به مناسبت مرور هفتصدمين سال از تأليف گلستان شيخ اجلّ مشرّفالدّين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي قدّس سرهّالعزيز كه مصادف با سال جاري هزار و سيصد و پنجاه و شش هجري قمري مطابق1316 شمسي است در تمام مملكت ايران جشن اين يادگار عظيم ادبي به تصويب و تشويق جناب آقاي علي اصغر حكمت وزير معارف و اوقاف و صنايع مستظرفه با شكوه تمام گرفته شد، از جمله مقررات اين جشن يكي آن بود كه يك شمارة مستقل از مجلة «تعليم و تربيت» را كه مجلة رسمي وزارت معارف است منحصراً وقف مقالات راجع به شرح احوال و آثار شيخ بزرگوار كرده، از فضلا و ادباي مملكت دعوت شود كه هر يكي از ايشان به ميل و انتخاب خود در يكي از شقوق و شعب اطراف اين موضوع مقالهاي تهيه نموده مجموع را در شمارة مخصوص مجلة مزبوره منتشر سازند، بدين مناسبت از محرّر اين سطور نيز با آنكه به هيچوجه صلاحيّت احراز اين شرف را ششصد و بيست و سه روي داده پس از مجموع اين دو فقرة بالطّبع چنين استنباط ميشود كه جلوس او در حدود سنة 593 يا594 بوده است.
و وفات اتابك سعدبن زنگي به تصريح صاحب جامعالتواريخ و وصاف و روضهالصفا و حبيبالسّير در احديالجماديين سنة ششصد و بيست و سه بوده است، و مورخ معاصر او ابنالاثير گرچه تاريخ وفات او را به دست نداده ولي در ضمن حوادث سنة 625گويد كه «از جمله كساني كه در اين سال به معاونت سلطان جلالالدّين منكبرني آمدند در جنگ وي با مغول يكي صاحب بلاد فارس [ابوبكر] پسر اتابك سعد بود كه بعد از وفات پدر به سلطنت رسيده بود4» و از اين فقره صريحاً واضح ميشود كه وفات سعد زنگي به نحو قطع و يقين مؤخر از سنة 625نبوده است، بنابراين پس قول صاحب تاريخ گزيده و به تبع اولبالتواريخ و جهانآرا كه وفات سعد زنگي را در سنة ششصد و بيست و هشت نگاشتهاند(و ما نيز سابقاً در مقدمة المعجم في معايير اشعار العجم به متابعت ايشان همين قول را نقل كرده بوديم) بدون شك سهو واضح است، و دليل قطعي ديگر بر بطلان قول تاريخ گزيده آن است كه به تصريح صاحب وصاف5 وزير سعدبنزنگي مذكور عميدالدين اسعد ابزري صاحب قصيدة معروف به اشكنوانيّه كه مطلع آن اين است.6
من يُبلغن حمامات ببطحاء
|
مُمتّعات بسلسال و خضراء
|
پس از وفات سعد زنگي و جلوس پسرش ابوبكر به واسطه وحشتي كه اتابك ابوبكر از او در خاطر داشت او را با پسرش تاجالدين محمد در قلعه اشكنوان حبس نمود و عميدالدين اسعد مذكور در همان حبس در سنة 624وفات يافت پس اين نيز دليل صريح ديگري است كه اتابك سعدبن زنگي در سنة 624 بيش در جزو احيا نبوده و پسرش اتابك ابوبكر پادشاه بوده است.
و باز دليل قطعي ديگر بر فساد قول صاحب گزيده آن است كه به تصريح همان مورخ يعني وصاف، فتح جزيرة كيش و قتل آخرين پادشاه آن جزيره ملك سلطان به دست اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي در روز سه شنبه دوازدهم جماديالاخره سنة ششصد و بيست و شش بوده است و بديهي است كه اين واقعه كه سال و ماه و روز آن همه مشخص است برهان جلي واضحي است بر اينكه سنة 626 يكي از سنوات سلطنت اتابك ابوبكر بوده است پس چگونه وفات پدرش سعد و در نتيجه جلوس خود وي ممكن است در سنة 628 روي داده باشد. باري در بطلان قول صاحب گزيده و من تبع او اصلاً و ابداً جاي ادني شك و شبهة نيست.
و مخفي نماناد كه اين همه اصرار و پافشاري ما در تعيين سال وفات اتابك سعدبن زنگي نه براي تحقيق يك مسئلة تاريخي است كه آن نيز گرچه في حدّ ذاته مهم است ولي جاي آن در اين مختصر مقاله نيست بلكه غرض اصلي ما و منظور عمدة ما فقط تعيين عصر شيخ بزرگوار است كه تا چه مقدار تحقيق يك مسئلة تاريخي است كه آن نيز گرچه في حدّ ذاته مهم است ولي جاي آن در اين مختصر مقاله نيست بلكه غرض اصلي ما و منظور عمدة ما فقط تعيين عصر شيخ بزرگوار است كه تا چه مقدار از سنين سلطنت اين سعد زنگي را عادتاً ممكن است دريافته باشد و چگونه است كه ذكري از او در آثار و اشعار او يافت نميشود لهذا گوييم:
شكي نيست كه چنانكه سابق گفتيم شيخ در سنين اوايل عمر خود مقداري از سنين اواخر عمر سعد زنگي را درك كرده بوده است زيرا هرچند سنة ولادت شيخ به نحو تحقيق تاكنون معلوم نشده است ولي به ظن قريب به يقين و به قراين عديدة كثيره كه اينجا موقع تفضيل آن نيست و در ساير مقالات مندرجه در همين شمارة مجلّة «تعليم و تربيت» البته اين مسئله به خوبي مطرح و تشريح شده تقريباً شكي نيست كه تولد شيخ بزرگوار در حدود سنة ششصد هجري يا بلكه چند سالي نيز مؤخر از آن تاريخ بوده است، بنابراين پس شيخ در وقت وفات سعد بن زنگي در سنة 423 ظاهراً جوان بوده است در حدود بيست يا بيست و اند ساله و بديهي است كه در اين سن هنوز به رتبة شاعري و شهرت و معاشرت با ملوك و اكابر نرسيده بوده است و به همين جهت است بدون شك كه در تمام كليات او از نظم و نثر چنانكه سابق نيز گفتيم مطلقاً و اصلاً مدحي يا مرثيهاي در حق سعت بن زنگي يا حتي ادني اشارهاي يا ايمايي بدو به نحوي كه از آن معلوم شود كه وي در آن حين در جزو احياء بوده است بوجهمنالوجوه يافت نميشود و فقط در دو سه موردي كه شيخ نامي از او برده است همهجا صريحاً از سياق كلام واضح است كه وي در آن وقت از زمرة گذشتگان بوده است از جمله مثلاً در مقدمة بوستان كه در خطاب به پسرش اتابك ابوبكر گويد:
نرفت از جهان سعد زنگي به درد
|
كه چون تو خلف نام بردار كرد
|
و باز در همانجا گويد:
گر از سعد زنگي مثل ماند ياد
|
فلك ياور سعد بوبكر باد
|
و از جمله در حكايت ممتّع ذيل در اواخر باب سوم از بوستان:
ثنا گفت بر سعد زنگي كسي
|
كه بر تربتش باد رحمت بسي
|
درم داد و تشريف و بنواختش
|
به قدر هنر جايگه ساختش
|
چو الله بس7 ديد بر نقش زر
|
بشوريد و بر كند خلعت زبر
|
زشورش چنان شعله در جان گرفت
|
كه بر جست و راه بيابان گرفت
|
يكي گفتش از همنشينان دشت
|
چه ديدي كه حالت دگرگونه گشت
|
تو اول زمين بوسه كردي سه جاي
|
نبايستي آخرزدن پشت پاي
|
بخنديد كه اول زبيم و اميد
|
همي لرزه بر تن فتادم چو بيد
|
به آخر زتمكين الله بس
|
نه چيزم به چشم اندر آمد نه كس
|
2. اتابك مظفرالدين ابوبكر بن سعد بن زنگي
ششمين و معروفترين پادشاهان سلسلة سلغريان و واسطة قلادة ايشان كه فارس در عهد او به اوج سعادت و عظمت و آبادي و رفاهيت رسيد و چون با مغول از در مجامله و مصانعه درآمد لهذا تا او در حيات بود مملكت فارس از نهيب آن آتش عالمسوز در پناه امن و امان ماند و در مماشات با مغول چون ظاهراً هيچ چارة ديگر نبود به درجهاي مبالغه نمود كه در موقع محاصرة بغداد آن پادشاه «مسلمان سني پاك اعتقاد» لشكري به مدد هلاكوي مغول كافر كه در قتل و استيصال خليفة مسلمين و تجاوز بر حرم و حريم آنان لشكركشي نموده بود مصاحب برادرزادة خود محمدشاه بن سلغور شاه بفرستاد، و پس از فتح بغداد نيز پسر خود اتابك سعد را به رسم تهنيت به دربار همان پادشاه گسيل ساخت.8
باري اتابك ابوبكر صاحب ترجمه ممدوح عليالاطلاق شيخ بزرگوار و اغلب اشعار و آثار او مشحون به مدح همين پادشاه كامكار است و قبل از او چنانكه مكرر گفتيم مدح احدي از ملوك اين سلسله در اشعار شيخ موجود نيست و گلستان و بوستان هر دو موشح به نام اوست، و المعجم فيمعايير اشعار العجم شمسالدين محمدبن قيس رازي نيز در عهد همين پادشاه تأليف شده و شطري از جلايل اعمال و وقايع سلطنت او و مناقب او در مقدمة آن كتاب به قلم مؤلف آن مشروحاً مذكور است.
و مخفي نماناد كه «ابوبكر» نام اصلي پادشاه مذكور است نه كنية او، و چون وي چنانكه گفتيم با مغول از در صلح و اطاعت درآمد و اظهار ايلي و انقياد نمود و التزام خراج و اتاوت كرد لهذا اوكتاي قاآن در حق او اظهار كمال مرحمت و سيور غاميشي نموده او را يرليغ به لقب قتلغ خاني ارزاني داشت9 نه آنكه قتلغخان نام اصلي او بوده چنانكه يكي از فضلاي معاصرين را ديدم در مقالهاي كه اين اواخر در يكي از مجلات تهران نشر كرده بود چنين توهم نموده بود.
مدت سلطنت اتابك ابوبكر به تصريح مورخ معاصر او رشيدالدين10 در جامعالتواريخ كه سال و ماه و روز آن همه را مشخص نموده مدت سي و چهار و شش ماه و يازده روز بوده است و وفات او باز به تصريح همان مورخ در روز پنجم جماديالاخره سنة ششصد و پنجاه و هشت11 هجري اتفاق افتاد از اين قرار از روي حساب، واضح است كه جلوس او بر تخت سلطنت در حدود 24 يا23 ذيالقعده سنة ششصد و بيست و سه بوده و سابق در شرح حال پدرش سعد بنزنگي گفتيم كه وفات او در احدي الجماديين همان سال يعني 623 روي داده پس معلوم ميشود كه جلوس او بلافاصله بعد از وفات پدرش وقوع نيافته بلكه چند ماهي بعد از آن واقعه بوده و لابد يكي از علل اين تراخي آن بوده كه چنانكه در جامعالتواريخ مرقوم است در حين وفات اتابك سعد پسرش اتابك ابوبكر در قلعة سپيد محبوس بود و خواجه غياثالدينيزدي كه وزير و مدير ملك بود واقعة او را پنهان داشت و انگشتري وي به قلعة سپيد فرستاد و پسرش اتابك ابوبكر را از بند بيرون آورده حاضر گردانيد و در خرگاه برانداخته با امرا و لشكر گفت كه اتابك ميفرمايد: كه وليالعهد ابوبكر است. امرا كمر در گردن انداختند و اتابك شد12 و اين امور و وقايع لابد چند ماهي كمابيش طول كشيده بوده و به فوريت روي نداده بوده است.
تاريخ تولد اتابك ابوبكر در جايي به دست نيامد ولي چون سن او در وقت وفات به تصريح رشيدالدين13 شصت و هفت سال بوده است پس واضح است كه تولد او لابد در حدود سنة 591 بوده است.
فهرست اجمالي مواضعي كه نام اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي در نظم يا نثر شيخ برده شده از قرار ذيل است: دو مرتبه در ديباچة گلستان و ديگر در اواخر باب هفتم از همان كتاب در فصل جدال سعدي با مدعي در باب توانگري و درويشي و ديگر در ديباچة بوستان كه اين بيت معروف از آنجاست:
سزد گر به دورش بنازم چنان
|
كه سيّد به دوران نوشيروان
|
و باز در باب اول همان كتاب در حكايت:
ز درياي عمان برآمد كسي
|
سفر كرده هامون و دريا بسي
|
و در حكايت:
يكي از بزرگان اهل تميز
|
حكايت كند زابن عبدالعزيز
|
و در حكايت:
شنيدم كه در مرزي از باختر
|
برادر دو بودند از يك پدر
|
و در اواخر باب دوم در حكايت جود و سخاي حاتم طايي، و در حكايت:
جواني به دانگي كرم كرده بود
|
تمناي پيري برآورده بود
|
و در اواخر باب هشتم در حكايت معروف سومنات، و ديگر در قصيدة عربي در مرثية مستعصم بالله و خراب بغداد كه مطلع آن اين است:
حبست بجفني المدامع لاتجري
|
فلماطغا الماء استطال علي السكر
|
وفيها يقول
عفا الله عنا ما مضي من جريمه
|
ومن علينا بالجميل من السّتر
|
و صان بلاد المسلمين بقيّه
|
بدوله سلطان البلاد ابيبكر
|
مليك غدا في كل بلده اسمه
|
عزيزاً و محبوباً كيوسف في مصر
|
لد سعد الدينا به دام سعده
|
و ايّده المولي بالويه النصر
|
كذلك تنشولينه هو عرقها
|
و حسن نبات الارض من كرم البذر14
|
و باز در قصيده فارسي معروف در مرثيه همان خليفه كه مطلع آن اين است:
آسمان را حق بود گر خون بگريد بر زمين
|
بر زوال ملك مستعصم امير المؤمنين
|
و در آخر آن گويد:
يارب اين ركن مسلماني با من آباد دار
|
در پناه شاه عادل پيشواي ملك و دين
|
خسرو صاحبقران غوثزمان بوبكرسعد
|
آنكه اخلاقش پسنديدهاستو اوصافش گزين
|
مصلحت بود اختيار رأي روشن بين او
|
باز بر دستان سخن گفتن نشايد جز به لين15
|
لاجرم در برّ و بحرش داعيان دولتند
|
كاي هزاران آفرين بر جانت از جان آفرين
|
و ديگر قصيدة معروف كه مطلع آن اين است:
به نو بتند ملوك اندرين سپنج سراي
|
كنون كه نوبت توست اي ملك به عدل گراي
|
چنانكه در عنوان اين قصيده در غالب مسطور است در مدح همين اتابك ابوبكر است گرچه در اصل خود قصيده نامي از او ديده نميشود و ايضاً قطعة معروف:
وجودم به تنگ آمد از جور تنگي
|
شدم در سفر روزگار درنگي
|
كه در اغلب نسخ كليات در آخر خواتيم مسطور ولي در پارهاي نسخ با اندك اختلافي در ديباچة گلستان نيز موجود است در مدح اوست و از اين قطعه صريحاً معلوم ميشود كه مراجعت شيخ از سفرهاي دور و دراز خود در اقطار دنيا به شيراز در عهد همين اتابك ابوبكر بوده است و قطعه اين است:
وجودم به تنگ آمد از جور تنگي
|
شدم در سفر روزگار درنگي
|
جهان زير پي چون سكندر بريدم
|
چو ياجوج بگذشتم از سدّ سنگي
|
چو باز آمدم كشور آسوده ديدم
|
ز گرگان به در رفته آن تيز چنگي
|
بهنام ايزد آباد پر ناز و نعمت
|
پلنگان رها كرده خوي پلنگي
|
خط ماهرويان چو مشك ختايي
|
سر زلف خوبان چو درع فرنگي
|
درون مردمي چون ملك نيك سيرت
|
برون لشكري چون هژبران جنگي
|
بپرسيدم اين كشور آسوده كي شد
|
كسي گفت سعدي چه شورييده رنگي
|
چنان بود در عهد اول كه ديدي
|
جهاني پر آشوب و تشويش و تنگي
|
چنين شد در ايام سلطان عادل
|
اتابك ابوبكر بن سعد زنگي
|
و ايضاً در باب مراثي قصيدهاي كه مطلع آن اين است:
دل شكسته، كه مرهم نهد دگر بارش
|
يتيم خسته، كه از پاي بركند خارش
|
در مرثيه همين اتابك ابوبكربن سعد بن زنگي ما نحن فيه است.
و مخفي نماناد كه در بعضي نسخ كليات و مخصوصاً در چاپهاي مغلوط هند در بسياري از مواضع در قصايد مذكوره در فوق به جاي ابوبكر بن سعد بن زنگي «ابونصر» مسطور است و آن غلط فاحش و خطاي صريح قبيح است و در تمام سلسلة سلغريان كسي موسوم يا مكني به ابونصر نبوده است و در عموم نسخ خطي قديم و چاپهاي خوب ايران همهجا در قصايد فوق بلا استثنا نام ممدوح به طبق واقع «ابوبكر» مرقوم است مقصود اين است كه كسي توهم نكند كه ابونصر نامي يكي از ممدوحين شيخ بوده و ما از ذكر نام او غفلت نمودهايم.
3. اتابك مظفرالدين سعدبن ابوبكر سعد بن زنگي
پسر مذكور قبل، چنانكه از تاريخ گزيده و مزارات شيراز مستفاد ميشود شيخ از بستگان و منتسبان اين شاهزاده بوده و همانا تخلص وي نيز از نام او مأخوذ است، و بدون شبهه صواب همين قول است نه آنچه صاحب حبيبالسير و جهانآرا و آتشكده و مرحوم هدايت گفتهاند كه تخلص شيخ مأخوذ از نام سعد بن زنگي است چه عصر سعد زنگي چنانكه سابقاً نيز گفتيم مقدم بر دورة ظهور شاعري شيخ بوده و در تمام كليات شيخ از نظم و نثر چنانكه مكرر گفتهايم اصلاً و مطلقاً مدحي به نام اتابك سعد زنگي يافت نميشود و ديباچة گلستان نيز چنانكه معلوم است به تصريح خود شيخ كه گويد:
عليالخصوص كه ديباچة همايونش
|
به نام سعد ابوبكر سعد بن زنگي است
|
به نام همين شاهزادة ما نحن فيه است كه در آن اوان هنوز پدرش اتابك ابوبكر در قيد حيات بوده است16 و عجب است كه جامي نيز با آن فضل و احاطه و سعة اطلاع كه از او معهود است در همين اشتباه عمومي افتاده و در قطعهاي در سلسلهالذهب، راجع به فضيلت شعر و شعرا و مُخلد ماندن نام ممدوحين از پرتو مدايح ايشان سعدي را از جمله مداحان سعد زنگي و حتي گلستان را نيز چنانكه از ظاهر عبارت او مستفاد ميشود به نام پادشاه مزبور پنداشته است، عين ابيات مزبوره از قرار ذيل است، پس از ذكر عدهاي از قدماء شعرا مانند رودكي و عنصري و معزّي گويد: (چند بيت از پيش و پس نيز براي به دست آمدن سياق كلام نقل شد)
انوري هم چو مدح سنجر گفت گر
|
وين گرانمايه در به وصفش سفت
|
دل و دست بحر و كان باشد بحر
|
دل و دست خدايگان باشد
|
شد خشك و كان ززلزله ريخت
|
بهر تاجآوران شرواني
|
گرچه دارد ز نغز گفتاري
|
مدحهاي هزار ديناري
|
نقد اهل جهان زدينارش
|
نيست جز نقشهاي اشعارش
|
رفت سعدي و دم ز يكرنگي
|
زدن او به سعد بن زنگي
|
به زسعد و سراي و ايوانش
|
ذكر سعدي است در گلستانش
|
زسنايي و از نظامي دان
|
كه ز دام اوفتادگان جهان
|
چون درين دامگاه ياد آرند
|
زد و بهرامشاه ياد آرند
|
الي آخرالابيات و آن سهو واضح است و منشأ اين سهو شايع بدون شك يكي توافق نام دو سعد جدّ و نواده بوده است و ديگر عدم غور و تعميق كافي در تاريخ سلغريان.
باري چنانكه سابق نيز بدان اشاره نموديم به تصريح رشيدالدين در جامعالتواريخ اتابك ابوبكر چندين مرتبه در حال حيات خود پسرش شاهزاده سعدبنابوبكر ما نحن فيه را به رسم تهنيت و اظهار مراسم اطاعت و انقياد به دربار هولاكو فرستاد، از جمله يكي بعد از فتح قلاحالموت و قلع و قمع «ملاحده» و ديگر بار پس از فتح بغداد و قتل مستعصم بالله و انقراض خلافت عباسيان و اتابك سعد در اين سفر در هفتم شعبان سنة 656[در آذربايجان ـ ظ] به حضور هولاكو رسيد و هولاكو او را نواخته به سيور غاميشي و اعزاز تمام باز فرستاد17 و باز مجدداً در يكي، دو سال بعد از فتح بغداد در موقع فتح لرستان به دست مغول اتابك ابوبكر او را با تحف و هداياي بسيار به اسم نوا به اردوي هولاكو فرستاد و در اثناء مراجعت از اين سفر اخير اتابك سعد را در عرض راه مرضي نامرضي روي داد و پدرش نيز در شيراز بيمار شد و پدر و پسر از بيماري يكديگر خبر نداشتند و چون اتابك سعد به مرحلة طبرش18(= تفرش معروف) از اعمال قم رسيد به تب ربع مبتلي بود.
مستسقي نيز شد و رعاف پديد آمد و همانجا پس از دوازده روز از وفات پدر كه خطبه و سكه به نام او مزين گشته بود در روز يكشنبه هفدهم جماديالاخره سنة ششصد و پنجاه و هشت درگذشت و زن او تركانخاتون دختر اتابك يزد قطبالدين محمودشاه كس فرستاده تابوت او را به شيراز آورد و در مدرسة عضدي شيراز كه مستحدث خود تركان بود دفن نمود19، از اتابك سعد پسري ماند دوازده ساله محمد نام دو دختر يكي سلغم كه بزرگتر بود د ديگري ابش كوچكتر، سن اتابك سعد و تاريخ تولد وي معلوم نشد ولي از بعضي ابيات مراثي شيخ در حق او كه گويد:
پس از مرگ جوانان گل مماناد
|
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
|
به حسرت در زمين رفت آن گل نو
|
صبا بر استخوانش گل دماناد
|
و نيز از تصريح صاحب مزارات شيراز در ترجمة حال او كه گويد «وكان ملكاً شابا جميلاَ» واضح ميشوي كه وي در عنفوان جواني بدرود زندگاني گفته.
مواضعي كه نام سعد بن ابوبكر بن سعد بن زنگي صاجب ترجمه در كليات شيخ برده شده از قرار ذيل است: اولاً در ديباچة گلستان كه چنانكه گفتيم موشح به نام اوست، و ثانياً در مقدمة بوستان آنجا كه گويد:
گر از سعد زنگي مثل ماند ياد
|
فلك ياور سعد بوبكر باد
|
و ديگر در غزلي در بدايع كه مطلع آن اين است:
چو ترك دلبر من شاهدي به تشنگي نيست
|
چو زلف پر شكنش حلقة فرنگي نيست
|
و در آخر گويد:
دوم به لطف ندارد20 عجب كه چون سعدي
|
غلام سعد ابوبكر سعد زنگي نيست
|
و ديگر در قصيدهاي در مرثية پدرش اتابك ابوبكر كه سياق قصيده واضح است كه هنوز در آن وقت خبر وفات اتابك سعد از عراق به شيراز نرسيده بوده و شيخ غايبانه مدح اتابك سعد را مينموده، در تخلص به مدح اين قصيده گويد:
نمرد نام ابوبكر سعد بن زنگي
|
كه ماند سعد ابوبكر نام بردارش
|
خدايگان ملوك زمان مظّفر دين
|
كه قائم است به اعلاي دين و اظهارش
|
بزرگوار خدايا به فرّ و دولت و كام
|
دوام عمر بده سالهاي بسيارش
|
و در آن حين كه شيخ دوام عمر او را به سالهاي بسيار از خداوند آرزو ميكرده هيچ نميدانسته كه فقط پس از دوازدهروز از مرگ پدر وي نيز بدو ملحق خواهد شد و بلكه شايد در همانوقت كه شيخ اين ابيات را ميسروده تابوت او را از تفرش به شيراز ميآوردهاند، چنانكه در مرثية ديگر در حق همين سعد با ابوبكر كه لابد بلافاصله بعد از قصيدة سابق ساخته گويد:
چو ماه دولت بوبكر سعد آفل شد
|
طلوع اختر سعدش هنوز جان ميداد
|
اميد امن و سلامت به گوش دل ميگفت
|
بقاي سعد ابوبكر سعد زنگي باد
|
هنوز داغ نخستين درست ناشده بود
|
كه دست جور زمان داغ ديگرش بنهاد
|
و در مرثية ديگر گويد:
اميد تاج و تخت خسروي بود
|
از اين غافل كه تابوتش بيارند
|
و اين بيت اخير از مرثيهاي است مطّول از شيخ در حق همين سعد بن ابوبكر به نحو ترجيعبند كه مطلع آن اين است:
غريبان را دل از بهر تو خونست
|
دل خويشان نميدانم كه چونست
|
و ترجيع آن اين:
نميدانم حديث نامه چونست
|
همي بينم كه عنوانش به خونست
|
و اين بيت ديگر از همين مرثيه:
جزاي تشنه مردن در غريبي
|
شراب از دست پيغمبر ستاناد
|
بدون شك اشاره به مرض استسقاي سعد است كه چنانكه گفتيم يكي از امراض مهلكة او بود. و بالاخره مرثية ذيل كه مطلع آن اين است:
به هيچ باغ نبود آن درخت مانندش
|
كه تندباد اجل بيدريغ بركندش
|
در حق همين سعد بن ابوبكر بن سعد بن زنگي و پسرش اتابك محمد است.
4. اتابك مظفرالدين21يا عضدالدين محمدبنابوبكر بن سعدبن زنگي
چنانكه سابق گفتيم از اتابك سعد بن ابوبكر پسري ماند محمّد نام دوازده ساله و دو دختر يكي سلغم كه دختر بزرگتر و ديگر ابش كه كوچكتر بود مادر ايشان تركان23 خاتون دختر اتابك قطبالدين محمودشاه و خواهر علاءالدوله از اتابكان يزد24 به صواب ديد اعيان دولت محمّد مذكور را در اواخر جماديالاخره سنة ششصد و پنجاه و هشت به تخت نشانيدند و سلطان عضدالدين خواندند25 و مادرش تركان حاكمه و مدبره امور مملكت گرديد و از غرايب اتفاقات تاريخ آنكه در عرض همين ماه يعني جماديالاخرة 658 در شيراز بر سه پادشاه خطبه كردند، اول به نام اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي متوفي در پنجم آن ماه، دوم به نام پسرش اتابك سعد بن ابوبكر متوفي در هفدهم همان ماه و سوّم به نام پسر اين اخير اتابك محمد بن سعد كه محلّ گفتگوي ما است26، باري ايام دولت اتابك محمد نيز چندان امتدادي نيافته پس از دو سال و هفت ماه سلطنت27 به سبب سقطة از بام قصر از منهل فاني به منزل باقي نقل كرد در [اوايل] سنة ششصد و شصت و يك28 و در مدرسة عضدي شيراز كه مستحدث تركان خاتون بود در جنب مدفن پدرش اتابك سعد مدفون شد29.
مواضعي كه نام اين اتابك محمد بن سعد در اشعار شيخ برده شده يا فقط اشارهاي بدو شده بدون تصريح به نام او از قرار ذيل است: اولاً در مقدّمة بوستان كه پس از فصل طويلي در مدح پادشاه معاصر ابوبكر بن سعد بن زنگي كه بوستان در زمان او و به نام او در سنة 655 به اتمام رسيده بوده و يكي دو بيت نيز در مدح پسرش سعد بن ابوبكر بلافاصله بعد ابيات ذيل در مدح پسر اين اخير اتابك محمد بن سعد صاحب ترجمه در عموم نسخ بوستان از قديم و جديد موجود است كه واضح است شيخ اين ابيات را مدتي بعد از اتمام اصل بوستان در زمان سلطنت اتابك محمد بن سعد ما نحن فيه(658-661) به ديباچة آن كتاب علاوه نموده بوده است و عنوان اين ابيات در نسخة مورخه767 چنين است: «ستايش اتابك محمد بن سعد بن ابيبكر»، و در عموم نسخ ديگر نيز عنوان كمابيش به همين مضمون است و چند بيت اول آن ابيات از قرار ذيل است:
اتابك محمّد شه نيكبخت
|
خداوند تاج و خداوند تخت
|
جوان جوان بخت روشن ضمير
|
به دولت جوان و به تدبير پير
|
به دانش بزرگ و به همّت بلند
|
به بازو دلير و به دل هوشمند
|
زهي دولت مادر روزگار
|
كه رودي30 چنين پرورد در كنار
|
به دست كرم آب دريا ببرد
|
به رفعت محلّ ثريّا ببرد
|
زهي چشم دولت به روي تو باز
|
سر شهرياران گردن فراز
|
صدف را كه بيني ز دُردانه پر
|
نه آن قدر دارد كه يك دانه دُر
|
تو آن درّ مكنون يك دانهاي
|
كه پيراية سلطنت خانهاي
|
الي آخر الابيات، و دو بيت اخير ظاهراً اشاره است به اينكه ممدوح پسر يگانة پدر بوده است. چه در حقيقت اتابك سعد اولاد ذكوري غير ازين اتابك محمد نداشته، و ثانياً در غزل ذيل طيّبات كه به تمامه در مدح همين اتابك محمد بن سعد است:
بناز اي خداوند اقبال سرمد
|
به بخت همايون و تخت ممهّد
|
مغيث زمان ناصر اهل ايمان
|
گزين خدا، ياور دين احمد
|
خداوند فرمان ملك سليمان31
|
شهنشاه عادل اتابك محمّد
|
ز سعد ابوبكر تا سعد زنگي
|
پدر بر پدر نامور جدّ بر جد
|
همه نامداران و گردن فرازان
|
به زنجير سبق الايادي مقيد
|
سر بندگي بر زمينش نهاده
|
همه نامداران دريا و سرحدّ
|
خردمند شاها! رعيت پناها!
|
كه مخصوص بادي به تأييد سرمد
|
يكي پند پيرانه بشنو ز سعدي
|
كه بختت جوان باد و جاهت مجرّد32
|
نبودست تا بوده دوران گيتي
|
به ابقاء ابناي گيتي معوّد
|
مؤبد نميماند اين ملك دنيا
|
نشايد بر او تكيه بر هيچ مسند
|
به انصاف ران، دولت و زندگاني
|
كه نامت به گيتي بماند مخلّد
|
و ثالثاً: در غزلي ديگر در طيّبات در مدح مادر اين اتابك محمّد، تركان خاتون كه در ضمن دو سه بيت آن نيز در مدح خود اتابك محمد است و تمام آن غزل در شرح احوال تركان خاتون نقل خواهد شد، و ابيات مذكوره از قرار ذيل است:
حرم عصمت و عفت به تو آراسته باد
|
علم دين محمّد به محمّد بر پاي
|
خلف دودة سلغر شرف دولت و ملك
|
ملك آيت رحمت ملكُ ملك آراي
|
ساية لطف خدا داعية راحت خلق
|
شاه گردنكش دشمن كش عاجز بخشاي
|
ملك ويران نشود خانة عدل آبادان
|
سعد و بوبكر بمردند، محمد بر جاي
|
و رابعاً: در ضمن مرثيهاي پدرش سعد بن ابوبكر كه سابق نيز اشاره به مطلع آن شد آنجا كه گويد:
سر آمد روزگار سعد بوبكر
|
خداوندش به رحمت در رساناد
|
در اين گيتي مظفّر شاه عادل
|
محمد نام بردارش بماناد
|
و خامساً: باز در ضمن مرثية ديگري از مراثي پدرش سعد كه مطلع آن اين است:
به اتفاق دگر دل به كس نبايد داد
|
ز خستگي كه در اين نوبت اتفاق افتاد
|
و در اواخر اين قصيده گويد در تخلص به مدح اتابك محمد بن سعد و اشاره به اينكه وي طفل خردسال بوده ولي نام او را صريحاً نبرده:
گر آفتاب خزان گلبني شكفته بريخت
|
بقاء سرو روان باد و سايه شمشاد
|
هنوز روي سلامت به كشور است و بعيد33
|
هنوز پشت سعادت به مسند است و معاد34
|
كلاه دولت وصولت به زور باز و نيست
|
به هفت ساله دهد دور گيتي از هفتاد
|
به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ
|
در آن قبيله كه خردي بود بزرگ نهاد
|
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت
|
كه من نمانم و گفت منت بماند ياد35
|
دلي خراب مكن بيگنه، اگر خواهي
|
كه سالها بودت خاندان و ملك آباد
|
و سادساً: باز در ضمن مرثية ديگري در حق پدرش سعد بن ابوبكر كه مطلع آن اين است:
به هيچ باغ نبود آ درخت مانندش
|
كه تند باد اجل بيدريغ بركندش
|
ابيات ذيل از اين مرثيه در مدح اتابك محمد بن سعد ما نحن فيه است بدون تصريح به نام او:
نمرد سعد ابوبكر سعد بن زنگي
|
كه هست ساية اميّدوار فرزندش
|
گر آفتاب بشد سايه همچنان باقي است
|
بقاي اهل حرم36 باد و خويش و پيوندش
|
هميشه سبز و جوان باد در حديقه ملك
|
درخت دولت بيخآور برومندش
|
يكي دعاء تو گفتم يكي دعاء عدوت
|
بگويم آن را گر نيك نيست، مپسندش
|
هر آنكه پاي خلاف تو در ركيب آرد
|
به خانه باز رواد اسب به خداوندش
|
5. تركان خاتون37
دختر اتابك قطبالدين محمودشاه و خواهر اتابك ركنالدين علاءالدوله از سلسلة اتابكان يزد و مادرش ياقوت تركان دختر براق حاجب38، مؤسس سلسلة قراختاييان كرمان بود، صاحب ترجمه، زوجة اتابك سعد بن ابوبكر بن سعد بن زنگي بود و او را از وي سه فرزند آمد يك پسر كه همان اتابك محمّد بن سعد مذكور بلافاصله قبل است و دو دختر يكي بزرگتر موسوم به بيبيسلغم كه ابتدا در حبالة اتابك محمّدشاه بن سلغور شاه بن سعد بن زنگي درآمد و پس از او به خال زادة خود اتابك يوسف شاه بن علاءالدوّله اتابك يزد شوهر كرد، و ديگري خردتر موسوم به ابش خاتون كه آخرين سلغريان فارس است و شرح حال او عنقريب مذكور خواهد شد.
باري چنانكه سابق نيز ذكر كرديم پس از وفات اتابك سعد بن ابوبكر شوهر تركان خاتون و جلوس پسر صغيرش اتابك محمّدبن سعد كه طفلي دوازده ساله بود تركان خاتون خود بر ملك و دولت مستولي و حاكمه و متكلفة امور سلطنت گرديد و مدّت ايّام اتابك محمّد مذكور نيز چنداند دوامي نيافته پس از دو سال و هفت ماه حكمراني در اوايل شهور سنة ششصد و شصت و يك به سبب سقطة از بام قصر هلاك شد.
پس از فوت فرزند و فراغت از عزاداري رأي تركان خاتون و امراء دولت بر آن قرار گرفت كه اتابك مظفّرالدين محمدشاه بن سلغور بن سعد بن زنگي برادرزادة اتابك ابوبكر را كه شوهر سلغم دختر بزرگتر تركان خاتون بود به سلطنت بردارند، و اين اتابك محمّدشاه همان است كه اتابك ابوبكر چنانكه سابق نيز بدان اشاره كردين در موقع محاصرة بغداد او را با لشكري به مدد هولاكو فرستاده بود و وي در آن واقعه مردانگيها نموده و هولاكو آثار شجاعت و جلادت از او ديده و نيك پسنديده بود و در صولت و رجوليت همتا نداشت لكن در اين وقت چون به تخت سلطنت نشست به لهو و لغو و عيش و عشرت و شرب خمور و فسق و فجور مشغول شد و به اقوال و ملتمسات تركان خاتون التفاتي نميكرد، تركان خاتون بالاخره ازين حركات او ملول شده با امراء شول و تراكمه در توقيف از مواضعه نمود و در دهم رمضان سنة شصد و شصت و يك39 او را بگرفتند و به اردوي هولاكو فرستادند40 و مدت سلطنت او هشت ماه بود41 و وي همچنان در اردو به سر ميبرد تا آنكه پس از عصيان برادرش سلجوقشاه در همانجا به فرمان هولاكو به قتل رسيد42 و بقية احوال تركانخاتون بعد ازين در فصل مخصوص به سلجوقشاه مذكور خواهد شد، و عجب است كه در تمام كليات شيخ به هيچ وجه مدحي يا حتّي ادني اشارهاي و ذكري از اين اتابك محمّدشاه بن سلغورشاه ديده نميشود با آنكه در حق جميع سلغريان ديگر قبل از او و بعد از او از اتابك ابوبكر الي آخرين ايشان ابش خاتون شيخ را مدايح غرّاست و فقط اين اتابك محمّدشاه از اين كليّه مستثني است ولي ممكن است كه تتبع راقم سطور در اين خصوص ناقص و از نظر من چيزي از اين قبيل فوت شده باشد.
و امّا در حق تركانخاتون كه محل گفتگوي ماست راقم سطور، دو مديحه يافتم كه گرچه نام ممدوح در هيچيك از آنها مذكور نيست ولي يكي از آنها كه بلافاصله ذيلاً مذكور خواهد شد از سياق خود اشعار در كمال وضوح آشكار است كه در مدح تركان خاتون و راجع است به دورة سلطنت پسرش اتابك محمد بن سعد در تحت حضانت و كفالت خود او، و عنوان اين مديحه كه فعلاً عبارت است از يكي از غزلهاي طيّبات، ولي ممكن است سابق جزو قصايد بوده، در يكي از نسخ بسيار قديمي تهران43 مورخة سنة 718 كه متعلق به يكي از معاريف اطبّاي آن شهر است از اين قرار است: «وله فيالحرم المعصوم»44، و در نسخة قديمي ديگري از نسخ تهران ولي بي تاريخ متعلق به آقاي ابوالحسن بزرگزاد چنين: «و له ايضاً يصف السّتر العالي45»، لكن در چندين نسخة قديم و جديد ديگر كه محل رجوع نگارنده است به رسم عموم غزلهاي طيبات اين غزل نيز هيچ عنواني ندارد و مديحه اين است:
در مدح تركانخاتون
چه دعا گويمت اي ساية ميمون هماي
|
يارب اين سايه بسي بر سر اسلام بپاي
|
جود پيدا و وجود از نظر خلق نهان46
|
نام در عالم و خود در كنف ستر خداي
|
در سراپردة عصمت به عبادت مشغول
|
پادشاهان متوقف به در پردهسراي
|
آفتاب اين همه شمع از عقب و مشعله پيش
|
دست بر سينه زنندش كه به پروانه درآي
|
مطلع برج سعادت فلك اختر سعد
|
بحر دُردانة شاهي صدف گوهر زاي
|
حرم عصمت و عفت به تو آراسته باد
|
علم دين محمد به محمد بر پاي
|
خلف دودة سلغر شرف دولت و ملك
|
ملك آيت رحمت ملك مُلك آراي
|
ساية لطف خدا داعية راحت خلق
|
شاه گردنكش دشمنكش عاجز بخشاي
|
ملك ويران نشود خانة عدل آبادان
|
سعد و بوبكر بمردند، محمد بر جاي
|
اي حسود ار نشوي خاك در خدمت او
|
ديگرت باد به دست است برومي پيماي
|
هركه خواهد كهدراين مملكت انگشت خلاف
|
بر خطايي بنهد گو برو انگشت بخاي
|
جهد و مردي ندهد آنچه دهد دولت و بخت
|
گنج و لشكر نكند آنچه كند همت و راي
|
قدم بنده به خدمت نتوانست رسيد
|
قلم شوق و ارادت به سرآمد بر پاي
|
جاودان قصر معاليت چنان باد كه مرغ
|
نتواند كه بر او سايه كند غير هماي
|
نيكخواهان ترا تاج كرامت بر سر
|
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پاي
|
و اما مديحة ديگر شيخ در حق تركان خاتون عبارت است از يكي از قصايد فارسي شيخ كه باز مانند مديحة سابقالذكر نام ممدوح در اثناء قصيده به هيچوجه مذكور نيست47 و از فحواي خود قصيده نيز بر خلاف مديحة سابق اشاراتي قطعي در اين خصوص به دست نميآيد و فقط مدرك ما در اينكه اين قصيده در مدح تركانخاتون است عنوان خود قصيدهاي است كه در نسخة بسيار قديمي مصحح ديگري متعلق به راقم سطور: «في مدح تركان خاتون»، و در نسخة قديمي ديگري از نسخ تهران جديد به آقاي محمد دانش خراساني مورخة سنة 721: «و له، يمدح الحرم48» و قصيده اين است:
در مدح تركانخاتون
اي بيش از آنك در قلم آيد ثناي تو
|
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعاي تو
|
درويش و پادشاه ندانم در اين زمان
|
الا به زير ساية همچون هماي تو
|
نوشين روان و حاتم طايي كه بودهاند
|
هرگز نبودهاند به عدل و سخاي تو
|
منشور در نواحي و مشهور در جهان
|
آوازة تعبد و خوف و رجاي تو49
|
اسلام در امان و ضمان سلام است
|
از يمن همت و قدم پارساي تو
|
گر آسمان بداند قدر تو بر زمين
|
در چشم آفتاب كشد خاك پاي تو
|
شكر مسافران كه به آفاق ميروند
|
گر بر فلك رسد نرسد در عطاي تو
|
خلق از جزاي خير تو كردن مقصرند
|
پروردگار خلق تواند جزاي تو
|
تيغ مبارزان نكند در ديار خصم
|
چندان اثر كه همت كشور گشاي تو
|
بدبخت نيست در همه عالم به اتفاق
|
الا كسي كه روي بتابد ز راي تو
|
اي در بقاي عمر تو خير جهانيان
|
باقي مباد هر كه نخواهد بقاي تو
|
خاص از براي مصلحت عام دير سال
|
بنشين كه مثل تو ننشيند به جاي تو
|
آن چيست در جهان كه نداري تو از مراد
|
تا سعدي از خداي بخواهد براي تو
|
تا آفتاب ميرود و صبح ميدمد
|
عايد به خير باد صباح و مساي تو
|
يا رب رضاي اوتو برآور بهلطف خويش
|
كه او روز و شب نميطلبد جز رضاي تو
|
6. اتابك مظفرالدين سلجوقشاه بنسلغور شاه بن سعد بن زنگي
برادر اتابك محمد شاه سابقالذكر، پس از آنكه تركانخاتون چنانكه گفتيم اتابك محمدشاه را به مواضعه با امراء شول و تراكمه توقيف نموده به اردوي هولاكو فرستاد به صواب ديد امراء دولت برادر محمدشاه سلجوقشاه را كه در قلعة اصطخر فارس50 محبوس بود خلاص دادند و به سلطنت برداشتند، وي از محمدشاه به سال بزرگتر51 و مادرش از آلسلجوق بود و منظري خوب و جمالي محبوب داشت اهالي شيراز به سلطنت او هر چند درنگي نيافت مستبشر شدند، سلجوقشاه تركانخاتون را تا بيش گرد فتنه نگردد در حبالة نكاح خود درآورد ولي پس از چندي شبي در پايان مستي به تفصيلي كه در كتب تواريخ مسطور است او را به دست غلامي زنگي52 بكشت و بر شحنگان مغول كه در شيراز بودند نيز عاصي شده، ايشان را با زن و فرزند و خدم و حشم و خرد و بزرگ جميعاً بر تيغ گذرانيد و خانههاي ايشان را بسوخت، چون اين اخبار موحش به سمع هولاكو رسيد نايرة غضب او به آسمان شعلهور گشته حكم نافذ شد كه امير التاجو و تيمور با يك تومان لشكر از مغول و مسلمان به شيراز روند و آتش فتنة سلجوقي را به آب تيغ فرو نشانند و از اصفهان و يزد و لر و كرمان نيز مدد فرستند. از آوازة وصول لشكر مغول سلجوقشاه با لشكر حاضر خزانهاي كه بود برگرفت و به طرف بندر خورسيف53 از بنادر درياي فارس بيرون رفت و كشتيها مهيا گردانيد تا آنكه اگر از مقاومت عاجز آيد بر دريا زند و خود را به طرفي اندازد، التاجو نيز متعاقب او عازم سواحل شد، سلجوقشاه چون خبر وصول او شنيد از خورسيف بر عزم قتال مراجعت كرده در كازرون تلاقي فريقين با يكديگر دست داد در حملة اول بسياري از لشكر سلجوقشاه متفرق شدند و وي خود لختي مردانه بجنگيد و مغول گرداگرد مسجد بگرفتند و با تير و سنگ و چوب از اندرون و بيرون مدتي نايرة جدال اشتعال داشت بالاخره لشكر مغول قوت كردند و به مسجد درآمدند و تمامت متحصنين را از تركان سلجوقي و اهالي كازرون به يكبار در درجة شهادت رسانيدند و سلجوقشاه را گرفته بيرون آورند در پايان قلعة سفيد روز روشن را بر او سياه ساخته سر او را به شيراز فرستادند (جامعالتواريخ طبع بلوشه ص556)، و اين واقعه در شهور سنة ششصد و شصت و دو54 بود و مدت سلطنت او به روايت اكثر مورخين55 پنج ماه و به روايت وصاف(ص189) هفت ماه بود، و به قتل سلجوقشاه در حقيقت استقلال مملكت فارس و سلطنت سلسلة سلغريان هر دو خاتمه يافت و آن مملكت در تحت استيلاء مستقيم مغول درآمد چه سلطنت ابش خاتون بعد از او جز مجّرد اسم چيزي ديگري نبود. شيخ را در حق اين سلجوقشاه چندين مديحه است از قصيده و غزل، از جمله قصيدة مختصر يا قطعهاي كه مطلع آن اين است:
چه نيكبخت كساني كه اهل شيرازند
|
كه زير بال هماي بلند پروازند
|
به روزگار همايون خسرو عادل
|
كه گرگ و ميش به توفيق او هم آوازند
|
مظفرالدين سلجوقشاه كز عدلش
|
روان تكله و بوبكر سعد مينازند
|
الي آخر الابيات، و ديگر قصيدة كه مطلع آن اين است:
خداي را چه توان گفت شكر فضل و كرم
|
بدين كرم كه دگر باره كرد بر عالم
|
به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه
|
خدايگان معظّم اتابك اعظم
|
سر ملوك جهان پادشاه روي زمين
|
خليفة پدر و عم به اتفاق امم
|
زمين فارس دگر فرّ آسمان دارد
|
به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم
|
الي آخر القصيده، و ديگر قصيدهاي كه مطلع و بعضي ابيات اوايل آن از قرار ذيل است:
در بهشت گشادند بر جهان ناگاه
|
خدا به چشم عنايت به خلق كرد نگاه
|
اميد بسته بر آمد صباح خير دميد
|
به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه
|
چو ماه روي مسافر كه بامداد پگاه
|
درآيد از در اميدوار چشم به راه
|
خدايگان معظم اتابك اعظم
|
سر ملوك جهان ناصر عبادالله
|
و در اين قصيده در اشاره به اينكه سلجوقشاه در عهد برادرش محمدشاه در قلعة اصطخر محبوس بود و هر چند براي خلاص خود نزد برادر تضرع نمود مفيد نيفتاد تا پس از گرفتاري برادر به تفصيلي كه در كتب تواريخ مشروح است به سلطنت رسيد گويد:
خجسته روزي و خرم كسي كه باز كنند
|
به روي دولت و بختش در فرج ناگاه
|
كه چشم داشت كه يوسف عزيز مصر شود
|
اسير بند بلاي برادران در چاه
|
شب فراق نميبايد از فلك ناليد
|
كه روزهاي سپيد است در شبان سياه
|
زمانه بر سر آن است كه اگر خطايي كرد
|
كه بعد از اين همه طاعت كند به عذر گناه
|
اليآخر الابيات و ديگر غزلي در طيبات كه مطلع آن اين است:
آن روي بين كه حسن بپوشيد ماه را
|
وان دام زلف و دانة خال سياه را
|
من سرو را قبا نشنيدم دگر كه بست56
|
بر فرق آفتاب نديدم كلاه را
|
و در آخر آن گويد:
سعدي حديث مستي و فرياد عاشقي
|
ديگر مكن كه عيب بود خانقاه را
|
دفتر زشعر گفته بشوي و دگر مگوي
|
الا دعاي دولت سلجوقشاه را
|
يارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
|
بدخواه را جزا دهد و نيكخواه را
|
واندر گلوي دشمن دولت كند چو ميخ
|
فراش او طناب دربارگاه را
|
7. اتابك ابش خاتون بنت اتابك سعد بنابوبكر بن سعد بن زنگي آخرين سلغريان،
پس از قتل سلجوقشاه به دست مغول چون از دودمان سلغريان به غير ابش و سلغم دختران اتابك سعد بن ابوبكر كسي نمانده بود كه وارث ملك تواند بود و چون ابش خاتون از همان عهد مادرش تركانخاتون نامزد منكو تيمور پسر يازدهم هولاكو بود، لهذا خطبة سلطنت به نام او مزين گشت در شهور سنة ششصد و شصت و دو57 و قريب بيست و دو سال اتابكي مملكت فارس كه پس از قتل سلجوقشاه جز مجرد اسم عاري از هر گونه حقيقت و رسم بيش نبود به اسم ابشخاتون بود و او خود غالباً در اردوي مغول به سر ميبرد و حكمراني و تمشيت امور مملكت به كلي در دست شحنگان و عمال آن قوم اداره ميشد. به روايت تاريخ گزيده58 فقط يك سال بعد از جلوس اتابك ابش(يعني در حدود سنة 663 يا664) او را به اردو بردند و به شاهزاده منكو تيمور بن هولاكو به شوهر دادند ولي ظاهر سياق وصاف59 آن است كه وي مدت طويلي بعد از جلوس باز هنوز در شيراز بوده و فقط ابتدا در حدود سنة 672 در مصاحبت سوغونجاق نويين به اردو رفته و به شوهر خود منكو تيمور مزبور پيوسته است و عليايّحال غيبت ابش از وطن خود در اين سفر بسيار متمادي بوده و تا حدود سنة482 در اردوي مغول در آذربايجان به سر ميبرده است و در حدود سنة مزبوره در اوايل جلوس سلطان احمد تكودار بن هولاكو و قريب دو سال پس از وفات شوهر خود منكو تيمور كه در اواخر سنة 680 در اثر زخم منكري كه در جنگ با مصريان برداشته بود هلاك شده حكومت شيراز به حكم يرليغ تكودار مزبور به ابش خاتون مفوّض و ابش مجدداً پس از غيبت بسيار طولاني از وطن مألوف به مقرّ حكومت آباء و اجداد خود عودت نمود و اهالي شيراز به قدوم او به غايت مستبشر شدند و تمام محلات و اسواق را آذين بستند و مطربان و ارباب ملاهي به ساز و آواز مشغول و قريب يك ماه تمام شيراز غرق حبور و سرور بود.60
در اثناء اين حالات نوبت سلطنت به اغرون بن اباقابن هولاكو رسيد و او يكي از مقرّبان خود از سادات معتبر فارس موسوم به سيد عمادالدين ابويعي را به حكومت فارس منصوب ساخته يرليغ به احضار ابش صادر نمود، سيد مزبور پس از ورود به فارس با كمال ابهت و جلالت و بياعتنايي به ابش مشغول حكمراني و تنسيق امور گرديد و اين حالات بالطبع بر اتابك ابش و خواص دولت او به غايت ناگوار ميآمد و كينة سيد را در دل گرفتند و منتهز وقت فرصت ميبودند تا يكي از روزها در ميان بازار شيراز به بهانه معدودي از مماليك اتابكي بر سيد حمله كرده او را بكشتند(در 21شوال 683) و خانة او را به دست عوام و اوباش به غارت دادند، از استماع اين اخبار نايرة غضب ارغون به فلك اثير رسيد ايلچيان متعاقب و متوالي به شيراز فرستاد و اتابك ابش خاتون را با جميع خواص و كسان او كه در آن غايله دست داشتند با اهانت و اذلال تمام به اردو احضار نموده پس از استشكاف آن احوال و ثبوت گناه بعضي از ايشان را در همانجا به سياست رسانيدند و بقيه به اداء جريمة بسيار سنگيني به ورثة مقتول محكوم شدند.61
از تواتر اين مصايب و نوايب و استيلاي هموم و غموم پس از يك سال و چند ماه از ورود به اردو، ابش خاتون را انواع امراض مختلفه روي نموده پس از هفتهاي در همانجا وفات نمود در شهور سنة ششصد و هشتاد و پنج به روايت وصاف و يا ششصد و هشتاد و شش به روايت روضهالصفا و حبيبالسير، و او را در چرندان تبريز دفن نمودند62 و پس از چندي دخترش شاهزاده كردوچين بنت منكو تيمور بن هولاكو نعش او را را از آنجا به شيراز برده63 در مدرسة عضديه64كه مستحدث مادرش تركان خاتون و مدفن پدرش اتابك سعد بن ابوبكر و برادرش اتابك محمد بن سعد بود دفن كردند و به موت او نام سلغريان به كلي از جهان بر افتاد، و مدت ملك او چنانكه سابق نيز گفتيم قريب بيست و دو سال بوده است(662-685).
شيخ را در مدح ابش خاتون غزلي است در طيبات كه ذيلاً مذكور خواهد شد و هر چند چنانكه ملاحظه ميشود نام ممدوح در اثناء اين غزل مانند نام مادرش تركانخاتون در اثناء مدايح شيخ در حق او كه سابقاً گذشت هيچكدام به مناسبت اينكه هر دو زن و از پردگيان حريم سلطنت بودهاند تادباً برده نشده ولي در دو نسخه از نسخ بسيار قديمي تهران در عنوان اين غزل صريحاً مسطور است كه در مدح ابش است: يكي از آنها نسخهاي است مورخة هفتصد و هجده هجري متعلق به يكي از اطباي معروف تهران كه سابق نيز بدان اشاره شد، در اين نسخه در عنوان اين غزل چنين مرقوم است: «و له في مدح ابش بنت سعدي» و نسخة ديگر متعلق است به آقاي حاج حسين آقا ملك و آن هم نيز بسيار قديمي و ظاهراً از اواخر قرن هشتم است ولي تاريخ كتابت ندارد، در اين نسخه در عنوان اين غزل چنين مسطور است: «ذكر پادشاه اسلام ايك ابش عليه الرحمه[= اتابك ابش عليها الرحمه]»65 وليكن در نسخي كه در محل دسترس خود راقم اين سطور است از قديم و جديد در هيچ كدام اين غزل مانند عموم غزلهاي ديگر طيبات و بدايع و غيره هيچ عنواني ندارد، و غزل اين است:
در مدح ابش خاتون
فلك را اين همه تمكين نباشد
|
فروغ مهر و مه چندين نباشد
|
صبا گر بگذرد بر خاك پايت
|
عجب گر دامنش مشكين نباشد
|
زمرواريد تاج خسروانيت
|
يكي در خوشة پروين نباشد
|
بقاء ملك باد اين خاندان را
|
كه تا باشد خلل در دين نباشد
|
هرآنكه او سر بگرداند زحمت
|
از آن بيچارهتر مسكين نباشد
|
عدو را كز تو بر دل پاي پيل است
|
بزن تا بيدقش فرزين نباشد
|
چنين خسرو كجا باشد در آفاق
|
وگر باشد چنين شيرين نباشد
|
خدايا دشمنش جايي بميراد
|
كه هيچش دوست66 در بالين نباشد
|
8. امير فخرالدين ابوبكر بن ابونصر حوايجي
از وزارء اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي، وي ابتدا در جزو حوايجيان مطبخ اتابكي بود پس از چندي از آن پايه به درجة طشتداري و از آن وظيفه نيز به مرتبة خزانهداري ارتقاء يافت و محل اعتماد و اعتقاد اتابكي شد و متدرجاً از فرط كفايت و شهامت و درايت از منصبي به منصبي و از مرتبهاي به مرتبهاي پاي فراتر نهاد تا به اندك زماني به رتبة امارت و وزارت اتابك نايل آمد و شخص اول مملكت گرديد. امير فخرالدين صاحب ترجمه در علوّ همت وجود و سخا و نيكخواهي مردم و تربيت ائمّه و افاضل و دستگيري يتامي و ارامل و تشييد ابنية خيريه و رقبات جاريه و اوقاف و رباطات و سقايات و حمامات و ساير وجوه برّ در زمان خود ضربالمثل بوده و صاحب تاريخ وصاف شرح پارهاي از اينگونه اعمال نافعة اين وزير نيك فطرت خيّر را در تأليف نفيس خود مذكور داشته است67 و مورخ مزبور كه تأليف اين جلد از تاريخ خود را(يعني جلد دوم را) را حدود سنه699 به اتمام رسانيده68 گويد: «از اشخاص رقابت خير [او] آنچه امروز معمور و مزين است و مراسم درس و تلقين و وعظ و تذكير در آن معين و اخاير املاك كه در سلك وقفيه كشيده هنوز زيادت از سيهزار دينار زر رايج در سالي ارتفاع آن است با وجود تغلب و تعدي بيگانگان و فساد تصرف فرزندان69» امير فخرالدين صاحب ترجمه در عهد سلطنت اتابك محمد بن سعد بن ابيبكر و كفالت مادرش تركانخاتون يعني مابين سنوات ششصد و پنجاه و هشت و ششصد و شصت و يك به اشارت تركان خاتون در خفيه به قتل رسيد.70
نام اين امير فخرالدين ابوبكر در مقدمة گلستان پس از ستايش اتابك ابوبكر بن سعد بن زنگي و پسرش سعد بن ابوبكر در فصلي كه ابتداء آن اين عبارت است:
«ديگر عروس فكر من از بيجمالي سر بر نيارد و ديدة يأس از پشت پاي خجالت برندارد و در زمرة صاحبدلان متجلي نشود مگر آنكه كه متحلي گردد به زيور قبول اميركبير عالم عادل الخ» با نهايت تبجيل و تعظيم برده شده است.
در غالب نسخ كليات از قديم و جديد در عنوان يكي از قصايد مراثي شيخ كه مطلع آن اين است:
وجود عاريتي دل درو نشايد بست
|
همانكه مرهم دل بود جان به نيش بخست
|
مسطور است: «در مرثية امير فخرالدين ابوبكر»71 كه در وهلة اول از توافق اين اسم و لقب با اسم و لقب صاحب ترجمه چنان به نظر ميآيد كه مراد همين امير فخرالدين ابوبكر ما نحن فيه بايد باشد ولي چون نام آن كس كه اين مرثيه در حق اوست در اثناء خود قصيده مذكور نيست و چون بيت آخر اين قصيده كه گويد:
گر آفتاب فرو شد هنوز باكي نيست
|
ترا كه ساية بوبكر سعد زنگي هست
|
تقريباً صريح است در اينكه اتابك ابوبكر بن سعد هنوز در حيات بوده است لهذا احتمال اينكه اين قصيده در مرثية امير فخرالدين صاحب ترجمه باشد به غايت ضعيف، بلكه از اصل منتفي ميشود چه وفات امير فخرالدين صاحب ترجمه باشد به غايت ضعيف بلكه از اصل منتفي ميشود چه وفات امير فخرالدين چنانكه گفتيم بعد از وفات اتابك ابوبكر و در عهد سلطنت نوادهاش محمد بن سعد بوده پس چگونه در حيات اتابك ابوبكر ممكن است شيخ او را مرثيه گفته باشد، بنابراين يا بايد گفت كه عنوان اين قصيده در اكثر نسخ به كلي اشتباهي است و قصيده در مرثية شخص ديگري بوده، يا آنكه از باب توارد اسمين است يعني قصيده در حق كسي بوده موسوم به همين اسم و لقب فخرالدين ابوبكر ولي غير امير فخرالدين ابوبكر بن ابونصر حوايجي وزير كه محل گفتگوي ماست.
و نيز در يكي از نسخ قديمة كليات متعلق به آقاي حاج حسين آقا ملك در تهران كه سواد عناوين آن را آقاي حبيب يغمايي لطف فرموده، براي راقم سطور فرستادهاند در عنوان اين قصيده كه مطلع آن اين است:
جهان بر آب نهاده است و زندگي برباد
|
غلام همت آنم كه دل بدو ننهاد
|
مسطور: «في موعظه و مخاطب [=مخاطبه] امير فخرالدين ابي بكر بن ابي نصر» ولي در اكثر نسخ كليات از قديم و جديد و خطي و چاپي كه اينجانب ملاحظه نموده در عنوان اين قصيده «در مدح مجدالدّين رومي» مرقوم است و به علاوه نام «مجدالدين» در اثناء خود قصيده نيز مذكور است پس عنوان نسخة مزبورة طهران بايد به كلي اشتباه ناسخ باشد و ما ثانياً در شرح احوال مجدالدّين رومي به اين قصيده اشاره خواهيم كرد.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.