چکیده: قطعات سعدی، گنجینه سرشاری از گوهرهای معرفت است که به دلیل لطافت و جاذبه غزلها و پرمحتوایی قصاید و رسایی مثنویهای سعدی، کمتر مورد توجه قرار گرفته است؛ قطعاتی که دربردارندة سخنانی آموزنده و هدایتگر به سوی واقعیات و حقایق زندگی بشری است؛ برخی جنبه انتقادی دارند و برخی جنبه تحذیری که هر یک به نوعی درخور توجهند. با باور بدین امر، نویسنده میکوشد تا در این مقاله به برخی از ظرافتهای کلامی سعدی در قطعات اشاره نماید. کلیدواژه: سعدی، قطعه و قطعهسرایی.
لطافت و جاذبۀ غزلها و صراحت و پرمحتوایی قصیدهها و رسایی و شیوایی مثنویهای سعدی به گونهای همۀ دوستداران و مریدان او را مجذوب گردانیده است که غیر از قطعاتِ وارد در گلستان، از گرانباری قطعههای دیگرش غافل بمانند و این قسمت از آثار پرارج و سودمندِ او را که هر یک با معانیِ بلند و واژههای آسان مربّیِ اخلاق و منادیِ خیر و مایۀ نیرومندی خویها و سجایای انسانی است، کمتر مطرح نمایند.
قطعات سعدی یک گنجینۀ سرشار از گوهرهای معرفت و یک دریای موجزن از افکار انسانپرورانۀ این رادمردِ بزرگ است و شایسته مینماید که آنها به شکلِ کتابی مستقل گرد آید و در دبستانها و دبیرستانها تدریس شود؛ زیرا در حالِ پراکندگی در دیوان قطور شیخ اجل آنگونه که باید و شاید موردِ دقّت قرار نمیگیرد. این قطعهها دربردارندۀ سخنانی است که آموزندگی آن در هر زمان راهنمای آدمی به سوی واقعیّات است و حقایقی را گوشزد میکند که چون به پوششِ شعری آراسته و در ابیاتِ مختصر پرورانده شده است، در دل جایگزین میشود و در یادها باقی میماند؛ برخی از این قطعهها جنبة انتقادی و تحذیری دارد و بعضی دارای کلیّت است و شماری نیز جدِّ طنزآلود است. اینها، در عینِ اختصار، به اندازۀ یک کتاب دارای معنا و مفهومِ سودمند است و برای خواننده در حدِّ یک رسالۀ معرفتافزاست. بنابراین شایستۀ توجّه کسانیست که در پیجوییِ اندیشههای حکیمانه و نکتههای انسانپرورانه هستند. در این مقاله چند قطعه از این قطعات را میآوریم: دیو اگر صومعهداری کند اندر ملکوت همچو ابلیس همان طینتِ ماضی دارد
ناکس است آنکه به دُرّاعه و دستار کس است دزد، دزد است وگر جامۀ قاضی دارد (سعدی، 1385: 1066)
میفرماید اشتغال به شغلی که شرطش پاکی و طهارت است، چه بسا که شاغلش فاقد چنین شرطی از کار درآید؛ چون ابلیس که اگر در ملکوت هم صومعهداری کند، همان ابلیس است که بود و قاضی هر چند به پوششِ قضا آراسته است، میتواند دزد را ماننده باشد. پس تنها با پوشش و مقام نمیتوان دربارۀ کسی به ستایش داوری کرد. از قولِ یک سرباز فرماید: مرا گویند با دشمن برآویز گرت چالاکی و مردانگی هست!
کسی بیهوده خونِ خویشتن ریخت؟ کند هرگز چنین دیوانگی مست؟
تو زر بر کف نمییاری نهادن سپاهی چون نهد سر بر کفِ دست؟ (همان: 1055)
نیکو اندرزیست به سردارانی که لشکرآرایی میکنند و با آنکه در سر شورِ پیروزی دارند، از خرسند داشتن سربازان با سیم و زر خودداری میورزند. ناخشنودی سربازان به علّتِ کوتاهدستیِ سرداران در پرداختِ مزدِ مقرّر، بسیاری از جنگها را به شکست کشانده است! ز دستِ تُرُشروی خوردن تبرزد1 چنان تلخ باشد که گویی تبر زد
گَرَم روی با پشت گردد از آن بِهْ که رویی ببینم که پشتم بلرزد
گداطبع اگر در تموز آبِ حیوان به دستت دهد جورِ سقّا نیرزد
کسی را فراغ از چنین خلق دیدن مسلّم بود کاو قناعت بورزد
(همان: 1067)
میفرماید: هرگونه احسان از کسی که بدخوی و تُرُشروی و گداطبع باشد، پذیرفتنی نیست؛ از اینرو آسودگی کسی را میسّر است که قناعت بورزد و بداند که از ناپسندیدهخویان قبولِ بخشش به هیچ نیرزد. بسا بساطِ خداوندِ ملک دولت را که آبِ دیدۀ مظلوم درنوردانَد
چو قطره قطرۀ بارانِ خُرد، بر کهسار که سنگهای درشت از کمر بگردانَد
(همان: 1071)
میفرماید: چه بسیار دیده شده است که آبِ چشم مظلومان، بساطِ مال و جاه توانگران را درنوردیده و از میان برده است چنانکه قطرههای کوچک و به هم پیوستۀ باران سنگهای درشت را از کمرِ کوه درغلتانیده است. ضرورت است به توبیخ با کسی گفتن که پندِ مصلحتآموز کاربندش نیست
اگر به لطف به سر میرود به قهر مگوی که هرچه سر نکشد حاجتِ کمندش نیست
(همان: 1060)
چنین فرماید: که توبیخ کسی را رواست که پندِ خیراندیش را به کار نبندد، وگرنه سخن گفتن به درشتی و قهر با کسی که پذیرای حرفِ حقّ است، خردمندانه نیست. ماه را دید مرغِ شبپره گفت: شاهدت روی و دلپذیرت خوست
وین که خلق آفتاب خوانندش راستخواهی به چشمِ من نه نکوست
گفت: خاموش کن که من نکنم دشمنی با وی از برای تو دوست (همان: 1059)
مقصود از این قطعه آن است که به افسون و چربزبانی و دوستنماییِ کسانی که در پایههای فرودینند، غِرّه نباید شد و ترفند نشاید خرید و از دوستان ارجمند نباید بُرید. گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دلِ خویش نیازارد و درهم نشود
سنگ بیقیمت اگر کاسۀ زرّین بشکست قیمتِ سنگ نیفزاید و زر کم نشود (همان: 1078)
میفرماید: چنانچه نادانی سبکسر و بیسروپای به دانشمندی خردمند و بلندجای خِفَّتی روا دارد، چندان جای دلتنگی نیست که در نظرها چیزی از منزلتِ دانشمند کم نمیشود و چیزی به قدرِ نادان افزوده نمیگردد. ای که دانش به مردم آموزی آنچه گویی به خلق خود بنیوش
خویشتن را علاج می نکنی باری از عیبِ دیگران خاموش
... محتسب برهنه در بازار قحبه را میزند که روی بپوش!
(همان: 1088)
به راستی هرکس که با دعویِ تربیت کردن دیگران و تمیزِ نیک از بد گردنفرازی مینماید، نخست خود باید به گفتۀ خویش عمل کند تا سخنش در دیگران مؤثّر افتد؛ وگرنه کاری از پیش نمیبرد و گفتارش را هیچکس به پشیزی نمیخَرد. تا سگان را وجود پیدا نیست مشفق و مهربانِ یکدگرند
لقمهای در میانشان انداز که تهیگاهِ یکدگر بدرند
(همان: 1073)
غرض از این تمثیل آن است که تا پای سودی در میان نیست، فرزندانِ آدمی یارِ موافق و رفیقِ صادقند؛ امّا آنگاه که منفعتی در کار باشد، با هم راهِ مخالفت پیمایند و از مناقشت نیاسایند! ز دورِ چرخ چه نالی زفعلِ خویش بنال که از گزندِ تو مردم هنوز مینالند!
نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش که چون پَرَت نبود پای در سرت مالند! (همان: 1074)
هستند کسان مردمآزاری که چون گرفتارِ مصیبتی میشوند، ناله سر میدهند و از دورِ چرخ شکایت آغاز میکنند. اینان غافلند که مردم از دستشان نالانند و به جهتِ خویِ زشتشان کسی را پروای تیمار آنها نیست و اگر توانند چیزی بر گرفتاریشان بیفزایند. دشمن اگر دوست شود چند بار صاحب عقلش نشمارد به دوست
مار همان است به سیرت که هست ور چه به صورت به درآید ز پوست (همان: 1059)
آنکس که در دشمنی استوار است، اگر از دشمنی بیزاری نماید و به دوستی اقرار کند، به او اعتماد نشاید کرد؛ چنانکه سیرتِ مار، گزیدن است هر چند به ظاهر از پوست درآید! نگر تا نبینی ز ظلمِ شهی که از ظلمِ او سینهها چاک بود!
ازیرا که دیدیم کز بد بتر بسی اندر این عالمِ خاک بود!
چو شد روز، آمد شبِ تیره رنگ چو جمشید بگذشت، ضحّاک بود! (همان: 1077)
در اینجا سعدی واقعیتی را بیان میکند که فراوان به ظهور رسیده است. چه بسا مسندنشینِ بدی که مردم از او بیزار بوده و چون جایش به حکمرانی دیگر سپردهاند، بتر از کار درآمده است؛ بدانگونه که مردم بازگشتنِ اوّلین را فرجی بعد از شدّت دانسته، رفتن دومین را درخورِ سپاس شمردهاند. مر تو را چون دو کار پیش آید که ندانی کدام باید کرد؟
هرچه در وی مظنّۀ خطر است آنْت بر خود حرام باید کرد!
و آنکه بیخوف و بیخطر باشد به همانَت قیام باید کرد!
(همان: 1067) راستی را مردِ خردمند وقتی در برگزیدنِ دو کار میاندیشد که یکی را خطری در راه نیست و دیگری در گذرگاهِ خطر است، به حکمِ خرد کارِ نخستین را بر دومین برتری مینهد و جانِ خویشتن به چنگِ خطر نمیدهد. آدمی فضل بر دگر حَیَوان به جوانمردی و ادب دارد!
گر تو گویی به صورت آدمیام هوشمند این سخن عجب دارد!
پس تو همتای نقشِ دیواری که همین گوش و چشم و لب دارد!
(همان: 1066) میفرماید: برتری آدمی بر جاندارانِ دیگر، داشتنِ ادب و جوانمردیست، نه به صورتِ ظاهر! که اگر چنین گمان بری با نقشِ دیوار برابری که برای آن هم چشم و گوش و لب ساخته و تو را نیز بدین اجزا پرداختهاند. هر کجا دردمندی از سرِ شوق گوش بر نالۀ حَمام2 کند
چارپایی برآورد آواز وآن تلذّذ بر او حرام کند
حیف باشد صفیرِ بلبل را که زفیرِ3 خر، ازدحام کند
کاش بلبل خموش بنشستی تا خر آوازِ خود تمام کند
(همان: 1074) در انجمنی که خردمندی جهاندیده و به مرتبتی والا رسیده، لب به سخن میگشاید و مجلسیان را به گفتههای لطیف دل میرُباید، در اثنای سخن، تُنُکمایهای از لطفِ سخن عاری، گفتارِ شیرین او را قطع میکند و دلِ حاضران را میآزارد، در آن حالت خردمند را چاره جز این نیست که خاموش گردد تا بیخرد، گفتههایش را به سر بَرَد و بارِ دیگر گوشِ انجمن به سخنانِ خردمند بیارامد. هرگز به مال و جاه نگردد بزرگنام بدگوهری که خبثِ طبیعیش در رگ است
قارون گرفتمت که شوی در توانگری سگ نیز با قلادۀ زرّین همان سگ است
(همان: 1058) روشن و آشکار است که کسی با بهرهمندی از مال و جاه، بهویژه اگر سرشتش ناپاک است بزرگ نخواهد شد و اگر قارون هم گردد، راهی به بلندنامی نخواهد برد. چنین مالداری سگ را ماند که با قلادۀ زرّین همان سگ است که بود. مصلحتگویی دوستان به «سعدی» گویند سعدیا به چه بَطّال4 ماندهای سختی مبر که وجهِ کفافت معیّن است
این دست سلطنت که تو داری به مُلکِ شعر پای ریاضتت به چه در قیدِ دامن است؟
یک چند اگر مدیح کنی کامران شوی صاحب هنر که مال ندارد، تَغابُن است
بی زر میسّرت نشود کامِ دوستان چون کامِ دوستان ندهی کامِ دشمن است
آری مثل به کرکس مردارخور زدند سیمرغ را که قاف قناعت، نشیمن است
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای حاجت بَرَم که فعلِ گدایانِ خرمن است
گر گوییام که سوزنی از سِفلهای بخواه چون خارپُشت بر بدنم موی، سوزن است
گفتی رضای دوست میسّر شود به سیم این هم خلاف معرفت و رایِ روشن است
صد گنجِ شایگان به بهای جُوی هنر منّت بر آنکه میدهد و حیف بر من است
(همان: 1059) به شیخِ اجل که نظر به استغراق در عرفان و ادب و بینیازیِ روحی به گردآوریِ خواسته نمیپرداخت و طبعاً معاشی درخورِ مقام و منزلتِ خود نداشت، خیراندیشان عرضه داشتند که با آن همه دستِ بالا که در شعر دارید، چرا به مدیحهسرایی از شاهان و توانمندان دست نمییازید و خود را فراخروزیتر نمیسازید؟ که اگر چنین کنید، چندی برنیاید که خزانهها از سیم و زر خواهید اندوخت و چراغِ مکنت و توانگری خواهید افروخت. شیخ پاسخ داد که مرا هرگز چنین فکری به خاطر خطور نمیکند و مناعتِ طبع به من اجازۀ خودشکنی و آزمندی نمیدهد، این شیوۀ کرکسانِ مردارخور است و عقابِ بلندآشیان تن به چنین پستی نمیدهد. من آن سیمرغِ قافنشینم که از اوجِ سربلندی و مناعت فرود نمیآیم. هر چند مدیحهسرایی، امروز معمول و کاری معتبر باشد. امیرِ ما عسل از دستِ خلق می نخورد که زهر در قدح انگبین تواند بود!
عجب که در عسل از زهر میکند پرهیز حذر نمیکند از تیرِ آهِ زهرآلود! (همان: 1076)
میفرماید: امیری که بر ما فرمان میراند، عسل را از دستِ خلق نمیخورد که گمانِ بودنِ زهر در عسل میبرد؛ امّا شگفتا همانکس که از بودنِ زهر در عسل میپرهیزد، از تیرِ آهِ زهرآلود که ستمدیدگان در کمان دارند، نمیهراسد! کسی ز حمد و ثنای برادرانِ عزیز ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد
ز دشمنان شنو ای دوست تا چه میگویند که عیب در نظرِ دوستان هنر باشد (همان: 1067)
آری شیوۀ دوستان ثنا گفتن است و از نیکیها سخن راندن، دمی باید گوش به دشمنان فرا داد تا دربارۀ آدمی چه میگویند و چگونه عیبش را باز مجویند! شنیدم که بیوهزنی دردمند همی گفت و رخ بر زمین مینهاد
هر آن کدخدا را که بر بیوهزن ترحّم نباشد، زنش بیوه باد (همان: 1063)
بیوهزنی که شوی خود را از دست داده و نیازش به ترحّم و دستگیری مسلّم است، اگر موردِ بیرحمیِ کدخدا قرار گیرد، نفرینی را درخور است که بگویی: «زنش بیوه باد». دامن آلوده اگر خود همه حکمت گوید به سخن گفتنِ زیباش بَدان بِهْ نشوند
و آنکه پاکیزه رَوَد گر بنشیند خاموش همه از سیرتِ زیباش نصیحت شنوند (همان: 1075)
چنین فرماید: آنکه را دامنی آلوده و هنجاری ناستوده است، هر چند با سخنان حکیمانه بخواهد بَدسیرتان را تربیت کند، گفتارش بیاثر ماند؛ ولی آنکس را که منشی نیکو و روشی بههنجار است، خاموش هم که نشیند، از سیرتِ نیکویش همه پند گیرند و عبرت پذیرند. هر که را باشد از تو بیمِ گزند صورتِ امن از او خیال مبند
کژدمان خلق را که نیش زنند اغلب از بیمِ جانِ خویش زنند (همان: 1023)
از آنکس که نسبت به تو بیمناک است، بیخیال مباش که از ترسِ تو پروای نابودیت نکند؛ چنانکه کژدم از بیمِ جانِ خود به انسان نیش میزند. سخنِ «زید» نشنوی بر «عمرو» تا ندانی نخست باطنِ امر
گر خلافی میانِ ایشان است بیخلاف، این سخن پریشان است
(همان: 1122) چنین فرماید که چنانچه زید بر عمرو گفتارِ ناروایی سر میدهد و او را متّهم به ناسزایی میکند، تحقیق کن که اگر در میانِ آنان اختلاف و کشمکشی هست، آنچه دربارۀ هم میگویند، ناشنودنی و پریشان است. پینوشت: 1. بَرزد: قند. 2. حمام: کبوتر. 3. زفیر: بانگ. 4. بطال: بیکار. منابع: 1. سعدی، مصلح بن عبدالله (1385). کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران: هرمس، با همکاری مرکز سعدیشناسی.
وب سایت دانشنامه فارس راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد. طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری