چكيده:
سعدي شيرازي، نخستين شاعر بزرگ فارس است كه از ديدگاهي عميق و همه جانبه نسبت به فرهنگ ايراني برخوردار است و تمامي لايههاي آن را با ديدي هوشمندانه ميبيند و در سخنان خود مظاهر فرهنگي مردم ايران و جلوههاي متفاوت آن را به طرزي گسترده و با نمايش دقايق و ظرافتهاي رفتاري و كرداري به تجلي ميگذارد. اين جلوههاي فرهنگي را ميتوان در گلستان با لايههاي طبقاتي آن از پادشاه تا درويش و با همه ابعاد نيك و بد آن و در بوستان در ترسيم دنياي آرماني و مطلوب فرهنگي و اجتماعي سعدي و در اشعار غنايي در لابهلاي عواطف و احساسات شاعر بازيافت. در اين مقاله كوشيده شده تا ضمن بررسي جلوههاي گوناگون اين عناصر به ارتباط سعدي با هر يك از اين ويژگيها پرداخته شود.
كليد واژه: سعدي، شيراز، فرهنگ، گلستان، بوستان، اشعار غنايي.
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی، آزاد
که نه بیرون پارس، منزل هست
شام و روم است و بصره و بغداد
دست از دامنم نمیدارد
خاک شیراز و آب رکناباد
(سعدی، 1383: 409)1
ملكالكلام و افصح المتكلّمين، سعدي شيرازي (606ـ690هـ.ق.) كه او را بزرگترين سخنسراي ايران پس از فردوسي دانستهاند، نخستين شاعر بزرگ فارس و اندیشمندی است که از دیدی عمیق و همه جانبه نسبت به فرهنگ ایرانی برخوردار است و از سطح تا اعماق آن را میشناسد و با دیدی هوشمندانه آن را با زبانی ساده که برآیند تجربهها و تفکرات اوست، در شعر و نثر خود به تماشا میگذارد. بنابراین طبیعی است که در سخن وی، مظاهر فرهنگی مردم ایران و جلوههای متفاوت و متمایز آن، به طرزی گسترده و معنیدار و با نمایش دقایق و ظرافتهای رفتاری و کرداری، در تجلی باشد. اين نكته در خور توجه است كه سعدی چگونه میتواند در یک حکایت ظاهراً کماهمیت و به طرزی طبیعی و ساده، مایههایی بزرگ فرهنگ قومی خود را به عنوان مایهای برای اندیشیدن و دریافتن و به کار بردن به خوانندگان خود عرضه کند و در عین حال، روحیات فردی و اجتماعی خود را نیز نشان دهد.
جلوههای فرهنگی در آثار مختلف سعدی
به نظر میرسد که سعدی عالماً عامداً، این فرهنگ را با لایههای طبقاتی آن، در گلستان، به تماشا میگذارد و درآنجاست که جلوههای فرهنگی جامعه را که به همه گروههای اجتماعی مربوط است و سعدی به انتقال آن به نسلهای آینده علاقهمند است، در شعر و نثر گلستان در جلوه میبینیم و همة ابعاد نیک و بد و مثبت و منفی آن را مشاهده میکنیم و جالب آن است که سعدی با واقعنگری و شیوة بیان منسجم و کوتاه و روشنگر خود، هیچ گروهی را از مشاهدة سیمای واقعی خود محروم نمیگذارد و به همگان نیش و نوش واقعیت را میچشاند و بدین ترتیب است که از پادشاه تا درویش، در گلستان فرصت مییابند تا تصویر مثبت یا منفی فرهنگی خود را بنگرند و از دیدن آن متنبه شوند.
«یکی... محمود سبکتکین را به خواب دید که جملة وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر میکرد... درویشی به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.» (سعدي، 1383: 12ـ11).
اما سعدی، در بوستان، علاوه بر آنچه درطرح واقعیات فرهنگی در گلستان انجام میدهد، به ترسیم دنیای مطلوب فرهنگی و اجتماعی خود میپردازد و جامعة فرهنگی آرمانی خود را معرفی میکند و مردم را آنچنان که خود آرزو میکند، میخواهد:
تنت زورمند است و لشکر، گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی در حصاری گریزد بلند
رسد کشوری بیگنه را گزند
(سعدی، 1383: 173)
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی، از زیر طاق
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر در نشینان، برآر
(سعدی، 1383: 175)
اما در اشعار غنایی سعدی که برآمده از احساسات شخصی و عواطف فردی و «من» شاعراست، ناخودآگاهِ سعدی، بیش از حکمت و خردورزی آگاهانة وی در کار است و آنچه در آنجا مطرح میشود، برآمده از فرهنگی است که خودجوشانه و طبیعی، بر اندیشههای شاعر حاکم است و ریشه در طبیعت و خاستگاهای خانوادگی، فرهنگی و قومی او دارد که شاعر، به نیروی آنها میتواند آزادانه و رها، عنان عقل و حکمت و مصلحت و شایست نشایستهای معمول در بوستان و گلستان را از گردن اندیشه بردارد و به آن گونه افکار و اندیشهها، فرصت بروز و ظهور ببخشد. بنابراین در بخش اشعار غنایی سعدی که به لحاظ کمّی، بیشترین میزان سخن سعدی را دربردارد، ما به تجلیات فرهنگی طبیعیتر و تراوشهای ناپالودهتر ذهن شاعر، دسترسی بیشتری داریم، شاعر در این بخش از اشعار خود، ناآگاهانه و به طرزی طبیعی، رفتار و کردار فردی شیرازی را که در سنین و اوضاع و احوال متفاوت روزگار، در محیط اجتماعی فارس و شیراز و با آداب و رسوم و نگرشهای عامة مردم این دیار بزرگ شده است، به نمايش میگذارد و زلال فرهنگ خانوادگی و شهری خود را در روابط اجتماعی و عاشقانهای که در سخنش در جریان است، نشان میدهد و در نتیجه، خواننده از خلال سخن وی درمییابد که شیراز، برای سعدی، تنها یک جغرافیا نیست، بلکه معرّف فرهنگی ویژه با خصلتهای زنده و پایداری است که انسانی والا چون سعدی را میپرورد و همة عمر وی را شیفته و بیقرار خود میسازد و شعر و نثر و دیگر آثارش را در تحت تأثیر مداوم خود قرار میدهد.
«شیراز» در شعر و نثر سعدی، یکی از پربسامدترین واژگان شعر اوست که بیش از 45 بار در دیوان او تکرار میشود و محور بیان حقیقی یا استعاری بسیاری از حوادث و ویژگیهای فرهنگی این شهر و مردم آن قرار میگیرد و این امر در همة آثار وی بیش و کم، مشهود است، اما به کار بردن 18 بیت به گویش محلی و قدیم شیراز در مثلثات سعدی2 علاوه برآنکه تسلط شاعر را بر زبان مادری و غیررسمی شهرش که در آنجا بزرگ شده، نشان میدهد، کاربرد آن میتواند دلبستگی درونی سعدی را نسبت به شیراز و فرهنگ و آداب و رسوم و لهجه مردم آن دیار، به خوبی اثبات کند و آن لهجه را در کنار دو زبان رسمی فارسی و عربی تشخصی مهم ببخشد. در مقایسة مثلثات سعدی با مثلثات حافظ به این نتیجه میرسیم که غزل مثلث حافظ 7 سطر دارد با 7 مصراع عربی، 6 مصراع به گویش شیرازی و 3 مصراع فارسی که به صورتی نامرتب در تنة شعر به هم آمیخته است. بنابراین میتوان گفت با آنکه سعدی بسیار بیش از حافظ به دور از شیراز زیسته است، اما تعداد اشعار او دربارة شیراز و اشارات او به طبیعت، آداب و رسوم و میراثهای فرهنگی مردم شیراز، به مراتب بیشتر از حافظ است که همة عمرش را در شیراز گذرانده است، حتی کمیّت مثلثات وی نیز، از مثلثات حافظ بیشتر است. به علاوه سعدي در گلستان نيز بيتي به گويش شيرازي کهن آورده است؛ آنجا که حکايت پيرمردي را بازگو ميکند که به او گفتند: «چرا زن نکني؟» گفت: «با پيرزنانم عيشي نباشد». گفتند: «جواني بخواه، چون مکنت داري». گفت: «مرا که پيرم، با پيرزنان الفت نيست؛ پس او را که جوان باشد، با من که پيرم، چه دوستي صورت بندد؟»
پرِ هَفطاثَله جوني ميکند
عُشِغ مُقْرِي وَ خَوْ بِني چِش رَوْشْت
(سعدي، 1383: 107)
«پير هفتاد ساله جواني ميکند، چشم خشکيده (= کور) مگر به خواب چشم روشن را ببيند!»
همچنین سعدي در باب هشتم بوستان نيز واژهاي شيرازي به کار برده است:
به آرام دل خفتگان در بُنه
چه دانند حال کُم ِگرسنه؟
(سعدي، 1383: 297)
همچنین، سعدی در بسیاری موارد خود را شیرازی، سعدی شیراز یا سعدی از شیراز میخواند، در حالیکه حافظ همه جا حافظ است و اگر چه به شیراز مینازد، اما «حافظ شیرازی» را به کار نمیبرد:
گوش بر نالة مطرب کن و بلبل، بگذار
که نگوید سخن از سعدی شیرازی بِهْ
(سعدي، 1383: 556)
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکّر از مصر و سعدی از شیراز
(سعدي، 1383: 477)
سعدی در آثارغنایی خود، دیگر در سیمای فردي که درس خواندة نظامیه و عالم و مجلسگوی و فقیه و واعظ است، کسی که سرد و گرم روزگار چشيده و تجربه اندوختة روزگار است، ظاهر نمیشود، بلکه سخنگوی صادق عواطف و احساسات و ناخودآگاه فرهنگی خویش است که ذوق شیراز او را به خود واقعیاش باز میگرداند و با این بازگشت، کودکی و نوجوانی و گذشتة دور خانوادگی و زندگی در دورانی طلایی از عمر خود را تداعی و احیاء میکند و از همة آنچه به دور از شیراز بر او رفته است، پشیمانی میجوید و بازگشت او به شیراز، بدین معناست که سعدی به قول خودش، به سرزمین احـرار یا فرهنگی که خانه زاد آن است، یا به عبارت دیگر به خویشتن خویش، بازمیگردد.
شیراز فرهنگی سعدی
هنوز واقعاً بر اهل تحقیق مسلّم نیست که فوران ذهن خلاق سعدی در نثر و نظم، از چه زمانی آغاز شده است و شعرهای دوران آغاز شاعری وی، پیش از دوران مهاجرت از شیراز و بازگشت او به شیراز، کدام است و آثار عربی وی در چه دورانی از سفر و در کدامین سرزمینها سروده شده است و قالبهای شعر و نثر وی، چه ارتباط معنیداری با دوران زندگی وی در شیراز یا مهاجرت دارند؛ اما آنچه مسلّم است این است که بازگشت سعدی به شیراز را میتوان نقطة عطف بزرگ زندگی شاعر و آغاز دوران سکون و آرامش و شهرت و مسندیابی به حق وی در صدر مجلس نظم و نثر در زبان و ادبیات فارسی دانست که سبب میشود شاهکارهای ادبی او؛ بوستان و گلستان در سالهای 655 و 656 هجری در شیراز خلق شود، ولی غزلیات وی که مبیّن عواطف و احساسات و ناخودآگاه شخصی شاعر هستند، دارای تاریخ و مکان سرایش معینی نیستند، امّا مضمون آنها در شناخت فرهنگ و روحیات شخصی سعدی، در ارتباط با زاد بومش شیراز، بسیار راه گشاست. به عنوان مثال در ضمن غزل ـ قصیدههای سعدی، به شهرآشوبی زیبا برمیخوریم که «بازگشت به شیراز» عنوان دارد و از کلمه به کلمة آن، دلبستگی شدید به شیراز و محیط و مردم آن و دلزدگی از دوری از این شهر مادر بوم، که آن را شهر عزیزان کریم، دریای گهر و دیار اهل هنر مینامد، دیده میشود:
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملّت اصحاب نظر باز آمد
فتنة شاهد و سودا زدة باد بهار
عاشق نغمة مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر باز آمد
دلِ بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر، باز آمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر، باز آمد
عقل بین، کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل، نقطة پا بر جا بود
که چو پرگار بگردید و به سر، باز آمد
وه که چون تشنة دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
پای دیوانگیاش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت وبه سر باز آمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشة شیرین، ز شکر باز آمد
چه ستم کاو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر، بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسيد
فلک خیره کش از جور مگر باز آمد
دختر بکر ضمیرش پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلة اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر باز آمد
چون مسلّم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر باز آمد
(سعدي، 1383: 639)
این نوع شیفتگی به شهر و دیار، در بوستان سعدی هم که قدیمترین اثر تاریخدار اوست و در سال 655 هجری سروده شده، دیده میشود و شاعر در سبب نظم کتاب، پس از اشاره به سفرهای دور و دراز خود، تولّای مردم این بوم پاک را دلیل بازگشت خود به شیراز میداند و میسراید:
در اقصای عالم بگشتم بسی
به سر بردم ایّام با هر کسی
چو پاکان شیراز خاکی نهاد
ندیدم که رحمت بر اين خاک باد
تولّای مردان این پاک بوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
(سعدي، 1383: 159)
در مقدمه گلستان هم که درآغاز اردیبهشت ماه سال 656 هجری قمری در شیراز نوشته شده، همین دلبستگی را با ستایشی همه جانبه و شاید اغراقآمیز از فضای فرهنگی شیراز دوران ورود خود به این شهر، بروز میدهد که بیش از آنکه بتوان آن را تعارفآمیز دانست، میتواند بیانکنندة اوج احترام و عشق سعدی به شیراز و فرهنگ و هنر و میراث ادبی و فرهنگی آن در روزگار مقارن با ورود وی به شیراز باشد، آنجا که میگوید: «فکیف در نظر اعیان حضرت [شیراز] خداوندی عزّ نصره که مجمع اهل دل است و مرکز علمای متبحّر، اگر در سیاقت سخن دلیری کنم، شوخی کرده باشم و بضاعت مُزجاة، به حضرت عزیز آورده و شَبَه در جوهریان جوی نیارد و چراغ، پیش آفتاب، پرتوی ندارد و منارة بلند، بر دامن کوه الوند پست نماید.... نخلبندی دانم، ولی نه در بستان، شاهدی فروشم، ولی نه در کنعان،... اما به اعتماد سِعَت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند، کلمهای چند به طریق نوادر و امثال و شعر و حکایات و سير ملوك ماضي ـ رحمهم الله ـ در این کتاب درج کردیم و برخی از عمر گرانمایه، بر او خرج،... ایزد تعالی و تقدّس خِطة پاک شیراز را به هيبت حاكمان عادل و همّت عالمان عامل تا زمان قیامت در امان سلامت نگهداراد.» (سعدي، 1383: 3).
در ضمن قصاید فارسی سعدی نیز، شهر آشوب کوتاهی وجود دارد که شاعر در آن، شیراز را بهشت روی زمین، تختگاه سلیمان، حضرت راز، مدفن هزاران پیر و ولی که کعبه آنان را طواف میکند، شهر نیک مردان، قبّـﺔالإسلام و بالاخره شهباز شهرها میخواند:
خوشا سپیده دمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر اللهاکبر شیراز
بدیده بار دگر، آن بهشت روی زمین
که بار ایمنی آرد، نه جور و قحط و نیاز
نه لایق ظلمات است بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بُدست و حضرت راز
هزار پیر ولي بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز
به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
که گوش دار تو این شهر نیک مردان را
ز دست ظالم بد دین و کافر غمّاز
به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا،
که دار مردم شیراز، در تجمل و ناز
هر آن کسی که کند قصد قبّـﺔالإسلام
بریده باد سرش، همچو زرّ و نقره، به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب میگفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
(سعدي، 1383: 653)
ولی سعدی در غزلیاتش، بیش از دیگر قالبهای شعرش، ستایشگر شیراز، مردم، طبیعت و بزرگان علم و ادب و فرهنگ این دیار است و حتی ستایشهای سعدی از کلام و سخن خویش نیز به نوعی با شیراز و مردم با ذوق و سخن سنج آن پیوند مییابد. سعدی باد صبح و خاک شیراز را آتشین و شورانگیز میشمارد که آتش عشق را شعلهور میسازد و در هر کس که بگیرد، آرام و قرار از وی میرباید:
مستی از من پرس و شور عاشقی
و آن کجا داند که دُرد آشام نیست
باد صبح و خاک شیراز آتشی است
هر که را در وی گرفت آرام نیست
(سعدي، 1383: 394)
و طبعاً همیشه دعاگوی این شهر و مردم آن است و این دعا را در جاهای دیگر نیز تکرار میکند:
برآر دست تضرّع، ببار اشک نَدَم
ز بینیاز بخواه، آنچه بایدت به نیاز
سرِ امید فرودآر و روی عجز، بمال
بر آستان خداوندگار بندهنواز
به نیک مردان، یاربّ که دست فعل بدان
ببند بر همه عالَم، خصوص بر شیراز
(سعدي، 1383: 654)
و در اشعار عربی خود نیز شیراز و فارس را از دعا فراموش نمیکند:
دُم، یا سَحابُ لِجَوِّ الفُرسِ مُنبَسِطاً
وَامطُر، نَداکَ عَلَی الحُضّارِ وَ البادِی
خَیرٌ أُریدَ بِشیرازٍ حَلَلتَ بِهِ
یا نِعمَـﺔَ اللهِ! دومی فیهِ وَ أزدادِی
(سعدي، 1383: 698)
شیراز، نماد خانواده و هویت سعدی
شیراز، زادگاه سعدی است و در هر فرصتی با افتخار، انتساب خود را به این شهر خاطر نشان میسازد: «گفتم ای پسر خوارزم و ختا، صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقی است، بخندید و مولدم پرسید. گفتم: خاک شیراز. گفت: از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم:
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشّاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید؟!»
(سعدي، 1383: 96)
سعدی خود را پروردة شیراز و بلبل این شهر میداند که از معدن شیراز برخاسته است:
هیچ بلبلي نداند این دستان
هیچ مطرب ندارد این آواز
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکّر از مصر و سعدی از شیراز
(سعدي، 1383: 477)
و خاک مشکبوی شیراز را دوست دارد:
یا رب آن روی است یا برگ سمن
یا رب آن قد است یا سرو چمن
فَیح ریحان است یا بوی بهشت
خاک شیراز است یا باد ختن
(سعدي، 1383: 538)
و معشوق او در این خاک عنبرین با زلف پریشان و چشمانی خمار که بامدادان از خواب نوشین برخاسته، دیدنی است:
این نسیم خاک شیراز است یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادشبین که چشم ازخواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گرسرش داری،چو سعدی سر بنه مردانهوار
باچنینمعشوق نتوان باخت عشق،الّا چنین
(سعدي، 1383: 551)
پدر سعدی
شیراز، خانة سعدی است که همة عهد خردی و نوجوانی و دوران پیری خود را در آن به سر برده است و یادآور پدر، مادر و خانوادة اوست که با همة فراز و فرودهای زندگی وی پیوند خورده است و «پدر» این خانواده نقشی بسیار احترامآمیز و سنجیده دارد. آنکه چنین مینماید که پدر سعدی در خدمت ملوک و بزرگان شیراز و شاید از صاحبمنصبان آن شهر بوده و سعدی در قطعهای که متأسفانه معلوم نیست دربارة چه کسی است، بدان اشاره دارد:
پدرم بندة قدیم تو بود
عمر در بندگی به سر برده است
بندهزاده که در وجود آمد
هم به روی تو دیده بر کرده است
خدمت دیگری نخواهد کرد
که مرا نعمت تو پرورده است
(سعدي، 1383: 781)
اما هرگز به صاحب جاهی پدر نمینازد، بلکه «پدر» در سخن وی، علاوه بر مفهوم متعارف و معمول خانوادگی آن، در معانی وسیعی چون یک عالم متقی، یک خردمند، دانای حکیم با سعة صدر فراوان به کار میرود و به همین جهت، گاهی حضور «پدر» در حکایات سعدی کافی است که شیراز را به خاطر خواننده بیاورد، عهد خردی سعدی را تداعی کند و نشان دهد که داستان در این شهر اتفاق افتاده است.
در گلستان حکایتهایی وجود دارد که «پدر»ی خردمند در آنها نقشی مهم دارد و در اغلب آنها میتوان تصور کرد که مراد پدر خردمند، خود سعدی است که همه قبیلة وی عالمان دین بودند و به نظر میرسد که در بسیاری از حکایات سعدی «خردمند»، «دانا» و «عالم» وصف دیگر «پدر» خود او باشد و هر جا که سعدی میخواهد حکایتی پندآمیز از پدر خویش و روزگار طفلی و صباوت خود بیان کند، آن را از قول خردمند، حکیم یا دانایی نقل میکند که مسلّماً در کودکی برای سعدی مظهر کمال و خرد کامل بوده است. به حکایتهای زیر از گلستان بنگرید که در هر یک میتوانید «سعدی» کودک یا نوجوان را در محضر پدر خردمندش ببینید:
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
به یاد دار که این پندم از پدر یادست
(سعدي، 1383: 633)
و هنگامی که سعدی در گلستان، حکایت حکیمی را که پسران را پند میدهد، نقل میکند، ناخودآگاه پندهای پدر دانشپرور خود را به خاطر میآورد: «حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنرآموزید که ملک و دولت دنیا، اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محلّ خطر است. یا دزد به یکبار ببرد، یا خواجه به تفاریق بخورد، اما هنر چشمة زاینده است و دولت پاینده و هنرمند هر جا که رود، قدر بیند و بر صدر نشیند:
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیریّ پادشا رفتند
پسران وزیر، ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند»
(سعدي، 1383: 109)
و در حکایت زیر که صریحاً به زندگي سعدی مربوط است، پدرش را با آنچنان منزلت روحانی و باز یافتگی فرهنگی توصیف میکند که در مقام شب خیزی و تعبّد و حسن نظر، به مقام عارفان بزرگ و رفتارهای آنان شبیه میسازد: «یاد دارم که در ایام جوانی متعبّد بودمی و شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمـﺔالله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانهای بگزارد؟ چنان خفتهاند که گویی مردهاند. گفت: ای جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِهْ که در پوستین خلق افتی؛
نبیند مدّعی جز خویشتن را
که دارد پردة پندار در پیش
گرت چشم خدا بینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش»
(سعدي، 1383: 42)
طبیعی است که از دست دادن چنان پدری، برای سعدی، دردی بزرگ و داغی همیشگی به شمار میآید و «درد یتیمی» به درد همیشگی وی بدل میگردد و سبب میشود تا نسبت به یتیمان عاطفتی بینهایت داشته باشد و این حالت را در بوستان و گلستان، بروز دهد و به تصویر کشد:
پدر مرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش، فرو مانده سخت
بود تازه، بیبیخ، هرگز درخت؟!
چو بینی یتیمی، سر افکنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد، که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایهای خود برفت از سرش
تو در سایة خویشتن پرورش
من آنگه سرِ تاجور داشتم
که سر در کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلي از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید پیر خجند
همی گفت و در روضهها میچمید
کز آن خار، بر من چه گلها دمید
(سعدي، 1383: 200ـ199)
مادر، سرچشمة محبت زلال سعدی
مادر، برای سعدی بیش از آنکه زنی باشد که فرزندی را زاده و وی را بزرگ کرده است، با اعتبار فرهنگی و عاطفی ویژهای تعریف میشود که بار فرهنگی آن بسیار بیشتر از معنای عاطفی و متداول آن است. به علاوه، یاد مادر، نماد کودکیها و جوانیهای سعدی است و روزگاران خوشِ گم گشتة او، بنابراين مادر نیز به همان اندازة پدر، اما به جهاتی دیگر، برای او بزرگ و بسی محترم است:
کنار و برِ مادر دلپذیر
بهشت است و پستان، در او جوی شیر
درختی است بالای جان پرورش
ولد، میوة نازنین در برش
نه رگهای پستان درون دل است
پس ار بنگری، شیر، خون دل است
به خونش فرو برده دندان چو نیش
سرشته در او مهر خوانخوار خویش
(سعدي، 1383: 294ـ293)
و با پدر و مادراست که دوران زندگی کودکانه و کودکیهای همگان و آداب و رسوم رایج در شیراز، در کلام سعدی به نمايش گذاشته میشود:
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
به کُتّابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد
پدر دیده بوسید و مادر، سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش
چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندر او آتش معده سوز
به دل گفت: اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب، یا مادرم
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد پیدا به سر، برد صوم
که داند چو در بند حق نیستی
اگر بیوضو در نماز ایستی
پس این پیر از آن طفل نادانتر است
که از بهر مردم به طاعت در است
کلید درِ دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری، دراز
(سعدي، 1383: 264ـ263)
و حکایت نافرمانی فرزندی از مادر خویش، نشان دهندة عشق وصفناپذیر سعدی به مادر است:
جوانی، سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد، پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد؟
که شبها ز دست تو خوابم نبرد
نه در مهد، نیروی حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آني كه از يك مگس رنجهای
که امروز سالا و سرپنچهای
(سعدي، 1383: 294)
که همین حکایت را با عباراتی دیگر در گلستان مکرر میکند: «وقتی به جهل جوانی، بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خُردیت، یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز، بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن»
(سعدي، 1383: 106)
معشوق شیرازی، نماد عشق سعدی به شیراز
سعدی و شیراز و عشق، از هم جداییناپذیرند. سعدی، شیراز را شهرِ یار و دلدار خود میشناسد و بسیاری از غزلیات عاشقانة وی، در ستایش یاری شیرازی است که فارغ از نظربازیها و دل مشغولیهای دوران جوانی شاعر، در شعر و نثر سعدی منعکس میشود و رنگ و منشی واحد و یگانه ندارد، اما گاهی تا عشقی روحانی و عارفانه اوج میگیرد. سعدی به طور کلی در اشعار دوران دوری از شیراز، شوریدهای است در غربت که یاد یار و دیار لحظهای او را رها نمیکند و اشعار فراقی وی، همه حکایت از این دارند که او از سکونت در غربت، دل زده است و چون صورتی بیجان، در آنجا زندگی میکند، و پیوسته چشم به راه پیکی، نامهای یا پیامی است که چون نمیرسد، از نسیم میخواهد تا از شیراز بگذرد و از یار برایش خبری بیاورد:
خرّم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست
راحت جان و دوای دل بیمار آنجاست
من در این جای، همین صورت بیجانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیّار آنجاست
آخر ای باد صبا، بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
درد دل پیش که گویم ؟ غم دل با که خورم؟
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
نکند میل، دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
سعدیاینمنزلویرانچه کنی، جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست
(سعدي، 1383: 362)
غزلهای فراقی سعدی همانهاست که در آنها به نحوی از فراق یار و شیراز مینالد ویا به دلیلی، به یاد این شهر و مردم آن و دلبستگیها و ریشههایش در این دیار میافتد:
گر من ز محبتّت بمیرم
دامن، به قیامتت بگیرم
آن کس که به جز تو کس ندارد
در هر دو جهان، من آن فقیرم
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم
چون میگذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین، اسیرم
در خواب نمیروم که بیدوست
پهلو، نه خوشست بر حریرم
ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم
(سعدي، 1383: 514)
امـا روزگاران خـوش بازگشت بـه شیـراز، با شـکفتگی بیشـتر طـبع خـلاق و شـهـرت همـهگیر وی همـراه اسـت و شـادی و طـرب از آن میتراود. پـیوند خوردن نام سعدی با شـیراز، شهـرت ایـن شهر و نام او را جهانـگیر میسازد. در این دوران است که شیـراز با جـاذبههای خاص خـود، شـور و عـشق سعدی را بیـش از پیـش برمیانگیزد:
شنیدهای که مقالات سعدی از شیراز
همی برند به عالَم، چو نافة ختنی
مگر که نام خوشت در دهان من بگذشت
که رفت نام من اندر جهان، به خوش سخنی
(سعدي، 1383: 597)
نعیم خطة شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را
گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی
که در مشاهده، عاجز کنند بتگر چین را
(سعدي، 1383: 630)
این دوران، روزگارخوش وصال یار به شمار میآید و با شور و شرهای فراوان سعدیانه، همراه است. و یار برای وی شیراز را مشکین میسازد و بیاو زندگانی برای سعدی ذوق و نشاطی به همراه ندارد:
ذوقی چنان ندارد، بیدوست زندگانی
دودم به سر برآمد، زین آتش نهانی
شیراز در نبسته است بر کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند، از قید مهربانی
ای بر در سرایت، غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین، آشوب کاروانی
(سعدي، 1383: 601)
معشوق شیرازی، در بازگشت سعدی به شیراز، همان کسی است که در هر جای این شهر که قدم نهاده باشد، سعدی خاک پای او را در چشم میکشد:
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ، شرم دارد که چرا همی شکفتم
به امید آنکه جایی، قدمی نهاده باشی
همه خاکهای شیراز، به دیدگان برُفتَم
(سعدي، 1383: 503ـ502)
و عشق این یار است که به سعدی اجازه نميدهد که پا از شیراز برون بگذارد:
ای یار جفا کردة پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو، ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانة مجنونِ به لیلی نرسیده
گر پای به در مینهم از نقطة شیراز
ره نیست، تو پیرامُنِ من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
(سعدي، 1383: 558ـ557)
و یار شیرازی سفر کردة وی که در زیبایی از همگان ممتاز است، کاروانی است از شکر که به شیراز وارد میشود:
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفر کردة ما باز آید
هرچه درصورت عقل آید و در وهم و قیاس
آنکه محبوب من است از همه ممتاز آید
(سعدي، 1383: 464ـ463)
در اشعار عربی سعدی نیز آهو چشمی است که دل از شاعر میرباید:
لقیتُ الْاَسدَ فیالغاباتِ، لا تَقوی عَلی صیدی
و هذا الظَّبی فی شیرازَ، یَسبینی بِأحداقِ
(سعدي، 1383: 589)
شیراز و عشق سعدی به فرهنگ و هنر و ادب آن
سعدی از اینکه شیرازیان در روزگار اتابک مظفرالدین سلجوق شاه، در امن و امان وآرامشند، بسیار شاد است:
چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند
که زیر بال همای بلند پروازند
دعای صالح و صادق، رقیب جان تو باد
که اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند
(سعدي، 1383: 642ـ641)
او خود را غلام شاعران شیرازی معشوق میخواند:
که گفته است که صد دل به غمزهای ببری
هزار صید، به یک تاختن بیندازی
ز لطف لفظ شکر بار گفتة سعدی
شدم غلام همه شاعران شیرازی
(سعدي، 1383: 585)
و میداند که خوش سخنی، موجب جاودانگی اوست:
ز خاک سعدی بيچاره، بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ ار بينبويي
(سعدي، 1383: 621)
هر که سودانامة سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
هر که نشنیده است وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
(سعدي، 1383: 609)
شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالَم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند، دولتمند باشد
(سعدي، 1383: 822)
عشق سعدی به طبیعت شیراز
طبیعت شیراز به ویژه در بهاران، ازعوامل دیگر شیفتگی سعدی به این شهر است خاصه که با دیدار یار همراه باشد:
نفسی وقت بهارم، هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقّش دیدم
و آن همه صورت شاهد که برآن دیبا بود
پارس در سایة اقبال اتابک، ایمن
لیکن از نالة مرغان چمن، غوغا بود
شکرین، پسته دهانی، به تفرّج بگذشت
که چه گویم، نتوان گفت که چون زیبا بود
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
(سعدي، 1383: 450)
...یکی به حکم نظر، پای در گلستان نِهْ
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش
خوشا تفرّج نوروز، خاصه در شیراز
که برکَند دل مرد مسافر از وطنش
عزیز مصر چمن شد، جمال یوسف گل
صبا به شهر درآورد بیپیرهنش
نماند فتنه در ایام شاه، جز سعدی
که بر جمال تو فتنه است و خلق بر سخنش
(سعدي، 1383: 484)
عشق سعدی به آثار و مآثر و مظاهر فرهنگی شیراز
سعدی به همة مظاهر فرهنگی شیراز از رجال و بزرگان و نامآوران و مکانهای تاریخی و محلات شیراز دلبستگی فراوان دارد و گاهی به آنها سوگند یاد میکند.
1. مصلای شیراز
«یکی از ملوک پارس، نگینی گرانمایه بر انگشتری بود، باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان، به مصلّای شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد، نصب کردند....» (سعدي، 1383: 79).
2. مسجد آدینه و سرای اتابک
«فیالجمله شبی خلوتی میّسر شد. قاضی از تنعّم نخفتی و به ترنّم گفتی:
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک، غریو کوس
لب بر لبی چو چشمِ خروس ابلهی بود
برداشتن، به گفتن بیهودة خروس»
(سعدي، 1383: 100)
3. خاندان بوبکر سعد و آبادی شیراز در دوران سعدی
برآمد همی بانگ شادی چو رعد
چو شیراز در عهد بوبکر سعد
(سعدي، 1383: 181)
چه گفتم، چو حل کردم این راز را
بشارت خداوند شیراز را
که جمهور در سایة همتّش
مقیمند و بر سفرة نعمتش
(سعدي، 1383: 217)
4. روزبهان و تربت وی
به ذکر و فکر و عبادت، به روح شیخ کبیر
به حق روزبهان و به حق پنج نماز
(سعدي، 1383: 653)
دلگیریهای سعدی از شیراز
دلگیریهای سعدی از شیراز، در مقایسه با عشق وی بدین شهر، چندان برجسته نیست و به نظر میرسد که از مقوله رنجشهای معمول در زندگی اجتماعی است که رقیبان، حسودان، غیبتکنندگان و مدعیان، همیشه در کار آزار دیگرانند، اما مهمترین دغدغههای وی، بیش از آنکه به مردم و دلبستگیهای او مربوط باشد، از فقر و سختیهای آن مایه میگیرد:
دستگاهی نه، که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی، پر بادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند، تا نکند بنیادم
دلم از صحبت شیراز، به کلّی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحبدیوان، نرسد فریادم
سعدیا حبّ وطن گرچه حدیثی است صحيح
نتوان مرد ز سختی که من اينجا زادم
(سعدي، 1383: 504ـ503)
و گاهی از اینکه قدر سخنش در این شهر شناخته نیست، مینالد چنانکه این دلگیری را در قصیدهای در ستایش صاحبدیوان بیان میکند:
میان عرصة شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان، فرزین؟
چو بید بُن که تناور شود به پنجه سال
به پنج روز به بالاش بردود، یقطین
ز روزگار برنجم، چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند، روزگار یمین
(سعدي، 1383: 670)
در تصاویری که سعدی از شیراز عصر خود و کنشها و واکنشهای عاشقانة خود در این شهر دارد، ناخودآگاه به تبیین روحیات اجتماعی مردم این شهر، به ویژه خانواده و دوستان و طبقات مختلف اجتماعی این شهر میپردازد و فرهنگ حاکم بر اخلاق و رفتارهای معاصرانش را به تصویر میکشد. در اینجاست که میبینیم عاشقی چون سعدی، در شیراز این روزگار، در معرض طعن و ستيز حسودان، عاقلان و دانايان، رقيبان و ملامتگران است و «عشق» با رسوايي و انگشتنما شدن و در زبان مردم افتادن، توأم است و «عشق» يك عمل غير معمول و عشق ورزيدن ماية پشيماني و رنج و پريشاني به حساب ميآيد و طبعاً يك خرق عادت اجتماعي است كه سبب ميشود عاشق را ديوانه و مجنون بشمارند و عاقلان، عشق را برخلاف عقل و مصلحت بدانند كه مستوري و ناموس و تقوا و زهد و پرهيز را بر باد ميدهد و از همين جاست كه ميبينيم همه ناصحان و صوفيان و عاقلان و دانشمندان و فقيهان«عاشق» را از عشق ورزي باز ميدارند.
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست
كان كه عاشق شد از او حكم سلامت برخاست
هر كه با شاهد گلروي به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشينانصلاح
نام مستوري و ناموس كرامت برخاست
(سعدي، 1383: 362)
عاشقي چون سعدي از دوستان و آشنايان به ظاهر دانا نيز در رنج است:
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب، چرايي؟!
(سعدي، 1383: 618)
دوستان عيب مگيريد و ملامت مكنيد
كاين حديثي است كه از وي نتوان بازآمد
(سعدي، 1383: 432)
آنان عشق پنهاني را ماية خونين دلي ميدانند و عاشق را از آن بر حذر ميدارند:
كسان عتاب كنندم كه ترك عشق بگوي
به نقد اگر نكشد عشقم، اين سخن بكشد
(سعدي، 1383: 429)
ملامت من مسكين كسي كند كه نداند
كه عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غايت
(سعدي، 1383: 406)
و دشمنان نيز به طور طبيعي، او را ملامت ميكنند:
دشمنان در مخالفت گرمند
و آتش ما بدين نگردد سرد
مرد عشق ار ز پيش تير بلا
روي در هم كشد، مخوانش مرد
(سعدي، 1383: 412)
اما سعدي هم اين عيبجوييها و ملامت گريها را «عوامانه» ميخواند و عشق ورزي را هنر خود ميداند:
«عوام» عيب كنندم كه عاشقي همه عمر
كدام عيب!! كه سعدي خود اين هنر دارد
(سعدي، 1383: 414)
سعدي در اين ميان، چاره را در انزوا و در بستن بر روي خود مييابد:
گفتم: به گوشهاي بنشينم چو عاقلان
ديوانهام كند چو پريوار بگذرد
گفتم: دري ز خلق ببندم به روي خويش
دردي است در دلم كه ز ديوار بگذرد
(سعدي، 1383: 417)
در بسته به روي خود ز مردم
تا عيب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالمالغيب
داناي نهان و آشكارا
(سعدي، 1383: 49)
سعدي در غزليات عاشقانه خود از دست گروهي مينالد كه به نوعي در كار عشق او اخلال ميكنند يا او را آرام نميگذارند، اينان عبارتند از:
1. آسودگان ساحلنشين
ناليدن بيحساب سعدي
گويند خلاف راي داناست
از ورطة ما خبر ندارد
آسوده كه بر كنار درياست
(سعدي، 1383: 360)
2. بدگويان بدفرجام
چونبخت نيك انجام را با ما به كلي صلح شد
بگذار تا جان ميدهد بدگوي بدفرجام ما
(سعدي، 1383: 346)
3. بيبصران
بارها گفتهام اين روي به هر كس منماي
تا تأمل نكند ديدة هر بيبصرت
باز گويم نه كه اين صورت و معني كه تو راست
نتواند كه ببيند مگر اهل نظرت
(سعدي، 1383: 356)
4. خطا بينان
به روي خوبان گفتي نظر خطا باشد
خطا نباشد ديگر مگو چنين كه خطاست
(سعدي، 1383: 359)
5. دشمنان
تو دوستي كن و از ديده مفكنم زنهار!
كه دشمن از براي تو در زبان انداخت
(سعدي، 1383: 354)
6. سرزنش كنندگان
سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
غرفه در نيل چه انديشه كند باران را؟
(سعدي، 1383: 347)
7. سلامتطلبان و پارسايان سلامت خواه
همه سلامت نفس آرزو كند مردم
خلاف من كه به جان ميخرم بلايي را
(سعدي، 1383: 349)
ما ملامت را به جان جوييم در بازار عشق
كنج خلوت پارسايان سلامت جوي را
(سعدي، 1383: 350)
8. طعنه زنندگان
كجايي اي كه تعنّت كني و طعنهزني
تو بر كناري و ما اوفتاده در غرقاب
ا
اسير بند بلا را چه جاي سرزنش است؟
گرت معاونتي دست ميدهد، درياب
(سعدي، 1383: 351)
9. فقيهان
برو اي فقيه دانا به خداي بخش ما را
تو و زهد و پارسايي، من و عاشقي و مستي
(سعدي، 1383: 563)
10. كامجويان
كامجويان را ز ناكامي چشيدن چاره نيست
بر زمستان صبر بايد طالب نوروز را
عاقلان خوشهچين از سرّ ليلي غافلند
اين كرامت نيست جز مجنون خرمنسوز را
عاشقان دين و دنيا باز را خاصيتي است
كان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
(سعدي، 1383: 344)
11. كوتاه نظران خودپرست
هركسي را به تو اين ميل نباشد كه مرا
كآفتابي تو و كوتاهنظر مرغ شب است
(سعدي، 1383: 362)
چشم كوتهنظران بر ورق صورت خوبان
خط همي بيند و عارف قلم صنع خدا را
(سعدي، 1383: 342)
12. خودپرستان
همه را ديده به رويت نگران است وليكن
خودپرستان ز حقيقت نشناسند هوا را
(سعدي، 1383: 342)
13. مدعيان
اوّل پدر پير خورد رطل دمادم
تا مدعيان هيچ نگويند جوان را
(سعدي، 1383: 347)
14. ملامت كنندگان
سعديملامتنشنود ور جان دراين سر ميرود
صوفيگرانجانيببر، ساقي بياور جام را
(سعدي، 1383: 346)
كسي ملامت وامق كند به ناداني
حبيب من كه نديده است روي عذرا را
(سعدي، 1383: 341)
15. ناصحان
اي كه گفتي ديده از ديدار بترويان بدوز
هرچه گويي چاره دانم كرد جز تقدير را
(سعدي، 1383: 344)
.............................
پينوشت:
1. همة شمارههای سمت چپ اشعار برگرفته از متن کامل دیوان شیخ اجل مصلحالدین سعدی شیرازی، به کوشش دکتر مظاهر مصفّا، است.
2. مثلثات به شعرهايی گفته ميشود که شاعر در سرودن آن از سه زبان یا دو زبان و یک گویش محلی استفاده میکرده و نمونههای بارز آن مثلثات سعدی و دو غزل مثلث از حافظ و شاه داعی است که شادروان محمد جعفر واجد شیرازی چند سال پیش فاضلانه به تصحیح و شرح و ترجمة آنها پرداخت. ← انواع شعر فارسی، تألیف دکتر منصور رستگارفسایی، انتشارات نوید شیراز، چاپ دوم و نيز: ← واجد شیرازی، محمد جعفر، مثلثات سعدی، یغما، شمارة 239مرداد ماه 1347، ص 259 به بعد / دکتر جعفر مؤید شیرازی، مثلثات سعدی، حافظ و شاه داعی شیرازی، مهر، شمارة 367، 1357 / دکتر علی اشرف صادقی، گویش شیرازی، دانشنامه فارس / مجموعه مقالات دکتر نوابی، متن و حاشیه، ص 213 تا 215. همچنین رجوع شود به مقاله «لهجة شیرازی تا قرن نهم» و نیز «زبان مردم شیراز در زمان سعدی و حافظ» ص 213 و 236 مجموعه مقالات دکتر نوابی با مقدمه «نوید دیدار» از محمدجواد واجد.
...........................
منابع:
1. سعدي، مصلحبن عبدالله (1383). متن كامل ديوان شيخ اجل سعدي شيرازي، به كوشش مظاهر مصفا، تهران: روزنه.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.