سعدي اگر عاشقي كني و جواني
عشق محمّد بس است و آل محمّد
(سعدي، 1385: 1071)
و به هر تقدير با اين بيان، عرفان اسلامي با عرفانهاي ديگر فرقي دارد. حالا نميخواهم وارد اين بحث بسيار پيچيده شوم. عارف كسي است كه به مقام فنا رسيده باشد. هر كس بخواهد به مقام وحدت محض برسد و از كثرت بگذرد، احتياج به سير و سلوك دارد. اين سير و سلوك استدلالي و تصوري و ذهني نيست. حالا ما در كتاب چيزي ميخوانيم و تصوري در ذهن حاصل ميشود. البته خوب است، اما سلوك براي تحقق و رسيدن به مقام حق اليقين است. يعني تا انسان سلوك نكند، ممكن است به علماليقين برسد، ولي خيلي آفتها بر سر راه است كه ممكن است او را به مقصد نرساند، ولي بالاخره در نهايت هم اگر راه درست برود، به علماليقين منتهي ميشود. آن وقت به عيناليقين و حقاليقين نرسيده است. عارف كسي است كه به حقاليقين رسيده. اين است كه عرفا علم خودشان را علم تحققي و خودشان را محقق ميگويند.
مشتريِ علم تحقيقي حق است
دائماً بازار او با رونق است
(مولوي، 1382: 313)
از محقق تا مقلد فرقهاست
كاين چو داوود است و آن ديگر صَداست
(مولوي، 1382: 200)
كسي كه به مرتبه علم تحققي و به مرتبه حق اليقين نرسيده باشد، يا به تعبير مولانا محقق نباشد ـ اصطلاحي كه ابن عربي هم در مورد عرفا هميشه محقق ميگويد ـ مقلد است. شنيده، ولي نرسيده است. ميگويند شنيدن كي بود مانند ديدن و رسيدن.
بعضي از عرفاي اسلامي اعتقاد دارند ـ و اين به نظر من درست است ـ عرفاي اديان ديگر بيشتر به مرحلة فنا ميرسند، اما به مرتبه بقا نميرسند. مرتبه بقا مخصوص امت محمدي(ص) است؛ يعني رفتن از مقام كثرت به وحدت. فاني شدن در آن و رجوع به كثرت. مثل حضرت رسول(ص) كه در ميان خلق بود. اَنّا بشر مثلكم اشاره ميكند به مخلوق بودن او نه اينكه بشري مثل ما بود. همه ميگويند بشري مثل ما بود و اشاره ميكنند به جنبه بشري و ناسوتي او، اما به آن «يوحي» توجه نميكنند، نميدانند كه صاحب مقام «يوحي» تمام اين مراحل را طي كرده و رسيده و رفته و به مقام جمع الجمع رسيده است. «مقام جان فزايش جمع جمع است». از مقام جمع كه مقام وحدت باشد، گذشته و به مقام جمع الجمع رسيده است. عارفان هم همينطورند. از آن به مقام «او ادني» تعبير ميكنند. در سوره النجم ميخوانيم «والنجم اذا هوي ما ضَلَّ صاحبكم و ما غوي و ما ينطق عن الهوي. انْ هو الّا وحي يوحي». همينطور تا آخر كه ميفرمايد: «ثم دنا فتدّلا و كان قاب و قوسينِ او ادني» پيامبر اعظم صاحب مقام «او ادني» است. مردم ميبينند كه ظاهرِ او مثل بشر است و آنها را به شك مياندازد. كفار هم حضرت رسول را ميديدند كه به صورت بشر ميرفت و ميآمد و غذا ميخورد. ميگفتند «ما لهذا الرسول يأكل و يمشي في الاسواق». آنها ظاهرش را ميديدند.
سعدي هم مثل كسي كه ميرفته و ميآمده، سفر ميكرده، پند ميداده. اينها گمان ميكنند كه يك بشر معمولي است، اما سعدي واقعاً يك عارف الهي است. عارفي كه برگشته به بشريت. براي راهنمايي، ارشاد براي اينكه به ما درس معرفت، آدميت، حقيقت و اخلاق بدهد.
الان من يك چهارم غزليات سعدي را با يك دقت نسبي خواندم. اين اشعار را استخراج كردم. ببينيد عشق او الهي است و عشق مجازي نيست. عاشق خداست و عشق خدا از سراسر وجود او موج ميزند.
چون مىِ روشن در آبگينۀ صافى
خوى جميل از جمال روى تو پيدا
(سعدي، 1385: 522)
يعني عالم مثل آينه است كه در آن روي جميل حضرت حق پيداست:
مرد تماشاى باغ حسن تو سعدىست
دست، فرومايگان برند به يغما
(سعدي، 1385: 522)
خود تماشا و نظر خيلي معنا دارد. اهل نظر و تماشا، نه ديدن با چشم ظاهر. شما در تمثيل فيثاغورس ميخوانيد كه همه به ديدن بازيهاي المپيك ميروند. بيشتر مردم براي خريد و فروش و بعضي براي كسب مقام ميروند، ولي عده بسيار كمي براي تماشا ميروند. انسانهاي كامل اهل نظر و تماشاگر صحنة وجودندو سعدي به معناي واقعي اهل نظر است چنانكه خود ميگويد:
ليكن آن نقش كه در روى تو من میبينم
همه را ديده نباشد كه ببينند آن را
(سعدي، 1385: 533)
من به عنوان عارف چيزي را ميبينم كه ديگران نميبينند؛ پس يك ديدة ديگري بايد باشد نه اين ديدة ظاهري. ديدن و رؤيت غير از نظر است. در قرآن هم بين نظر و رؤيت خيلي فرق هست. نظر در اين دنيا و آن دنيا هست، رؤيت در اين دنياست. وقتي موسي خواست كه خدا را ببيند، جواب آمد: «لن تراني» اما درباره قيامت آمده است: «وجوه يؤمئذ ناضرة * الي ربها ناظرة». (قيامه / 23ـ22).
جز ياد دوست هر چه كنى، عمر ضايع است
جز سرّ عشق هر چه بگويى، بطالت است...
ما را دگر معامله با هيچكس نماند
بيعى كه بىحضور تو كردم، اقالت است...
سعدى بشوى لوح دل از نقش غير او
علمى كه ره به حق ننمايد، جهالت است
(سعدي، 1385: 554)
«علمى كه ره به حق ننمايد، جهالت است». اين علم الهي است و اين حرف فلسفه و حكمت است. علمي كه راه به حق نداشته باشد، بريده باشد بِهْ.
به دوستى كه اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم كه حلوا را
(سعدي، 1385: 523)
اين عين رضا و تسليم در برابر حق است. به دوستي خودش قسم ميخورد.
كسى ملامت وامق كند به نادانى
حبيب من، كه نديدهست روى عذرا را
(سعدي، 1385: 523)
گر مخّير بكنندم به قيامت كه چه خواهى
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم مىرود از عهد تو سر باز نپيچم
تا بگويند پس از من كه به سر برد وفا را
چشم كوتهنظران بر ورق صورت خوبان
خط همى بيند و عارف قلم صنع خدا را
(سعدي، 1385: 524)
كسي كه عشق نداشته باشد، به نظر سعدي آدم نيست. عشق براي او عين آدميت و انسانيت است:
عشق آدميت است گر اين ذوق در تو نيست
همشركتى به خوردن و خفتن دواب را
آتش بيار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست و ز منظور بینصيب
من مست از او چنانكه نخواهم شراب را
(سعدي، 1385: 526)
هر كه عاشق نبود، مرد نشد
نقره فايق نگشت تا نگداخت
هيچ مصلح به كوى عشق نرفت
كه نه دنيا و آخرت درباخت
آنچنانش به ذكر مشغولم
كه ندانم به خويشتن پرداخت
همچنان شكر عشق مىگويم
كه گرَم دل بسوخت، جان بنواخت
(سعدي، 1385: 540)
يعني سخن عشق الهي از دنيا و آخرت بهتر است.
در ازل بود كه پيمان محبت بستند
نشكند مرد اگرش سر برود پيمان را
(سعدي، 1385: 533)
منظور پيمان محبت است و عشق الهي.
ديده را فايده آن است كه دلبر بيند
ور نبيند چه بود فايده بينايى را؟
بر حديث من و حسن تو، نيفزايد كس
حد همين است سخندانى و زيبايى را
(سعدي، 1385: 535)
انسان بايد در عشق استقامت داشته باشد.
حديث عشق نداند كسي كه در همه عمر
به سر نكوفته باشد درِ سرايي را
(سعدي، 1385: 535)
عشق و هواي نفس
برخي از مردم عشق را با هوا و هوس و شهوت نفساني تشبيه ميكنند و عشق مورد نظر عرفا و حكما خاصه سعدي را همان از نوع زميني و شهواني ميدانند. از نظر بنده نسبت دادن چنين عشقي عاميانه به سعدي افتراي محض است. به همين جهت هم بنده عنوان سخنراني خود را «مذهب عشق الهي در غزليات سعدي» نام نهادهام، بدين جهت كه انتساب عشق مجازي و غيرحقيقي با بسياري از اشعار او منافات دارد او هميشه از «حقيقت عشق» سخن ميگويد:
چه خبر دارد از حقيقت عشق
پایبند هواى نفسانى؟
خودپرستان نظر به شخص كنند
پاك بينان به صنع ربّانى
(سعدي، 1385: 908)
اگر لذّت، ترك لذّت بدانى
دگر شهوت نفس لذّت نخوانى
هزاران در از خلق بر خود ببندى
گرت باز باشد درى آسمانى
سفرهاى علوى كند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش پرانى
ز صورت پرستيدنت میهراسم
كه تا زندهاى ره به معنى ندانى
(سعدي، 1385: 915)
گفتيم سعدي سخن از «حقيقت عشق» ميگويد. عشق آتشي است كه وجود مجازي انسان را در خود ميسوزاند و بنابراين كسي كه طاقت سوختن در آتش عشق را ندارد، نبايد پرواي نزديك شدن به آن را داشته باشد.
هركسى را نتوان گفت كه صاحبنظر است
عشقبازى دگر و نفسپرستى دگر است
(سعدي، 1385: 560)
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بىخبرانند
كان را كه خبر شد، خبرى باز نيامد
(سعدي، 1385: 5)
حقيقت عشق چون خورشيدي است عالمتاب كه پرتو آن پيوسته در تابيدن است و هوي و هوس چون گردي است برخاسته كه جلوي نور آفتاب را ميگيرد و مانع از ديدن آن ميشود.
حقيقت سرايىست آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبينى كه جايى كه برخاست گرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد
(سعدي، 1385: 392)
سعديا عشق نياميزد و شهوت با هم
پيش تسبيح ملايك نرود ديو رجيم
(سعدي، 1385: 806)
عقل و عشق
تقابل عقل و عشق يكي از مباحث مهم ميان عرفا و حكماست. عقل مصلحت انديش است و حسابگر، اما عشق مصلحت انديشي و سوداگري نميشناسد و چنان محبّت دلدار عاشق را به خود مشغول داشته است كه پند هوشمندان و اندرز حكيمان در او اثر نميكند. جان عاشق چنان از شراب ازلي عشق سرمست شده، كه خمار مي عشق او را رها نميكند و عاقبت سر از بيخودي و شيدايي برميآورد و:
هشيار كسى بايد، كز عشق بپرهيزد
وين طبع كه من دارم، با عقل نياميزد
(سعدي، 1385: 635)
مرا هوشى نماند از عشق و گوشى
كه پند هوشمندان كار بندم
مجال صبر تنگ آمد به يك بار
حديث عشق بر صحرا فكندم
(سعدي، 1385: 766)
عشقبازى نه طريق حكما بود ولى
چشم بيمار تو دل میبرد از دست حكيم
(سعدي، 1385: 807)
شرابى در ازل در داد ما را
هنوز از تاب آن مى در خماريم
چو عقل اندر نمیگنجيد سعدى
بيا تا سر به شيدايى برآريم
(سعدي، 1385: 812)
يارا قدحى پر كن از آن داروى مستى
تا از سر صوفى برود علّت هستى
عاقل متفكر بود و مصلحتانديش
در مذهب عشق آى و از اين جمله برستى
(سعدي، 1385: 856)
عقل و عشق دو سلطانند در يك مملكت نميگنجند و حكمراني آن دو در يك قلمرو موجب آشوب و فتنه ميشود، اما اگر سلطان عشق دست تطاول به مملكت عقل دراز كرد، عقل به شحنهاي مانَد، بيلياقت و بيكفايت، عقل در مملكت عشق حكم و فرماني ندارد و چون حاكمي معزول است.
فرمان عشق و عقل به يك جاى نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولايتى...
ز آنگه كه عشق دست تطاول دراز كرد
معلوم شد كه عقل ندارد كفايتى...
سعدى نهفته چند بمانَد حديث عشق؟
اين ريش اندرون بكند هم سرايتى
(سعدي، 1385: 861)
ماجراى عقل پرسيدم ز عشق
گفت: معزول است و فرمانيش نيست
درد عشق از تندرستى خوشتر است
گرچه بيش از صبر درمانيش نيست
(سعدي، 1385: 598)
مَثَلِ زيركان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگين است
دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب كه گور بالين است
(سعدي، 1385: 571)
عقل بيچارهست در زندان عشق
چون مسلمانى به دست كافرى
(سعدي، 1385: 869)
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگر است
اى خردمند كه عيب من مدهوش كنى
(سعدي، 1385: 917)
اما درد عشق دردي است كه درمان ندارد. هيچ طبيبي نميتواند آن را علاج كند. دردمند عشق مانند غريبي است كه در اين جهان گرفتار آمده است و چون ديوانهاي است كه ناصحان اديب پيوسته به پند دادن او مشغولند و پند و اندرز آنان در او اثر نكند، اما هر كس كه شراب عشق نخورده و دُرد درد را نچشيده، از حيات اين جهان بهره و نصيبي نبرده است.
دردى است درد عشق كه هيچش طبيب نيست
گر دردمند عشق بنالد غريب نيست
دانند عاقلان كه مجانين عشق را
پرواى قول ناصح و پند اديب نيست
هر كاو شراب عشق نخوردهست و دُرد دَرد
آن است كز حيات جهانش نصيب نيست
(سعدي، 1385: 595)
درد عشق، راه رسيدن به محبوب است، قلمرو درويشي و فقر و فناست. انسان را از وجود مجازي و عاريتي تهي ميكند و از كام خودخواهي و خودپرستي ميرهاند و از زندان تعينات و تقيداتي كه وجود حقيقي و الهي او را احاطه كرده است، آزاد ميكند و او را چست و سبكبار و سبكبال ميكند تا جان او بتواند در آن ساحت نامتناهي طيران كند.
درد عشق از تندرستى خوشتر است
مُلك درويشى ز هستى خوشتر است...
خودپرستى خيزد از دنيا و جاه
نيستى و حقپرستى خوشتر است
چون گرانباران به سختى میروند
هم سبكبارى و چستى خوشتر است
(سعدي، 1385: 561)
منزل عشق از جهانى ديگر است
مرد عاشق را نشانى ديگر است
بر سر بازار سربازان عشق
زير هر دارى جوانى ديگر است
عقل مىگويد كه اين رمز از كجاست
كاين جماعت را نشانى ديگر است
(سعدي، 1385: 563)
هر آدمى كه كشتۀ شمشير عشق شد
گو غم مخور كه ملك ابد خونبهاى اوست
از دست دوست هرچه ستانى شكر بود
سعدى رضاى خود مطلب چون رضاى اوست
(سعدي، 1385: 579)
لقاي دوست
عاشق جز به لقاي محبوب و معشوق خرسند نيست و رسيدن به وصال دوست مقصد اعلاي اوست و هيچ غايتي برتر از رضا و تسليم در برابر مطلوب و محبوب نيست. عاشق هر چه عشق خود را پنهان كند، راز نهان او برملا ميشود و ماجراي عشق او شهرة آفاق ميشود. عالم وجود سراسر پر از ولوله و غلغله عشق است و هيچ سري نيست كه در آن سوداي عشق محبوب ازلي نباشد.
مقصود عاشقان دو عالم لقاى توست
مطلوب طالبان به حقيقت رضاى توست...
بودم بر آن كه عشق تو پنهان كنم وليك
شهرى تمام غلغله و ماجراى توست...
هر جا سرىست خستة شمشير عشق تو
هر جا دلىست بستة مهر و هواى توست
(سعدي، 1385: 580)
مشنواى دوست كه غير از تو مرا يارى هست
يا شب و روز به جز فكر توام كارى هست
به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس
كه به هر حلقه موييت گرفتارى هست
(سعدي، 1385: 591)
سرچشمه و اصل همة عشقها آن عشق ازلي است كه زمان و مكان نميشناسد و مبدأ هستي عالم و آدم است. آن عشق مطلق كردگار و علت كشش و جذب و انجذاب در سلسله مراتب هستي است و اگر آن عشق مطلق نبود، عشقهاي مقيّد معني نداشت. محبت او نسبت به محبت ما، سبق ذاتي دارد و علت وجود آن است.
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستى
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستى
تو نه مثل آفتابى كه حضور و غيب افتد
دگران روند و آيند و تو هم چنان كه هستى
(سعدي، 1385: 856)
از بسياري از اشعار سعدي چنان استفاده ميشود كه او مقامات سلوك را يكي پس از ديگري طي كرده و پس از رسيدن به مرتبه غنا، از آن نيز درگذشته و به مقام بقا كه كمال آن در اولياء محمدي(ص) است، واصل شده است. يكي از نشانههاي اين مقام آن است كه حق را مرآت خلق و خلق را آيينه حق ميبيند. به حق ميبيند، به حق ميشنود و به حق ميگويد.
بهجهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
به غنيمت شمر اى دوست دم عيسى صبح
تا دل مرده مگر زنده كنى كاين دم از اوست
نه فلك راست مسلّم نه ملك را حاصل
آنچه در سرّ سويداى بنىآدم از اوست
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقىست
به ارادت ببرم درد كه درمان هم از اوست
زخم خونينم اگر بِهْ نشود بِهْ باشد
خنك آن زخم كه هر لحظه مرا مرهم از اوست
غم و شادى برِ عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده شادى آن كاين غم از اوست
پادشاهى و گدايى برِ ما يكسان است
كه براين درهمه را پشت عبادت خم از اوست
سعديا گر بكند سيل فنا خانة دل
دل قوى دار كه بنياد بقا محكم از اوست
(سعدي، 1385: 577)
غوغاى عارفان و تمنّاى عاشقان
حرص بهشت نيست كه شوق لقاى توست
گر بنده مینوازى و گر بنده میكُشى
زجر و نواخت هر چه كنى، راى راى توست
(سعدي، 1385: 579)
يك نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان مىدهند تا بخريم
گر تو گويى خلاف عقل است اين
عاقلان ديگرند و ما دگريم
(سعدي، 1385: 812)
از ديدگاه شيخ سعدي آنچه انسان را از همة موجودات، حتي از فرشتگان ممتاز ميكند، همان سرّ عشق است. فيلسوفان انسان را حيوان ناطق ناميدهاند، امّا هر موجودي در حد وجودي خود داراي قوّه نطق است و به فرمودة قرآن: «سبحان الذي انطق كل شي»، پاك آن خداوندي است كه همه چيز را به نطق آورده است. پس نطق به تنهايي نميتواند فصل ضمير انسان از ديگر موجودات باشد. آنچه انسان را از همة موجودات متمايز ميكند و فصل اخير او به شمار ميرود، همان اتصاف او به حقيقت عشق است.
گر آدمى صفتى، سعديا به عشق بمير
كه مذهب حَيَوان است همچنين مردن
(سعدي، 1385: 829)
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى؟
تو خود چه آدميى كز عشق بیخبرى؟
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نيست تو را كژ طبع جانورى
(سعدي، 1385: 870)
سخن بيرون مگوى از عشق سعدى
سخن عشق است و ديگر قال و قيل است
(سعدي، 1385: 565)
هر كه عاشق نبود، مرد نشد
نقره فايق نگشت تا نگداخت
هيچ مصلح به كوى عشق نرفت
كه نه دنيا و آخرت در باخت
(سعدي، 1385: 540)
من اختيار خود را تسليم عشق كردم
همچون زمام اُشتر بر دست ساربانان
(سعدي، 1385: 825)
هر كه معشوقى ندارد عمر ضايع میگذارد
همچنان ناپخته باشد هر كه بر آتش نجوشد
(سعدي، 1385: 650)
چه وجود نقش ديوار و چه آدمى كه با او
سخنى ز عشق گويند و در او اثر نباشد
(سعدي، 1385: 643)
عشق و زيبايي
عشق و جمال توأمانند و وجود يكي بدون ديگري ميّسر نيست. عاشق نه تنها جمال معشوق را نظاره ميكند، بلكه در آن محو ميشود و مشاهدة آن جمال نامتناهي، او را مست و از خود بيخود ميكند.
كمال حُسن وجودت ز هر كه پرسيدم
جواب داد كه در غايت كمال است اين
(سعدي، 1385: 838)
هر گلى نو كه در جهان آمد
ما به عشقش هزار دستانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه كنند
ما تماشاكنان بستانيم
(سعدي، 1385: 813)
عيش در عالم نبودى گر نبودى روى زيبا
گر نه گل بودى، نخواندى بلبلى بر شاخسارى
(سعدي، 1385: 877)
شراب خوردۀ معنى چو در سماع آيد
چه جاى جامه كه بر خويشتن بدرّد پوست
(سعدي، 1385: 575)
عاشقان كشتگان معشوقند
هر كه زندهست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا كه را چشم اين نظر باشد
كس ندانم كه دل بدو ندهد
مگر آن كس كه بىبصر باشد
(سعدي، 1385: 639)
سعدي و عشق
عشق با وجود سعدي آنچنان عجين شده كه در برخي از اشعار، خود را همسنگ عشق ميداند و در روز قيامت با عشقِ محبوب سر از لحد برميآورد:
در قيامت چو سر از خاك لحد بردارم
گرد سوداى تو بر دامن جانم باشد...
جان برافشانم اگر سعدى خويشم خوانى
سَرِ اين دارم اگر طالع آنم باشد
(سعدي، 1385: 640)
سعدى ار عشق نبازد چه كند ملك وجود؟
حيف باشد كه همه عمر به باطل برود
(سعدي، 1385: 682)
پارسايان ملامتم مكنيد
كه من از عشق توبه نتوانم
هر كه بينى به جسم و جان زندهست
من به اميد وصل جانانم
به چه كار آيد اين بقيّت جان
كه به معشوق برنيفشانم؟
(سعدي، 1385: 795)
عاقلان از بلا بپرهيزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پاي رفتن نماند سعدي را
مرغ عاشق بريده پر باشد
(سعدي، 1385: 639)
عشق سعدى نه حديثىست كه پنهان ماند
داستانىست كه بر هر سر بازارى هست
(سعدي، 1385: 592)
سعدى نظر از رويت، كوته نكند هرگز
ور روى بگردانى، در دامنت آويزد
(سعدي، 1385: 635)
همين كه پاى نهادى بر آستانۀ عشق
به هوش باش كه دست از جهان فروشويى...
ز خاك سعدى بيچاره بوى عشق آيد
هزار سال پس از مرگش ار بينبويى
(سعدي، 1385: 937)
هر كه نشنيدهست وقتى بوى عشق
گو به شيراز آى و خاك من ببوى
(سعدي، 1385: 921)
سعدى ز خود برون شو، گر مرد راه عشقى
كآن كس رسيد در وى، كز خود قدم برون زد
(سعدي، 1385: 635)
باد صبح و خاك شيراز آتشىست
هركه را در وى گرفت آرام نيست
(سعدي، 1385: 599)
بلاى عشق خدايا ز جان ما برگير
كه جان من دل از اين كار بر نمیگيرد
(سعدي، 1385: 634)
چو در ميدان عشق افتادى اى دل
ببايد بودنت سرگشته چون گوى
دلا گر عاشقى مىسوز و مىساز
تنا گر طالبى مىپرس و مىپوى
(سعدي، 1385: 922)
مرا و عشق تو گيتى به يك شكم زادهست
دو روح در بدنى چون دو مغز در يك پوست
(سعدي، 1385: 573)
عمرسعدى گر سر آيد درحديث عشق شايد
كاونخواهدماند بیشك و اين بماند يادگارى
(سعدي، 1385: 878)
كهن شود همهكس را به روزگار ارادت
مگر مرا كه همان عشق اوّل است و زيادت
(سعدي، 1385: 542)
اى مِهر تو در دلها، وى مُهر تو بر لبها
وى شور تو در سرها، وى سِرّ تو در جانها
تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
كوتهنظرى باشد رفتن به گلستانها
(سعدي، 1385: 537)
حديث عشق پاياني ندارد. هر چه انسان ماجراي عشق را شرح دهد. حتي يكي از هزاران وصف آن را باز نگفته است، مهري كه از ازل در دل آدمي نشسته است، تا ابد باقي است و با گذشت روزگار از دل نميرود. همين اندك از شرح حكايت عشق كفايت ميكند و باقي اسرار و رموز عشق را جز به غمگساران عشق نتوان گفت.
چندين كه برشمردم، از ماجراى عشقت
اندوه دل نگفتم، الّا يك از هزاران
سعدى به روزگاران، مهرى نشسته در دل
بيرون نمىتوان كرد، الّا به روزگاران
چندت كنم حكايت، شرح اين قدر كفايت
باقى نمىتوان گفت، الّا به غمگساران
(سعدي، 1385: 821)
به پايان آمدايندفتر حكايت هم چنان باقى
بهصددفترنشايد گفتحسب الحال مشتاقى...
نشانعاشقآنباشد كه شب با روز پيوندد
توراگرخواب میگيرد نه صاحب درد عشّاقى
(سعدي، 1385: 893)
گفتم نهايتى بود اين درد عشق را
هر بامداد مىكند از نو بدايتى
معروف شد حكايتم اندر جهان و نيست
با تو مجال آنكه بگويم حكايتى
(سعدي، 1385: 861)
عمرم به آخر آمد، عشقم هنوز باقى
وز مى چنان نه مستم، كز عشق روى ساقى
(سعدي، 1385: 894)
خاكى از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاكسترى
(سعدي، 1385: 875)
.....................................
منابع:
1. حافظ، شمسالدين محمد (1369). ديوان خواجه شمسالدين محمد حافظ شيرازي، به اهتمام محمد قزويني و قاسم غني، تهران: زوار.
2. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس؛ مركز سعديشناسي.
3. مولوي، جلالالدين محمد بن محمد (1382). مثنوي معنوي، تصحيح رينولد ا. نيكلسون، تهران: هرمس.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.