طنز سعدي در بوستان عمران صلاحي
چكيده:
اين مقاله دربرگيرندة مفاهيم طنز در بوستان سعدي است. طنزي كه به اعتقاد نگارنده، سعدي به گونة حرفهاي بدان پرداخته و عميقترين مفاهيم را در قالب كوتاهترين عبارات به كار جسته است. به اعتقاد او، سعدي مضحكهپردازي حرفهاي است و كارش از نظر سبكشناسي بسيار اهميت دارد. او را ميتوان اولين مضحكهنويس حرفهاي در ادب فارسي دانست كه كارش روي طنزنويسان بعدي تأثير گذاشته و تا امروز ادامه يافته است.
كليد واژه: بوستان سعدي، طنز، مضحكه.
در ادبيات طنزآميز فارسي بعضيها حرفهاي كار كردهاند و بعضيها غيرحرفهاي. حرفهايها هدفشان طنز بوده است، اما غيرحرفهايها از طنز براي هدفهاي ديگر سود بردهاند. ادبيات فارسي سرشار از طنز است؛ در هر زمينهاي؛ از متون ادبي بگيريد و بياييد تا برسيد به متون تاريخي، عرفاني، فلسفي، ديني، علمي و حتي پزشكي و جغرافيايي. همانطور كه معدنشناسان دل زمين را ميكاوند تا به معادن طلا و الماس برسند، طنزشناسان هم ميتوانند با كاوش در متون كهن فارسي، به رگههاي درخشان طنز دست يابند.
كارمان را با سعدي آغاز ميكنيم كه هم به طور حرفهاي و هم به طور غيرحرفهاي طنز را به كار گرفته است. سعدي در بخش معروف به خبثيات، طنزپردازي است كاملاً حرفهاي كه طنز را براي طنز نوشته. در اينجا پرانتز باز ميكنيم و درباره چند اصطلاح، توضيح مختصري ميدهيم. قدماي ما براي مضاحك، سه اصطلاح داشتند: هجو، هزل و مطايبه.
هجو، ضد مدح است. يعني اگر مدح به فضايل انسان ميپردازد، هجو از رذايل او سخن ميگويد. هجو، توأم با حمله و هجوم است كه بيشتر جنبه شخصي دارد. هزل اما هدفش تفريح است و انبساط خاطر، منتها با لحني ركيك و زننده و بيپرده.
مطايبه، هزلي است معتدل كه در پرده سخن ميگويد. هدف مطايبه نيز بيشتر تفريح و نشاط است.
طنز، اصطلاحي است امروزي. قدما اگرچه آن را در شعر و نثر به معني نيش و كنايه آوردهاند، از آن به عنوان يك اصطلاح ادبي يا بيادبي! ياد نكردهاند. به عبارت امروزي طنز را ميتوان هجوي دانست كه از جنبة فردي خارج شده و جنبه اجتماعي گرفته است.
حالا پرانتز را ميبنديم و ميرويم به سراغ سعدي. خبثيات اگر از نظر مضمون قابل بررسي نباشد، از نظر قالب قابل بررسي است. سعدي در اين بخش، مضحكهپردازي حرفهاي است و كارش از نظر سبكشناسي بسيار اهميت دارد. با همين خبثيات، ميتوان سعدي را اولين مضحكهنويس حرفهاي در ادب فارسي دانست كه كارش روي طنزنويسان بعدي تأثير گذاشته و تا امروز ادامه يافته است. نخستين كسي كه از خبثيات سعدي تأثير پذيرفته، عبيد زاكاني است. طنزپرداز بزرگي كه خود نيز روي ديگران تأثير گذاشته است، مانند ابواسحاق شيرازي صاحب ديوان اطعمه و نظام قاري صاحب ديوان البسه.
همانطور كه اشاره شد كار حرفهاي سعدي در مضاحك، بيشتر هزل و مطايبه است. طنز او را بايد بيشتر در كارهاي غيرحرفهاي او جستوجو كرد.
سعدي، گلستان، بوستان و غزلياتش را به خاطر طنز ننوشته است، اما اين آثار سرشار از طنز و شوخطبعياند. چاشني طنز، حلاوت خاصي به اين آثار بخشيده و تأثير آنها را بيشتر كرده است.
بوستان سعدي ده باب دارد. از اين ده باب 72 طنز كوتاه و بلند استخراج كردهايم. در هر بخش از بابي وارد ميشويم و با توضيحاتي مختصر به طنز سعدي در بوستان ميپردازيم.
اول، سه ـ چهار بيت از ديباچه آن ميخوانيم.
سعدي در اين ديباچه شكسته نفسي كرده كه نوشتههايش در فارسي مثل زيره به كرمان بردن است و مثل آواز دهل از دور خوش است، كه البته ما اين حرف را نميپذيريم:
همانا كه در فارس انشاي من
|
چو مشك است بىقيمت اندر ختن
|
چو بانگ دهل، هولم از دور بود
|
به غيبت دَرَم، عيب، مستور بود
|
گل آورد سعدى سوى بوستان
|
به شوخى و فلفل به هندوستان!
|
سعدي در همين ديباچه بيت ديگري دارد كه به خوبي خاصيت طنز او را نشان ميدهد:
چو خرما به شيرينى اندوده پوست
|
چو بازش كنى، استخوانى در اوست!
|
پيش از اينكه دقالباب كنيم و وارد باب اول بوستان شويم، بهتر است ويژگي طنز و طنزپرداز را از خود سعدي بشنويم. سعدي خودش طنزپردازي است كه نه از كسي حق و حساب ميگيرد و نه دوز و كلك در كارش هست. به همين دليل، از گفتن حق و حقيقت هراسي ندارد:
دلير آمدى سعديا در سخن
|
چو تيغت به دست است، فتحى بكن
|
بگو آنچه دانى كه حق گفته بِهْ
|
نه رشوت ستانى و نه عشوه ده!
|
هيچكس از انتقاد خوشش نميآيد. بعضيها نه تنها با كوچكترين انتقاد از كوره درميروند، بلكه پدر انتقادكننده را هم درميآورند. پس حالا چه كار ميشود كرد؟ بايد دست روي دست گذاشت و چيزي نگفت يا بايد طوري گفت كه طرف مربوطه، هم انتقاد را بپذيرد و هم دردش نيايد. سعدي معتقد است كه بايد انتقاد كرد، منتها حرف حق تلخ است و شنونده از شنيدن آن روي در هم ميكشد:
وبال است دادن به رنجور قند
|
كه داروى تلخش بود سودمند
|
ترشروى بهتر كند سرزنش
|
كه ياران خوش طبع شيرين منش
|
از اين بِهْ نصحيت نگويد كست
|
اگر عاقلى يك اشارت بست!
|
سعدي طنز را بهترين راه براي گفتن حرف حق ميداند. طنز مثل كپسولي است كه با آن هر داروي تلخي را ميتوان به خورد بيمار داد؛ بدون آنكه قيافهاش توي هم برود و عكسالعمل ناجوري نشان دهد:
چه خوش گفت يك روز دارو فروش
|
شفا بايدت، داروى تلخ نوش
|
اگر شربتى بايدت سودمند
|
ز سعدى ستان، تلخ داروى پند
|
به پرويزن معرفت بيخته
|
به شهد ظرافت برآميخته
|
بهترين شيوه، آميختن داروي تلخ نصيحت است به شهد ظرافت و سعدي خودش در اين شيوه استاد است:
يكى گفت از اين نوع، شيرين نفس
|
در اين شهر، سعدى شناسيم و بس
|
بر آن صد هزار آفرين كاين بگفت
|
حق تلخ، بين تا چه شيرين بگفت
|
باب اول
بعد از اين مقدمه از باب اول، پا به بوستان سعدي ميگذاريم و به چيدن گلهاي طنز ميپردازيم. گلهايي كه تيغ هم دارند.
بيشتر ضربالمثلها ريشه در طنز دارند. با ريشهيابي اين ضربالمثلها به داستاني طنزآميز ميرسيم.
وقتي كسي هر كاري را از روي عداوت انجام ميدهد، ميگويند «قلم در كف دشمن است». در چنين وضعي انتقادهاي منتقد از روي غرض و كينه است. او به هر چيزي از ديد منفي نگاه ميكند. اگر روزنامهنگار باشد، تيترهايي ميزند كه اصل مطلب را خنثي كند. از چه زمان «قلم در كف دشمن» افتاده است؟ سعدي پاسخ شما را ميدهد:
ندانم كجا ديدهام در كتاب
|
كه ابليس را ديد مردي به خواب
|
به بالا صنوبر، به ديدار، حور
|
چو خورشيدش از چهره مىتافت نور
|
فرا رفت و گفت: اى عجب، اين تويى؟!
|
فرشته نباشد بدين نيكويى
|
تو كاين روى دارى به حسن قمر
|
چرا در جهانى به زشتى سمر؟
|
تو را سهمگين روي پنداشتند
|
به گرمابه در، زشت بنگاشتند.
|
حالا ملاحظه بفرماييد ابليس چه جوابي ميدهد:
شنيد اين سخن، بخت برگشته ديو
|
به زارى برآورد بانگ و غريو
|
كه: اي نيكبخت، اين نه شكل من است
|
وليكن قلم در كف دشمن است
|
برانداختم بيخشان از بهشت
|
كنونم به كين مينگارند زشت
|
سعدي در باب اول، طنز ديگري دارد كه مربوط به عشق و عاشقي ميشود.
او به ياري كه قصد خواب دارد، ميگويد: «چه ميخسبي اي فتنة روزگار؟» و آن يار تعجب ميكند از تضادي كه در اين گفته است و همينجا طنز شكفته ميشود. زيرا همه آرزو ميكنند «فتنه بخوابد». ميتوانيد شرح ماجرا را خودتان در باب اول بوستان بخوانيد.
حالا طنزي در نهايت ايجاز ميخوانيم كه مفهوم عميق اجتماعي دارد:
شبى دود خلق آتشى برفروخت
|
شنيدم كه بغداد نيمى بسوخت
|
يكى شُكر گفت اندر آن خاك و دود
|
كه: دكّان ما را گزندى نبود!
|
يك روز ملا نصرالدين روي شاخه درختي نشسته بود و داشت همان شاخه را ميبريد. شخصي فرياد زد: خنگ خدا، چه كار ميكني، الان شاخه ميشكند و كلهپا ميشوي.
همانطور شد كه او گفته بود. شاخه شكست و ملانصرالدين با كله آمد روي زمين، اما بلافاصله بلند شد و لباسش را تكاند. بعد، پريد و يقة آن شخص را گرفت و گفت: اينطور كه معلوم است، تو از غيب خبر داري، پس بايد بگويي من كي ميميرم؟
آن شخص براي اينكه خودش را خلاص كند، الكي گفت: هر وقت خرت دو بار پشت سر هم شليك كند (منظور عرعر كند!) تو ميميري.
چند روز بعد كه ملا براي آوردن هيزم با خرش به كوه ميرفت، چنين اتفاقي افتاد و ملا خيال كرد كه مرده است. روي زمين دراز كشيد. رهگذري وقتي او را در آن حال ديد، رفت و عدهاي را خبر كرد. آنها هم تابوت آوردند و او را برداشتند و روانه گورستان شدند. بين راه به رودخانهاي رسيدند. براي عبور از رودخانه هر كس راهي را نشان ميداد. وقتي جر و بحث بالا گرفت، ملا از جايش بلند شد و با انگشت راهي را نشان داد و گفت: من وقتي كه زنده بودم، از اين راه ميرفتم.
اين لطيفه كه اندك تغييري هم در آن داده شده است، به قول امروزيها از نظر ساختاري، دو قسمت دارد. قسمت اول تا آنجاست كه ملا از درخت پايين ميافتد. سعدي همين قسمت را برداشته و از آن در نهايت ايجاز نتيجهاي اخلاقي گرفته است:
يكى بر سر شاخ بن مىبريد
|
خداوند بستان نگه كرد و ديد
|
بگفتا كه: «اين مرد، بد مىكند
|
نه با من كه با نفس خود مىكند!»
|
اين حكايت ضمناً توجه سعدي را به ادبيات شفاهي مردم نشان ميدهد.
خردهريزهايي از باب اول بوستان روي دستمان مانده است. يكي از آنها اين است:
گدا را چو حاصل شود نان شام
|
چنان خوش بخسبد كه سلطان شام!
|
يكي از شاعران در يكي از نشريات فكاهي بيت فوق را به اين صورت درآورده بود:
گدا را چو حاصل شود نان شام
|
بخواند دارام، دام دارام، دام دارام!
|
يكي از خردهريزها هم اين است كه مربوط به بهداشت دهان و دندان ميشود:
كُشد تير پيكار و تيغ ستم
|
به يك بار و، بوى دهن دم به دم!
|
در اين دو بيت هم طنزي نهفته است:
كسان، شهد نوشند و مرغ و بره
|
مرا روى نان مىنبيند تره
|
گر انصاف پرسى نه نيكوست اين
|
برهنه من و گربه را پوستين!
|
در بيتي هم كه اكنون ميخوانيد، سعدي راه چارهاي نشان ميدهد كه طنزآميز است:
چو دستى نشايد گزيدن، ببوس
|
كه با غالبان، چاره زرق است و لوس!
|
در اين دو بيت هم از تفرقه، انتقادي طنزآميز آمده است:
چو در لشكر دشمن افتد خلاف
|
تو بگذار شمشير خود در غلاف!
|
چو گرگان پسندند بر هم گزند
|
برآسايد اندر ميان گوسفند!
|
بعضيها براي راه گم كردن، خود را به كوچه علي چپ ميزنند؛ شايع ميكنند كه رفتهاند به مشهد و سر از تبريز در ميآورند. سعدي در همين معني آورده است:
منه در ميان راز با هر كسى
|
كه جاسوس همكاسه ديدم بسى
|
سكندر كه با شرقيان حرب داشت
|
درِ خيمه گويند در غرب داشت!
|
چو بهمن به زابلستان خواست شد
|
چپ آوازه افكند و از راست شد!
|
و اين مصرع آخر، ضربالمثل شده است.
باب دوم
باب اول بوستان را كه در عدل و تدبير و راي است ميبنديم و باب دوم را ميگشاييم كه در احسان است. سعدي در اين باب از تنگدستي مينالد و پول را حلّال همه مشكلات ميداند، حتي مشكلات عاطفي! البته بايد توجه داشت كه اين مطلب به زباني طنزآميز بيان شده است:
اگر تنگدستى، مرو پيش يار
|
وگر سيم دارى، بيا و بيار!
|
اگر روى بر خاك پايش نهى
|
جوابت نگويد به دست تهى!
|
خداوند زر، بركَنَد چشم ديو
|
به دام آورد صخر جنّى به ريو
|
تهىدست، در خوبرويان مپيچ
|
كه بىسيم مردم نيرزند هيچ!
|
به دست تهى برنيايد اميد
|
به زر بركنى چشم ديو سپيد!
|
سعدي در همين باب با تشبيه انسان به حيواناتي چون شير و روباه و سگ، حرفهاي اساسي ميزند. عوام هم وقتي يكي از انجام دادن كاري باز ميگردد، از او ميپرسند: شيري يا روباه؟
برو شير درنده باش اى دغل
|
مينداز خود را چو روباه شل!
|
چنان سعى كن، كز تو ماند چو شير
|
چه باشى چو روبه به وامانده سير!
|
چو شير آنكه را گردنى فربه است
|
گر افتد چو روبه، سگ از وى بِهْ است!
|
بگير اى جوان دست درويش پير
|
نه خود را بيفكن كه دستم بگير!
|
در بعضي از مراسم، به برنده جايزه، لوح تقدير ميدهند و در بعضي از مراسم، علاوه بر آن، سكههاي طلا هم تقديم ميكنند. به نظر شما كدامش بهتر است؟! سعدي طنزپرداز، عقيده دارد كه تو جايزه نقدي را بده، تقدير هم نكردي، نكردي!
شنيدم كه مردى است پاكيزه بوم
|
شناسا و رهرو در اقصاى روم
|
من و چند سياح دريانورد
|
برفتيم قاصد به ديدار مرد
|
سر و چشم هريك ببوسيد و دست
|
به تمكين و عزّت، نشاند و نشست
|
زرش ديدم و زرع و شاگرد و رخت
|
ولى بىمروت، چو بىبر درخت
|
به لطف و سخن، گرمرو مرد بود
|
ولى ديگدانش عجب سرد بود
|
همه شب نبودش قرار و هجوع1
|
ز تسبيح و تهليل2 و ما را ز جوع3
|
سحرگه ميان بست و در باز كرد
|
همان لطف و پرسيدن آغاز كرد
|
يكى بد كه شيرين و خوش طبع بود
|
كه با ما مسافر در آن ربع4بود
|
حالا ببينيم مسافر خوش طبع چه ميگويد:
مرا «بوسه» گفتا به تصحيف5 ده
|
كه درويش را «توشه» از «بوسه» بِهْ!
|
«توشه» تصحيف «بوسه» است. بازي با كلمات هم شيوهاي از طنزپردازي است. مسافر خوش طبع آخر سر ميگويد:
به خدمت منه دست بر كفش من
|
مرا نان ده و كفش بر سر بزن!
|
اين هم حكايت طنزآميز «زن و زنبور»، از باب دوم بوستان، بيهيچ توضيح و تفسيري:
شنيدم كه مردى غم خانه خورد
|
كه زنبور بر سقف او لانه كرد
|
زنش گفت: از اينان چه خواهى؟ مكن
|
كه مسكين پريشان شوند از وطن
|
بشد مرد دانا پي كار خويش
|
گرفتند يك روز زن را به نيش
|
زن بىخرد بر در و بام و كوى
|
همى كرد فرياد و مىگفت شوى:
|
«مكن روى بر مردم اي زن، تُرُش
|
تو گفتى كه زنبور مسكين مكش»!
|
تا زنبور ما را هم نيش نزده، باب دوم را ميبنديم و ميرويم پي كارمان.
باب سوم
باب سوم بوستان در عشق و مستي و شور است. سعدي همانطور كه در حكمت و اخلاق، طنز را وارد كرده، در تغزّل نيز طنز را به كار گرفته است. بيشتر غزلهاي سعدي از چاشني طنز و مطايبه برخوردار است:
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
|
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايى
|
اى كه گفتى مرو اندر پى خوبان زمانه
|
ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايى..
|
گفته بودم چو بيايى غم دل با تو بگويم
|
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايى
|
شمعرا بايد از اين خانه به در بردن و كشتن
|
تا به همسايه نگويد كه تو در خانه مايى...
|
بررسي طنز در غزلهاي سعدي بحثي جداگانه است. سعدي در باب پنجم گلستان نيز طنز و تغزّل را در هم آميخته است كه در جايي ديگر به آن پرداختهايم. تغزّل طنزآميز، غير از غزلهاي به اصطلاح عاشقانة فكاهي است و بين آن دو به قول شاعر، تفاوت از زمين تا آسمان است.
شاعران بزرگ ما هم به طنز و مطايبه توجه داشتهاند. مانند خيام، سنايي، عطار، مولوي، حافظ، جامي و حتي فردوسي. طنز و مطايبه، طراوت و تازگي خاصي به آثار اين بزرگان بخشيده است. براي اينكه از بوستان سعدي دور نيفتيم چند بيت از باب سوم آن ميخوانيم كه تغزّلي است طنزآميز:
شنيدم كه بر لحن خنياگرى
|
به رقص اندر آمد پرى پيكرى
|
ز دلهاى شوريده پيرامنش
|
گرفت آتش شمع در دامنش
|
پراكنده خاطر شد و خشمناك
|
يكى گفتش از دوستداران: چه باك!
|
تو را آتش اى دوست دامن بسوخت
|
مرا خود به يك بار، خرمن بسوخت!
|
در اينجا توضيح بدهيم كه تغزّل فقط در قالب غزل نيست، ميتواند در تمام قالبهاي شعري سروده شود، مثلاً در قالب مثنوي و بوستان در همين قالب است. حالا به حكايتي كوچك نظر ميافكنيم:
يكى تشنه مىگفت و جان مىسپرد:
|
خنك نيك مردي كه در آب مرد
|
بدو گفت نابالغى: كاى عجب
|
چو مردى، چه سيراب، چه خشك لب
|
بگفتا: نه آخر دهان تر كنم
|
كه تا جان شيرينش در سر كنم؟!
|
مثل اينكه اين حكايت به كمي توضيح نياز دارد. دكتر خزائلي در كتاب شرح بوستان توضيح ميدهد: مرد عاشقپيشه گفت: آخر نه اين است كه من بايد جان شيرين در سر عشق او بدهم. پس بهتر آن است كه همچون محتضران در آخرين نفس، دهان با آب تر سازم. تشنه از آن جهت خود را در آبدان ژرف ميافكند كه ميداند شخص غرق شده سيراب خواهد شد. من هم ميخواهم غرق در آب عشق او شوم تا در حال سيراب بودن از محبت بميرم.
اميدواريم از اين توضيح چيزي دستگيرتان شده باشد. «يك نفر داشت دهن دره ميكرد، دوستش گفت: حالا كه دهنت باز است، آن حسنآقا را هم صدا كن بيايد اينجا.»
حالا حكايت ماست كه هي از اين و آن نقل قول ميكنيم. اين هم طنزي ديگر از بوستان:
چنين نقل دارم ز مردان راه
|
فقيران منعم، گدايان شاه
|
كه پيرى به دريوزه شد بامداد
|
درِ مسجدى ديد و آواز داد
|
يكى گفتش: اين خانه خلق نيست
|
كه چيزى دهندت، به شوخى مايست
|
بدو گفت كاين خانه كيست پس
|
كه بخشايشش نيست بر حال كس؟!
|
بگفتا: خموش، اين چه لفظ خطاست
|
خداوند خانه، خداوند ماست!
|
سعدي در حكايتي ديگر سخن از عشقي رندانه دارد:
حكايت كند دردمندى غريب
|
كه خوش بود چندى سرم با طبيب
|
نمىخواستم تندرستى خويش
|
مبادا كه نايد طبيبم به پيش!
|
حكايتي ديگر در باب سوم بوستان آمده كه طنزآميز است، اما نميدانيم ارتباطش با عشق و شور و مستي چيست. بايد از سعدي پرسيد!
رييس دهى با پسر در رهى
|
گذشتند بر قلب شاهنشهى
|
پسر چاوشان ديد و تيغ و تبر،
|
قباهاى اطلس، كمرهاى زر،
|
يلان كماندار نخجيرزن،
|
غلامان تركشكَش تيرزن
|
يكى در برش پرنيانى قباه
|
يكى بر سرش خسروانى كلاه
|
پسر كان همه شوكت و پايه ديد
|
پدر را به غايت فرومايه ديد
|
كه حالش بگرديد و رنگش بريخت
|
ز هيبت به بيغولهاى درگريخت
|
پسر گفتش آخر بزرگ دهى
|
به سردارى از سر بزرگان مهى
|
چو بودت كه ببريدى از جان، اميد
|
بلرزيدى از باد هيبت چو بيد؟
|
بلى گفت سالار و فرماندهم
|
ولى عزّتم هست تا در دهم!
|
حكايت كرم شبتاب هم تمثيل طنزآميزي است از يك عشق عرفاني:
مگر ديده باشى كه در باغ و راغ
|
بتابد به شب، كرمكى چون چراغ
|
يكى گفتش: اى كرمك شب فروز
|
چه بودت كه بيرون نيايى به روز؟
|
ببين كاتشى كرمك خاكزاد
|
جواب از سر روشنايى چه داد
|
كه من روز و شب جز به صحرا نيام
|
ولى پيش خورشيد پيدا نيام!
|
در دو بيتي كه اكنون ميخوانيد، سعدي آشكارا به خواننده توهين كرده، اما براي او راه در رو گذاشته است:
نبينى شتر بر نواى عرب
|
كه چونش به رقص اندر آرد طرب؟
|
شتر را چو شور و طرب در سر است
|
اگر آدمى را نباشد، خر است!
|
براي فرار از اين اهانت، بهتر است به يك قطعه «سرود» گوش بدهيم و با حركات موزون از باب سوم بوستان بيرون برويم.
باب چهارم
باب چهارم بوستان در تواضع است. سعدي در اين باب چون خيلي تواضع نشان داده، مطالبش كمي طولاني شده است. اما خواننده نبايد زياد نگران باشد، چون بعضي از طنزها را فعلاً نميشود مطرح كرد. از اين بابت هم نگران نباشيد. اگر از بعضي طنزها سخني نگوييم، سرِنخي به دستتان ميدهيم تا در بوستان سعدي خودتان آن را پيدا كنيد و بخوانيد. البته اگر حال و حوصلهاش را داشته باشيد و گرفتاريهاي روزمره، وقتي براي مطالعه بگذارد.
تواضع و فروتني در كلام سعدي مفاهيم گستردهتري دارد. تواضع يعني خود را نديدن و درك حضور ديگران، سعدي اين مفهوم را با تمثيلي زيبا بيان ميكند:
يكى قطره باران ز ابرى چكيد
|
خجل شد چو پهناى دريا بديد
|
كه جايى كه درياست من كيستم
|
گر او هست حقا كه من نيستم...
|
برخلاف تمثيل سعدي، گاهي در جامعه قطرههايي را ميبينيم كه براي دريا قيافه ميگيرند. مثل مگسي كه در مثنوي معنوي روي خسي بر بول خر مينشيند و ميپندارد كشتيبان است و فرمانرواي همه درياها.
اگر مردم در گفتوگوهاي خود دليل و منطق داشته باشند و خود را برتر از ديگري ندانند، جامعه كمتر دچار تزلزل و آشوب ميشود. سعدي در طنزي زيبا اين مفهوم را بيان كرده است:
فقيهان طريق جدل ساختند
|
لم6 و لا نُسَلّم7 در انداختند
|
گشادند بر هم درِ فتنه باز
|
به لا8 و نعم9 كرده گردن دراز
|
تو گفتى خروسان شاطر10به جنگ
|
فتادند در هم به منقار و چنگ!
|
سعدي در اين چند بيت با كلمات، كاريكاتور جالبي از افراد بيمنطق ترسيم كرده و چنين نتيجه گرفته است:
دلايل قوى بايد و معنوى
|
نه رگهاى گردن به حجت قوى!
|
سعدي در همين حكايت كلة چنين افرادي را كدويي ميداند خالي از مغز. مشروح اخبار را ميتوانيد در خود بوستان بخوانيد.
سعدي در بيان بعضي از حكايات، تصاوير طنزآميز را به حد اعلا رسانده است. در جايي كه بساطي در هم ميريزد، طنز سعدي اين چنين به كمك تصاوير ميآيد:
شكستند چنگ و گسستند رود
|
به در كرده گوينده از سر سرود
|
به ميخانه در، سنگ بر «دَن»11زدند
|
كدو12را نشاندند و گردن زدند
|
مىِ لالهگون از بط13 سرنگون
|
روان هم چنان كز بط كُشته، خون
|
خُم آبستن خمر نُه ماهه بود
|
در آن فتنه، دختر بينداخت زود!
|
شكم تا به نافش دريدند مشك
|
قدح را بر او چشم، خونين ز اشك...
|
وگر هر كه بربط گرفتى به كف
|
قفا خوردى از دست مردم چو دف!
|
حالا بدون هيچ توضيحي ميرويم سراغ حكايتي كه سراپا طنز است و گيرا هم هست، چون مربوط به سگ ميشود:
سگى پاى صحرانشينى گزيد
|
به خشمى كه زهرش ز دندان چكيد
|
شب از درد، بيچاره خوابش نبرد
|
به خيل اندرش دخترى بود خرد
|
پدر را جفا كرد و تندى نمود
|
كه: آخر تو را نيز دندان نبود؟!
|
پس از گريه، مرد پراكنده روز
|
بخنديد كاى مامك دلفروز
|
مرا گرچه هم سلطنت بود و بيش
|
دريغ آمدم كام و دندان خويش
|
محال است اگر تيغ بر سر خورم
|
كه دندان به پاى سگ اندر برم
|
توان كرد با ناكسان بدرگى
|
وليكن نيايد ز مردم سگى!
|
سعدي در همين باب، از بزرگي سخن ميگويد كه هنرمند آفاق است، اما غلامش نكوهيده اخلاق است. اين غلام، مردي است ابله كه انگار سركه در رويش ماليدهاند. مثل اژدها زباني زهرآلود دارد و در زشتي گوي سبقت از زشت رويان شهر ربوده است. هميشه آب از چشمش روان است و از زير بغلش رايحهاي دلانگيز متصاعد! مثل بوي پياز كه آب از چشم روان ميكند، اين بو هم آب در چشم اين شخص آورده است. هميشه اخمو است. دست به سياه و سفيد نميزند و تنبيه و نصيحت در او بياثر است. گاهي خار و خس در راه مياندازد و گاهي ماكيان در چاه! قيافه ترسناكي دارد. دنبال هر كاري ميرود، بينتيجه بازميگردد.
يك نفر را به اين بزرگ ميگويد: «اين غلام نه ادب دارد و نه هنر و نه جمال. براي چه او را تحمل ميكني. ردش كن برود كه به مفت هم نميارزد.»
پاسخ طنزآميز آن بزرگ را در كلام سعدي بخوانيم:
شنيد اين سخن مرد نيكو نهاد
|
بخنديد: كاى يار فرخ نژاد
|
بد است اين پسر طبع و خويش، وليك
|
مرا ز او طبيعت شود خوى، نيك
|
چو ز او كرده باشم تحمل بسى
|
توانم جفا بردن از هر كسى!
|
خلاصه آن بزرگ با چنين آدم ناجوري ميخواسته ضريب تحمل خود را بالا ببرد!
در حكايت سيزدهم از باب چهارم بوستان هم حكايتي هست كه طنز تندي دارد؛ دربارة پلنگان درندة صوف پوش، كساني كه:
شكم تا سر آكنده از لقمه، تنگ
|
چو زنبيل دريوزه، هفتاد رنگ
|
ميتوانيد اصل قضيه را در خود كتاب بخوانيد.
باب چهارم بوستان را با طنز كوتاهي از سعدي ميبنديم. طنزي در منتهاي ايجاز و قدرت كلام:
يكى بربطى در بغل داشت مست
|
به شب در، سرِ پارسايى شكست
|
چو روز آمد آن نيكمرد سليم
|
برِ سنگدل بُرد يك مشت سيم
|
كه دوشينه معذور بودى و مست
|
تو را و مرا بربط و سرشكست!
|
مرا بِهْ شد آن زخم و برخاست بيم
|
تو را بِهْ نخواهد شد الّا به سيم!
|
باب پنجم
باب پنجم بوستان در رضاست. از اين باب، هشت تا طنز استخراج كردهايم كه هفتتايش را برايتان ميخوانيم و يكي را هم نشان ميدهيم كه برويد خودتان بخوانيد!
بيت معروفي هست كه حتماً آن را شنيدهايد. اگر هم نشنفتهايد، حالا آن را بشنويد:
شخصى همه شب بر سرِ بيمار گريست
|
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست!
|
سعدي در حكايتي همين مضمون طنزآميز را گسترش داده است:
شبى كُردى از درد پهلو نخفت
|
طبيبى در آن ناحيت بود و گفت:
|
از اين دست، كاو آب رز مىخورد،
|
عجب دارم ار شب به پايان برد
|
كه در سينه، پيكان تير تتار
|
به از ثقل مأكول ناسازگار
|
گر افتد به يك لقمه در روده پيچ
|
همه عمر نادان برآيد به هيچ
|
قضا را طبيب اندر آن شب بمرد
|
چهل سال از اين رفت و زندهست كُرد!
|
پيش از آنكه طنز ديگري از باب پنجم بوستان سعدي بياوريم، توضيح ميدهيم كه «ناطور دشت» يعني «نگهبان دشت»، «دشتبان».
شاهكار نويسنده آمريكايي سالينجر نيز با عنوان ناطور دشت به فارسي ترجمه شده است. چه ربطي دارد به بوستان سعدي؟! از اصل مطلب دور نشويم و طنز را بخوانيم:
يكى روستايى سقط شد خرش
|
علم كرد بر تاك بستان سرش
|
جهانديده پيرى بر او برگذشت
|
چنين گفت خندان به ناطور دشت:
|
مپندار جان پدر، كاين حمار
|
كند دفع چشم بد از كشتزار
|
كه اين دفع چشم از سر و گوش خويش
|
نمىكرد تا ناتوان مرد و ريش!
|
از اين حكايت ميتوان چنين نتيجه گرفت: قاچ زين را بچسب، اسب سواري پيشكش! اگر اين ضربالمثل ربطي به حكايت نداشت، خودتان ربطش بدهيد! بيتي از يك حكايت طنزآميز را ميخوانيم:
زنى جنگ پيوست با شوى خويش
|
شبانگه چو رفتش تهديست پيش
|
و بقيهاش را حواله ميدهيم به حكايت هشتم از باب پنج بوستان!
از جزيره كيش خيلي چيزها شنيدهايد. سعدي، هم در گلستان و هم در بوستان از كيش حكاياتي نقل كرده است. معلوم نيست اين وقايع واقعاً در كيش اتفاق افتاده يا سعدي به ضرورت قافيه محل حكايت را به آن جزيره برده است:
يكى پير درويش، در خاك كيش
|
چه خوش گفت با همسر زشت خويش:
|
چو دست قضا زشت رويت سرشت
|
مينداى گلگونه14بر روى زشت!
|
بسياري از حكايات سعدي حالت تمثيلي دارد و اگر توي بحر آنها برويد، به مفاهيم ديگري خواهيد رسيد. تمثيل در حكاياتي كه از زبان جانوران و گياهان و اشيا نقل ميشود، قويتر است و عميقتر:
چنين گفت پيش زغن، كركسى
|
كه: نبود ز من دوربينتر كسى
|
زغن گفت: از اين، در نشايد گذشت
|
بيا تا چه بينى بر اطراف دشت؟
|
شنيدم كه مقدار يك روزه راه
|
بكرد از بلندى به پستى نگاه
|
چنين گفت: ديدم، گرت باور است،
|
كه يك دانه گندم به هاون در است!
|
زغن را نماند از تعجب شكيب
|
ز بالا نهادند رو در نشيب
|
چو كركس بر دانه آمد فراز
|
گره شد بر او پايبندي دراز
|
سعدي در پايان، مفهوم حكايت را در يك بيت بيان كرده است:
در آبى كه پيدا نگردد كنار
|
غرور شناور نيايد به كار
|
حتماً اين ضربالمثل را شنيدهايد: كَل اگر طبيب بودي، سر خود دوا نمودي.
اين مضمون شايد به نحوي در اين حكايت، پنهان باشد:
شتر بچه با مادر خويش گفت:
|
پس از رفتن آخر زمانى بخفت
|
بگفت: ار به دست منستى مهار
|
نديدى كسم باركش در قطار!
|
حكايت دوازدهم از باب پنجم بوستان، دو بيت، نتيجة اخلاقي دارد. با همان دو بيت، اين باب را ميبنديم:
كليد درِ دوزخ است آن نماز
|
كه در چشم مردم گزارى دراز
|
اگر جز به حق مىرود جادهات
|
در آتش فشانند سجادهات!
|
باب ششم
باب ششم بوستان سعدي در قناعت است. از اين باب پنج قطعه طنزآميز انتخاب كردهايم.
بعضيها كه نميخواهند به رضا و رغبت چيزي را به كسي ببخشند، به گيرنده ميگويند: سگ خور! قطعهاي كه اكنون ميخوانيد چنين حالتي دارد:
مرا حاجيى شانة عاج داد
|
كه رحمت بر اخلاق حجاج باد!
|
شنيدم كه بارى سگم خوانده بود
|
كه از من به نوعى دلش مانده بود
|
بينداختم شانه كاين استخوان
|
نمىبايدم، ديگرم سگ مخوان!
|
اگر حاجي ياد شده، سعدي را سگ ناميده است، سعدي هم با طنز خود، حال او را گرفته است. سعدي آنجا كه ميگويد: «كه رحمت بر اخلاق حجاج باد!» وارونه گويي كرده و با ذم شبيه به مدح، خدمت حاج آقا رسيده است. سعدي رحمتي نثار كرده كه از صد تا لعنت بدتر است.
قطعه ديگري كه از بوستان سعدي ميخوانيم، طنزي است تصويري و حتي ميتوان آن را اجرا كرد:
يكى پر طمع، پيش خوارزمشاه
|
شنيدم كه شد بامدادى پگاه
|
چو ديدش به خدمت دو تا گشت و راست
|
دگر روى بر خاك ماليد و خاست
|
پسر گفتش: اى بابك نامجوى
|
يكى مشكلت مىبپرسم، بگوى
|
نگفتى كه قبله است سوى حجاز!
|
چرا كردى امروز از اين سو نماز؟!
|
از اين بهتر نميشد پنبه افراد متملق و چاپلوس را زد.
مزة شكر شيرين است. به اين ميگويند غيبگويي. به قول شاعر:
از كرامات شيخ ما اين است
|
شيره را خورد و گفت شيرين است
|
در قطعه طنزآميزي از سعدي مزة شكر ميتواند ترش باشد. قبلاً توضيح بدهيم كه در طب قديم از شكر به عنوان دارو هم استفاده ميكردهاند.
يكى را تب آمد ز صاحبدلان
|
كسى گفت: شكّر بخواه از فلان
|
بگفت: اى پسر، تلخى مردنم
|
بِهْ از جور روى ترش بردنم!
|
سعدي همين مضمون را به نحو ديگري در گلستان آورده است:
اگر حنظل خورى از دست خوشخوى
|
بِهْ از شيرينى از دست تُرُشروى
|
حالا برويم سراغ يكي از كشتگان راه شكم و ببينيم ماجرايش چه بوده است:
تنى چند در خرقة راستان
|
گذشتيم بر طرف خرما ستان
|
يكى در ميان «معده انبار» بود
|
ز پرخوارى خويش بس خوار بود
|
ميان بست مسكين و شد بر درخت
|
وز آنجا به گردن در افتاد سخت
|
نه هر بار خرما توان خورد و برد
|
لت انبان15بد عاقبت، خورد و مرد
|
رييس ده آمد كه: اين را كه كُشت؟
|
بگفتم: مزن بانگ بر ما درشت
|
شكم دامن اندر كشيدش ز شاخ
|
بدش تنگ دل، رودگانى فراخ!
|
دكتر خزائلي در شرح اين بيت آخر نوشته است: «شكمبارگي دامن او را از شاخه نخل كشيد و به زيرش افكند، زيرا دليتنگ و نظري كوتاه داشت و نتوانست از خوردن خرماي ديگران صرفنظر كند و رودگاني فراخ داشت كه در نتيجه آن نميتوانست به آنچه خود دارد، قانع باشد».
حالا برويم سراغ گربهاي بخت برگشته كه تجسّم واقعي انسانهايي است كه به حد خود قانع نيستند:
يكى گربه در خانة زال بود
|
كه برگشته ايام و بد حال بود
|
بعضيها ميگويند «برگشته ايام و بدحال» صفت گربه است و بعضيها عقيده دارند كه صفت زال است. به قول بهاءالدين خرمشاهي اين هم از كژتابيهاي زبان است، اما سعدي طوري گفته كه شامل هر دو باشد. شما كدام را ترجيح ميدهيد؟ از گربه دور نشويم:
دوان شد به مهمانسراى امير
|
غلامان سلطان زدندش به تير
|
چكان خونش از استخوان مىدويد
|
همى گفت و از هول جان مىدويد:
|
اگر جستم از دست اين تير زن
|
من و موش و ويرانه پير زن!
|
از باب ششم بوستان سعدي خارج ميشويم و ميگذاريم گربه همچنان به دنبال موش بدود.
باب هفتم
باب هفتم از پرطنزترين بابهاي بوستان است و «در عالم تربيت» سير ميكند. سعدي مقايسهاي دارد بين حيوانات زبانبسته و انسان. او موجودات چهارپا را كه زبان گفتار ندارند، به موجودات دوپايي كه چرت و پرت ميگويند، ترجيح ميدهد:
بهايم خموشند و گويا بشر
|
زبان بسته بهتر كه گويا به شر!
|
به نطق آدمى بهتر است از دواب
|
دواب از تو بِهْ گر نگويى صواب!
|
سعدي در اينجا بسيار خوب با كلمات «بشر» و «به شر» بازي كرده است و اين ظرافت را نميشود به زبان ديگري ترجمه كرد.
حكايتي كه اكنون مقداري به آن ميپردازيم، حكايتي است مربوط به خود سعدي كه آمده ثواب كند، كباب شده است. او زني را در كاري ناصواب ميبيند و او را امر به معروف ميكند، اما زن، هاي و هو راه مياندازد و دمار از روزگارش در ميآورد. به طوري كه سعدي دو پا داشته، دو پا هم قرض ميكند و پا به فرار ميگذارد. اين قسمت را از زبان خود سعدي بشنويم كه طنز كلامي و طنز موقعيت را درهم آميخته و به اوج رسانده است.
همى كرد فرياد ـ دامن به چنگ ـ
|
مرا مانده سر در گريبان ز ننگ
|
فرو گفت عقلم به گوش ضمير،
|
كه از جامه بيرون روم، همچو سير!
|
برهنه دوان رفتم از پيش زن
|
كه در دست او جامه بهتر كه من!
|
اين بود خلاصة خبرها. مشروح اخبار را ميتوانيد در خود بوستان بخوانيد.
حكايت بعدي سعدي، حكايت شخصي است كه در مخمصهاي ميافتد و مثل خر در گل ميماند. قضيه از اين قرار است: مردي پيش حاتم طايي ميآيد كه فلان صوفي در فلانجا مست و پاتيل افتاده است و سگها دورهاش كردهاند. حاتم طايي ناراحت ميشود و از آن مرد كه آبروي صوفي را برده، ميخواهد كه برود و آن صوفي را كول كند و بياورد. آن مرد، چارهاي جز اطاعت ندارد، اما هنگام اجراي اين كار، خودش هم مضحكه عوام ميشود. آن مرد، شب از ناراحتي خوابش نميبرد:
شب از شرمسارى و فكرت نخفت
|
بخنديد طايى دگر روز و گفت:
|
مريز آبروى برادر به كوى
|
كه دهرت نريزد به شهر آبروى!
|
در حكايتي ديگر سعدي سرقت كردن را بر غيبت كردن ترجيح ميدهد. دزد از نتيجة عملش چيزي به دست ميآورد و ميخورد، اما آنكه غيبت ميكند، چيزي نصيبش نميشود، ولي ما توصيه نميكنيم كه خوانندگان عزيزمان براي گريز از خطايي، مرتكب خطاي ديگري شوند! ماجرا چنين است:
زبان كرد شخصى به غيبت دراز
|
بدو گفت دانندهاى سرفراز
|
كه: ياد كسان پيش من بد مكن
|
مرا بدگمان در حق خود مكن
|
گرفتم ز تمكين او كم ببود
|
نخواهد به جاه تو اندر فزود
|
كسى گفت و پنداشتم طيبت است
|
كه دزدى به سامانتر از غيبت است!
|
بدو گفتم: اى يار آشفته هوش
|
شگفت آمد اين داستانم به گوش
|
به ناراستى در چه بينى بهى
|
كه در غيبتش مرتبت مىنهى؟
|
«بلى» گفت: «دزدان تهور كنند
|
به بازوى مردى، شكم پر كنند
|
نه غيبت كن آن ناسزاوار مرد
|
كه ديوان سيه كرد و چيزى نخورد!»
|
سعدي در همين باب حكايت ديگري دارد نزديك به همين مضمون:
شنيدم كه از پارسايان يكى
|
به طيبت بخنديد با كودكى
|
دگر پارسايان خلوت نشين
|
به عيبش فتادند در پوستين
|
به آخر نماند اين حكايت نهفت
|
به صاحب نظر باز گفتند و گفت:
|
مَدَر پرده بر يار شوريده حال
|
نه طيبت حرام است و غيبت حلال!
|
اگر دزد شبكاري دچار روزكاري شود چه اتفاقي ميافتد؟ به طور مختصر و مفيد از سعدي بشنويم:
شنيدم كه دزدى درآمد ز دشت
|
به دروازة سيستان درگذشت
|
بدزديد بقال از او نيم دانگ
|
برآورد دزد سيهكار بانگ:
|
خدايا تو شبرو به آتش مسوز
|
كه ره مىزند سيستانى به روز!
|
اين هم طنزي است قابل توجه بانوان محترمه. اگر نيش و كنايهاي در آن هست، ما بيتقصيريم. خانمها خودشان ميدانند و سعدي:
... ببرد از پريچهرة زشتخوى
|
زن ديو سيماى خوش طبع، گوى...
|
دلارام باشد زن نيكخواه
|
وليكن زن بد ـ خدايا پناه! ـ
|
تهى پاى رفتن، بِهْ از كفش تنگ
|
بلاى سفر، بِهْ كه در خانه جنگ!
|
به زندان قاضى گرفتار بِهْ
|
كه در خانه ديدن بر ابرو گره!
|
درِ خرّمى بر سرايى ببند
|
كه بانگ زن از وى برآيد بلند!
|
بقية حكايت را خودتان يواشكي در بوستان بخوانيد، ما كه جرأتش را نداريم! فقط اشاره كنيم كه سعدي در پايان كوتاه ميآيد و منّت زن را ميكشد!
حكايت طنزآميز ديگري در باب هفتم بوستان هست با چنين آغازي:
جواني ز ناسازگاري جفت
كه خارج از محدوده است و ما نميتوانيم به سراغش برويم.
خواننده: اي سانسورچي!
باب هشتم
سفرمان در بوستان خيلي طولاني شد، اميدواريم خسته نشده باشيد.
ديگر چيزي به پايان راه نمانده است. دندان روي جگر بگذاريد. البته اگر جگرش را داشته باشيد.
باب هشتم بوستان ـ بر خلاف باب هفتم ـ طنز كوتاهي دارد. اين باب «در شكر بر عافيت» است. در حكايتي كه ميخوانيد، استدلال طنزآميزي وجود دارد.
يكى را عسس بر ستون بسته بود
|
همه شب پريشان و دلخسته بود
|
به گوش آمدش ناگهان از كسي
|
كه مينالد از تنگدستي بسي
|
شنيد اين سخن دزد مسكين و گفت:
|
ز بيچارگى چند نالى، بخفت!
|
برو شكر يزدان كن اى تنگدست
|
كه دستت عسس تنگ بر هم نبست!
|
اين هم طنز ديگري از باب هشتم بوستان در قالب زبان بستهها:16
ز ره باز پس ماندهاى، مىگريست
|
كه: مسكينتر از من در اين دشت كيست؟
|
خرِ باركش گفتش: اي بيتميز
|
ز جور فلك چند نالي تو نيز
|
برو شكر كن، چون به خر برنهاي
|
كه آخر بني آدمي، خر نهاي
|
دكتر خزائلي به جاي بيت:
خر باركش گفتش اي بيتميز
|
ز جور فلك چند نالي تو نيز
|
اين بيت را از نسخهاي ديگر آورده است:
جهانديدهاي گفتش اي هوشيار
|
اگر مردي اين يك سخن گوش دار
|
و استدلال كرده كه چون خر سخن نميگويد، اين بيت بهتر است. غافل از اينكه حكايت در قالب «فابل» است. در چنين حكاياتي نه تنها جانوران، بلكه اشيا و گياهان نيز دهان باز ميكنند و سخن ميگويند.
اكنون دو بيت طنزآميز بخوانيد كه شايد نتيجة آن چندان اخلاقي نباشد:
رمق ماندهاى را كه جان از بدن،
|
برآيد، چه سود انگبين در دهن!
|
يكى گرز پولاد بر مغز خورد
|
كسى گفت: صندل17 بمالش به درد!
|
انسان اگر به چيزي عادت كند، خلاف آن چيز، او را اذيت خواهد كرد. مثلاً ما مردم تهران كه به دود و هواي آلوده آن شهر عادت كردهايم، اگر به مكان خوش آب و هوا و تميزي برويم، مريض ميشويم. بيتي را كه ميخوانيد، تقريباً چنين مضموني دارد:
چو آن راه كژ، پيششان راست بود
|
ره راست در پيششان كژ نمود!
|
سعدي وقتي گرفتار عذابي اليم ميشود، با طنز خاص خود آن را چنين بيان ميكند:
شبى همچو روز قيامت دراز
|
مغان، بىوضو گرد من در نماز
|
كشيشان هرگز نيازرده آب!
|
بغلها چو مردار در آفتاب!
|
مگر كرده بودم گناهي عظيم
|
كه بردم در اين شب عذابي اليم!
|
سعدي در اغلب آثارش به خواننده يا شنونده پند ميدهد و اميدوار است پند او مؤثر باشد، اما نه چنين پندي:
در اوراق سعدى چنين پند نيست
|
كه: چون پاى ديوار كندى، بايست!
|
پند سعدي از خود فراتر ميرود. اين ديوار مثالي ميتواند هر چيز ديگري باشد. از ديوار بساز و بفروشها بگير تا ديوار اعتماد مردم و ديوارهاي ديگري كه خودتان ميتوانيد مجسم كنيد.
باب نهم و دهم
باب نهم و دهم بوستان را يك كاسه ميكنيم، چون طنزشان كمتر از ديگر بابهاست. خواننده هم ميتواند نفسي به راحتي بكشد. باب نهم «در توبه و راه صواب» است. سعدي در اين باب در بيتي از آدمهاي اخمو و خندهرو صحبت ميكند. او دهان آدمهاي اخمو را به فندق و دهان آدمهاي خندهرو، از جمله خودش را به پسته تشبيه ميكند:
چو فندق دهان از سخن بسته بود
|
نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
|
سعدي در بيت ديگري از كار بيهوده و بينتيجة بعضيها سخن ميگويد:
يكى در بهاران بيفشانده جو،
|
چه گندم ستاند به وقت درو
|
چنين شخصي ميتواند گندم نماي جو فروش باشد.
در دو بيت ديگر از سعدي، تعبير طنزآميزي ميبينيم از دو نفر كه شاخ به شاخ شدهاند:
ميان دو تن دشمنى بود و جنگ
|
سر از كبر بر يكدگر چون پلنگ
|
ز ديدار هم تا به حدى رمان
|
كه بر هر دو تنگ آمدى آسمان
|
در دو بيتي كه اكنون از سعدي ميخوانيد، نگاه و فلسفه خيام را حس نميكنيد؟
زدم تيشه يك روز بر تل خاك
|
به گوش آمدم نالة دردناك
|
كه: زنهار، اگر مردى، آهستهتر
|
كه چشم و بناگوش و روى است و سر!
|
حالا ببينيد سعدي چگونه داستاني را در بيتي جا داده است:
يكى بچة گرگ مىپروريد
|
چو پرورده شد، خواجه را بردريد!
|
يكي از آدمهايي كه دست شيطان را از پشت بسته است، داستاني دارد كه بايد از سعدي بشنويم:
يكى مال مردم به تلبيس خورد
|
چو برخاست، لعنت بر ابليس كرد
|
چنين گفتش ابليس، اندر رهى
|
كه: هرگز نديدم چنين ابلهى
|
تو را با من است اى فلان، آشتى
|
به جنگم چرا گردن افراشتى؟!
|
اين ضربالمثل را شنيدهايم كه ميگويند فلاني مثل اسب عصاري دور خودش ميچرخد. يعني هي ميرود و به جايي نميرسد. اين ضربالمثل را سعدي در بيتي به كار گرفته است، منتها با گاو:
چو گاوى كه عصار چشمش ببست
|
دوان تا به شب، شب همان جا كه هست!
|
بلا تشبيه، مثل بعضي از مسيرها در ترافيك تهران كه راننده بعد از نيم ساعت دور زدن تازه به جاي اول خود رسيده است و باز مثل حركت بعضيها در سياست و اجتماع.
البته اگر در باب نهم و نيز بابهاي ديگر جستوجو كنيم، طنزهاي ديگري هم پيدا ميكنيم، ولي ما فعلاً از باب نهم درميآييم و به باب دهم ميرويم كه «در مناجات و ختم كتاب» است. از آنجا هم كه درآمديم، بوستان را ترك ميگوييم.
پيش از اينكه وارد باب دهم شويم، به نكته مهمي در طنزپردازي اشاره ميكنيم و آن تفاوت عيب و نقص است. اين دو كلمه ظاهراً يك معني دارند، اما اينطور نيست. به نظر ما عيب قابل بر طرف شدن است، اما نقص نه. پس ميتوان گفت كه نقص اصلاً عيب نيست. مثلاً كسي كه پشتش قوز دارد، دچار نقص است نه عيب، اما كسي كه دزدي ميكند، يك جايش عيب دارد! نقص، دست خود آدم نيست، اما عيب چرا. طنزپرداز نبايد به نقص افراد بخندد، بلكه بايد به عيبها بپردازد. او بايد «عقبافتادة ذهني» را رعايت كند، اما بر «نادان» بتازد. سعدي چنين نكته ظريفي را در دو بيت بيان كرده است:
سيهچردهاى را كسى زشت خواند
|
جوابى بگفتش كه حيران نماند:
|
نه من صورت خويش، خود كردهام
|
كه عيبم شمارى كه بد كردهام!
|
در تفاوت عيب و نقص، اين را هم بايد افزود كه عيب بيشتر برميگردد به عادات و اخلاق و رفتار مردم. مثلاً يكي از عادتهاي ناپسند، بتپرستي است در هر صورتي كه هست. سعدي اين خصلت را چنين به طنز گرفته است:
بتى چون برآرد مهمات كس
|
كه نتواند از خود براندن مگس!
|
ضربالمثلي ميگويد: «ميمونه هر چه زشتتره، ناز و اداش بيشتره». آنچه در اين ضربالمثل موجب خنده است، تضادي است كه بين زشتي و ناز وجود دارد و برخورد تضادهاست كه طنز را به وجود ميآورد:
شنيدم كه مستى ز تاب نبيد
|
به مقصورة مسجدى در دويد
|
بناليد بر آستان كرم
|
كه: يارب به فردوس اعلى برم!
|
مؤذن، گريبان گرفتش كه: هين
|
سگ و مسجد، اى فارغ از عقل و دين؟!
|
چه شايسته كردى كه خواهى بهشت؟
|
نمىزيبدت ناز با روى زشت!
|
لابد ميپرسيد مگر نگفتي كه نبايد به نقص افراد خنديد. پس چرا به زشتي اين آدم ميخنديد؟
عرض شود كه خندة ما در واقع به زشتي خوي اين آدم است، نه زشتي روي او. ما اگر به تيمور لنگ بخنديم، در واقع به عيبي كه پشت نقص او پنهان است، ميخنديم.
سعدي استادانه از ادبيات شفاهي مردم استفاده كرده و استادانه به زبان خود آنها سخن گفته است. بيجهت نيست كه اين چنين بين مردم جا دارد: بوستان سعدي را مثل دو لنگه در يك باغ ميبنديم و با شما خداحافظي ميكنيم.
پينوشت:
1. هجوع: آرامش.
2. تسبيح و تهليل: ذكر و عبادت.
3. جوع: گرسنگي.
4. ربع: محل و منزل.
5. تصحيف: با تغيير نقطهگذاري، حرفي را تبديل به حرف ديگر كردن.
6. لم: چرا.
7. لانسلم: قبول نداريم.
8. لا: نه.
9. نعم: آري.
10. شاطر: چابك و چالاك.
11. دَن: خمره بزرگ.
12 و 13. كدو و بط: صراحي و ظرف مواد غير بهداشتي!
14. گلگونه: سرخاب.
15. لت انبان: شكم پرست.
16. زبان بستهها نام صفحه شعري از نگارنده است كه هر صفحه در مجله بچهها... گلآقا چاپ ميشود.
17. صندل: چوب مخصوصي بوده است كه آن را ميساييدهاند و بر محل درد ميماليدهاند و خاصيت دارويي داشته است.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/31 (3058 مشاهده) [ بازگشت ] |