نظري به طنز سعدي بهاءالدين خرمشاهي
اشاره
در دوم ارديبهشت ماه 1383 به دعوت مدير فرهنگپرور و كوشاي بنياد فارسشناسي، با آن كه ترس و اكراه عميق بيمارگونه از سفر (Traval phobia) دارم، در جشنواره ياد روز سعدي گوياهفتمين سال، آن به شيراز جنّت طراز كه به حق دارالعلم لقب گرفته، سفر كردم.
جشنواره دو روز يا يك شب و يك روز بود. برنامه سخنراني مرا در همان شب اول، به عنوان تنهاسخنراني آن شب تعيين كرده بودند و به دنبال آن هنرمندان تواناي موسيقيدان شيراز، برنامهاي واقعاً درخور شأن سعدي اجرا كردند. محل برگزاري جشنواره در باغ آرامگاه سعدي (سعديه) بود. استقبال مردمخوش طبع شيراز فراتر از حد انتظار و كثرت جمعيت حتي فراتر از گنجايش آن باغ بزرگ باصفا بود.
وقتي برنامه مرا اعلام كردند، لاحول و لا قوه اِلّا بالله گفتم. حدس ميزدم كه همهمه و هلهله شادي مردم، بهويژه جوانان به من اجازه اجراي سخنراني ندهد و نداد. با آن كه وسايل صوتي همه بسامان و صدايي كه ازميكروفن پخش ميشد، بسيار رسا بود، اما شادماني و شور و نشاط مردم حاضر در صحنه، چندان گستردهبود كه صدا به صدا نميرسيد و چشم چشم را نميديد. مديريت بنياد فارسشناسي از پيش بر سر دوراهيمانده بود كه محل جشنواره را در كجا بگذارد، اما از دلشان نيامده بود كه حاجب و دربان بگذارند و فقط عدهمعيني از مردم را سرند كنند، يا دعوت كنند و به محل راه دهند، اما به قول شادروان بازرگان يك دو قطره بارانخواسته بودند، ولي سيل آمده بود. اگر چه سيل رحمت بود و انساني.
باري سخنم را با نام و ياد خداوند آغاز كردم و بقيه 20 دقيقه وقت را در همان آغاز دست و پا زدم. همهمهچندان فراگير بود كه صداي بنده از پشت ميكروفن قوي، گويي از ته چاه در ميآمد. بارها با صداي بلند وهمواره با ادب و احترام و طنز و طيبت، خطاب به جوانان و نوجوانان هلهلهگر عرض كردم؛ عزيزان من اصولاًدراز صحبت نميكنم به جاي بيست دقيقه. حتي 10ـ15 دقيقه دندان روي جگر بگذاريد تا من برايتان از طنز ولطيفههاي سعدي بگويم، اما هيچ گوشي به اين طلبكار غيرسمج، بدهكار نبود. در چهره آقاي كوروش كماليسروستاني مدير با كفايت بنياد فارسشناسي و دانشنامه فارس، آثار نگراني و حتي پشيماني كه چرا سختدلي و اصرار به خرج نداده كه جشنواره در محيطي جمع و جورتر برگزار شود، خوانده ميشد. كوتاه سخنآن كه بيش از هشت ـ ده مرتبه جمعيت شاد و بيقرار را به سكوت ـ حتي سكوت نسبي و نيمه كاره دعوتكردم و هر چه گفتم برايتان فقط لطيفههاي سعدي را خلاصهگويي ميكنم، كمترين اثري نداشت و در نهايتتسليم شدم و گفتم بسيار خوب بنده سعادت ندارم، بهتر است كوتاه بيايم و اصرار را به التماس نكشانم.آخرين جملهام اين بود كه گفتم بسيار خوب، صورت چاپ شده مقاله مرا بعداً خواهيد خواند و بهتر است كهبرنامه بعدي كه موسيقي بسيار دلنشين و مفصلي از آب درآمد، آغاز شود. اينك متن مكتوب آن مقالهناخوانده.
***
طنز سعدي خصيصه شناخته شدهاي از شعر و سخن اوست و از همان ايام حيات شيخ اجل قدر و ارج آنشناخته شده و در مجموع بر پنج بخش است كه ان شاءالله شرح خواهم داد. درباره طنز سعدي مقاله وكتابهايي هم نوشته شده كه بهترين و جديدترين آنها كه همين ايام منتشر شده، طنز فاخر سعدي اثرطنزپرداز بزرگ و نامدار معاصر استاد ايرج پزشكزاد است كه يكي از مضامين كانوني اين كتاب اين است كهبعضي يا حتي بسياري از طنزهاي كمرنگتر سعدي را اروپاييان بهتر از ما ايرانيان ـ «كه اشتباهاً به دنبالهزل پر رنگ هستيم و نميدانيم كه طنر كمرنگ بهترين طنز است» ـ به جاي ميآورند، حتي در هيأت ترجمه.
اما پنج بخش طنز سعدي، بهترين و بيشترينش در گلستان است، گونه دوم كه طبعاً به خاطر شكل و قيدغزل كمتر و محوتر است، در بعضي غزلهاست و گونه سوم هزليات است كه در بعضي نسخهها و طبعهايكليات آمده و اصيل هم هست و شادروان محمدعلي فروغي كه با همياري شادروان حبيب يغمايي در 60 سالپيش با اذعان به اصالت آنها، از آوردنشان در تصحيح و طبع خود خوداري كرده و اين هزليات قابل مقايسه باهزليات بيپرواي عبيد زاكاني است. اين بنده هم در 2 تصحيح كه از كليات بر مبناي طبع فروغي به عمل آوردهو به طبع رساندهام و اولي را انتشارات اميركبير كراراً از سال 1356 تا 1383، 13 بار چاپ و تجديد چاپ كردهو در تصحيح دوم كه همراه با 150 صفحه تعليقات و ترجمه همه عربيات (بيش از 700 بيت) اوست و انتشاراتناهيد آن را در آستانه چاپ چهارم دارد، هم نياوردهام. در اين چاپ، نسخه فروغي را در گلستان و بوستان باتصحيح عالي و متعالي شادروان غلامحسين يوسفي و متن غزلها را با تصحيح مرحوم حبيب يغمايي كهجداگانه در دهه اخير به طبع رسيده، مقابله كردهام.
باري منبع ما در نقل سخن طنزآميز سعدي، ولو به تلخيص و اشاره، همين چاپ انتشارات ناهيد است.
در غزلها و قصايد سعدي اصولاً طنز كم است، اما در مثنوي بوستان و قطعات و رباعيات بيشتر هست وجايگاه اصلي طنز او چنان كه خواهيم ديد، گلستان است. پيش از پرداختن به گلستان، نمونههايي از طنزهايديگر او و نه هزليات كه ما هم به پيروي از مرحوم فروغي نقل نميكنيم، از اين قرار است:
الف. در غزلها:
من آن نيَم كه حلال از حرام نشناسم
|
شراب با تو حلال ست و آب بي تو حرام
|
(كليات ص 491)
من نخواهم كه دگر شعر نويسم كه مگس
|
زحمتم ميدهد از بس كه سخن شيرين است
|
(ص 392)
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
|
گر ذوق نيست تو را، كز طبع جانوري
|
(ص 561)
ميان ما به جز اين پيرهن نخواهد بود
|
وگر حجاب شود تابه دامنش بدرم
|
(ص 502)
ميبا جوانان خوردنَم خاطر تمنّا ميكند
|
تا كودكان در پي فتند اين پير درد آشام را
|
(ص 365)
با محتسب شهر بگوييد كه زنهار
|
در مجلس ما سنگ مينداز كه جام است
|
(ص 388)
دوستان گويند سعدي خيمه بر گلزار زن
|
من گلي را دوست ميدارم كه در گلزار نيست
|
(ص 403)
ز ضعف، طاقت آهم نماند و ترسم خلق
|
گمان برند كه سعدي ز دوست خرسندست
|
(ص 382)
زهر از قِبَل تو نوشدارو
|
فحش از دهن تو طيّبات است
|
(ص 379)
و تمامي غزلي به مطلع «اي لعبت خندان لب لعلت كه مزيدست...» (ص 383). و دهها و صدها مثال ديگر.
ب. در قطعات (يعني قطعاتي بيرون از گلستان):
گر مرا بي تو در بهشت برند
|
ديده از ديدنش بخواهم دوخت
|
كاين چنينم خداي وعده نكرد
|
كه مرا در بهشت بايد سوخت
|
(ص 607)
گفتم: چه كردهام كه نگاهم نميكني؟
|
و آن دوستي كه داشتي اول چرا كم است؟
|
گفتا: به جرم آن كه به هفتاد سالگي
|
سوداي سور ميپزي و جاي ماتم است
|
(ص 607)
خوب را گو پلاس در بر كن
|
كه همان لعبت نگارين است
|
زشت را گو هزار حلّه بپوش
|
كه همان مرده شوي پارين است
|
(ص 607)
آن پريروي كه از مرد و زن و پير و جوان
|
هر كه بيني دم صاحبنظري ميزندش
|
آستينم زد و از هوش برفتم در حال
|
راست گفتند كه: ديوانه پري ميزندش
|
(ص 608)
هزار بوسه دهد بتپرست بر سنگيكه
|
ضرّ و نفع محال ست از او نشان دادن
|
تو بت ز سنگ نه اي بل ز سنگ سختتري
|
كه بر دهان تو بوسي نميتوان دادن
|
پ. در رباعيات:
آن يار كه عهد دوستداري بشكست
|
ميرفت و مَنَش گرفته دامان در دست
|
ميگفت: دگر باره به خوابم بيني
|
پنداشت كه بعد از آن مرا خوابي هست
|
(ص 611)
گر زحمت مردمان اين كوي از ماست
|
يا جرم تُرُش بودن آن روي از ماست
|
فردا متغير شود آن روي چو شير
|
ما نيز برون شويم چون موي از ماست
|
(ص 611)
وه وه كه قيامت ست اين قامت راست
|
با سرو نباشد اين لطافت كه توراست
|
شايد كه تو ديگر به زيارت نروي
|
تا مرده نگويد كه قيامت برخاست
|
(ص 612)
آن ماه كه گفتي ملك رحمان است
|
اين بار اگرش نگه كني شيطان است
|
رويي كه چو آتش به زمستان خوش بود
|
امروز چو پوستين به تابستان است
|
(ص 612)
آن دوست كه آرام دل ما باشد
|
گويند كه زشت است بهل تا باشد
|
شايد كه به چشم كس نه زيبا باشد
|
تا ياري از آنِ منِ تنها باشد
|
(ص 613)
آن خال حَسَن كه ديدمي خالي شد
|
و آن لعبت با جمال جمّالي شد
|
چال زَنَخش كه جان در او ميآسود
|
تا ريش برآورد سيه چالي شد
|
(ص 615)
آنان كه پريروي و شكر گفتارند
|
حيف است كه روي خوب پنهان دارند
|
فيالجمله نقاب نيز بيفايده نيست
|
تا زشت بپوشند و نكو بگذارند
|
(ص 616)
با دوست به گرمابه دَرم خلوت بود
|
و آن روي گُلينش گِلِ حمّام آلود
|
گفتا: كه دگر اين روي كسي دارد دوست؟
|
گفتم: به گِل آفتاب نتوان اندود
|
(ص 615)
من دوش قضا يار و قدر پُشتم بود
|
نارنج زنخدان تو در مُشتم بود
|
ديدم كه همي گزم لب شيرينش
|
بيدار چو گشتم سر انگشتم بود
|
(ص 617)
من چاكر آنم كه دلي بربايد
|
يا دل به كسي دهد كه جان آسايد
|
آن كس كه نه عاشق و نه معشوق كسي است
|
در ملك خداي اگر نباشد شايد
|
(ص 618)
اين ريش تو سخت زود بر ميآيد
|
گر چه نه مراد بود بر ميآيد
|
بر آتش رخسار تو دلهاي كباب
|
از بس كه بسوخت دود بر ميآيد
|
(ص 618)
هر روز به شيوهاي و لطفي دگري
|
چندان كه نگه ميكنمت خوبتري
|
گفتم: كه به قاضي برمت تا دل خويش
|
بستانم و ترسم دل قاضي ببري
|
(ص 624)
ت: در گلستان:
طبق دريافت و برشماري بنده، از 173 حكايت منثور و گاه منظوم و غالباً منثور ـ منظوم گلستان، 74 حكايت يعني در حدود دو پنجم آن آشكارا به درجات قويتر يا ضعيفتر، يا پررنگتر و كمرنگتر طنزآميز است. براي آن كه سخن به گزاف و بيشاهد و مدرك نگفته باشم، آغاز هر حكايت را ميآورم.اين هم گفتني است كه گلستان هشت باب بهشت آسا دارد، اما باب هشتم آن حكايت ندارد و غالباً متشكل ازگزين گويهها (كلمات قصار) است مگر يك قطعه كه آخر مقاله آمده است.
- «پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست...» (ص 37 از كليات طبع نشر ناهيد).
- «درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد...» (ص 40).
- «يكي از بندگان عمرو ليث گريخته بود...» (ص 51ـ52).
- «يكي در صنعت كشتي گرفتن سرآمده بود...» (ص 54).
- «يكي از وزرا پيش ذوالنون مصري رفت...» (ص 56).
- «شيادي گيسوان بافت يعني عَلوي است...» (ص 57).
- «با طايفه بزرگان به كشتي در نشسته بوديم...» (ص 59).
- «هارون الرشيد را چون ملك ديار مصر مسلّم شد...» (ص 60).
- «يكي را از ملوك كنيزي چيني آوردند...» (ص 61).
- «زاهدي مهمان پادشاهي بود...» (ص 66).
- «چندان كه مرا شيخ اجل ابوالفرج بن جوزي، رحمهالله عليه، ترك سماع فرمودي...» (ص 72).
- «يكي را از مشايخ شام پرسيدند...» (ص 75).
- «يكي را از بزرگان بادي مخالف در شكم پيچيدن گرفت...» (ص 78).
- «از صحبت ياران دمشقم ملامتي پديد آمده بود...» (ص 78).
- «يكي از پادشاهان عابدي را پرسيد كه عيالان داشت...» (ص 79).
- «يكي از متعبّدان در بيشهاي زندگاني كردي...» (ص 79).
- «مطابق اين سخن پادشاهي را مهمّي پيش آمد...» (ص 81).
- «يكي را از علماي راسخ پرسيدند: چه گويي در نان وقف...» (ص 82).
- «درويشي به مقامي درآمد كه صاحب آن بقعه كريم النفس بود...» (ص 82).
- «مريدي گفت پير را كز خلايق به رنج اندرم...» (ص 82ـ83).
- «فقيهي پدر را گفت...» (ص 83).
- «يكي از صاحبدلان زورآزمايي را ديد...» (ص 85).
- «پيرمردي لطيف در بغداد...» (ص 86).
- «آوردهاند كه فقيهي دختري داشت...» (ص 86).
- «پادشاهي به ديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد...» (ص 86ـ87).
- «درويشي را ضرورتي پيش آمده بود...» (ص 93).
- «خشكسالي در اسكندريه، عنان طاقت درويش از دست به در رفته بود...» (ص 94).
- «موسي عليهالسّلام درويشي را ديد...» (ص 95).
- «اعرابياي را ديدم در حلقه جوهريان بصره...» (ص 96).
- «هرگز از دور زمان نناليده بودم...» (ص 97).
- «گدايي هول را حكايت كنند...» (ص 97).
- «بازرگاني را شنيدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت...» (ص 98).
- «مالداري را شنيدم كه به بخل چنان معروف بود كه حاتم طايي در كرم...» (ص 99).
- «صيادي ضعيف را ماهي قوي به دام اندر افتاد...» (ص 100).
- «دست و پا بريدهاي هزار پايي بكُشت...» (ص 100).
- «ابلهي را ديدم سمين، خلعتي ثمين در بر...» (ص 100).
- «دزدي گدايي را گفت...» (ص 101).
- «مشت زني را حكايت كنند...» (ص 101).
- «بازرگاني را هزار دينار خسارت افتاد...» (ص 110).
- «جواني خردمند از فنون فضايل حظّي وافر داشت...» (ص 111).
- «عالمي معتبر را مناظره افتاد با يكي از ملاحده...» (ص 111).
- «جالينوس ابلهي را ديد دست در گريبان دانشمندي زده...» (ص 111).
- «در عقد بيع سرايي متردّد بودم...» (ص 112).
- «يكي از شعرا پيش امير دزدان رفت...» (ص 113).
- «منجّمي به خانه درآمد...» (ص 113).
- «خطيبي كريه الصوت خود را خوش آواز پنداشتي...» (ص 114).
- «يكي به مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفت...» (ص 114).
- «ناخوش آوازي به بانگ بلند قرآن همي خواند...» (ص 115).
- «يكي را از متعلّمان كمال بهجتي بود...» (ص 119).
- «يكي دوستي را كه زمانها نديده بود...» (ص 120).
- «در عنفوان جواني چنان كه افتد و داني با شاهدي سر و سرّي داشتم...» (ص 121).
- «يكي را پرسيدند از مستعربان بغداد ما تقول في المُرْد...» (ص 122).
- «يكي را از علما پرسيدند...» (ص 123).
- «طوطيي را با زاغ در قفس كردند....» (ص 123).
- «يكي را زني صاحب جمال جوان در گذشت...» (ص 125).
- «سالي محمّد خوارزمشاه، رحمهالله عليه، باختا براي مصلحتي صلح اختيار كرد...» (ص 125).
- «قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سرخوش بود...» (ص 129).
- «پيرمردي حكايت كند كه دختري خواسته بود و حجره به گل آراسته...» (ص 134).
- «مهمان پيري شدم در ديار بَكْر كه مال فراوان داشت و فرزندي خوبروي...» (ص 135).
- «جواني چُست لطيف خندان شيرين زبان، در حلقه عشرت ما بود...» (ص 136).
- «توانگر بخيلي را پسري رنجور بود...» (ص 137).
- «پيرمردي را گفتند چرا زن نكني؟ [يعني چرا زن نميگيري، چنان كه در جاي ديگر گفته است: «مرديتبيازماي آنگه زن كن»]...» (ص 137).
- «شنيدهام كه در اين روزها كهن پيريخيالبستبه پيرانه سر كه گيرد جفت...» (ص138). . «يكي از وزرا را پسري كودن بود...» (ص 139).
- «حكيمي پسران را پند همي داد كه جانان پدر هنر آموزيد...» (ص 139).
- «معلّمِ كُتّابي ديدم در ديار مغرب...» (ص 140).
- «فقيره درويشي حامله بود...» (ص 144).
- «طفل بودم كه بزرگي را پرسيدم از بلوغ...» (ص 144).
- «هندوي نفط اندازي همي آموخت...» (ص 145).
- «مردكي را چشمْ درد خاست...» (ص 145).
- «سالي از بلخ با ميانم سفر بود...» (ص 147).
- «توانگر زادهاي را ديدم بر سر گور پدر نشسته...» (ص 147).
- «جدال سعدي با مدعي در بيان توانگري و درويشي / يكي در صورت درويشان نه بر صفت ايشان...»(ص 148).
- يكي يهود و مسلمان نزاع ميكردند
- چنان كه خنده گرفت از نزاع ايشانم
به طيره گفت مسلمان: گراين قباله من
|
درست نيست خدايا جهود ميرانم
|
يهود گفت: به تورات ميخورم سوگند
|
وگر خلاف كنم همچو تو مسلمانم
|
گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد
|
به خود گمان نبرد هيچكس كه نادانم
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (1922 مشاهده) [ بازگشت ] |