چكيده:
نويسنده ضمن برسي مباني خوشدلي و شادخواري در شعر فارسي، سعدي را از جمله شاعراني ميداند كه از خوشيهاي روزگار سخن به ميان آورده است. شاعر، جهان را خواستني و دلخواه يافته و در هر لحظه آن خرّمي و نشاط را تجربه كرده است. اشعار وي كه در برگيرندة مفاهيم خوشدلي است داراي نشانههايي در اين باباند. اوزان موسيقي شعر او، شوخي و زيركي او در اشعار، به كار بردن واژگان طربافزاي همچون بهشت و فردوس، عود، شيرين و شهد، خوبرويان و پريرويان و... از اين دست نشانهها هستند.
كليد واژه: سعدي، خوشدلي، موسيقي.
درمقدمهلازمميدانمكهنشانههاومبانيخوشدليوشادخواريسعديرادرغزل برشمارم و پس از آن به غزل مورد انتخاب باز ميگردم و آن نشانهها را در اين غزل، نشان دهم.
تاريخ شادخواري در شعر فارسي به دورة رودكي، منوچهري و فرخي برميگردد. شاعراني كه دلدادة طبيعت بودند و به زيباترين شكل آن را به نمايش گذاشتند. «مي»، «مطرب» و «معشوق» از وجوه و نشانههاي شيدايي و شيفتگي در شعر آنان بود، اما پس از اين دوران كه روزگار پريشاني مُلك و مملكت فرا ميرسد و سرزمين شاعران محنتكدة تاتاريان ميشود، سخت بتوان سخني سرخوشانه از آن دست يافت، اما به روزگار سعدي و ايام سعيد وي شيراز عهد سلغريان به دور از كشاكش تركان و مغولان، پايتخت ادبيِ ايران، شيراز را مهد شاعري يافت كه تا امروز شيريني و لطف كلامش طربافزاي است.
به يمن معدّلت پادشاه بندهنواز
|
بهشت روي زمين است خطة شيراز
|
(عبيدزاكاني، 1332: 28)
معاشران سعدي شعر وي را سرخوشانه و فرحناك يافتند. كلامي به خوشي سرودن و سخن از خوشيهاي روزگاران گفتند كه اين سخن نه در آن روزگار كه امروز نيز غنيمت است. در طول تاريخ بلند قامت ايران، ساية اندوه و ملالت، ساية مدام اين سرزمين بوده است و هجومهاي گاه و بيگاه، عيش مدام را منغص كرده است. در طول اين قرنهاي ملالتبار، غزل سعدي همدرد و همراه هر ايراني بوده و لحظههايي نشاط و آرامش را به وي اعطا كرده است. اعتقاد، باور و ايمان به وفاي دوست و حضور وي، دم صبح را دمي عيسيوار كرده است. زهر را نوش و درد را درمان ساخته است. شاعر، جهان را خواستني و دلخواه يافته و در هر لحظة آن خرّمي و نشاط را تجربه كرده است، اما در باب نشانههاي اين خوشدلي در شعر سعدي شايد از موسيقي در شعر آغاز كنيم، بيمناسبت نباشد.
بيشتر غزلهاي شيخ شيراز نشاطآور و شادمانند. اوزان گوناگوني كه از آنها نشاط و شادي ميبارد. سعدي غزلي دارد با اين مطلع:
وقتي دل سودايي ميرفت به بستانها
|
بي خويشتنم كردي بوي گل و ريحانها
|
گه نعره زدي بلبل گه جامه دريدي گل
|
با ياد تو افتادم از ياد برفت آنها
|
(سعدي، 1385: 536)
تعداد غزلهايي كه از اين نوع موسيقي فرحناك برخوردارند، زياد است. براي نمونه:
دير آمدي اي نگار سرمست
|
زودت ندهيم دامن از دست
|
(همان: 546)
بوي گل و بانگ مرغ برخاست
|
هنگام نشاط و روز صحراست
|
(همان: 547)
يا در وزني ديگر:
سلسلة موي دوست حلقة دام بلاست
|
هر كه در اين حلقه نيست غافل از اين ماجراست
|
ماية پرهيزگار قوّت صبر است و عقل
|
عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست
|
(همان: 549)
شوخي و زيركي سعدي در غزل از نشانههاي شوخطبعي و سرزندگي اوست:
معلّمت همه شوخي و دلبري آموخت
|
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
|
غلام آن لب ضحاك و چشم فتّانم
|
كه كيد و سحر به ضحاك و سامري آموخت
|
(همان: 541)
تعداد الفاظ روشن و واژگان تازهاي كه در غزل او هست و طراوت و سبزي و خرّمي بدانها ميبخشد، فراوان است. در مجموعة غزليات سعدي حتي آنجا كه شاعر در فراق يار بيتاب است، چراغ اميد روشن است و وصال در انتظار.
چون جهانبيني شاعر مبتني بر حضور يار در ذره ذرة هستي است، پس، از هيچ آسيبي باكي نيست. «بهشت» و «فردوس» از پركاربردترين واژههاي شعر سعدي است. باغ، بهار، صبح، بامداد، ماه، خورشيد، عشق، عاشق، باد صبا، عروسان چمن، سرو، انواع گلها و رياحين، بوي خوش عنبر و عطرمشك و عود، شيريني و شهد، صحرا و دشت، آب زلال، بلبل و هزار دستان، ذكر پريان و خوب رويان و ياد عشاقي چون خسرو و شيرين، وامق و عذرا، ليلي و مجنون و ويس و رامين، فضاي شعري وي را سرخوشانه ميسازند.
در مشك و عود و عنبر و امثال طيبات
|
خوشتر ز بوي دوست دگر هيچ طيب نيست
|
(همان: 595)
بيشترين ميزان سرخوشي و نشاط مربوط به آن دسته از اشعاري است كه در ستايش و وصف طبيعت است. براي سعدي «صبح» و «باد صبا» همواره خرّم و خوش است. ستايش صبح يكي از ويژگيهاي شعري اوست.
بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار
|
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهارِ
|
مژدگاني كه گل از غنچه برون ميآيد
|
صد هزار اقچه بريزند درختان بهار
|
(همان: 959-958)
يا باز در جايي ديگر از همان «باد صبا» و «باد بامدادي» گويد:
اي باد بامدادي خوش ميروي به شادي
|
پيوند روح كردي پيغام دوست دادي
|
بر بوستان گذشتي يا در بهشت بودي
|
شاد آمدي و خرّم فرخندهبخت بادي
|
(همان: 862)
و «بهار» بيشترين جلوه را در ديوان شيخ دارد. بهار فصل عاشقپيشگي است. بهار وقت تماشاست. زمان برون آمدن شكوفهها و گلهاست. وقت به صحرا رفتن مردمان است. بهار براي شاعر باغ فردوس است.
برخورداري از طبيعت و وصف زيباييهاي آن از ويژگيهاي خوشدلي شعر سعدي است. او به طبيعت عشق ميورزد. شيراز با تمامي خرّميهايش، ماية خرّمي دل شاعر است و ميفرمايد:
خوشا تفرّج نوروز خاصه در شيراز
|
كه بركند دل مرد مسافر از وطنش
|
(همان: 731)
و در جايي ديگر در وصف زيباييهاي اين شهر گفته است:
دست از دامنم نميدارد
|
خاك شيراز و آب ركنآباد
|
(همان: 619)
«باد صبا» بوي خوش گلها را ميآورد و شخصيت هميشگي شعر سعدي است. او همواره همه جا حضور دارد.
اي نفس خرّم باد صبا
|
از برِ يار آمدهاي مرحبا
|
(همان: 521)
توصيف روييدن گلها و شكوفهها، بيتابي مرغان بر شاخسار از بديعترين تصاوير شعر سعدي است كه ماية آسايش خاطر و فرحناكي است.
سرمست ز كاشانه به گلزار برآمد
|
غلغل ز گل و لاله به يكبار برآمد
|
مرغان چمن نعرهزنان ديدم و گويان
|
زين غنچه كه از طرف چمنزار برآمد
|
آب از گل رخسارة او عكس پذيرفت
|
وآتش به گل غنچه گلنار برآمد
|
(همان: 651)
از مضمونهاي شعري سعدي كه يكي از مايههاي خوشباشي در شعر وي است، آن دسته از اشعار وي است كه سخن خيام و خياميان را به ياد ميآورد. زمان را بايد غنيمت شمرد و فرصت را دريافت؛ چرا كه روزگار پايدار نيست.
بيا كه وقت بهار است تا من و تو به هم
|
به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را
|
(همان: 523)
خيز و غنيمت شمار جنبش باد ربيع
|
نالة موزون مرغ، بوي خوش لالهزار
|
برگ درختان سبز پيش خداوند هوش
|
هر ورقي دفتريست معرفت كردگار
|
روز بهار است خيز تا به تماشا رويم
|
تكيه بر ايّام نيست تا دگر آيد بهار
|
(همان: 706)
غفلت از ايام عشق پيش محقق خطاست
|
اول صبح است خيز كآخر دنيا فناست
|
(همان: 550)
گاهي اين توصيه به غنيمت شمردن عمر، صورتي وعظي و منبري پيدا ميكند:
صاحبا عمر عزيز است غنيمت دانش
|
گوي خيري كه تواني ببر از ميدانش
|
(همان: 729)
و گاهي اين فرصت شمردن رنگ و بويي عارفانه دارد:
مكن عمر ضايع به افسوس و حيف
|
كه فرصت عزيز است و الوقت سيف
|
(همان: 495)
و يا در جايي ديگر فرموده است:
بهغنيمت شمر اي دوست دم عيسي صبح
|
تا دل مرده مگر زنده كني كاين دم از اوست
|
(همان: 577)
و ابيات ديگري كه در آن از اغتنام فرصت سخن رفته است:
سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
|
در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را
|
(همان: 528)
سعديا عمر عزيز است به غفلت مگذار
|
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
|
(همان: 533)
كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق
|
تا دمي چند كه ماندهست غنيمت شمرند
|
(همان: 659)
مايههاي اينگونه انديشه و اعتقاد را بايد در حسّ زيباييشناسي سعدي يافت كه زيبايي را در هر كجا مييابد، قدر مينهد و برجسته ميكند. بوي خوش او را مست ميكند و روي زيبا او را بيتاب ميسازد. نفس و دم صبح از منظرگاه شاعر دمي عيسوي ميشود. صبح براي وي كيمياي جواني و بقاست. او به نغمهاي در حالت و طرب ميآيد و موسيقي جهان را به گوش جان مينوشد. زيبايي با خود نشاط ميآورد و فرح و طربناكي ملازم هر نوع زيبايي است. در نتيجة اينگونه نگرش است كه بهار طبيعت بهترين نمايش زيبايي و كمال آن است و شاعر اين خوشاقبالي را دارد كه در شهر بهار نارنجها ميزيد و بوي خوش گل او را مست ميكند، اما سبب ديگر اين نشاط و طرب در فرهنگي است كه سعدي در آن پرورش يافته و جهاني كه سعدي دريافته است. عشقورزي به طبيعت و زيباييهاي آن نه تنها مرهون جمال بيمانند باغ و گلستان و بوستان شيراز است، بلكه مرهون اعتقاد به اين اصل است كه هر چه در جهان است، از اوست و از دوست است و به بهترين شكل آراستگي يافته است. اعتقاد به نظام احسن و خيريّت جهان، محور نگاه زيباييشناس وي است. وجود، خير است و شر موجود نيست. در عالم امكان بهترين ابداع، همين است كه هست و آفرينش به زيباترين شكل مصوّر شده است و انسان ابدع و احسن اين خلقت است. ايمان به انسان و چنين جهان روشني، جهان مطلوب سعدي است. جهان زيبا كه بهترين آرايش آن، آدمي است. آدمي با همة رمزورازهايپوشيدةآنوهرچهزيباييدرجهاناست،مرهونذهنزيباياب انسان است. در چنينجهانياستكههردمعمر را بايد غنيمت شمرد و از هر لحظة آن به كمال بهرهمند شد.
اميد و آرزو ارزشمندي خود را در گرو چنين اعتقادي مييابد و در نتيجة چنين انديشهاي است كه شاعر جهان و كار جهان را در برابر مشيّت طبيعت و زيبايي طبيعت و دوست، بيقدر و ارزش مييابد.
و اما كيمياگري عشق در غزل سعدي:
غزل سعدي سرشار از گفتهها در باب عشق و عاشق و معشوق است. خود سعدي در مقام عاشقِ گرفتارِ عشق، بيشترين تجربهها را در اين باب دارد و قهرمان شعر خود است. از نظر سعدي عشق، كيمياست. از آن رو كه براي حافظ هم بود. معشوق از هر دست آن، مجازي و حقيقي، در غزل سعدي چون كيمياگري است كه مرده، زنده ميكند، درد را درمان ميكند، زهر را به نوش تبديل ميسازد و غم را به شادي.
زهرنزديكخردمندان اگر چه قاتل است
|
چونز دستدوستميگيري شفاي عاجل است
|
(همان: 564)
داروي مشتاق چيست؟ زهر ز دست نگار
|
مرهم عشّاق چيست؟ زخم ز بازوي دوست
|
(همان: 587)
تيغ قهر ار تو زني قوّت روحم گردد
|
جام زهر ار تو دهي قوت روانم باشد
|
(همان: 639)
سرور شعري سعدي ناشي از ادراك عميق وي از هستي است كه در ساحتي زيباييشناسانه پديدار ميشود. دوست داشتن و دوستي ورزيدن غايت آمال شاعر است. بيش از پانصد بار لفظ دوست را در ديوان تكرار ميكند كه حدود صد و پنجاه بار آن در محل رديف است.
هزار سال پس از مرگ من چو باز آيي
|
زخاك نعره برآرم كه مرحبا اي دوست
|
(همان: 586)
گر مخيّر بكنندم به قيامت كه چه خواهي
|
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
|
(همان: 524)
در ديوان سعدي سيزده غزل با رديف «دوست» آمده است كه در ديوان هيچ شاعر ديگري سابقه ندارد. مطلع برخي از اين غزلها عبارتند از:
ز هرچه هست گزير است و ناگزير از دوست
|
به قول هر كه جهان مهر برمگير از دوست
|
(همان: 580)
صبحي مبارك است نظر بر جمال دوست
|
برخوردن از درخت اميد وصال دوست
|
(همان: 581)
آن بِهْ كه چون مني نرسد در وصال دوست
|
تا ضعف خويش حمل كند بر كمال دوست
|
(همان: 582)
گفتم مگر به خواب ببينم خيال دوست
|
اينك عليالصباح نظر بر جمال دوست
|
(همان: 581)
آب حيات من است خاك سر كوي دوست
|
گر دو جهان خرّميست ما و غم روي دوست
|
(همان: 587)
جالبتر اينكه در ديوان هيچ شاعر ديگري، تعداد غزل با رديف «دوست»، به اين حد نميرسد و بسيار محدود است. در ديوان خاقاني و عطار اصلاً غزلي با اين رديف وجود ندارد. سنايي كه پيش از سعدي ميزيسته است و سعدي در غزلسرايي بسيار از او تتبع كرده است، دو غزل با رديف «دوست» دارد. مولانا نيز همانند سنايي صاحب دو غزل با رديف «دوست» است. حافظ كه شاعر از پس سعدي است و در بسياري از موارد راه شيخ را پيموده است، سه غزل با رديف «دوست» دارد، اما ديوان سعدي بيش از صد و پنجاه بيت و سيزده غزل با همين رديف دارد كه اين خود نشاندهندة توجه بيش از حد شيخ اجل به اين واژه است كه قابل مطالعه و بررسي است. هر چه هست حضور واژة «دوست» فضاي شعر وي را دوستانهتر و صميميتر ميكند.
و اما غزلي كه پيشرو داريم:
بهجهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
|
عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست
|
بهغنيمت شمر اى دوست دم عيسىِ صبح
|
تا دل مرده مگر زنده كنى كاين دم از اوست
|
نه فلك راست مسلّم نه مَلَك را حاصل
|
آنچه در سرّ سويداى بنى آدم از اوست
|
بهحلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقىست
|
به ارادت ببرم درد كه درمان هم از اوست
|
زخم خونينم اگر به نشود به باشد
|
خنكآنزخم كه هر لحظه مرا مرهم از اوست
|
غم و شادى برِ عارف چه تفاوت دارد
|
ساقيا باده بده شادى آن كاين غم از اوست
|
پادشاهى و گدايى برِ ما يكسان است
|
كهبراين در همه را پشت عبادت خم از اوست
|
سعديا گر بكَند سيل فنا خانۀ دل
|
دل قوى دار كه بنياد بقا محكم از اوست
|
(همان: 577)
از جذابيتهاي اين غزل، نخست آن كه گوينده و راوي آن، قهرمان آن نيز هست. سعدي در اين غزل صاحب تجربه است بنابراين غزل دربارة خود سعدي نيز هست و سرخوشي خود را از خرّمي جهان در بيت نخست اعلام ميكند. در بيت دوم، در ميان كلامش روي به سوي دوست دارد و با بشارتي به او دليل خوشدلي خودش را از جهان بيان ميكند. در پايان غزل هم دوباره با خود به گفتوگو مينشيند. اگر فنا، خانة دل را ويران كند، غم مدار كه بقا از اوست.
رديف شعر «از اوست» است. در غزل اين رديف، اميد را جايگير ميكند. عالم از اوست، دم از اوست، آدم از اوست، درمان از اوست، مرهم از اوست، غم از اوست، محكم از اوست و تكرار ضمير «او» كه حدود نه بار در غزل آمده است، گويي واژة «هو» را تداعي ميكند و به نوعي واژگان «اوست» خود تداعيكنندة واژة «دوست» است. اين غزل شعري مستدل است كه البته شاعر تلاش ميكند آنچه را كه بر زبان ميآورد با دلايلي شاعرانه قوي و محكم كند. ميدان واژگان غزل، همانگونه كه پيش از اين ذكر شد، از نشانههاي غزلهاي شاد و خرّم سعدي است. اين واژههاي سرخوشانه عبارتنداز: خرّم، عاشقي، صبح، دم عيسوي، زنده شدن مردگان، فلك، مَلَك، حلاوت، شاهد، ساقي، به، خنك، شادي، دل قوي و بنياد بقا، كه از تركيبات روشن اين غزل هستند.
اما در اين غزل نشانههايي نيز وجود دارد كه آن را به سمت و سوي يك غزل عرفاني سوق ميدهد. قصد اين را ندارم كه در اين باب بحث كنم كه اين غزل، غزلي عرفاني است يا خير، اما در بسياري از غزلهاي سعدي ميتوان نشانههايي از گرايش او به اين فضا را يافت و تنها مخصوص اين غزل نيست. همانطور كه استاد بزرگوار جناب آقاي دكتر شفيعي كدكني در كتاب قلندريه در تاريخ ثابت كردهاند كه سعدي به گروه جوانمردان و سقّايان گرايشي داشته است و شواهدي بر اين مدعي موجود است. برخي از نشانههايي كه اين غزل را به سمت و سوي عرفان ميكشاند، نخست همان مطلبي است كه در بيت اول از آن سخن ميگويد و آن اعتقاد به نظام احسن است. عشق به همة ذرات جهان و شادماني گوينده از نظام جهان كه از او و بدوست.
غنيمت شمردن وقت يكي از اصول مركزي اعتقادات صوفيه است. انسانگرايي و اومانيسم در بيت سوم، آنجا كه ميگويد انسان برترين موجود جهان است و فلك و ملك از سرّ سويداي او خبر ندارند. زخم و زهر در كيمياگري معشوق درمان و نوش است. در بيت ششم، سعدي خود را عارف ميداند و نتيجة تسليم و توكل به او را سرخوشي عارفانه قلمداد ميكند و ميگويد بنياد بقا را او دارد و محكم از اوست پس اميدوار باش و دل قويدار. حضور واژگاني چون «عارف»، «عبادت» و اصطلاحاتي مثل «فنا» و «بقا» و امثال آن هم اين نظريه را تأييد ميكند، اما از سرخوشيهاي اين غزل، نخست همان موسيقي شعر است به همين دليل استادان شعرشناس و موسيقيدان، اين غزل را به تصنيف درآوردهاند، چرا كه عموماً غزلهايي را ميتوان به تصنيف درآورد كه قابليت موسيقي درآن به حدي باشد كه بتوان آن را به حوزة تصنيف كشانيد.
لفظ «خرّم» در بيت اول دو بار تكرار شده است. «خرّم» در لغت به معناي شادماني، خوشبختي، سرور و دلخوشي است. از ديگر معاني خرّمي، سرسبزي و طراوت است. مكان سرسبز و شاد را هم خرّم ميگويند. گفتني است كه يكي از پردههاي موسيقي هم «خرّم» نام دارد.
افتد عطارد در وحل، آتش در افتد در زحل
|
زَهره نماد زُهره را تا پردة خرّم زند
|
(مولوي، 1386: ج 1، 32)
اميد و مژده و بشارتي كه در هر دم صبح موجود است، همچون دم عيسي احياگر است. از ميان زيباييهاي جهان شاعر از صبح و دم زندهكنندهاش ياد ميآورد. حركت و شدني كه در هر لحظه صورت ميگيرد و در بيت بعدي انسان و نسل آدمي كه برترين موجود جهان است؛ چرا كه آدمي از فلك و ملك نيز برتر است و آنچه را در رازدان وجود او مستور است، هيچ موجود ديگري نميداند. در بيت ششم پس از ذكر «عارف» از «ساقي» ميگويد. بدينجهت كه نشان دهد عرفان سعدي، عرفاني زهدگرايانه و درونگرا نيست، بلكه عرفاني عاشقانه و آفاقي است، عشق به جهان و عالم با بادهپيمايي و طلب باده همراه است، عرفان سعدي عرفاني طربناك و بانشاط است.
دلخوشيهاي سعدي در اين غزل ناشي از زيستن جهاني كمال يافته است، اعتقاد به نظامي كه نظم و نسق آن به همين صورت است و صورتي جز صورت موجود، آشفته و ويران است، همة جهان خير است، انسان زادة برتر اين نظام است. شـاعر خـود انـساني
شناسا و آشناست كه به برتر بودن خود واقف است. درد و زخم در برابر چنين اعتقادي درمان و نوش است.
زهر از قبل تو نوش دارو
|
فحش از دهن تو طيّبات است
|
(سعدي، 1385: 553)
«هر چه از دوست رسد نيكوست» باور و ايمان به چنين منطقي زندگي را سرشار از شادي و ملك و زندگاني را راحتجايي براي لذت بردن و برخورداري از نعمتهاي آن ميكند. سعدي نه تنها در اين غزل، بلكه در بيشتر غزلهاي ديوان از شادخواريها و شادمانيهايش ميگويد. غزلهاي روشن و آفتابي، بهشت راحتسراي آن جهاني در شعر سعدي، كوي يار است و صحبت ياران همدم.
گر بيارند كليد همه درهاي بهشت
|
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
|
(همان: 683)
منابع:
1. سعدی مصلحبن عبدالله (1385)، کلیات سعدی، به تصحیح محمد علی فروغی، تهران: هرمس.
2. عبید زاکانی، عبیدالله (1332؟)، کلیات عبید زاکانی، با تصحیح و مقدمه عباس اقبال آشتیانی، تهران، اقبال.
3. مولوی،جلالالدین محمدبنمحمد (1386)، دیوان کبیر کلیات شمستبریزی: نسخه قونیه، توضیحات، فهرست و کشفالابیات توفیق ه. سبحانی، تهران، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 2ج.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.