|
|
|
|
| |
| |
صفحه اصلی |
|
|
| |
معرفي |
| |
| |
کاربران |
| |
| |
اخبار |
| |
| |
كتابخانه |
| |
| |
دانشنامه فارس |
| |
| |
گالري فارس |
| |
| |
سعدي شناسي |
| |
| |
اطلاعات |
| |
| |
سايتهاي مرتبط |
| |
|
|
|
|
|
|
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .
خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید . |
|
|
|
|
|
طنز و طيبت در سخن سعدي دکتر رضا داوری اردکانی چکیده: سعدی شاعری اهل طنز و طیبت است، اما طنز او مخلّ اخلاق نیست بلکه در طنز او، جهل و حماقت و غرور و خودبینی صاحبانشان به یاد آنها آورده میشود و از این جهت است که میتوان او را شاعر اخلاق نامید. به بیانی دیگر، او طنز را وسیلهای برای آرایش سخن خود نساخته است، بلکه اقتضای سخن تذکر او این است که طربانگیز و طیبتآمیز باشد. از اینروست که سعدی داروی تلخ نصیحت را به شهر ظرافت درمیآمیزد تا طبع ملول خوانندگان از دولت قبول محروم نماند و این وجهی از هنر بزرگ سعدی است که در این مقاله بدان پرداخته شده است. کلید واژه: سعدی، طنز و طیبت، اخلاق. پيش از ورود به مطلب اصلی، خوب است که به بعضی از معاني و مصاديق طنز در تاريخ و ادب و فلسفه اشارهاي بشود. حدود بيست سال پيش من مقالهاي تحت عنوان «سعدي شاعر اخلاق» نوشتم. آن مقاله قدری مجمل و مبهم بود و خواننده گمان ميبرد كه مراد من آن است كه سعدي را اخلاقی و معلم اخلاق دانسته¬ام كه در این صورت سخن تازهاي نگفته بودم، اما مقصود من اين بود كه گویی اخلاق در شعر سعدي محقق می¬شود. پس فکر کردم مقاله¬ای در باب طنز و طيبت در سخن سعدي بنویسم و اگر بتوانم آن ابهام را رفع کنم. اگر کسی فیالمثل در منظومة حاج ملا هادي سبزواري نظر کند، می¬بیند كه با نظمي روبهروست كه مضامين فلسفي در آن غلبه دارد. در واقع اين منظومه سخناني فلسفي است كه به صورت نظم سروده شده است. به نظم درآوردن اخلاق نيز کم و بیش معمول بوده، اما سعدی مطالب اخلاقی را به نظم درنیاورده است. او شاعری کرده و شعر او با اخلاق یکجا شده است. حال به مطلب طنز بپردازیم. طنز در گذشته به مطالب اخلاقي مربوط بود، اما در زمان ما به حوزة سياسي انتقال یافته است. همه شاعران کم و بیش اهل طنزند، اما كلام سعدي تقریباً سراسر طنز است. به خصوص در طيّبات و قصايد، سعدی هزل هم داشته است. طنز را با هزل يكي ندانیم در گلستان خوانده¬ایم که: «غالب گفتار سعدي طربانگيز است و طيبتآميز و كوتهنظران را بدان علت زبان طعن دراز گردد كه مغز دماغ بيهوده بردن و دود چراغ بيفايده خوردن كار خردمندان نيست، وليكن بر راي روشن صاحبدلان كه روي سخن در ايشان است، پوشيده نماند كه درّ موعظههاي شافي را در سلك عبارت كشيده است و داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت درآميخته تا طبع ملول ايشان از دولت قبول محروم نماند» (سعدي، 1385: 301). در اینجا شاعر، اهل طنز و طيبت دانسته شده است. توجه کنیم که معناي طنز در گذشته و حتي تا دهههاي اخير چيز ديگري بوده و طنز معمولاً با واژة «طعن» همراه و قرین ميشده است. چنانکه متقدمان به اثر سيد نعمتالله جزايري و حتي به كتاب اخلاقالاشراف عبيد زاكاني طنز اطلاق نميكردند، اما امروز این همه را طنز می¬دانند؛ چرا كه در ادب کنونی طنز يك صورت ادبي است. در مورد سعدی هم چنانکه از تفاسير موجود برمی¬آید، طنز او را چنانکه باید، در نيافتهاند. طنز و طيبت با هجو و هزل مترادف نيستند گرچه سعدي همة اين سخنها را در آثارش دارد. زماني كه اولين بار فروغي و يغمايي كليات سعدي را چاپ ميكردند، هزلیات را حذف كردند. حتي از پنجاه شصت سال پیش اینجا و آنجا گفته ميشد كه گلستان كتاب كودكان نيست و حتي در سنين نوجواني نيز گلستان خوانده نميشد، ولی گذشتگان که بیاعتنا به تربیت و اخلاق نبوده¬اند، طنز سعدی را مخّل اخلاق نمیدانسته¬اند. نویسندگان اروپایی و آمریکایی آشنا با سعدی هم طنز او را منافی با اخلاق ندانسته¬اند و از این جهت شاید مثلاً امرسون آمريكايي، سعدي را بهتر از ما شناخته باشد. هنگامي كه «دال ماير» فيلسوف آمريكايي به ايران آمده بود، من چند كتاب نفيس به او هديه كردم. در ميان آنها بوستان سعدي هم بود. او از آمریکا نامهای به من نوشت که در آن با خرسندی خاطر اظهار کرده بود وقتی بوستان را گشودم دیگر آن را نبستم و يكسره تا پايان آن را خواندم. با خود گفتم چگونه است كه يك غيرايراني را بوستان سعدي به شوق می¬آورد، اما ما به آن کمتر اعتنا می¬کنيم. به طنز در شعر سعدي باز گرديم، زمانيكه طنز را ترجمه ميكنيم، معادل فرنگي آن يعني Satire در نظرمان می-آید، اما در فلسفه طنز با تعبير آیرونی (Ironie) آمده است. كيير كگور، آيرونی را به سقراط نسبت داده و آن را طنز سقراطي نامیده است. آنچه مسلّم است، طنز در حوزة فلسفه در قیاس با ادب کمتر است و فيلسوفان همه اهل طنز نیستند، بلكه اين شاعران و نويسندگانند كه نمی¬توانند از طنز بگذرند و طنز جزيي جداييناپذير از آثار آنان است. طنز ضرورتاً خندهآور نيست؛ چرا كه گاه خود را آشكار نميكند و در لايههاي سخن پنهان می¬ماند گاهی هم در طنز گریه و خنده با هم است. براي نمونه زماني كه ما قلعه حيوانات اثر جرج اورول را ميخوانيم، با وجود اينكه خنده بر لب ميآوريم، اما در دل محزونيم یا در هنگام خواندن رمان 1984 وي، با وجود حزنِ ظاهري در دل ميخنديم. در ادبيات فارسي هم تنها سعدی نیست که سخن طنز گفته، مولوي هم نه تنها اهل طنز است، بلكه زندگي را طنز ميبيند: هر جدي هزل است پيش هازلان* هزلها جدّ است پيش عاقلان* (مولوي، 1382: 704)
گاهي نيز درد چنان در سخن غلبه ميكند كه طنز را ميپوشاند. در اين بحث مراد من از طنز، آيروني است كه ممكن است خنداننده نباشد. برگسون در رسالهاي تحت عنوان خنده، در ذكر چگونگي خنديدن گفته که عالم موجود داراي نظم دینامیک است و ما با این دینامیسم زندگی می¬کنیم. اگر چيزي از اين نظام حركت خارج شود، ممکن است مضحك به نظر رسد؛ چنانکه تند يا كند كردن یک فيلم يا یک نوار سخنراني ميتواند مضحك باشد. طنزگو چيزي را به ما نشان ميدهد كه با عرف همخواني ندارد، اما گوينده آن را به جای عرف می¬گذارد و اینجاست كه طنز رخ ميدهد. برای مثال آدم عامییي را در نظر آوريد كه می¬کوشد خود را دانا، زيرك و باهوش نشان دهد، اما سخنان و حرکات او خندهدار می¬شود. در اين موقعيت چه بسا که ما چنین شخصی ساده را احمق ميناميم. طنزپرداز، صورتِ از قوام خارج شدن یک امر را در کنار صورت طبیعی و حقیقی آن می¬گذارد و غیر حقيقي بودن آن را نشان می دهد، اما این سخنش در صورتی به طنز مبدل می¬شود که اصرار بر طبیعی بودن و حقیقی بودن امر غیرعادی باشد. چنانکه فیالمثل طنز، حماقت¬ها و سفاهت¬ها را در قیاس با خردمندی آشکار می¬کند یا با تجسم عدل، ظلم را نشان ميدهد. اين تقابل در دو وجهه از یک امر در آثار سعدي، بسيار ديده ميشود. در طنز سقراطي نيز با همين تقابل روبهرو هستيم. سقراط با اين شيوه جهل و غرور و دانایی و شجاعت را در مقابل هم قرار می¬دهد و نتيجهگیری را به مخاطب واميگذارد؛ چرا كه تصویر است و در آن حکم صادر نمیشود. سعدي نيز در طنز خود، جهل و حماقت و غرور و خودبینی را به رخ صاحبانشان میکشد و به این جهت است که می¬توان او را شاعر اخلاق هم نامید. در تاریخ فلسفه بیشتر، طنز را پايان و آغاز ميبينيم. در آغاز دورانهاي تاريخ، فيلسوفان و شاعران بايد عهدی را بشكنند و نفی کنند. سلاح انسان براي نفي گذشته، طنز است. همچنین اگر به آغاز یک دوران تاريخ و مثلاً تاریخ جدید نظر کنیم و نگاهی به دن كيشوت بيندازيم، به طنزي برميخوريم كه هر چند ما را ميخنداند، اما دردی بزرگ بر دلمان میگذارد. نويسنده با استفاده از شيوة در کنار هم قرار دادن عهدی که رفته است و عهدی که می¬آید، حقارت سوداهای قرون وسطی را نشان میدهد. كيير نيز زماني كه هگل فلسفه خود را پايان فلسفه كرده بود، با طنز سقراطي خود، با فلسفه هگل درافتاد. نمونه ديگر، فيلسوف معاصر آمريكايي ريچارد رورتي است. او دموكراسي را بر فلسفه مقدم ميداند چرا كه آن را مستقل از فلسفه قلمداد ميكند. او نيز براي اينكه مبناي فلسفه را نقد كند به طنز متوسل ميشود. طنز، درد و حقارت را آشكار ميكند. ارسطو در فن شعر گفته است: در تراژدي، علوّ انسان و در كمدي دنوّ انسان آشكار میشود. با در نظر گرفتن نزديكي طنز به كمدي درمييابيم كه طنز، بياخلاقيها، كجفهميها و بيخردی¬ها را نشان ميدهد؛ هر چند که اگر بیخردی شيوع پيدا كند، ديگر از طنز هم کاری بر نمی¬آید و حتی ظهور پیدا نمی¬کند زیرا زبان، دیگر به زحمت می¬تواند زبان همزبانی باشد. چنانکه پيش از اين گفتيم، طنز در سـراسر كـلام سعـدي جاري است. اين ابـيات را که وزن و آهـنگ قصیـده دارد، ببینید: برخيز تا يك سو نهيم اين دلق ازرق فام را بر باد قلاشى دهيم اين شرك تقوى نام را* هر ساعت از نو قبلهاى با بتپرستى مىرود توحيد بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را* مى با جوانان خوردنم خاطر تمنا مىكند تا كودكان در پى فتند اين پير دُردآشام را* (سعدي، 1385: 531)
شاعر خود می دانسته که زبانش نه فقط در نثر، بلکه در شعر هم زبان طنز است. از زبان خود او شاهد می¬آوریم: «غالب گفتار سعدی طربانگیز است و طیبتآمیز و کوتهنظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است، پوشیده نماند که درّ موعظههای شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند». (همان: 302ـ301) یکبار من در مجلسی می خواستم در باب مجالس سعدی چیزی بگویم که دوستی به مناسبت، نکتهای گفت و من منصرف شدم. نکته این بود که سعدی اشعری است و دنیا و کار دنیا را خوار داشته و از این جهت سخنانش متضمن بدآموزی است. من این سخن را نادرست، بلکه بی¬وجه دانستم و آن را قبول نکردم. من منکر نیستم که سعدی علايق اشعریمآبانه داشته و در بسیاری موارد و به خصوص در مجالس خمسه با استناد به قرآن و روایت و با ذکر احوال اولیا و عارفان، در بعضی موارد به مذاق اشعری حکم کرده، ولی سعدی سخن نگفته تا یک مذهب کلامی را ترویج کند. سعدی گرچه شاگرد رسمی استادانی نبوده که در حکایت¬های گلستان از آنان نام برده، بی-تردید به تعالیم ابوالفرج جوزی و شهابالدین سهروردی و... نظر داشته و کم و بیش پرورده آن آرا و افکار بوده، اما او را نمیتوان در مرتبه مفسّر آرا و احوال آن استادان و در زمره اشعری مذهب¬ها قرار داد. ابوالفرج جوزی و شهابالدین سهروردی در حد خود بزرگند، اما سعدی با شاگردی ایشان بزرگ نشده است. سعدی، سعدی است. اگر او در مذمّت دنیا و اِعراض از آن سخن گفته، این را دلیل اشعری بودن نباید دانست. در اینجا به دو نکته باید توجه کرد. یکی اينکه عالم سعدی از عالم ما جداست و چون عالم یک شاعر پایان می-یابد، مردمِ عالم جدید، گرچه به جوهر شعر شاعر یعنی به آنچه در سخنش پایدار است و باد خزانی را بر ورق آن دست تطاول نیست، توجه میکنند، مضامین شعر را احیاناً با مسلّمات عالم خود تفسیر می¬کنند. حتی شاعری مثل اخوان ثالث هم در شعر میراث، تعریضی به عالم سعدی و اصول آن عالم مانند خالی داشتن اندرون از طعام داشته است: «... داشت کمکم شبکلاه و جبّه من نوترک میشد/ کشتگاهم برگ و بر میداد/ ناگهان طوفان خشمی سرخگون برخاست/ من سپردم زورق خود را به آن طوفان و گفتم هرچه بادا باد.../ تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم/ پوستین کهنة دیرینهام با من/ اندرون ناچار مالامال نور معرفت شد باز/ هم بدانسان کز ازل بودم». (اخوان ثالث، 1363: 37ـ36). نکته دیگر اینکه مردم منتظر نیستند که ببینند نویسندگان در کتابها چه نوشته و گویندگان چه گفتهاند و هر طور نوشته و گفتهاند عمل کنند، اما با اینکه هر گفته و نوشتهای در گوش مردمان نمیگیرد، بیتردید سعدی در تربیت روحی و قوام اخلاقی ما ایرانیان تأثیر داشته، اما اثر شعر و ادب برخلاف آنچه پنداشته میشود، تأثیر مستقیم اجزاء یک نوشته بر روح و فکر خواننده و شنونده نیست. به صرف ایراد وعظ و نصیحت هم نمی¬توان مردمی را که مستعد انجام دادن کاری نیستند، به آن کار راغب کرد یا آنان را از راهی که به آن میل کرده¬اند، بازگرداند. سعدی خود این را میدانسته است: نگویند از سرِ بازیچه حرفی* کز آن پندی نگیرد صاحب هوش* وگر صد باب حکمت پیش نادان* بخوانی، آیدش بازیچه در گوش* (سعدي، 1385: 99)
مـردم باید مستـعد شنیـدن باشند. در حـکایت 19 باب پنـجم گلستان، قاضی همدان که میل بـه شناعـت کرده اسـت، نصیـحت یاران یکـدل را میپـسندد، اما بـه گوش نمیگیرد: ملامت کن مرا چندان که خواهی* که نتوان شستن از زنگی سیاهی*
*** از یاد تو غافل نتوان کرد به هیچم* سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم* (همان: 219)
و در جای دیگر فرمود: «همچنین مجلس وعظ چون کلبه بزاز است، آنجا تا نقدی ندهی، بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری، سعادتی نبری». (همان: 120). پس چنین نیست که هرکس در هر جا، هرچه را به هر زبان بگوید، مردمان آن را به سمع قبول بشنوند و به آن عمل کنند و به این جهت نگرانی بسیار از اینکه فلان گفته بدآموز است و در نشر گفته احتمال زیان و آسیب دیدن اخلاق و اعتقادات وجود دارد، چندان موجه نیست. سعدی چنانکه خود حکایت کرده است، سخن شیخ استاد اجل ابوالفرج جوزی که او را به ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشاره کردی، اطاعت نمیکرده و از سماع و مجالست حظّی بر میگرفته تا در جایی مطربی را میبیند که: گویی رگ جان میگسلد زخمة ناسازش* ناخوشتر از آوازه مرگ پدر آوازش...*
*** چون در آواز آمد آن بربط سرای* کدخدا را گفتم از بهر خدای* زیبقم در گوش کن تا نشنوم* یا دَرَم بگشای تا بیرون روم* (همان: 97)
و پاس خاطر یاران را موافقت کرده و شبی به چند مجاهده به روز آورده و بامدادان به حکم تبرّک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشاده و پیش مغنی نهاده و... اما یاران ارادت سعدی را در حق او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل او حمل کردند و حتی یکی زبان تعرض دراز کرده بود که خرقه مشایخ را به چنین مطربی دادن مناسب سیرت خردمندان نیست...، اما سعدی نه با اندرز شیخ اجل ابوالفرج جوزی که او را ترک سماع فرموده و موعظههای بلیغ گفته، بلکه در آن شب به دست این مطرب توبه کرده است که بقیت عمر گرد سماع و مخالطت نگردد. (همان: 98ـ97). چه میشود که سخن استاد اجل ابوالفرج جوزی در وقت شنیدن اثر نمیکند، اما شنیدن آواز ناساز یک مطرب بد آواز سخن شیخ استاد را به یاد سعدی میآورد و به تمکین در برابر آن وامیدارد؟ وعظ سعدی در مسجد بعلبک هم اثر نمیکرده تا اینکه گذرندهای از کنار مجلس گذر کرده و نعرهای زده و خامان مجلس را به جوش آورده است. سخن به یک اعتبار سه نوع است: اول سخن معاشرت است که مدار زندگی هر روزی بر آن استوار است. آن سخن کمتر ما را دگرگون میکند و اگر اثری دارد، اثرش در آموزش چیزهای لازم است. ما با این سخن زندگی میکنیم و همین است که زبانشناسان و بسیاری دیگر آن را وسیله تفهیم و تفاهم میدانند. سخن دیگر سخن تذکر است. سخن تذکر معمولاً خلافآمد عادت و برهمزن نظم عادی امور است. و بالاخره سخن سوم، سخن تفکر است. سخن معاشرت دیر نمیپاید و فردای روزی که به زبان میآید و شاید در همان حین گفتار، کهنه و تکراری است، اما سخن تفکر ماندگار است و از هر زبان که شنیده شود، نو و نامکرّر مینماید. با این سخن، اساس زندگی بشر گذاشته میشود، اما سخن تذکر مایه سلامت و نشاط زندگی است. تمام سخن اهل تفکر هم میتواند سخن تذکر باشد و بعضی سخنان متعلق به عالم معاشرت و مخصوصاً آنها که در ذیل ادب درس قرار میگیرد، ممکن است مایه تذکر باشد، ولی تذکر به صرف شنیدن حاصل نمیشود. مردمان باید مستعد تذکر شوند و سخنی که آنان را مهیّا و مستعد قبول سخن میکند، سخن طنز و طیبت است. طنز ضعف و شکست و حماقت را نشان میدهد و طیبت راه امید را میگشاید. فیالمثل زشتی حرص در طنز چنان مجسم میشود که اگر جان شنونده تباه نشده باشد، تغییری در وجودش پدید میآید. حکایت بازرگانی را بخوانیم که شبی در جزیره کیش سعدی را به حجره خویش برده و سخنان پریشان بسیار گفته تا به اینجا رسیده است که: «سعدیا سفری دیگر در پیش است که اگر کرده شود، بقیت عمر به گوشهای نشینم و...» و در پاسخ سعدی که آن کدام سفر است، گفته: «گوگرد پارسی میخواهم بردن به چین که شنیدم عظیم قیمتی دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آورم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و بُرد یمانی به پارس و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی نشینم». انصاف از این ماخولیا چندان فرو گفته که بیش طاقت گفتنش نمانده و از سعدی خواسته که سخنی بگوید. سعدی هم این دو بیت را خوانده است: آن شنیدستی که در اقصاي غور* بار سالاري بيفتاد از ستور* گفت: چشم تنگ دنیادوست را* یا قناعت پر کند یا خاک گور* (همان: 159)
در این حکایت، طنز سعدی دو مرحله دارد. در مرحله اول پایانناپذیری حرص و دوام سودای سود نشان داده می¬شود و سپس شاعر به صورتی مستقیم و صریح نسبت آدمی با حرص را بیان می¬کند: گفت: چشم تنگ دنیادوست را* یا قناعت پر کند یا خاک گور* (همان: 156)
در آغاز باب ششم گلستان سعدی حال پیری صد و چندین ساله را حکایت کرده که در دمشق در حالت نزع بوده و به زبان عجم چیزی میگفته و چون مفهوم دمشقیان نمیشده، از سعدی خواسته بودند که به کَرَم رنجه شود، باشد که آن مرد وصیّتی کند. سعدی چون به بالین مرد رسیده، او میگفته: دمی چند گفتم برآرم به کام* دریغا که بگرفت راه نفس* دریغا که بر خوان الوان عمر* دمی خورده بودیم و گفتند بس* (همان: 227)
ولی درست در وقتی که به او گفته بودند بس کند و دیگر از خوان الوان عمر نخورد، تازه متذکر شده بود که: خواجه در بند نقش ایوان است* خانه از پایبند ویران است* (همان: 228)
این دیالکتیک که در زبان و سخن سعدی میبینیم، در باب هفتم گلستان (در تأثیر تربیت) وضوح و روشنی بیشتر مییابد. در حکایت اول امکان تربیت را تصدیق میکند، به شرط اینکه اصل گوهری قابل باشد و گرنه: هیچ صیقل نکو نداند کرد* آهنی را که بدگهر باشد* خر عیسی گرش به مکّه برند* چون بيايد هنوز خر باشد* (همان: 241)
در حکایت چهارم باب اول گلستان دو مدعا در برابر هم قرار میگیرد. یکی اینکه: پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است* تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است* ابر اگر آب زندگی بارد* هرگز از شاخ بید بر نخوری* (همان: 23)
و مدعای مقابل آن با این حکایت بیان میشود: با بدان یار گشت همسر لوط* خاندان نبوتّش گم شد* سگ اصحاب کهف روزی چند* پی نیکان گرفت و مردم شد* (همان: 23)
و حکایت با این ابیات پایان مییابد: شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی* ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس* باران که در لطافت طبعش خلاف نیست* در باغ لاله روید و در شوره بوم خس* (همان: 24)
اگر فکر میکنید که سعدی دو سخن متعارض و ضد یکدیگر گفته، بايد توجه کنید که دفتر سعدی، دفتر تربیت است نه کتاب درس علوم تربیتی، اما اگر کسی هم بخواهد از آن نظر تربیتی استخراج کند، مبادا با استناد به کلمات سعدی بپندارد که او منکر امکان تربیت بوده است. مگر کسی میتواند بگوید که تربیت کاری بیهوده است و در وجود مردمان اثر نمیکند، یا آدم کودن به فرض اينکه مدرسه برود و به درس معلمان گوش بدهد، دانشمند میشود. وانگهی سعدی در همهجا به تقابلها نظر دارد. او از جمله به ما گفته که چه کسانی تربیت میپذیرند و چه کسانی نمیپذیرند. در کجا و در کدام شرایط تربیت دشوار است و در کجا آسان و به هر حال هر چیزی جایی و شرایطی دارد. به نظر سعدی چنانکه در بسیار جاها و از جمله در مجالس تصریح شده است، آدمی متوقف در یک منزل و مرحله نیست، بلکه سیر از اسفل سافلین تا اعلی علیین میکند. سعدی هر وقت حکمی درباره آدمی میکند، حکم در باب کسی است که در موقع و منزلی قرار دارد و به این جهت اگر دو حکم مخالف میبینیم، حمل بر تناقضگویی ميکنیم زیرا شاعر از بشر انتزاعی سخن نمیگوید. ما در این جهانیم و در این جهان داشتن و نداشتن هر دو مصیبت است. اگر دنیا نباشد دردمندیم* وگر باشد به مهرش پایبندیم* بلایی زین درون آشوبتر نیست* که رنج خاطر است ار هست ور نیست* (همان: 106)
وضع جدالی که در بیشتر حکایات گلستان و بوستان سعدی وجود دارد، در پایان باب هفتم گلستان عنوان مقالهای میشود که اگر به صورتش نظر کنیم نمونه نثر زیبای فارسی و مثال فصاحت و بلاغت است و اگر در مضمونش تأمل کنیم، اولین چیزی که درمییابیم این است که ملاک حکم درباره اشخاص درویشی و توانگری آنان نیست و در میان هر دو گروه بد و خوب پیدا میشود، اما جدال مدعی با سعدی به همین جا تمام نمیشود و اگر حقیقت مطلب سعدی همین بود، نمیگفت: او در من و من در او فتاده* خلق از پی ما دوان و خندان* انگشت تعجب جهانی* از گفت و شنید ما به دندان* (همان: 267)
گفت و شنیدی که برای به کرسی نشاندن یک رأی و قول عادی و معمولی باشد، موجب تعجب جهان و جهانیان نمیشود و کسی از آن انگشت به دندان نمیگیرد. سعدی در چند صفحه مختصر جدال با مدّعی از ابتدا به امکانهای عمل آدمیان در اوضاع مختلف توجه دارد. این مدّعی که با سعدی جدال دارد، در حقیقت درویش نیست، بلکه در صورت درویشان است نه بر صفت ایشان و اگر بر صفت درویشی بود، دفتر شکایت باز نمیکرد و به ذمّ دیگران خواه توانگر، خواه درویش، کاری نداشت. درویش اهل صورت و ظاهر، درکی جز درک انتزاعی ندارد و به نحو مطلق و کلی حکم میکند که: کریمان را به دست اندر دِرَم نیست* خداوندان نعمت را کَرَم نیست* (همان: 262)
و سعدی نمیگوید که من چون درس خوانده و تربیت شده و اهل سخنم، سستی قول درویش ظاهری را دریافتهام. سخن درویش از آن رو بر سعدی سخت آمده است که او پرورده نعمت بزرگان بوده است. سعدی پرورده نعمت بزرگان، توانگران را دخل مسکینان و ذخیره گوشهنشینان و... میبیند و میگوید که اینها مال مزّکی و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ دارند و قدرت جود و قوت سجود اینان را میسّر میشود و حال آنکه فراغت با فاقه نپیوندد و... در همین جدال سعدی دو روایت ظاهراً مخالف «الفقر فخری» و «الفقر سواد الوجه فی الدارین» را میآورد و برای رفع توهم تناقض، در مورد روایت اول مینویسد: «اشارت خواجه علیهالسلام به فقر طایفهایست که مرد میدان رضایند و تسلیم تیر قضا نه آنان که خرقه ابرار پوشند و لقمه ادرار فروشند» (همان: 263) و برای تأیید و تقویت حکم خود روایت دیگری نقل میکند: «درویش بیمعرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. کاد الفقر ان یکون کفراً». (همان) این جدال هرچه پیش میرود، اختلاف شدیدتر میشود و دو طرف نزاع، صفات امکانی توانگر و درویش را با دقت بیشتر بیان میکنند و در اواخر جدال، تا حدی معلوم میشود که این جدال خالی از سوءتفاهمی نیست. درویش توانگران را به سفاهت و جهل و بیخردی منسوب میکند و سعدی (سعدی پرورده نعمت بزرگان) به جای اینکه وصف درویشان کند، از گدایان و تهیدستانی که دامن عصمت به معصیت میآلایند، سخن میگوید: با گرسنگی قوّت پرهیز نماند* افلاس عنان از کف تقوی بستاند* (همان: 266)
پیداست که این جدال به کجا میانجامد. بر حسب ادعای سعدی (پرورده نعمت بزرگان) درویش تیر جعبه حجت همه میاندازد و ذلیل میشود و زبان بیهودهگویی باز میکند تا اینکه دو مدّعی گریبان یکدیگر را میگیرند و ناچار مرافعه، پیش قاضی برده میشود. در حکم قاضی به این نکته توجه کنیم که او میانه دو طرف افراط و تفریط را نمیگیرد. او میگوید: «بدان که هر جا گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا که درّ شاهوار است، نهنگ مردمخوار است. لذت عیش دنیا را لدغه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش. جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند» (همان: 267)
و بالاخره قاضی به قول سعدی «اسب مبالغه از حد قیاس دو طرف در میگذراند و هر دو به مقتضای حکم قضا رضا میدهند و از مامضی درمیگذرند و بعد از مجارا طریق مدارا میگیرند...». طنزگویی حرفه سعدی نیست و او از طنز وسیلهای برای آرایش سخن خود نساخته است، بلکه اقتضای سخن تذکر این است که طربانگیز و طیبتآمیز باشد. به همین جهت است که سعدی از دراز شدن زبان کوتهنظران پروا نمیکند و داروی تلخ نصیحت را به شهد ظرافت درمی¬آمیزد تا طبع ملول خوانندگان از دولت قبول محروم نماند و این وجهی از هنر هنرمندان بزرگ و یکی از بزرگترین آنان یعنی سعدی است. حتی غزلهای سعدی که معمولاً با زباني فاخر آغاز ميشود، خیلی زود به زبان طنز میرسد. طنز در زبان سعدی چندان شایع است که اگر به صورت اتفاقي به بخشي از آثار سعدی نگاه کنیم، بعید است که خالی از طنز و طیبت باشد. علی دشتی يكي از نویسندگان و ادیبان سیاستپیشه معاصر كه دربارة برخي از شاعران كلاسيك چون خاقاني، خيام، حافظ و سعدي رسالهها نوشته، در دفتری به نام پردة پندار به حكايتي در تذكرۀالاولياء ميتازد و آن را موهوم ميانگارد. آن حكايت اين است كه روزي شبلي را دیدند که دو سر چوبی را آتش زده و در کوچه و بازار میگردد. از او پرسیدند این چه کار است؟ او گفته كه میخواهم با یکی دنیا و دیگری آخرت را آتش بزنم تا مردمان حق را بپرستند. در نظر من که يك دانشجوي فلسفهام، اين سخن هم حکمت است و هم طنز عجیب است که یک نویسنده ادیب لااقل به طنز سخن توجه نکرده است، تقریباً همه آثار سعدی چون و چرا دارد فیالمثل: «وزراي نوشيروان در مهمي از مصالح مملكت انديشه همي كردند و هر يكي از ايشان دگرگونه راي هميزدند و مَلك همچنين تدبيري انديشه كرد. بزرجمهر را راي ملك اختيار آمد. وزيران در نهانش گفتند: راي ملك را چه مزيّت ديدي بر فكر چندين حكيم؟ گفت: به موجب آنكه انجام كارها معلوم نيست و راي همگان در مشيّت است كه صواب آيد يا خطا، پس موافقت راي ملك اوليتر است تا اگر خلاف صواب آيد، به علت متابعت ايمن باشم. خلاف راي سلطان راي جستن* به خون خويش باشد دست شستن* اگر خود روز را گويد شب است اين* ببايد گفتن آنك ماه و پروين»* (همان: 62)
به حكايت دیگري از سعدي توجه كنيد و به آنچه پيرامون تقابل (غالباً تقابل میان حماقت و خردمندی) در طنز گفته شد، بیندیشید: فقيهى كهن جامه و تنگدست* در ايوان قاضى به صف برنشست* نگه كرد قاضى در او تيز تيز* معرّف گرفت آستينش كه خيز* ندانى كه برتر مقام تو نيست* فروتر نشين، يا برو، يا بايست* نه هركس سزاوار باشد به صدر* كرامت به جاه است و منزل به قدر* دگر ره چه حاجت ببيند كست* همين شرمسارى عقوبت بست* به عزّت هر آن كاو فروتر نشست* به خوارى نيفتد ز بالا به پست* به جاى بزرگان دليرى مكن* چو سر پنجهات نيست، شيرى مكن* چو ديد آن خردمند درويش رنگ* كه بنشست و برخاست بختش به جنگ* چو آتش برآورد بيچاره دود* فروتر نشست از مقامى كه بود* فقيهان طريق جدل ساختند* لم و لا اسلّم در انداختند* گشادند بر هم در فتنه باز* به لا و نعم كرده گردن دراز* تو گفتى خروسان شاطر به جنگ* فتادند در هم به منقار و چنگ* يكى بىخود از خشمناكى چو مست* يكى بر زمين مىزند هر دو دست* فتادند در عقدة پيچ پيچ* كه در حلّ آن ره نبردند هيچ* كهن جامه در صف آخرترين* به غرّش درآمد چو شير عرين* بگفت: اى صناديد شرع رسول* به ابلاغ تنزيل و فقه و اصول* دلايل قوى بايد و معنوى* نه رگهاى گردن به حجت قوى* مرا نيز چوگان لعب است و گوى* بگفتند: اگر نيك دانى بگوى* به كلك فصاحت بيانى كه داشت* به دلها چو نقش نگين برنگاشت* سر از كوى صورت به معنى كشيد* قلم بر سر حرف دعوى كشيد* بگفتندش از هر كنار آفرين* كه بر عقل و طبعت هزارآفرين* سمند سخن تا به جايى براند* كه قاضى چو خر در وحل بازماند* برون آمد از طاق و دستار خويش* به اكرام و لطفش فرستاد پيش* كه هيهات قدر تو نشناختم* به شكر قدومت نپرداختم* دريغ آيدم با چنين مايهاى* كه بينم تو را در چنين پايهاى* معرّف به دلدارى آمد برش* كه دستار قاضى نهد بر سرش* به دست و زبان منع كردش كه دور* منه بر سرم پاى بند غرور* كه فردا شود بر كهن مِيزَران* به دستار پنجه گَزَم سرگران* چو مولام خوانند و صدر كبير* نمايند مردم به چشمم حقير* به قدر هنر جست بايد محلّ* بلندى و نحسى مكن چون زحل* نى بوريا را بلندى نكوست* كه خاصيت نيشكر خود در اوست* بدين عقل و همّت نخوانم كست* وگر مىرود صد غلام از پست... * (همان: 408ـ407)
در قصيدهاي محکم نيز همین ويژگي طنز ديده ميشود و البته با در نظر گرفتن عنوان قصيده كه «در تنبيه و موعظه» است، طنز جلوه خاص پیدا می¬کند. دريغ روز جوانى و عهد برنايى* نشاط كودكى و عيش خويشتنرايى* سر فروتنى انداخت پيريام در پيش* پس از غرور جوانى و دست بالايى* دريغ بازوى سرپنجگى كه برپيچيد* ستيز دور فلك ساعد توانايى* زهى زمانة ناپايدار عهدشكن* چه دوستىست كه با دوستان نمىپايى* كه اعتماد كند بر مواهب نعمت* كه همچو طفل ببخشى و باز بربايى* به زارتر گسلى هرچه خوبتر بندى* تباهتر شكنى هرچه خوشتر آرايى* به عمر خويش كسى كامى از تو برنگرفت* كه در شكنجة بىكامياش نفرسايى* اگر زيادت قدر است در تغيّر نفس* نخواستم كه به قدر من اندر افزايى* مرا ملامت ديوانگى و سرِشَغَبى* تو را سلامت پيرى و پاى برجايى* شكوه پيرى بگذار و علم و فضل و ادب* كجاست جهل و جوانى و عشق و شيدايى* چو با قضاى اجل بر نمىتوان آمد* تفاوتى نكند گُربُزى و دانايى* نه آن جليس انيس از كنار من رفتهست* كه بعد از او متصوّر شود شكيبايى* دريغ خلعت ديباى احسنالتقويم* بر آستين تنعّم، طراز زيبايى* غبار خط معنبر نشسته بر گلِ روى* چنانكه مشك به ماورد بر سمنسايى* اگر ز باد فنا اى پسر بينديشى* چو گل به عمر دو روزه غرور ننمايى* زمان رفته نخواهد به گريه باز آمد* نه آب ديده، كه گر خون دل بپالايى* هميشه باز نباشد درِ دو لختى چشم* ضرورت است كه روزى به گل براندايى* ندوخت جامه كامى به قدّ كس گردون* كه عاقبت به مصيبت نكرد يكتايى* چو خوان يغما بر هم زند همى ناگاه* زمانه مجلس عيش بتان يغمايى* (همان: 987ـ986)
اگر برخي از بزرگان ادب ما طنز سعدي را نشناختهاند، شاید وجهش این باشد که گمان ميكنند طنز بايد صورت صریح مزاح و شوخي داشته باشد. با این تلقی در اثري چون ادیپ شهریار اثر سوفوکلس که از آغاز تا انتها طنز است، طنز پوشیده میماند به خصوص که ادیپ در زمرة آثار تراژيك قرار دارد و نکته این است که در تراژدي سوفوکل طنز در سراسر اثر ساری است. به طنز در تراژدی اشاره شد تا معلوم شود که طنز را با شوخی یکی نباید دانست زیرا اگر همة طنزها شوخياند، همة شوخيها طنز نيستند. در واقع ميتوان طنز را به سه قسم تقسيم كرد: نوع اول طنزهايي هستند كه به شوخي نزديكند. نوع دوم طنزهايي كه كمتر به شوخي شباهت دارند و نوع سوم طنزهايي است كه شوخي اصلاً در آنها راه ندارد. همچنین طنز، زباني خاص دارد كه نميتوان آن را به زبان عمومي برگرداند. درست مثل زبان شعر که اگر به نثر برگردانده شود، چیز دیگری از آب درمیآید. پیش از این گفتیم که طنز در فلسفه کمتر راه دارد. اکنون میگویم که فلسفه از طنز دور نیست، هرچند که طنز در آن به دشواری ظهور یابد. طنز از آن جهت به حکمت و فلسفه نزدیک است که در آن حماقت و قول و فعل بيخردانه در برابر هم قرار میگیرد. نکته مهم دیگری که درباره طنز و به خصوص طنز سعدی باید گفته شود، تفاوت میان صورتهای طنز است. طنز، صورتهای متفاوت دارد: یک قسم آن طنز روانشناسي است كه به خلقيات و منش اشخاص بازميگردد. غالب طنزها در ادبيات ما در اين حوزه جاي ميگيرند. به اين دو نمونه از حكايات سعدي توجه كنيد: «يكى در مسجد سنجار به تطوع بانگ گفتى به ادايى كه مستمعان را از او نفرت بودى و صاحب مسجد اميرى بود عادل نيكسيرت، نمىخواستش كه دلآزرده گردد. گفت: اى جوانمرد اين مسجد را مؤذنانند قديم. هر يكى را پنج دينار مرتّب داشتهام، تو را ده دينار مىدهم تا جايى ديگر روى. بر اين قول اتّفاق كردند و برفت. پس از مدتى در گذرى پيش امير باز آمد، گفت: اى خداوند بر من حيف كردى كه به ده دينار از آن بقعه به در كردى كه اينجا كه رفتهام، بيست دينارم همىدهند تا جاى ديگر روم و قبول نمىكنم. امير از خنده بىخود گشت و گفت: زنهار تا نستانى كه به پنجاه راضى گردند. به تيشه كس نخراشد ز روى خاراگل* چنانكه بانگ درشت تو مىخراشد دل»* (همان: 189)
و نمونهاي ديگر: «ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همىخواند. صاحبدلى بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هيچ. گفت: پس اين زحمت خود چندين چرا همىدهى؟ گفت: از بهر خدا مىخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان. گر تو قرآن بر اين نمط خوانى* ببرى رونق مسلمانى»* (همان: 190)
قسم دیگر طنز اجتماعی است که نمونه آن را ميتوان در حكايت «جدال سعدي با مدعي در بيان توانگري و درويشي» یافت. در اين حكايت سعدي صورت و وجهی از فرهنگ و روابط و مناسبات زمان را تصویر کرده و فهم زمان خود را نشان داده است. صورت دیگر طنز، طنز تراژيك است كه شاید سرآمد انواع طنز باشد. نمونه این طنز را نیز در كلام سعدي می-توان يافت: شنيدم كه مستى ز تاب نبيد* به مقصورة مسجدى در دويد* بناليد بر آستان كرم* كه يا رب به فردوس اعلى برم* مؤذن گريبان گرفتش كه هين* سگ و مسجد؟ اى فارغ از عقل و دين...* چه شايسته كردي كه خواهي بهشت* نميزيبدت ناز با روي زشت* (همان: 512)
نکته آخر این است که اگر طنز و طیبت در سراسر آثار سعدی ساری است؛ این طنز را نباید زائد بر هنر شاعری و نویسندگی سعدی دانست، بلکه طنز، هنر سعدی یا لااقل شأنی از هنر اوست. آنچه گفته شد تمهید مقدمه¬ای است برای ورود به طنز در سخن سعدی.
.......................... منابع: 1.اخوان ثالث، مهدی (1363). آخر شاهنامه، تهران: مروارید. 2.سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، به تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس. 3.مولوي، جلالالدين محمد بن محمد (1382). مثنوي معنوي، به تصحيح رينولد ا. نيكلسون، تهران: هرمس.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1396/1/19 (903 مشاهده) [ بازگشت ] |
|
|
|
|
|
|