نكتهاي چند در گلستان و بوستان هاشم جاويد
چكيده:
در اين مقاله كوشيده شده است تا معناي درست برخي از كلمات و يا عبارات به كار رفته در برخي ابيات بوستان مورد بحث و بررسي قرار گيرد و بدين منظور حكايت مأمون و كنيزك از باب اول بوستان و نيز داستان معروف عبدالعزيز از همين باب مورد بررسي قرار گرفته و معناي جديدي از برخي واژگان و عبارات در بيت ارايه شده است.
كليد واژه: بوستان، سعدي، مشتري، فايق، يلدا.
1. حكايت مأمون و كنيزك (باب اول، ص 45 و 46) در بيت 924:
مگو شهد شيرين شكر فايق است
|
كسي را كه سقمونيا لايق است
|
معني «فايق» در توضيحات «برگزيده، اعلي، بهترين چيز» آمده است. عين اين معني در فرهنگهاي فارسي و شرحهاي ديگر بوستان هم ديده ميشود، اما گمان ميرود سعدي از كلمة «فايق» در اين بيت منظور ديگري داشته است.
سخن از كنيزي است كه شبِ خلوت به مأمون گفت: «ز بوي دهانت به رنج اندرم» و تن در آغوش او نداد. مأمون كه اول بسيار برآشفته و رنجيده بود، پس از يك شب تأمّل از «طبيعتشناسان هر مرز و بوم» چاره خواست و به تدبير آنان «دوا كرد و خوش بوي چون غنچه شد».
يادآور ميشوم كه شكر هم در سپاهان به خسرو پرويز همين را گفت و خسرو پرويز يك سال درمان كرد و خوب شد.1 مقصودم از اين اشاره، درمانبخشي است كه سعدي بر آن چند بار تكيه كرده. فردوسي نيز در داستان زال و و رودابه اين مضمون را به گونهاي ديگر آورده و بيگمان سعدي كه در بوستان هم به شاهنامه و هم به اسكندرنامه توجه داشته است، از تأثير آنان بركنار نيست. فردوسي ميگويد:
كه را سركه دارو بود بر جگر
|
شود ز انگبين درد او بيشتر
|
پس منظور سعدي تشويق و تلقين پذيرفتن پند تلخ است به سبب درمانبخشي آن و تشبيه پند تلخ شفابخش به سقمونيا. شاهد اين مدّعا بيتهاي بعدي است:
چه خوش گفت يك روز دارو فروش
|
شفا بايدت داروي تلخ نوش
|
اگر شربتي بايدت سودمند
|
ز سعدي ستان داروي تلخ پند
|
پس، مقصود سعدي از آوردن «فايق» ذكر درمان و افاقة درد است و كلمة افاقه هنوز هم در گفتوگوي بيماران و پزشكان به كار ميرود. پيشنهادم در برابر فايق، تركيب «درمانبخش» يا «بهساز» است. سعدي در جاي ديگر به درمانبخشي شهد اشارة روشنتري دارد:
سرشتست باري شفا در عسل
|
نه چندان كه زور آورد با اجل
|
عسل خوش كند زندگان را مزاج
|
ولي درد مردان ندارد علاج
|
رمق ماندهاي را كه جان از بدن
|
برآمد، چه سود انگبين در دهن؟
|
(سعدي، 1376: 372)
در تمام اين ابيات نظر سعدي پيش از هر چيز متوجه آيههاي 68 و 69 سورة مباركة نحل و مفهوم حاصل از اين دو آيه بوده و صريح «فيه شفاء للنّاس» گواه است. به شهادت تفسيرها، از جمله كشفالاسرار ميبدي: «هو السبب فيالعسل للشفاء... و جمهور مفسّران برآنند كه فيه، كنايت از عسل است؛ يعني كه در عسل شفاست».2
2. در همين باب اول بوستان3 داستان معروف عمر عبدالعزيز آمده است. در بيت 512:
كه بودش نگيني در انگشتري
|
فرو مانده در قيمتش جوهري
|
با آنكه در چند نسخه بدل، قافية مصراع دوم «مشتري» است، استاد «جوهري» را پسنديدهاند، اما در مصراع اول بيت بعد، نكتهاي بسيار ظريف چشمكزنان به ما ميگويد كه قافيه «مشتري» است به نشانههاي روشنِ «به شب» و «جرم» و «گيتيفروز» كه حكايت از طلوع ستارهاي ميكند. در اينكه «مشتري» هم از حيث خوشآهنگي و گوشنوازي و موسيقي شعر و هم از نظر قاعدة فني و صنعت شعري زيباتر و درستتر از «جوهري» است، گمان نميكنم جاي شكي باشد، اما نه از نظر ذوقي كه از نظر استدلالي عرض ميكنم كه مشتريِ ثروتمندتر از جوهري بسيار است و مشتري هم از اعم جوهري و غيرجوهري است. با انتخاب «جوهري» بسياري از ظرايف شعري كه در «مشتري» هست، از دست ميرود. استاد سخنسرا نازككاريهاي دلپذير ديگري داشته تا به پاس زحمت خلقِ اين مضمون، لذّت كشف را نصيب خواننده كند و نشاندن «جوهري» به جاي «مشتري» اجر اين همشهري سخن آفرين ما را يكسره ضايع ميكند. اينك به اين هنرنمايي سعدي مينگريم:
مه را كه خرد كه من به كرّات
|
مه ديدم و مشتري نديدم
|
(سعدي، 1376: 552)
كه سخن از خريدار است، اما با جستوجو در آفاق شعر، فروغ ستارة مشتري چشممان را مينوازد، ستارهاي كه سعدي از فرط خيره ماندن در ماهِ روي يار آن را نميبيند و اين بيت:
مشتري را بهاي روي تو نيست
|
من بدين مفلسي خريدارت
|
(سعدي، 1376: 424)
كه نمونة هنر نمايي و نازكانديشي سعدي است. طرفه اينكه «مشتري را بهاي روي تو نيست» درست و راست همان «فرو مانده در قيمتش مشتري» است، تنها با تفاوت ضمير غايب «ش» و ضمير مخاطب «ت». اين غافلگيري شيرين و حيرتانگيز كه «مشتري» هم خريدار است هم آن اختر تابناك و «بها» هم «قيمت» است هم «پرتو» در «جوهري» نيست و باز:
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
|
ز آنكه ره به دكان تو مشتري آموخت
|
(همان: 423)
تا آنجا كه گمان دارم حتي در بيت بعد:
قضا را درآمد يكي خشكسال
|
كه شد بَدْرِ سيماي مردم هلال
|
در مصراع دوم با رؤيت بدر و هلال، انديشة بلند و آسمانگرد سعدي، هنوز از آفاق زيباي خيال و قلمرو رؤيايي اجرام فلكي به زمين بازنگشته باشد.
در بيت بعدي اين حكايت انتخاب استاد چنين است:
به شب گفتي از جرم گيتي فروز
|
دري بود از روشنايي چو روز
|
كه ديدهايم و شنيدهايم بعضي از استادان و دبيران در كلاس و خارج، «دُري» به ضم «دال» ميخوانند كه اين قرائت بيهيچ گفتوگو درست نيست. ضبط درست بيت بايد چنين باشد:
به شب گفتي آن جرم گيتي فروز
|
دَري بود از روشنايي روز
|
كه البته در مصراع اول «جرم» به همان معني ستاره است، نه چيز ديگر و اشارة مستقيم به مشتري در بيت پيش دارد. علاوه بر آنكه آوردن دو «از» در يك بيت آن هم بدينگونه، از شيوة فصاحت سعدي سخت به دور است. سعدي سخني نو و مضموني تازه دارد و ميگويد: «آن نگين رخشان چون مشتري، در تيرگي شب چنان ميتافت كه به دري گشوده از روشنايي روز در سياهي شب ميماند».
اين دريافت صرفاً ذوقي و نظري نيست، حاصل توجّه به اين بيت سعدي در غزلي از طيبات است با مطلع:
يا رب شب دوشين چه مبارك سحري بود
|
كاو را به سر كُشتة هجران گذري بود
|
و آن بيت اين است:
رويي نتوان گفت كه حسنش به چه ماند
|
گويي كه در آن نيم شب از روز دَري بود
|
كه تمام ابيات با حركت فتحه پيش از «ر» ميگويند كلمه دَر است، نه دُر و مضمون «دَري بود از روشنايي روز» است نه «دُري بود از روشنايي چو روز» يا «دَري بود از روشنايي چو روز».
3. حكايت در فضيلت خاموشي و آفت بسيار سخني (ص 150 و 151) سخن از كلمهاي است در بيت 2967:
كه در هند رفتم به كنجي فراز
|
چه ديدم؟ پليدي سياهي دراز
|
تا:
در آغوش او دختري چون قمر
|
فرو برده دندان به لبهاش در
|
چنان تنگش آورده اندر كنار
|
كه پنداري الليل يغشي النهار
|
و سرانجام:
به تشنيع و دشنام و آشوب و زجر
|
سپيد از سيه فرق كردم چو فجر
|
در اين حكايت باز رشتة ابريشمين بسيار نازكي بيتها را نهاني به هم ميپيوندد و آن در نسخة ديگر مصراع بيت 2967 بوده كه در تصحيح استاد نيامده:
كه در هند رفتم به كنجي فراز
|
چه ديدم چو يلدا سياهي دراز
|
بيگمان باز بدخواني و بدنويسي يا دست كاري كاتبان، «پليدي» را به جاي «چو يلدا» نشانده است. اگر كمترين ساية ترديدي هم باشد، مصراع اول بيت بعد با كلمة «قمر» آن را روشن ميكند و پيوند اين نازكانديشي را نگاه ميدارد. در انديشة سعدي، شاعر معني آفرين، آن زنگي دراز، شب يلدايي و آن دختر طناز ماه زيبايي بوده است. سعدي به اين هم خرسند نيست و با الهام از كلام آسماني «الليل يغشي النهار» در آن شب يلدا، چراغي فرا راه چشم جوينده و پايِ پويندة ما ميدارد. سخنور افسونگر شيراز چنان از اين «شب بازي» خود سرمست است كه پيمانة اين مضمون را تا دُرد مينوشد و مينوشاند و در كار جدا كردن سياه چون يلدا از دختر چون قمر ميگويد: «سپيد از سيه فرق كردم چو فجر». كار فجر جدا كردن شب از روز است نه پليد از پاك.
آري، همچنان كه در حكايت نگين انگشتري سرِ رشته از آغاز تا انجام به مشتري ميپيوندد و ناديده گرفتن آن اين پيوندهاي نازك را از بيتهاي بعد ميگسلد، در اين حكايت نيز نپسنديدن «يلدا» آن رشتة ابريشمين را كه پيوند نهفتة نكتههاي باريكتر از موست ميبُرد.
پينوشت:
1. خسرو و شيرين، وحيد، ص 282.
2. جلد 5، ص 411 و 412.
3. حكايت در معني شفقت...، ص 26.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/31 (2277 مشاهده) [ بازگشت ] |