جَدَلهاي سعدي دكتر محمدعلي همايون كاتوزيان
چكيده:
در اين مقاله ضمن برشمردن معناي جدل كه از زمانهاي باستان شيوة اصلي درس و بحث در مدرسه و ساير محافل عملي بوده و گويا نخستين بار در يونان قديم مورد استفاده قرار گرفته، به حكايتي از باب چهارم بوستان ميپردازد كه در آن فقيهي كهن جامه، به محفلي وارد ميشود و به جدل ميان ديگر فقيهان گوش ميسپارد و در نهايت خود با اقتدار علمي، به رفع مشكل برميآيد. نويسنده كوشيده است تا نخست، در باب اين جدل و در ادامه به موضوع تواضع و تناسب آن با اين حكايت بپردازد. و با نگاهي به حكايت جدال سعدي با مدعي در گلستان ويژگيهاي اين جَدلهاي سعدي را برشمارد.
كليد واژه: سعدي، بوستان، گلستان، جدل.
از سعدي دو جَدَل در دست است، يكي در گلستان، يكي در بوستان، «جدل» ـ يا چنانكه در گلستان آمده است، «جدال» ـ را امروز به معناي مناظره ميگيرند. در اين اواخر حتي به معناي لفظ فرنگي «پُلميِك» نيز به كار رفته است. اين معاني ـ كم و بيش ـ از آنچه در قديم «جدل» خوانده ميشد، دور نيستند، اما، «جدل» از زمانهاي باستان شيوة اصلي درس و بحث در مدرسه و ساير محافل علمي بود و گويا نخستين بار در يونان قديم به اين منظور جا افتاد. از جمله، سعدي در همان حكايتِ جَدَل بوستان ميگويد:
فقيهان طريق جَدَل ساختند
|
لِم و لا اُسلّم در انداختند
|
«لِم (مخفف «لِما؟») يعني «به چه دليل؟»؛ «لا اُسلِّم»، يعني «نميپذيرم».
حكايت جَدَل بوستان در باب چهارم اين كتاب است، «در تواضع». عالم تنگدست و ناشناسي به درگاه قاضي ميرود ـ كه در آن زمان شخصيت مهم و مقتدري بود هم علمي و روحاني، هم دولتي و اجتماعي ـ و در صدر مجلس مينشيند.
فقيهي، كهن جامهاي تنگدست
|
به ديوان قاضي به صف برنشست
|
قاضي از اين بالا نشيني مرد ژندهپوش خرسند نيست و ناخرسندي خود را با نگاههاي تندي كه به او ميافكند، نشان ميدهد. مُعرّف ـ يا مسئول تشريفات ـ نكته را درمييابد و به او ميگويد كه بايد فروتر نشيند:
نگه كرد قاضى در او تيز تيز
|
معرّف گرفت آستينش كه خيز
|
ندانى كه برتر مقام تو نيست
|
فروتر نشين، يا برو، يا بايست...
|
چو آتش برآورد بيچاره دود
|
فروتر نشست از مقامى كه بود
|
پس از اين است كه فقيهانِ حاضر در مجلس قاضي «طريق جدل» ميسازند و بر يكديگر ميتازند:
گشادند بر هم در فتنه باز
|
به لا و نعم كرده گردن دراز...1
|
فتادند در عقدة پيچ پيچ
|
كه در حلّ آن ره نبردند هيچ
|
«كهنجامه»، يعني همان تنگدست ناشناس كه به او گفته بودند فروتر نشيند، وارد گود ميشود و ميگويد به جاي داد و قال بايد دليل و منطق ارايه كرد:
دلايل قوي بايد و معنوي
|
نه رگهاي گردن به حجت قوي
|
و چنان مسئله را حل ميكند كه قاضي شرمگين ميشود:
دريغ آمدم با چنين مايهاي
|
كه بينم تو را در چنين پايهاي
|
ميخواهند دستار بزرگي بر سرش نهند و او را برتر نشانند. او نميپذيرد و ميگويد با دستار بزرگ و مقام برتر چيزي بر او افزوده نخواهد شد، جز اين كه ممكن است خود را بزرگتر از ديگران بداند:
چو مولام خوانند و صدر كبير
|
نمايند مردم به چشمم حقير...
|
خِرَد بايد اندر سرِ مرد و مغز
|
نبايد مرا چون تو دستار نغز
|
مجلس را ترك ميكند و همه ميخواهند نام و نشانش را بدانند. وقتي در كوچه و بازار از اين و آن پرسوجو ميكنند:
يكي گفت از اين نوع شيرين نَفَس
|
در اين شهر سعدي شناسيم و بس
|
در اين داستان در واقع جَدَلي تشريح نميشود. فقط حكايت ميشود كه جدلي صورت گرفته، اما اصحاب مجلس چون در حل مسئلهاي درماندهاند، كارشان به داد و قال كشيده، تا اينكه عالِم تنگدستي كه بعد معلوم ميشود، سعدي است، وارد بحث ميشود و مسئله را حل ميكند.
موضوع اصلي اين مقاله در واقع جدلي است كه در گلستان تشريح شده، اما ذكر دو سه نكته دربارة اين داستان بوستان بيمناسبت نيست. اول اينكه آيا اين داستان واقعي است؟ بيشك، سعدي بارها در زندگياش در بحث و جدل مداخله كرده و با دانش و حجب و فصاحت و «شيرين نفسي» خود حاضران را در شگفت كرده بوده، اما اين موضوع ديگري است وگرنه باور كردني نيست كه سعدي را ـ كه استثناء در شرق و غرب عالم آن روز شهرت داشت ـ در مجلس قاضي شيراز يا هر شهر بزرگ ديگري نميشناختند. هُمام تبريزي، شاعر همدورهاش گفته بود:
همام را سخن دلنشين و شيرين است
|
ولي چه سود كه بيچاره نيست شيرازي
|
اصلاً گمان ميكنم سعدي تنها شخصيت تاريخ شعر و ادب فارسي است كه دربارة شخص او حكايات و افسانهها و شوخيهاي عاميانه ساختهاند. يعني از اين نظر، حتّي از فردوسي و حافظ و مولوي كه ـ مانند سعدي ـ به شكلي از اشكال در ميان تودة مردم شهرت داشتهاند، ممتاز و مستثناست. اشارهام به افسانههايي است كه از نوع رفتن خواجوي كرماني به خانة سعدي كه «دختر سعدي» در را ميگشايد و بانگ ميزند: «بابا بيا، بابا بيا، خواجو زِ كرمان آمده»... (كه اين «دختر سعدي» خود جزو افسانههاي عوام دربارة سعدي و زندگي اوست). يا حكايات مناظرة سعدي با «دختر اُرنگ زيب» امپراطور گوركاني هند كه چند قرن پس از سعدي ميزيسته! يا داستان آن جولاه (= بافنده) يزدي كه پس از زنش شعرهايش را تحقير كرد و شعر سعدي را به رُخش كشيد، بالاخره گفت:
«سعدي در شيراز دارد نان مفت
|
ميتواند شعرهاي خوب گفت
|
گر بيايد يزد و جولاهي كند...»، يا آن شوخي ـ و اين بار از قلم عبيد زاكاني كه سعدي را ديدند كه در كوچه ادرار كرده بود و به ديوار استبراء ميكرد...
پس داستان جدل درگاه قاضي و دخالت پيروزمندانة فقيه تنگدستي كه بعداً معلوم ميشود سعدي بوده، واقعيت ندارد. يعني سعدي اين حكايت را ساخته. پس اينكه نكات اخلاقي و اجتماعي مضبوط در آن را طرح كند، كه تازه لزوم ارائة حجّت و گواه در بحث (به جاي داد و قال و «رگهاي گردن» و غيره) ـ در اين داستان ـ از مهمترين آن نكات نيست، بلكه باز كردن سه چيز است:
يكي، توجه اهل دنيا به ظاهر افراد، چنانكه قاضي در آن تنگدست ناشناس «تيز تيز» نگريست و او را از ايوان فرود آوردند؛
ديگري، توجه همان اهل دنيا به قدرت، چنانكه وقتي همان مرد با دخالت پيروزمندانهاش در بحث، قدرت نمايي كرد رفتارشان با او عوض شد؛
سوم، رفتار فروتنانة اهل آخرت، چنانكه آن مرد تكريم و تجليل آنان را نپذيرفت و گفت كه جاه و جلال ممكن است رفتار او را با مردم تحقيرآميز كند.
به ياد داشته باشيم كه اين حكايت در فصلي از بوستان است به عنوان «تواضع». فصل چهارم بوستان، چنانكه در فهرستي كه سعدي در ديباچة كتاب آورده، ميخوانيم: «تواضع» چهارم، «رضا» پنجمين، ششم، ذكر مردِ «قناعت» گزين.
ضمناً طنزينهاي هم در اين حكايت هست كه گويا از دست شاعر مؤلف در رفته. حكايتي است در تواضع و در باب تواضع، چنانكه گفتيم، اما به آخرش كه ميرسيم معلوم ميشود كه مرد تنگدستِ دانشمندِ فروتنِ با عزّت اهلِ آخرت، خودِ شيخ بزرگوار، مؤلف داستان بوده:
يكي گفت از اين نوع شيرين نفس
|
در اين شهر سعدي شناسيم و بس
|
البته، چنانكه رفت، مراد از تواضع، در اين داستان، همان معناي اجتماعي است كه از آن برميآيد و نيز البته، خودستايي در ميان شاعران قديم ـ و نه چندان قديم ـ از جمله سعدي و حافظ معمول و مرسوم و مقبول بوده، چندان كه اصلاً عنوان يكي از مقولات بديع شعر فارسي «فخريّات» است، ولي با همة اين توضيحات و معاذير باز هم خودستايي اين داستان خالي از طنزينه نيست.
به هر حال از آنچه گفتيم روشن است كه اين حكايت واقعيت ندارد. يعني نميتوان در شرح حال شيخ نوشت كه «بله، يك روز هم در هيأت تنگدستِ ناشناسي به ايوان قاضي به صف بر نشست» و «چنين و چنان شد». اين نكته ضمناً به بحث ما دربارة حكايت جَدَل سعدي در گلستان نيز مربوط ميشود كه خواهيم ديد، ولي فراتر از آن، بد نيست به كلّ مسئلة حكايات سعدي دربارة زندگي و رفت و آمد خود نيز ـ كه ظاهراً سبب معضلات بزرگ شده است ـ اشارهاي كرده باشيم.
«مُعضَل» از اين قرار است. سعدي در خيلي جاها ـ بيشتر در گلستان و كمتر در بوستان ـ حكاياتي نقل ميكند كه ظاهراً خود شاهد يا درگيرِ آن بوده است (يا هر دو). مثلاً در گلستان حكايت ميكند كه در كارواني كه از كوفه به مكّه ميرفت، توانگري، درويش پيادة تهيدستي را گفت پاي پس گذارد چون در بيابانِ بيپايان از فقر و ناتواني خواهد مُرد. درويش نشيند. «چون نخلة محمود در رسيديم، توانگر را اجل فرا رسيد» و درويش بر بالين او حاضر شد... و در حكايت ديگري ميگويد كه «شيخ اجل ابوالفرج بن جوزي» مرشد او بوده و باز در حكايتي آن داستان عميق و متعدد الاغراض را ميگويد كه «از صحبت ياران دمشقم ملالتي حاصل شده بود. سر در بيابان قدس نهادم و برفتم تا اسير فرنگ شدم» و داستان «كارِ گِل» در خندق طرابلس (تريپولي) و ازدواج و طلاق در حلب، يا حكايت آن بازرگاني كه او را در جزيرة كيش شبي به حُجرة خويش ميبَرَد و آنقدر از دنيادوستي خود ميگويد كه سعدي جواب ميدهد «انصاف از اين ماليخوليا». يا داستان سالي كه «از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پرخطر» و حتي سفر به كاشغر (كه امروز نزديك مرزهاي غربي جمهوري چين است) در سالي كه «محمد خوارزمشاه رحمتالله عليه با ختا [چين]» صلح كرده بود و برخورد با آن طلبة جوان كه نشناخته، از او پرسيده بود «از سخنان سعدي چه داري؟» يا ياد آن وقت كه به مسجد كوفه رسيد بود، پاي برهنه و «يكي را ديدم كه پاي نداشت...» و بسياري ديگر از اين دست حكايات بزرگ و كوچك در گلستان.
و نيز در بوستان، در آنجا كه ميگويد:
مرا شيخ داناي مرشد شهاب
|
دو اندرز فرمود بر روي آب...
|
يعني وقتي با شيخ شهابالدين سهروردي سفري دريايي ميكردم و مرا دو اندرز گفت... يا جاي ديگري در بوستان:
به صنعا دَرَم طفلي از سرگذشت
|
چه گويم كز آنم چه بر سر گذشت
|
كه ظاهراً يادي از غم مرگ فرزندي است در شهر صنعا، پايتخت يمن و عبرتي از آن.
يا در آنجا كه داستان آن پير فاريابي را ميگويد كه ميخواستند با هم سوار كشتي شوند، ولي چون آن پير پول نداشت، او را به كشتي راه ندادند و او بر سجادهاش سوار شد و از آن گذشت:
قضا را من و پيري از فارياب
|
رسيديم در خاك مغرب به آب
|
مرا يك درم بود برداشتند
|
به كشتى و درويش بگذاشتند
|
بگسترد سجّاده بر روي آب
|
خيال است پنداشتم يا به خواب
|
ز مدهوشيام به چوب آمدي من به پاي
|
نگه بامدادان به من كرد و گفت
|
تو لنگي به چوب آمدي من به پاي
|
تو را كشتى آورد و ما را خداي...
|
و باز هم از اينها در بوستان.
اما مُعضل از اين قرار است، يا از شايد هفتاد هشتاد سال پيش تاكنون از اين قرار بوده است كه «آيا همة اين داستانها حقيقت دارد؟»، چون پيش از آن تقريباً همه باور داشتند كه آنچه سعدي در اين حكايات نقل ميكند، تماماً ناشي از تجربيات اوست، اما از اوايل مشروطه به بعد كه شيوههاي جديد ـ و اساساً فرنگي ـ تحقيق در متون قديم، در ادبيات فارسي نيز رفته رفته به كار بسته شد، مشكلاتي پيش آمد ـ در وهلة اول ـ بيشتر در ناهمخواني سنوات با هم.
مثلاً سعدي در ديباچة گلستان سال تأليف آن را سال 656 هجري قمري اعلام ميكند؛
در اين مدت كه ما را وقت خوش بود
|
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود...
|
و در همان ديباچه، در سبب و انگيزة تأليف گلستان ميگويد كه وقتي دچار يأس و دلزدگي از زندگي شده بود و از جمله با خود ميگفت:
اي كه پنجاه رفت و در خوابي
|
مگر اين پنج روزه دريابي...
|
اين دو نكته تقريباً جاي ترديدي نميگذارد كه سعدي در حدود سال 600 قمري ـ مثلاً بين 597 و 606 ـ به دنيا آمده. پس چگونه ممكن بود شاگرد ابوالفرج بن جوزي بوده كه در سال 595 قمري اين جهان را به ساير اجاره نشينانش سپرده و رفته است (چنانكه در حكايت مورد اشارة ما آمده)؟ و چگونه ممكن است با شيخ شهابالدين حبيش بن اميرك سهروردي ـ عارف بزرگ معروف به شيخ اشراق ـ در كشتي همسفر بوده، حال آنكه در سال 587 به قتل رسيده بوده است.
از قضا در اين دو مورد راه حلهايي ذكر شده. از جمله اينكه منظور سعدي از ابوالفرج جوزي، نوة او بوده، به همين نام؛ و نيز اشارهاش به شهابالدين ابوحفص عمر بن محمد سهروردي بوده كه سال وفاتش 632 قمري است و شهرتش از حبيش بن اميرك خيلي كمتر است. شايد. اما موارد ديگر را چه ميتوان كرد. سعدي اگر در زمان سلطان محمد خوارزمشاه به كاشغر سفر كرده باشد، بايد در حدود سال 610 قمري بوده و بايد در آن زمان دست كم چهل سال ميداشته كه آن جوانك در مدرسه چون ميفهمد اهل شيراز است، سراغ سعدي و آثارش را از او ميگيرد. به ياد ندارم كه در جايي ديده باشم اين مشكل را طرح كرده باشند و هيچ جا نديدهام كه «راه حلي» براي آن ارايه شده باشد. نتيجه اينكه يا سعي كردهاند كه به نحوي اين حرفهاي ظاهراً متضاد را توجيه كنند، چون از «شيخ اجل» بوده؛ يا چون با سعدي دشمني داشتهاند، بگويند «دروغ گفته». عيناً چنانكه بيشتر چيزها در جامعه ما ارزيابي ميشود. به علاوه هنوز اين نكته بر سر جاي خود ميماند كه ولو تضادي در سنوات يا ساير واقعيات بارز نباشد، آيا اين حكايات را سعدي خود شاهد بوده يا تجربه كرده، مثلاً در اينكه سعدي ـ احتمالاً بيش از يك بار ـ به سفر حج رفته بوده، شكي نيست؛ اما آيا در اين سفر يا سفرها او عيناً شاهد نصيحت آن توانگر بوده به آن درويش كه با دست تهي و پاي پياده راه حرم را در پيش نگيرد، يا اينكه در «نخلة محمود» اجل خودش فرا رسيده بوده؟ به كلام ديگر، چه دليلي دارد ـ و چه لزومي دارد ـ كه اين حكايات عين تجربيات سعدي بوده باشد.
در اين موضوع جاي حرف و سخن زياد است كه جايش در اين مقاله نيست و بايد در جاي ديگري بگويم (مثلاً در مقالهاي به عنوان «از دروغزنيهاي شيخ اجل، يا چگونه الكساندر دوما همان دارتن يان بود؟) اما فتح باب كوتاهي كه در اين موضوع كرديم، فعلاً براي اين بود كه راحت بگويم احتمال اينكه جَدَلهاي سعدي در گلستان و بوستان واقعيت تاريخي داشته باشد، نزديك به صفر است.
جَدَل يا «جدال سعدي با مدّعي» را ميتوان چنين خلاصه كرد كه در مجلسي مرد تنگدستي از توانگران بد ميگفته و سعدي ـ چون خود «پروردة نعمت بزرگان» بوده ـ به دفاع و توجيه از آنان برخاسته، تا اينكه مجادله به مناقشه و مناقشه به مضاربه ميكشد و به حكومت قاضي ميانجامد. قاضي ميگويد كه هر دو در اشتباهند؛ كه ـ به زبان دورة ما ـ «آدم خوب و بد در هر لباسي پيدا ميشود»، همين.
اما اين داستان را جور ديگري هم ميتوان گفت، و بايد گفت: يكي در صورتِ درويشان، نه بر صفت ايشان، در محفلي ديدم نشسته و شُنعتي در پيوسته و دفتر شكايتي باز كرده و ذمّ توانگران آغاز كرد و سخن بدينجا رسانيده كه درويش را دست قدرت بسته است و توانگر را پاي ارادت شكسته.
در دورة ما لفظ درويش تقريباً بدون استثناء، به گداياني اطلاق ميشد با سر و ريش نتراشيده و آلاتي چون كشكول و تبرزين كه ـ از جمله افزارهاي گدايي آنان ـ پارهاي عبارات مبتذل صوفيانه مانند «هو حق علي مَدَد» ورد زبانشان بود و گاهي ابياتي از مولوي و عطار و غيره. «درويش» را گهگاه نيز به معناي «وارسته» و حتي ـ اگرچه به ندرت ـ «عارف» نيز به كار ميبردند. ولي در اين موارد غالباً عباراتي چون «فلان كس آدم درويشي است» به كار ميرفت، تا «فلان كس درويش است».
فصل يا «باب» دوم گلستان در «اخلاق درويشان» است. در اين فصل، مراد از «درويش»، كساني است كه ـ به حق يا ناحق ـ مدعي انديشههاي صوفيانهاند و شيوة زندگيشان نيز ـ دست كم در ظاهر ـ از جهاد با نفس و ترك دنيا نشان ميدهد، اگرچه در بعضي از حكايات آن ميبينيم كه ادعا با واقعيت نميخواند. درويشي را عموماً به معناي فقر ميگرفتند و ميگيرند، به معناي دقيق و ويژة آن، يعني هم نداشتن و هم نخواستن. فقر به اين معنا نشانة بينيازي رواني و اخلاقي است و در تضاد با گدايي كه يا نداشتن و خواستن است يا ـ حتي ـ داشتن و نخوردن و بيشتر خواستن، اما درويشي را گاهي به معناي جهادِ با نفس در عين داشتن و بخشيدن نيز به كار بردهاند و ميبرند.
من تعريفي از درويشي، اگر نه چنين جامع و مانع، چنين سهل و ممتنع نديدهام كه سعدي در باب دوم گلستان ارايه ميدهد ـ گذشته از زيبايي و فصاحت محض:
ظاهر درويشي جامة ژنده است و موي سترده و حقيقت آن دلِ زنده و نفسِ مُرده و در دنبالة كلام است كه ميگويد: «هر كه بدين صفتها كه گفتم موصوف است به حقيقت درويش است و گرنه در قباست». با اين تعريف، نداشتن، لازمة درويشي و بينيازي نيست، اگرچه معمولاً با آن ملازم باشد.
اما حكايت «جدال سعدي با مدّعي» در باب هفتم گلستان است «در تأثير تربيت» و «درويش» در اينجا ـ در تضاد بارز با «توانگر» ـ بيشتر كنايه از تنگدستي دارد تا تصوّف، اگرچه اندك اشارهاي به اين نيز هست، درست در همان صدر مقال كه ميگويد: «يكي در صورت درويشان، نه بر صفت ايشان».
باري، راوي داستان ـ كه «پروردة نعمت بزرگان» است ـ از تاخت و تاز آن درويش به توانگران سخت برميآشوبد كه «اي يار، توانگران دخلِ مسكينانند و ذخيرة گوشهنشينان و مقصدِ زائران و كَهفِ مسافران و متحمل بارِ گران از بهر راحت دگران...» و در ادامة دفاع خود ميگويد كه توانگران، درست به دليل امكانات خود دستشان در بخشش و پايشان در پرستش قويتر است. «از معدة خالي چه قوّت آيد وَز دستِ تُهي چه مروّت؛ وز پاي تشنه چه سِير2 آيد وز دست گرسنه چه خير؟». و از اخبار و احاديث نقل ميكند «كه فقر باعث روسياهي دو دنياست».3 درويش پاسخ ميگويد كه مگر نميداني پيغمبر گفت «من به فقر افتخار ميكنم».4راوي جواب ميدهد كه: خاموش! اشارت خواجه، عليهالسلام، به فقر طايفهاي است كه مرد ميدان رضااند و تسليم تير قضا. نه اينان كه خرقة ابرار پوشند و لقمة اِدرار فروشند.5
و اين درست جايي است كه راوي بين «فقر» و «گدايي» تميز ميدهد و حتي ميرساند كه تفاوت بين اين دو، چون فرق بين وارستگي و دريوزگي است. باري دعوا بالا ميگيرد و كار به حملات شخصي ميكشد. و در يك مرحله از جَدَل:
«عنان طاقت درويش از دست تحمل برفت. تيغ زبان بركشيد و اسب فصاحت در ميدان وقاحت جهانيد و بر من دوانيد و گفت چندان مبالغه در وصف ايشان بكردي... كه وَهم تصور كند كه ترياقند يا كليد خزانة اوراق. مشتي متكبّر مغرور و مُعجبِ نَفور... كه سخن نگويند الّا به سفاهت و نظر نكنند الّا به كراهت، علما را به گدايي منسوب كنند و فقرا را به بيسر و پايي معيوب گردانند...»
راوي جواب ميدهد كه «بر بُخل خداوندان نعمت وقوف نيافتهاي، الّا به علت گدايي و گرنه هر كه طمع يك سو نهد كريم و بخيلش يكي نماند...» و در ادامة بحث ميگويد كه آنان كه دارند، دقيقاً به حكم توانايي مالي خود از پارهاي از گناهان مصونند «كه بطن و فرج6 توأمند» و هرگاه كه يكي ارضاء شده باشد ديگري تشنة ارضاء است:
«شنيدم كه درويشي را با حَدثي بر خُبثي گرفتند.7 با آنكه شرمساري برد، بيم سنگساري بود. گفت: اي مسلمانان قوّت ندارم كه زن كنم8 و طاقت نه كه صبر كنم. چه كنم، لا رُهبانيه في الاسلام».9
و بالاخره كار به فحش و كتككاري ميكشد. يعني راوي ميگويد كه چون درويش در بحث درماند «دست تعدّي دراز كرد و بيهوده گفتن آغاز» و سپس يك حكم كلي را بيان ميكند كه گويا از بدو جامعة بشري تاكنون تغيير نكرده است، جز اينكه او ميگويد ـ شايد از روي احتياط ـ كه «سنّت جاهلان است» در حاليكه من به تجربه ديدهام كه سنّت عالمان نيز چندان فرقي با آن ندارد:
«و سنّت جاهلان است كه چون به دليل فرو مانند، سلسلة خصومت بجنباند. چون آزرِ بت تراش10 كه به حجّت با پسر بر نيامد، به جنگش برخاست كه لَئَن لَم تَنتَه لاَرجُمَنَّكَ.11 دشنام داد، سقطش گفتم. گريبانم گرفت زنخدانش فشردم»:
او در من و من در او فتاده
|
خلق از پىما دوان و خندان
|
انگشت تعجّب جهانى
|
از گفت و شنيد ما به دندان
|
بالاخره پيش قاضي ميروند و «به حكومتِ عدل، راضي» ميشوند. قاضي حكم ميكند كه ـ به زبان معمول امروز ـ «همه جور آدم در هر لباسي پيدا ميشوند» اما اول رويش را به راوي ميكند و به زبان و كلامي كه از توصيف بينياز است، ميگويد: «اي آنكه توانگران را ثنا گفتي و بر درويشان جفا روا داشتي: بدانكه هر جا كه گل است خار است و با خَمر خمار است و بر سرِ گنج مار است و آن جا كه دُرّ شاهوار است، نهنگِ مردمخوار است؛ لذت عيش دنيا را لدغة اجل در پس است و نعيم بهشت را ديوار مكاره در پيش... نظر نكني در بوستان كه بيدمشك است و چوب خشك؟ همچنين در زمره توانگران شاكرند و كفور و در حلقة درويشان صابرند و ضجور.
اگر ژاله، هر قطرهاي دُر شدي
|
چو خرمُهره بازار از او پُر شدي
|
مُقربّان حق جلّ و علا توانگرانند، درويش سيرت و درويشانند توانگر همّت...»
ميماند دو نكته، كه خواننده و ناقد امروز با آن روبهروست: يكي معناي درويش و توانگر و ارزش اين دعوا و قضاوت؛ ديگري نقش مؤلف در آن.
«درويش» را كه گفتيم ـ به طور كلي ـ آدم بيپول است و «توانگر»، آدم پولدار، اما اين «آدمهاي بيپول و پولدار» ـ جز اينكه دستة اول بيپول و دستة دوم پولدارند ـ با آنها كه ما امروز در كوچه و خيابان تهران و لندن و نيويورك (و خيلي جاهاي ديگر) ميبينيم، كاملاً يكسان نيستند. مباني اين طبقات اجتماعي در قرون وسطي ـ و از جمله در قرن هفتم هجري، يعني قرن سيزدهم ميلادي، كه دورة سعدي است ـ با جهان امروز يكي نيست. اينها «بيپول» و «پولدار» بودند، اما بيپول و پولداري اين بيپولها و پولدارها ـ و روابط آنها ـ از خيلي جهات فردي، اخلاقي و اجتماعي مفاهيم و مقولات ديگري بود از آنچه امروز از اين الفاظ و عناوين و طبقات برداشت ميشود.
آدمها و جوامع البته خيلي شبيه به همند، اما در عين حال خيلي با هم فرق دارند و نيز يك جامعه ـ مثلاً انگليس ـ اگرچه انگليس است، ولي انگليس سيصد سال پيش با امروز انگار دو جامعة ديگرند و تازه انگليس جامعهاي «دراز مدت» است كه تغيير در آن كم و بيش مداوم، ولي كم و بيش معتدل است، برخلاف جوامع «كوتاه مدت» مانند ايران كه تغيير در آنها گهگاهي، ولي شديد و نوساني است. ايران همان ايران است، ولي ايران امروز با صد سال پيش خيلي تفاوت دارد؛ طبقاتش، طرز ادارهاش، توليدش، ميزان سواد و باسوادياش، معمارياش، جامعهشناسي و روانشناسياش... و حتي ارزشها و اخلاق و دين و مذهبش. اين تفاوتهاي مقطعي و زماني در مورد افراد نيز صادق است: افراد نيز در عين شباهتهاي زيادي كه دارند، هر يك آدم ديگرياند و هر فرد هم با اينكه همان آدم سي سال پيش است، ولي باز هم آن آدم سي سال پيش نيست.
و از جمله، مقولاتِ «آزادي»، «اسارت»، «ستمگري»، «عدل و انصاف»، و غير از اينها هميشه و در هر لحظه از تاريخ در همة جوامع وجود داشته است و دارد، اما مفهوم عيني و خارجي اين مقولات هميشه يكسان نبوده است.
ما در فارسي مَثَلي داريم كه «ظلم بالسّويه عدل است». اين مَثَل بيشك از مفهوم «ظلم» و «عدل» ـ يا يكي از مفاهيم «ظلم» و «عدل» ـ در جوامع قديم ايران برخاسته است. در جايي كه معناي عدل «رفتار مساوي و بدون تبعيض» باشد، معناي ظلم لاجرم «رفتار نامساوي» خواهد بود. يعني مثلاً سرِ كسي را به جرم دزدي بريدن ظلم نيست، ولي سر بعضي را به اين جرم بريدن و سر بعضي را نبريدن، ظلم است. در حاليكه امروز نفس سر بريدن به خاطر دزدي را ظلم ميدانند.
ميگويند انوشيروان را از آنرو عادل گفتند كه در قتل عام مَزدَكيها بين بزرگ و كوچك تبعيض نگذاشت. شايد دلايل ديگري هم بوده، ولي همين نكتة ما را ميرساند. در جوامع قديم اروپا، قانون اساساً نامساوي بود، يعني صريحاً بين مالك و رعيّت و غيره تبعيض ميگذاشت. ظلم عبارت از عدم اجراي قانون ـ زير پا گذاشتن قانون ـ بود، چه در مورد صغير چه كبير. از سوي ديگر قانون به اين معنا در ايران وجود نداشت، بلكه همان تصميم حكومت كنندگان بود كه ممكن بود «بالسّويه» باشد يا نباشد.
جاي آن نيست كه وارد مباني فلسفي اين موضوع شويم كه پديدهها و ارزشهاي اجتماعي تا چه حد مطلق و جهان شمولاند و تا چه اندازه نسبي و مختص زمان و مكان. فعلاً ميتوان گفت كه متون ادبي و تاريخي ـ و تجربيات و واقعيات فردي و اجتماعياي كه بر آن استوارند ـ دو وجه و دو لايه دارند: يكي لاية زِبَرين كه دم دست و جهانشمول و فصل مشترك همة جوامع بشري است؛ ديگري لايه زيرين كه در زمان و مكان و پيشينههاي خود ريشه دارد و براي شناخت آن نياز به كنكاش خيلي بيشتري است.
وقتي در كارهاي سعدي ميخوانيم كه «لذت انگور را بيوه داند، نه خداوندِ ميوه»، يا:
«بخوابند خوش روستايي و جفت
|
به ذوقي كه سلطان در ايوان نخفت»
|
يا در مولوي:
«ابله است آن كس كه بالاتر نشست
|
استخوانش زودتر خواهد شكست»
|
يا در حافظ:
«باده با محتسب شهر ننوشي زنهار
|
كه خورد بادهات و سنگ به جام اندازد»
|
يا در ناصر خسرو:
«من آنم كه در پاي خوكان نريزم
|
مر اين قيمتي دُرّ لفظ دَري را»
|
يا در صائب:
«دل رميدة ما شِكوه از وطن دارد
|
عقيق ما دلِ پر خوني از يمن دارد»
|
يا در آسودة شيرازي:
«يك تن آسوده در جهان ديدم
|
آن هم «آسوده»اش تخلص بود...»
|
درياي وسيع جهانشمولي در اختيار ماست براي عبرت و آموختن و نكته سنجي و فصاحت، در فصول مشترك آدمها و جوامعشان، چه در قديم و چه در جديد، اما در خيلي از اين كارها، معاني و مصاديق با دوران ما يكسان نيستند و گاهي فاصلة مفاهيم و مقولاتي كه بر مبناي آن قرار دارند، از آنچه ممكن است ما صريح و روشن و انكار ناپذير پنداريم، بسيار زياد است.
در «جدال سعدي با مدّعي» هم اين دو وجه وجود دارد. آنچه جهانشمول است، مقولات كلي خير و شر و جور و انصاف و حق و باطل و درويش و توانگر و بحث و مباحثه و اختلاف عقيده و نظر و قضاوت و داوري است، اما معنا و محتواي ويژة همين مقولات را هم بيشتر بايد در متن حكايت و در متن جامعة سنّتي ايراني قرون وسطي ـ كه چارچوب اجتماعي آن است ـ جستوجو كرد.
و اما دربارة نقش مؤلف در اين حكايت بحث و گفتوگو در اين مقولة مهم، بايد به مقالة ديگري دربارة شيخ سعدي و سفرها و حضرهايش احاله كنم. فعلاً به همين بس ميكنم كه اگر خواسته باشيم اين داستان را به شخص سعدي منتسب بكنيم، بايد بگوييم كه سعدي در آن، هم راوي، هم درويش و هم ـ به ويژه ـ قاضي است و اينكه راوي در اين داستان در نقش دفاع كننده از توانگران ظاهر ميشود، هيچ شگفتي ندارد، گذشته از اينكهخيليازدلايلشبرايزمانومكان خود ـ اگر هم درست نباشد ـ مستدل و منطقي است.
پينوشت:
1. لا و نعم: آري و نه.
2. سِير به معناي راه پيمودن و گشتن.
3. الفقرِ سَوادُ الوجه في الدارّين.
4. الفقرُ فخري.
5. «اِير» در بابلي و آرامي به معناي «دوست» است، و «اِبرار» جمع آن. «ابرار» را امروز در فارسي «اَبرار» ميخوانند. «اِدرار» به «مستمري»، «وظيفه» و «بورس» و «نفقة» شاگردان مدرسه و فقرا ميگفتند.
6. كنايه از گرسنگي و شهوات جنسي است.
7. يعني: آدم بيپولي را با جوانكي به جرمي دستگير كردند.
8. يعني: پول ندارم كه زن بگيرم. در قديم «زن كردن» ميگفتند؛ مثل «شوهر كردن». سعدي در جاي ديگري ميگويد: «مرديت بيازماي، آنگه زن كن».
9. در دين اسلام [برخلاف دين مسيحي] زن نگرفتن، روا نيست.
10. آزر بتتراش در روايات قديم، ناپدر يا عمو يا يكي ديگر از خويشان ابراهيم خليل است.
11. «اگر بس نكني سنگبارانت خواهم كرد».
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/31 (6587 مشاهده) [ بازگشت ] |