جلوههاي شخصيت سعدي علي دشتي چكيده:
در اين مقاله كوشيده شده تا ويژگي قصيده و نيز نوع قصيدههاي شاعران مورد بررسي قرار گيرد و با قصايد سعدي نوع و ويژگيهاي آن مورد قياس واقع شود. نويسنده بر آن است كه بخشي از قصايد سعدي ميدان تأملات و عرصه جولان تخيّلات و مشاعر اوست و بخش ديگر در مدح امرا و سلاطين معاصر است كه تفاوت آشكاري با مدح دريوزهگران و متملقان دارد. به باور وي سعدي در قصايد سيماي خردمند و مصلح خيرانديشي را پيدا ميكند كه پند و انذار ميپراكند.
كليد واژه: مديحهسرايي، قصايد سعدي، پند و انذار.
نه هر كس حق تواند گفت گستاخ سخن ملكيست سعدي را مسلم
قصيدهسرايي از رايجترين صورتهاي شعر پارسي است. هنگامي كه حقيقت شعر بازار كسادي داشت، مديحهسرايان به انواع نعمت و حرمت ميرسيدند. امرا و زورمندان، به همان دليلي كه به بازوي شمشيرزن، به انواع عمّال جور، به خدم و حشم و تمام آن چيزهايي كه موجبات جلال و احتشام آنها را فراهم ميكرد، نياز داشتند، زبانآوران چيرهدستي كه آنها را بستايند، صيت عدل و شجاعت آنها را به اقطار جهان بفرستند و بالجمله غرور و شهوت خودنمايي آنان را نوازش كنند، نيز جزء لوازم ضروري جاه و بزرگيشان محسوب ميشدند. سير در اين بازار مكارهاي كه مديحهسرايان به شكلهاي گوناگون كالاي خود را عرضه كردهاند، يكي از دردناكترين فصول تاريخ ادبي ايران است. در اين نمايشگاه شرمانگيز است كه خوي گدايي، طبع پست بندگي، زوال اصل رادي و مردمي، جبههسايي بر آستان زور، خاموشي صداي عدالت و راستي و خلاصه دروغ و تذللهاي نفرتانگيزي كه از شأن انسانيت ميكاهد، به اسم شعر در معرض تماشا گذاشته شده است.
اگر نه اين بود كه مديحهسرايان دو خدمت گرانبها به ادبيات پارسي كرده بودند، سزاوار بود صورت اين انسانيت پست و زبون شده را چون كالايي پليد و زيانبخش به آتش بيفكنيم: تلاش مداوم اين طايفه در آفريدن تعبيرات تازه، يافتن تركيبات نو و ابداعهايي كه براي بيان تصورات خود به كار بستهاند، در نشو و نماي زبان و سير تكاملي آن مؤثر بوده است. از طرف ديگر در مقدمة مدايح خود به توصيف طبيعت، به تغزل و ابداع صحنههاي شاعرانه پرداختهاند.
علاوه بر اين، در ميان قصيدهسرايان، پيشاني بلند ناصرخسرو ميدرخشد كه بر آستانة كسي فرو نيامده، قصايد عارفانة سنايي و خاقاني هست، شكواهاي مسعود سعد و خمريّات منوچهري و تغزلهاي نغز فرخي هست، همچنين قصايد سعدي هست كه خود باب جداگانه و خاصي در ادبيات ما دارد.
يك قسمت از قصايد سعدي ميدان تأملات و تفكرات و عرصة جولان تخيلات و مشاعر اوست و قسمت ديگر كه شايستة شأن سعدي ندانستهاند، در مدح امرا و سلاطين معاصر است و آنهايي كه دنبال زيبايي و كمال ميروند، آن را بر وي خرده گرفتهاند.
براي اينكه در اين باب وجه تمايز سعدي ديده شود، بايد به طرز گفتار مديحهسرايان قبل از وي نظري افكند تا مشهود شود اين شاعر گرانقدر، حتي هنگام مدح، پيشاني فروافتادة دريوزهگران و متملقان را ندارد، بلكه برعكس، سيماي خردمند و مصلح خيرانديشي را پيدا ميكند كه پند و انذار ميپراكند. بيخود اين بيت ظهير فاريابي زبانزد مردم شده و آنرا حد اعلاي ژاژخايي پنداشتهاند:
نُه كرسي فلك نهد انديشه زير پاي تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان دهد
[ظهير فاريابي، 1361: 60]
اين بيت چون وسيلهاي براي سعايت حاسدان و ناخشنودي پادشاه زبان نفهم سلجوقي شد،مشهور گرديد ور نه ديوان وي از اينگونه اغراقهاي شرمانگيز لبريز است:
ايزد چو كارگاه فلك را به كار كرد از كاينات ذات تو را اختيار كرد
اول تو را يگانه و بيمثل آفريد وانگه سپهر هفت و عناصر چهار كرد
[همان: 54]
غضايري و عنصري براي مدح محمود غزنوي به تكاپو افتاده، عالم وجود را طفيل تركي عاجز مانند خويش مردني قرار دادهاند. غضايري ميگويد:
صواب كرد كه پيدا نكرد هر دو جهان يگانه ايزد دادار بينظير و همال
وگرنه هر دو جهان را كف تو بخشيدي اميد بنده نماندي به ايزد متعال
عنصري از حسادت اين قصيدة لاميه در تاب و تب افتاد و با آنكه همه گونه تقّرب و تنعّم داشت، آرام نگرفت تا قريحة او نيز ياوههايي چون غضايري بيرون داد:
همي خداي ز بهر بقاي دولت او از آفرينش بيرون كند فنا و زوال
اگر به همت او بودي اصل و غايت ملك فلكش ديوان بودي، ستارگان عمّال
[عنصري، 1363: 181ـ180]
اين ژاژخايان آسمان و ستارگان، خورشيد و ماه و تمام عناصر طبيعت را اسير و مطيع انساني فرومانده و حقير كه جز شمشير و زورگويي مزيتي نداشت، قرار ميدادند. ببينيد شاعر بزرگ اصفهان كه وي را «خلاقالمعاني» لقب دادهاند، چه ميگويد:
سهيل اگر نه ز ديوان تو برد توقيع مثال عزل دهند از ولايت يمنش
اگر شهاب نه با نام او رود به فلك ميان راه به دم بفسرند اهرمنش
خود ممدوح كه شهب ثاقب با نام وي به فلك رفتهاند، نميتوانسته است گامي از سطح زمين برتر رود!
گرت ز انجم و پروين يكي خلاف كند برون كشند به صف از ميان انجمنش
سپهر برنكشد بامداد، خنجر نور كه خود به شب نزند همّت تو بر مسنش
*
خراج بوسه دهد آسمان زميني را كه بر رخ از سمّ يكران او نشان دارد
ز بيم جود خود، كان خاك بر دهان افكند ز ياد دست تو بحر آب بر دهان دارد
*
چهار چيز ضرورت بود اگر سازد براق جاه تو را روزگار در خور زين
هلال، حلقه تنگ و شفق، نمدزينش مجره، پاردمش بايد و دو پيكر زين
و گاهي براي دريافت نعمتي چگونه خويشتن را پست ميكند:
در كار فضل رنج كشيدم بدين هوس تا باشدم به دولت تو رتبتي خطير
آنم نشد ميسر و امروز راضيام گر روزگار گيردم از زمرة حمير
پيروزة سپهر بود زير مهر آنك نام تو را كند چو نگين نقش بر ضمير
ني با علّو قدر تو گردون بود بلند ني با كمال فضل تو دريا بود غدير
از صيت من دهان زمانه لبالب است در چشم تو اگر چه بسي خوارم و حقير
زينسان تنور دولت تو گرم و هرگزم پخته نشد ز آتش انعام تو فطير
خود جز قفاي گرم چه خوردم ز خوان ملك كالا جفاي سرد نگويد مرا امير
متواريام چو موش به سوراخ خانه در بيآنكه يافتم به مثل بويي از پنير
قريب نه هزار بيت ديوان قصايد انوري همين گونه مدايح مشمئز كننده است، به قريحه فشار آورده و طبع سرشار را به جولان انداخته كه در ستايش كمتر از خودي داد گزافه بدهد:
قدرش ار بر سپهر تكيه كند قاب قوسين را دهد تزيين
گر عنان فلك فرو گيرد به خط استوا درافتد چين
بر در كبرياي تو شب و روز اشهب روز و ادهم شب زين
[انوري، 1364، ج 1: 364ـ363]
*
آنكه با داغ طاعتش زايد هر كه ز ابناي انس و جان باشد
عدلش ار حامي زمين نبود امن بيرون ز آسمان باشد
مرگ را دايم از سياست او تب لرزه بر استخوان باشد
[همان: 135ـ134]
*
اي به جايي كآسمان منّت پذيرد گردهي جايش كجا؟ اندر جوارت
خندة خنجر ز فتح بيقياست گرية دريا ز بذل بيشمارت
پردة شب درگهت را پرده گشتي گر اجازت يافتي از پردهدارت
*
گردي كه برانگيخت موكب او بر عارض جوزا عذار باشد
نعلي كه بيفكند مركب او در گوش فلك گوشوار باشد
[همان: 131]
شخص از خواندن بعضي قصايد انوري دريغش ميآيد كه اين بيان طليق و فصيح و اين موهبت كمنظير در ستايش حاكم بلخ به كار افتاده باشد:
پشت زمين كرد چو روي سپهر دست گهرگستر طغرل تكين
چرخ چو سوگند به مردي خورد دست نهد بر سر طغرل تكين
فتنه، گر انديشه شود نگذرد بر طرف كشور طغرل تكين
دور فلك با همه فرماندهي كيست؟ يكي چاكر طغرل تكين
[همان: 393ـ392]
وقتي به هزارها بيت از اين مقوله و از صدها شاعر مديحهسرا برميخوريم و سعدي را ميشنويم كه در قصيدهاي بدين مطلع بلند:
جهان بر آب نهادهست و آدمي بر باد غلام همّت آنم كه دل بر او ننهاد
[سعدي، 1385: 1063]
چنين مدح ميكند:
نگويمت به تكلف فلان دولت و دين سپهر مجد و معالي، جهان دانش و داد
يكي دعا كنمت بيرعونت از سر صدق خدات در نفس آخرين بيامرزاد
[همان]
و ميدانيم كه ممدوح (مجدالدين رومي) اهل خيرات و مبرّات بوده و در تعمير بقعهها و ارادتورزي به زاهدان پيشقدم، ناچار براي قصايد سعدي شأن خاصي قائل شده، او را از مديحهسرايان به طرز مشخص و ممتازي جدا ميكنيم.
سعدي مدح گفته و در اين باب انكاري نيست، ولي نميدانيم چه موجباتي او را بدين كار كشانيده است، زيرا او عزيزالنفس و قانع است. در نظر او «دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند».
من آن نيام كه براي حطام بر در خلق بريزد اين قدر آبي كه هست در رويم
[همان: 1096]
اين لاف و گزاف نيست. از سراسر كليات شيخ استغنا، زهد و بياعتنايي به كسب مال و جاه مشهود است. علاوه، از سخن او به خوبي ديده ميشود كه شيوة او پستي و چاپلوسي نيست. در قصايد تا هنگامي كه در مقدمه است، زبان، بلند و گيراست و همين كه به مدح ميرسد، متوسط ميشود.
قصايدي را كه در مدح علاءالدين و برادرش شمسالدين جويني گفته است، ميتوان به خوبي توجيه كرد. هر دو برادر اهل فضل و كمال بودند و هر دو به شيخ ارادت ميورزيدند. شيخ آنان را شايستة مدح ميدانسته و حتي گاهي در ضمن غزلي به آنها اشاره كرده است:
تو همچو صاحبديوان مكن كه سعدي را به يك ره از نظر خويشتن بيندازي
[همان: 890]
حتي بعضي از قصايد او راجع به اين دو برابر مانند مغازله است چنانكه در قصيدهاي كه به مطلع زير است:
اگر مطالعه خواهد كسي بهشت برين را بيا مطالعه كن گو، به نوبهار زمين را
[همان: 944]
از بهار خطة شيراز توصيف زيبايي كرده و بدين شيوة پسنديده به مدح علاءالدين جويني گريز ميزند:
هزار دستان بر گل، سخنسراي چو سعدي دعاي صاحب عادل علاء دولت و دين را
[همان]
و هنگام مدح، از عدل و فكر و خردمندي وي دم ميزند و ابداً ستارگان آسمان را ميخ نعل اسب او نميگويد.
با سابقهاي كه از اخلاق و روح بزرگ سعدي در دست هست، به طور قطع ميتوان گفت: هيچگاه براي جلب نفع و رسيدن به مكنت، امرا را مدح نكرده است. باعث وي يا امور سياسي و اجتماعي و يا اخلاقي بوده است. اميري از طرف خان مغول به فارس ميآيد، صاحب اختيار مطلق و ميداند بزرگترين شاعر عصر در شيراز است و هر شاعري با قصيدهاي بايد خراجي بپردازد. تخلف از اين سنّت، بياعتنايي به امير مطلقالعنان است. مخصوصاً كه اين شاعر نزديكي و خصوصيتي با خاندان حاكمة پيشين داشته و آنها را ستوده است. علاوه، سابقة زندگي سعدي و وضع اجتماعي او طوري است كه بايد واسطة ميان مردم و حكومت بوده و حتيالامكان دفع شر كند. پس ناچار بايد با «ولي امر» ارتباطي داشته باشد. راه ارتباط، سرودن قصيده و گفتن مدح است، همة اينها سعدي را به سرودن قصيده در مدح انكيانو ميكشاند.
ما از جزييات حوادث تاريخي اطلاعي نداريم. نميدانيم سعدي زاهد و بلندطبع را چه برانگيخته است كه چنين قصيدهاي بسرايد، ولي صورتي كه از سعدي در ذهن ما هست و اين صورت از گلستان و بوستان و مخصوصاً از قصايد او در ذهن ما پديد آمده است، ما را بدين تصور و تخمين كه فرضيهاي بيش نيست ميكشاند.
سعدي كميت انديشه را در اقطار واسعة خيال به تكاپو نمياندازد كه هر چه دروغ و نارواست در ستايش انكيانو جعل كند. نُه كرسي فلك را زير پاي نميگذارد، بلكه در قصيدة خود فضيلت و خوبي را ميستايد و امير را بدانها تشويق ميكند. در ممدوح، فضايلي را كه به درد اجتماع بخورد، ميانگارد و او را بدان فضايل ميآرايد، يعني او را بدين فضايل تشويق ميكند و در اين باب نيز راه اغراق و مبالغه را پيش نميگيرد، بلكه خوي اندرزگوي وي همه جا ظاهر ميشود. از همان بيت نخستين خردمندي بينياز به چشم ميآيد كه ميخواهد اندرز دهد نه تملق گويد:
بسي صورت بگرديدهست عالم
وز اين صورت بگردد عاقبت هم
عمارت با سراي ديگر انداز
كه دنيا را اساسي نيست محكم
به نقل از اوستادان ياد دارم
كه شاهان عجم كيخسرو و جم
ز سوز سينة فرياد خوانان
چنان پرهيز كردندي كه از سمّ
كه موران چون به گرد آيند بسيار
به تنگ آيد روان در حلق ضيغم
حرامش باد ملك و پادشاهي
كه پيشش مدح گويند از قفا ذم
سخن شيرين بود پير كهن را
ندانم بشنود نويين اعظم
چو يزدانت مكّرم كرد و مخصوص
چنان زي در ميان خلق عالم
كه گر وقتي مقام پادشاهيت
نباشد، همچنان باشي مكّرم
نه هر كس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملكيست سعدي را مسلّم
[همان: 972ـ971]
در آخر قصيدة ديگر، مثل اينكه ميخواهد خود را به انكيانو بشناساند، ميگويد:
تو روي دختر دلبند طبع من بگشاي كه خانگيش برآوردهام نه بازاري
به هر درم سر همّت فرو نميآيد ببستهام در دكان ز بيخريداري
من آبروي نخواهم ز بهر نان دادن كه پيش طايفهاي مرگ بِهْ كه بيماري
[همان: 1106]
اينگونه ابيات، اين فرض را موجه ميكند كه ضرورتهاي اجتماعي سعدي را نزد انكيانو فرستاده است و براي اينكه امير مغول در حقيقت مقصود سعدي اشتباه نكرده، شائبة توقع نبرد خويشتن را معرفي ميكند.
من برخلاف كساني كه قصايد مدحآميز سعدي را نقطة ضعف وي پنداشتهاند، تصور ميكنم قصايد سعدي يكي از سه عرصهاي است كه حقيقت فكر و روح او در آنجا تجلي ميكند.
ديوان غزل وي مظهر عشق و عواطف بشري اوست. بوستان صحنة آزادگي و تقواي اوست و در قصايد، سعدي واعظ و ناصح و منذر ظاهر ميگردد چنانكه در قصيدة ديگري كه عنوان «مدح انكيانو» دارد و بدين مطلع آغاز ميگردد:
بس بگرديد و بگردد روزگار دل به دنيا در نبندد هوشيار
[همان: 964]
و چهل و هفت بيت سراسر انذار و نصيحت و تشويق به داد و مردمي و خوبي و نام نيك و بيان ناپايداري دنياست، فقط دو سه بيت آخر اسم ممدوح ذكر ميشود و باقي قصيده از قبيل ابيات زير است:
اي كه وقتي نطفه بودي بيخبر
وقتي ديگر طفل بودي شيرخوار
مدتي بالا گرفتي تا بلوغ
سرو بالايي شدي سيمين عذار
همچنين تا مرد نامآور شدي
فارِسِ ميدان و مرد كارزار
آنچه ديدي برقرار خود نماند
وآنچه بيني هم نماند برقرار
دير و زود اين شخص و شكل نازنين
خاك خواهد بودن و خاكش غبار
اين همه هيچ است چون ميبگذرد
تخت و بخت و امر و نهي و گير و دار
نام نيكو گر بماند ز آدمي
بِهْ كز او ماند سراي زرنگار
سعديا چندان كه ميداني بگو
حق نبايد گفتن الّا آشكار
هر كه را خوف و طمع در كار نيست
از ختا باكش نباشد وز تتار
[همان: 965ـ964]
نكتة قابل دقت و تأمل اين است كه نكوهش ستم و تشويق به عدل و انصاف كه نقطة اوج شاعري سعدي است و قوّت اجتماعي وي در آن نهفته است، در قصايد بيشتر و آشكارتر به چشم ميخورد. بوستان كتابي است بزرگ كه شاعر گرانمايهاي در كنج خانة خود نشسته و آن را براي عصر خود و نسلهاي آينده انشا كرده است، ولي به حضور پادشاه مطلقالعنان يا امير خونخوار مغول رفتن و به وي پند دادن، مناعت روح و قوّت اجتماعي او را كاملاً نشان ميدهد.
سعدي شيخ ابوسعيد يا بسطامي، صوفي وارستة دور از جنجال سياست نيست. سعدي چون جلالالدين قطب دايرة روحاني و فارغ از حوادث تاريخي قرار نگرفته است. سعدي غير از حافظ رند و پشت پا زده به تمام مقررات اجتماعي است. سعدي مانند ناصرخسرو و مردود اجتماع نگشته و به بيغولة يمگان افول نكرده است تا هرچه در دل دارد، بگويد، بلكه در متن اجتماع قرار دارد، با مردم آميزش و با امرا آمد و شد ميكند. پسر پادشاه وقتي به وي ارادت ميورزد و خاندان سلطنتي بدو احترام دارند. با وجود همة ايـنها سعدي يك قـدم از دايـرة قناعت و عزّت نفـس دور نـميشود و از احترامي كه به ذات خـويش دارد، گـامي عـقب نميگذارد. ارتـباط خود را بـا امرا وسـيلة جلب نفع نـساخته، بلكه وسـيلة انـدرز و تشـويق آنان بـه مـراعات مـردمـي و انصـاف قرار ميدهد.
قصيدة زير در مدح اتابك ابوبكر بن سعد زنگي است و اگر سعدي جز اين قصيدهاي نداشت، سزاوار بود به آب زر نگاشته شده، ماية مباهات وي قرار گيرد، زيرا در تاريخ ادبي ايران، يگانه و بيمانند است كه به جاي چاپلوسي و جبههسايي بدين لهجه و زبان با پادشاه وقت سخن گويند:
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراي كنون كه نوبت توست اي ملك به عدل گراي
چه مايه بر سر اين ملك سروران بودند؟! چو دور عمر به سر شد، درآمدند از پاي
[همان: 985]
نه تنها از حيث بلندي و رسايي زبان و انسجام تركيب، بلكه از حيث مطالب و مواعظ سودمند شايسته است در كتابهاي درسي جوانان گنجانيده شود. در آن پند هست، حكمت عملي هست، تشويق به انصاف و مردمي هست، حتي درس حزم و احتياط هست:
چو دوستي كند ايام اندك اندك بخش كه باز بازپسين دشمنيست جمله رباي
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتواني كه ديگرانش به حسرت گذاشتند به جاي
[همان: 985]
پارهاي سلاطين غافل را كه قدرت مغرورشان كرده است و به جاي عدل و دهش، به آزار خلق پرداختهاند، چنين وصف ميكند:
درم به جور ستانان زر به زينت ده بناي خانه كنانند و بام قصر انداي
به عاقبت خبر آمد كه مرد ظالم و ماند به سيم سوختگان، زرنگار كرده سراي
[همان]
اين مرد ظالم و اين پادشاهي كه به تكاليف كشورباني قيام نميكرده، چه خصوصيتي داشته است؟
بخور مجلسش، از نالههاي دودآميز عقيق زيورش، از ديدههاي خون پالاي
[همان: 986]
آنچه براي پادشاه شايسته است، نه جواهري است كه محصول زور و ستم و اشك ديدههاي مظلومين است و نه بزمي كه از جور و تعدي به حقوق رعيت فراهم آمده باشد. اينها اساس سلطنت و شوكت را در هم ميريزد. قدرت و جلال پادشاه در چيزهاي ديگري است:
نياز بايد و طاعت، نه شوكت و ناموس بلند بانگ چه سود و ميان تهي، چو دراي؟
دو خصلتند نگهبان ملك و ياور دين به گوش جان تو پندارم اين دو گفت خداي
يكي كه گردن زورآوران به قهر بزن يكي كه از در بيچارگان به لطف درآي
[همان]
راستي اگر اين دو اصل در هيأت حاكمه نباشد و پادشاه مقتدر بدان آرايش نيافته باشد، معني حقيقي حكومت صورت نپيوسته، ديگر شاه سايه خدا نيست. لازمة حكومت بر مردم پرورش عدل و امان است. بزرگي پادشاهان و قوّت هر حكومتي در سركوبي ظالم و متعدي و نواختن دادخواهي است. با ايماني كه سعدي به شريعت اسلامي دارد و در سرودن اين ابيات و بيان اين افكار انساني، سيره و روش خلفاي راشدين را در نظر داشته و نمونة حكومت صحيح در ذهن وي، آن دورة تابان است كه از ايمان و تقوي ميدرخشيده، يعني تعاليم پيغمبر بدون تخلف اجرا ميشده و خليفه خدمتگزار جامعة اسلامي و حارس اصل عدالت بوده است.
سعدي قوّت و تأثير تدبير و داد را از قوت شمشير بيشتر ميداند. زيرا زور اگر براي اجراي عدالت نباشد، جز ترس و نگراني اجتماع نتيجهاي ندارد و نميتواند ماية قوام ملك و سلطنت گردد.
چوهمّت است،چه حاجت به گرز مغفركوب؟ چودولتاست،چه حاجت به تيغ جوشن خاي؟
به چشم عقل، من اين خلق پادشاهانند كه سايه بر سر ايشان فكندهاي چو هماي
[همان]
در زمان سعدي و شعراي قبل از وي كسي چنين سخن نگفته است، يا من به خاطر ندارم كه شعرا و نويسندگان قبل از سعدي اين اصل شريف اجتماعي را كه «قوّت و قدرت از ملت ناشي ميشود و حكومت جز امانتدار اين وديعه، يا هيأت عاملة اجتماع چيزي نيست» بيان كرده باشند. اين اصل در قرن هيجدهم ميلادي قوّت گرفت و انقلاب كبير فرانسه آن را مقرر داشت. ور نه در عصر سعدي اگر دانشمند فكوري در اين باب سخن ميراند از اين حد تجاوز نميكرد كه شاه را به منزلة چوپان و خلق را گله ميگفت، اما سعدي صريح و بيپروا ميگويد: اگر به ديدة خرد نگاه كنيم، پادشاه حقيقي خودِ مردمند و قوة حكومت از طرف عامة مردم كه نميتوانند به هيأت اجتماع سلطنت كنند، به شخص پادشاه تفويض شده است تا به آنها خدمت كند، پس وظيفة پادشاه خدمت به كساني است كه مصدر قوّت و سلطنت او هستند و قيام بدين وظيفه او را از سقوط نگاه ميدارد و برعكس اهمال و قصور در اين وظيفه پادشاه را هر قدر هم به زور سپاهيان متكي باشد از پاي در ميآورد.
سعدي اين انديشة بزرگ را گفته رد ميشود. آن فكر فلسفي را كه امثال ولتر و روسو و ساير نويسندگان قرن 18 ميلادي بسط دادند، دنبال نميكند. روح مذهبي بر جنبة فلسفي وي غلبه دارد. علاوه بر آن عصر طرز فكر مردم نيز چنين بوده و مبادي ديني مؤثرترين عوامل اجتماع به شمار ميرفته و يگانه وسيله تعديل هيأت حاكمه و متوجه ساختن آنها بوده است به وظايف خود، از اين رو دوباره به پادشاه ميگويد:
عمل بيار كه رخت سراي آخرت است نه عود [سوز] به كار آيدت نه عنبرساي
اگر توقع بخشايش خدايت هست به چشم عفو و كرم بر شكستگان بخشاي
گرت به سايه در، آسايشي به خلق رسد بهشت بردي و در ساية خداي آساي
[همان]
سعدي عقل و ديانت را توأم ميداند. به فتواي او هرچه شريعت اسلامي به عنوان امر و نهي آورده است، با موازين عقلي سازگار ميباشد. ظلم نه تنها در نظر خدا بد و مستلزم عقوبت اخروي است، در همين دنيا نيز نكوهيده و نتايج وضعي و طبيعي بر آن مترتب و باعث تزلزل پاية سلطنت ميشود. منشأ اشتباه سلاطين گوش دادن به حرف خوشآمدگويان است:
هر آن كست كه به آزار خلق فرمايد عدوي مملكت است او، به كشتنش فرماي
به كامة دل دشمن نشيند آن مغرور كه بشنود سخن دشمنان دوست نماي
[همان]
در آن دورهها كه شاعران قريحه را به تكاپو ميانداختند تا در مدح شاهان اغراق و مبالغه را به حد اعلي رسانند و مانند ظهير بگويند:
آن خسروي كه خسرو اجرام آسمان در تحت حكم او ز مقيمان درگه است
از بهر جزع خنجر بيجاده رنگ اوست در آخور مجره اگر پارهاي كهست
[ظهير فاريابي، 1361: 31]
و شايد همين ستايشهاي فتنهانگيز در گمراهي پادشاهان و پرورش غرور آنها مؤثر بوده و تاريخ ايران را به آن همه استبداد و ظلم ملوث كرده است. سعدي بزرگوار با پيشاني بلند و روح منيع خود ميگويد:
نگويمت چو زبان آوران رنگآميز كه ابر مشگفشاني و بحر گوهرزاي
نكاهد آنچه نبشتهست عمرو نفزايد پس اين چه فايده گفتن كه تا به حشر بپاي
مزيد رفعت دنيا و آخرت طلبي؟ به عدل و عفو و كرم كوش و در صلاح افزاي
[سعدي، 1385: 986]
اين قصيده منحصر به فرد نيست. به سلجوقشاه نيز پس از مدح مختصري ميگويد:
مراد سعدي از انشاي زحمت خدمت نصحيت است به سمع قبول شاهنشاه
دوام دولت و آرام مملكت خواهي ثبوت راحت و امن و مزيد رفعت و جاه؟
كمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند چو دست منّت حق بر سرت نهاد كلاه
تو روشن آينهاي ز آه دردمند بترس عزيز من كه اثر ميكند در آينه آه
معلمان بدآموز را سخن نشنو كه ديرسال بماني به كام نيكو خواه
[همان: 1102]
باز در ضمن مدح همان شاه در قصيدهاي ديگر گويد:
جهان نماند و آثار معدّلت ماند به خير كوش و صلاح و بداد و عفو و كرم
كه ملك و دولت ضحاك بيگناه آزار نماند و تا به قيامت بر او بماند رقم
[همان: 973]
در طي مدح ايلخان كه قطعاً هولاكو بوده است، اين ابيات را ميخوانيم:
هر نوبتي نظر به يكي ميكند سپهر هر مدتي زمين به يكي ميدهد زمان
اي پادشاه روي زمين دور از آن توست انديشه كن تقلب دوران آسمان
بيخي نشان كه دولت باقيت بر دهد كاين باغ عمر، گاه بهار است و گه خزان
چون كام جاودان متصور نميشود خرّم تني كه زنده كند نام جاودان
يا رب تو هر چه راي صواب است و فعل خير اندر دل وي افكن و بر دست وي بران
آهوي طبع بنده چنين مشك ميدهد كز پارس ميبرند به تاتارش ارمغان
[همان: 976ـ975]
در نقل اين ابيات از قصايد مختلفة سعدي قصد اين نيست كه منكر مديحهسرايي سعدي شويم. اين كار بيهودهاي است، ديوان قصايد وي مدايح متعددي حتي راجع به اشخاص درجة دوم و سوم دارد. گاهي مدح غالب و مغلوب هر دو در آن ديده ميشود. قصايدي در مدح سلجوقشاه دارد كه ابياتي چند از آن نقل كرديم. پس از اينكه سلجوقشاه بر مغولان ياغي شد و به دست آنها به قتل رسيد، در ضمن همين قصيدهاي كه فوقاً ذكر شد، ابيات زير را ميخوانيم كه حدس زده ميشود اشاره به تمرّد سلجوقشاه و قتل اوست و اين معني به سعدي رنگ ابن الوقتي ميدهد:
با شير پنجه كردن روبه نه راي بُوَد باطل خيال ست و خلاف آمدش گمان
سر بر سنان نيزه نكرديش روزگار گر سر به بندگي بنهادي بر آستان
[همان: 975]
ولي اين خردهگيري بر سعدي، با سابقهاي كه از مناعت و استغنا و زهد وي در دست داريم، دور از انصاف است و قراين مرا در اين فرض كه بعضي از مدايح سعدي مصلحتي و اضطراري بوده است، بيشتر استوار ميكند، مخصوصاً راجع به سلجوقشاه كه در دورة محدود سلطنت خود از جور و استبداد كوتاهي نكرده و رفتارش نسبت به اقوام خود، يعني بازماندگان ابوبكر بن سعد زنگي خوب نبوده، پس مدايح پندآميز دربارة وي براي اجتناب از شرّ او و تعديل رفتارش بوده است. بنابراين مدايح وي به چند جهت از گفتة ساير مديحهسرايان ممتاز و مشخص ميشود:
1. اعتدال: تمام قصايد سعدي از عربي و فارسي و ملمعات در حدود هزار و صد بيت است. قريب نيمي از اين قصايد براي بيان انديشه و موعظه و ستايش خداوند و توصيف طبيعت است و محققاً بيش از پانصد بيت آن مديحه نيست، در صورتي كه قصيدهسرايان هر يك هزارها بيت در مدح دارند.
2. سعدي در مدايح خود نه تذلل و پستي به خرج ميدهد و نه هم در مدح ممدوحين زياد به اغراق و مبالغه ميپردازد.
3. سعدي در هنگام مدح غالباً اين روش پسنديده را دارد كه در ممدوح فضايلي را ميستايد، يعني شخصي را براي داشتن ملكات فاضلهاي مدح ميكند و به اين شيوه در حقيقت خوبي آن صفات را بيان ميكند و ممدوح را به داشتن آن خوبيها تشويق. نظير اين روش تقريباً در زمان سعدي متروك شده بود و شاعران به موازات پست و حقير نشان دادن خويش، ممدوح را به صفات فوقالطبيعه وصف ميكردند و اسب سياه شب و خنگ سفيد روز را يدكهايي ميگفتند كه بر در بارگاه او ايستادهاند.
4. سعدي به بعضي از ممدوحين خود ارادت و عقيدت داشته است و از رواياتي كه در حواشي ارتباط سعدي و آنان گفته ميشود چنين برميآيد كه آنها نيز به سعدي ارادت ميورزيده و به ارزش ادبي و اجتماعي او احترام ميكردهاند، مانند شمسالدين محمد جويني وزير هولاكو و برادرش علاءالدين جويني. نحوة ارتباط سعدي با دو نفر از خاندان سلغري (ابوبكر بن سعد زنگي و پسرش سعد بن ابوبكر) را در همين رديف ميتوان گذاشت. از جملة اين ممدوحين شمسالدين حسين است كه او را چنين وصف ميكند:
به جوانمردي و درويش نوازي مشهور به توانگر دلي و نيك نهادي مشهود
بد نباشد سخن من كه تو نيكش گويي زر كه ناقد بپسندد سره باشد منقود
[همان: 956]
5. از سياق بعضي مدايح و بيشتر از وضع اجتماعي شيخ و اوضاع و احوال عصر وي پيوسته اين استنباط به من دست داده است كه بعضي از اين مدايح صرفاً اداء تكليفي بوده يعني موجباتي وي را به گفتن قصيدهاي كشانيده است.
6. به نظر من از همه مهمتر نصايح و مواعظ و حتي اندرزهاي شديدي است كه در طي مدايح شاهان گنجانيده و آنها را به عدل و انصاف و مراعات حال مردم خوانده و حتي از عقوبت اخروي بيم داده است.
از انواع مدح، توصيف عمارتي است كه شاهي يا وزيري به پايان ميرساند و فرصت مناسبي به شاعر تقربجوي و مكنتطلب ميدهد كه داد مبالغه و گزاف دهد و ايوان آن را از عرش برتر گويد. در ضمن قصايد سعدي چنين قصيدهاي هست كه نقل آن طرز فكر سعدي را نشان ميدهد و اين نظر ما را تأييد ميكند كه گاهي مقتضياتي او را به سرودن قصيدهاي مجبور كرده است، ور نه شخص نميتواند دليلي پيدا كند كه سعدي براي اتمام قصري قصيده بگويد، ولي پيوسته در آن قصيده از مرگ و تعمير سراي آخرت صحبت به ميان آورد و راجع به خود ساختمان قصر به همان بيت مطلع اكتفا كند:
تمام گشت و مزيّن شد اين خجسته مكان
به فضل و منّت پروردگار عالميان
هميشه صاحب اين منزل مبارك را
تن درست ودل شاد باد و بخت جوان
دو چيز حاصل عمر است: نام نيك و ثواب
وز اين دو درگذري «كل من عليها فان»
ز خسروان مقدم چنين كه ميشنوم
وفاي عهد نكردهست با كس اين دوران
سراي آخرت آباد كن به حسن عمل
كه اعتماد بقا را نشايد اين بنيان
بس اعتماد مكن بر دوام دولت و عمر
كه دولتي دگرت در پي است جاويدان
زمين دنيا، بُستان و زرع آخرت است
چو دست ميدهدت تخم دولتي بفشان
بده كه با تو بماند جزاي كردة نيك
وگر چنين نكني از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبيب من زان پيش
كه در زمين وجودت نماند آب روان
حيات زنده غنيمت شمر كه باقي عمر
چو برف بر سر كوه است روي در نقصان
كليد گنج سعادت نصيحت سعديست
اگر قبول كني گوي بردي از ميدان
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراي
خداي عزّوجل راست مُلك بيپايان
[همان: 1098ـ1097]
و نكتة قابل ملاحظه اينكه زبان وي در هنگام وعظ پختهتر و روانتر است تا هنگام مدح، زيرا در اين زمينه تراوش قريحة طبيعي و در مقام مديحهسرايي گويي قسري و مقرون به تكلف است.
به شاعري مديحهسرا چون سنايي، حالت اعراض از دنيا دست ميدهد، ديگر به ستايش اميري و توانگري نميپردازد و قصايد وي ميدان بسط انديشههاي عرفاني ميشود و در ضمن آن قصايد كه در بارگاه پادشاهي خوانده نميشود، ممكن است به بندگان دنيا نيز طعن بزند.
شاعر بلندمرتبة ديگر چون ناصرخسرو فصاحت و قوة بيان خود را صرف نشر افكار و عقايد مذهبي ميكند، دور از اجتماع به تمام امرا و خلفا ميتازد، ولي سعدي به دربار امرا آمد و شد دارد و به عنوان مدح، آنها را بيم و اندرز ميدهد.
من مكرر از خود پرسيدهام چه عاملي اين قدرت و شجاعت و صراحت را به سعدي ميدهد و زبان او را بدين ابيات ارزندهاي كه به انكيانو و يا ابوبكر بن سعد خطاب كرده است ميگشايد؟
1. اول و قبل از همه، بيطمعي و بيغرضي است. از حكايتها و پندهايي كه در باب سوم گلستان و باب ششم بوستان آورده و فضيلت قناعت و عزّت نفس را با تعبيرهاي گوناگون و تمثيلهاي جوراجور، زيبا نشان داده است به خوبي ميتوان استنباط كرد كه سعدي اهريمن حرص را دربند افكنده و استغناي او، وي را در نظر هيأت حاكمه و در ميان مردم مكرّم و محترم كرده است.
مرو در پي هر چه دل خواهدت كه تمكين تن نور جان كاهدت
[همان: 444]
يكي را ز مردان روشنضمير امير ختن داد طاقي حرير
ز شادي چو گلبرگ خندان شكفت بپوشيد و دستش ببوسيد و گفت:
چه خوب است تشريف شاه ختن وز آن خوبتر خرقة خويشتن
[همان: 445]
سعدي درآوردن اين تمثيلها خود را نشان ميدهد؛ مرد وارستهاي كه زهد خود را با خشونت و اجتناب از معاشرت نميآميزد، دست شاه ختن را ميبوسد و طاقة حرير او را هم نميپوشد، چه اگر طاقة حرير را با نفرت دور بيندازد، شاه ختن را به خشم ميآورد و اگر قبول كند آزادگي خويش را از دست ميدهد. پس مناعت را با ادب ميآميزد، به جاي آنكه آن را با خشونت زهد، غيرقابل تحمل سازد:
شرط كرم آن است كه با درد بميري سعدي و نخواهي ز در خلق دوايي
[همان: 933]
2. اين وارستگي در عصري و زماني ديده ميشود كه مردم حلال از حرام نميشناسند و در راه وصول به نعمت و مقام از ارتكاب هيچ گناه و ناروايي روگردان نيستند، پس شخص وارسته مورد احترام و تكريم قرار ميگيرد.
3. اين وارستگي و استغنا از شخصي سر ميزند كه به واسطة فصاحت بينظير خود مشهور آفاق است و «تحفة سخنش دست به دست» ميرود. كساني كه نيمي از موهبت سعدي ندارند، خود را به اميري، وزيري، خواجهاي و توانگري ميرسانند تا با ساييدن پيشاني برآستان وي به مال و نعمت برسند.
4. اين مرد وارسته متكبر نيست. تواضع را شايستة گردنفرازان ميداند و در اين باب ابياتي به بلندي زبان فردوسي ميسرايد:
بزرگي به ناموس و گفتار نيست بلندي به دعوي و پندار نيست
تواضع سرِ رفعت افرازدت تكبر به خاك اندر اندازدت
به گردن فتد سركش تندخوي بلنديت بايد، بلندي مجوي
گرت جاه بايد مكن چون خسان به چشم حقارت نگه در كسان
چو اِستادهاي بر مقامي بلند برافتاده، گر هوشمندي مخند
گرفتم كه خود هستي از عيب پاك تعنّت مكن بر من عيبناك
[همان: 405]
5. «سعدي افتادة آزاده» در هالهاي از ايمان احاطه شده است. عقايد مذهبي اساس حركت ذهني و زمينة مباحث اخلاقي وي را تشكيل ميدهد. مبادي ديني را به انواع گوناگون در شعر و نثر آورده و خود بدان عمل كرده است و در اين كار، نه به شيوة رياكاران سخن ميگويد و نه هم به لهجة خشك و ملالانگيز زهدفروشان، بلكه به زبان فصيح و تعبيرات تازه و دلنشين و تمثيلهاي گوناگون، ديانت و اخلاق را با هم مخلوط كرده و پيوسته سلامت اجتماع را در نظر گرفته است، از اين رو مورد تكريم و احترام جامعه قرار دارد. از لهجة وي نه «عبوس زهد» ديده ميشود و نه خشونت دكانداران ديانت، عبادت را «به سجاده و دلق» نميداند، بلكه «در خدمت خلق» تشخيص داده، بدون ترديد ميگويد:
خويشتن را خير خواهي خيرخواه خلق باش زآنكه هرگز بد نباشد مرد نيكانديش را
راستي كردند و فرمودند مردان خداي اي فقيه اول نصيحت گوي نفس خويش را
[همان: 529]
اينگونه خصايص فكري و معنوي به سعدي، بزرگي و احترام خردمنداي چون «سولون» ميبخشد، ملجأ و مرجع مردم قرار ميگيرد، همه او را خيرخواه و مصلح و طرفدار حقيقت و انصاف ميدانند و به ديدة تكريم مينگرند.
اين حيثيت اجتماعي او را بيپروا ميكند، زبان او را به پند و اندرزهايي ميگشايد كه ديگران جرأت تفوه بدان را ندارند. از سعدي چنين سخنهايي شايسته است، به خيرخواهي و بيغرضي و خردمندي او ميبرازد كه به پادشاهي بگويد:
هم از بخت فرخنده فرجام توست كه تاريخ سعدي در ايام توست
[همان: 311]
منابع:
1. انوري، محمد بن محمد (1364). ديوان انوري، به اهتمام محمدتقي مدرس رضوي، تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 2 ج.
2. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، به تصحيح محمدعلي فروغي، تهران: هرمس؛ مركز سعديشناسي.
3. ظهير فاريابي، طاهر بن محمد (1361). ديوان ظهيرالدين فاريابي، به سعي و اهتمام احمد شيرازي، تهران: فروغي.
4. عنصري، حسن بن احمد (1363). ديوان عنصري بلخي، به كوشش محمد دبيرسياقي، تهران: سنايي.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1391/2/9 (1840 مشاهده) [ بازگشت ] |