به مهماني خوانده بودم و به گوشة صحرايى برون رفتم. خاركشى را ديدم كه پشتة خار فراهم آورده و آهنگ شهر كرده. گفتم: اي پسر چرا به مهمانى حاتم نروى كه خلقى بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر كه نان از عمل خويش خورد*
منّت از حاتم طايى نبرد
پس انصاف دادم و او را به همّت و جوانمردي از خود برتر خواندم». (همان)
«قوّت راى آن است كه دخل فردا را امروز به كار نبرد و كار امروز به فردا نيفكند». (همان: 25).
اول انديشه آنگهى گفتار*
پايه پيش آمدهست و پس ديوار*
(همان: 6)
«پادشاهى با غلام عجمى در كشتى نشسته بود و غلام، دگرباره دريا نديده بود و محنت كشتى نيازموده. گريه و زارى آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. چندانكه ملاطفت كردند، آرام نگرفت. ملك را عيش از او منغّص شد و هيچ چاره ندانستند. حكيمى در آن كشتى بود ملك را گفت: اگر فرمان دهى من او را به قسمى خاموش گردانم. ملك گفت: غايت لطف و كرم باشد. حكيم فرمود، غلام را به دريا انداختند و چند نوبت غوطه خورد. پس مويش بگرفتند و به نزديك كشتى آوردند. دست در سُكان كشتى درآويخت و بيرون آمد و به گوشهاى قرار گرفت. ملك را عجب آمد كه در اين چه حكمت بود. گفت: غلام از اول محنت غرقه شدن نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمىدانست، همچنين قدر عافيت كسى داند كه به مصيبتى گرفتار آيد.
اى سير، تو را نان جوين خوش ننمايد*
معشوق من است آن كه به نزديك تو زشت است*
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف*
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است»*
(همان: 10)
«گفتم: حكايت آن روباه مناسب حال توست كه ديدندش گريزان و افتان و خيزان. كسى گفتش چه آفت است كه موجب مخافت است؟ گفتا: شنيدهام كه شير را به سخره مىگيرند. گفت: اى سفيه شير را با تو چه مناسبت است و تو را به شير چه مشابهت؟ گفت: خاموش كه اگر حسودان به غرض گويند كه اين شير است و گرفتار آيم، كه را غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من كند و تا ترياق از عراق آرند مارگزيده مرده باشد.
دوست مشمار آنكه در نعمت زند*
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست*
در پريشان حالى و درماندگى»
(همان: 13)
اى كه دستت مىرسد كارى بكن*
پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار*
(همان: 10)
گاه ملاحظه ميشود كه بعضي از ضربالمثلهاي عربي را سعدي به شعر پارسي درآورده، از آنجمله:
نادان همه جا با همه كس آميزد*
چون غرقه به هر چه ديد دست آويزد*
(سعدي، 1385: 1025)
مفهوم «الغريق يتشبثْ بكل حشيش» را يادآور است.
فيالتأخير آفات:
روزبازار جوانى پنج روزى بيش نيست*
نقد را باش اى پسر كآفت بود تأخير را*
(سعدي، 1388: 231)
باري ميخواستم آثار سعدي و رابطة آنها را با آداب و رسوم و باورهاي مردم و تأثير شگرفشان را بر زندگي نسلهاي نسل پارسيزبانان هر چند گذرا و به اختصار در اين گفتار بياورم، ولي با پاي نهادن به اين وادي دريافتم كه پهنة كار و قلم و انديشه و ذوق بينهايت اين بزرگمرد، در اين زمينه آنچنان وسيع و گسترده است و آنچنان در طي سدهها با زندگي و حيات مادّي و معنوي مردم درآميخته كه حيرتزاست و صداي او را به روايت سرآغاز گلستان باز شنيدم كه در گوشم زمزمه ميكرد: «به خاطر داشتم كه چون به درخت گل رسم، دامني پر كنم هدية اصحاب را. چون برسيدم بوي گلم چنان مست كرد كه دامنم از كف برفت».
منابع:
1.آذربيگدلي، لطفعلي بن آقاخان (1337). آتشكدة آذر، تصحيح جعفر شهيدي، تهران: مؤسسه علمي.
2.آذرنوش، يحيي (1388). «نقش فرهنگ و ادبيات فارسي در ادبيات فرانسه»، نقد و بررسي كتاب، ش 26 و 27.
3.آربري، آرتور جان (1346). شيراز مهد شعر و عرفان، ترجمه منوچهر كاشف، تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
4.ابنبطوطه، محمد بن عبدالله (1337). سفرنامه، ترجمه محمدعلي موحد، تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 2 ج.
5.امداد، حسن (1388). انجمنهاي ادبي شيراز از اواخر قرن دهم تا به امروز، شيراز: نويد.
6.بهروزي، علينقي (1352). «خانه سعدي در شيراز» يغما، ش 298، ص 225ـ221.
7.بهروزي، علينقي (1357). «تنگ تركان و ماجراهاي تاريخي آن»، يغما، ش 357، ص 177ـ174.
8.زرينكوب، عبدالحسين (1355). يادداشتها و انديشهها، تهران: جاويدان.
9.سعدي، مصلح بن عبدالله (1361). غزليات سعدي، تصحيح حبيب يغمايي، تهران: مؤسسة مطالعات و تحقيقات فرهنگي.
10.سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس؛ مركز سعديشناسي.
11.ــــــــــــــــــــــــــ (1388). كليات ديوان شيخ مصلحالدين سعدي شيرازي، به تصحيح فصيحالملك شوريده، به خط ميرزا محمود اديب مصطفوي، شيراز: مصطفوي.
12.شميم، علياصغر (1343). فرهنگ اميركبير، تهران: اميركبير، 6 ج.
13.معين، محمد (1343). فرهنگ فارسي، تهران: اميركبير.
14.مير، محمدتقي، (1328). پزشكان نامي فارس، شيراز: دانشگاه شيراز؛ چاپ مصطفوي.
15.ــــــــــــــــ (1368). بزرگان نامي پارس، شيراز: دانشگاه شيراز، 2 ج.
16.همايوني، صادق (1379). «فولكلور و گلستان سعدي»، سعديشناسي: دفتر سوم، به كوشش كورش كماليسروستاني، شيراز: بنياد فارسشناسي با همكاري مركز سعديشناسي، ص 150ـ141.
17.ــــــــــــــــ (1388). ساية عقايد و سنتهاي مردم شيراز در زمان حافظ بر شعر او، شيراز: نويد.
18.واجد، محمدجعفر (1353). نويد ديدار: شرح كتاب كان ملاحت و مثنوي سه گفتار به زبان محلي شيرازي، شيراز: انتشارات اداره كل فرهنگ و هنر فارس.
......
پینوشت:
. در قرن ششم هجري قمري در شهر كازرون خانوادهاي زندگي ميكرده كه چون نام بسياري از افراد آن مصلحالدين بوده به خانواده مصلحالدين موسوم بوده است. از عادات مردم كازرون كه از قديم الايام تاكنون باقيمانده اين بوده است كه ناميدن پسر يا نوههاي خود به نام بزرگ خانواده اسم پدران خانواده را سالها بلكه قرنها نگاه ميداشتهاند چنانكه نام مصلحالدين هم در اين خانواده چند نسل پايدار مانده (سعدي، 1388: 2ـ1) براي اطلاع بيشتر به مقدمة مذكور مراجعه شود.
. كانون دانش پارس، شادروان علي سامي استاد دانشگاه شيراز و صاحب تأليفات عديده در سال 1331 خورشيدي از جمعي از فضلا و شعرا و نويسندگان دعوت نمود تا انجمن ادبي تشكيل دهند. در دي ماه همان سال نخستين جلسه انجمن به نام كانون دانش پارس در خانة او برپا شد. اعضاي مؤسس عبارت بودند از: محمد حسين استخر، علياكبر بصيري، علينقي بهروزي، محمدرضا حقيقي، علي سامي، صدرالدين محلاتي، دكتر محمدتقي مير، دكتر عبدالوهاب نوراني وصال و فريدون توللي و براي اطلاع بيشتر به كتاب: انجمنهاي ادبي شيراز از اواخر قرن دهم تا به امروز، حسن امداد، انتشارات نويد شيراز، 1388. مراجعه شود.
. ادرار، با فتح «الف» و سكون «د» وظيفهخواري است.
. در مدخل شهر شيراز نرسيده به دروازه قرآن، تنگي است به نام «تنگه اللهاكبر». شيراز از فراز آن تنگه به ويژه در شبها منظرهاي بسيار زيبا و دلانگيز دارد.
. Sir Edwin Arnold.
. Light of Asia.
. اين قنات را بدان جهت گازران ناميدهاند كه بسياري از مردم مخصوصاً آنهايي كه شغلشان لباسشويي بوده، لباسها را در آن ميشستهاند. آب اين قنات نوعي آب معدني است كه لباس را تميز و پاك مينمايد (سعدي، 1388: 20). بد نيست يادآوري شود كه آن آب هم امروز به نام آب سعدي مشهور و جاري است و زنان شيرازي در مراسم چهارشنبه سوري معتقدند كه بايد به آنجا رفت و آبتني كرد و چون اين امر ديگر ميسر نيست، به شستن دست و روي بسنده ميكنند، ولي رفتن به آنجا را ضروري ميدانند.
. James Ross.
. كه در مورد ذكر نام آب اشتباه كرده و آب ركنآباد كه بيشتر مورد نظر حافظ بوده، در تنگه قرآن جاري است و با اين آب فاصله بسيار دارد.
. ارتفاع مجسمه 10/2 متر و قريب 5 تن است. براي اطلاع بيشتر به مقدمه كليات مراجعه شود.
. آگاهي بيشتر به: آربري، آرتورجان (1346). شيراز مهد شعر و عرفان، ترجمه منوچهر كاشف، تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 151 و سعدي، مصلح بن عبدالله (1388). كليات ديوان شيخ مصلحالدين سعدي شيرازي، به تصحيح فصيحالملك شوريده و خط ميرزا محمود اديب مصطفوي، شيراز: مصطفوي، ص 28 و 29 مراجعه شود.
. كيسة آب و صفرا كه به كبد چسبيده است. (شميم، 1343: 365).
. چوبي است سياه و خوشبو. (معين 1343، ج 2: 2363).
. چوبي است سياه رنگ و خوشبو. (معين، 1343، ج 2: 309).
. كيسهاي كه از پوست خر يا اسب درست ميشده براي نگهداري نامه.
. كيسه مشكين به اندازه تخممرغ كه در زير پوست شكم آهوي ختايي نر قرار دارد و محتوي مشك آن است. (شميم، 1343: 710).
. بدن يا جليقه يا پوشش كثيف.
. مشك ناب بسيار معطر و تند و تيز.
. جمع درجه، عاليمرتبه در مقامهاي خوب بهشت.
. جمع دَرَك از مرتبههاي سفلاي جهنم.
. محصول نارس به ويژه گندم و جو نارس كه قبل از زرد شدن به صورت سبز با خوشه به نحوي به فروش برسد يا بريده شود.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1396/12/27 (722 مشاهده) [ بازگشت ] |