چكيده:
غزل فارسي گسترة عظيمي را در عرصة شعر و ادب فارسي به خود اختصاص داده است. در اين گستره، مضامين برخاسته از احساسات و عواطف دروني آدمي بيش از ساير مفاهيم جلوهگري كرده است. علاوه بر اين، راز و رمزهاي عارفانه نيز در اين عرصه جلوهگريها داشته و مفاهيم نماديني را بر جاي نهاده است. غزل سعدي صرفنظر از عاشقانه يا عارفانه بودنش به جهت هنر و زبانآوري، لطافت و فصاحت همواره مورد توجّه همگان بوده و قرنها بيبديل و تقليدناپذير بوده است. در اين مقاله ضمن نگرشي مختصر بر غزل سعدي، از بين مضامين بيشمار سخن سعدي دو مضمون بنيادين عقل و عشق و نسبت ميان اين دو در غزليات وي مورد بررسي قرار گرفته و شواهدي نيز از غزليات و هم از ساير آثار وي ارايه ميگردد.
كليد واژه: غزليات سعدي، عقل، عشق.
مقدّمه
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
|
سوزان و میوة سخنش همچنان تر است
|
(سعدی، 1386: 162)
سعدی را «شاعر انسانیّت، معلّم اخلاق، شاعر درستی و راستی، عشق، ایثار و صفا»، «سلطان مسلّم ملک سخن» و از بزرگترین سخن سرایان ایران و جهان گفتهاند. به جرأت میتوان گفت هیچ کس بعد از او نتوانسته «آتش پارسی» را پرفروغتر سازد. روشنایی و سوزی که از«سخنهای مجلس فروز» سعدی بر جای مانده است، بعد از گذشت هفت قرن هنوز گرمابخش عرصة زبان و ادب فارسی است. دلیل این مدّعا همین بس که ملاک زبان فارسی زبانان امروز همان زبان بلیغ و شیوای سعدی است که چون میراثی گرانبها بر جای مانده است. آثار گرانقدر سعدی هم در نثر و هم در نظم از شاهکارهای زبان و ادب فارسی به شمار آمده و همواره سرمشق سخنگویان بعد از او قرار گرفته است.
بوستان و گلستان دو اثر برجسته از آثار وی به جهت محتوای اخلاقی و اجتماعی آنها شاید بیش از سایر آثارش در بین مردمان از مقبولیّت و شهرت برخوردار بوده، امّا علاوه بر اینها غزلیّات سعدی نیز قرنهاست که در اوج صراحت و صداقت، فصاحت و بلاغت و تناسب بینظیر لفظ و معنا بر تارک غزل فارسی درخشیده است.
سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد
|
تنها در این مدینه، که در هر مدینهای
|
شعرش چو آب در همه عالم چنان شده
|
کز پارس می رود به خراسان سفینهای
|
(همان: 1061)
غزل، دختر انفاس سعدی
شعر فارسی بر اساس موضوع و شیوة پرورش مطلب در سه تقسیم بندی کلّی شامل؛ حماسی، روایی و غنایی مطرح میشود. «اگر بتوان ترتّب اشکال شعر غنایی را آن چنان که نخستین سرودههای اولین پارسی گویان نشان میدهد، به داوری گرفت، نخستین شکلهای شعر غنایی فارسی را میتوان قطعه، رباعی، غزل و قصیده دانست». (عباديان، 1372: 18).
شاید بتوان گفت مهمترین و پرکاربردترین شکل شعر غنایی قالب غزل است؛ چرا که غزل فارسی که موضوع آن برخاسته از احساسات و عواطف درونی شاعران است، در واقع دربردارندة همان عنصر غنایی یعنی «وصف عشق و زیبایی» در شکلی برجسته و تکامل یافته است.
بسیاری از پژوهشگران، پیدايی غزل را به تغزّل و محتوای آن نسبت میدهند و بسیاری نیز قدمت آن را بسی دورتر از نسیب قصاید دانسته و ریشههای آن را حتّی در نوشتههای دوران پارسی دری نیز جستوجو میکنند.
در هر حال«حرکت شعر فارسی از حماسی به روایی و سرانجام به غنایی در واقع نشان حرکت روحیّه و ذوق قوم ایرانی از اسطوره و افسانه به وصف واقعیّت احساس و عاطفه اجتماعی مردم است...رشد شعر روایی و غنایی نشان پیشرفت فکری و ژرف بینی افراد جامعه است». (عباديان، 1372: 50).
غزل در اوایل قرن چهارم هجری در شکلگیری اولیه به صورت ساده و در وصف موضوعی تغزّلی بود، اما با رونق تدریجی، قالب غزل به عنوان مهمترین قالب شکل گرفته در سبک و سیاق شعر غنایی «در وزنهایی خوش آهنگتر و مطبوعتر» تکامل یافت. از طرفی «با نضج گرفتن اندیشة عرفانی در سرزمین ما، موقعیّت غزل استحکام بیشتری یافته و شاعران عارف آن را برای دریافتههای شهودی خود که در تحلیل نهایی گونهای از عشق به معبود هستی و انسان است، مناسب یافتند. بدین ترتیب غزل محمل اندیشههای عارفان بزرگ و ابزاری مناسب برای تبلیغ و اشاعه تصوّف و عرفان گردید.» (خالقي، عقدايي 1386: مقدمه ج1،5).
عشق یعنی موضوع مرکزی غزل فارسی «در ادبیات منظوم دو جلوة بزرگ دارد. نخست عشق انسانی که از مثنویهای رودکی و عنصری نشأت گرفته، در مثنویهای نظامی به اوج رسیده... و در نهایت به غزل، بهترین و موجزترین قالب بیان خود دست یافته است که اوج مطلقش در غزل سعدی و حافظ است.
جلوة بزرگ دوم عشق، عشق الهی یا عرفانی است که ابتدا در مثنویهای سنایی و عطّار درخشیده و اوجش را در مثنوی و غزلیات مولانا طی کرده است.» (خرمشاهي، 1371: 1167).
از این روی غزل فارسی در سیر تدریجی خود در تقسیم بندی دوگانه با عناوین غزل عاشقانه و غزل عارفانه ظاهر شده و در قرن هفتم به کمال رسید. موضوع مرکزی غزل فارسی چه عاشقانه و چه عارفانه برخاسته از احساس درونی و دریافتهای شاعرانهای است که در برخورد با زیبایی و کمال آن پیش میآید. رابطة شاعر با زیبایی و وصفهایی که وی از این زیبایی دارد و دلباختگی وی و ستایشش از آن، گاه رنگ عاطفی و عاشقانه میگیرد و گاه بوی شور و شوق و شهود عرفانی را مینمایاند و گاه نیز برخی غزلها رنگ و بوی عشق و عرفان را با هم در خود نهفته دارند که شاید به سختی بتوان گفت غلبه با کدامیک است.
غزل سعدی در دیدگاه بسیاری صاحبنظران و پژوهشگران از نوع غزلهای عاشقانه بلکه در اوج غزل عاشقانه به شمار میرود. برخي نيز معتقدند كم نيست تعداد غزلهاي عارفانهاي كه در غزل سعدي ميتوان سراغ گرفت، امّا در عاشقانه بودن محتواي غزل سعدی شکی نیست؛ چرا که با نگاهی گذرا میتوان دریافت که عشق در مفهوم مجازي يا حقيقي در تار و پود غزل سعدی به تمام و کمال تنیده است.
سراسر غزلیات وی همه وصف معشوق است، با تمام صفات و ویژگیهای معشوق زمینـی، هر چند ســعدی «به ندرت زیبایی را به صفات خود آن و مستقیماً میسراید، بلکه اغلب آنرا به کمک اثری که در انسان داشته و دارد توصیف میکند. شیفتگی به زیبایی و کمال زیبایی را بیشتر از رهگذر صفات آن بارز میکند». (عباديان، 1372: 82).
تو را چنانکه تویی، من صفت ندانم کرد
|
که عَرْض جامه به بازار درنمیگنجد
|
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
|
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
|
(سعدی، 1386: 365)
امّا با این حال وصل و فراق و وصف و ستایشی که سعدی از معشوق دارد، همه دست یافتنی، زمینی و قابل لمس است. در دیدگاه سعدی عشق، تنها نشان ذوق آدمیّت و تنها نشان تمایز آدمی از سایر جانداران است.
عشق آدمیّت است، گر این ذوق در تو نیست
|
هم شرکتی به خوردن و خفتن، دواب را
|
(همان: 26)
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
|
تو خود چه آدميی کز عشق بی خبری؟
|
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
|
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری
|
(همان: 1127)
تصویرسازیهای زیبا و بیهمتای سعدی در شرح قصّة عشق پایانناپذیر است. سعدی مست شراب ناب عشق است و جز به عشق سیراب نمیپذیرد. ذکر دوست تنها بهانة زندگی اوست و عشق را تقدیر ناگزیر خود میداند. هیچ تدبیری را برای آزادی از اسارت عشق برنمیتابد. دلپذیری و لطافت سخنانش را همه حاصل دلشیفتگیها و بیخویشتنیهای عشق میداند و بس.
سخن بیرون مگوی از عشق، سعدی
|
سخن عشق است و دیگر قال و قیل است
|
(همان: 185)
سعدی کشتة شمشیر عشق است و صورت عشقش سنگ نبشتهای است که به ملامت و ملالت و جفا از دل و دیدهاش نمیرود.
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
|
نقش بر سنگ نبشتهست، به طوفان نرود
|
(همان: 581)
فریاد و درد و سوز و اشتیاق سعدی شعلههای پرنوری است که از آتش عشق او سرمیزند و او را هیچ اختیاری در شیوة عشق نیست. قضاي عشق، سعدی را آنچنان در سرّ عشق نهانی گرفتار ساخته که هیچ طبیب و دانشمندی را یارای درمان مرض عشق او نیست. حديث عشق سعدي همين بس كه:
حدیث عشق به طومار در نمیگنجد
|
بیان دوست به گفتار در نمیگنجد
|
(همان: 365)
امّا با همة این اوصاف غزل سعدی را نمیتوان در سطح عشق زمینی که برخاسته از صورتپرستی و شهوت صرف باشد، تنزّل داد. آنچنان که خود سعدی نیز عشقش را حظّ روحانی خوانده و باغ عشقش را منزّه از نظربازیهای صوری و ظاهری محض میسازد. وي حريم عشق را بسي والاتر از شهوات و تمايلات نفساني دانسته و آن را عاري از آلودگيها ميداند.
جماعتی که ندانند حظّ روحانی
|
تفاوتی که میان دواب و انسان است
|
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
|
نظر به سیب زنخدان و نارپستان است
|
مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر
|
که جهل پیش خردمند عذر نادان است
|
(همان: 205)
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
|
پیش تسبیح ملايک نرود دیو رجیم
|
(همان: 921)
متحيّر نه در جمال توام
|
عقل دارم به قدرْ خود قدري،
|
حيرتم در صفات بيچون است
|
كاين كمال آفريد در بشري
|
(همان: 1143)
غزل سعدی کیفیّتهای هنری اصیل و زندهای دارد که سير غزل در طی دویست و اندی سال بدان دست یافته بود. پس نمیتواند چون غزلهای نخستين صرفاً به صورت احساس و عشق شخصی یا فردی سروده شده باشد، چرا که غزل سعدی توصیف هنرمندانه و ادیبانة عشق است نه یک تجربه یا احساس تصادفی و شخصی و نه صرفاً یک امر کلّی و انتزاعی، بلکه شمولیّتی که هنر و ادب سعدی به موضوعات مورد نظرش میبخشد، احساس همگانی را به عنوان یک نقش اجتماعی به خود میگیرد. بدانگونه که هر کس با خواندن غزل سعدی، گویی زبان حال خود را میخواند. «چرا که احساس و عشقی که در آن توصیف میشود، احساس و عشقی است که با تار و پود خصیصههای نوع انسان آمیخته است. زیبایی توصیف شده در غزل سعدی، زیبایی آرمانی است که خصوصیت انسانی فراگیر دارد». (عباديان، 1372: 98).
با این همه غزل سعدی اقیانوس بیپایانی است که سخن گفتن از آن در این مختصر نمیگنجد، هر کس با غوص در این اقیانوس به فراخور حال و مقام خویش صیدی کرده و در توصیف غزل سعدی بدانچه خود حاصل کرده، اکتفا میکند. هر چند اقیانوس را نمیتوان در محدوده نتایج ذهنی فرد یا افرادی محصور کرد.
امّا آنچه گسترة غزل سعدی را همچنان استوار و ماندگار ساخته، همان زبان پاک و بیآلایشي است که از عشق میگوید و از بیخویشی. «هیچ کس عالم عشق را نه مانند سعدی درک کرده و نه به بیان آورده است. عشق سعدی بازیچه هوی و هوس نیست. امری است بسیار جدّی، عشق پاک و عشق تمامی است که برای مطلوب از وجود خود می گذرد. عشق او از مخلوق آغاز میشود، اما سرانجام به خالق میرسد و از اینروست که میفرماید: «عشق را آغاز هست، انجام نیست». سعدی هر قسم زیبایی را خواه صوری و خواه معنوی به شدّت حس میکند و دوست دارد. سرّ رقت قلب و مهربانی او نیز همین است و از این است که هر کس با سعدی مأنوس میشود ناچار به محبّت او میگرايد». (فروغي، 1372: 17ـ16).
هر کس که با تعمّقی جستوجوگرانه در غزل سعدی غور کرده باشد، بیشک از لابهلای سخن سعدی رنگ و بوی عشق وی را به خوبی چشیده و برهان عشق سعدي را در ابیاتی از این دست مجسّم خواهد کرد.
هر که معشوقی ندارد، عمر ضایع میگذارد
|
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
|
تا غمی پنهان نباشد، رقّتی پیدا نگردد
|
هم گلي دیدهست سعدی تا چو بلبل میخروشد
|
(سعدي، 1386: 471)
سعديا اين همه فرياد تو بي دردي نيست
|
آتشي هست كه دود از سر آن ميآيد
|
(همان: 630)
به طور کلّی محتوای سخن سعدی شامل همان مضامین و موضوعات مرکزی شعر غنایی است. از جمله: «ستایش یار، وصف زیبایی، بیان غم و فراق، وفای به عهد، پایداری به عشق و دوستی» وصل، صبر، جانبازی در راه محبوب و سایر موضوعات از جمله «شکوه از روزگار، سرنوشت انسان، غم زندگی و...» که البتّه در بسامد کمتر و در وصف مضمون عشق، مرکزیترین مضمون غزل فارسی ذکر میشود.
امّا به غیر از محتوای عاشقانة غزل سعدی مهمترین ویژگيی که غزل سعدی را بدان توصیف میکنند، ویژگی برجستة سهل و ممتنع بودن آن است. غزل سعدی در صورت و معنا یا به تعبیر دیگر در لفظ و محتوا خالی از دشواریهای لفظی و معنایی است.
استفادة به جای سعدی از تصویرهای ادبی و آرایشهای کلامی و در نتیجه همواری و موزونی سخن وی باعث شده است که هنر و زبانآوری بیمانند سعدی در اوج فصاحت و لطافت در بادی امر در نظر عوام و خواص ساده، روان و قابل درکتر از شعر سایرین جلوه کند. با این وجود، قرنهاست که در عرصة زبان و ادب فارسی شعر و سخنسعدیهمچنانبیهمتاوتقلیدناپذیرباقی مانده و گوی توفیق را از همگان ربوده است.
«چیرگی سعدی بر واژگان و تعبیرهای فارسی و عربی، به کارگیری ساختهای متعدّد و متنوّعی از جملههای بسیط و مرکّب، سادگی در زبان و بهرهگیری کمتر از مجازها و آرایشهای کلامی، قناعت و استواری در نوع الفاظ به کار گرفته شده و خالی بودن سخن از تنافرحروف و تعقید لفظی و معنوی». (خالقي، عقدايي، 1386: 9) از جمله توصیفاتی است که در لفظپردازیهای سعدی و در وصف صورت کلام وی نیز بیان شده است.
سعدیا، دختر انفاس تو بس دل ببرد
|
به چنین صورت و معنی که تو میآرایی
|
(سعدي، 1386: 1052)
هنر سعدی، چه در لفظ و چه در معنا و مضامین به کار رفته در آن، گسترة وسیعی را در برمیگیرد که سخن گفتن از آن منحصر به حدّ و اندازة جستوجو و پژوهشهای بیشـماری است. در ادامه از بین مضامین بسیاری که در سخن سعدی میتوان سراغ گرفت دو مفهوم آشنای عقل و عشق آنجا که در تقابل هم قرار میگیرند، مورد بررسی و تحلیل قرار میگیرد.
نسبت ميان عقل و عشق در غزل سعدی
عقل را گر هزار حجّت هست
|
عشق دعوی میکند به بطلانش
|
(همان: 714)
عشق از پربسامدترین واژگان ادبیّات فارسی است. در عین حال با وجود این گستردگی، هنوز هیچ کس تعریف جامعی در معنای آن به دست نداده است. شاعران، نویسندگان، حکما و عارفان معتقدند که مقولة عشق قابل تعریف نیست و نمیتوان آن را در قالب الفاظ درآورد. عشق در حوزة احساس و روان آدمی معنا پیدا میکند و هرکس با توجّه به ظرافتهای روحی و عاطفی خویش میتواند آن را احساس کند بیآنکه نیازی به تعریف و توصیف آن داشته باشد.
اما همانگونه که پیش از این گفته شد، عشق به طور کلّی همواره در دو چهرة متمایز جلوهگر شده است، یکی عشقی که مقدّس و روحانی است و از شوق و شوری مافوق چارچوبهای بشری ناشی میشود و دیگری عشقی که از نوع احساسات و تمایلات انسانی و به قول سعدی عشق همچون خودی است.
«عرفا راز آفرینش و سرّ وجود را در کلمة عشق خلاصه کرده و عشق را مبنای آفرینش و وجود میدانند. باید دانست که عشق، نتیجة ادراک و معرفت و حاصل احاطة علم است كه از تعلّق علم و ادراك و معرفت و احاطة آن به حسن و جمال پدید میآید». (خالقي، 1112:1382).
در اعتقاد بسياري از حكما و نيز صوفيه عشق ساري در تمام موجودات بوده و از اينروست كه تمامي موجودات از داني و عالي در طلب كمال وجودي خويش در تحرّك و جوششند و عشق سرچشمة اين حركت در عالم وجود است.
«در شرق اسلامی کهنترین منبع بحث از عشق همانا قرآن مجید است. بايد گفت كه كلمة عشق در قرآن مجید و احادیث نبوی به کار نرفته است. آنچه در قرآن و حدیث آمده؛ حبّ و محبه و ودّ و موده و هوي و نظایر آنها است». (خرمشّاهي، 1371: 1167).
عقل نیز چون عشق از جمله مضامینی است که در شعر و ادب فارسی، در فلسفه اسلامی و در اندیشههای مختلف عرفانی معانی متفاوتی را به خود پذیرفته است.
براساس نظریه فلاسفه درباره خلقت، اولین چیزی که خداوند آفرید، گوهری تابناک بود که او را عقل نامید. این گوهر در بیان فلاسفه عقل اوّل است که عقول عشره به ترتیب؛ صادر از عقل اول هستند. «به تعبیر متفکّران اسلامی عقل به دو بخش نظری و عملی تقسیم میشود:
عقل نظری عبارت از قوّهای در آدمی است که به واسطة آن تفکّر میکند، سخن میگوید و مطالب را از هم تمیيز میدهد. به عبارت دیگر عقل نظری قوّة درک مدرکات کلّی است. عقل عملی قوّه تدبیر زندگی و سعادت اخروی یا قوّة تمییز خوب و بد است. عقل به این معنا دو مرتبه دارد: یکی آنچه فقط به تدبیر امور زندگی دنیوی میپردازد و عقل مصلحت اندیش، فردی یا جمعی است و از نظر حکمای ما، به تبع قرآن و حدیث، عقل بدلی، نیرنگ و شیطنت است. نه عقل حقیقی، و دوم عقل ایمانی که شهوات و تمایلات باطل را در بند ميکشد و سعادت دنیوی و اخروی انسان را حاصل میکند». (لواساني، 1381: 3).
دو امر بنیادین و اصیل عشق و عقل در ادبیات عارفانه و عاشقانه فارسی همواره در تقابل، تعارض و آشتی ناپذیری با یکدیگر ظاهر شدهاند. در این تقابل به نظر میرسد که عشق همواره چیره ، توانا، با صلابت و حلاّل تمام مشکلات است و اما عقل مغلوب، مسکین، ضعیف و بیکفایت در درک و رفع مشکلات و موانع بوده و در نتیجه هر جا که عشق حضوری دارد، عقل فرسنگها گریخته است.
عشق آمد و عقل همچو بادی
|
رفت از برِ من هزار فرسنگ
|
(سعدي، 1386: 739)
«مقابلة عقل و عشق همانا مقابلة دو نگرش یا دو جریان نیرومند در تاریخ اندیشه بشر است. یکی فلسفه یا حکمت عملی، استدلالی که نسبتش به ارسطو میرسد و دیگری فلسفه یا حکمت عاشقانه، شهودی، اشراقی که نسب از افلاطون دارد». (خرمّشاهي، 1371: 692).
بیشک اصل بنیادی مسئلة وجود و یگانگی آن و کسب معرفت حقیقت هستی دستمایة هر دو گروه فلاسفه و عرفاست. دستیابی به این معرفت از دیدگاه فلاسفه در سایة دریافتهای ذهنی و منطقی و استدلالی یک فرد از جهانِ درون و بیرون است. عرفا این معرفت را از طریق سیر و سلوک برخاسته از بصیرت قلبی، الهام، شوق، حال و دریافتهای حسّی و تجربههای شهودی حاصل از مبدأ و منشأ حقیقت هستی میدانند. عقل تکیهگاه و واسطة فلاسفه در کسب فضایل و کمالات و کشف حقایق هستی است، امّا عرفا بیواسطة عقل و تنها با عشق درونی و رابطة باطنی خود گام در این راه نهاده و با طیّ مراحل سیر و سلوک و پشت سر نهادن عقل مصلحتاندیش در مرتبهای والاتر از مرتبه عقل نایل به معرفت حقیقی میشوند.
امّا این بدان معنی نیست که عرفا عقل را که از آن به لطیفه ربّانی تعبیر میکنند، مورد نکوهش قرار دهند. «عارفان حقیقی نه با عقل سلیم مخالفتی دارند و نه با اندیشة صحیح و درست، بلکه آن عقلی که مورد طعن عارفان واقع شده است، همان عقل فلسفی است که نتیجة انتزاعات ذهنی یک فرد از جهان درون و بیرون است». (محمّدي وايقاني، 1381: 23).
آنجا که عقل نفسانیّت را پشت سر نهاده و به سر منشأ تعالی و تکامل میرسد، در اصطلاح بزرگان عرفان در وسعت و گستردگی معنویّت بروز و ظهور پیدا کرده و نه تنها مانعی در راه نیست، بلکه در نهایت به اتّحاد و یگانگی با عشق دست مییابد.
«از تأمّل در آیات قرآنی به این نکته نیز میتوان دست یافت که میان ادراکات حاصل آمده از حواس و آنچه از طریق عقل و قلب و فؤاد مستفاد میگردد، فاصله و شکاف غیرقابل عبوری وجود ندارد. در بسیاری از آیات قرآن ادراکات حسّی در ردیف ادراکات عقلی قرار گرفته است». (ابراهيمي ديناني، 1380: 21).
در هر حال، هم عشق و هم عقل در زبان و فرهنگ و گنجینة زبان و ادبیات این مرز و بوم هر یک به گونهای حضور داشته و اندوختهای از حکمت، معرفت، عشق و عرفان را به ظهور رساندهاند. برای درک این ذخایر حاصل آمده ، هم میبایست مقام و مرتبة عقل را شناخت و هم میبایست زبان و حالات عشق را دریافت. «کسانی چون حکیم مروزی، حارث محاسبی، سهل شوشتری، ذوالنّون مصری، جنيد بغدادی، کلاباذی، قشيری دربارة اهمیّت عقل سخن گفته و آنرا لطیفة الهی خواندهاند. این لطیفة الهی که حاکم مملکت پیکر انسان شناخته میشود، در شرع مقدّس اسلام گاهی به عنوان روح و گاهی به عنوان عقل مطرح شده است». (ابراهيمي ديناني، 1380: 3).
با این توضیحات و با یادآوری مراتب عقل عملی که یکی تدبیر امور زندگی دنیوی و دیگری تدبیر سعادت اخروی را بر عهده دارد و با کنکاش و نکتهبینی در آثار سعدی ردّپای هر دو مرتبة عقل عملی را در سخن و اندیشه سعدی میتوان باز جست.
هر چند در بين مضامینی که در دو اثر بوستان و گلستان بدان پرداخته شده، مضمون عقل که مستقیماً بدان اشاره شده باشد، بسیار ناچیز است، اما با دقّت و تأمّل در موضوعات این دو اثر ارزشمند میتوان دریافت که اندیشه، خردورزی، عقل و دانایی و آیندهنگری مبنای جهانبینی و ديدگاه سعدی قرار گرفته و همواره جهل و نابخردی مورد نکوهش و دشمنی وی است.
سعدی در تمام اندرزها و توصیههایی که در قالب حکایت بیان کرده، سر منشاء سعادت دنیوی و اخروی انسان را عقل و خردمندی در سایه ایمان به خداوند میداند. بیشک وقتی سعدی از انسان یا از تربیت انساني از کودکی تا بزرگسالی سخن میگوید یا وقتی مبانی عادلانة حکومت و مردمداری راستین را با ظرافت و نکتهبینی تشریح میکند، یا آنجا که فضایل اخلاقی را میستاید و زشتی رذایل را چون روانشناسی حاذق باز مینمایاند، خرد و اندیشه انسانی و بهره گرفتن از آن را ارج نهاده و بدان ایمان دارد و در مقابل، هر چه زشتی، بی عدالتی، کفران، عیبجویی، ریا، دروغ، ظلم و... را در اثر جهل و نادانی آدمي دانسته و سر منشاء این جهل؛ يعني دلبستگی به نفسانیّات و دور ماندن از عقل حقیقی به شدّت مورد نكوهش و سرزنش وي قرار ميگيرد، امّا تنها در یک وادي به نظر میرسد که سعدی موضع عقل و خرد و بهره بردن از آنرا محدود، ناگنجا و بياعتبار ميداند و آن هنگامی است که وی مقهور صلابت عشق میشود.
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
|
بیچاره فرومانْد چو عشقش به سر افتاد
|
(سعدي، 1386: 356)
مضمون استیلای عشق بر خرد و هشیاری را در جای جای آثار سعدی به انحای مختلف میتوان دید. آنچنان كه در دیدگاه سعدی؛ پارسا، دانشمند و قاضی شرع هیچ یک در برابر عشق و مستیهای آن در امان نمانده و بلکه تمام هستی خود را در برابر آن به هیچ انگاشتهاند.
در باب پنجم گلستان که در عشق و جوانی است؛ پارسایی صبر و پاکدامنی و تقوايش را در گرو عشق مینهد.
هر کجا سلطان عشق آمد نماند
|
قوّت بازوی تقوی را محل
|
(همان: 134)
یا دانشمندی مبتلای محبّت شخصی، صبر بر عتاب و جور و بیادبی معشوق را بر نادیدن او ترجیح میدهد که؛
آهوی پالهنگ در گردن
|
نتواند به خویشتن رفتن
|
(همان: 137)
و یا در حکایت قاضی همدان و سر خوشیاش با نعلبند پسری که بیمحابا و فارغ از نصیحت اندرزگویان خشم و ترشرویی و دشنام و بیحرمتی وی را به شیرینی و ملاحتشبرمیتابدو...درنهایتگرفتاریومؤاخذةحاکمرابهبهایوصلمعشوق هیچ میانگارد:
پنچه در صید برده ضیغم را
|
چه تفاوت کند که سگ لاید
|
روی در روی دوست کن بگذار
|
تا عدو پشت دست میخاید
|
(همان: 145)
دربوستاننیزدربابسوم:درعشق و شور و مستی مواردی از این دست را میتوان یافت:
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
|
همان پنجة آهنين است و شير
|
تو در پنجة شير مرد اوژنی
|
چه سودت کند پنجه آهنی؟
|
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
|
که در دست چوگان اسیرست گوی
|
(همان: 107)
بسا عقل زورآور چیردست
|
که سودای عشقش کند زیر دست
|
چو سودا خرد را بمالید گوش
|
نیارد دگر سر برآورد هوش
|
(همان: 107)
همچنین در ابيات ذيل که شاید جهانبینی و دیدگاه سعدی را در باب عقل و استدلالی که فلاسفه از آن دم میزنند و عشق و فنا و نیستی در برابر معبود که عارفان بدان معتقدند به وضوح و روشنی بتوان دریافت.
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
|
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
|
توان گفتن این با حقایق شناس
|
ولی خرده گیرند اهل قیاس
|
که پس آسمان و زمین چیستند؟
|
بنی آدم و دام و دد کيستند؟
|
پسندیده پرسیدي ای هوشمند
|
بگویم گر آید جوابت پسند
|
نه هامون و دریا و کوه و فلک
|
پری و آدمی زاد و ديو و ملک
|
همه هر چه هستند از آن کمترند
|
که با هستیاش نام هستی برند
|
عظیم است پیش تو دریا به موج
|
بلند است خورشید تابان به اوج
|
ولی اهل صورت کجا پي برند
|
که ارباب معنی به ملکی درند
|
که گر آفتاب است یک ذرّه نیست
|
و گر هفت دریاست یک قطره نیست
|
چــو سـلـطـان عـزّت عــلــم بـرکــشــد
|
جـهــان ســر بــه جــیـب عـدم درکـشـد
|
(همان: 109)
و اماّ عقل و عشق و امتداد تقابل اين دو را در جهانبيني سعدي، به فراواني در غزلياتش ميتوان جستوجو و بررسي كرد. در صفحات تو بر توي غزليّات سعدي عقل مسكين پايمال عشق ميشود. هر جا كه عشق ميآيد بيشك عقل ميرود و هر جا كه عشق حكم ميراند جايي براي حكمراني عقل نيست. حتّي اگر سعدي به عقل فرصت خسروي بر ملك وجود ميدهد باز چون فرهاد او را تسليم محض عشق ِمعشوق ميسازد.
عقل، باري خسروي ميكرد بر ملك وجود
|
باز چون فرهاد، عاشق بر لب شيرين اوست
|
(همان: 226)
صبر، عقل، تفكّر و هشياري سعدي همه زيردست و مغلوب عشق و شور و اشتياقش ميشوند. وي در برابر ملامت گويانش خود را جداي از عاقلان دانسته؛
گر تو گويي خلاف عقل است اين
|
عاقلان ديگرند و ما دگريم
|
(همان: 937)
و به ناداني و ناهشياري خود در برابر عشق معترف است؛
مر خداوند عقل و دانش را
|
عيب ما گو مكن كه نادانيم
|
(همان: 939)
در نگاه كلّي بر شواهد به دست آمده از دو مضمون عقل و عشق در غزليّات سعدي و بررسي ظاهر لفظپردازيهاي وي و يا محتوا و مفاهيم مورد نظرش ميتوان دريافت كه سعدي در بيشتر موارد عقل و عشق را در كاربردهاي حقيقي خود به كار برده و در مواردي كمتر نيز اين دو را با برخي زيورهاي كلام آراسته و در كاربردهايي چون تشبيه، تشخيص و استعاره هنرنمايي كرده است. «عدم توانايي عقل در پنجه درافكندن با عشق، در كمند آوردن عقل، به تاراج بردن عقل، زنداني شدن عقل به دست عشق، پردهداري عقل بر آستانة عشق، بيكفايتي عقل در برابر تطاول عشق و ...» از جمله مضاميني است كه سعدي به عقل و عشق نسبت داده و از عدم گنجايش عقل در ساحت عشق تصويرسازيهاي زيبايي را در غزليّاتش آفريده است.
اي عقل، نگفتم كه تو در عشق نگنجي؟
|
در دولت خاقان نتوان كرد خلافت
|
(همان: 314)
در ديدگاه حكيمان و عارفان، عشق چه از نوع مجازي يا حقيقي، ناسوتي يا لاهوتي سرچشمة بسياري از احوالات متعالي در وجود آدمي است. غلبة عشق بر وجود آدمي گويا نوعي تعالي اخلاقي در عاشق به وجود ميآورد كه سرمستي، ناهشياري و فراموشي عاشق از خويشتن خويش، از جلوههاي نخستين آن است.گويي به يك باره عاشقازتوجّهبهخويشتنمتوجّه به ديگري شده و همه محو جمال و كمال دوست ميشود.
عين القضات همداني در كتاب تمهيدات ميگويد: «عشق فرض راه است همه را، دريغا اگر عشق خالق نداري باري عشق مخلوق مهّيا كن تا قدر اين كلمات تو را حاصل آيد، دريغا از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان داد!» (ابوالقاسمي، 1380: 3). از اين روست كه در ديدگاه سعدي، عاشق ديگر در بند سود و زيان و منفعتهاي شخصي نبوده و بيخوديهاي و سرمستيهاي حاصل از عشق، حصار عقل و استدلال را برنميتابد. جانبازي در راه معشوق بارزترين جلوة اين سرمستي است.
سر سعدي چو خواهد رفتن از دست
|
همان بهتر كه در پاي تو باشد
|
(سعدي، 1386: 457)
بسيار نباشد دلي از دست بدادن
|
از جان رمقي دارم و هم برخي جانت
|
(همان: 338)
سعديا ترك جان ببايد گفت
|
كه به يك دل دو دوست نتوان داشت
|
(همان: 305)
در ادامه شواهد به دست آمده از تقابل عقل و عشق در غزليات سعدي، با طبقهبندي در مفاهيم حاصل از آن و در تحليل مختصري از آنها ارايه ميگردد.
ناهشياري و سرمستيهاي عشق
به خرابات چه حاجت كه يكي مست شود؟
|
كه به ديدار تو عقل از سر هوشيار برفت
|
(همان: 317)
سعديا نزديك راي عاشقان
|
خلق مجنونند و مجنون عاقل است
|
(همان:180)
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
|
مُقبل كسي كه محو شود در كمال دوست!
|
(همان: 237)
ديوانگان خود را ميبست در سلاسل
|
هر جا كه عاقلي بود اينجا دم از جنون زد
|
(همان: 417)
هيچ هشيار ملامت نكند مستي را
|
قل لصاحٍ تَرَكَ النّاسَ مِن الوجدِ سُكاري
|
(همان:17)
بسي نماند كه پنجاه ساله عاقل را
|
به پنج روز به ديوانگي برآيد نام
|
(همان : 770)
سعدي از اين پس نه عاقل است نه هشيار
|
عشق بچربيد بر فنون فضايل
|
(همان: 748)
گويند چرا سعدي از عشق نپرهيزد
|
من مستم از اين معني، هشيار سري بايد
|
(همان: 607)
بسا هوشمندا كه در كوي عشق
|
چو من عاقل آيند و شيدا روند
|
(همان: 555)
چون دور عارض تو بر انداخت رسم عقل
|
ترسم كه عشق در سر سعدي جنون شود
|
(همان: 592)
عقل بيخويشتن از عشق تو ديدن تا چند؟
|
خويشتن بيدل و دل بيسر و سامان ديدن
|
(همان: 994)
خنك آن روز كه در پاي تو جان اندازم
|
عقل در دمدمة خلق جهان اندازم
|
(همان: 854)
هر چند اين حالات و غلبات را در عشق مجازي گذرا و ناپايدار دانسته و سرانجام آنرا منتهي به وصل ميدانند و بس، امّا در ديدگاه حكيمان، شاعران و عرفا سرمستيهاي حاصل از عشق حقيقي پايدار بوده و موجب و محرّك عاشق در سير مراحل طريقت است و در نهايت منتهي به فناي در معشوق ميشود از اين روست كه سعدي در عين توصيف سرمستيها، ديوانگيها، بيخويشتنيها و ناهشياريها و جنون حاصل از عشق، عقل و هشياري را در برابر اين همه به هيچ انگاشته و اصالت عقل را تا بدانجا ميكشاند كه با فناي در عشق به اتّحاد و يگانگي با آن ميرسد. عقل محو ميشود و گويي از اساس و بنيان ويرانـي ميپذيرد.
عقل و صبر از من چه ميجوييِ؟ كه عشق
|
كلّما اسّـْستُ بنياناً هَدَم
|
(همان: 763)
لشكر عشق، سعديا غارت عقل ميكند
|
تا تو دگر به خوشتن ظن نبري كه عاقلم
|
(همان: 870)
عشقت بناي عقل به كلّي خراب كرد
|
جورت درِ اميد به يك بار برگرفت
|
(همان: 323)
«عشق گرچه در ذهن و تاريخ ادبي ما متناقض با عقل و در جنگ و گريز با آن است، امّا در واقع در آن سريان دارد و با آن يكي شده است و عقل نيز همانند ساير موجودات از عشق برخوردار است، امّا چون كاملترين موجود و بهترين آفريده است، كاملترين عشق را نيز به خود اختصاص داده است و اين است كه ميگوييم عشق تكامل يافته و عقل تكامل يافته يكي هستند و امتياز و جدايي در بين آنها نيست». (صحّافيان، 1380: 2).
بدينسان سعدي نيز هر چند در ظاهر به نكوهش و انكار عقل برميخيزد، امّا در عين حال وقتي سخن از حكومت عشق ميراند گويي عقل را نيز چنان پادشاهي هم سنگ و هم شأن عشق ميداند، هر چند اين پادشاهي به نظر سعدي در سلطنت عشق معزول و بيفرمان است. «احمد غزّالي در كتاب سوانح العشّاق توصيفات زيبايي در بارة عشق دارد و ميگويد: «عشق مردمخوار است. او مردمي بخورد و هيچ باقي نگذارد و چون مردمي بخورد او صاحب ولايت بود، حكم اورا بود». (ابوالقاسمي، 1380: 45). پس اين چنين حكومتي، حكومت عقل را بر نميتابد و به قول سعدي دو پادشاه در يك مملكت نميگنجد.
حكومت عشق
چو شور عشق در آمد قرار عقل نماند
|
درون مملكتي چون دو پادشا گنجد؟
|
(همان: 363)
حديث عقل در ايّام پادشاهي عشق
|
چنان شدهست كه فرمان عامل معزول
|
(همان: 756)
ماجراي عقل پرسيدم ز عشق
|
گفت معزول است و فرمانيـش نيست
|
(همان: 279)
فرمان عشق و عقل به يك جاي نشنوند
|
غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
|
(همان: 1093)
به طور كلّي در تمام مفاهيم به دست آمده از سخن سعدي در اين دو مضمون، همچنان قدرت و غلبه با عشق بوده و عقل را تاب تدبير و توان ملامت و كفايت اندرزگويي و طاقت شكيبايي نيست. در كوي عشق، عقل را مأمني نيست و همواره گريزان و بياعتبار بوده و به تعبير سعدي عقل چون بازي گرفتـار در دست كبوتر عشق است. بلاي عشق عقل را عاجزانه به درگاه عشق كشانده و چون مسلماني، گرفتار زندان عشق كافركيش ميماند. با دقّت در تعابيري چون؛ باز عقل در برابر كبوتر عشق يا عقل مسلمان در برابر عشق كافرپيشه و يا تدبير انديشيها، اندرزگوييها و ملامت كردنهاي عقل به خوبي ميتوان جايگاه والاي عقل را در انديشه و سخن سعدي دريافت، امّا آن چنان كه گفته شد، طريق عشق را مقتضيّاتي است كه در نظر عقل سود انديش نميگنجد.
آن كز بلا بترسـد و از قتل غم خورد
|
او عاقل است و شيوة مجنون دگر بود
|
(همان: 564)
بيخويشتني، جانبازي، شكيبـايي، بيسر و ساماني، عتابپذيري و بسياري حالات حاصل از عشق در انديشة بسامان عقل جايي نداشته و از اين روست كه در نظرگاه سعدي رختسراي عقل پايمال و تاراج دزد آشكاراي عشق شده و به قول او در ساحت عشق عقول حيرانند.
تا عقل داشتم نگرفتم طريق عشق
|
جايي دلم برفت كه حيران شود عقول
|
(همان: 751)
چيرگي عشق
گفتم: اي عقل زورمند، چرا
|
برگرفتي ز عشق راه گريز؟
|
گفت: اگر گربه شير نر گردد
|
نكند با پلنگ، دندان تيز
|
(همان: 685)
عقلرابا عشق خوبان طاقت سر پنجه نيست
|
با قضاي آسماني بر نتابد جهد مرد
|
(همان: 369)
عقل را با عشق زور پنجه نيست
|
احتمال از ناتواني ميكند
|
(همان: 540)
عقل با عشق بر نميآيد
|
جور مزدور ميبرد استاد
|
(همان: 354)
من آن قياس نكردم كه زور بازوي عشق
|
عنان عقل ز دست حكيم بربايد
|
(همان: 603)
عقل را با عشق زور پنجه نيست
|
كار مسكين از مدارا ميرود
|
(همان: 589)
خردباعشق ميكوشد كه وي را در كمند آرد
|
وليكن بر نميآيد ضعيفي با توانايي
|
(همان: 1334)
عقل بايد كه با صلابت عشق
|
نكند پنجة توانايي
|
(همان: 1338)
نفس را عقل تربيت ميكرد
|
كز طبيعت عنان بگرداني
|
عشق داني چه گفت تقوا را؟
|
پنجه با ما مكن كه نتواني
|
چه خبر دارد از حقيقت عشق
|
پاي بند هواي نفساني؟
|
(همان: 1259)
عدم تدبير پذيري عشق
عقل مسكين به چه انديشه فرا دست كنم؟
|
دل شيدا به چه تدبير شكيبا دارم؟
|
(همان: 834)
عقل را پنداشتم در عشق تدبيري بود
|
من نخواهم كرد ديگر تكيه بر پندار خويش
|
(همان: 736)
دانند جهانيان كه در عشق
|
انديشة عقل معتبر نيست
|
(همان: 274)
زخم شمشير غمت را به شكيبايي و عقل
|
چند مرهم بنهاديم و اثر مينرود
|
(همان: 583)
عقل پايمال عشق
در تفكّر عقل مسكين پايمال عشق شد
|
با پريشاني دل شوريده چشم خواب داشت
|
(همان: 303)
عشق را عقل نميخواست كه بيند، ليكن
|
هيچ عيّار نباشد كه به زندان نرود
|
(همان: 581)
رخت سراي عقلم تاراج شوق كردي
|
اي دزد آشكارا، ميبينم از نهانت
|
(همان: 344)
هوش خردمند را عشق به تاراج برد
|
من نشنيدم كه باز صيد كبوتر شد
|
(همان: 590)
ديوار دل به سنگ تعنُّت خراب گشت
|
رخت سراي عقل به يغما كنون شود
|
(همان: 592)
سوار عقل كه باشد كه پشت ننمايد
|
در آن مقام كه سلطان عشق روي نمود؟
|
(همان: 560)
زآنگه كه عشق دست تطاول دراز كرد
|
معلوم شد كه عقل ندارد كفايتي
|
(همان: 1093)
عقلي تمام بايد تا دل قرار گيرد
|
عقل از كجا و دل كو تا برقرار دارم؟
|
(همان: 836)
عدم پندشنوي و ملامتپذيري در برابر عشق
دانند عاقلان كه مجانين عشق را
|
پرواي قول ناصح و پند اديب نيست
|
(همان: 270)
نه مجنونم كه دل بردارم از دوست
|
مده گر عاقلي اي خواجه پندم
|
(سعدي: 806)
من آن نيام كه پذيرم نصيحت عقلا
|
پدر بگوي كه من بيحساب فرزندم
|
(همان: 810)
بلاي عشق تو بر من چنان اثر كردهست
|
كه پند عالم و عابد نميكند اثرم
|
(همان: 825)
نصيحت گوي ما عقلي ندارد
|
برو گو در صلاح خويشتن كوش
|
(همان: 720)
عجز و ناتواني عقل در برابر صلابت عشق
داروي درد عشق را با همه علم عاجزم
|
چارة كار عشق را با همه عقل جاهلم
|
(همان: 868)
عقل بيچارهست در زندان عشق
|
چون مسلماني به دست كافري
|
(همان: 1123)
شد سپر از دست عقل تا ز كمين عتاب
|
تيغ جفا بركشيد ترك زره موي من
|
(همان: 1008)
عقل را گفت: از اين پس به سلامت بنشين
|
گفت: خاموش كه اين فتنه دگر پيدا شد
|
(همان: 427)
ماية پرهيزگار قوّت صبر است و عقل
|
عقل، گرفتار عشق، صبر، زبون هواست
|
(همان: 119)
صبر قفا خورد و به راهي گريخت
|
عقل بلا ديد و به كنجي نشست
|
(همان: 99)
بطلان دعوي عقل در برابر عشق
عقل را گر هزار حجّت هست
|
عشق دعوي كند به بطلانش
|
(همان: 714)
شوق را بر صبر، قوّت غالب است
|
عقل را با عشق دعوي باطل است
|
(همان:180)
آشتيناپذيري عقل و عشق در بسياري از غزلهاي سعدي امتداد داشته و حتّي وي در توصيف از اوصاف معشوق، عشق را به مصاف عقل كشانده و در اثر خدنگ غمزة معشوق عقلناگزير از سپر افكندن ميشود. عقل گرفتار كمند زلف و چشم و كمان ابرو و خم گيسوي معشوق شده و در نهايت اميدي به بازگشت عقل ازكوي ديوانگي نيست.
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
|
كه چشم و زلف تو از حد برون دلآويزند
|
(همان: 516)
خدنگغمزه از هر سو نهان انداختن تا كي؟
|
سپرانداختعقل از دست ناوكهاي خونريزت
|
(همان: 97)
به كوي لاله رخان هر كه عشق باز آيد
|
اميد نيست كه ديگر به عقل بازآيد
|
(همان: 619)
امّا در نهايت آنچنان كه در حكايات تمثيلي برخي از آثار حكيمان و عارفان ديده ميشود، در كلام سعدي نيز عقل و عشق به آشتي و آشنايي با يكديگر تن داده و عقل در مرتبهاي از وجود آدمي با بهره بردن از مراتب والاي عشق همچنان فعّال بوده و به تدبير امور ميپردازد.
به طور كلّي ميتوان نتيجه گرفت؛ گرچه سعدي در غزليات و در برخي از شواهد ديگري كه از ساير آثارش به دست مي آيد، دو اصل بنيادين عقل و عشق را در تقابل و تضادّ يكديگر قرار داده، امّا وي نيز چون بسياري از حكيمان، انديشمندان، فيسوفان، عارفان و شاعران به خصوص آنان كه در مكتب اسلام پرورش يافتهاند، نه تنها منكر لزوم عقلانيّت انساني در كسب معرفت نيست، بلكه تجلّي انسان كامل را مستلزم تجلّي هر دو ساحت عقل و عشق در وجود آدمي ميداند. وي در آغاز رسالة عقل و عشق اشاره به حديث نبوي ميكند: «اوّل ُ ماخلق الله تعالي العقل» (سعدي، 1369: 888) و در كسب معرفت حق، عقل را چراغ راه ميداند؛ «عقل با چندين معرفت كه دارد نه راهست، بلكه چراغ راهست و اوّل راه ادب طريقت است و خاصيّت چراغ آنست كه به وجود آن راه از چاه بدانند و نيك از بد شناسند و دشمن از دوست فرق كنند و چون آن دقايق را بدانست، برين برود كه شخص اگر چه چراغ دارد، تا راه نرود، به مقصد نرسد». (همان: 889).
آيا خداشناسي، تقوا، پارسايي، ظلم ستيزي، راستي، درسـتي، علمآموزي، هنرپروري و در نهايت نوع دوستي و مهرورزي و جلوهگريهاي بسيار مفاهيم برتر انساني در ذهن و زبان سعدي، بيتكريم و تأثيرپذيرفتن از خرد و آگاهي آدمي ميتوانست هيچ مفهوم و موضوعيّتي داشته و قابل فهم در اذهان تمام آدميان باشند؟ و يا همة اينها بيبهره از مشرب عشق ميتوانست هيچ معنا و موجوديّتي داشته باشد؟ آدميّت در جهانبيني سعدي تجلّي يافتة هر دو اصل عقل و عشق است و هيچ كس را گزيري از هيچ يك نيست.
سوداي عشق پختن عقلم نميپسندد
|
فرمان عقل بردن عشقم نميگذارد
|
(همان: 373)
عقل روا مينداشت گفتن اسرار عشق
|
قوّت بازوي شوق، بيخ صبوري بكند
|
(همان: 479)
منابع :
1.ابرا هيمي ديناني، غلامحسين (1380) دفتر عقل و آيت عشق، تهران: طرح نو.
2.ابوالقاسمي، مريم (1380) « نگرشي بر اوصاف عقل و عشق در غزليات مولانا» [مقالة] نشريه: كتاب و فلسفه، آذر و دي.
3.برزگر خالقي، محمّدرضا و عقدايي، تورج (1386). شرح غزلهاي سعدي، تهران: زوّار.
4.برزگر خالقي، محمّدرضا (1386). شاخ نبات حافظ، تهران: زوّار.
5.خرمّشاهي، بهاءالدّين (1371). حافظنامه، تهران: علمي و فرهنگي.
6.صحّافيان، مهدي (1380). «قرابت و پيوند عقل و عشق» [مقاله] نشريه: كيهان فرهنگي، شماره: 175.
7.عباديان، محمود (1372). تكوين غزل و نقش سعدي، تهران: هوش و ابتكار.
8.فروغي، محمدعلي (1372). كلّيات سعدي، تهران: اميركبير.
9.لواساني، سعيد (1381). «عشق و عقل، اين يا آن؟» [مقاله] نشريه: پرسمان، شماره: 5 و 6.
10. محمّدي وايقاني، كاظم (1381). جدال تاريخي عقل و عشق، تهران: هوش و ابتكار.
11. يوسفي، غلامحسين (1379). بوستان سعدي، تهران: خوارزمي.
12.ـــــــــــــــــــــ (1384). گلستان سعدي، تهران: خوارزمي.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.