دكتر اميرعلي نجوميان / دانشگاه شهيد بهشتي
چكيده:
در اين مقاله نويسنده به بررسي پارادوكس عشق در غزليات سعدي ميپردازد و معتقد است كه عشق در معناي كلاسيك و اصالت محورش مفهومي واحد، يك دست، بدون تناقض، متافيزيكي و دست يافتني است، اما نگاه پارادوكسي به عشق آن را درون نوعي تناقض قرار ميدهد و اين همان پارادوكس حضور و غياب است. در ادامه براي تبيين سخن خود به شش موضوع ميپردازد:
1. عشق متني و فرامتني 2. عشق كمال و نقصان 3. عشق خود و ديگري 4. عشق فعال و منفعل 5. عشق نگهداري و ويراني 6. عشق شباهت و تفاوت.
كليد واژه: واسازي، عشق، غزل سعدي.
سعديا دور نيك نامي رفت
|
نوبت عاشقيست يك چندي
|
براي اين مبحث غزل خاصي را انتخاب نكردهام، بلكه در اين مجال به غزلهاي متعددي رجوع خواهم كرد. بحث من دربارة عشق است. در پي جستوجويي كه دربارة تعاريف عشق به خصوص از منظر نظريات فلسفي داشتم، در نهايت با رهيافتي در نقد ادبي به نام «واسازي» به يك فهم پارادوكسي از عشق رسيدم. در نتيجه برآنم كه پارادوكس عشق را در غزليات سعدي بيابم. چرا كه غزليات سعدي با تمركز بر روي عشق اعم از عشق انسان به انسان و عشق عارفانه، عرصة مناسبي براي طرح اين پارادوكسهاست.
عشق داغيست كه تا مرگ نيايد نرود
|
هر كه بر چهره از اين داغ نشاني دارد
|
(سعدي، 1385: 629)
هرآدمي كه بيني از سرّ عشق خالي
|
در پاية جماد است او جانور نباشد
|
(همان: 641)
كه گفت من خبري دارم از حقيقت عشق
|
دروغ گفت گر از خويشتن خبر دارد
|
(همان: 626)
آنچه ميخواهم پيرامون عشق بيان كنم با آنچه تاكنون در اينباره گفته شده، تا حدي متفاوت است. البته اين بدان معنا نيست كه تمام آنچه در اين حوزه خواهم گفت مطالب تازهاي است، اما براساس آنچه تاكنون دربارة سعدي حول محور عشق خواندهام، تقسيم غزلهاي او به دو محور است. نخست آنكه آيا غزلهاي او به عشق جسماني و انساني در برابر عشق عارفانه ميپردازد؟ البته در اينباره بسيار سخن رفته است و من قصد ادامة اين مبحث را ندارم. بحث دوم نيز پيرامون شاهدبازي و نظربازي و عشق به نوخط و از اين نمونههاست كه بسيار خوانده و شنيدهايم و از حوزة بحث من نيز خارج است. عشقي كه من از آن سخن ميگويم، منظري فلسفي دارد، اما سؤال اين است كه منظور از پارادوكس در اين بحث چيست؟
عشق در معناي كلاسيك و اصالتمحورش مفهومي واحد، يك دست، بدون تناقض، متافيزيكي و دستيافتني است. گنجي است كه تنها بايد آن را جست و اگر آن را يافتي ديگر قابل تعريف است. يا در تعريف متافيزيكي ميتوان آن را گنجي دانست كه هيچگاه نميتواني آن را بيابي، ولي در عين حال چيزي مشخص است و صاحب اصالت است. نگاه من در اين مبحث در ضدّيت با اينگونه اصالت است. نگاه پارادوكسي به عشق آن را درون نوعي تناقض قرار ميدهد. در واقع عشق درگير مجموعهاي از تناقضهاست كه آن را در وضعيتي بينابين نشان ميدهد. در واقع پارادوكس اصلي كه عشق در آن گرفتار است، پارادوكس حضور و غياب است و آن تناقضهايي كه من از آن سخن ميگويم، همه نشأت گرفته از همين پارادوكس حضور و غياب است و به اين تعبير برآنم كه در پايان بحث ثابت كنم كه با اين تعبير، عشق همواره در آستانه است. يا به بياني ديگر ما همواره در آستانة عشق هستيم و عشق هرگز به تمامي حصول پيدا نميكند، اما براي طرح پارادوكس حضور و غياب، به شش پارادوكس دقيقتر به صورت شش گزاره اشاره ميكنم كه عناوين آن عبارت است از:
1. عشق متني و فرامتني: عشق در عينحال هم متن است و هم فرامتن. به تعبير ديگر عشقي كه به زبان نيايد و چارهاي جز به زبان آمدن ندارد. عشق درگيرِ پارادوكس بايستگيِ به زبان آمدن، اما ناتواني در به زبان آوردن است.
2. عشق كمال و نقصان: عشق ميان كمال و نقصان گرفتار است. در واقع عشق همواره يك مفهوم ناتمام و ناقص است و اگر تمام شود، ديگر عشق نيست.
3. عشق خود و ديگري: عشق در پارادوكس ميان خود و ديگري گرفتار است. در واقع عشق ميان عاشق و معشوق در نوسان است و شما هميشه حيران هستيد كه آيا اين عشق به خود است يا عشق به ديگري.
4. عشق فعّال و منفعل: عشق درگير يك پارادوكس فعال و منفعل و فاعل و مفعول است. در اين حوزه چنين به نظر ميرسد كه ما هم با كنشگري مواجهايم و هم با انفعال. بسياري اوقات عاشق و معشوق هم نقش كنشگر دارند و هم مفنعل.
5. عشق نگهداري و ويراني: در اينجا نيز عشق درگير نوعي تناقض ميان نگهداري و ويراني است. حركت عشق درون زندگي و مرگ است. در واقع عشق هم كُشنده است و هم زندگي دهنده.
6. عشق شباهت و تفاوت: درون عشق آنچه عاشق و معشوق را به هم نزديك ميكند و بين آنان جذابيت ايجاد ميكند، هم شباهت است و هم تفاوت. در واقع اين دو بايد وجود داشته باشد تا عشق به وجود آيد.
حال به توضيح و تشريح گزارههاي نام برده ميپردازيم.
گزارة اول، عشق متني و فرامتني، عشقي كه به زبان نميآيد، اما چارهاي جز به زبان آمدن هم ندارد. بهنظر ميرسد كه سعدي در مجموع غزلياتش، ضرورت اظهار عشق را بيان ميكند.
به اعتقاد من غزلهاي سعدي را ميتوان «فراقنامه سعدي» نامگذاري كرد كه البته سعدي خود در برخي از غزلهايش دقيقاً همين اصطلاح را به كار ميگيرد:
گفتم دري ز خلق ببندم به روي خويش
|
درديست در دلم كه ز ديوار بگذرد
|
(همان: 631)
زنهار كه خون ميچكد از گفتة سعدي
|
هركه اينهمه نشتر بخورد خون بچكاند
|
(همان: 653)
شرط عشق است كه از دوست شكايت نكنند
|
ليكن از شوق، حكايت به زبان ميآيد
|
(همان: 701)
چه عاشق است كه فرياد دردناكش نيست
|
چه مجلس است كز او هاي و هو نميآيد
|
(همان: 702)
اين خط شريف از آن بنان است
|
وين نقل حديث از آن دهان است
|
اين بوي عبير آشنايي
|
از ساحت يار مهربان است
|
(همان: 568)
هر غزلم نامهايست صورت حالي در او
|
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوست
|
(همان: 588)
بگريست چشم دشمن من بر حديث من
|
فضل از غريب هست و وفا در رقيب نيست
|
(همان: 595)
سعدي ز دست دوست شكايت كجا بري
|
هم صبر بر حبيب كه صبر از حبيب نيست
|
(همان: 595)
به گفتن راست نايد شرح حسنت
|
وليكن گفت خواهم تا زبان هست
|
(همان: 590)
آن نه عشق است كه از دل به دهان ميآيد
|
وآن نه عاشق كه ز معشوق به جان ميآيد
|
(همان: 701)
حديث عشق چه حاجت كه بر زبان آري
|
به آب ديدة خونين نبشته صورت حال
|
سخن دراز كشيديم و همچنان باقيست
|
كه ذكر دوست نيارد به هيچگونه ملال
|
(همان: 745)
از دلايلي كه عاشق مدام در حال اظهار عشق است، تحمل بار فراق است. براي نمونه:
هنوز قصة هجران و داستان فراق
|
به سر نرفت و به پايان رسيد طومارم
|
اگر تو عمر در اين ماجرا كني سعدي
|
حديث عشق به پايان رسد، نپندارم
|
|
(همان: 774)
فرياد مردمان همه از دست دشمن است
|
فرياد سعدي از دل نامهربان دوست
|
(همان: 585)
به لطف اگر بخوري خون من روا باشد
|
به قهرم از نظر خويشتن مران اي دوست
|
(همان: 587)
حديث عشق جانان گفتني نيست
|
وگر گويي كسي همدرد بايد
|
(همان: 690)
سعدي به اين دليل عشق را اظهار ميكند كه از اسرارش پرده بردارد.
عشق پوشيده بود و صبر نماند
|
پرده برداشتم ز اسرارش
|
(همان: 728)
در واقع «فراقنامه سعدي» مجموعهاي از اين فريادهاست و مشاهده ميكنيد كه شاعر چگونه درگير اين تضاد ميشود.
اما دومين مورد، پارادوكس كمال و نقصان است. در اينجا عشق يك وضعيت تعويقي است. در واقع عشق اگر به تمام و كمال به دست آيد، ديگر عشق نباشد. بنابراين عدم دستيابي كامل به عشق همان نيروي محركة عشق است. به اعتقاد من در بيتي كه پيش رو داريد سعدي بهگونهاي روشن مسئلة كمال را واسازي ميكند.
زايل شود هر آنچه به كلي كمال يافت
|
عمرم زوال يافت كمالي نيافته
|
(همان: 846)
گفتم نهايتي بود اين درد عشق را
|
هر بامداد ميكند از نو بدايتي
|
چندانكه بيتو غايت امكان صبر بود
|
كرديم و عشق را نه پديد است غايتي
|
(همان: 861)
هر سحر از عشق دمي ميزنم
|
روز دگر ميشنوم برملا
|
(همان: 522)
طمع وصل تو ميدارم و انديشة هجر
|
ديگر از هر چه جهانم نه اميد است و نه بيم
|
(همان: 806)
گفتم مگر به وصل رهايي بود زعشق
|
بيحاصل است خوردن مستسقي آب را
|
(همان: 526)
عشق در دل ماند و يار از دست رفت
|
دوستان دستي كه كار از دست رفت
|
(همان: 610)
در غزليات سعدي به تركيبهايي چون غم هجران، غم دوست، آسيب عشق، بلاي عشق، درد عشق، دردمند عشق، مجانين عشق، داغ عشق، غم عشق، سوز عشق و... بسيار برميخوريم كه اين شواهد خود نشاندهندة آن است كه سعدي دربارة وصل سخن نميگويد و عشق سعدي چونان هر عشق ديگري با وصل همراه نيست و آنچه به چشم ميخورد، تنها اميد وصال است و اگر گاه با وصلي روبهرو ميشويم، امري موقتي است. آنچه از ايجاد وصل ممانعت ميكند، دلايل عمدهاي دارد كه يكي از آنها بيوفايي معشوق است كه سعدي مرتباً به آن اشاره ميكند.
اما آنچه غزليات سعدي را به حوزة غزل نزديك ميكند، همان اميد وصال است. براي نمونه:
شربتي تلختر از زهر فراقت بايد
|
تا كند لذت وصل تو فراموش، مرا
|
(همان: 532)
حديث عشق نداند كسي كه در همه عمر
|
به سر نكوفته باشد در سرايي را
|
(همان: 535)
تو شبي در انتظاري ننشستهاي چه داني
|
كه چه شب گذشت برمنتظران ناشكيبت
|
(همان: 540)
جز ياد دوست هر چه كني عمر ضايع است
|
جز سرّ عشق هرچه بگويي بطالت است
|
(همان: 554)
سعدي خيال بيهده بستي اميد وصل
|
هجرت بكشت و وصل هنوزت مصوّر است
|
زنهار از اين اميد درازت كه در دل است
|
هيهات از اين خيال محالت كه در سر است
|
(همان: 558)
به كام دل نرسيديم و جان به حلق رسيد
|
وگر به كام رسد همچنان رجايي هست
|
(همان: 590)
اميد وصل مدار و خيال دوست مبند
|
گرت به خويشتن از ذكر دوست پرواييست
|
(همان: 594)
اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست
|
گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست
|
(همان: 597)
گرچه دانم كه به وصلت نرسم باز نگردم
|
تا در اين راه بميرم كه طلبكار تو باشم
|
(همان: 783)
اميد ديدن و وصال معشوق، نيروي محركه و شروع اشتياق است. در اين مدخل جاي بحث بسيار است، اما به دليل مجال كوتاه، ميسّر نخواهد شد. تنها به ذكر اين نكته اكتفا ميكنم كه در روانكاوي لاكان بحثي به نام ديزاير (desire) وجود دارد كه با اين رويكرد ميتوان شواهد عمدهاي را در غزليات سعدي يافت:
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
|
ساكن شود بديدم و مشتاقتر شدم
|
(همان: 765)
شوق است در جدايي و جور است در نظر
|
هم جور بِهْ كه طاقت شوقت نياوريم
|
(همان: 811)
پارادوكس سوم، پارادوكس خود و ديگري است. غزل سعدي به ظاهر نفي خود است و همه چيز دانستن ديگري است. در واقع عاشق خود را در مقابل معشوق هيچ ميانگارد. براي نمونه:
سعدي سرِ سوداي تو دارد نه سر خويش
|
هر جامه كه عيّار بپوشد كفن است آن
|
(همان: 818)
من غلام توام از روي حقيقت ليكن
|
با وجودت نتوان گفت كه من خود هستم
|
(همان: 759)
تا خبر دارم از او بيخبر از خويشتنم
|
با وجودش ز من آواز نيايد كه منم
|
(همان: 789)
آرزو ميكندم شمع صفت پيش وجودت
|
كه سراپاي بسوزند من بيسر و پا را
|
(همان: 524)
هر كسي را نتوان گفت كه صاحب نظر است
|
عشقبازي دگر و نفسپرستي دگر است
|
(همان: 560)
هر كسي بيخويشتن جولان عشقي ميكند
|
تا به چوگان كه در خواهد فتادن گوي دوست
|
(همان: 589)
هر كسي را غم خويش است و دل سعدي را
|
همه وقتي غم آن تا چه كند با غم دوست
|
(همان: 583)
تا مصوّر گشت در چشمم خيال روي دوست
|
چشم خودبيني ندارم روي خودراييم نيست
|
(همان: 600)
سعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي
|
كان كس رسيد در وي كز خود قدم برون زد
|
(همان: 635)
تو در آينه نگه كن كه چه دلبري وليكن
|
تو كه خويشتن ببيني نظرت به ما نباشد
|
(همان: 641)
جمال دوست چندان سايه انداخت
|
كه سعدي ناپديد است از حقارت
|
(همان: 544)
نگاه من به تو و ديگران به خود مشغول
|
معاشران ز مي و عارفان ز ساقي مست
|
(همان: 546)
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
|
حيف نباشد كه دوست، دوستتر از جان ماست
|
(همان: 549)
نكتة مهم در اين است كه آنچه ذكر آن رفت، تنها يك روي سكه است. در واقع اگر اين موضوع را ساختارگشايي و واسازي كنيم، درخواهيم يافت كه آنچه براي عاشق اهميّت دارد، بيان احساس، درد و حال خويش است و نه معشوق. حال با درنظر گرفتن اين نكته به اين ابيات توجه كنيد:
كافر و كفر و مسلمان و نماز و من و عشق
|
هر كسي را كه تو بيني به سرِ خود دينيست
|
(همان: 606)
بنابراين آنچه مرادِ عاشق است، عشق و درد آن است و لزوماً معشوق مراد نيست.
تو برون خبر نداري كه چه ميرود ز عشقت
|
به در آي اگر نه آتش بزنيم در حجيبت
|
(همان: 540)
عشق من بر گل رخسار تو امروزي نيست
|
دير سال است كه من بلبل اين بستانم
|
(همان: 793)
سخن سر به مهر دوست به دوست
|
حيف باشد به ترجمان گفتن
|
(همان: 828)
دُرّ ميچكد ز منطق سعدي به جاي شعر
|
گر سيم داشتي بنوشتي به زر سخن
|
(همان: 829)
سخن سعدي پر از اشعار اينچنيني است كه همواره از خودش، شعرش و عشقش چنان ياد ميكند و به مدح آن ميپردازد كه گويي معشوق خود را نيز در اين ميان فراموش كرده است و شرح احوال خويش را در اين ميان با اهميّتتر ميداند. در اينجاست كه آن پارادوكس شكل ميگيرد:
معروف شد حكايتم اندر جهان و نيست
|
با تو مجال آنكه بگويم حكايتي
|
(همان: 861)
تو قدر صحبت ياران و دوستان نشناسي
|
مگر شبي كه چو سعدي به داغ عشق بخفتي
|
(همان)
سعدي به پاك بازي و رندي مثل نشد
|
تنها در اين مدينه كه در هر مدينهاي
|
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده
|
كز پارس ميرود به خراسان سفينهاي
|
(همان: 851)
پارادوكس چهارم، بحث فعال و منفعل بودن در بازي عشق است. همانگونه كه ميدانيد در سنّت جهاني شعر نيز عاشق خود را در مقام حقيرتر و منفعلتري نسبت به معشوق قرار ميدهد.
مرا كه عزلت عنقا گرفتمي همه عمر
|
چنان اسير گرفتي كه باز تيهو را
|
(همان: 534)
گنجشك بين كه صحبت شاهينش آرزوست
|
بيچاره در هلاك تن خويشتن عجول
|
(همان: 747)
من تن به قضاي عشق دادم
|
پيرانه سرآمدم به كتّاب
|
(همان: 538)
سلسلة موي دوست حلقة دام بلاست
|
هر كه در اين حلقه نيست فارغ از اين ماجراست
|
(همان: 549)
عاشقان كشتگان معشوقند
|
هركه زندهست در خطر باشد
|
(همان: 639)
مرا به عاشقي و دوست را به معشوقي
|
چه نسبت است بگوييد قاتل و مقتول
|
(همان: 749)
آنچه در مقابل اين نمونهها ميخواهم عرض كنم، آن است كه شاعر و عاشق همچنان فاعل است و معشوق حضوري در اين عرصه ندارد. زيرا معشوق در تمامي غزليات ساكت و بينام است و از آنجا كه غزليات سعدي تماماً منولوگ است و ديالوگ در آن برقرار نميشود، بنابراين ما سخني را از جانب معشوق نميشنويم و عاشق است كه در عين كشته بودن، همواره فاعل پابرجاست.
پنجمين مورد، پارادوكس زندگي و مرگ است. اين پارادوكس در بسياري از اشعار سعدي مطرح است. سعدي مرگ و نابودي را در كنار هم ميبيند. عشق براي او تمامي بلا، درد و غم است، اما همين درد و بلاست كه به او زندگي ميبخشد.
بلاي غمزة نامهربان خونخوارت
|
چه خون كه در دل ياران مهربان انداخت
|
(همان: 541)
كشتة معشوق را درد نباشد كه خلق
|
زنده به جانند و ما زنده به تأثير او
|
(همان: 840)
كشتة شمشير عشق حال نگويد كه چون
|
تشنة ديدار دوست راه نپرسد كه چند
|
(همان: 652)
سعدي اندر كف جلاد غمت ميگويد
|
بندهام، بنده به كشتن ده و مفروش مرا
|
(همان: 532)
هر كه خصم اندر او كمند انداخت
|
به مراد وياش ببايد ساخت
|
هر كه عاشق نبود مرد نشد
|
نقره فايق نگشت تا نگداخت
|
هيچ مصلح به كوي عشق نرفت
|
كه نه دنيا و آخرت درباخت
|
آنچنانش به ذكر مشغولم
|
كه ندانم به خويشتن پرداخت
|
همچنان شكر عشق ميگويم
|
كه گرم دل بسوخت جان بنواخت
|
(همان: 540)
در همين غزل مشاهده ميكنيد كه ما با همين تناقض روبهرو هستيم. كنار هم قرار گرفتن تركيباتي چون: فايق نگشت، نگداخت، دل بسوخت و جان بنواخت. در واقع اينجاست كه سعدي خود بر پارادوكسي بودن اين مسئله اشاره ميكند.
مرا هر آينه روزي تمام كشته ببيني
|
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
|
(همان: 542)
گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد
|
تسليم از آنِ بنده و فرمان از آنِ دوست
|
بيحسرت از جهان نرود هيچكس به در
|
الّا شهيد عشق به تير از كمان دوست
|
(همان: 584)
زندگاني چيست مردن پيش دوست
|
كاين گروه زندگان دلمردهاند
|
(همان: 657)
ما ترك جان از اول اين كار گفتهايم
|
آن را كه جان عزيز بود در خطر بود
|
(همان: 679)
من از كجا و تمناي وصل تو ز كجا
|
اگر چه آب حياتي هلاك خود جستم
|
(همان: 758)
و اما مورد ششم، پارادوكس شباهت و تفاوت است. به گمان من عشق هم تأكيد به شباهت انسانهاست و هم تفاوت آنان. اگر هر كدام از اين دو سوية قطب كنار بروند، عشق بيمعني ميشود؛ چرا كه شباهت و تفاوت تمام، عشق ايجاد نميكند. از مهمترين تفاوتهايي كه سعدي خود به آن اشاره ميكند، وفاداري خود و بيوفايي معشوق است.
تو از ما فارغ و ما با تو همراه
|
زما فرياد ميآيد تو خاموش
|
(همان: 736)
با من هزار نوبت اگر دشمني كني
|
اي دوست همچنان دل من مهربان توست
|
(همان: 554)
اشارههاي فراوان سعدي به معشوق به عنوان كسي كه هم دوست است و هم دشمن، در همين نوع جاي ميگيرد:
دلبر سست مهر سخت كمان
|
صاحب دوست روي دشمن خوي
|
(همان: 922)
بنابر هر آنچه گفته شد، بنده چنين نتيجه گرفتهام كه عشق در موقعيتي آستانهاي يا بينابيني قرار دارد و همواره در اين موقعيت ميماند. فهم يا خوانش واساز از عشق، او را درون تضادهاي منطقي تعريف ميكند و در نتيجه عشقي پر از تناقض به نمايش ميگذارد. عشقي كه هم نميتوان به زبان آورد از آنجا كه بسيار پردرد است و هم ناچاري كه آن را به زبان بياوري و اظهارش كني. عشقي كه ناقص باقي ميماند، اما اميد وصل وعدهاي است كه با وجود عدم تحقق، نيروي محركة آن است. عشقي كه هم به تمامي به ديگري معطوف است و در عينحال به تمامي به شرح عاشق ميپردازد. عشقي كه در آن عاشق و معشوق در همه حال هم فاعلند و هم مفعول. عشقي كه هم ويران ميكند و هم در همان حال زنده نگاه ميدارد و سرانجام عشقي كه به واسطة شباهت و تفاوت بين دو انسان پديد ميآيد و تجربة عشق با شباهت تام و تفاوت محض شكل نميگيرد. در پايان سخن شواهدي از گفتههاي سعدي را به دست خواهم داد كه عشق آستانهاي در آن به نمايش گذاشته شود.
آنكه هرگز بر آستانة عشق
|
پاي ننهاده بود سر بنهاد
|
(همان: 619)
نه دست با تو در آويختن نه پاي گريز
|
نه احتمال فراق و نه اختيار وصول
|
(همان: 747)
نه فراغت نشستن نه شكيب رخت بستن
|
نه مقام ايستادن نه گريزگاه دارم
|
(همان: 777)
منابع:
1. سعدی مصلحبن عبدالله (1385)، کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران: هرمس.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.