مرز اندرز در چامههاي سعدي دكتر مير جلالالدين كزازي چكيده:
سعدي سخنوري است كه در زمينههاي گوناگون شاهكاري هنري آفريده است و اگرچه چامهسرا نيست، اما چامههايش در جايگاه خود استوار و شاعرانه است. او در چامههايش بر آن است تا فرمانروايان را از خودكامگي و سياهنامگي برهاند. او ميخواهد تا فرمانروايان را بستايد و به بهانه ستايش، آنان را اندرز دهد و راه بنمايد. بر اين اساس نويسنده كوشيده است تا ضمن بررسي ويژگيهاي چامههاي سعدي، انگارة سعدي را از چامهسرايي و كيفيت آن بيان كند.
كليد واژه: چامههاي سعدي، پند و اندرز، زبان سعدي.
اول دفتر به نام ايزد دانا صانع پروردگار، حيّ توانا
(سعدي، 1385: 521)
با درودي گرم به همة شما، شيفتگان و شوريدگان سعدي كه در اين بزم دلپذير كه هوشمنداني تيزوير آن را سامان دادهاند گرد آمدهايد تا اين بزرگ ادب و فرهنگ ايران را گرامي بداريد.
همين يك ويژگي كه شما دوستداران سعدي هستيد، بسنده است، اين باور استوار را كه همچنان دوستدار فرزانگي و فرهنگ، نغزي و نازكي، شكوه و شگرفي، زيبايي و والايي، شور و شرار، آب و تاب هم هستيد. نميدانم كه چه فسوني در خاك شيراز نهفته است كه اين مايه بزرگان سخن، ادب و فرهنگ از آن برخاستهاند. هر ايرانی، از آن روي كه ايراني است، شيراز را گرامي ميدارد. شيرازي كه شهر راز است، شهر نياز است. نياز به مردمي، به پاكي، به داد، به رادي. سخن من در مرز اندرز سعدي است. من اگر بخواهم در ميان همة شگرفيها و شگفتيهاي سعدي، همة آن والاييها، زيباييها كه از او سخنوري بيمانند، فرزانهاي انديشمند ساخته است، به ويژه بر دو ويژگي انگشت برنهم كه تنها آن را به فراخي، به فراواني در يادگارهاي وي ميتوانيم يافت، يكي همه سويه و همه رويهگي است، ديگر سالاران سترگ سخن، برومندان بالابلند ادب در يكي از قلمروها، زمينهها، گونههاي شعر پارسي بر ستيغ رفتهاند و شاهكار آفريدهاند. فردوسي در رزمنامهسرايي، مولانا در رازنامهسرايي، نظامي در بزمنامه سرايي. سعدي سخنوري است كه در زمينههاي گوناگون شاهكار آفريده است.
اين شاهكارها را نه تنها شمايان كه بخت آن را داريد که همميهنان سعدي باشيد، ديگران، انيرانيان هم به شايستگي ميشناسند؛ بوستان در ادباندرزي و آموختاري، درباره آرمانشهری، جهاني كه ميبايد بود. گلستان در شيوه نگارش آهنگين و هنري و نگارين پارسي، در جهانی که هست، غزلهاي سعدي بيگمان، شورانگيزترين، شررخيزترين، نغزترين، نابترين غزلهاي عاشقانة ادب پارسي است. چامههاي او نيز، هرچند با ديگر شاهكارهاي سعدي، شايد بتوانيم گفت در يك تراز و ترازو جاي نميگيرد زيرا سعدي چامهسراي نيست. اينگونه از سخن پارسي با سرشت و ساختار ذهني و خوي وخيم سعدي چندان نميسازد؛ آن را نميبرازد به هر روي، در جايگاه خود استوار است و سخت و سعديانه. در چامه، شاهكار نيافريده است، اما چامههاي او در شمار برترين، زيباترين چامههاي پارسي جاي ميتواند گرفت.
ويژگي ديگر سعدي اندرزگري و آموزگاري است. شما هر كدام از شاهكارهاي او را بنگريد با اندرز، با رهنمود، با آموزههايي كه به ياري آنها ميتوان به آيين زيست، روياروي خواهيد شد. حتي در غزلها، غزلهاي عاشقانه كه چندان پيوندي با اندرز و آموزش نميتوانند داشت. سعدي را، بر پاية اين دو ويژگي، من يگانة روزگار و فرزانة آموزگار ناميدهام. ما اين فرزانگي سعدي را در چامههاي او نيز باز مييابيم. در اين باره سخن گفته شد. به هر شيوه، سعدي چامه ميسرايد زيرا ميخواهد كه به ياري چامه بر رمندهخويان لگام بزند، ددمنشان را به راه بياورد، زمينه را براي مردمان فراهم بسازد تا بتوانند مگر در آسايش و آرامش روزگار بگذرانند. شما بيگمان ميدانيد كه در باورهاي باستاني ايران، پادشاه به ناچار ميبايد پرهيزگار باشد. كسي كه بر سرزميني فرمان ميراند، ميبايد از فرّه ايزدي، پشتوانة مينوي برخوردار باشد. فرمانروايي كاري خرد و خام نيست كه هر كس بتواند، درست است كه بر گيتي فرمان ميراند، اما ميبايد به ناچار با مينو در پيوند باشد؛ وگرنه به بيراهه خواهد افتاد. به بيداد دچار خواهد آمد. هم از اين روست كه شاهان آرماني ايران تنها شاه نيستند؛ شاه موبدند. موبد به معني كسي كه با مينو در پيوند است. فرمان راندن كاري باريك و دشوار است. آنچه فرمانروا ميگويد، آنچه ميكند، بازتابي بسيار گسترده مييابد؛ سرنوشت تك تك كسان را آماج ميتواند گرفت. هم از اين روست كه در آيينهاي باستاني ايران، فرمانروا به ناچار ميبايد فرّمند باشد وگرنه شايسته فرمانروايي نيست. اما! امايي بزرگ اينجاست. روانشناسان ميگويند پرسمانخيزترين، هنگامهسازترين واژه در هر زبان اما است. اما چند فرمانرواي فرّمند شما در تاريخ ايران، در تاريخ جهان ميشناسيد؟ من يك تن بيش نميشناسم، در تاريخ جهان؛ آن يك تن شهريار بزرگ و بنام هخامنشي، كورش است. كورش بر گيتي فرمان ميراند. پهناورترين جهانشاهي را درتاريخ جهان پديد آورد، اما مينويي ميانديشيد. بسنده است كه شما فرماننامة او را بخوانيد. به راستي شگفتانگيز است. پس بخش مينوي در فرمانروايي، در درازناي تاريخ چگونه ورزيده شده است؟ يك چاره در تاريخ ايران، به ويژه، آن بوده است كه رايزناني، راهنموناني فرزانه، فراخانديش، فرمانرويان را از بيداد، از تباهي، از سياهي، از آزار باز ميداشتهاند. به سخن ديگر، اين دو سوي، اين دو ويژگي كه به ناچار ميبايد پيوندي تنگ، ساختاري و انداموار با يكديگر داشته باشند، از هم گسيختهاند. به همان سان كه در باورشناسي شيعي، هنگامي كه مردان مرد، پيران پير، مولا علي كه درودهاي خدا بر او باد! پديد آمد، پيشوايي و پيامبري از هم گسيخت.
پیمبر گفت: خداوند علي را با هر پيامبري در نهان برانگيخت؛ با من كه پيمبر اسلامم، آشكارا. موبدي و شاهي هم از يكديگر گسيخته شد. شاه بر گيتي فرمان ميراند، دستور دانشور، رايزن روشن روان ميكوشيد كه شاه را با مينو، به هر شيوه يا هر ترفند با هر شگرد كه ميتواند، بپيوندد. از همين روست كه يكي از برجستهترين، كارسازترين، اثرگذارترين مردمان در تاريخ ايران، دستوران دانا بودهاند. از بزرگمهر كه چند و چون درباره او فراوان است تا والايي ايران دوست مانند خواجه نصيرالدين طوسي كه استاد گرامي فرخ نهاد، جناب دكتر محقق ياد كردند كه چگونه سپاه مغول را به بغداد كشانيد و با آن ترفند شگرف، خليفة بغداد را به کشتن داد و آن كانون ستم و سياهي را برانداخت. سعدي هنگامي كه چامه ميسرايد، همان موبد، همان دستور داناست. نمونهاي بياورم: سعدي ميخواهد نويين اعظم، امير انكيانو را بستايد، كسي كه آباقاخان مغول او را بر شيراز، بر پارس فرمانراني داده است. مغولان را ما ايرانيان بيش از همگنان شايد ميشناسيم، از بن جان و دندان. زيرا ميدانيم كه با ايران زمين چه كردهاند. آن ددمنشان بدكُنش، آن خونريزان بيپرهيز. سعدي چنين مردي را اندرز ميخواهد گفت. بيگانگان بر ايران فرمان ميرانند. سعدی چامه در ستايش این فرمانران مغول ميسرايد؛ اما آن را با اندرز ميآغازد:
دنيا نيرزد آن كه پريشان كني دلي زنهار بد مكن كه نكردهست عاقلي
اين پنج روزه مهلت ايّام آدمي آزار مردمان نكند جز مغفلّي
(همان: 993)
ستوده را نادان ميخواند: اگر مردم را بيازاري، كانايي، ناداني.
باري نظر به خاك عزيزان رفته كن تا مجمل وجود بيني مفصّلي
(همان)
سرانجام ميرسد به بخشهاي پاياني چامه. خود ميداند كه چه كرده است؛ بيهيچ پرده و پروا، بيهيچ باك و بيم ميگويد:
گر من سخن درشت نگويم تو نشنوي بيجهد از آينه نبرد زنگ صيقلي
حقگوي را زبان ملامت بود دراز حق نيست اين چه گفتم؟ اگر هست گو: بلي
(همان: 994)
با خان مغول بدينسان سخن گفتن كار هر كس نيست. سعدي سخنپروري است فرزانه، اندرزگری كه با كودكي كمانديش، خام كه هر زمان بيم آن ميرود كه بلغزد، سخن ميگويد. اين بيپردگي و بيپروايي را در جاي ديگر نيز مييابيم، همچنان در ستايش اين فرمانران مغول:
نه هر كس حق تواند گفت گستاخ سخن ملكيست سعدي را مسلّم
مقامات از دو بيرون نيست فردا بهشت جاوداني يا جهنم
بكار امروز تخم نيكنامي كه فردا برخوري والله اعلم
(همان: 972)
نمونههاي فراوان از اين گونه اندرزهاي تَهَمتنانه، رستمانه، در چامههاي ستايشي سعدي ميتوانم آورد. من باز ميگردم به يكي از چامههاي او كه چند بار نمونههايی از آن در اينجا به دست داده شد؛ چامهاي كه من آن را در پهنة ادب پارسي بيهمتا ميدانم؛ چامهاي كه سخنسنج را فراياد چامههاي سخنوران خراساني ميآورد. آن شكوه شگرف، آن ستواري بيهمانند را ما در اين چامه سعدي باز مييابيم. از ديگر سوي، درخشانترين نمونه را از سعدي چونان فرزانه آموزگار:
به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراي كنون كه نوبت توست اي ملك به عدل گراي
(همان: 985)
اين بيت، اين آغازينه، به تنهايي به ديواني ميارزد. با فرمانراني خودكامه، سعدي سخن ميگويد. ميخواهد مگر او را آنچنان راه بنمايد كه سرانجام، سياهنامه نشود. خودكامگي به ناچار، چه ما بخواهيم چه نخواهيم، به سياهنامگي ميانجامد. زيرا خودكامة خويشتنرأي، توان شنيدن اندرزها و رهنمودهاي ديگران را ندارد. از سويي، شاه موبد هم نيست كه خود بتواند خويشتن را به راه بياورد؛ پس به ناچار سياهنامه خواهد بود. خودكامگي، سياهنامگي دو سوي يك دامنه است. آنچه سعدي ميكند، بر پاية اين دو واژه، ميتوانم گفت: چرب چامگي است. او با چرب چامگي ميخواهد فرمانروا را از خودكامگي و سياهنامگي برهاند. من تنها اين بيت را سخت كوتاه باز مينمايم و راز ميگشايم؛ بيتي كه ما آن را ميخوانيم، ميشنويم؛ اما تنها از شكوه آوايي آن شايد بهره ميگيريم. سعدي ميخواهد فرمانران زمان خود را بستايد و به بهانة ستايش، او را اندرز بگويد و راه بنمايد. چه ميگويد؟ ميگويد: به نوبتند ملوک. از ديد معنيشناسي هنري، گزاره را پيش ميآورد. زيرا گرانيگاه سخن، اين گزاره است. تو پادشاهي؛ هزاران تن در فرمان تو هستند. چاپلوساني چرب زبان، گرد تو را گرفتهاند كه پيدرپي تو را ميگويند: تو جاودانهاي! مرگ را در تو راه نيست. پس جانماية سخن سعدي، به نوبتي فرمانرانان است. به نوبتند ملوك، به جاي ملوك به نوبتند. در كجا؟ اندر اين سپنج سراي، در اين سراي سپنجينه كه جاي گذر است؛ همگان در آن ميهمانند. جاودانگي را اگر ميجويي، در جاي ديگر ميبايدت آن را يافت. جايگاه جاودانگي مينوست. اگر ميخواهي به مينو بروي، جاودانه بماني، به آيين باش، دادگر، مردم دوست، راست.
كنون كه نوبت توست اي ملك به عدل گراي (همان). در ادب ستايش، بارها خواندهايد و شنيده، روا نيست كه ستوده را راست، روشن، يكباره بانگ برزنند؛ روياروي با او سخن بگويند: اي ملك! سعدي چنين ميكند. روا نيست ستوده را، برهنه، اندرز بگويند. سعدي ميگويد: به عدل گراي. بيگمان سعدي كه صدها بار از آن ستوده (يعني ممدوح) فراتر است، بر پایه این فراتری است که او را اندرز می گوید.اين لخت: به نوبتند ملوك اندر اين سپنج سراي، لختي است شگرف، شگفت، شاهوار. از همين روي شايد سعدي آن را در چامهاي ديگر هم، به همين شيوه، بيهيچ فزود و كاست ياد كرده است. من بيتي از آن چامه را كه اين لخت در آن آمده است، ميگويم و دامان سخن را در ميچينم. چامهاي است در ستايش يكي از دبيران بلندپايه و بس نيرومند در دستگاه فرمانراني در شيراز. در ميانههاي چامه ميگويد:
كليد گنج سعادت نصيحت سعديست اگر قبول كني، گوي بردي از ميدان
(همان: 1098)
به نوبتند ملوك اندر اين سپنجسراي خداي عزّوجلّ راست ملك بيپايان
(همان: 985)
منابع:
1. سعدي، مصلح بن عبدالله (1385). كليات سعدي، تهران: هرمس؛ مركز سعديشناسي.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1391/2/9 (1570 مشاهده) [ بازگشت ] |