حكمت نظري و حكمت عملي در آثار سعدي دكتر غلامحسين ابراهيميديناني
چكيده:
سعدي، حكمتداني است برجسته كه شخصيتش آميزهاي از مدرسه، محيط، سفر و استعداد خدادادي است. سعدي اهل نظر است و حكمت عملي و نظري در همة آثارش جايگاه ويژهاي دارد و اگرچه در نظاميه بغداد فقه شافعي و كلام اشعري خوانده است، اما به مدد انديشه و عرفان از آنان گذشته و خود صاحب اثر و نظري ماندگار در حكمت ديني و زبان فارسي شده است. در اين مقاله ضمن بررسي تأثير «مدرسه و محيط» در ساخت شخصيت سعدي به ديدگاههاي خداجويانه و انسانگرايانه سعدي و ارتباط بين انسان و خدا در آثارش؛ به ويژه در بوستان و گلستان پرداخته شده است.
كليد واژه: سعدي، نظاميه، حكمت، بوستان، گلستان.
هزار جهد بكردم كه سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسّرم كه نجوشم
(سعدي، 1385: 785)
اگر بخواهيم شيخ اجل سعدي ـ عليهالرحمه ـ را مانند هر بزرگ ديگري بشناسيم، بايد براساس دو عامل اين روند را طي كنيم؛ يكي مدرسه و يكي محيط. من گاهي به ديگران ميگويم كه؛ بگو در چه مدرسهاي درس خواندهاي تا بگويم تو چه كسي هستي. مدرسه براي شناختن شخص مهم است. اينكه از چه مدرسهاي فارغالتحصيل ميشود و بعد در چه محيطي زندگي ميكند، داراي اهميت است. مدرسه و محيط هر دو عامل تعيينكننده هستند و محيط كمي فراتر از مدرسه هست و گاهي ممكن است بين محيط و مدرسه تعارض باشد. من به طور اجمال عرض ميكنم كه محيط يك اقتضايي دارد و مدرسه يك اقتضايي دارد. حالا بعد ببينيم كه آيا انسان محصول محيط و مدرسه هست يا نه، يك عامل ديگر هم اين وسط هست.
بدون ترديد سعدي در نظامية بغداد درس خوانده و با صراحت خودش به اين نكته اشاره كرده: «مرا در نظاميه ادرار بود». او درس خواندة نظاميه است. او در بغداد درس خوانده كه مركز نظاميهها بوده. يكي از مهمترين دانشگاههاي جهان اسلام، دانشگاههاي نظاميه در سراسر جهان اسلام بوده كه دقيقاً مثل دانشگاههاي امروز ضوابط داشته. اين امر تدبير خواجه نظامالملك بوده و از نظر تشكيلات منظم بوده، اما محتواي اين دانشگاهها فقه شافعي و كلام اشعري بوده و بس. البته ادبيات را كه مقدمات بوده، بايد ميخواندند. ادبيات عربي و فقه شافعي و كلام اشعري. سعدي درس خواندة نظاميه است. در اين امر هيچ ترديدي نيست و مسلماً در او اثر داشته، اما محيط سعدي «در اقصاي عالم بگشتم بسي» بوده، اما اقصاي عالم كجاست؟ ظاهراً سعدي تا مراكش رفته بوده و شمال آفريقا را هم ديده است. شايد هم چين و ماچين. خيلي سفر كرده بوده و با اشخاص بسياري از جمله همام تبريزي، صفيالدين اردبيلي و... ملاقات داشته. اينها افراد بزرگي هستند و ملاقات اشخاصي مثل سعدي هم يك ملاقات معمولي نيست، خيلي چيزها كسب ميكنند. آدمهاي جهان ديده، آدمهاي بزرگ ديده، سرد و گرم روزگار چشيده آن هم نه در مدت كم. خداوند به او تفضلي داشته و عمر درازي به او داده است. شايد در بين گويندگان و بزرگان ما كمتر كسي طول عمر سعدي را داشته. شيخ اشراق نبوده كه در 38 سالگي شهيد شود. بيش از 90 سال عمر كرده است. يك چنين استعدادي از آن مدرسه و در اقصاي بلاد عالم و سرد و گرم روزگار چشيده با يك عمر دراز. حالا سعدي محصول مدرسه، روزگار دراز و اشخاص و تجربيات سفر است.
اما هيچ يك از اينها سعدي را نساخته، سعدي را زمان خود ساخته و سعدي معاصر عصر خود بوده است. يعني عصر خودش را دريافت. اگر ميخواست حرفهاي ديگران را تكرار كند، تكرار ميكرد. اگر ميخواست حرفهاي نظاميه را تكرار كند، يك قران به درد نميخورد. نه فقه شافعي و نه كلام اشعري هيچ كدام به درد نميخورد.
اما سعدي روح زمانة خود را گرفت. آن استعدادي كه خدا به او داده بود. او معاصر با عصرش بود و مبدأ تاريخ و دورانساز شد و تا زبان فارسي، در حيات است، سعدي همچنان ميدرخشد و بلكه تا سعدي، سعدي است، زبان فارسي همچنان ميدرخشد.
روح اشعريت سعدي، اشعري به ذات است؛ يعني تحصيلات اشعري كرده، نظاميه اشعري بوده و اشعري ساخته است. غزالي و امامالحرمين جويني ساخته. اينها همه هممدرسهاند، اما با فاصلة زماني و سعدي هم آنجا بوده. حافظ الحمدالله آنجا را نديده. ولي اينها درسخواندههاي نظاميهاند. درس خواندههاي نظاميه همه اشعري هستند و از جمله سعدي. بيت اول بوستان:
به نام خداوند جان آفرين
حكيم سخن در زبان آفرين
(سعدي، 1385: 305)
است. «حكيم سخن در زبان آفرين» يك جمله است و مصرع دوم يك جمله است. تمام تاريخِ جدال فكري و كلاميِ اسلام را اين يك مصرع در بردارد و حالا ميگويم چرا. در كمبريج، آكسفورد، واشنگتن و هاروارد،امروز مهمترين و رايجترين جريان فكري فلسفي، فلسفه تحليل زباني است. عصارة تمام حرفهاي فلاسفه مغرب زمين در اروپا و آمريكا تمام ماجراي جنگ مشاهير معتزله در تمام طول اسلام، در همين يك مصرع سعدي نهفته است. «حكيم سخن در زبان آفرين». زبان سخن را ميآفريند يا سخن در زبان آفريده ميشود؟ زبان سخن ميگويد. الان من دارم با زبانم حرف ميزنم يا سخن در زبان آفريده ميشود؟ امروز فلسفة تحليل زباني جنگش بر سر همين موضوع است. تحليل ميكند كه زبانِ من ميسازد. خوب بله زبان نقش دارد و ميسازد. واژهها، الفاظ، جملهها و بعد ميرود روي مصاديق يا نه زبان من ميچرخد و يك معني در آن آفريده ميشود؟ سعدي تكليف خودش را روشن كرد و اشعريتش را ثابت كرد. «حكيم سخن در زبان آفرين». من سخن نميآفرينم، در زبان من سخن آفريده ميشود. چه كسي ميآفريند؟ خدا. خدا در زبان من سخن ميآفريند، اما من آفرينندة سخن نيستم. تمام جنگ اشعري و معتزلي همين كلمه است. اشاعره چه ميگفتند؟ قائل به قِدَم كلام بودند. سخن قديم است و مال ما نيست. در كل تاريخ يك شعر است كه تمام فلسفه اشعريت در اين يك شعر خلاصه شده است:
ان الكلام لفي الفواد و انما
جعل اللسان علي الفواد دليلا
كلام يعني سخن، در دل است. دل هم مركز تجلّي خداوند است. از طرف خداست. زبان چه كاره است؟ زبان نماينده آن سخن است. «و انما جعل اللسان علي الفواد دليلا» و سعدي همين مطلب را به عنوان فلسفه اشعريت در اين مصرع دوم آورده. «حكيم سخن در زبان آفرين». سخن در زبان من آفريده ميشود. من آفريننده سخن نيستم. من سخنگو نيستم. من زبانم را حركت ميدهم. خدا در زبان من سخن ميآفريند. اين خلاصه اشعريت است و سعدي اين است.
ما تحصيل كرده نظاميه در جهان اسلام ايراني فراوان داريم كه غزالي از جمله آنهاست. غزالي و سعدي دو چهرة بزرگ هستند. اينها اشعري مسلك بودند و اشعري المدرسه، اما به حكم اينكه به عالم عرفان قدم گذاشتهاند و سعدي هم وارد حوزة عرفان شده، عارف بزرگي است. عارف نميتواند كه اشعري بماند و بايد عبور كند. ممكن است اصطلاحات اشعري به كار ببرد و ميبرد. ممكن است شكل و قيافه اشعري گونه در بيانش باشد و هست، اما عارف ديگر نميتواند اشعري باشد، حالا ميگويم چرا. مولوي هم اشعري بوده، مكتب او و پدرش مكتب اشعري بوده. عطار اشعري درجه يك بوده و همينطور همة اين بزرگان، ولي هيچ يك از آنها ديگر اشعري باقي نماندند. اين خصلت عرفان است. عرفان كيميايي است كه ديگر اشعري را ميگذارد كنار و بايد عبور كند. چون يك اصل اوليه عرفان، وحدت وجود است. وحدت وجود سمّ مهلك اشعريت است. ديگر نميتواند آدم وحدت وجودي و اشعري هم باشد. عطار و مولوي ديگر نميتوانند اشعري باشند. غزالي هم آخر عمرش عبور كرد، ولي سعدي از همان جواني. سعدي هم عبور كرد:
چو سلطان عزّت عَلَم بركشد
جهان سر به جيب عدم دركشد
(سعدي، 1385: 393)
اين آدم ميتواند اشعري باشد؟ سعدي فيلسوف به معناي مصطلح كلمه نيست. ما نميتوانيم بگوييم سعدي يك فيلسوف است، اما فلاسفه اصحاب نظرند. حالا در عمل به كار آيد يا به كار نيايد، بحث ديگري است. بعضي فلاسفه اصحاب عمل هم هستند، بعضيها هم اصلاً با عمل كاري ندارند. آنچه مسلّم است، فيلسوفان اصحاب نظرند و سعدي خودش مفتي اصحاب ملت نظر است. اينجا يك نكته است، مفتي اصحاب نظر نيست، مفتي اصحاب ملت است و اين هم خودش يك نكته است كه چرا ميگويد ملت اصحاب نظر. اصحاب نظر مفتي ندارند، اصحاب نظر اگر مفتي داشته باشند كه ديگر نظر نيست. اگر اصحاب نظر مفتي داشته باشند، باز هم اصحاب نظرند، نه. ما مفتي اصحاب نظر نداريم، مفتي ملت اصحاب نظر داريم و سعدي مفتي ملت اصحاب نظر است. فيلسوف نيست، اما حكيم است بدون هيچ ترديدي. حالا حكيم چه كسي است؟ فيلسوف چه كسي است؟ ما غالباً فيلسوف و حكيم را گاهي جابهجا ميگوييم يا مثلاً ميگوييم فيلسوف حكيم است يا حكيم فيلسوف است يا گاهي ميگوييم فيلسوف است و منظورمان حكيم هم هست. اين دو خيلي به هم نزديك هستند، اما من در يك كلمه اين تفاوت را بيان ميكنم. واژه حكمت در آن حكم، تصميم و عمل است. فلسفه واژه يوناني است. فيلوسوفيا يعني دوستدار حكمت و دانش. اين واژه يوناني است و فلسفه هم يوناني است به ذات، اما حكمت هم به ذات ايراني است حتي به پيغمبر ايراني، زردشت، حكيم ميگفتند. به او ميگفتند حكيم زردشت. حكيم حكمت. اين خاخام يهودي هم از حكيم استخراج شده. خاخام عبري است به معناي حكيم. آنها اين واژه را از ما و از ايران باستان گرفتند. حكمت يعني اتقان صنع. اينطور ترجمه و تفسير كردند. اتقان صنع يعني چي؟ يعني هر سخني گفته ميشود، عملي به دنبالش است كه محكم است و حكيم هم يعني محكم، استحكام، حكم قطعي. اتقان صنع يعني محكم است. يعني خللناپذير است. صنعي است كه متقن است. اين صنع يك حكمت است. حكيم يعني كسي كه كار درست انجام ميدهد. حالا فيلسوف يعني چه؟ فيلسوف يك نظر ميدهد، ميخواهد درست باشد، ميخواهد درست نباشد. مگر هر فيلسوفي درست ميگويد؟ اگر يك فيلسوف آخرين حرف را ميزد كه ديگر همه چيز تمام ميشد. فلسفه كه بنا نيست تمام شود. فلسفه همينطور پيش ميرود، اما تا كجا؟ نميدانيم. بدون فلسفه حكمت هم نظر است، اما اتقان صنع در حكمت هست. اين را ميگوييم حكيم. پس حكيم يك مقدار كارش محكمتر است. سعدي فيلسوف به معناي مصطلح كلمه نيست. فلسفه هم نخوانده. اصطلاحات فلسفي را هم نميداند. در آثار سعدي هم اصطلاحات فلسفي نميبينم. در آثار حافظ گاهي ميبينم. حافظ با اينكه نميخواهد اصطلاح به كار ببرد، اما گاهي اصطلاح به كار برده تا نشان بدهد كه ما اينها را بلديم، اما من اصطلاح فلسفي در آثار سعدي نديدم، اما او هم حكيم است، يعني نظر محكم دارد. متقن است و محصول زمانش است.
من به طور اجمال از بوستان و گلستان صحبت ميكنم. حافظ به شعر سخن گفت و سعدي به نظم و نثر. نثرش از شعرش كمتر نيست و شعرش از نثرش كمتر نيست. نثرش اينقدر زيباست كه به شعر نزديك است. اين مرد بزرگ در اين دو كتاب سخنهايي گفته كه تا عالم و آدم در روي كره زمين زندگي ميكنند، به اين حرفها نيازمند هستند و ما اگر اين سعدي را عَلَم ميكرديم، به جاي چيزهاي ديگر، حرف اول را در دنيا ميزديم. گلستان چيست؟ و بوستان چيست؟ چه تفاوتي با هم دارند؟ مطالب هر دو دربارة انسان است. اما گلستان از انسان و جامعه صحبت ميكند آنچنان كه هست و واقع هست. در بوستان از انسان و اجتماع آنچنان كه بايد باشند. دو تا واژه به كار بردم. انسان و جامعه انساني آنچنان كه هست و انسان و جامعه انساني آنچنان كه بايد باشد. خيلي ميان اين دو تفاوت است. انسان اگر خودش را آنچنان كه هست، نشناسد، درباره آنچه كه بايد باشد، نميتواند تصميم بگيرد. اول بايد آنچنان كه هست، خودش را بشناسد، بعد ميتواند بفهمد آنچنان كه بايد باشد، چگونه است. حالا ميخواهيم وارد اين بحث بشويم. سالها وقت ميخواهد نه چند دقيقه كه اين «بايد» را از كجا درآورده؟ منشأ اين «بايد» چيست؟ از كجا درميآيد؟ وارد بحث فلسفياش نميشوم، چون رشته درازي است، اما همين «بايد» اگر نباشد، انسان متوقف ميماند. من آنم كه هستم. در همين حد كه باقي بمانم كافي است. يك لحظه نه، يك دقيقه نه، يك سال نه، صد سال اگر من همينطور كه هستم، باقي بمانم، مرگ من است و مرگ هر آدمي. مولا علي(ع) ميفرمايد: واي بر كسي كه دو نفسش يكسان باشد، در اين صورت او مرده است. من بايد باشم. خدا فقط ميگويد من آنم كه هستم. خدا چگونه خود را معرفي كرده؟ خدا ميگويد من آنم كه بايد باشم؟ هيچ معني ندارد. خدا هيچ وقت نميگويد من آنم كه بايد باشم. گفته من آنم كه هستم. ما بايد چه بگوييم؟ ما نميتوانيم بگوييم من آنم كه هستم. در اين حرف انحطاط هست. من آنم كه ميشوم. من كيام؟ نميدانم. در آخرين نفس و در آخرين وقت معلوم ميشود من چي هستم. حالا منم، يك لحظه ديگر يك چيز ديگر هستم. يك لحظه ديگر ممكن است من 180درجه تغيير كنم. من آنم كه ميشوم. خدا ميگويد من آنم كه هستم. فرق بين انسان و خدا همين است.
حالا سعدي ـ عليهالرحمه ـ در گلستان از آن «من آنم كه هستم» سخن ميگويد و اين هم خيلي مهم است كه سعدي به طور دقيق آن را ريشهيابي كرده. روانشناسان و روانكاوان در مقابل گلستان و تئوريهاي آن عاجزند. سعدي چقدر دقيق ماهيت انساني را شناسايي كرده. سعدي درون انسان را كاويده كه انسان و جامعه چي هست و در بوستان ميگويد كه چه بايد باشيم. اين حكمت عملي است. سعدي حكيم است و دارد درس اخلاق ميدهد و چه اخلاقي. من براي گلستان اين شعر سعدي را بيان ميكنم:
تو كز محنت ديگران بيغمي
نشايد كه نامت نهند آدمي
(سعدي، 1385: 31)
اگر يك آدمي باشي كه از محنت ديگران بيغم باشي، بيخيال باشي، حالا هر چي شد، شد. اين آدم هست يا نه؟ اين آدم نيست. هـمه گـلستان در ايـن يك بـيت خـلاصه ميشود.
اما بوستان اخلاق است. اخلاقي است كه لحظه به لحظه بايد مواظب باشي. اين اخلاق را هم سعدي ريشهاش را به عشق ميرساند. بايد دوست داشته باشي كه خوب باشي. چقدر ميخواهي خوب باشي. بايد عاشقانه بخواهي.
هزار جهد بكردم كه سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميّسرم كه نجوشم
(سعدي، 1385: 785)
همين نكته وصفالحال سعدي است. او عاشقانه انسان را دوست دارد و عاشقانه خدا را ميپرستد و بر سر آتش ميجوشد و نميتواند كه نجوشد. آتش زير آن است. آتش چيست؟ دردمندي انساني. آتشي كه انسان را ميسوزاند، اين آتش ظاهري بدن است. بدن را ميسوزاند. آتشي كه روح آدمي را ميسوزاند، دردمندي است. هم عصر بودن همين است. سعدي ميجوشد. دردمند است و دردمندانه سخن ميگويد و چه زيبا سخن گفته. بيترديد سازمان ملل و جوامع بينالمللي حقوق بشري حق دارند كه امروز اين شعر سعدي را بنويسند. بايد به آب طلا آن را بنويسند: «بنيآدم اعضاي يك پيكرند» اين است تربيت ما. اي كاش همة زمانها همينطور بوديم و اين شعر سعدي را سرمشق قرار داده بوديم.
كَرَم بين و لطف خداوندگار
گنه بنده كردهست و او شرمسار
(سعدي، 1385: 4)
بنده گناه كرده، حالا چه كسي شرمسار است؟ خدا. از اين محكمتر ميشود حرف زد؟ اين را سعدي خود سروده و يا مدد از اسلام يا قرآن گرفته؟ اين سخن قرآني است. اين كلام را خودش نگفته. از قرآن كمك گرفته است. مضامين آيات قرآن «سبقت رحمتهُ غضبه» بله خدا هم غضب دارد و هم رحمت. جمال و جلال هر دو صفات خداوند است، اما كدام مقدّم است؟ اول غضب بعد رحمت؟ يا اول رحمت است بعد غضب؟ اول بودن يعني چي اينجا. اول زماني است يعني يك لحظه قبل است. يعني اولويت با رحمت است يعني غضب غرق در رحمت است. يعني رحمت مستولي ميشود بر غضب. حالا سعدي اينگونه به اين زيبايي ميگويد. ابن عربي اما عذاب جهنم را از عذب ميداند. واژه عذب يعني گوارا. «عذب العذاب من العذب» يعني گوارا و خوب و قشنگ است. كسي كه در جهنم رحمت حق را ميبيند، هم زيباست و اگر كسي از معرفت حق بيگانه باشد، بهشت هم برايش جهنم است، ولي سعدي چقدر زيبا ميگويد: «گنه بنده كرده است و او شرمسار» اگر ما اين رحمت را سرمشق زندگيمان قرار دهيم، در يك جامعه اينگونه رحمت خداوند را در كائنات و در بشري كه مظهر صفات جلال و جمال خداوند است، در آن صورت جامعهاي خواهيم داشت كه ديگر نه در آن افسردگي وجود دارد، نه غضب و نه شرّ. رحمت الهي اين است. ما يك چنين خدايي داريم. اصلاً در خدا شك نيست. مسئلهاي كه هست و از همه مهمتر بوده و در موردش غفلت شده و كمتر روي آن بحث شده، مسئلهاي است كه از اثبات صانع مهمتر است. ميدانيد آن چيست؟ ارتباط انسان با خداست. اين مسئله كمتر مورد توجه قرار گرفته كه ارتباط انسان با خدا چه ارتباطي است؟ ارباب و نوكري است؟ سرهنگ و سرباز است؟ اين چه ارتباطي است؟ حالا ميگوييم خالق و مخلوق. بله ميفهمم. مفهوم خالق و مخلوق كمي بيشتر از اينهاست. ميدانيد چرا؟ من نميگويم. خود خدا دارد نوع رابطهاش را بيان ميكند. خودش ميگويد من خالق شما هستم، ولي ببينيد آياتي وجود دارد مثل: «و هو معكم اينما كنتم». خدا هر جا هستيد با شماست. خدا با شماست يعني چي؟ معكم يعني چي؟ معيت قيّومي با شما دارد. در خواب و بيداري، در سفر و حضر، پيري و جواني، حيات و مرگ «معكم اينما كنتم» است. اين رابطة خدا با انسان است. سعدي اينها را در بوستان و در گلستان به ما گفته است. نميدانم گلستان قويتر است يا بوستان، اما ميدانم گلستان انسان را آنچنان كه هست و بوستان آنچنان كه بايد، ميپرورد.
منابع:
1. سعدي، مصلحبن عبدالله (1385). كليات سعدي، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس، مركز سعديشناسي.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1392/2/24 (1319 مشاهده) [ بازگشت ] |