شيوه شخصيتپردازي در حكايات سعدي فرح نيازكار
سعدي در نگاشتههايش از نوع ادب نمايشي (Drama) بهره ميجويد. به گونهاي كه نگاشتههايش «تجسمگر رفتار عيني و واقعي جامع انسان است» كه از نهاد و يا سرشت جوهري آنانسرچشمه ميگيرد. در اين نوع نگارش، نويسنده فرصت آن را نمييابد كه به «وصف جنبههاي بيرونيبپردازد، لذا خواستار آن است كه نمايشنامه يك جامعيت زندگيمند را به صحنه آورد».1
شخصيت يكي از عناصر زيربنايي و مهم حكايات سعدي در بوستان و گلستان است. به واقع،شخصيتها، درونمايه و طرح كلي يك مجموعه به هم پيوسته هستند كه هر اثر روايتي و نمايشي را بنيانمينهند. شخصيتهاي مندرج در گلستان و بوستان در واقع تصورات و تصويرهاي خوانندگان و يا نويسندهدر آيينه حكايات هستند كه از زبان شخصيتها بيان ميشوند و در واقع هر آن چه را كه شخصيتهاي اينحكايات احساس ميكنند و ميگويند و ميانديشند، به گونهاي با ما ارتباط مييابند، چرا كه اين حكايات مسايلزندگي بشر را بيان مينمايند و در حقيقت تجلي بشريت در آيينه حكايات صورت ميپذيرد. در اين ميان گاهشخصيتهاي حكايات سعدي، حيوانات و گياهان هستند كه پيش از هر چه، براي درك معناي حكايت، بايد بهشناخت و درك شخصيت حيوانات و يا گياهان پرداخت و با آنان ارتباط برقرار كرد. در ديگر حكايتها نيز كهشخصيتها انسان ميباشند، نخستين قدم در راه درك و شناخت معاني و مضامين حكايت، درك و شناختآنهاست. در اين ميان گاه شخصيتها موجب ايجاد حادثه شده و گاه نيز حوادث شخصيتها را ميپرورند ودر نتيجه موجب تأثير و تأثر متقابل شخصيت و حوادث در خلق حكايت ميشود. اين شخصيتها در گلستانسعدي گاه علاوه بر آن كه سازنده طرح حوادث ميباشند، خود بيان كننده درونمايه خود نيز ميباشند. پس ازاين به تبيين بيشتر اين موضوع خواهيم پرداخت.
«در گلستان مردم، از هر طبقه و در هر لباس، سيرههاي گوناگون دارند و در برابر حوادث و مسايل،عكسالعملهايشان متفاوت است. اين است كه سعدي در حكايات خود اين همه اشخاص گوناگون را آفريده،اعجابانگيز و دلپذير».2
سعدي در توصيف شخصيتهاي حكايات خويش گاه به توصيف يا توضيح و شرح مستقيم از زباننويسنده يا راوي پرداخته، اعمال، رفتار و افكار و انديشه شخصيتها را به خواننده معرفي مينمايد، چنان كهدر حكايت:
«معلم كُتّابي ديدم در ديار مغرب ترشروي، تلخ گفتار، بدخوي، مردم آزار، گدا طبع ناپرهيزگار كه عيشمسلمانان به ديدن او تبه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه كردي. جمعي پسران پاكيزه و دختراندوشيزه به دست جفاي او گرفتار، نه زهره خنده و نه ياراي گفتار. گه عارض سيمين يكي را طپنچه زدي و گهساق بلورين ديگري شكنجه كردي.
القصه شنيدم كه طرفي از خباثت نفس او معلوم كردند و بزدند و براندند و مكتب او را به مصلحي دادند.پارساي سليم، نيك مرد حليم كه سخن جز به حكم ضرورت نگفتي و موجب آزار كس بر زبانش نرفتي.كودكان را هيبت استاد نخستين از سر برفت و معلم دومين را اخلاق ملكي ديدند و يك يك ديو شدند. به اعتمادحِلم او ترك علم دادند. اغلب اوقات به بازيچه فراهم نشستندي و لوح درست ناكرده در سر هم شكستندي.
استاد معلم چو بود بيآزار
|
خرسك بازند كودكان در بازار
|
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر كردم. معلم اولين را ديدم كه دل خوش كرده بودند و به جاي خويشآورده. انصاف برنجيدم و لاحول گفتم: كه ابليس را معلم ملائكه ديگر چرا كردند؟! پيرمردي ظريف جهانديدهگفت:
پادشاهي پسر به مكتب داد
|
لوح سيمينش بركنار نهاد
|
بر سر لوح او نبشته به زر
|
جور استاد به ز مهر پدر».
|
(گلستان، ص 155)
در اين حكايت، شخصيت معلم كتّابي مورد نظر، در همان ابتدا، بي هيچ تكلفي بر خواننده هويدا ميشود.شخصي ترشروي تلخ گفتار كه حضورش و كردارش نوعي آزار و اذيت براي كودكان محسوب ميشود، امادر نهايت همين شخصيت و ويژگيها و خصايصش از جانب «پير» مورد تأييد قرار ميگيرد چرا كه اينشخصيت داراي توانمنديها و ويژگيهايي است كه بدان پرداخته نشده، اما در پايان حكايت ناخودآگاه به ذهنما نفوذ مينمايد.
گاه نيز سعدي در توصيف شخصيتها از زبان يكي از شخصيتهاي فرعي به شرح و بيان رفتار و احوالو اعمال و افكار ديگر شخصيتها ميپردازد:
«سالي از بلخ باميانم سفر بود و راه از حراميان پر خطر. جواني به بدرقه همراه من شد، سپر باز،چرخانداز، سلحشور بيش زور كه به ده مرد توانا كمان او زه كردندي و زورآورانِ روي زمين، پشت او بر زميننياوردندي. وليكن چنان كه داني متنعم بود و سايه پرورده، نه جهان ديده و سفر كرده. رعد كوس دلاوران بهگوشش نرسيده و برق شمشير سواران نديده:
نيفتاده بر دست دشمن اسير
|
به گِردش نباريده باران تير
|
اتفاقاً من و اين جوان هر دو در پي هم دوان، هرآن ديوار قديمش كه پيش آمدي به قوت بازو بيفكندي و هردرخت عظيم كه ديدي، به زور سر پنجه بركندي و تفاخر كنان گفتي:
پيل كو؟ تا كتف و بازوي گردان بيند
|
شير كو؟ تا كف و سرپنجه مردان بيند
|
ما در اين حالت كه دو هندو از پس سنگي سر برآوردند و قصد قتال ما كردند، به دست يكي چوبي و دربغل آن ديگر كلوخ كوبي، جوان را گفتم: چه پايي؟
بيار آن چه داري ز مردي و زور
|
كه دشمن به پاي خود آمد به گور
|
تير و كمان را ديدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان.
نه هركه موي شكافد به تير جوشن خاي
|
به روز حمله جنگ آوران بدارد پاي
|
چاره جز آن نديديم كه رخت و سلاح و جامهها رها كرديم و جان به سلامت بياورديم.
به كارهاي گران مرد كارديده فرست
|
كه شير شرزه درآرد به زير خَم كمند
|
جوان اگرچه قوي يال و پيلتن باشد
|
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند
|
نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است
|
چنان كه مسئله شرع پيش دانشمند».
|
(گلستان، ص 162)
در اين حكايت سعدي خود يكي از شخصيتهاي حضور يافته در حكايت است كه به توصيف افكار وكردار جوان سپر باز چرخانداز ميپردازد.
گاه نيز در توصيف شخصيتها به توصيف مستقيم از زبان شخصيت اصلي پرداخته و اعمال و افكار وانديشه وي را شرح ميدهد:
«ياد دارم كه در ايام طفوليت متعبد بودمي و شبخيز و مولع زهد و پرهيز. شبي در خدمت پدر ـ رحمهاللهعليه ـ نشسته بودم و همه شب ديده بر هم نبسته و مصحف عزيز بر كنار گرفته و طايفهاي گرد ما خفته. پدر راگفتم: از اينان يكي سر بر نميدارد كه دوگانيي بگزارد؟ چنان خواب غفلت بردهاند كه گويي نخفتهاند كهمردهاند. گفت: جان پدر تو نيز اگر بخفتي، به از آن كه در پوستين خلق افتي.
نبيند مدعي جز خويشتن را
|
كه دارد پرده پندار در پيش
|
گرت چشم خدا بيني ببخشند
|
نبيني هيچكس عاجزتر از خويش»
|
(گلستان، ص 74)
چنان كه مشاهده ميشود در اين حكايت، قهرمان اصلي، خود به توصيف حالات خويش پرداخته است.
گاه نيز از طريق اعمال و رفتار شخصيتها به معرفي آنان پرداخته و تنها به توصيف اعمال آنانميپردازد و از اين طريق در آيينه اعمال و رفتار، شخصيت او را به خواننده معرفي مينمايد:
«زاهدي مهمان پادشاهي بود. چون به طعام بنشستند، كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نمازبرخاستند، بيش از آن كرد كه عادت او، تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كنند.
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي
|
كاين ره كه تو ميروي به تركستان است
|
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولي كند. پسري صاحب فراست داشت، گفت: اي پدر باري بهمجلس سلطان در طعام نخوردي؟ گفت: در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد. گفت: نماز را هم قضا كنكه چيزي نكردي كه به كار آيد.
اي هنرها گرفته بر كف دست
|
عيبها برگرفته زير بغل
|
تا چه خواهي خريدن اي مغرور
|
روز درماندگي به سيم دغل»
|
(گلستان، ص 73)
شخصيت اين حكايت، پارسايي است كه تنها از سر تزوير و ريا به حفظ مقام و شخصيت خويشميپردازد و سعدي هنرمندانه، بيارجاع مستقيم به شخصيت زاهد، به توصيف كردارهاي وي ميپردازد وشخصيت مزوّرانه وي را آشكار ميسازد.
سعدي گاه در لابهلاي حكايات خويش با ارايه احساسات و انديشههاي دروني شخصيت و نيز گفتگويدروني وي با خويش به توصيف غير مستقيم شخصيت وي ميپردازد چنان كه در حكايت
«عابدي را پادشاهي طلب كرد. انديشيد كه داروي بخورم تا ضعيف شوم مگر اعتقادي كه دارد در حق من،زيادت كند. آوردهاند كه داروي قاتل بخورد و بمرد.
آن كه چون پسته ديدمش همه مغز
|
پوست بر پوست بود همچو پياز
|
پارسايانِ روي در مخلوق
|
پشت بر قبله ميكنند نماز
|
چون بنده خداي خويش خواند
|
بايد كه به جز خدا نداند».
|
(گلستان، ص 79)
سعدي در توصيف شخصيتهاي حكاياتش از صفات گوناگوني بهره ميجويد و با نسبت دادن آن صفاتبه هر شخصيت، به توصيف او ميپردازد و او را به ذهن خواننده نزديك مينمايد. گاه نيز در توصيفات خويشبه ذكر صفات ظاهري و جسماني شخصيت پرداخته، او را معرفي مينمايد، چنان كه در حكايت جوان سپر باز،چرخانداز، سلحشور، بيش زور.
گاه نيز با بيان شغل و حرفه شخصيت، به توصيف وي ميپردازد. در اين ميان با حرفههايي چون: قاضيهمدان، بيطار، داور، فقيه، دانشمند متكلم، نعل بند پسر، معلم، اديب، دهقان، حرامي، استاد كشتي، مشت زن،شاعر منجم، خطيب، موذن، ملاح، شتربان، حاكم، مطرب، طبيب، بقال، خاركن، صياد و... روبهروييم.
هم چنين گاه در توصيفات خويش با بيان وضعيت اجتماعي و طبقاتي افراد به شرح و توصيف شخصيتمورد نظر پرداخته، آن را به خواننده خويش معرفي مينمايد:
«ملك زادهاي گنج فراوان از پدر ميراث يافت. دست كرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بيدريغ برسپاه و رعيت بريخت:
نياسايد مشام از طبله عود
|
بر آتش نِهْ كه چون عنبر ببويد
|
بزرگي بايدت بخشندگي كن
|
كه دانه تا نيفشاني نرويد
|
يكي از جلساي بيتدبير نصيحتش آغاز كرد كه ملوك پيشين مر اين نعمت را به سعي اندوختهاند و برايمصلحتي نهاده. دست از اين حركت كوتاه كن كه واقعهها در پيش است و دشمنان از پس، نبايد كه وقت حاجتفرو ماني.
اگر گنجي كني بر عاميان بخش
|
رسد هر كدخدايي را برنجي
|
چرا نستاني از هر يك جوي سيم
|
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجي
|
ملك روي از اين سخن به هم آورد و مر او را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالي مالك اين مملكتگردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان كه نگاه دارم:
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
|
نوشينروان نمرد كه نام نكو گذاشت».
|
(گلستان، ص 55)
بدين ترتيب با شخصيت ملكزاده، ملوك پيشين و جليس بيتدبير روبهرو شده، براساس گفتار وانديشهها و كردارشان به شخصيت آنان پي ميبريم.
درويش، خرقه پوش، خواهنده مغربي، گدا، مرد برهنه، اسير، بنده، غلام، كنيزك، پادشاه، وزير، ملكزاده،پادشاه زاده، بزرگان، توانگر و... ديگر قشرهاي اجتماعي عصر سعدي ميباشند كه هر يك بنا بر جهان بينيخويش به رفتاري دست مييازند يا به گفتاري مينشينند كه در مجموع بيانگر روحيات آنان و شخصيتهايآنان ميباشد.
در لابهلاي توصيفات شخصيتهاي حكايات سعدي، گاه وضعيت فرهنگي آنان به عنوان يك ارزش خاصشخصيت مورد توجه و تكيه قرار گرفته و نسبت به وضعيت فرهنگي آنان سنجيده و ارزش گذاري ميشوند،شخصيتهايي چون: اهل تحقيق، پير طريقت، شيخ، صاحبدل، صالح، پارسا، شوريده، رند، حكيم و...
«حكيمي را پرسيدند: از سخاوت و شجاعت كدام بهتر است؟ گفت: آن كه را سخاوت است، به شجاعتحاجت نيست.
نماند حاتم طايي وليك تا به ابد
|
بماند نام بلندش به نيكويي مشهور
|
زكوه مال به در كن كه فضله رز را
|
چو باغبان بزند، بيشتر دهد انگور
|
نبشته است بر گور بهرام گور
|
كه دست كرم به ز بازوي زور».
|
(گلستان، ص 98)
در واقع به واسطه ارزش اين نوع شخصيتهاي اجتماعي است كه ميتوان پيرامون ارزشهاي اخلاقي،بايدها و نبايدهاي اجتماعي به قضاوت نشست و داوري كرد.
خلق و خوي شخصيتها يكي ديگر از ويژگيهاي بارز است كه سعدي در توصيف شخصيتهايش ازآنان ياري ميجويد:
«مالداري را شنيدم كه به بخل چنان معروف بود كه حاتم طايي در كرم. ظاهر حالش به نعمت دنيا آراستهو خست نفس جبلي در وي هم چنان متمكن، تا به جايي كه ناني به جاني از دست ندادي و گربه بوهريره را بهلقمهاي ننواختي و سگ اصحاب الكهف را استخواني نينداختي. فيالجمله خانه او را كس نديدي در گشاده وسفره او را سرگشاده.
درويش به جز بوي طعامش نشنيدي
|
مرغ از پَس نان خوردن او ريزه نچيدي
|
شنيدم كه به درياي مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خيال فرعوني در سر حَتي اِذا أدْرَكَهُ الَغَرق، باديمخالف كشتي برآمد
با طبع ملولت چه كند هر كه نسازد
|
شُرطه همه وقتي نبود لايق كشتي
|
دست دعا برآورد و فرياد بيفايده خواندن گرفت: و اِذا رَكِبُوا فِي الفلكِ دَعَوُ اللهَ مخلِصينَ لَهُ الدّين.
دست تضرع چه سود؟ بنده محتاج را
|
وقت دعا بر خداي، وقت كرم در بغل
|
***
از زر و سيم راحتي برسان
|
خويشتن هم تمتعي برگير
|
وآن گه اين خانه كز تو خواهد ماند
|
خشتي از سيم و خشتي از زر گير
|
آوردهاند كه در مصر اقارب درويش داشت، به بقيت مال او توانگر شدند و جامههاي كهن به مرگ اوبدريدند و خز و دمياطي بريدند. هم در آن هفته يكي را ديدم از ايشان بر باد پايي روان، غلامي در پي دوان.
وه كه گر مرده باز گرديدي
|
به ميان قبيله و پيوند
|
ردّ ميراث سختتر بودي
|
وارثان را ز مرگ خويشاوند
|
به سابقه معرفتي كه ميان ما بود آستينش گرفتم و گفتم:
بخور اي نيك سيرت سره مرد
|
كان نگون بخت گرد كرد و نخورد».
|
(گلستان، ص 18)
كه از اين طريق خسّت شخصيت اين مالدار و افرادي از طبقه وي يا هم انديشاني چون وي را معرفي نمودهاست.
در حكايتي نيز نقطه مقابل اين شخصيت را چنين معرفي ميكند:
«حاتم طايي را گفتند: از تو بزرگ همتتر در جهان ديدهاي يا شنيدهاي؟ گفت: بلي، روزي چهل شتر قربانكرده بودم امراي عرب را. پس به گوشه صحرايي به حاجتي برون رفته بودم، خار كني را ديدم پشته فراهمآورده. گفتمش: به مهماني حاتم چرا نروي كه خلقي بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر كه نان از عمل خويش خورد
|
منت حاتم طايي نبرد
|
من او را به همت و جوانمردي از خود برتر ديدم». (گلستان، ص 105)
سعدي گاه نيز در معرفي شخصيتها به جنسيت آنان توجه داشته و با توجه بدين نكته به توصيف آنانميپردازد؛ همانند توصيفاتي كه پيرامون كنيزك، دختر، مادر، مادرزن، فقيره درويش، زن جوان، پير زن، زنصاحب جمال، پسر، پدر و غلام ميآورد. گاه نيز با بيان ارزشهاي اخلاقي و زيبا انديشيهاي يك شخصيت بهمعرفي وي ميپردازد چنان كه:
«بازرگاني را شنيدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتكار. شبي در جزيره كيش مرا بهحجره خويش در آورد. همه شب نيارميد از سخنهاي پريشان گفتن كه فلان انبازم به تركستان و فلانبضاعت به هندوستان است و اين قباله فلان زمين است و فلان چيز را فلان ضمين. گاه گفتي خاطر اسكندريهدارم كه هوايي خوش است، باز گفتي نه كه درياي مغرب مشوش است، سعديا سفري ديگرم در پيش است اگرآن كرده شود، بقيت عمر خويش به گوشهاي بنشينم. گفتم: آن كدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسي خواهمبردن به چين كه شنيدم قيمتي عظيم دارد و از آن جا كاسه چيني به روم آرم و ديباي رومي به هند و فولادهندي به حلب و آبگينه حلبي به يمن و برد يماني به پارس و زان پس ترك تجارت كنم و به دكاني بنشينم.انصاف از اين ماخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند. گفت: اي سعدي تو هم سخني بگوي از آنهاكه ديدهاي و شنيده. گفتم:
آن شنيدستي كه در اقصاي غور
|
بار سالاري بيفتاد از ستور
|
گفت چشم تنگ دنيا دوست را
|
يا قناعت پُر كند يا خاك گور
|
(گلستان، ص 109)
گاه نيز در قالب توصيفات و بيان حكايات خويش اعتقادات ديني شخصيتها را باز مينمايد و از اين راه،شخصيت آنان را محك ميزند:
«يكي از پادشاهان پارسايي را ديد. گفت: هيچت از ما ياد آيد؟ گفت: بلي وقتي كه خدا را فراموش ميكنم.
هر سو دود آن كش زبر خويش براند
|
و آن را كه بخواند به درِ كس ندواند»
|
(گلستان، ص 78)
گاه نيز اهليت و نژاد شخصيتها مورد توجه قرار گرفته است، چنان كه آنان را با قيد عرب، مغربي،پارسي، رومي، چيني، هندو، تاتار و يوناني ميخواند.
«اسكندر رومي را پرسيدند ديار مشرق و مغرب به چه گرفتي كه ملوك پيشين را خزاين و عمر و ملك ولشكر بيش از آني بوده است و ايشان را چنين فتحي ميسر نشده؟ گفتا: به عون خداي عزوجل هر مملكتي را كهگرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز به نكويي نبردم
بزرگش نخوانند اهل خرد
|
كه نام بزرگان به زشتي برد».
|
گاه نيز با بيان حالات عاطفي و احساسات به بررسي ويژگيهاي شخصيتي و اخلاقي شخصيت موردنظر خويش در حكايت پرداخته و در نهايت نوع نگرش آن شخصيت را با توجه به حالات درونياش ارايهمينمايد. نگرشي هم چون نگرش بياعتنا و بيتوجه شخص نسبت به افراد و ديگر وقايع اجتماعي.
«دانشمندي را ديدم به كسي مبتلا شده و رازش بر ملا افتاده. جور فراوان بردي و تحمل بيكران كردي.باري به لطافتش گفتم: دانم كه تو را در مودّت اين منظور علتي و بناي محبت بر زلّتي نيست، با وجود چنينمعني لايق قدر علما نباشد خود را متهم گردانيدن و جور بيادبان بردن. گفت: اي يار! دست عتاب از دامنروزگارم بدار. بارها در اين مصلحت كه تو بيني، انديشه كردم و صبر بر جفاي او سهلتر آيد همي كه صبر ازديدن او و حكما گويند: دل بر مجاهده نهادن آسانتر است كه چشم از مشاهده برگرفتن.
هر كه بي او به سر نشايد برد
|
گر جفايي كند ببايد برد
|
روزي از دست گفتمش: زنهار!
|
چند از آن روز گفتم: استغفار
|
نكند دوست زينهار از دوست
|
دل نهادم بر آن چه خاطر اوست
|
گر به لطفم به نزد خود خواند
|
ور به قهرم براند او داند».
|
(گلستان، ص 133)
شخصيتهاي توصيف شده در حكايات سعدي در قالبهاي گوناگوني نمود مييابند. گاه اين شخصيتهادر قالب شخصيتهاي خاص تاريخي تجلي مييابند. شخصيتهايي كه معمولاً جهانبيني و ايدئولوژي آنانبا ذهن خواننده آشناست. شخصيتهايي چون پيامبر، موسي، عيسي، سلطان محمود، بزرگمهر، ابوهريره،جالينوس، لقمان، سحبان وائل، اياز، حسن ميمندي، ليلي و مجنون، هرمز، انوشيروان، ذوالنون مصري،عبدالقادر گيلاني، ابوالفرج بن جوزي، حاتم طايي، پسر هارون الرشيد، اسكندر و...
تو را سد يأجوج كفر از زر است
|
نه رويين چو ديوار اسكندر است
|
(بوستان، ص 207)
گر او پيش دستي كند غم مدار
|
ور افراسياب است، مغزش برآر
|
(بوستان، ص 249)
شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد
|
ز گرمابه آمد برون بايزيد
|
(بوستان، ص 298)
گاه اين شخصيتها، شخصيتهاي كلي بوده و هيچ توصيف خاصي نداشته كه با ذهن خواننده آشناباشند، شخصيتهايي چون: جوانان، پيران، كودكان، پدر، مادر، برادر، دوست، رفيق، يار، رعيت و پادشاه.
جوان سر از كبر و پندار مست
|
چو پيران به كنج عبادت نشست
|
(بوستان، ص 305)
غالب حكايات سعدي را قهرماناني تشكيل ميدهند كه از نوع شخصيتهاي كلي بوده و از اين منظر موردتوجه ميباشند و از آن جا كه سعدي ميتواند با قهرمان ساختن شخصيتهاي كلي، تمامي افراد جامعه واقشار اجتماع را مخاطب خويش قرار دهد، در اكثر موارد از پرداختن به شخصيت خاصي امتناع ورزيده و درقالب كلي به بيان مقصود خويش ميپردازد. گاه نيز در توصيف اين شخصيتها از ضماير مبهم استفادهنموده، به معرفي آنان ميپردازد كه بيشك اين امر نيز از قاعده توجه دادن تمامي قشرها به مقصود نويسندهو جلب توجه و تأمل همگي آنان، پيروي مينمايد. حكاياتي كه در برگيرنده عباراتي چون: كسي...، فلان...،ديگر...، مردم... و يكي... ميباشد.
گاه نيز اين شخصيتها در قالب گل و گياه نمود يافته و تجلي مييابند:
ديدم گل تازه چند دسته
|
بر گنبدي از گياه بسته
|
(گلستان، ص 97)
حيوانات نيز به گونه تمثيلي و نمادين در حكايات سعدي به جاي شخصيتها نشسته، ايفاي نقش ميكنندكه اين قالب حكايت و شخصيتپردازي را در بوستان بيشتر ميتوان يافت:
«سيه گوش را گفتند: تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد؟ گفت: تا فضله صيدش ميخورموز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني ميكنم. گفتندش: اكنون كه به ظلّ حمايتش در آمدي و به شكرنعمتش اعتراف كردي، چرا نزديكتر نيايي تا به حلقه خاصانت در آرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
|
اگر يك دم در او افتد بسوزد
|
افتد كه نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد كه سر برود و حكما گفتهاند: از تلوّن طبع پادشاهان برحذر بايد بودن كه وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آوردهاند كه ظرافت بسياركردن هنر نديمان است و عيب حكيمان
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
|
بازي و ظرافت به نديمان بگذار».
|
(گلستان، ص 50)
طوطي و زاغ، ماهي، هزارپا و كژدم، كلاغ خبرچين و جغد دانا نيز از حيواناتي هستند كه ميتوان آنان را بهعنوان نمادهاي مختلف در آثار سعدي سراغ گرفت چنان كه اغلب طوطي نمادي از انسان آگاه است و زاغنمادي از انسان نادان.
گاه نيز اشياي بيجان به جاي شخصيت حكايتهاي سعدي مينشينند:
اين حكايت شنو كه در بغداد
|
رايت و پرده را خلاف افتاد...
|
(گلستان، ص 94)
بهره جستن از شخصيتهاي تمثيلي در واقع گريز از مسايلي است كه در فضاي سياسي و اجتماعيعصر سعدي حاكم است، چرا كه به واقع شخصيتهاي تمثيلي نقش انسانهايي را بازي و ايفا ميكنند كه دراجتماع حضور دارند، اما به جهت شرايط حاكم نميتوان به صراحت از آنان نام برد. هم چنين در تمثيلميتوان حكمِ صادره و يا نتيجه به دست آمده رابه عموم تعميم داد. سعدي با ظرافت خويش از اين فن بهرهجسته است.
شخصيتهاي گلستان سعدي اغلب يك بُعدي و ساده هستند چرا كه اين شخصيتها تنها در بُعد موردنياز تبيين حكايات و درونمايه آن حكايات مورد توجه قرار ميگيرند و به ديگر زواياي فكري و عملي آنانپرداخته نميشود.
شخصيتهاي نوعي حكايات سعدي گروه يا قشري از روشنفكران و آزادگان و افراد دوران سعدي هستندكه جهان بيني روشنفكري دوران وي را منعكس ميكنند. شخصيتهايي همچون حكيمان، صاحبدلان،عارفان، اهل تحقيق، پير طريقت، مشايخ، صالحان، شوريدگان و پارسايان. گروه دوم از شخصيتهاي نوعياين حكايات، انسانهايي با شخصيت منفي هستند چون عابد، زاهد، متعبد، صوفي و... كه خصايص منفي عصرسعدي را منعكس ميكنند.
«دزدي به خانه پارسايي آمد، چندان كه جُست چيزي نيافت. دل تنگ شد. پارسا خبر شد. گليمي كه بر آنخفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداي
|
دل دشمنان را نكردند تنگ
|
تو را كي ميسر شود اين مقام
|
كه با دوستانت خلاف است و جنگ
|
مودّت اهل صفا چه در روي و چه در قفا، نه چنان كز پَسَت عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.
در برابر چو گوسپند سليم
|
در قفا، همچو گرگ مردم خوار
|
هركه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
|
بيگمان عيب تو پيش دگران خواهد برد».
|
(گلستان، ص 71)
گاه شخصيتهاي حكايات، شخصيتهايي ايستا و غير منفعل هستند به گونهاي كه وقايع و حوادث هيچتأثيري بر آنان نگذاشته، آنان نيز بر اين وقايع و حوادث هيچ تأثيري نميگذارند:
«شنيدم كه صيادي ضعيف را ماهي قوي به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت، ماهي بر او غالب آمد ودام از دستش در ربود و برفت.
شد غلامي كه آب جوي آرد
|
آب جوي آمد و غلام ببرد
|
دام هر بار ماهي آوردي
|
ماهي اين بار رفت و دام ببرد
|
ديگر صيادان دريغ خوردند و ملامتش كردند كه چنين صيدي در دامت افتاد و ندانستي نگاه داشتن؟ گفت:اي برادران چه توان كردن مرا، روزي نبود و ماهي را هم چنان روزي مانده بود. صياد بيروزي در دجله نگيردو ماهي بياجل بر خشك نميرد». (گلستان، ص 111)
اما گاهي نيز اين شخصيتها بر حسب شرايط زماني و مكاني و نيز شرايط خاص اجتماعي از جهتانديشه، فكر و نيز كردار و اعمال تغيير حالت داده، به گونهاي ديگر تبديل ميشوند:
«يكي از متعبدان در بيشه زندگاني كردي و برگ درختان خوردي. پادشاهي به حكم زيارت به نزديك ويرفت و گفت: اگر مصلحت بيني به شهر اندر براي تو مقامي بسازم كه فراغ عبادت از اين به دست دهد و ديگرانهم به بركت انفاس شما مستفيذ گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا كنند. زاهد را اين سخن قبول نيامد و رويبرتافت. يكي از وزيران گفتش: پاس خاطر ملك را روا باشد كه چند روزي به شهر اندر آيي و كيفيت مكانمعلوم كني. پس اگر صفاي وقت عزيزان را از صحبت اغيار كدورتي باشد اختيار باقي است. آوردهاند كه عابدبه شهر اندر آمد و بستان سراي خاص ملك را بدو پرداختند. مقامي دلگشاي روان آساي... ملك در حالكنيزكي خوبروي پيش فرستاد... هم چنين در عقبش غلامي بديعالجمال لطيفالاعتدال...
عابد طعامهاي لذيذ خوردن گرفت و كسوتهاي لطيف پوشيدن و از فواكه و مشموم و حلاوات تمتع يافتنو در جمال غلام و كنيزك نظر كردن و خردمندان گفتهاند: زلف خوبان زنجير پاي عقل است و دام مرغ زيرك.
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش
|
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامي
|
فيالجمله دولت وقتِ مجموع، به روز زوال آمد... بار ديگر ملك به ديدن او رغبت كرد. عابد را ديد از هيأتنخستين بگرديده و سرخ و سپيد برآمده و فربه شده و بر بالش ديبا تكيه زده و غلام پري پيكر به مروحهطاوسي بالاي سر ايستاده. بر سلامت حالش شادماني كرد و از هر دري سخن گفتند تا ملك به انجام سخنگفت. چنين كه من اين هر دو طايفه را دوست دارم در جهان كس ندارد يكي علما و ديگر زهاد را. وزير فيلسوفجهانديده حاذق كه با او بود گفت: اي خداوند شرط دوستي آن است كه با هر طايفه نكويي كني. عالمان را زربده تا ديگر بخوانند و زاهدان را چيزي مده تا زاهد بمانند». (گلستان، ص 89)
در برخي از حكايات به منظور تميز دادن شخصيت برتر حكايت و نيز تأييد و تصويب راي و انديشهصائب آن، سعدي به خلق شخصيتهايي متضاد دست مييازد. او سعي ميكند اين دو شخصيت متضاد راروبهروي هم قرار دهد، آنان را به مناظره و رويايي بكشاند تا از اين طريق، به قضاوت كلي نشسته، حكمصحيح و رأي صائب را به گونه برجستهاي عنوان نمايد:
«يكي از علماي معتبر را مناظره افتاد با يكي از ملاحده ـ لَعَنهُم الله عَلي حِدَه ـ و به حجت با او بس نيامد.سپر بينداخت و برگشت. كسي گفتش: تو را با چندين فضل و ادب كه داري، با بيديني حجت نماند؟ گفت: علممن قرآن است و حديث و گفتار مشايخ و او بدينها معتقد نيست و نميشنود. مرا شنيدن كفر او به چه كارميآيد.
آن كس كه به قرآن و خبر ز او نرهي آن است جوابش كه جوابش ندهي».
(گلستان، ص 122)
چنان كه پيش از اين نيز متذكر شديم، سعدي در نگاشتههاي خويش گاه اول شخص است به گونهاي كهبيواسطه وارد حكايت ميشود و هر كجا نيز كه ضرورت ايجاد نمايد، به پند و اندرز و گاه صدور حكم ونتيجهگيري ميپردازد چنان كه:
«يكي از رفيقان شكايت روزگار نامساعد به نزد من آورد كه كفاف اندك دارم و عيال بسيار و طاقت بارفاقه نميآرم و بارها در دلم آمد كه به اقليمي ديگر نقل كنم تا در هر آن صورت كه زندگاني كرده شود، كسي رابر نيك و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم كه به طعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروّت حملكنند و گويند:
مبين كه بي حميّت را كه هرگز
|
نخواهد ديد روي نيكبختي
|
كه آساني گزيند خويشتن را
|
زن و فرزند بگذارد به سختي
|
و در علم محاسبت چنان كه معلوم است، چيزي دانم وگر به جاه شما جهتي معين شود كه موجب جمعيتخاطر باشد، بقيت عمر از عهده شكر آن نعمت برون آمدن، نتوانم. گفتم: عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد؛اميد و بيم. يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن.
كس نيايد به خانه درويش
|
كه خراج زمين و باغ بده
|
يا به تشويش و غصه راضي باش
|
يا جگربند پيش زاغ بنه
|
گفت: اين مناسب حال من نگفتي و جواب سؤال من نياوردي، نشنيدهاي كه هر كه خيانت ورزد پشتش ازحساب بلرزد.
راستي موجب رضاي خداست
|
كس نديدم كه گم شد از ره راست
|
و حكما گويند: چار كس از چار كس به جان برنجند؛ حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غمّاز وروسبي از محتسب و آن را كه حساب پاك است، از محاسب چه باك است؟
مكن فراخ روي در عمل اگر خواهي
|
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
|
تو پاك باش و مدار از كس اي برادر باك
|
زنند جامه ناپاك گازُران بر سنگ
|
گفتم حكايت آن روباه مناسب حال تو است كه...» (گلستان، ص 51)
سعدي در طرف ديگر اين حكايت انساني را توصيف مينمايد كه به جهت «روزگار نامساعد»، «طاقتبارفاقه» ندارد و در انديشه ترك ديار خويش است تا ديگران از «نيك و بد» وي اطلاعي نداشته باشند.
حكايتِ «مردم آزاري را حكايت كنند كه سنگي بر سر صالحي زد. درويش را مجال انتقام نبود. سنگ رانگاه همي داشت تا زماني كه ملك را بر آن لشكري خشم آمد و در چاه كرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرشكوفت. گفتا: تو كيستي و مرا اين سنگ چرا زدي؟ گفت: من فلانم و اين همان سنگ است كه در فلان تاريخ برسرمن زدي. گفت: چندين روزگار كجا بودي؟ گفت: از جاهت انديشه همي كردم، اكنون كه در چاهت ديده،فرصت غنيمت دانستم». (گلستان، ص 57) متشكل از دو شخصيت است كه از نظر كنش متضادند؛ شخصيتمردم آزار و شخصيت انسان صالح. سعدي با خلق اين دو شخصيت ميكوشد تا پيام خويش را عنوان نمايد.پاد افره بدي، بدي است كه آدميان را درمييابد، فرقي نميكند كه اين شخص حاكم باشد يا درويش.
سعدي در قالب حكايتهاي خويش و با تصوير شخصيتهاي گوناگون، خصايص اخلاقي و ويژگيهايفردي آنان را ترسيم مينمايد. شخصيتهايي كه با توجه به ويژگيهايشان در برابر امور مختلف كنشهايياز خود نشان ميدهند. اين كنشها در واقع بيانگر همان خصايص اخلاقي، منش و جهانبيني آنهاست. اينكنشها گاه مذموم و ناپسند است، گاه نيز از جانب كساني روي ميدهد كه در رأس امورند، چنان كه در حكايت«پادشاه و كنيزك» بيتدبيري و ناداني پادشاه، آشكارا ترسيم شده است.
گاه سعدي و انديشهاش در قالب شخصيتهاي گوناگون ظهور يافته تا راهكارهاي نهادينهاي را ارايهنمايند، راهكارهايي كه در اين حكايت و ديگر مضامين مشابه به كار آيد. در اين داستان نيز سعدي در قالب«وزير نيك محضر» روي مينمايد:
تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسيد
|
تو مپندار كه از پيل دمان انديشد
|
(گلستان، ص 69)
در غالب حكايات سعدي، اغلب دو قطب مخالف روبه روي يكديگر قرار ميگيرند تا به مدد تعارض انديشهو كنش آنان، سعدي بتواند به عنوان حكيمي ناصح و عاقبتانديشي دقيق، به حل و فصل مسايل پرداخته و ازپيش چشم غفلت زدگان پرده بردارد، در حكايت شاه و درويش نيز چنين نموده است:
«پادشاهي به ديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد. يكي زان ميان به فراست به جاي آورد و گفت: ايملك ما در اين دنيا به جيش از تو كمتريم و به عيش خوشتر و به مرگ برابر و به قيامت بهتر». (گلستان، ص96)
پس از آن در ادامه به توصيف ويژگيهاي مسلم و حقيقي دراويش ميپردازد تا از اين طريق درويشان ودرويش نمايان را از يكديگر فرق بنهد. او با سالوس و تزوير و ريا مخالف است و از آن جا كه در عصر ويتلبيس بس رايج است، او به توصيف سيماي واقعي شخصيتهاي گوناگون ميپردازد: «ظاهر درويشي جامهژنده است و موي سترده و حقيقت آن دل زنده و نفس مرده... طريق درويشان ذكر است و شكر و خدمت وطاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توكل و تسليم و تحمل. هر كه بدين صفتها كه گفتم موصوف است، بهحقيقت درويش است و گر در قيامت، اما هرزه گردي بينماز هواپرست هوسباز كه روزها به شب آرد، در بندشهوت و شبها روز كند در خواب غفلت و بخورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد، رند است و گردر عباست». (گلستان، ص 96)
او ضمن آن كه صفات بارز هر دو شخصيت را به نيكي معرفي نموده كه اين امر نيز خود سرچشمه از علمو بينش وي نسبت به طبقات گوناگون اجتماعي ميگيرد، درويش راستين را توأم با ذكر، خدمت و طاعت وايثار و قناعت و توحيد و توكل و تسليم و تحمل معرفي نموده و شاه را با عيش و نوش و خوشي و بهي و غفلتو بيتوجهي به تصوير ميكشد.
هم چنين در حكايت «يكي را از ملوك مدّت عمر سپري شد. قايم مقامي نداشت. وصيت كرد كه بامداداننخستين كسي كه از در شهر اندر آيد، تاج شاهي بر سر وي نهند و تفويض مملكت بدو كنند. اتفاقاً اول كسي كهدرآمد، گدايي بود، همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته. اركان دولت و اعيان حضرت وصيت ملك به جايآوردند و تسليم مفاتيح قلاع و خزاين بدو كردند و مدتي ملك راند تا بعضي امراي دولت گردن از طاعت اوبپيچانيدند و ملوك از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشكر آراستن.
فيالجمله سپاه و رعيت به هم برآمدند و برخي طرف بلاد از قبض تصرف او به در رفت. درويش از اينواقعه خسته خاطر همي بود. تا يكي از دوستان قديمياش كه در حالت درويشي قرين بود، از سفري باز آمد ودر چنان مرتبه ديدش. گفت: منّت خداي را عزوجّل كه گلت از خار برآمد و خار از پاي به درآمد و بخت بلندترهبري كرد و اقبال و سعادت ياوري تا بدين پايه رسيدي، انَّ مَعالعسرِ يُسرا.
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيد
|
درخت وقت برهنه است و وقت پوشيده
|
گفت: اي يار عزيز تعزيتم كن كه جاي تهنيت نيست. آن گه كه تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويشجهاني...». (گلستان، ص 85)
سعدي گدايي را با همه فاقه و تنگدستي بر ملك شاهي مينشاند و پس از آن كه او را دچار بلايا و مصايبمملكتداري هم چون، سرپيچي امراي دولت، به هم برآمدن سپاه و رعيت و به در رفتن برخي از طرف بلاد ازقبض متصرف كرد، او را راهي وادي قناعت نموده، بر آن ميدارد كه پيش از اين «غم ناني داشتم و امروزتشويش جهاني».
او در اين داستان شخصيت گدا را به شاهي ميرساند تا يكي از روياهاي هميشگي اين طبقه را به حقيقترسانيده، اما او را به بلاياي گوناگون دچار مينمايد تا حقيقت امر را متذكر شود و از اين طريق ميكوشد تا همسنگيني مسئوليت حكومت را به شاهان يادآوري نمايد و هم تنگدستان را به قناعت از فاقه خويش فرا خواند.
از آن جا كه شيوه سعدي براي تأثير بيشتر كلامش بهره جستن از شخصيتهاي تاريخي، نيمه تاريخي واسطورهاي است، در قالب كلماتي پندآموز از زبان آنها به طرح نيات خويش ميپردازد:
چو دشمن خر روستايي برد
|
ملك باج و ده يك چرا ميخورد؟
|
مخالف خرش برد و سلطان خراج
|
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
|
شنيدم كه جمشيد فرخ سرشت
|
به سرچشمهاي بر به سنگي نوشت
|
بر اين چشمه چون ما بسي دم زدند
|
برفتند چون چشم بر هم زدند
|
گرفتيم عالم به مردي و زور
|
وليكن نبرديم با خود به گور
|
(بوستان، ص 222)
پينوشت:
1. سلسله موي دوست، ص 406.
2. انواع ادبي، ص 35.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (2217 مشاهده) [ بازگشت ] |