•  صفحه اصلي  •  دانشنامه  •  گالري  •  كتابخانه  •  وبلاگ  •
منو اصلی
home1.gif صفحه اصلی

contents.gif معرفي
· معرفي موسسه
· آشنايي با مدير موسسه
· وبلاگ مدير
user.gif کاربران
· لیست اعضا
· صفحه شخصی
· ارسال پيغام
· ارسال وبلاگ
docs.gif اخبار
· آرشیو اخبار
· موضوعات خبري
Untitled-2.gif كتابخانه
· معرفي كتاب
· دريافت فايل
encyclopedia.gif دانشنامه فارس
· ديباچه
· عناوين
gallery.gif گالري فارس
· عكس
· خوشنويسي
· نقاشي
favoritos.gif سعدي شناسي
· دفتر اول
· دفتر دوم
· دفتر سوم
· دفتر چهارم
· دفتر پنجم
· دفتر ششم
· دفتر هفتم
· دفتر هشتم
· دفتر نهم
· دفتر دهم
· دفتر يازدهم
· دفتر دوازدهم
· دفتر سيزدهم
· دفتر چهاردهم
· دفتر پانزدهم
· دفتر شانزدهم
· دفتر هفدهم
· دفتر هجدهم
· دفتر نوزدهم
· دفتر بیستم
· دفتر بیست و یکم
· دفتر بیست و دوم
info.gif اطلاعات
· جستجو در سایت
· آمار سایت
· نظرسنجی ها
· بهترینهای سایت
· پرسش و پاسخ
· معرفی به دوستان
· تماس با ما
web_links.gif سايت‌هاي مرتبط
· دانشگاه حافظ
· سعدي‌شناسي
· كوروش كمالي
وضعیت کاربران
در حال حاضر 0 مهمان و 0 کاربر در سایت حضور دارند .

خوش آمدید ، لطفا جهت عضویت در سایت فرم مخصوص عضویت را تکمیل نمائید .

ورود مدير
مديريت سايت
خروج مدير

بازي‌ نور و سايه‌ در غزل‌ سعدي‌

سعيد حميديان‌


            در سخنراني‌ سال‌ گذشته‌ام‌ در همين‌ مجمع‌ ارجمند، تنها به‌ رسم‌ اشاره‌، سخن‌ از امتزاج‌ ميان‌ آدم‌ و فرا آدم‌ يا مخلوق و خالق‌ در يك‌ غزل‌ واحد به‌ ميان‌ آوردم‌ و آن‌ را يكي‌ از شيوه‌هاي‌ خاص‌ و مهم‌سعدي‌ در غزل‌ (به‌ ويژه‌ عارفانه‌) خواندم‌. عرايض‌ كنوني‌ هم‌ در حقيقت‌ دنباله‌ و ادامه‌ همان‌ مطلب‌ و توضيح‌ وشرح‌ آن‌ همراه‌ با شواهد و مستندات‌ كافي‌ است‌، ضمن‌ اين‌ كه‌ در كتابي‌ كه‌ به‌ نام‌ سعدي‌ در غزل‌ از اين‌ بنده‌ ـان‌شاءالله ـ به‌ زودي‌ انتشار خواهد يافت‌، طبعاً با مجال‌ موسّع‌تري‌ به‌ اين‌ موضوع‌ پرداخته‌ مي‌شود و دلايل‌ وانگيزه‌هاي‌ اين‌ گونه‌ امتزاج‌ و چگونگي‌ آن‌ و خلاصه‌، هرگونه‌ دانستني‌ِ ضروري‌ پيرامون‌ آن‌ و از جمله‌ تأثيرات‌اين‌ شگرد ويژه‌ سعدي‌ بر شاعران‌ عارفانه‌ سراي‌ بعدي‌ بيان‌ مي‌گردد.
            هم‌ چنين‌ مرادم‌ از واژه‌ «بازي‌» در عنوان‌ اين‌ بحث‌، نه‌ تفنّن‌ بي‌دردانه‌ است‌ و نه‌ فريب‌ دادن‌ ذهن‌ مخاطب‌زيرا هيچ‌يك‌ از اين‌ها در شأن‌ گرانقدر و هنرمندي‌ يگانه‌ به‌ نام‌ سعدي‌ نيست‌، بلكه‌ مقصودم‌ از «بازي‌» نوعي‌شگرد هنرمندانه‌ است‌ كه‌ به‌ ويژه‌ در غزل‌ از نوع‌ عارفانه‌ به‌ انگيزه‌ ايجاد وحدت‌ و پيوند ميان‌ انسان‌ و فراانسان‌، مجاز و حقيقت‌، امور زميني‌ و آفاقي‌ و مفاهيم‌ آسماني‌ و انفسي‌ و امثال‌ اين‌ها به‌ كار برده‌ مي‌شود،شگردي‌ كه‌ كاركردهاي‌ محتوايي‌ و شكلي‌ خاص‌ خود را در شعر دارد: در عرصه‌ محتوي‌، مثلاً پيوند ميان‌مخلوق و خالق‌، موجود متكثّر و وجود واحد و در يك‌ كلام‌، بين‌ اصل‌ نور (حضرت‌ حق‌) با سايه‌ آن‌ (انسان‌) ودر زمينه‌ شكل‌ نيز عرض‌ از آن‌، در هم‌ ريختن‌ مرزهاي‌ موجود ميان‌ دلالت‌ حقيقي‌ و مجازي‌ يا حقيقت‌ واستعاره‌، ميان‌ وجود مُنير و مستنير و امثال‌ اين‌ها و بالاخره‌ ايجاد تلذّذ هنري‌ در وجود خواننده‌ يا مخاطب‌شعر است‌ و اين‌ كه‌ او امور مجرد و معاني‌ پيچيده‌ عرفاني‌ را قابل‌ درك‌ بيابد.
            مراد من‌ در اين‌ مقال‌، به‌ ويژه‌ ذكر واژه‌هايي‌ هم‌ چون‌ آدم‌، آدميزاد، مردم‌، بشر، انسان‌، شخص‌ و يا واژه‌هايي‌ است‌ بَدَل‌ از اين‌ها از قبيل‌ كودك‌، فرزند، جگرگوشه‌ و غيره‌ و انتساب‌ و اِسناد آنها به‌ معشوق در ضمن‌غزل‌ عارفانه‌ و رفت‌ و برگشت‌ متناوب‌ از انسان‌ به‌ فرا انسان‌ و برعكس‌ در يك‌ غزل‌ واحد است‌، يعني‌ نوعي‌شيوه‌ و شگرد هنرمندانه‌ ويژه‌ سعدي‌ كه‌ در مجموع‌ در بيش‌ از سي‌ غزل‌ او وجود دارد و حال‌ آن‌ كه‌ چنين‌چيزي‌ را به‌ اين‌ صورت‌ خاص‌ در غزل‌ هيچ‌يك‌ از شاعران‌ عارف‌ (به‌ معناي‌ كامل‌ كلمه‌) مثل‌ عطار، مولانا وعراقي‌ نيافته‌ام‌. به‌ نظر بنده‌ كساني‌ كه‌ غزل‌ سعدي‌ را به‌ ناروا غير عرفاني‌ و معشوق مذكور در آن‌ را مجازي ‌مي‌خوانند، فريب‌ همين‌ واژه‌ها و اِسنادها يا صورت‌ ظاهر اين‌ معشوق آدمواره‌ را خورده‌اند، در حالي‌ كه‌ او درحقيقت‌ آدم‌ دو پا نيست‌ و همان‌ قدر مطلق‌ و مثالي‌ است‌ كه‌ محبوب‌ ازلي‌ و آسماني‌، چنان‌ كه‌ خواهيم‌ ديد.
            با اين‌ اوصاف‌، مقصود من‌ بهره‌گيري‌ شاعران‌ عارفانه‌ سرا از زبان‌ مَجازات‌ به‌ طور كلي‌ نيست‌ زيرا امري‌بديهي‌ است‌ كه‌ در اشعار عارفانه‌ در يك‌ بعد كلي‌، از مفاهيم‌ محسوس‌ و اين‌ جهاني‌ براي‌ بيان‌ معاني‌ ودريافت‌هاي‌ عرفاني‌ استفاده‌ مي‌شود و معمولاً هم‌ بهترين‌ و هنرمندانه‌ترين‌ اشعار عارفانه‌ به‌ ويژه‌ غزل‌آنهايي‌ است‌ كه‌ بيشترين‌ ارتباط‌ را با عالم‌ محسوسات‌ و اشياء شناخته‌ شده‌ دارد و نه‌ تنها آنها كه‌ پر ازمفاهيم‌ و مصطلحات‌ انتزاعي‌ و ذهني‌ است‌. هم‌ چنين‌ نوعي‌ مضمون‌ بسيار شايع‌ (چه‌ در غزل‌ سعدي‌ و چه‌ديگران‌) كه‌ شاعر حسن‌ و جمال‌ محبوب‌ را ناشي‌ از صُنع‌ و خلقت‌ بي‌چون‌ الهي‌ مي‌داند، هم‌ منظور نظر من ‌نيست‌، يعني‌ با مضموني‌ از اين‌ نوع‌ كاري‌ ندارم‌:
من‌ نه‌ آن‌ صورت‌ پرستم‌ كز تمناي‌ تو مستم
‌عقل‌ من‌ داني‌ كه‌ برده‌ است‌؟ آن‌ كه‌ صورت‌مي‌نگارد
يا:
تو به‌ سيماي‌ شخص‌ مي‌نگري
‌ما در آثار صنع‌ حيرانيم‌
            گذشته‌ از اين‌ها در سطور قبل‌ در ضمن‌ ذكر واژه‌هاي‌ مورد نظرم‌ از كودك‌، فرزند و جگرگوشه‌ ياد كردم‌؛لازم‌ مي‌دانم‌ بگويم‌ كه‌ مقصودم‌ آن‌ مفهومي‌ هم‌ نيست‌ كه‌ در سنّت‌ غزل‌ عارفانه‌ با بهره‌گيري‌ از نمادهايي‌ ازقبيل‌ كودك‌، پسر، پسر زيبا يا شيرين‌ پسر، مغبچه‌ و غيره‌ اراده‌ مي‌شود، زيرا شاعران‌ عارفي‌ چون‌ سنايي‌،عطار، عراقي‌، مولانا و ديگران‌ اين‌ گونه‌ واژه‌ها را به‌ مفهومي‌ خاص‌ و به‌ طور كلي‌ براي‌ بيان‌ نوعي‌ تجلي‌ جمال‌كه‌ برخوردار از صفاتي‌ چون‌ بكارت‌ و بداوت‌ و پاكيزگي‌ و معصوميت‌ كامل‌ و در عين‌ حال‌ شادابي‌، طراوات‌ ودل‌انگيزي‌ است‌، به‌ كار مي‌برند. به‌ ديگر سخن‌، عارفانه‌ سرايان‌ اين‌ گونه‌ واژه‌ها و اوصاف‌ را به‌ عنوان‌ نماد يارمز با مدلول‌ و مرموز خاص‌ آن‌ در غزل‌ مي‌آورند، مثلاً سنايي‌ (و بعدها ديگر شاعران‌ عارف‌) كودك‌، بچه‌،پسر زيبا و امثال‌ اين‌ها را در غزل‌هايي‌ با ظاهر عاشقانه‌ و مغازله‌اي‌ ولي‌ به‌ همان‌ مفهوم‌ كه‌ ذكر شد به‌ كارمي‌گيرند، چنان‌ كه‌ در اين‌ گونه‌ غزل‌ها نوعي‌ جمال‌نگري‌ به‌ شيوه‌ عارفانه‌ هست‌ چنان‌ كه‌ گاهي‌ شاعر كه‌ درابتدا سخن‌ از اين‌ گونه‌ كودكان‌ يا جوانان‌ زيباروي‌ گفته‌، در ادامه‌ به‌ اشارات‌ عرفاني‌ و حتي‌ گاهي‌ آيات‌ قرآني‌ واحاديث‌ مي‌رسد تا روشن‌ كند كه‌ مقصود او به‌ هيچ‌ روي‌ معناي‌ لفظي‌ و ظاهري‌ اين‌ واژه‌ها (نمادها) نبوده‌است‌، اما سعدي‌ در تعداد چشمگيري‌ از غزل‌هايش‌ واژه‌هايي‌ چون‌ آدمي‌، آدميزاده‌، انسان‌، كودك‌، فرزند،جگرگوشه‌ و غيره‌ را نه‌ به‌ عنوان‌ نماد يا رمز براي‌ چيزي‌ ديگر، بلكه‌ به‌ همان‌ معناي‌ متعارف‌ِ اين‌ گونه‌ الفاظ‌ به‌كار مي‌برد و مقصود اصلي‌ او نيز ايجاد نوعي‌ پيوند يا وحدت‌ ميان‌ معشوق انساني‌ و عرفاني‌ يا ميان‌ مخلوق و خالق‌ است‌. سعدي‌ از اين‌ آميختگي‌ بين‌ آدم‌ و فرا آدم‌ به‌ گمان‌ بنده‌ به‌ عنوان‌ نوعي‌ ابهام‌آفريني‌ در وجه‌هنرمندانه‌ سود مي‌جويد و لاغير.
            در توضيح‌ اين‌ معني‌ بايد عرض‌ كنم‌ كه‌ سعدي‌ در يك‌ غزل‌ واحد، گاهي‌ معشوق را به‌ صراحت‌ با واژه‌هاي‌ياد شده‌ يعني‌ به‌ صورت‌ انسان‌ و بشر و شخص‌ و به‌ هر حال‌ داراي‌ پيكر و ويژگي‌هاي‌ انساني‌ مي‌خواند، ليكن‌به‌ محض‌ اين‌ كه‌ خواننده‌ شعر به‌ اين‌ تصوّر مي‌افتد كه‌ او چيزي‌ به‌ جز همين‌ موجود بشري‌ نيست‌، در بيتي‌ديگر از همان‌ غزل‌، اين‌ محبوب‌ را از تمامي‌ صفات‌ و تعيّنات‌ انساني‌ «تنزيه‌» و تقديس‌ مي‌كند تا جاي‌ هيچ‌ گونه‌شبهه‌اي‌ در ماهيت‌ اين‌ معشوق آسماني‌ و ازلي‌ باقي‌ نماند. اين‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ من‌ رفت‌ و برگشت‌ ازانسان‌ و فرا انسان‌ به‌ يكديگر يا بازي‌ نور و سايه‌ در غزلي‌ واحد مي‌نامم‌ كه‌ چنان‌ كه‌ خواهد ديد گاهي‌ در درون‌يك‌ غزل‌، دو و حتي‌ چند بار تكرار مي‌شود. جالب‌ توجه‌ اين‌ كه‌ در مواردي‌ متعدد، سعدي‌ به‌ گونه‌اي‌ رندانه‌ وزيركانه‌ حتي‌ در يك‌ جمله‌ يا يك‌ لغت‌ از غزل‌، در عين‌ اين‌ كه‌ معشوق را انسان‌ خطاب‌ يا او را با آدم‌ معمولي‌مقايسه‌ مي‌كند و در شمار بني‌ نوع‌ بشر قرار مي‌دهد، درست‌ هم‌ زمان‌ به‌ صورتي‌ هم‌ چون‌ پرسش‌ يا جمله‌شرطي‌، اين‌ همانندي‌ را نفي‌ مي‌كند، مثلاً مي‌گويد، آيا تو آدمي‌ هستي‌ يا فرشته‌ و پري‌، يا: از عالم‌ خاك‌ آمده‌اي ‌يا از افلاك‌ و عوالم‌ آسماني‌ و يا مي‌گويد: اگر تو آدميزاده‌اي‌، هرگز آدمي‌ يك‌ چنين‌ جمالي‌ ندارد و بدين‌سان‌ درعين‌ حال‌ كه‌ او را به‌ انسان‌ تشبّه‌ مي‌دهد، وي‌ را تنزيه‌ مي‌كند و بيرون‌ از دايره‌ محسوسات‌ و مخلوقات‌مي‌شناساند (نمونه‌هاي‌ اين‌ را هم‌ خواهم‌ داد). به‌ هر حال‌، سعدي‌ براي‌ نخستين‌ بار در سنّت‌ غزل‌ عارفانه‌ ازاين‌ شيوه‌ بديع‌ و شگرد جذاب‌ هنري‌ در جهت‌ تحريك‌ و تشحيذ قوه‌ تخيل‌ خواننده‌ و مخاطب‌ شعر بهره‌مي‌گيرد، چنان‌ كه‌ به‌ گمان‌ اين‌جانب‌، همشهري‌ بزرگ‌ شيخ‌، يعني‌ خواجه‌ شيراز نيز كه‌ اين‌ شيوه‌ را پسنديده‌ واز آن‌ تأثير گرفته‌، نظير آن‌ را در غزل‌هاي‌ عارفانه‌ خويش‌ به‌ كار آورده‌ است‌ (نمونه‌هايي‌ اندك‌ را در حدودمجال‌ مقال‌ از حافظ‌ نقل‌ خواهم‌ كرد، ضمن‌ اين‌ كه‌ در كتاب‌ سعدي‌ در غزل‌ با مجالي‌ وسيع‌تر و توضيحات‌ وشواهد بيشتر از اين‌ موضوع‌ سخن‌ گفته‌ام‌). ناگفته‌ پيداست‌ كه‌ اگر چيزي‌ از اين‌ دست‌ در شعر شاعري‌ به‌صورتي‌ تصادفي‌ يا استثنايي‌ و به‌ هرحال‌ در مواردي‌ نادر و معدود يافت‌ شود، مي‌توان‌ آن‌ را اتفاقي‌ تلقي‌ كرد،ليكن‌ وقتي‌ هم‌ چنان‌ كه‌ گفتم‌ در متجاوز از سي‌ غزل‌ سعدي‌ يك‌ چنين‌ شيوه‌اي‌ مشاهده‌ مي‌شود، مسلماً بايد آن‌را نوعي‌ تمهيد و شيوه‌ آگاهانه‌ و سنجيده‌ از جانب‌ شاعر دانست‌، كما اين‌ كه‌ اشاره‌ كردم‌ كه‌ مشابه‌ آن‌، يعني‌«آدمي‌» خواندن‌ معشوق به‌ صراحت‌ و در عين‌ حال‌ نفي‌ صفات‌ انساني‌ از او را در غزل‌ كساني‌ چون‌ عطار،عراقي‌ و غيره‌ سراغ‌ ندارم‌ و از اين‌ رو اين‌ شگرد را از آن‌ِ سعدي‌ و ابتكار شخص‌ وي‌ مي‌دانم‌.
            اين‌ نوع‌ تعيّن‌ انساني‌ يا كلاً صفات‌ اين‌ جهاني‌ و آفاقي‌ بخشيدن‌ به‌ معشوق و عشق‌ عارفانه‌، منحصر به‌همين‌ آدمي‌وار توصيف‌ كردن‌ محبوب‌ شاعر نيست‌ زيرا سعدي‌ در چندين‌ غزل‌ كه‌ من‌ آنها را عارفانه‌ مسلم‌مي‌دانم‌، سخن‌ از مكان‌ معلوم‌ و مشخص‌ (شيراز و پارس‌) نيز به‌ ميان‌ مي‌آورد و بديهي‌ است‌ كه‌ مكان‌ و مكان‌داشتن‌ هم‌ خود از اعراض‌ جسم‌ و ماده‌ و به‌ هر حال‌ مربوط‌ به‌ همين‌ عالم‌ مادي‌ و محسوس‌ است‌، در حالي‌ كه‌ذكر آن‌ در اثناي‌ غزل‌ عارفانه‌، خود در شمار همان‌ شگرد ويژه‌ هنري‌ است‌.
            نكته‌ ديگر كه‌ آن‌ را نيز به‌ عنوان‌ نوعي‌ پيش‌ فرض‌ بايد يادآوري‌ كنم‌، اين‌ است‌ كه‌ سعدي‌ (هم‌ چون‌ حافظ‌)معمولاً غزل‌ را با طرحي‌ پيشيني‌ و كاملاً سنجيده‌ مي‌سرايد و نه‌ به‌ صورت‌ ارتجالي‌ يا به‌ اصطلاح‌ «هرچه‌پيش‌ آيد خوش‌ آيد». به‌ بيان‌ ديگر، سعدي‌ پيش‌ از سرودن‌ يا به‌ هرحال‌ به‌ قلم‌ آوردن‌ غزل‌ خويش‌، ابتدا طرح‌ ياچهارچوبي‌ دقيق‌ يا ساختار كلي‌ آن‌ شعر را ترسيم‌ و بر وفق‌ همان‌ چيزي‌ كه‌ ارسطو «انديشه‌ شاعرانه‌» يادايانويا (Dianoia) مي‌خواند، شعر را از كار در مي‌آورد. كالريج‌، شاعر شهير انگليسي‌، نيز اصطلاحي‌ دارداز همان‌ مقوله‌ يا چيزي‌ نزديك‌ به‌ آن‌ يعني‌ ايني‌ شياتيو (Initiative) كه‌ آن‌ نيز به‌ معناي‌ طرحي‌ قبلي‌ درمورد هر شعر است‌.1
            اكنون‌ به‌ ذكر نمونه‌هاي‌ كافي‌ از شيوه‌ و شگرد مورد نظر مي‌پردازم‌. گفتني‌ است‌ كه‌ تمامي‌ نمونه‌ها را ازغزل‌هايي‌ برگرفته‌ام‌ كه‌ شخصاً هيچ‌گونه‌ ترديدي‌ در عارفانه‌ بودن‌ آنها ندارم‌.
آدمي‌
حنّاست‌ آن‌ كه‌ ناخن‌ دلبند رشته‌اي‌
يا خون‌ بي‌ دلي‌ ست‌ كه‌ در بند كُشته‌اي‌؟
من‌ آدمي‌ به‌ لطف‌ تو ديگر نديده‌ام‌
اين‌ صورت‌ و صفت‌ كه‌ تو داري‌، فرشته‌اي‌
و اين‌ طُرفه‌تر كه‌ تا دل‌ من‌ دردمند توست‌
حاضر نبوده‌ يك‌ دم‌ و غايب‌ نگشته‌اي‌
در هيچ‌ حلقه‌ نيست‌ كه‌ ذكرت‌ نمي‌رود
در هيچ‌ بقعه‌ نيست‌ كه‌ تخمي‌ نكِشته‌اي‌
زيب‌ و فريب‌ آدميان‌ را نهايت‌ است
‌حوري‌ مگر، نه‌ از گِل‌ آدم‌ سرشته‌اي‌
            و در آخر غزل‌:
سر مي‌نهند پيش‌ خطت‌ عارفان‌ فارس
‌بيتي‌ مگر ز گفته‌ سعدي‌ نبشته‌اي‌
            اين‌ غزل‌ نمونه‌اي‌ گويا و به‌ تنهايي‌ داراي‌ كل‌ ويژگي‌هاي‌ مورد نظر من‌ است‌. ابتدا از خصوصيات‌ كاملاً بشري‌ (حتي‌ ناخن‌ با رنگ‌ حنا بر روي‌ آن‌) مي‌آغازد، در بيت‌ بعد، او را در عين‌ حال‌ كه‌ باذكر واژه‌ «آدمي‌» مخلوق مي‌خواند، بيان‌ اين‌ كه‌ «ديگر» (=هرگز) چنين‌ آدميزاده‌اي‌ نديده‌، هم‌ زمان‌ و به‌ گونه‌اي‌زيركانه‌ از «صورت‌ و صفت‌ِ» انساني‌ تنزيه‌ و از زمره‌ آدميان‌ به‌ عرصه‌ فريشتگي‌ وارد مي‌كند. بيت‌ سوم‌ وچهارم‌، ابتدا با ذكر پارادوكس‌ (شطحيه‌) عارفانه‌ «حاضر نبودن‌ در عين‌ غايب‌ نشدن‌» و آن‌ گاه‌ با حالت‌ اطلاق وفراگيري‌ كه‌ به‌ معشوق و عشق‌ مي‌دهد، يعني‌ اين‌ كه‌ هيچ‌ حلقه‌اي‌ (به‌ مفهوم‌ عرفاني‌ «حلقه‌» توجه‌ داريم‌) بدون‌ذكر «او» نيست‌، جاي‌ هيچ‌ شكي‌ در عارفانگي‌ِ شعر باقي‌ نمي‌گذارد. سپس‌ بار ديگر به‌ «آدميان‌» باز مي‌گردد وجالب‌ توجه‌ اين‌ كه‌ باز هم‌ با بيان‌ محدود بودن‌ «زيب‌ و فريب‌ آدميان‌»، محبوب‌ را از سرشت‌ خاكي‌ جدا مي‌كند،ليكن‌ در اين‌ جا هم‌ با قيد شك‌ و ظن‌ «مگر» ابهامي‌ آگاهانه‌ پديد مي‌آورد. ملاحظه‌ مي‌كنيد كه‌ رفت‌ و برگشت‌ميان‌ آدم‌ و فرا آدم‌ يا همان‌ بازي‌ سايه‌ و نور تا اين‌ جا دو بار تكرار مي‌شود. ويژگي‌ ديگر همان‌ ذكر مكان‌مشخص‌ و متعيّن‌ است‌ در ضمن‌ مفاهيمي‌ عارفانه‌ كه‌ به‌ هيچ‌ روي‌ با تعيّنات‌ اين‌ جهاني‌ از جمله‌ مكان‌ (مستلزم‌شيئيّت‌ و ماديّت‌) سازگار نيست‌. جالب‌ اين‌ كه‌ با گفتن‌ «عارفان‌ فارس‌» از سويي‌ ذكر مكان‌ مي‌كند و از سوي‌ديگر و هم‌ زمان‌ با واژه‌ «عارفان‌» بر هويّت‌ عرفاني‌ غزل‌ صحّه‌ مي‌گذارد، زيرا پيداست‌ كه‌ جان‌ كلام‌ (عارفانگي‌اين‌ غزل‌) طبق‌ معمول‌ در پايان‌ بيان‌ مي‌شود و شاعر هنرمند بدين‌سان‌ جهت‌گيري‌ و محتوايي‌ اصلي‌ شعر را برمخاطب‌ روشن‌ مي‌سازد. آيا هنوز شكّي‌ در عارفانه‌ بودن‌ اين‌ غزل‌ براي‌ شما باقي‌ مانده‌؟ هم‌چنين‌ آيا تصوّرمي‌فرماييد سرودن‌ چنين‌ غزلي‌ با ساختاري‌ بدين‌ دقت‌ و سنجيدگي‌، ممكن‌ است‌ بدون‌ طراحي‌ و انديشه‌ قبلي‌بوده‌ باشد؟ من‌ چنين‌ گماني‌ ندارم‌.
اگر تو ميل‌ محبت‌ كني‌ وگر نكني
‌من‌ از تو روي‌ نپيچم‌ كه‌ مستحّب‌ مني‌
            كه‌ داراي‌ ابياتي‌ حاكي‌ از مطلقيّت‌ صفات‌ است‌، مثلاً اين‌ كه‌ «عالَميان‌» همگي‌ صيد «او» هستند:
به‌ صيد عالميانت‌ كمند حاجت‌ نيست‌همين‌ بس‌ كه‌ برقع‌ ز روي‌ برفكني‌
و:
عجب‌ در آن‌ نه‌ كه‌ آفاق در تو حيرانند
تو هم‌ در آينه‌ حيران‌ حسن‌ خويشتني‌
            بيت‌ اخير حاوي‌ نكته‌اي‌ عرفاني‌ است‌ كه‌ در متون‌ متصوّفه‌ از آن‌ بسيار سخن‌ رفته‌ و آن نگريستن‌ محبوب‌ (حق‌) به‌ خويشتن‌ در منتهاي‌ جمال‌ خود است‌ بي‌آن‌ كه‌ در اين‌ مرتبت‌ كمال‌ (به‌ خلاف‌ لخت‌اول‌ كه‌ حسن‌ «او» شاهد و حيران‌ دارد) هيچ‌ مخلوقي‌ حاضر و ناظر بر او باشد و آن‌ «آينه‌» هم‌ چيزي‌ به‌ جزكمال‌ مطلق‌ حسن‌ وي‌ نيست‌ كه‌ در آن‌ شاهد و مشهود هر دو يكي‌ است‌. حال‌ درست‌ در ضمن‌ چنين‌ غزلي‌ با اين‌نشانه‌هاي‌ بارز عارفانگي‌، باز سخن‌ از «آدمي‌» مي‌رود:
در آن‌ دهني‌ كه‌ تو داري‌، سخن‌ نمي‌گنجد
من‌ آدمي‌ نشنيدم‌ بدين‌ شكر دهني‌
            و جالب‌ اين‌ كه‌ در اين‌ جا نيز با ذكر «من‌ آدمي‌ نشنيدم‌ بدين‌ شكر دهني‌» همان‌ ابهام‌آفريني‌ ظريف‌ مشهود است‌، يعني‌ هم‌ انسان‌ خواندن‌ دلدار و هم‌ به‌ نوعي‌ نفي‌ صفات‌ انساني‌ از او. همين‌شيوه‌ تنزيه‌ و تقديس‌ همراه‌ با ابهام‌ (خواه‌ با سؤال‌ و خواه‌ به‌ صورت‌ شرطي‌ و يا به‌ كمك‌ قيود شك‌ و ظن‌) به‌قدري‌ در غزل‌هاي‌ عارفانه‌ سعدي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد كه‌ به‌ گمان‌ بنده‌ خود به‌ شيوه‌اي‌ معهود و معمول‌ در غزل‌وي‌ تبديل‌ گشته‌ است‌. گذشته‌ از نمونه‌هاي‌ قبلي‌، به‌ اين‌ موارد نيز بنگريم‌:
من‌ آدمي‌ به‌ جمالت‌ نه‌ ديدم‌ و نه‌ شنيدم
‌اگر گِلي‌، به‌ حقيقت‌ عجين‌ آب‌ حياتي‌
... ماهي‌ ندانم‌ يا ملَك‌، فرزند آدم‌ يا پري‌؟
فرشته‌اي‌ تو بدين‌ روشني‌، نه‌ آدمئي‌...
... به‌ هيچ‌ خلق‌ نپندارمت‌ كه‌ مانندي‌
...كآدمئي‌ نديده‌ام‌ چون‌ تو پري‌ به‌ دلبري‌
... كادميزاده‌ نباشد به‌ چنين‌ زيبايي‌
            و همانندهاي‌ فراوان‌ اين‌ها. همين‌ ابهام‌ و شك‌ّ و پرسش‌ بدين‌ صورت‌ لطيف‌ يكي‌ از شاعرانه‌ترين‌ تأثيرها(اِفِه‌ها) را در غزل‌ سعدي‌ پديد مي‌آورد و اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ برخي‌ شاعران‌ يا دقيق‌تر: ناظمان‌ كه‌ ترديدي‌ درمقام‌ والاي‌ عرفاني‌شان‌ نداريم‌، غزل‌ خود را به‌ جاي‌ بهره‌گيري‌ از اين‌ شگردهاي‌ ظريف‌ و ايجاد ابهام‌ و سايه‌ وروشن‌ هنري‌، مملو از اصطلاحات‌ ذهني‌ و خشك‌ تصوّف‌ مكتبي‌ (نه‌ شاعرانه‌) و تعابير تكراري‌ و كليشه‌اي‌كردند و ظاهراً عرصه‌ شعر را از حلقه‌هاي‌ ذكر يا محافل‌ آموزش‌ تصوف‌ باز نشناختند. اين‌ طرز سرايش‌ غزل‌به‌ ويژه‌ از اواخر سده‌ هشتم‌ هـ.. تا نيمه‌ دوم‌ سده‌ نهم‌، نمونه‌هاي‌ متعدد داشت‌، هم‌ چون‌ شيرين‌ مغربي‌، شاه‌قاسم‌ انوار، شاه‌ نعمت‌الله ولي‌ و جز ايشان‌ كه‌ بنده‌ به‌ شخصه‌ هرچه‌ جسته‌ام‌، كمتر غزل‌ يا حتي‌ بيتي‌ دلپذير ازآنان‌ ديده‌ام‌. توفيق‌ شگرف‌ سعدي‌ (و حافظ‌) تا حدود زيادي‌ از آن‌ روي‌ است‌ كه‌ به‌ جاي‌ اختيار راه‌هايي‌ از اين‌دست‌، بيش‌ از هر چيز به‌ اصول‌ و موازين‌ هنر، از جمله‌ تجسّم‌ و عينيت‌ بخشيدن‌ به‌ ايده‌هاي‌ ذهني‌ و مفاهيم‌مجرد بر مبناي‌ حس‌ و تجربه‌ روي‌ آوردند و (به‌ نظر بنده‌) حسي‌ بيش‌ از احساس‌ تعهد نسبت‌ به‌ اصل‌ موضوع‌و محتوي‌ (هم‌ چون‌ امور و معاني‌ اخلاقي‌، عرفاني‌ و غيره‌) تعهد در قبال‌ خود هنر و بيان‌ هنرمندانه‌ را چونان‌مهم‌ترين‌ رويكرد خويش‌ در عالم‌ شعر اختيار كردند.
            اكنون‌ كه‌ اشارتي‌ به‌ حافظ‌ نيز رفت‌، نمونه‌اي‌ از او، درست‌ در همين‌ مقوله‌ ذكر واژه‌ «آدمي‌» ذكر مي‌كنم‌ كه‌به‌ گمان‌ من‌ بهره‌گيري‌ از همين‌ شگرد يا «اِفِه‌» ظريف‌ است‌.
            يكي‌ از غزل‌هاي‌ عارفانه‌ و قلندرانه‌ خواجه‌ اين‌ است‌:
نه‌ هركه‌ چهره‌ برافروخت‌، دلبري‌ داند
نه‌ هركه‌ آينه‌ سازد، سكندري‌ داند
كه‌ در ميانه‌ آن‌ مي‌خوانيم‌:
بباختم‌ دل‌ ديوانه‌ و ندانستم‌
كه‌ آدمي‌ بچه‌اي‌ شيوه‌ پري‌ داند
آدم‌نمايي‌ (بدون‌ ذكر واژه‌):
چشم‌ خدا بر تو، اي‌ بديع‌ شمايل
‌يار من‌ و شمع‌ جمع‌ و شاه‌ قبايل‌
            كه‌ همين‌ مطلع‌، مخاطب‌ را به‌ اين‌ گمان‌ مي‌اندازد كه‌ معشوق آدميزاده‌ است‌ و نيز:
هر صفتي‌ را دليل‌ معرفتي‌ هست‌
روي‌ تو بر قدرت‌ خداي‌ دلايل‌
ولي‌ همان‌ جا مي‌آيد:
نام‌ تو مي‌رفت‌ و عارفان‌ بشنيدند
هر دو به‌ رقص‌ آمدند، سامع‌ و قايل‌
            ناگفته‌ پيداست‌ كه‌ اين‌ نه‌ نام‌ بشر بلكه‌ حضرت‌ حق‌ است‌ كه‌ به‌ محض‌ ذكر آن‌، هم‌ سامع‌ به‌ وجد و رقص‌ مي‌آيد و هم‌ قايل‌. اين‌ ويژگي‌ نيز در تعداد بسياري‌ از غزل‌هاي‌ سعدي‌ و ديگران‌ وجود دارد وبه‌ شيوه‌اي‌ شايع‌ بدل‌ شده‌ است‌.
شخص‌:
اگر مردا تو، اي‌ دوست‌، بي‌مرادي‌ ماست‌
مراد خويش‌ دگرباره‌ من‌ نخواهم‌ خواست‌
هر آدمي‌ كه‌ چنين‌ شخص‌ دلستان‌ بيند
ضرورت‌ است‌ كه‌ گويد: به‌ سرو ماند راست‌
            پيداست‌ «شخص‌» نيز بَدَل‌ از همان‌ «آدم‌» است‌. در عارفانه‌ بودن‌ اين‌ غزل‌ هم‌ همين‌ بس‌ است‌ كه‌ به‌ اين‌ گونه‌ ابيات‌ آن‌ بنگريم‌:
خوش‌ است‌ با غم‌ هجران‌ دوست‌ سعدي‌ را
كه‌ گرچه‌ رنج‌ به‌ جان‌ مي‌رسد، اميدِ دواست‌
بلا و زحمت‌ امروز بر دل‌ درويش‌
از آن‌ خوش‌ است‌ كه‌ اميد رحمت‌ فرداست‌
            عارف‌ معروف‌، ابوالفتح‌ صدرالدين‌ محمد، ملقب‌ به‌ گيسو دراز در كتاب‌ شرح‌التمهيدات‌ (شرح‌ رساله‌ مشهور عين‌القضات‌)، بيت‌ مطلع‌ غزل‌ مذكور را با ذكر «پارسايي‌ گويد» نقل‌ كرده‌ و پيداست‌ كه‌سعدي‌ را به‌ پارسايي‌ مي‌شناخته‌ است‌.2
شب‌ فراق كه‌ داند كه‌ تا سحر چند است
‌مگر كسي‌ كه‌ به‌ زندان‌ عشق‌ دربند است‌...
اگر برهنه‌ نباشي‌ كه‌ شخص‌ بنمايي‌
گمان‌ برند كه‌ پيراهنت‌ گُل‌ آگند است‌
            در اين‌ غزل‌ نيز، هم‌ تنزيل‌ هست‌ و هم‌ تنزيه‌. مثلاً از سويي‌ بيت‌ اخير محبوب‌ را به‌ هر صورت‌ كاملاً انساني‌ مجسم‌ مي‌كند و حتي‌ پيكر او را با وصفي‌ دقيق‌ و محسوس‌ به‌ انبوهي‌ از گُل‌ در درون‌پيرهن‌ شباهت‌ مي‌بخشد، اما از سويي‌ ديگر كبرياي‌ وي‌ را بدين‌ گونه‌ بيان‌ و آن‌ را تقديس‌ مي‌كند:
قسم‌ به‌ جان‌ تو گفتن‌ طريق‌ عزّت‌ نيست
‌به‌ خاكپاي‌ تو و آن‌ هم‌ عظيم‌ سوگند است‌
            و جالب‌ توجه‌ است‌ كه‌ باز در بيتي‌ ديگر با ابهام‌آفريني‌ به‌ شيوه‌ پيش‌ گفته‌ قصد دارد معشوق را مخلوق بنماياند، چون‌ پيداست‌ كسي‌ كه‌ از دست‌ او به‌ خدا تظلم‌ مي‌برند، لابُد آدميزاده‌ است‌:
ز دست‌ رفته‌ نه‌ تنها منم‌ در اين‌ سودا
چه‌ دست‌ها كه‌ ز دست‌ تو بر خداوند است‌
            بيت‌ اخير، خود شيوه‌اي‌ است‌ از به‌ اصطلاح‌ «ردّ گم‌ كردن‌» بدين‌ نحو كه‌ شاعر در ضمن‌ يك‌ غزل‌ عارفانه‌، به‌ گونه‌اي‌ كه‌ خود پارادوكسي‌ مي‌نمايد، با آن‌ كه‌ از يك‌ سو باورمندي‌ خويش‌ را در قبال‌انديشه‌ها و اصول‌ و اهداف‌ عرفان‌ بيان‌ مي‌دارد، در عين‌ حال‌ با تمهيدات‌ مختلف‌ چنين‌ وانمود مي‌كند كه‌ باچيزي‌ به‌ جز امور و اشياء اين‌ جهاني‌ سر و كار ندارد، مثلاً معشوق او آدميزاده‌ است‌، باده‌ او همين‌ آب‌ انگوراست‌ و... بدين‌سان‌ و با هر انگيزه‌اي‌ (خواه‌ جلب‌ ملامت‌ خلق‌، خواه‌ تبرئه‌ ذمّه‌ از انتساب‌ و اتصاف‌ خود به‌تصوف‌ و عرفان‌ و خواه‌ ايجاد نوعي‌ ابهام‌ و ظرافت‌ هنري‌ از طريق‌ گمان‌زايي‌ يا توريه‌ و تخييل‌ شاعرانه‌)بكوشد تا ردّ يا پي‌ گم‌ كند. البته‌ به‌ گمان‌ بنده‌ هيچ‌يك‌ از عارفانه‌ سرايان‌ تا روزگار سعدي‌ در جايگاه‌ سنجش‌ به‌اندازه‌ او از اين‌ شگرد ويژه‌ بهره‌ نگرفته‌ است‌. به‌ اين‌ نمونه‌هاي‌ ديگر بنگريم‌ كه‌ همين‌ دوپهلويي‌ را باز در بيتي‌واحد دارد (نمونه‌ها تماماً از غزل‌هاي‌ عارفانه‌ برگرفته‌ شده‌ است‌):
يار من‌ آن‌ كه‌ لطف‌ خداوند يار اوست‌
بيداد و داد و رد و قبول‌ اختيار اوست‌
            كه‌ پيداست‌ در لخت‌ نخست‌ او را مخلوق نشان‌ مي‌دهد، ليكن‌ در لخت‌ دوم‌ صفتي‌ مطلق‌ را كه‌ تنها و تنها در خور حضرت‌ خالق‌ است‌ مي‌آورد. وقتي‌ حافظ‌ مي‌گويد:3
شكر ايزد كه‌ ميان‌ من‌ و او صلح‌ افتاد
صوفيان‌ رقص‌كنان‌ ساغر شكرانه‌ زدند
            دقيقاً از همين‌ شيوه‌ پيروي‌ كرده‌ است‌ زيرا در اين‌ غزل‌ِ آشكارا عارفانه‌، «او» همان‌ دلدار ازلي‌ و آسماني‌ است‌ و حال‌ آن‌ كه‌ «شكر ايزد» خواننده‌ را به‌ اين‌ تصور مي‌افكند كه‌: لابد اين‌ «او» چيزي‌ به‌ جزيك‌ آفريده‌ و محبوب‌ انساني‌ نيست‌ (ظاهراً «شكر ايزد» براي‌ خانلري‌ غريبي‌ مي‌كرده‌ و لذا ضبطي‌ را برگزيده‌كه‌ شگرد مذكور را از بيت‌ سلب‌ مي‌كند). نيز هنگامي‌ كه‌ خواجه‌ مي‌گويد:
شكر خدا كه‌ از مدد بخت‌ كارساز
برحسب‌ آرزوست‌ همه‌ كار و بار دوست‌
            آيا «دوست‌» كسي‌ جز همان‌ «خدا»ست‌؟ به‌ ياد داشته‌ باشيم‌ كه‌ عباراتي‌ چون‌ شكر خدا، عَلِم‌َ الله،به‌ فضل‌ خداي‌ و امثال‌ اين‌ها در بافتي‌ از همين‌ دست‌ و در غزل‌هاي‌ عارفانه‌ اغلب‌ به‌ منظور همين‌گمان‌افگني‌ به‌ كار مي‌آيد و بسامد آنها بيش‌ از آن‌ است‌ كه‌ آنها را مثلاً تكيه‌ كلام‌ صِرف‌ يا مشمول‌ چيزي‌ چون‌كاربرد تصادفي‌ يا ناخودآگاه‌ بدانيم‌. آيا مثلاً در اين‌ بيت‌ نزاري‌ قهستاني‌ مي‌توان‌ گماني‌ به‌ جز همان‌ انگيزه‌ابهام‌آفريني‌ داشت‌؟
همين‌ بس‌ است‌ كه‌ خشنودي‌ تو حاصل‌ شد
خداي‌ خشم‌ نگيرد چو دوست‌ خشنود است‌4
عماد فقيه‌ كرماني‌:
[دل‌] نظري‌ بر همه‌ خوبان‌ دو عالم‌ افگند
عَلِم‌َالله كه‌ وجودي‌ به‌ كمال‌ تو نيافت‌5
            هم‌ او:
قدِ چو شمشاد او، صورت‌ بخت‌ بلند
روي‌ِ چو خورشيد او، سايه‌ لطف‌ خداي‌6
            كه‌ محبوبي‌ كه‌ روي‌ او «سايه‌ لطف‌ خداي‌» خوانده‌ شده‌، در حقيقت‌ كسي‌ به‌ جز همان‌ خداي‌ نيست‌ و نظاير فراوان‌ اين‌ها.
جگرگوشه‌:
فراق را دلي‌ از سنگ‌ سخت‌تر بايد
مرا دلي‌ است‌ كه‌ با شوق بر نمي‌آيد
            كه‌ به‌ نظر من‌ بي‌ترديد عارفانه‌ است‌، با اين‌ گونه‌ خطاب‌ها به‌ معبود عارفان‌:
اگرچه‌ هرچه‌ جهانت‌ به‌ دل‌ خريدارند
مَنَت‌ به‌ جان‌ بخرم‌ تا كسي‌ نيفزايد
بكُش‌ چنان‌ كه‌ تواني‌، كه‌ بنده‌ را نرسد
خلاف‌ آن‌ چه‌ خداوندگار فرمايد
            حال‌ آيا در ضمن‌ چنين‌ ابياتي‌ و چنين‌ محتوايي‌، شگفت‌انگيز نمي‌نمايد اين‌ بيت‌؟:
پدر كه‌ چون‌ تو جگرگوشه‌ از خدا مي‌خواست
‌خبر نداشت‌ كه‌ ديگر چه‌ فتنه‌ مي‌زايد
            شايان‌ توجه‌ است‌ كه‌ يك‌ سده‌ بعد، همشهري‌ او، حافظ‌، هم‌ در غزلي‌ مسلماً عرفاني‌ بدين مطلع‌:
فاش‌ مي‌گويم‌ و از گفته‌ خود دلشادم
‌بنده‌ عشقم‌ و از هر دو جهان‌ آزادم‌
            و در اثناي‌ چنين‌ ابيات‌ عارفانه‌ بلندي‌:
من‌ ملَك‌ بودم‌ و فردوس‌ برين‌ جايم‌ بود
آدم‌ آورد در اين‌ دير خراب‌آبادم‌
            يك‌ باره‌ معشوق را به‌ عين‌ لفظ‌ «جگرگوشه‌» مي‌خواند:
مي‌خورد خون‌ دلم‌ مردمك‌ چشم‌ و سزاست
‌كه‌ چرا دل‌ به‌ جگرگوشه‌ مردم‌ دادم‌
            آيا اين‌ شباهت‌، در غزلي‌ عارفانه‌ از هر دو شاعر مي‌تواند اتفاقي‌ باشد؟
            تنها به‌ ذكر اين‌ مطلب‌ بسنده‌ مي‌كنم‌ كه‌ در كتاب‌ سعدي‌ در غزل‌، مواردي‌ متعدد از شباهت‌هاي‌ شيوه‌ عارفانه‌ سرايي‌ حافظ‌ با سعدي‌ (با وجود تفاوت‌هاي‌ آشكار سبك‌ غزل‌ اين‌ دو) همراه‌ با نمونه‌هاي‌ كافي‌ به‌دست‌ داده‌ام‌ كه‌ مرا به‌ اين‌ نتيجه‌ مي‌رساند كه‌ خواجه‌ بسي‌ بيش‌ از آن‌ چه‌ تاكنون‌ تصور شده‌ از شگردهاي‌شيخ‌ تأثير برگرفته‌ است‌؛ خوانندگان‌ گرامي‌ را به‌ همان‌ كتاب‌ بازبرد مي‌دهم‌.
فرزند:
هركه‌ مَي‌ با تو خورد، عربده‌ كرد
هركه‌ روي‌ تو ديد، عشق‌ آورد
            كه‌ مضاميني‌ عارفانه‌ از اين‌ طراز دارد:
سعديا، صاف‌ِ وصل‌ اگر ندهند
ما و دردي‌ كشان‌ مجلس‌ درد
            حال‌ در اثناي‌ آن‌، به‌ چنين‌ مضموني‌ باز مي‌خوريم‌:
آفرين‌ِ خداي‌ بر پدري‌
كه‌ تو فرزند نازنين‌ آورد
            و اما پيش‌تر به‌ ذكر مكان‌ و در ضمن‌ غزل‌ عارفانه‌ يا به‌ بياني‌ ديگر، بخشيدن‌ تعيّن‌ مكاني‌ به‌ مفاهيمي‌ مجرد با وجود ناسازگاري‌ اين‌ دو اشاره‌ و نمونه‌اي‌ ارايه‌ كردم‌. اكنون‌ نمونه‌هايي‌ ديگر براي‌روشن‌تر شدن‌ مطلب‌ و اثبات‌ اين‌ كه‌ استفاده‌ از اين‌ شيوه‌ در اين‌ نوع‌ غزل‌ امري‌ آگاهانه‌ و عمدي‌ و باز در جهت‌ِخلق‌ ابهام‌ و سايه‌ و روشن‌ هنري‌ است‌، به‌ دست‌ مي‌دهم‌. اين‌ نمونه‌ها را نيز از ميان‌ غزل‌هايي‌ برگزيده‌ام‌ كه‌آنها را عارفانه‌ مي‌دانم‌.
هركس‌ به‌ تماشايي‌، رفتند به‌ صحرايي
‌ما را كه‌ تو منظوري‌، خاطر نرود جايي‌
            در اين‌ غزل‌، بيت‌هايي‌ از اين‌ شمار هست‌ كه‌ بيانگر محتواي‌ عارفانه‌ كل‌ شعر است‌؛ آيا مضمون‌ از اين‌ عرفاني‌تر هست‌؟:
يا چشم‌ نمي‌بيند، يا راه‌ نمي‌داند
هركاو به‌ وجود خود، دارد ز تو پروايي‌
            (توضيح‌: پروا داشتن‌ از كسي‌ به‌ چيزي‌ يعني‌ منصرف‌ يا منحرف‌ شدن‌ از آن‌ كسي‌ به‌ سوي‌ آن‌ چيز، كاربردي‌ كه‌ سعدي‌ چند بار در شعر دارد).
و يا اين‌ بيت‌:
گويند تمنايي‌ از دوست‌ بكن‌، سعدي
‌از دوست‌ نخواهم‌ كرد جز دوست‌ تمنايي‌
            كه‌ به‌ گمان‌ من‌ و به‌ قوي‌ترين‌ احتمال‌، اين‌ بيت‌ عارفانه‌ حافظ‌ تحت‌ تأثير آن‌ گفته‌ شده‌، كما اين‌ كه‌ اشتراكات‌ لفظي‌ هم‌ با آن‌ دارد:
فراق و وصل‌ چه‌ باشد؟ رضاي‌ دوست‌ طلب
‌كه‌ حيف‌ باشد از او غير او تمنايي‌
            ليكن‌ درست‌ در ضمن‌ چنين‌ غزلي‌ يك‌ باره‌ با مكاني‌ مشخص‌ (پارس‌) مواجه‌ مي‌شويم‌:
در پارس‌ كه‌ تابوده‌ است‌، از ولوله‌ آسوده‌ است
‌بيم‌ است‌ كه‌ برخيزد از حسن‌ تو غوغايي‌
            اين‌ كار هم‌ در كليت‌ خود از همان‌ مقوله‌ است‌ كه‌ آميختگي‌ انسان‌ و فرا انسان‌ يا آفريده‌ و آفريدگار.
            اينك‌ به‌ استفاده‌ حافظ‌ از همين‌ شگرد سعدي‌ (هم‌ چون‌ موارد قبلي‌) بنگريم‌؛ باز در غزلي‌ عارفانه‌ بدين‌مطلع‌:
من‌ دوستدار روي‌ خوش‌ و موي‌ دلكشم
‌مدهوش‌ چشم‌ مست‌ و مي‌ِ صاف‌ بي‌غشم‌
            غزلي‌ داراي‌ ابيات‌ بلند عرفاني‌ از اين‌ نورد:
گفتي‌زسرّعهد ازل‌ نكته‌اي‌ (قزويني‌: يك‌ سخن‌)بگو
آنگه‌ بگويمت‌ كه‌ دو پيمانه‌ دركشم‌
            درست‌ در ميان‌ اين‌ گونه‌ بيت‌ها، مي‌خوانيم‌:
شيراز معدن‌ لب‌ لعل‌ است‌ و كان‌ حسن
‌من‌ جوهري‌ّ مفلسم‌، ايرا مشوّشم‌
            (سعدي‌، «شيراز» را نيز مثل‌ «پارس‌» در چند غزل‌ عارفانه‌ آورده‌ است‌).
            در پايان‌ گفتار بر آن‌ چه‌ پيشتر به‌ طريق‌ اشارت‌ آمد، تأكيد و آن‌ را قدري‌ روشن‌تر كنم‌. گفتم‌ كه‌ به‌ خاطرنمي‌آورم‌ شاعران‌ عارف‌ به‌ معناي‌ كامل‌ كلمه‌ (يا عارفان‌ شاعر) از ذكر واژه‌ هايي‌ چون‌ آدم‌، آدميزاد، انسان‌،شخص‌ و غيره‌ در خطاب‌ به‌ معشوق عرفاني‌ و ازلي‌ و شيوه‌ آميزش‌ آدم‌ و فرا آدم‌ يا مخلوق و خالق‌ در يك‌غزل‌ واحد بهره‌ گرفته‌ باشند، تا آن‌ جا كه‌ مطالعه‌ و تجربه‌ اين‌ نگارنده‌ گواهي‌ مي‌دهد، عارفاني‌ هم‌ چون‌ عطار،عراقي‌، شيرين‌ مغربي‌ و نظاير آنان‌ در غزل‌ عرفاني‌ خويش‌ معمولاً از چنين‌ شگردي‌ استفاده‌ نكرده‌اند. عراقي‌حتي‌ بيتي‌ خطاب‌ به‌ همان‌ معشوق دارد كه‌ شايد بتوان‌ عكس‌ اين‌ معني‌ را از آن‌ دريافت‌:
هم‌ ديده‌ تو بايد تا چهره‌ تو بيند
كآن‌ جا كه‌ آن‌ جمال‌ است‌، انسان‌ چه‌ كاردارد؟7
با اين‌ اوصاف‌، ظاهراً عارفاني‌ از اين‌ زمره‌ كه‌ اهل‌ تنزيه‌ كامل‌ محبوب‌ از جملگي‌ صفات‌ و صورت‌ها و تعيّنات‌ِ بشري‌ هستند، رغبتي‌ به‌ «آدمي‌» خواندن‌ دلدار خويش‌ (حضرت‌ عزت‌) نشان‌ نمي‌داده‌اند.مي‌خواهم‌ نتيجه‌ بگيرم‌ كه‌ اين‌ شيوه‌ يا شگرد را معمولاً بايد در غزل‌هاي‌ عارفانه‌ شاعراني‌ جستجو كرد كه‌ نه‌عارف‌ به‌ مفهوم‌ جامع‌ يا متعارف‌ كلمه‌ بلكه‌ تنها داراي‌ علايق‌ و تمايلات‌ نيرومند عرفاني‌ و در عين‌ حال‌ اهل‌ظرافت‌هاي‌ هنرمندانه‌ بوده‌اند، مثل‌ سعدي‌ و حافظ‌.
پي‌ نوشت‌:
  1. در مورد دايانويا بنگريد به‌: ارسطو، هنر شاعري‌ [،] بوطيقا، ترجمه‌ و مقدمه‌ و حواشي‌ فتح‌الله مجتبايي‌،تهران‌: انديشه‌، 1337، ص‌ 74 و 164، و در مورد ايني‌ شياتيو، نك‌. نورتروپ‌ فراي‌، تحليل‌ نقد. ترجمه‌ صالح‌ حسيني‌.تهران‌: نيلوفر، 1377، ص‌ 294.
  2. بنگريد به‌: عين‌القضات‌، تمهيدات‌، به‌ تصحيح‌ و تحشيه‌ و تعليق‌ عفيف‌ عسيران‌، تهران‌: دانشگاه‌ تهران‌،1341، ص‌ 377. اين‌ را از قسمتي‌ از شرح‌ التمهيدات‌ كه‌ مصحح‌ به‌ صورت‌ انتخابي‌ در آخر تمهيدات‌ آورده‌، نقل‌كرده‌ام‌.
  3. مطابق‌ طبع‌ قزويني‌؛ خانلري‌: شكر آن‌ را كه‌.
  4. ديوان‌ حكيم‌ نزاري‌ قهستاني‌، طبع‌ مظاهر مصفا، ج‌ 1، تهران‌: علمي‌، 1371، ص‌ 761.
  5. ديوان‌ عماد فقيه‌ كرماني‌، به‌ تصحيح‌ ركن‌الدين‌ همايونفرخ‌، تهران‌: ابن‌سينا، 1348، ص‌ 67.
  6. همان‌، ص‌ 293.
  7. كليات‌ عراقي‌، به‌ كوشش‌ سعيد نفيسي‌، چ‌ 4، تهران‌: سنايي‌، [تاريخ‌ مقدمه‌ 1338]، ص‌ 172.
منابع‌ و مآخذ:
در نگارش‌ اين‌ مقاله‌، علاوه‌ بر مآخذي‌ كه‌ در خود مقال‌ ذكر شده‌، از اين‌ متون‌ بيشترين‌ بهره‌ را برگرفته‌ام‌:
1. غزليات‌ سعدي‌، به‌ اهتمام‌ محمدعلي‌ فروغي‌، تهران‌: بروخيم‌، [تاريخ‌ مقدمه‌ 1318].
2. ديوان‌ حافظ‌، به‌ تصحيح‌ و توضيح‌ پرويز ناتل‌ خانلري‌. چ‌ 2، تهران‌: خوارزمي‌، 1362.
3. ديوان‌ حافظ‌، به‌ اهتمام‌ محمد قزويني‌ و قاسم‌ غني‌، تهران‌: زوّار، 1320.




© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.)
برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است.

نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (2640 مشاهده)

[ بازگشت ]

وب سایت دانشنامه فارس
راه اندازی شده در سال ٬۱۳۸۵ کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به موسسه دانشنامه فارس می باشد.
طراحی و راه اندازی سایت توسط محمد حسن اشک زری