شايد عنوان اين سخن در ابتدا به نظرتان طنز جلوه كند و حال آن كه جِدّ جِدّ است. مواردي فراوان در كلّ آثار افصح المتكلّمين وجود دارد كه نشان ميدهد او به هر انديشه يا مفهوم پيچيده و مجرّدي كه برميخورد (خواه فلسفي و حكمي و كلامي، خواه عرفاني و خواه هر چيز ديگر) معمولاً به همان صورت اصلي به آنها اذنِ دخول در شعر نميدهد يا به عبارت ديگر، آنها را با بيان ويژه يا به اصطلاح تخصصي يا علمي در سخن وارد نميكند، بلكه نخست آن را به سادهترين و ملموسترين شكل خود تبديل ميكند تا قابليّت ارايه به عنوان مضموني شاعرانه را بيابد (خو اهيم ديد كه همگان چنين نكردهاند). اين همان چيزي است كه من آن را «ترﺟﻤﮥ فاسي به فارسي» ميخوانم.
اين گونه سادهسازي يا ساده نمايي، شايد يكي از دلايل كساني باشد كه سعدي و شعرش را به ناروا «سطحي» ميانگارند و چه بسا احكامي جزمي نيز دربارهاش صادر ميكنند. پيش از ورود به مطلب بايد بگويم بيشتر شواهد و امثله ارايه شده در اين گفتار فارسي است، اما يك يا دو مورد از آنها در اصل عربي است، گو اين كه اين گونه الفاظ و عبارات عربي را هم به دليل سر و كار بسياري كه اهل ادب پارسي با آن دارند، ميتوان در حكم فارسي يا نزديك به آن بشماريم زيرا ادبيات ما كمتر منفك از عربي بوده و بنابراين كمتر آن را زباني خارجي تلقّي كردهايم.
باري، احكام جزمي يا به اصطلاح «تعيين تكليف» براي شعر و شاعر سراسر فضاي نقد و بررسيهاي ادبي را در اين مملكت فرا گرفته است و تعبير «از غورگي مويز شدن» را هم همگان شنيدهايم. يكي از همين تجويزها (كه شايد هم در اصل نميخواهد جزمي باشد، بلكه به ظاهر خيلي هم شيك، آوانگارد و آلامُد به نظر ميآيد، اين است كه از هر شعر، گذشته از انديشه يا محتواي اصلي آن، حتماً بايد (يا دست كم بهتر است) كه انديشه يا انديشههايي ديگر نيز تولّد كند. اين تز را هم معمولاً با عباراتي از اين شمار عرضه ميكنند كه: «فلان شعر يا بيت دري به همان انديشه ميگشايد» و من سخت درشگفتم از اين گونه فرمايشها يا خواست انديشيها. به گمانم آي.آ. ريچاردز، منتقد مشهور و انقلابي انگليس، پاسخي در خور بدين افراد ميدهد آن جا كه ميگويد: «هيچ يك از تجويزات كلّي، مبني بر اين كه شعرهاي مهم هميشه بايد چنين و چنان باشند ـ مثلاً اندﻳﺸﮥ ژرف، آهنگ عالي، يا تصاوير روشن و غيره داشته باشند ـ چيزي بيش از مبلغي جزمگرايي ناآگاهانه نيست. شعر ممكن است حتّي عاري از معني باشد، تا چه رسد به فكر، يا تقريباً حتي فاقد ساختار حسي (يا مرسوم) باشد و با اين همه به درجهاي نايل شود كه هيچ شعري از آن فراتر نميرود، اگرچه مورد دوم بسيار نادر است».1
حال از زاويهاي ديگر بنگريم: انديشهاي كه از دل اندﻳﺸﮥ اصلي و اوّليّه بيرون آيد (يعني مدّعاي حضرات) از دو حال بيرون نيست: يا از سنخ همان اندﻳﺸﮥ اصلي يا مبنايي بيت يا مصراع است، يا سنخيتي با آن ندارد. در صورت اول، اندﻳﺸﮥ دومي چيزي و مقولهاي جديد نيست، بلكه در توان و پنانسيلِ اندﻳﺸﮥ اوليه هست. در صورت دوم هم پيداست كه مغايرتي (حالا تضاد يا تناقض به كنار) با اندﻳﺸﮥ اوليه پيش ميآيد كه اين را خود ميتوان عيب و خللي مهم در اركان وحدتِ انديشگي در شعر دانست، يا اگر هم عيب نخوانيم، باري چيز مثبتي نخواهد بود. مگر نه اين كه همين سبك هندي خودمان بسياري اوقات به اين دامچاله غلتيده است؟
نظير همين پرسش را ميتوان از اين دست خردهگيران بر شعر سعدي (كه شايد از شعر شفّاف يا شفّافيت شعر گريزان باشند) كرد. اميد است سطور آتي پاسخي مشروحتر به طرز تلقّي ياد شده باشد.
وجه اشتراك تمامي آثار سخت متنوّع سعدي (كه در جاي ديگر با تفصيلي در خور نشان دادهام)2 اتّكاي آن در همه چيز، مطلقاً همه چيز، برتجارب ملموس و مشترك بشري و كلاً عوالم حسّ و حال و حيات واقعي انسان و گريز آن از هر گونه اندﻳﺸﮥ انتزاعي و عوالمي است كه صرفاً و اصلاً ساخته يا برساﺧﺘﮥ پندار يا هزار توهاي ذهن است. وقتي اين اصل و جوهره و سرشت آثار سعدي را بپذيريم، طبعاً راهي براي آن چه اين نگارنده «ترﺟﻤﮥ انديشه به سادهترين زبان ممكن» ميخواند، باز ميشود. آري، سعدي، خاقاني يا نظامي نيست (بگذريم از احترام و تحسيني كه من نسبت به شخص و شعرشان دارم) كه در مواردي فراوان عوالمي خيالي و خودساخته يا ساختگي را مبناي شعر قرار دهد. مرادم بيشتر نظاميِ مخزن الاسرار و خاقانيِ ﺗﺤﻔﺔ العراقين است، هر چند كه در ساير آثار اين دو بزرگمرد نيز نشانههايي را از اين ويژگي ميتوان ديد.
يكي از نتايج يا رهاوردهاي همين گرايش شگفتانگيز سعدي به عوالم محسوس و هر آن چه در دايرﮤ تجارب ملموس و مشترك انساني قرار ميگيرد، پيوندي است هميشگي و استوار ميان انديشه و تصوير، بدين معني كه همه چيز در آثار سعدي با تصوير، به ويژه از نوع شفاف آن، همراه است.هانري ماسه، سعديپژوه بزرگ فرانسوي، به اين ويژگي مهم كلّ آثار منظوم و منثور سعدي به خوبي پي برده است. او بر آن است كه تمامي لذّت سبك سعدي از پيوند انديشهها با هم سرچشمه ميگيرد، لذّتي به اعلا درجه كه حتي ترجمه نيز آن را از ميان نميبرد. اين پيوند به نظر ماسه به هيچ روي خشك و انتزاعي نيست، بلكه انديشهاي است كه به كمك تصوير تحقّق مييابد. «انديشه و تصوير چنان به هم آميخته است كه خواننده از خود ميپرسد: آيا امكان دارد كه انديشهاي بدون تصويري ملموس به ذهن سعدي خطور كرده باشد؟».3
اين سخن كاملاً مرتبط با موضوع اين مقال و بدان معني است كه سعدي هيچ گاه هيچ انديشهاي را به صورت اصلي يا به بيان به اصطلاح امروز «تخصصيِ» آن ارايه نميكند، بلكه همه جا با اراﻳﮥ تصوير و تجسّمي رسا بدان عينيّت قابل لمس و مشاهده ميبخشد.
اكنون ميخواهم مختصري در باب چگونگي بيان و اراﻳﮥ انديشه در شعري كه «سهل و ممتنع» خوانده ميشود و ختم به نام سعدي است، توضيح دهم. در ابتدا عرض كنم كه به اين موضوع با تفصيل كافي در سعدي در غزل پرداختهام4 و قصد تكرار آن را در اين جا ندارم؛ فقط ميگويم: «سهل و ممتنع» آميزهاي است كاملاً متعادل و متوازن از تماميِ عناصر شعري از محتوي يا انديشه يا پيام گرفته تا ﻫﻤﮥ عناصر شكلي همچون صور خيال، آرايههاي لفظي و معنوي، وزن، قافيه و رديف، قالب شعر و جز اينها.
ﻧﻜﺘﮥ مهم اين است كه كمترين گراني يا چربشي حتي در يكي از اين عناصر نسبت به ديگر عناصر، شعر را از ويژگي سهل و ممتنع عاري خواهد كرد. مقصود من به هيچ روي اين نيست كه چنين شعري ميبايد انديشهاي سطحي و پاياب داشته باشد، بلكه معتقدم شاعر يا انديشههايي را كه در كلّيّت خود پيچيده و فراگير و نيازمند به شرح و تفسير است، نخست به سطحي سادهتر (فروع) تبديل يا ترجمه ميكند و در سخن خود از اين سطح محدودتر و سادهتر بهره ميگيرد، يا همان انديشه را به كمك تصاوير و ديگر ابزارهاي بياني آنچنان پيش چشم مخاطب ميگذارد كه او به هيچ وجه مشكلي در درك آن (البته به تناسب ميزان فهم و فرهنگ خود) احساس نكند و يا به هر صورت كاري ميكند تا مخاطب عمق و صعوبت انديشه را عجالتاً و موقتاً هم كه شده، در هنگام برخورد به شعر پشت گوش بيندازد. مقصود از اين جمله آن است كه انديشه حتيالمقدور به صورت اصلي يا پيچيدﮤ خود كه جز خُبرگان قادر به درك آن نيستند، در شعر وارد نشود. اگر قرار بر خلاف اين باشد و انديشه به صورتي در شعر بيايد كه بر ديگر عناصر شعر سنگيني كند، بايد پرسيد: پس اصلاً چه سهل و ممتنعي است؟ مثالي از گلستان بزنم: سعدي در باب يكي از انديشههاي عرفاني يعني «مشاهدةُ الابرارِ بينَ التجلّي و الاستتار» چنين تصاوير و تعابيري به كار ميبرد، ضمن اين كه ﮔﻔﺘﮥ معروف جنيد را نيز به فارسي ترجمه ميكند: «الاحوالُ كَالبُروق، فَاِن بَقِيِتْْْْ ْ فَحَديثُ النّفْس»5 (بيت سوم تا پنجم):
يكي پرسيد از آن گم كرده فرزند
|
|
كه: اي روشن گهر پير خردمند
|
ز مصرش بوي پيراهن شنيدي
|
|
چرا در چاه كنعانش نديدي؟
|
بگفت: احوال ما برق جهان است
|
|
دمي پيدا و ديگر دم نهان است
|
گهي بر طارم اعلي نشينم
|
|
گهي در پيش پاي خود نبينم
|
اگر درويش در حالي بماندي
|
|
سرِ دست از دو عالم برفشاندي6
|
آيا با اين طرز تجسّم و بهرهگيري از تصاويري چون بوي پيراهن از مصر شنيدن در برابر غفلت از چاه كنعان (به اصطلاح در بيخ گوش يعقوب) و نشستن بر شاهنشين و برعكس، ياراي ديدن پيش چشم را نداشتن و امثال اينها، ديگر هيچ گونه اِشكالي براي مخاطب شعر در درك و لمس موضوع باقي مانده است؟ حال نكتهاي را همين جا عرض ميكنم: اين كه عدّهاي به ناروا سعدي را سطحي ميخوانند، سخني فاقد استدلال استوار و بلكه خود سطحينگري است. من معتقدم كه سعدي به هيچ روي سطحيانديش نيست، بلكه آنچه موجب همين توهّم يا دستكم تقويتكنندﮤ آن است، همين است كه سعدي به مدد همين روح تصويرگري، آن هم به شفافترين شكل آن، موفق ميشود تا به كمك همين شيوﮤ اقناع شاعرانه، پيچيدگي و فشردگي مفاهيم و مصطلحات مختلف را ولو به طور موقّت از ذهن مخاطب خارج كند و در حقيقت حس و لمس يا همان رايالعين را بَدَل و جايگزيني از تفاسير دور و دراز يا همان تفسير مجرّد با مجرّد قرار دهد و آيا اين كمال مطلوب در عالم هنر نيست؟ و آيا كسي كه البته خود از دركي چنان روشن از مسايل پيچيده بهرهور است كه ميتواند آنها را بدين مهارت از عرﺻﮥ انتزاع به ﺣﻴﻄﮥ حسّ و لمس بكشاند، سزاوار چنان القابي است؟ باز ميپرسم: آيا جنيد بغدادي خود ميتوانست تصوّر كند كه ﺟﻤﻠﮥ تقريباً خشك و خالي او يك چنين تصوير و تجسّمي شفّاف، جاندار و در مجموع دلانگيز و ادراكپرور بيابد؟ و اما از جهت همان تعادل ميان عناصر مختلفِ پيش گفته بايد گفت: اولاً محتوي يا انديشهاي كه در هر حال ابعادي چندان وسيع ندارد و تنها يكي از فروع انديشهاي وسيعتر يعني مشاهدﮤ عارفانه است، فقط به صورت يكي از عناصر متعدد و متعادل شعر، بدون چربشي چشمگير، ايفاي نقش ميكند.
حال به رسم سنجش، مثالي از مثنوي مولانا بياورم:
گفت ليلي را خليفه: كان تُويي
|
|
كز تو مجنون شد پريشان و غَوي؟
|
از دگر خوبان تو افزون نيستی
|
|
گفت: خامُش! چون تو مجنون نيستي7
|
ترديدي ندارم كه اين ابيات از بلندترين و تفكرانگيزترين شعرهاي پارسي است، اما در عين حال معتقدم كه مولانا تنها با بهرهگيري از وزن و قافيه و رديف، سخني بياندازه ژرف را به صورت حاقّ مطلب بيان كرده است، آن هم در يك لخت سخت فشرده و بلكه در حال انفجار از فرط ايجاز و عظمت فكر، تا بدان حدّ كه پژواك اين پرسش بزرگ پس از شنيدن شعر تا مدتي ذهن مخاطب را به خود مشغول ميدارد، اما از آنجا كه عنصر انديشه در اين تمثيل (پارابل) سنگيني بسيار دارد، ديگر عناصر شعر را در زير ساﻳﮥ سنگين خود ميگيرد و لذا به گمان اين كمترين، به هيچ روي نميتواند مصداق «سهل و ممتنع» واقع شود چون يكي از اين دو پايه به يكسو ميشود و يا دست كم زير سؤال ميرود.
مثالي ديگر از سعدي ميآورم و اين بار از بوستان و ابيات سخت معروف آن تا تفاوتها و شقوق مختلف طرح انديشه در شعر در قبال عناصر ديگر بهتر ديده شود:
مگر ديده باشي كه در باغ و راغ
|
|
بتابد به شب كرمكي چون چراغ
|
يكي گفتش: اي كرمك شب فروز
|
|
چه بودت كه بيرون نيايي به روز؟
|
نگر كآتشي كرمك خاكزاد
|
|
جواب از سر روشنايي چه داد
|
كه: من روز و شب جز به صحرا نيَم
|
|
ولي پيش خورشيد پيدا نيَم8
|
اين فابل تمثيلي، بر خلاف پارابل پيش ﮔﻔﺘﮥ سعدي، انديشهاي بسيار ژرف و گسترده را دنبال ميكند و به عبارت ديگر، اگر در آن حكايت اندﻳﺸﮥ شعر فقط حول محور يكي از احوال عرفاني بود و نه بيش، در اينجا با انديشهاي مواجه هستيم كه ابعادي به وسعت كلّ هدف و غايت عرفان دارد، يعني موضوعي از مقوﻟﮥ استغراق و استهلاك جزء در كلّ يا نفس جزيي در روح كلّ، سايه در نور مطلق يا مجاز در حقيقت، اما با اين تفاوت كه اگر در تمثيل ياد شده با اختيار انديشهاي در سطحي سادهتر به عنوان محتواي شعر سروكار داشتيم، در اينجا تنها با ساده فرانماييِ انديشهاي بس بزرگ و فراخ دامن به كمك تصاوير ملموس و شفاف و به طور كلّي با بهرهگيري از مجموعهاي كاملاً متعادل و متوازن از تمامي عناصر شكلي روبهروييم كه هيچ كدام ثقل و صعوبتي نسبت به بقيه ندارد.
به ديگر سخن، اين شعر نيز همچون تمثيل مولانا برخوردار از انديشهاي بزرگ و فراگير است، با اين تفاوت كه در سخن مولانا در حقيقت هيچ جزء چشمگيري جز همان اندﻳﺸﮥ كاملاً مسلط بر ديگر عناصر شعر ديده نميشود، در حالي كه در تمثيل سعدي تكتك و تمامي آحاد و اجزاي شعر از الفاظ، تصاوير، صنايع، وزن و قوافي در نهايتِ لطف و ظرافت و مهمتر از آن اعتدال، مجموعهاي را تشكيل ميدهد كه حتي گرانيِ بار محتوي را تا حدودي از دوش بيت آخر برميدارد و بالسّويّه ميان ﻫﻤﮥ عناصر تقسيم ميكند. هم از اين روست كه در حكايات سعدي، گذشته از نتيجه و برآيند، تمامي عناصر در آن در بالاترين كاركردهاي شعري ايفاي نقش ميكنند به گونهاي كه حتي پايانه يا جان كلام هم نميتواند چنان گرانيگاهي باشد كه يكتنه بار كلّ شعر يا حكايت را بر دوش بكشد. آيا براي مثال در ﻗﻄﻌﮥ مشهور مناظرﮤ شمع و پروانه به مطلع:
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
|
|
شنيدم كه پروانه با شمع گفت...
|
آيا با وجود بهرهمندي از ژرفاي انديشه، ميتوان گرانيگاهي از آن دست كه معمولاً در حكايات سنايي، عطار، مولانا و جز ايشان ديده ميشود، سراغ جست؟ پيداست كه همين همكاري و همپاييِ ميان عناصر انديشگي و بياني را در حكاياتي كه اصل مقصود در آنها نه ژرفا و تفكّر برانگيزي موضوع بلكه ايجاد احوال و عواطفي خاص در عوالم عشق و جمال يا نوعي طيبت و تلطيف و تغيير مذاق يا كلاً لطيفه است، با روشني بيشتري ميتوان ديد. ببينيد آيا در ﻟﻄﻴﻔﮥ زير هيچگونه سنگيني و چربشي ميان هيچ يك از اجزاي ﻣﺘﺸﻜﻠﮥ شعر اعمّ از انديشه و بيان ميتوان يافت؟
طبيبي پريچهره در مرو بود
|
|
كه در باغ دل قامتش سرو بود
|
نه از درد دلهاي ريشش خبر
|
|
نه از چشم بيمار خويشش خبر
|
حكايت كند دردمندي غريب
|
|
كه خوش بود چندي سرم با طبيب
|
نميخواستم تندرستيّ خويش
|
|
كه ديگر نيايد طبيبم به پيش...9
|
اكنون به نمونههايي از سادهسازي و سادهنمايي انديشه كه از آن به «ترﺟﻤﮥ فارسي به فارسي» تعبير كردهام، همگي از غزل سعدي بنگريم (ضمناً چون يافتن ابيات غزلهاي سعدي در هر كلياتي به آساني يافته ميشود از ارجاع آنها به متن ميپرهيزم):
گر تو شكرخنده آستين نفشاني
|
|
هر مگسي طوطئي شوند شكرخا
|
لعبت شيرين اگر تُرُش ننشيند
|
|
مدّعيانش طمع كنند به حلوا
|
آيا پيچيدگيي در آن احساس ميكنيم؟ حال اصل انديشه را از اسرارالتوحيد كه احتمال ميدهد سعدي ناظر بر آن بوده باشد، ميآورم: روزي ابوسعيد در بغشور كه مردمش از متشرّعان خشك انديش يا به اصطلاح از متقشّفه بودند، همراه قوّالان سماع ميكرد. شخصي به نام حسين، قاضي آنجا، در رقعهاي خطاب به شيخ از احتمال جنجال و انكار و هنگامهگيري مردم در واكنش به سماع او سخن ميگويد و هشدار ميدهد. ابوسعيد بر پشت همان رقعه اين بيت را مينويسد و به قاضي حسين باز ميفرستد:
تعويذ گشت خوي بد آن خوبروي را
|
|
ورني به چشم بد بخورنديش مردمان10
|
كه دقيقاً همان فكر است، يعني اگر محبوب عارفان بدخويي و ترشرويي نكند و خود را به هيأتي كراهتانگيز براي عامّه در نياورد، او را فرو ميبلعند. به نظر ميرسد شيخ نظر به همين سماع دارد كه از ديد عوامِّ متشرّعانْ ظاهر ناخوش دارد و همين كراهت سبب ميشود كه دايرﮤ عاشقان به خواصّ و اهل درد حصر شود. به هر حال، سعدي چندين بار اين مضمون را در اَشكال گوناگون بيان كرده است. او حتي ميگويد كه اگر آن حلوا به دست صوفي هم بيفتد، در فرو بردنش درنگ نميكند:
گر آن حلوا به دست صوفي افتد
|
|
خداترسي نباشد روز غارت
|
***
گر براني، نرود، ور برود، باز آيد
|
|
ناگزير است مگس دﮐﮥ حلوايي را
|
و يا:
تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش
|
|
مگس جـايي نـخواهد رفت از دكّان حلوايي
|
همان ايدﮤ عرفاني است كه ميگويد: عاشق ثابت قدم نه تنها از جفاي دلدار نميرنجد و روي بر نميتابد، بلكه اين جفا عاشق (مگس) را بيشتر به سوي معشوق شيرين شمايل (حلوا) ميكشاند. احمد غزّالي ميگويد: «عشق چنان است كه جفا از معشوق در وصال، در عشق فزايد و هيزمِ آتشِ عشق آيد، كه قُوْت عشق از جفاست، لاجرم زيادت شود.»11
هر كس صفتي دارد و رنگي و نشاني
|
|
تو ترك صفت كن، كه از اين بهْ، صفتي نيست
|
همان بحث كاملاً انتزاعي و پيچيدﮤ «ترك تعيّن» است، ليكن آنچنان ساده بيان ميشود كه گويي آن را براي نوآموزان درس ميدهد.
***
پيش از آب و گِل من در دل من مهر تو بود
|
|
با خود آوردم از آنجا، نه به خود بربستم
|
در باب تقدير عشق است و اين كه آدمي به مصداق پيمان الست، پيش از خلقت جسماني و در عالم ارواح، به خداي خويش عشق ميورزيده است. اينك آن را مقايسه كنيد با سخن تأثيرپذيران از بيت سعدي، مثلاً نزاري قهستاني:
با خود آوردهام اين قاعده از بدوِ الست
|
|
هر چه همره نشد اينجا، نتوانم بربست12
|
و يا سلمان (كه او نيز مثل نزاري بسيار تحت تأثير سعدي است):
با سر زلف تو سوداي من امروزي نيست
|
|
ما نبوديم كه اين سلسله بر هم پيوست13
|
آيا سعدي اين اندﻳﺸﮥ دشوارياب و رازناك را به سادهترين صورتي كه تصوّر رود، پيش چشم نياورده است؟
گفته بودي: كه بوَد در همه عالَم سعدي؟
|
|
من به خود هيچ نيَم، هر چه تو گويي، آنم
|
آيا در بدو نظر معلوم نميشود كه از اين ﻧﻜﺘﮥ عرفاني سخن ميگويد كه عاشق (آفريده) در برابر معشوق (آفريدگار) هيچ گونه هويّت ذاتي ندارد؟ در متون عرفاني بارها نظير اين عبارت را ميبينيم: «من خود هيچ نيستم و همانم كه تو مرا ميخواني. ارسلانم خوان تا كس بنداند كه كيام.» (ميدانيم كه «ارسلان» هم مثل مبارك، ايبك، نسيم و غيره از اسامي نوعيِ غلامان و مملوكان است.) ببينيد اين بيت ژرف و دلانگيز از خود سعدي چگونه شارح بيت قبلي اوست:
بنده را نام خويشتن نبوَد
|
|
هر چه ما را لقب دهند، آنيم
|
***
وصف آن نيست كه در وهم سخندان گنجد
|
|
ور كسي گفت، مگر هم تو زبانش باشي
|
من اقرار ميكنم كه چند نوبت از كنار اين بيت گذشتم تا در مرتبه چندم دريافتم كه ترجمهاي است از اين حديث عظيم ژرف: «لا اُحصي ثناءًًٌُ عليك، انت كما اثنيت علي نفسك»14 (ثنا بر تو نمييارم شمرد، تو آن چناني كه خود خويشتن را ثنا گفتهاي؛ يا: مگر تو خود خويشتن را ثنا گويي). سعدي، خود همين حديث را در بوستان به صورت تضمين و درج آورده است:
كه خاصان در اين ره فرس راندهاند
|
|
به «لا اُحصي» از تگ فرو ماندهاند
|
نكتهاي ديگر، هم دربارﮤ ترجمه گونههاي سعدي بگويم كه براي من ماﻳﮥ شگفتي است و آن به كارگيري شعر «وقوعي» براي معاني و انديشههاي عرفاني است؛ به ديگر سخن، بهرهگيري از ملموسترين شيوﮤ تجسّم براي مجرّدترين مفاهيم! نخست بايد يادآور شوم: اگر چه نمونههايي از واقعهگويي در شعر قبل از سعدي نيز گهگاه يافت ميشود، ليكن به نظر اين بنده سعدي را از لحاظ كميّت و كيفيّت اين سنخ غزل يا تغزّل بايد پيشرو وقوعيسرايان سدههاي بعد دانست. همچنين ميدانيم كه سرشت شعر وقوعي، تجسّم كاملاً ملموس و عيني از احوال و معاملات عاشقانه ميان طرفين است به گونهاي كه ميتوان آن را به كارگيري شيوﮤ تجسّم نمايشي با زباني ساده و طبيعي يا ديالوگگونه در شعر تغزلي دانست. باز به دليل همان تجسّم عيني و جاندار است كه اين نوع شعر معمولاً نيازي به صور خيال ندارد، هر چند منعي صريح هم از دخول ميزاني البته محدود از آن نميتوان كرد. به هر حال در وقوع تجسّم واقعي عملاً جايگزين تصوير خيالي ميشود. اين گونه تجسّم زنده و صحنه مانند رويدادها و حالات و حركات و سكنات در غزل سعدي چنان است كه در باديِ نظرْ باور عارفانگي سخن به دليل همان تفاوت سرشت وقوع و عرفان دشوار است، اما هنر عظيم سعدي و صميميت عجيب لحن او بر اين ناباوري چيره ميشود.
آمدي؟ وه كه چه مشتاق و پريشان بودم
|
|
تا برفتي ز بَرَم صورت بيجان بودم
|
آيا وقتي اين مطلع وقوعي را ميشنويم، تصور ميكنيم كه به دليل اين بيتهاي بلندِ بعدي با شعري عارفانه سرو كار داريم؟
نه فراموشيام از ذكر تو خاموش نشاند
|
|
كه در اندﻳﺸﮥ اوصاف تو حيران بودم...
|
به تولّاي تو در آتش محنت چو خليل
|
|
گوييا در چمن لاله و ريحان بودم
|
غزل معروف عرفاني او نيز شروعي وقوعي دارد:
بگذار تا مقابل روي تو بگذريم
|
|
دزديده در شمايل خوب تو بنگريم
|
اين بيت وقوعي نيز آغاز غزلي است كه آميزهاي عجيب از مجاز و حقيقت و مغازله و عرفان است، از پيدا بودن خطوط بدن از وراي جامه تا بيتهايي از اين دست كه جاي شكّي در عارفانگي ديدگاه شاعر باقي نميگذارد:
زهي سعادت من كِم تو آمدي به سلام
|
|
خوش آمدي و عليك السلام و الاكرام
|
آن بيت مورد اشاره (كه باز حالت وقوعي دارد):
تنُك مپوش كه اندامهاي سيمينت
|
|
درون جامه پديد است چون گلاب از جام
|
و دو بيت آخر بر مذاق صوفيان و عارفان:
سماع اهل دل آواز ناﻟﮥ سعدي است
|
|
چه جاي زمزﻣﮥ عندليب و سجع حَمام؟
|
در اين سماع همه ساقيان شاهد روي
|
|
بر اين شراب همه صوفيان دُرد آشام
|
حالا چون در كتاب سعدي در غزل به تفصيل به اين آميزﮤ عجيب مجاز و حقيقت پرداختهام، مكرّر نميكنم.15
سرانجام، آيا تفاوتي نجومي ميان اين هنر ناب و كارداني شاعرانه با نظم خشك و انباشته از انديشهها و اصطلاحاتِ كاملاً انتزاعيِ متصوّفهاي همچون شيرين مغربي، شاهداعي شيرازي، شاه نعمتالله ولي و شاه قاسم انوار كه در حدود ﻧﻴﻤﮥ دوم سدﮤ هشتم و ﻧﻴﻤﮥ نخست سدﮤ نهم جريان يا مكتبي را به نام «شعرِ ]درستتر: نظمِ] مدرسي و تعليميِ صوفيه» ساختند و به جاي آن كه همانند سعدي ذهنيّاتِ بيش و كم پيچيده را به صورتي عيني و تصويري و حتي وقوعي تصوير و تجسيم كنند، ذهني را با ذهني و گاهي ذهنيتر بيان كردند، وجود ندارد؟ و آيا كيفر اين گونه معاملت اينان كه به جاي بهرهگيري از نمادها و تعابير شاعرانه آمدند و سخن را مالامال از مصطلحات مجرّد تصوّف، آن هم با لحن زياده خطابي يا استاد و شاگردي كردند، نه اين بس كه جز همگنانشان يا به اصطلاح «اهل بخيه» كسي به سر وقت ديوانهاي غبارآگين آنان نميرود؟ آري، در غزل شورانگيز سعدي نيز بيترديد معادلهايي از گوﻧﮥ شاعرانه و تصويري براي مفاهيم و مصطلحاتي چون وحدت، كثرت، ذات، صفات، اسماء، اثبات، نفي، محو، طمس، انهماك، انغمار، تعيّن، لاتعيين، فتوح، جذبه، شعشعه، لمعه، اشراق، غيبوبه، تلوين، تمكين و... هست، ليكن جملگي از صافي اندﻳﺸﮥ شاعرانه گذشتهاند. به هر حال، قرار نيست غزل «مجمع الاصطلاحات» باشد، هست؟
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.