جهانِ مطلوبِ سعدی در بوستان دکتر غلامحسین یوسفی
چكيده:
در اين مقاله، نويسنده كوشيده است تا مدينة فاضلهاي را كه سعدي در آرمان خويش در پي آن بوده، در بوستان جستوجو نمايد و با بررسي ويژگيهاي آن، سراي سعادت سعدي را به همگان معرفي نمايد. آرمان شهري كه در آن سعدي، پيوسته از تجربهها و سرگذشتها و روايات گذشتگان ياد نموده و در آن برايش در وراي هر امري، نكتهاي و عبرتي نهفته است. بوستاني كه جهان حقيقت سعدي است و در آن جز حقگويي و حق شنوي خبري نيست.
كليد واژه: بوستان سعدي، مدينه فاضله، انسان.
اگر در سرای سعادت کس است
|
ز گفتارِ سعدیش حرفی بس است
|
پسندها و آرزوهای سعدی در بوستان بیش از دیگر آثار او جلوهگرست. به عبارت دیگر سعدی مدینۀ فاضلهای را که میجُسته، در بوستان تصویر کرده است. در این کتابِ پرمغز از دنیای واقعی ـ که آكنده است از زشتی و زیبایی، تاریکی و روشنی و بیشتر اسیر تباهی و شقاوت ـ کمتر سخن میرود، بلکه جهانِ بوستان همه نیکی است و پاکی و دادگری و انسانیّت یعنی عالَم چنانکه باید باشد و به قول مولوی «شربت اندر شربت است».
هرگاه از سختیها و آلامِ دنیا آزرده خاطر میشویم، سیر در بوستانِ سعدی لطفی دیگر دارد. به ما کمالِ مطلوبی عرضه میکند. همّتمان را برمیانگیزد که در لجّۀ دنیای فرودین دست و پا نزنیم و بال بگشاییم به سوی آسمان صاف و روشنِ سعادت و وارستگی. شگفت اینکه در بوستان در عینِ تعالی و پرگشاییِ انسان به سوی «فردوسِ برین»، آدم از این «دیرِ خرابآباد» غافل نیست. یعنی جهانِ آرزو و امید، زمین و جهانِ عینی و محسوس را از یاد نمیبرد، بلکه به ما خاطرنشان میکند که بهتر ساختنِ دنیا ـ به قول کامو1 ـ در توانِ ماست.
بنده بوستان را عالَمِ مطلوبِ سعدی میپندارم و اینک پس از سیر و تأمّل در این فضای دلپذیر، میخواهم گوشههایی از این جهانِ نورانی و چشمنواز را پیش نظر آورم، اما هماکنون اذعان میکنم که بیان قاصر من نخواهد توانست جهانِ آرزوی سعدی را چنان که هست عرضه کند، خاصّه آنچه او به سخنی چنان دلنشین گفته است.
سعدی در تصویر این مدینۀ فاضله دائم از تجربهها، سرگذشتها و روایات گذشتگان یاد میکند. در نظرِ او در ورای هر چیزی نکتهای نهفته است و عبرتی. هیچ موضوعی نیست که فکرِ روشن و تیزبینِ او را به تأمّل برنیانگیزد. از زبان پیری خردمند میشنویم: توجه به گذشتِ فصولِ سال میتواند ما را از فرا رسیدنِ زمستانِ عمر ـ مرگ ـ آگاه کند و این که گلستانِ ما را طراوت گذشته است و «دگر تکیه بر زندگانی خطاست». گربۀ پیر زالی را مهمانسرای امیر به تیر غلامان دچار میشود و کنج ویرانۀ پیرزن را آرزو میکند و شاعر از گرفتاری او پند میدهد که:
نیرزد عسل، جانِ من، زخمِ نیش
|
قناعت نکوتر به دوشابِ خویش
|
نه تنها سرگذشت انسان و حیوان نکته آموز است، بلکه هر چیز دیگر با سعدی رازی در میان مینهد. مثلاً قطره بارانی از ابری میچکد و در برابر دریا خجل میشود و با خود میگوید: «که جایی که درياست من کیستم؟!» دیری نمیگذرد که صدف او را در کنار میگیرد و لؤلؤ گرانبها میشود.
بلندی از آن یافت کاو پست شد
|
درِ نیستی کوفت تا هست شد
|
در عالَمی که هر موجود جاندار و بیجان با سعدی در همدلی و جوش2 است و راز گویی و اشیاء و احوال و حرکات آنها از نظر او پوشیده نمیماند، سیر در بوستان و دریافتن اندیشهها و تخیّلات و پیام سعدی محتاج است به فکری آماده و ذهنی حسّاس و بیدار. بیگمان نقصِ بیان مرا، انسِ خوانندگان محترم با سعدی، جبران خواهد كرد.
چه بهتر از آن که در جهانِ مطلوبِ سعدی، نخست از خدای بزرگ سخن بگوییم، «خداوندِ بخشندۀ دستگیر» که کریم است و خطابخش و پوزشپذیر و سعدی میگوید: «برِ عارفان جز خدا هیچ نیست». همۀ هستی در برابر خداوند مانند کرم شبتاب است که در مقابلِ خورشید فروغی ندارد و پیدا نیست. در عالَمِ سعدی خدا معبود و محبوب است و بندگانِ صادق در ایمان و عشق بدو پایدار و با ثبات. مگر بویی از عشقِ حق انسان را به شوق آورد تا بتواند به بالِ محبّت به سوی او به پرواز درآید و پردههای خیال را بردَرد، وگرنه مرکبِ عقل را پویه نیست.
در مناجاتِ سعدی اخلاصِ او را به خدای مظهرِ کمال و آفرییندۀ جهانِ مطلوب توان دید. این جا بندگان فروماندۀ نفسِ امّارهاند، از بندۀ خاکسار گناه سر میزند، ولی به عفوِ خداوندگار امیدوار است. چون شاخۀ برهنه دست برمیآورد «که بیبرگ از این بیش نتوان نشست». لحن سعدي آكنده است از خضوع و ايمان و از زبان همة ما ميگويد:
بضاعت نياوردم الّا اميد
|
خدايا ز عفوم مكن نااميد
|
نيايش وي با خدايي است كه مردي بتپرست را به مجرد لحظهاي انتباه ميبخشايد و مدهوشي گنهكار نيز به درگاهِ او راه تواند داشت، خاصّه كه به ملامتگري ميگويد:
عجب داري از لطفِ پروردگار
|
كه باشد گنهكاري امّيدوار؟
|
خدا، به تعبير سعدي، دوستي مهربان است. صميمي و غمخوار، بخشنده و بزرگوار، اميدِ بندگان و بسيار دوست داشتني. در برابر خداوند بايد صدق داشت و اخلاص، وگرنه به ظاهر خود را در چشم مردم آراستن مانند روزه داشتنِ طفلي است كه در نهان غذا ميخورْد و دلخوش بود كه پدر و ديگران او را روزهدار ميپندارند. به نظرِ سعدي پيري كه از بهر خوش آيند مردم در طاعت باشد، نه از بهر خدا، از چنين كودكي ناآگاهترست.
به اندازة بود بايد نمود
|
خجالت نبُرد آن كه ننمود و بود
|
در بوستان سعدي تأمّل در مظاهر صنع و نعمتهاي خداوند انسان را به سپاسگزاري برميانگيزد و طاعت، شكري كه كارِ زبان نيست و «به جان گفت بايد نَفَس بر نَفَس».
روحِ توكلّي كه سعدي در انسان ميدمد، تكيهگاهي است بزرگ در مصائب حيات. مثلاً از زبان زني كه طفلش دندان برآورده است به همسر ـ كه در انديشة نان و برگِ اوست ـ ميگويد: «همان كس كه دندان دهد نان دهد» و سعادت را منوط به بخشايش داور ميداند نه فقط در چنگ و بازوي زورآور.
در عالَمي كه سعدي در بوستان نموده عنايت خداوند هميشه شامل احوالِ بندگان است، درِ توبه هميشه به روي ايشان باز است حتي بعد از سالهاي دراز خواب غفلت. سعدي با ما صميمانه سخن ميگويد از غنيمت دانستنِ جواني، از روزهاي زودگذر و بيبازگشتِ عمر و از توبه و ندامتِ خويش:
دريغا كه فصلِ جواني برفت
|
به لهو و لعب زندگاني برفت...
|
دريغا كه مشغولِ باطل شديم
|
ز حق دور مانديم و غافل شديم
|
صحنههاي عبرتانگيزي كه در بوستان ميبينيم، ما را نيز به حسرت و تأسّف دچار ميكند. از بسياري كردهها پيشمان ميشويم و در زير لب ميگوييم: «فغان از بديها كه در نفسِ ماست». دنيا را كاروانگهي ميبينيم «كه ياران برفتند و ما بر رهيم». به ياد ميآوريم كه ما نيز عن قريب به شهري غريب سفر خواهيم كرد. ايّام از دست رفته را فراياد ميآوريم و دريغ ميخوريم كه بيما بسي روزگار گُل خواهد روييد و نوبهار خواهد شكفت، دوستان نيز با يكديگر خواهند نشست، ولي از ما اثري نخواهد بود.
خبر داري اي استخواني قفس
|
كه جانِ تو مرغيست نامش نَفَس؟
|
چو مرغ از قفس رفت و بگسست قيد
|
دگر ره نگردد به سعيِ تو صيد
|
نگهدار فرصت كه عالَم دميست
|
دمي پيشِ دانا به از عالميست...
|
برفتند و هر كس درود آنچه كشت
|
نمانَد به جز نامِ نيكو و زشت
|
اين تأمّلها زاييدة سير در بوستان سعدي است و منتهي ميشود به راهِ راستي كه او نشان ميدهد: بازگشت به سوي خدا و اختيارِ «جادة شرعِ پيغمبر»، دينِ مبينِ اسلام.
اساسِ عالَمِ مطلوب سعدي عدالت است و دادگستري، يا به تعبير او «نگهبانيِ خلق و ترسِ خداي». به همين سبب نخستين و مهمترين باب كتاب خود را بدين موضوع اختصاص داده است. وي فرمانروايي را ميپسنديد كه رويِ اخلاص بر درگاهِ خداوند نهد، روز مردمان را حُكمگذار باشد و شب خداوند را بندة حقگزار. زيرا معتقد بود كسي كه از طاعتِ خداوند سر نپيچد، هيچ كس از حكمِ او گردن نخواهد پيچيد. پندهايي از زبان پدر به هرمز و نصيحت پدر به شيرويه نيز به منزلة زمينه و طرحي است براي پديد آوردن چنين دادپيشگي و دنيايي:
كه خاطر نگهدارِ درويش باش
|
نه در بندِ آسايشِ خويش باش...
|
خرابيّ و بدنامي آيد ز جوْر
|
رسد پيشبين اين سخن را به غوْر...
|
بر آن باش تا هر چه نيّت كني
|
نظر در صلاحِ رعيّت كني...
|
از آن بهرهورتر در آفاق نيست
|
كه در مُلكراني به انصاف زيست
|
بدين ترتيب سعدي پيشرفت حكومت را متّكي بر پيوند با مردم ميدانست. براي استقرار عدالت، به عقيدة او، راه آن بود كه در هر كار صلاحِ رعيّت در نظر گرفته ميشد، اشخاص خداترس را بر مردم ميگماشتند و به كساني كه مردم از آنان در رنج بودند، كاري نميسپردند. پيروزي در آن است كه مردم راضي باشند و خوشدل. وگر چنين نباشد، چه بسا كه بر اثر خرابيِ دلِ اهلِ كشور، كشور خراب شود. در جهان مطلوب سعدي ستم و بيداد مذموم بود، از اين رو كيفر دادن به عاملِ ظلم دوست بر فرمانروا واجب مينمود. در ولايتي كه راهزنان قدرت يابند، لشكريان را مقصّر ميدانست و مسئول به علاوه وقتي بازرگانان از شهري دل آزرده گردند، درِ خير بر آن شهر بسته ميشود و هوشمندان ـ چون آوازة رسمِ بد بشنوند ـ ديگر بدان ديار نخواهند رفت. در مدينة فاضلة سعدي رعايتِ خاطر غريبان نيز به همان نسبت واجب است كه اداي حقِ مردمِ بومي. بيسبب نيست كه از زبان مردي در برّ و بحر سفر كرده و ملل مختلف آزموده و دانش اندوخته، بهترين صفتِ شهري را آسوده دِلي مردم آنجا ميشمارد.
جهانداري موافقِ شريعت مطلوبِ سعدي است و كشتن بدكاران را به فتواي شرع روا ميداند. سعدي در جاني كه در بوستان تصوير كرده، سيرة حكمراني كساني را ميستايد كه همه به زيردستان ميانديشند و رعايت جانب آنان، چنانكه از فرماندهي دادگر ياد ميكند كه هميشه قبايي ساده داشت و بيش از هر چيز به فكر آسايش ديگران بود، يا عمر بن عبدالعزيز كه در خشكسالي نگين گرانبهاي انگشتري خود را فروخت و بهايش را «به درويش مسكين و محتاج داد».
جاي ديگر طريقت را در خدمت به خلق ميداند نه در ظاهر آراسته و دلپذير، نظير حكومتِ تُكله كه به دوران او مردم در امان بودند. در عالَمي كه سعدي در شعر خود ميآفريند، اگر ضعيفي از قوي در رنج باشد، غفلتِ فرمانروا سزاوار نيست زيرا:
كسي زين ميان گويِ دولت ربود
|
كه در بندِ آسايشِ خلق بود
|
هر قدر دادگري در جهانِ انديشة سعدي مطلوب است و سودمند، بيداد زشت است و زيان خيز. مقايسة ميان اين دو روش در بوستان مكرّر است. جامعة عدالت پيشهاي كه سعدي آرزومند است، وقتي انسانيتر جلوه ميكند كه عاقبتِ بيدادگري در نظر گرفته شود. از اين رو گاه از سرنوشت دو برادر سخن ميرود: يكي عادل و ديگري ظالم ـ كه اوّلي پس از مرگ پدر به واسطة عدل و شفقت در جهان نامور شد و ديگري ستم ورزيد و دشمن بر او دست يافت. در حكايت ديگر ناخشنوديِ مردم از حكمراني كه ظلم پيشه بود، نموداري ديگر از اين شقاوت است و حال آنكه خوشدلي و دعاي زيردستانِ از بندِ محنت رسته، كافي است بزرگي را از بيماريِ صعب برهاند.
در بوستان هر چيز موجب هشياري است و انتباه، خاصّه از تحوّل و انتقال حشمت و نعمت فراوان ياد ميشود. جايي كلّهاي با مردم در سخن است كه من روزي فرماندهي داشتم، زماني حقايقشناسي با قزل ارسلان از اين مقوله گفتوگو ميكند و روزي ديوانهاي هوشيار يا پسرِ آلپ ارسلان. دنيا به منزلة مطربي جلوه ميكند كه هر روز در خانهاي است، يا دلبري كه هر بامداد شوهري دارد و با كسي وفا نميورزد. به هر سو ميروي از در و ديوار امثال اين نكتهها ميشنوي:
نكويي كن امروز چون دِهْ تو راست
|
كه سالِ دگر ديگري دهخداست
|
در بوستاني كه سعدي آفريده، خردمندان و اهل بصيرت وظيفهاي مهم دارند و مسئوليّتي انساني. بر ايشان است كه مردم و زيردستان را از ثمرة كارها آگاه كنند و بيدار و آنجا كه نصيحت دشوار است، از اين وظيفه تن نزنند. در اين عالَم سخنانِ نگارينِ فريبنده بهايي ندارد، بلكه سيماي مردمي درخشان است كه در حقيقت دوستي ترديد نميكنند نظير نيك مردي فقير كه مردانه رفتار كرد و دهقاني كه هشدارِ او حاكم غور را از غفلت به هوش آورد، يا پيرِ بزرگواري كه در نزد حجّاج بن يوسف مصيبت را به خنده پذيره شد.
سعدي روشِ خدا دوستِ زاهد را ميپسندد كه ارادتِ ستمكاري را نميپذيرد. با پيرِ مبارك دَمي نيز آشنا ميشويم كه چون فرمانروايي بيمار از او ميخواهد دعايش كند تا شفا يابد، پاسخ ميدهد: بخشايش بر خلق و دلجوييِ آنان، به دعا تأثير تواند بخشيد و او را به شفقت و نواختنِ دلها رهنمون ميشود.
آنجا كه نهي از منكر از دست برآيد، چون بيدست و پايان نشستن و سكوت ورزيدن روا نيست. بايد نصيحت كرد و اگر مجال آن نباشد، بسا كه به مهر و لطف بتوان به مقصود رسيد چنان كه پارسايي چنين كرد و بزرگزادة گنجه را از مصيبت به توبه واداشت.
در ضمير سعدي بيان نقص، حتي از زبان دشمن، راهنماست و موجب رفع عيوب. مگر نه اين بود كه مأمون از كنيزكي شنيد كه به سبب بوي دهانش از وي به رنج است و گريزان و در صدد رفع آن برآمد، يا حاتم اصّم به قولي خود را به كري زده بود تا از زبان ديگران بديهاي خود را بشنود.
به نزدِ من آن كس نكوخواهِ توست
|
كه گويد فلان خار در راهِ توست
|
به گمراه گفتن نكو ميروي
|
جفايي تمام است و جوري قوي
|
چه خوش گفت يك روز دارو فروش:
|
شفا بايدت داروي تلخ نوش
|
در بوستان انصاف و حقپذيري فضيلتي است گرانقدر و ستودني. رفتار علي(ع) در برابر آن كس كه در مشكلي اظهارنظر كرد و رأيي غير از رأي علي(ع) ابراز داشت و شاهِ مردان جواب او را پسنديد، روشي است بزرگوارانه. روزي نيز عمر بن خطّاب ندانسته پاي گدايي را لگد كرد. مرد برآشفت كه مگر كوري؟! خليفه گفت: كور نيستم، ولي خطا كردم و از او عذر خواست.
سعدي سيرة خلفاي راشدين را ميپسنديد. در جهانِ او رفتار كساني مانند ملك صالح مطلوب است كه با دو درويش بينواي تلخ گوي نيكويي كرد و شفقت، و بر آنان ببخشود و نيازردشان.
بوستان جهانِ حقيقت است. بنابراين در آنجا حقگويي و حقشنوي و امر به معروف و نهي از منكر مقامي دارد والا. در اين كتاب خطاب سعدي به همة كساني است كه قريحه و بياني داشتند و ميخواستند در عالَمِ مطلوب او جايي داشته باشند و منزلتي.
نصيحت كه خالي بوَد از غرض
|
چو داروي تلخ است دفعِ مرض...
|
گرت عقل و راي است و تدبير و هوش
|
به عزّت كني پندِ سعدي به گوش
|
كه اغلب در اين شيوه دارد مقال
|
نه در چشم و زلف و بناگوش و خال
|
آيين كشورداري در بوستان مبني است بر اصول و دقايقي باريك از اين قبيل: آزمودن كسان قبل از به كار گماردنِ آنان، سود جُستن از رأي و تجربة پيران و نيروي جوانان، سخنِ صاحب غرضان در حقِ درستكاران نشنيدن، شناختن كهتران و تماس داشتن با مردم، درشتي و نرمي به هم داشتن، شفقت با مردم و رعايت احوال دردمندان، رازداري، كيفر دادنِ ظالم و دزد و خيانتكار، نواختنِ سپاهيان و آسوده داشتنِ آنان، توجّه به اهل شمشير و قلم، حقير نشمردنِ دشمنِ خُرد، تدبير و مدارا با دشمن، هشياري و بيداري در صلح و جنگ، فرستادنِ دليران به ميدان رزم، زنهار دادنِ دشمنِ پناهنده، در اقليم دشمن نراندن خاصّه در شب و از كمينگاهها بر حذر بودن و مردم شهرهاي تسخير شده را نيازردن، درنگ كردن در كشتن اسيران جنگ و اعتماد نكردن بر سپاهيانِ عاصيِ خصم.
سعدي آرزو ميكرد فرمانروايانِ آن روزگار چنين ميكردند. اين نكتههاي آموزنده را وي با اتابك ابوبكر بن سعد در ميان ميگذارد، با صداقت. در لحن او گزافه گوييهاي آن عصر راه ندارد. طبع وي خواهان اين نوع مديحه گفتن نيست. اتابك ابوبكر در نظر او از آن رو ارجمند است كه دينپرور است و دادگر و درويش دوست. در روزگار وي پارس آرامگاهي است از فتنهها در امان. به علاوه مُلك و گنج و سرير او «وقف است بر طفل و درويش و پير». طلبكارِ خير است و مرهم گذارندة خاطرِ دردمندان. در ايّام او كسي را جرأتِ بيداد نيست. دستِ ضعيفان به جاهِ وي قوي است چندان كه پير زالي از رُستمي نميانديشد. دعاي سعدي نيز در حق ابوبكر بن سعد از اين گونه است: «كه توفيق خيرت بوَد بر مزيد» و از خداوند براي او آرزو ميكند: «دل و دين و اقليت آباد باد». با اين همه شاعر از آينده نگران است، از روزهايي كه كسي را نيابد تا از بهشتِِ آرزوهاي خود با او سخن راند، از اين رو ميگويد:
به عهدِ تو ميبينم آرامِ خلق
|
پس از تو ندانم سرانجامِ خلق
|
سراسر بوستان سعدي از فروغ انسانيّت و ايثار و جوانمردي نوراني است و دلگشا. در اينجا با اشخاصي روبهرو ميشويم كه توانستهاند بر خودخواهيِ خويش فايق آيند و به مطالبي برتر از «خود» و سود «خود» بينديشند. يك جا فردي را ميبينيم از مردان حق كه خريدار دكانِ بيرونق است و به همسر خود ـ كه ميگويد ديگر از بقال كوي نان مخر ـ پاسخ ميدهد: «به اميد ما كلبه اينجا گرفت». ديگري شخصي است جوانمرد ولي تنگدست كه براي رهايي مردي نادار و بدهكار و گرفتار، خود ضامن او ميشود و به طيب خاطر به زندان ميافتد. پيري نيز به پاس دانگي كه جواني بدو كرم كرده بود، جان او را ميرهاند و از مرگ نميانديشد. گاه از حاتم سخن ميرود كه در برابر تقاضاي ده درم سنگ فانيد، تُنگي شكر بخشيد، يا اسب بينظير و گرانبهاي خود را ـ كه سلطان روم گمان نميكرد آن را به كسي ببخشد ـ براي ضيافت مهماني ناشناس كُشت و نيز در برابر فرستادة حكمران يمن ـ كه به كشتنِ او آمده بود ـ از سر مهماننوازي سر نهاد و گفت: «سر اينك جدا كن به تيغ از تنم». عجب نيست اگر دختر حاتم نيز جوانمرد باشد و اهل ايثار و روزي كه افراد قبيلهاش گرفتار ميشوند، به رهاييِ خود راضي نگردد و به شمشيرزن بگويد: «مرا نيز با جمله گردن بزن».
مروّت نبينم رهايي ز بند
|
به تنها و يارانم اندر كمند
|
از اين رو قوم او نيز مورد بخشايش واقع ميشوند. در هر گوشة بوستان اشخاصي از اين قبيل بزرگوار و جوانمرد وجود دارند. لقمان را كه سيه فام بود، به اشتباه بَرده ميپندارند و به كارِ گل وا ميدارند. او از اين تجربه پند ميگيرد كه غلام خويش را نيازارد. سحرگاه عيد كسي بيخبر بر سر بايزيد بسطامي ـ كه از گرمابه بيرون آمده است ـ طشتي خاكستر فرو ميريزد و او به جاي انتقامجويي ميگويد:
كه اي نَفْس من در خورِ آتشم
|
به خاكستري روي درهم كشم؟
|
از اين گونه است: حوصله و تحمّل معروفِ كرخي با بيمارِ تندخوي و بزرگي با غلامي نكوهيده اخلاق، رفتارِ فرزانهاي حق پرست و نيز پارسايي ديگر با مرد مست و جوانمرديِ زاهد تبريزي با دزد نوميد. در دشت صنعا، جنيد نيمي از زاد خويش را به سگي درمانده ميدهد و با خود ميگويد: «كه داند كه بهتر ز ما هر دو كيست؟». بزرگي شفيق و دادگر نيز از بدگويي كسي كه خرش در گِل مانده بود، نميرنجد و به يارياش ميشتابد و بدو احسان ميكند؛ به خصوص كه در نظر سعدي حشمت و بزرگي به حلم است و خويشتنداري و تحمّل، نه تكبر و خودخواهي.
سعدي شيوة مردمي و گذشت و جوانمردي را دوست ميدارد و در جهان بوستان عرضه ميكند. اين سرمشقها در دل هر كس كه در بوستان سير كند، اثر مينهد، از آن گونه كه بدين مردم شريف و آزاده تشبّه جويد و در طريق آدميّت گام بردارد.
در عالم بوستان همة افراد انسان با يكديگر همدلي ميورزند و همدردي. در حقيقت آن كس كه از اين فضيلت بيبهره است، شايستة اين مدينة فاضله نيست. به همين سبب در قحط سال دمشق مردي با آنكه خود داراست و نيازمند نيست، از رنج ديگران از او استخواني مانده است و پوستي. غم بينوايان رخ وي را نيز زرد كرده است. نگاه او بر دوستي كه از درماندگي وي در شگفتي است، نگه كردن عالِم است اندر سفيه. به نظر او وقتيدوستاندردريايمصيبتوتنگدستيغريقند،بر ساحل بودن چه آسايشي تواند داشت؟
نخواهد كه بيند خردمند، ريش
|
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خويش
|
برعكس، شبي كه نيمي از بغداد طعمة حريق ميشود، آن كس كه خوشحال است «كه دكان ما را گزندي نبود» به نظر سعدي خودخواه است. بدين سبب در بوستان اين صلاي بشردوستانه به گوش ميرسد:
پسندي كه شهري بسوزد به نار
|
وگر چه سرايت بود بر كنار؟...
|
توانگر خود آن لقمه چون ميخورد
|
چو بيند كه درويش خون ميخورد؟...
|
تُنكدل چو ياران به منزل رسند
|
نخسبد كه واماندگان از پسند
|
بوستان سعدي انسان را تصفيه ميكند، هر جا به نوعي. عواطف انساني، همدلي و محبّت و پيوستگي افراد مردم به صور گوناگون جلوهگر است. آفرينندة بوستان ـ كه خود در طفلي پدر را از ـ دست داده است و از درد طفلان خبر دارد ـ نه تنها شفقت به يتيمان را دستور ميدهد، بلكه با عواطفي كه از تعليمات پيغمبر اكرم و از كمال انسانيّت سرچشمه ميگيرد، ما را چنين هشيار ميكند:
چو بيني يتيمي سرافگنده پيش
|
مده بوسه بر روي فرزند خويش...
|
الا تا نگريد كه عرش عظيم
|
بلرزد همي چون بگريد يتيم
|
بوستان سعدي عالم انسانيّت و تسامح است به معني كامل كلمه، بي آنكه اين مفهوم عالي و شريف در مرز نژاد و رنگ و پيوند محصور بماند. در اين جا خداوند به ابراهيم خليل يادآور ميشود چرا گبري پير را از خود رانده است؟ گاه توبة گنهكاري پشيمان پذيرفته ميشود، ولي مردي مغرور كه از مجاورت او ننگ دارد ـ اگرچه با عيسي(ع) همنشين است ـ مردود ميگردد. رفتار مردي مستور كه به مستي به نخوت مينگرد و به صلاح خويش غرور ميورزد، سزاوار نمينمايد.
در نظر سعدي، نه تنها افراد بشر گرامياند و در خور شفقت، بلكه هر موجود زندهاي حق حيات دارد. پس نه عجب كه كسي سگي تشنه را در بيابان آب دهد و پاداشش آن باشد كه خداوند گناهان او را عفو كند. حتي رعايت آسايش موري كه در انبانِ گندم سرگردن است، كافي است خواب شبلي را بشوراند تا او را به مأواي خويش باز گرداند «كه جان دارد و جانِ شيرين خوش است».
اوج انسانيّت سعدي در اين محبّت و شفقتِ شامل است نسبت به هر چيز در عالم، حتي اگر شخصي گمراه يا سگي وامانده و موري دانهكش باشد. چه قدر فرق است ميان اين عالم با دنياي كساني كه ميليونها نفوس بشري را در دو جنگ بزرگ جهاني از ميان ميبرند و داعيهدار فرهنگند و تمدن جديد، حتي جمعيت حمايت حيوانات نيز به وجود آوردهاند!
عبث نيست كه سعدي را انساني به معني كامل كلمه خواندهاند و شاعر انسانيّت.3
خودبينان و خودپرستان در بوستان سعدي قدر و اعتباري ندارند، بلكه همه سخن از فروتني است و ترك رعونت. ناچار آنكه با اندك اطلاعي از نجوم، با دلي پرارادات و سري پرغرور از راه دور به نزد گوشيار ميآيد كه نجوم فرا گيرد، بيبهره باز ميگردد و خردمند حرفي بدو نميآموزد. اينجا علي(ع) و بايزيد بسطامي و جنيد و معروف كرخي و دادگران و امثال ايشان محترمند كه در خود غرقه و فريفته نميشوند، زيرا خويشتنبين به خدابيني نتواند رسيد و در بارگاهِ خداوند غني، كبر و مني را به چيزي نميخرند. به همين سبب است كه ذوالنون ـ با همه پارسايي ـ خود را پريشانترين مردم شهر ميشمارد و هيچ صاحبدلي به طاعت و معرفت خويش غرّه نميشود.
درست است كه تواضع در بوستان مقام و اهميتي خاص دارد، اما حيثيّت انسان نيز محفوظ است و محترم، چنانكه از صحرانشيني سخن ميرود كه اگر چه سگ پاي او را گزيده بود، حاضر نبود زبوني ورزد و از كام و دندانِ خود دريغش ميآمد و ميگفت:
محال است اگر تيغ بر سر خورم
|
كه دندان به پاي سگ اندر برم
|
در بوستان هر كاري پاداشي دارد يا كيفري. مردمآزاري در چاه افتاد و فرياد برآورد و كمك خواست. يكي بر سرش سنگي كوفت و گفت:
تو هرگز رسيدي به فريادِ كس
|
كه ميخواهي امروز فرياد رس؟...
|
رطب ناورد چوبِ خرزهره، بار
|
چو تخم افگني، بر همان چشم دار
|
از اين قبيل است سرگذشت آنكه از اسب افتاد و مهرة گردنش جابهجا شد و چون به معالج خود پس از بهبود اعتنايي نكرد در واقعهاي ديگر ـ كه باز گردن او دچار عارضه شد ـ هر چه مرد را جستند، باز نيافتند، اما برعكس، مردي نابينا كه سائلي را به خانة خود راه داد، چشمش شفا يافت و ديگري به دعاي كسي كه در ساية درختِ جلو خانة او آرميده بود، آمرزيده ميشود. پس نيكويي و يا بد كردن چيزي نيست كه حاصل آن فقط در آخرت نصيب انسان گردد، بلكه هم در اين جهان و به زودي نتيجة خوب و بد رفتارمان را با ديگران خواهيم ديد:
خداوندِ خرمن زيان ميكند
|
كه بر خوشهچين سر گران ميكند...
|
دلِ زيردستان نبايد شكست
|
مبادا كه روزي شوي زيردست
|
در بوستان سعدي، احسان و نيكوكاري بسيار شريف است و والا، چنانكه به پيري در راه حجاز ندا رسيد كه «به احساني آسوده كردن دلي» چه ثوابها تواند داشت.
ارزش و فضيلت انسان به سود و خدمتي است كه از آن براي ديگران ساخته است. آنكه زر مياندوزد و دلش بر احوال آدميان نميسوزد، از انسانيّت بيبهره است. به قول سعدي چنين سفلهاي ارزشي ندارد.
اگر نفع كس در نهاد تو نيست
|
چنين جوهر و سنگ خارا يكيست
|
به علاوه نعمت و مال ماندني نيست. چنانكه پدري شب و روز در بندِ سيم و زر بود، نه خود ميخورْد و نه به كسي چيزي ميداد تا سرانجام پسر روزي به گنجگاه او پي برد. همه را برداشت و به باد داد. به پدر گريان نيز خندان گفت: «ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر».
زر و نعمت اكنون بده كانِ توست
|
كه بعد از تو بيرون ز فرمانِ توست...
|
درونِ فروماندگان شاد كن
|
ز روزِ فروماندگي ياد كن
|
در بوستان سعدي برّهاي را ميبينيم كه بيبند و ريسمان در پي جواني دوان است و «احسان كمنديست در گردنش». وقتي حيوان چنين اسير احسان است، بديهي است انسان و نيز دشمنان را به لطف دوست توان كرد. در اين عالم حتي خورشدادن به «گنجشك و كبك و حمام» نيز گوشزد ميشود؛ چه برسد به نيكويي نسبت به افراد بشر. خوشرويي و خوشخويي و بيان خوش جلوهاي ديگر است از مردمي و هديهاي از بهشت، اما احسان و نيكوكاريِ نابهجا زيانخيز است نظير آنكه:
اگر نيكمردي نمايد عسس
|
نيارد به شب خفتن از دزد، كس
|
در بوستان قناعت و استغنا و وارستگي اصلي است معتبر و موجب سعادت. مگر نه اين است كه بشر اسير حاجات خويش است؟ چه بسيار كسان كه به سبب نيازها و افزونطلبي خود، به پستي تن در ميدهند. به روايت قابوسنامه4 پسرِ درويشي كه براي رسيدن به پارهاي حلوا، سگِ همبازيِ خود شد و به دستور او بانگ سگ ميكرد و شبلي از ديدن او ميگريست، اگر شكم بنده نبود، بدين خواري نميافتاد. پس هر كه كم طمعتر و بينيازتر، وارستهتر و آسودهتر.
در اين كتاب مراد از قناعت، گوشهگيري و خودداري از سعي و عمل و ترك عالم نيست. در بوستان كسي كه خود را چون روباهِ شل بيفكند كه ديگران دستش را بگيرند، دغل است و نامحترم. شيري و مردانگي و دستگيري است كه ارجمند است.
كساني كه قناعت را مغاير دنياي امروز و تلاش انسان ميپندارند به مفهوم دقيق آن توجه نكردهاند. در قرن بيستم، هر روز افراد بشر در دام نيازهاي جديدي ـ ضروري و غيرضروري ـ گرفتار ميشوند و افزونطلبي به صور گوناگون، انسان را به صورت ابزار و ماشيني درآورده است براي تحصيل عايدي بيشتر و خريد و مصرف فراوانتر و پرداخت اقساط گوناگون، به سود گروهي برخوردار. شايد در چنين روزگاري، در برابر اين همه عوامل حاجتآفرين و حرصانگيز، نداي بيداري و استغنا و وارستگي اندكي اين شيوة زنگي را تعديل كند. خاصّه وقتي به ياد آوريم كه ميليونها تن از افراد بشر در همين عصر بر روي زمين گرسنه به سر ميبرند و از وسايل اولية حيات محرومند. مگر نه اين است كه كم كم برخي از اهل معني از زندگي در مهد تمدن قرن بيستم غرب ـ دل آزرده ميشوند و آرامش و آسايش را در پناه نوعي وارستگي به گمان خود در شرق ميجويند؟ گويي حق با ديزرائلي بود كه گفته است: «تمدن اروپا را حتي را با خوشبختي اشتباه ميكند».
در هر حال در بوستان مقصود از قناعت ايستادن است و استغنا در برابر دنيا، به او تسليم نشدن و مستقل و وارسته زيستن. زيرا آن كسي كه زبون طمع و نيازمنديهاست، آسان ذليل و خوار ميگردد. چنين قناعتي موجب توانگري است و بيطمعي راه رستن از بسياري ذلّتها. آنكه جز به خور و خواب و حاجت جسم و شهوت نميانديشد، طريق ددان را برگزيده است و حال آنكه آدميّت در كسب معرفت است و دريافت سرّ حق و اين فضايل، به تعبير سعدي در «انبان آز» نميگنجد.
اينجا صاحبدلي رنج تب و بيماري و تلخي مردن را بر دار و خواستن از ترشرويي ترجيح ميدهد. مردي روشنضمير تشريفِ گرانبهايي را كه در ختن به او ميبخشند، تحسين ميكند و سپاس ميدارد، ولي خرقة خويشتن را ميپوشد و به آنچه خود دارد، قانع است.
بر روي هم بينيازي و خرسندي خوشتر مينمايد از مكنت و حشمت كه انسان گرفتار طمعي باشد سيري ناپذير. به علاوه چه بسا كه در سختيها قدر نعمتهايي معلوم گردد، يا بر اثر توجّه به احوال درماندگان و رنجوران در انسان به جاي گله و شكايت، انديشه قوّت گيرد و سپاس. حتي بيش از آنكه به فكر خواستها و اميال خود باشد به نيازمندان بينديشد و كمك به ايشان.
بوستان سعدي در عين توجّه به هدفهاي معنوي از زندگيِ عملي غافل نيست. واقعبيني يكي از اصولي است كه در اين عالم مقرّر است. در داستان بت سومنات، تفكر و پيجويي و كشف حقيقت را گوشزد ميكند و ردّ عقايد سخيف بتپرستان را و در حكايتي ديگر بر مردي روستايي ميخندد كه سر خري مُرده را بر تاكِ بستان علم كرده تا به خيال خود از كشتزار دفع چشم بد كند. بنابراين همو كه قناعت را ميستود، وقتي ميگويد اگر قارون باشي، فرزند را بايد پيشه و دسترنج آموخت تا دستِ حاجت پيش كس نبَرَد، نموداري است از مشربي عملي در زندگي. گاهي نيز در لباس تمثيلات مختلف ـ مانند حكايت زغن با كركس ـ از مسايلي سخن ميرود كه از اختيار آدمي بيرون است. اين نيز جلوهاي ديگر از توجّه به واقعيّت است.
در سراسر بوستان عشق پرتوافكن است و موجب تلطيف روح و زندگي. عشقي به معني عالي و عارفانه: از خود گذشتن و به دوست پيوستن، چنانكه با وجود محبوب از هستي محبّ اثري نمانَد. كسي از مجنون پرسيد كه آيا پيامي به ليلي دارد.
بگفتا: مبر نامِ من پيشِ دوست
|
كه حيف است نام من آنجا كه اوست
|
در جهان سعدي زن مقامي دارد خاص ـ اگرچه برخي از آراء او دربارة زن، گاه مقبول نمينمايد. زنِ يكدل و پارسا و خوشمنش نه تنها همسر خود را در بهشت دارد، بلكه مردِ درويش را به بزرگيها تواند رساند. آنجا كه پاكدامني باشد و آميزگاري، در زشتي و زيبايي زن نبايد چندان نگريست، اما زنِ بيحفاظ كسي را مباد. در كانون خانواده سازگاري و گذشت و تحمّل شرط بقاي آن است.
اگر براي دگرگون كردن و اصلاح جامعهاي بايد انديشهها را دگرگون و اصلاح كرد، چگونه ميتوان جهاني از فضايل و نيكوييها پديد آورد و از پرورش فكر و تربيت مردم غفلت نمود؟ به واسطة توجّه به اين نكتة مهم است كه سعدي در بوستان يك باب را به تربيت اختصاص داده است ـ همچنان كه در گلستان. غرض تربيتِ نفس است و پيروزي بر او. به خصوص كه در نظرِ وي وجودِ آدمي «شهري است پُر نيك و بد» و انسان نبايد بگذارد سپاهِ ديو و دد ـ يعني نفسِ بهيمي ـ در آن جاي گيرد و قدرت. بديهي است هدايت يافتن محتاج استعانت از راهدانان است و پيروي از ايشان.
در جهانِ بوستان شرط است كه فرزندان را به خردمندي و پرهيزگاري بپرورند، در تعليمشان به تشويق بيش از توبيخ و تهديد بگروند، در عين حال ناز پروردشان بار نياورند، از معاشران بد برحذرشان دارند و همواره پدر و مادر ناظر احوال و رفتارشان باشند، و نيز بايد راه كسب معيشت را به آنان آموخت كه به شرافت زندگاني كنند و محتاج غير نگردند.
به علاوه در اين فصل، در تربيتِ نفس بحثها و تمثيلهاست. مثلاً در زيانِ ژاژخايي و پرگويي و فضيلت تأمّل در سخن گفتن و خويشتنداري و رازپوشي، يا مضرّت غيبت و نمونههاي گوناگون آن و نكوهشِ سخن چيني و غمّازي و امثال اينها.
در اين باب نيز سعدي به انصاف و صداقت سخن ميگويد و واقعنگري. به همين سبب شعرش نكتهآموز است و پرتأثير. مثلاً حكاياتي ميآورد در باب غيبت. بسياري از اين شواهد نمودار خودخواهيهاي مردمي است كه با عيبجويي از ديگران، خود مرتكب كاري ناشايست، يعني غيبت، ميشوند. حتي سعدي با لحني صميمي و راستگو از رفتار خود مثال ميآورد. ميگويد: در مورد جواني هنرمند و فرزانه ـ كه در سخن چالاك و در بلاغت و نحو قوي و ماهر بود، ولي حرف ابجد را درست تلفّظ نميكرد ـ به صاحبدلي گفتم: فلان كس دندانِ پيشين ندارد. وي برآشفت كه سخناني چنين بيهوده ديگر مگوي:
تو در وي همان عيب ديدي كه هست
|
ز چندان هنر چشمِ عقلت ببست
|
سعدي طبعِ آدمي را خوب ميشناسد و ميداند گروهي از مردم به هر راه كه بروي، بر تو عيب ميگيرند و كسي از دست جور زبان ايشان آسوده نيست. حتي پيغمبر اكرم از خبث ايشان نرَست، به قول سعدي:
به كوشش توان دجله را پيش بست
|
نشايد زبان بدانديش بست
|
بديهي است اين صفت در عالم سعدي زشت است و مذموم، اما در عين حال ميگويد سه كس را غيبت رواست: يكي سلطاني كه از او بر دل خلق گزند رسد، دوم بيحيايي كه خود پردة آبروي خويش ميدرد، سوم كژ ترازويي نار است خوي. سخن گفتن از اين كسان سبب ميگردد مردم ايشان را بشناسند و از آنان برحذر باشند.
بر روي هم جهاني كه سعدي در بوستان ميجويد، عالم ايمان به خداست و نيكي و صفا، راستي و پاكي، روشني و حقيقت. اين جهان براي ما آرزو و تصويري ميآفريند از عالم. چنان كه بايد باشد و در دلها اين شوق را پديد ميآورد كه در راه ساختن جهاني بهتر و انسانيتر بايد كوشيد.
مدينة فاضلة سعدي در بوستان، شاعري را نشان ميدهد كه بسيار پيشروتر از عصرِ خود بوده و چنان ميانديشيده كه خيلي از افكار او مورد قبول بشريّت در روزگار ماست. بيسبب نيست كه در قرن هجدهم، در مغرب زمين، برخي از اشعار او را از نظر مفاهيم عالي انساني بسيار ستودهاند و نيز در اروپا از وي به عنوان شاعري جهاني ياد ميكنند.
اين است سعدي و عالم فكر و آرمانهاي او. اميد آن كه نوجوانان و مردم ايران اين شاعر و نويسندة ارجمند را چنانكه بايد بشناسند.
پينوشت:
1. (1960ـ1913) Albert Camus نویسندۀ فرانسوی.
2. Einfuhlung اصطلاحی آلمانی است. در انگلیسی برای ادای این مفهوم کلمۀ Empathy را به کار میبرند؛ برای اطلاع بیشتر، رک:
Dictionary of World Literary Terms, ed. Joseph T. Shipley, London 1955, pp. 110,112-113; Herbert Read, The Meaning of Art. England 1963, p. 30.
فرخی سیستانی (بحثی در شرح احوال و روزگار و شعر او)، به قلم نویسندۀ این سطور، مشهد، 1341، ص 474ـ476.
3. رك: دكتور محمدموسي هنداوي، سعدي الشيرازي شاعر الانسانيّه، قاهره 1951، ص 273.
4. قابوسنامه، عنصرالمعالي كيكاووس، تصحيح نويسندة اين سطور، تهران، 1345، ص 261ـ262.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/31 (2792 مشاهده) [ بازگشت ] |