سعدي در آيينه ادب معاصر (تحليلي تاريخي از يك بيمهري فرهنگي و ادبي) كاميار عابدي
دولتمرد، فلسفهشناس و اديب برجسته ايراني، محمدعلي فروغي (1321ـ1256) درباره سعدي شيرازي (سده هفتم قمري)، يكي از چهار چهره برتر شعر كلاسيك فارسي و در همان حال، مهمتريننثرنويس تاريخ ادبي ايران چنين اعتقاد دارد:
«قوم ايراني در هر رشته از علم و حكمت و ادب و هنرهاي ديگر فرزندانِ نامي بسيار پرورانده، وليكن اگرهم به جز شيخ سعدي كسي ديگر نپرورده بود، تنها اين يكي براي جاويد كردن نام ايرانيان بس بود. مداحي ازشيخ سعدي را زبان و بياني مانند زبان و بيان خود او بايد، اما هيهات كه چشم روزگار ديگر مانند او ببيند».1
با آن كه فروغي از ذهنيتي تجددخواه بهره داشت، اما مشكل بتوان رأي او را نمونه داوري اديبان و شاعرانمتجدد ايران در سده بيستم ميلادي نسبت به سعدي دانست. البته بايد پذيرفت كه همه آنان درباره سعدي رأيو داوري نوشته شدهاي ندارند. با اين همه، شايد با جستوجو، ردپاهايي از برخي نظرهاي مخالف را درلابهلاي آثار ادبي و فرهنگي معاصر بيابيم.
ميرزا فتحعلي آخوندزاده (1295ـ1228ِ)، تجددخواه نامور سده نوزدهم ميلادي، از شاعران قديم، جزفردوسي، به كسي اعتقاد نداشت. او در يكي از نامههايش به ميرزا آقا تبريزي، دوست و همفكرش به صراحتميگويد كه:
«دور گلستان و زينه المجالس گذشته است. امروز اين قبيل تصنيفات به كار ملت نميآيد».2
ميرزا آقاخان كرماني (1314 ــ 1270 ِ)، همانديش جوانتر آخوندزاده، خود در بيست و پنج سالگيكتابي به نام «رضوان» به تقليد از گلستان نوشت، اما بعدها اين موضوع را مورد انتقاد قرار داد:
«از هفت صد سال پيش، هر كس در ايران با التزام رعايت وضوح عبارت، تاليف اثري زيبا خواسته، تنهاطرح گلستان سعدي را پيشنهاد خود ساخته است... همه خود را كوچك ابدالهاي گلستان دانسته، اقتفا بهعبارات وي جستهاند... فلان مؤلف خواسته است در ضمن حكايات طيور و وحوش پادشاهان را نصيحت بدهدو فلان درويش پنداشته كه از زبان پري و سروش به ابناي ملوك قانون سلوك تواند آموخت و از اين معنيغفلت ورزيدهاند كه حكايت شير و روباه تا چه مقدار مايه تنبه و خبرت وزير و شاه تواند شد و قصه موش وخرگوش تا چه حد و پايه اسباب تيقُظ و عبرت درويش و گدا خواهد بود».3
او در اثري ديگر، ضمن انتقاد از بخش گستردهاي از ادبيات كلاسيك و نيز شعر زمانه خود تاكيد ميورزدكه:
«ابيات عاشقانه سعدي و همام و امثال ايشان بود كه به كلي اخلاق جوانان ايران را فاسد ساخت».4
انتقادهاي آخوندزاده و كرماني مربوط است به نيمه دوم سده نوزدهم، اما در سده بيستم ميلادي،نخستين كسي كه به سعدي حمله كرد، يك روزنامهنگار گمنام دوره مشروطه بود: علياصغر طالقاني. او بهسال 1296 در روزنامه «زبان آزاد»، كليات سعدي را «كلياتي تنزلبخش» خواند و گفت: «اين كليات سعديچيست كه بت مسجود ملل فارسي زبان شده است»؟5
ملك الشعرا بهار (1330ـ1265) كه تجددخواهي معتدل بود، به نقد نوشته طالقاني پرداخت و تقي رفعت(1299 ــ 1268) كه تجددخواهي تندرو بود، از رأي او دفاع كرد و از جمله چنين گفت:
«مُحررِ مكتب سعدي شايان تحسين و تمجيد است. حرف جسورانهاي زده و يك مسئله حياتي را به موقعبه مناقشه گذاشته... ما احتياجاتي داريم كه عصر سعدي نداشت. ما گرفتار لطمات جريانهاي مخالف ملي وسياسي هستيم كه سعدي از تصور آن هم عاجز بود.
پارهاي بتپرستان، سعدي را به مقام ربوبيت صعود دادهاند و در حين استماع فرمايشات او روح ازقالبشان پرواز ميكند. سعدي به زَعْم آنها عقل كل است و علم اولين و آخرين در سينه او محفوظ بوده است.اين اعتقاد محصول تعبُدي است كه شايسته فيتيشيستهاي آفريقا ميتواند باشد و براي جوانان معاصرايراني عيب است.
امروز ميبينيد كه شخصاً سعدي مانع از موجوديت شماست. تابوت سعدي گاهواره شما را خفه ميكند!عصر هفتم بر عصر چهاردهم مسلط است، ولي همان عصر كهن به شما خواهد گفت: «هر كه آمد عمارتي نوساخت». شما در خيال مرمت كردن عمارت ديگران هستيد، در صورتي كه در واقع، هركه آمد عمارتي نوساخت، سعدي منزل به ديگري نميتوانست پرداخت و در خارج، هر كه و ديگري را نمييافت».6
البته شاعر و سخنشناسي مانند بهار چنين داوريهاي تندي را برنميتافت. او با آن كه در آن سالها،خود، اندكي بيش از سي سال داشت و رفعت نيز در همين سنين بود، چنين اشاره ميكرد:
«جواناني كه از ادبيات و فنون اجتماعي و تاريخي كشور خود بيبهره [اند] و هنوز به آثار و علوم و فنوناروپايي پي نبرده [اند]، از ميان دفاتر سعدي و ملا و حافظ چهار ــ پنج شائبه صوفيمنشانه و تارك دنياييجسته و آن را دليل لزوم افناي دروس عاليه آنان ميپندارند، به من بگوييد كه چه تعليمات و قواعد جديدي ازخود به روي كار آورده و به جاي اين سخنان چه سخني از خود به يادگار خواهند گذاشت».7
با اين همه، وي نكتهاي را در اين زمينه ميپذيرفت:
«تنها چيزي كه بر سعدي ميتوان گرفت (برخلاف نظريه نقاد سعدي) اين است كه قدري فاناتيك و ازكسوت شعرا و فلاسفه اندكي دور بود».8
احمد كسروي «مورخ و دعويدار اصلاح جامعه» (تعبير از دايرهالمعارف فارسي مصاحب) به شيوهايبسيار تندتر از آخوندزاده شعر فارسي را مورد نقد قرار ميداد و در اين ميان، تنها فردوسي را تا حدي از انتقادمصون نگه ميداشت. او در نيمه نخست دهه 1310 اشاره ميكرد كه:
«گلستان سعدي از ديده شيوايي و شيريني عبارات (و نه از ديده نيك و بد مطلب) بهترين كتاب در زبانفارسي است».9
اما اندكي بعد به دليل «جبريگري» و «انديشههاي صوفيانه درباره بيارجي جهان» به سعدي تاخت. زيرااعتقاد داشت كه وي «انديشههاي پست و بيخردانه زمان خود را به رويه پند يا حكمت انداخته [و] به قالبسخن ريخته»10 است. كسروي در اشاره به آثار سعدي، موضوع عشق مذكر را، كه تنها به آثار نويسنده گلستان منحصر نيست، پيش ميكشد. پيام او به دوستداران سعدي چنين است:
«عاشقان ادبيات تنها به رواني و شيوايي اين سخنان و توانايي [اي] كه شاعر از خود در باز نمودنمعنيها نشان داده، مينگرند و آن را ميپسندند. ولي ما بايد به دروغ بودن آن بنگريم [و] بدآموزيهايي را كهدر آن است، به ديده گيريم. ما بايد به يادآوريم كه سخن براي اينگونه هنرنماييهاي بيهوده و زيانمند نيست.ما بايد همه چيز را از ديده آميغها ببينيم و در ترازوي سود و زيان زندگي بسنجيم».11
بخشي از نظر علي دشتي (1360ـ1273)، اديب و دولتمردي كه از ستايندگان بيچون و چراي هنر سعدياست، با رأي ادوارد گرنويل براون (1926ـ1862)، ايرانشناس مشهور انگليسي هماهنگي دارد. براون، گذشتهاز تحسين جايگاه ادبي سعدي، به تناقضها و كاستيهاي اخلاقي، در گلستان ميپردازد و اين كتاب را «يكي ازبزرگترين آثار مكتب ماكياولي در زبان فارسي»12 ميداند. دشتي در اين زمينه با احتياط بيشتري سخنميگويد:
«گلستان كتابي است ارجمند و از حيث انشاء روشن و بيمانند و از همين روي رايجترين كتابهاي درسيشده و آن را شاهكار سعدي دانستهاند. همين رواني و فصاحت، مانند جلا و برق خيرهكنندهاي بر مطالب آنپاشيده شده و چشمها را از غور در ماهيت آن بازداشته است. در اذهان عمومي، گلستان كتابي است اخلاقي وسراسر پند و موعظه و مشحون از حكمت و نشان دادن راه و رسم زندگي. در اين كه گلستان حاوي مطالباخلاقي است، ترديدي نيست. علاوه [بر اين]، به واسطه حكايتهاي گوناگون، وضع اجتماعي ايران و طرز فكرو آداب جاريه را نشان ميدهد، ولي نميتوان آن را كتابي تربيتي و يا اخلاقي نام نهاد. آن چه را فرنگيانسيستم ميگويند، ندارد. يعني در اين كتاب، روشي استوار كه تمام فصول برمحور انديشه دور زند و نويسندهتمام اطلاع و زبردستي خود را براي قبولاندن آن فكر اساسي و اقناع خواننده به كار برد، نمييابيم. متناقضاتو حتي گاهي مطالب مخالف اخلاق و مباين مصالح اجتماع و حتي منحرف از روش و نيت خود سعدي در آنمكرر به چشم ميخورد».13
نيما يوشيج (1338ـ1276)، پيشاهنگ شعر فارسي در عصر جديد، از چند جهت به نقد سعدي ميپردازد وبه تقريب، هيچ فضل و فضيلتي در شعر و نثر او نمييابد:
«علاوه بر اشتباهات لغوي، شيخ اجل هيچ گونه تلفيق عبارت خاصي به كار نميبرد. اين مطلب خيلي برايشناختن وزن اشخاص اهميت دارد. مثل اين كه هيچ منظور و معني تازه نداشته است. مطالب اخلاقي او بياناتسهروردي و غزليات او شوخيهاي بارد و عادي است كه همه را در قالب تشبيه و فصاحت ريخته، اما حقيقتاًچه چيز است اين فصاحت كه جواب به معني عالي نميدهد.
در نزد شيخ هيچ گونه حسي تطور و تبديل نيافته و عشق براي او يك عشق عادي است كه براي همهولگردها و عياشها و جوانهاست. جز اين كه او آن را [پر] آب و تابتر ساخته است.
براي شيخ اجل معشوق و معشوقه صورت و فكر معين و متداولي دارد. اين است كه به هيچ گونه ابهام دراشعار او برنميخوريد. او چيزي را در زندگي نباخته و به درد بيدرماني نرسيده است. او راهنمايي است كهخوب ذخيره كرده و در صورت نيازمندي دست به ذخيره خود مياندازد. آن چه را كه ميخواهد برميآورد وبه او رنگي ميدهد كه همه ميپسندند و براي همه مردم است. او در زندگي به درد بيدرمان نميرسد و درعشق او معشوقه ناپيدا و در عين حال، پيدايي يافت نميشود.
در اين صورت، مسئله صفا و تصوف هم براي او حرفي است. البته اين مقامي است كه آن را بر مقام خودافزوده. تصوف خشك او با خون او و با حس او و با آتش او سروكاري ندارد. چون هر يك از اين سه براي اواعتباري ندارند و «آن چه نپايد دوستي را نشايد» ميگويد. بنابراين مقدمه، معشوقه او (كه ايدهآل شعر اوبشود) عادي است. با ريخت عادي كه اگر در جلوي او با چادرش نشسته باشد، در نظر او (پيشاني اوست ياآينه در برابر آفتاب) است. نشاني و جاي معين احساسات او مربوط به محوطههاي كثيف شهرهاست؛ مربوطبه داخل حرمهاي بزرگان و تركان. او عصاره فكر خود را از همين مكانهاي تيره ميگيرد و در همان جا [هم]بذر خود را ميافشاند.
احساسات شيخ را چندان شاعرانه فرض نكنيد و ارزش متوسط، بيشتر به آن ندهيد».14
هنگامي كه استاد پيشاهنگ شعر فارسي در سده بيستم ميلادي چنين تحليلهايي را نثار سعدي ميكند،تكليف شاگردان هم آشكار است: احمد شاملو (1379ـ1304)، شاعر تواناي معاصر، رنگ و بوي صريحتري بهاين موضوع ميدهد و با برتري دادن حافظ به سعدي، خود را به مركز يك واقعيت كمتر گفته شده در بحثهايادبي معاصر ميرساند:
«سعدي به عقيده من بزرگترين ناظمي است كه تا به امروز زبان فارسي به خود ديده است. همين كه تاپيش از به عرصه رسيدن نسل حاضر، در مجلاتي كه ناشر افكار ادباي فرهنگستاني اين مرز و بوم بود، گه گاهپرسشهاي مضحكي از اين قبيل به بحث گذاشته ميشد كه: حافظ بزرگتر است يا سعدي، نشانه آن است كهبيان منظوم سعدي، گاه در لطافت با شعر پهلو ميزند، اما براي ما كه امروز از كلمه شعر استنباط ديگريداريم به جز آن چه قديميان استنباط كردهاند، مقايسه حافظ و سعدي به مقايسه كفش و بادمجان ترشيميماند.
من حافظ را شاعر بزرگي ميدانم، ولي نميتوانم بين جلالالدين محمد مولوي و وي يكي را انتخاب كنم...سعدي را ميگويند استاد سخن. در حالي كه حافظ هم ميتوانسته استاد سخن باشد، اما حافظ بيشتر خودشرا وا ميداده به تسلطي كه شعر بر او داشته. در حالي كه سعدي اين طور نيست. براي او فقط استاد سخن بودنمطرح بوده نه شاعر بودن. [اما] حافظ واقعاً آن چيزي را كه احساسش به او حكم ميكرده، بيان ميكند».15
نصرت رحماني (1379ـ1306)، يكي ديگر از شاعران نوگرا، نيز با دوستش، شاملو هم عقيده است:
«آن فروتني و شكوهي كه در شعر حافظ موج ميزند و عطر سرمستكننده عرفان در مشام جانميافشاند، در شعر سعدي نيست و اين گفته از تاييد بينياز است. سخنشناسي سعدي در مرتبه او نقشبزرگي داشته است. تا حدي كه مردم چون ميخواهند از مفاخر ادبي سرزمينشان ياد كنند، بياختيار ميگويندحافظ و سعدي؛ و اين اولين خشت كج است كه نميدانم معمارش چه كسي بوده است. اين دو نام جمع اضدادند.حافظ كجا و سعدي كجا؟... عصيان ناچيز او يك نوع بهرهبرداري نامشروع از كلمات است تا بتواند زير نقابزهد و علم، بر قوانيني كه منافع او را در امان نگاه داشته است؛ بيافزايد. سعدي سخنشناس چربدستي استكه هنرش را وثيقه اعتبار ممدوحش كرده است».16
شاعري از نسل دوم شاعران نيمايي، اسماعيل خويي نيز در اين زمينه، به گونه كامل، متاثر از نيما يوشيجو شاملو است. او سعدي را «ناظم» و «از نظر روحيه شاعرانه، آدم متوسطي» ميخواند؛ يا حتي از جهت«معنوي، سازشكار، معمولي، پذيرنده شرايط زماني ــ مكاني خود، مرتجع و موعظهگر در معنايكاسبكارانهاش، سعدي به هيچ وجه، شاعر و انديشهمند انسانهاي والا نيست، بلكه شاعر و انديشهمندآدمهاي متوسط و كاسب» است. خويي بر همه اين نكتهها «بيوطني» سعدي را نيز ميافزايد.17
علي شريعتي (1356 ــ 1312) يك اصلاحانديش ديني كه نفوذ نهضت جهاني چپ در آثارش آشكار است وفضاي فرهنگي دهه 1350 در حلقه ايدهها و كلمههاي او قرار داشت، اشارهاي به سعدي دارد. البته بديهي استكه به دليل مخالفت گسترده او با شعر درباري و محافظه كارانه قديم و معاصر، سعدي نيز از نقدِ شريعتيمصون نماند. پس با اشاره به «درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند ـ جهان جوان شد و ياران به عيشبنشستند» چنين ميگويد:
«خدا مرگت بده كه تو شاعر قرن هفتمي؛ قرني كه مغول از شرق و صليبيها از غرب اين سرزمين را حمامخون ساختهاند».18
***
بخشي از تحليلها و كنايههاي انتقادآميز و اغلب تندي را كه از نيمه دوم سده نوزدهم تا نيمه دوم سدهبيستم ميلادي عليه سعدي گفته شده، از نظر گذرانديم. تصور ميكنم با دقت در اين تحليلها و كنايهها بتوانيمدو چشمانداز را مورد شناسايي و دقت قرار دهيم.
منظر نخست منظري سياسي و اجتماعي است. زيرا در مجموع، سعدي را ميتوان يكي از مهمترينشخصيتها و حتي نمادهاي استقرار و تثبيت نهادها و ايدههاي سنتي در جامعه ايراني پس از اسلام دانست.در واقع، بايد اشاره كنيم كه جامعه ايراني پس از درآميخته شدن با فرهنگ اسلامي شكل و هويت خاصي پيداكرد و سعدي در سده هفتم قمري (سده سيزدهم ميلادي) به دليل كتاب بسيار مهم گلستان، اوج اين درآميختگياست. پس عجيب نيست كه به شكلي آشكار و پنهان، او را نمونه و نماينده تقويت انديشه حاكم دانستهاند. زيراسعدي در مجموع، حافظ وضعيت موجود است و به تغييرهاي آرام و بطئي مورد نظر خويش، در چهارچوبچنين وضعيتي ميانديشد. وي در دوره افول خلافت رسمي عباسيان زندگي ميكند، اما بر مرگ واپسين خليفهاشك ميريزد و از حفظ تسنن سياسي موجود دفاع ميكند. از اين نظر، مقايسه وي با خواجه نصيرالدينطوسي، انديشهمند و دانشور همعصرش در خور توجه است: خواجه نصير به دليل علايق شيعي خود ازتغييرهايي كلي در حكومت و جامعه ايراني پشتيباني ميكند. از اين رو در آغاز، با يك نيروي عمده مخالفعباسيان، اسماعيليه همراهي مييابد و سپس همراه هُلاكوخان، فرمانده پراقتدار مغول، در براندازي خلافتعباسي نقش مهمي بر عهده ميگيرد. او با معيارهاي روزگار ما «روشنفكر»ي است جسور كه به رغم نوشتنكتابي در اخلاق نظري (اخلاق ناصري) به تحول گسترده و ريشهاي در زمينه سياسي ايمان دارد. درست، بهخلاف سعدي كه با آثاري در اخلاق عملي (گلستان، بوستان) نمودي است از نوعي «روشنفكر»ي معتدل ومحافظهكار. در واقع، او انساني است كه در حاشيه ميزيد و روا نميدارد كه تغييري كلي و دستكم، يك بارهرخ دهد.
مذهب شيعه پس از روي كارآمدن صفويان در ايران مذهب رسمي اعلام شد، اما ايدهها و انديشههايسعدي، با اندكي تغيير همچنان نقشها و تأثيرهاي سياسي و اجتماعي خويش را در جامعه ايراني حفظ كرد.در مقابل، به نظر ميآيد كه در آشنايي ايرانيان با تفكر مغربزمين پس از دوره نوزايي و به ويژه، عصرروشنگري، حفظ وضعيت موجود چندان محمل و پيروي نداشت. دو انقلاب سياسي مهم و دو تغيير حكومتسياسي عمده ايران در سده بيستم ميلادي و تلاطمهاي پيراموني آنها نشان دارد كه انديشه تغيير در عصرجديد، خريدار بيشتري داشت تا فكر ثبات. اين نكته با توجه به گرايشهاي دروني (مليگرايانه) و بيروني (چپگرايانه) شايد نكتهاي پيش پا افتاده شمرده شود، اما واقع مطلب آن است كه تغييرهاي سياسي ياد شده بادگرگونيهاي اجتماعي و فرهنگي بسيار گستردهاي نيز در جامعه ايراني پيوستگي داشته است. در اين ميان،بسيار بديهي است كه سعدي، نمونه و نماد برجسته سنتهاي مستقر در جامعه، به باد سختترين وشگفتآورترين ملامتها گرفته شود. محمدعلي اسلامي ندوشن، به شيوه اعتدالگرايانه خود در نثر فارسي ازاين موضوع چنين ياد ميكند:
«فردوسي و مولوي و حافظ، هر كدام جنبههاي برجستهاي از نبوغ و روح و نياز ايراني را در خود منعكسدارند، ولي سعدي چند جنبه آن را با هم اخت كرده و از اين رو گستردهتر از سه تن ديگر، در اين هفت قرن درجامعه ما حضور داشته و باز به همين سبب، طي پنجاه سال اخير كمي كمتر از آن چه حق اوست، مورد عنايتبوده. زيرا ايراني خود را در آينه او منعكس ميديده و بر اثر آشنايي با افكار متجددانه از بازديد چهره خود دراين آينه قدري احساس خستگي ميكرده و به دنبال سيماي تازهاي ميگشته. از خود ميپرسيده آيا من هنوزاحتياج به نصيحت شدن دارم؟ آيا نه اين است كه جامعه امروزين به قانون و سامان گروهي نياز دارد كهبيآن، اخلاق فردي نميتواند كارساز بشود؟».19
از چشمانداز ديگري هم بايد به اين موضوع نگريست و آن، چشمانداز ادبي است: سعدي خداوندگار بيمثلو مانند زبان فارسي است و كلامش، هم معيار زبان و هم معيار فصاحت ادبي به شمار رفته. گذشته از اين، اومرد ميدان شيوه گفت وگو و گفتار است و حد زبان شعرياش در تشبيه شكل مييابد. با استعاره بيگانه نيست،اما اغلب به آن روي خوشي نشان نميدهد. آيا اين دو ويژگي مهم در سده بيستم ميلادي ميتوانستخواستاران گستردهاي داشته باشد؟ البته نه. معيارهاي فصاحت، پس از دوره مشروطه (1285 خورشيدي/1906 ميلادي) به سرعت فرو ريخت و بهرهگيري از لايههاي عام (وگاه بسيار عام) زبان در كنار نمادها واستعارههاي سياسي و اجتماعي، به ويژه پس از شهريور 1320 و رشد شعر جديد و نيمايي از مقام سعدي درجامعه ادبي نوگرا و نوانديش كاست. گذشته از اين، ديگر مكتبخانهاي هم نبود تا سخن سعدي را از روزگارخردي به گوش و چشم كودكان ايراني خوش جلوه دهد: با آموزشهاي جديد ادبي، زبان فارسي روي بهتغييرهاي گستردهاي نهاد و آن كه بيش از همه به فراموشي سپرده شد، سعدي بود.
سخن خود را در اين بخش خلاصه ميكنم: انسان ايراني در سده بيستم ميلادي از يك سو خود را با جهانجديد روبهرو ميديد. در اين جهان، آدمي در مركز و محور قرار داشت و همه گرايشهاي فلسفي و سياسي واجتماعي تلاش ميورزيدند تا او را به سربلندي و رستگاري، در محدوده آن چه ملموس و مادي است،برسانند. پس اگر يكي از شاعران معاصر، سياوش كسرايي (1374 ــ 1305) با اشاره به شعر سعدي (رسدآدمي به جايي كه به جز خدا نبيند) به اين سطرها برسد، عجيب نيست:
«سرمست از نياز چو پروانه بهار
سر ميكشم به هر ستاره و پا مينهم بر آن
تا شيرهاي بپرورم از جست و جوي خويش
تا ميوهاي بياورم از باغ اختران
چشم خداي بينم
بيدار ميشود
دست گره گشايم در كار ميشود
پا مينهم به تخت
سر ميدهم صدا
وا ميكنم دريچه جام جهان نما
تا بنگرم به انسان در مسند خدا»20
يا اگر گويندهاي ديگر، منوچهر آتشي اشاره ميكند كه:
«سعدي بماناد
كز شعله نام بلندش نامها سوخت
من ميروم تا شاخه ديگر برويد
هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت»21
در واقع ميخواهد بگويد كه يا من يا سعدي. يعني به تقابل خود (در مقام شاعري كه ميخواهد به جهان و زباننو برسد) با زبان و جهان سعدي اشاره ميكند.
***
آيا در مَثَل، اديبان و شاعران تجددخواه ايراني، در ادب سنتي فارسي كلامي و چهرهاي براي ستايش وتحسين نيافتهاند؟ در پاسخ ميگوييم كه چرا، يافتهاند و او، بي گمان حافظ (سده هشتم قمري، سده چهاردهمميلادي) است. نيما يوشيج، در «افسانه» (1301) حافظ را به سببِ عشق فرازميني مورد سرزنش قرار ميداد وميگفت:
«حافظا! اين چه كيد و دروغي است
كز زبانِ ميو جام و ساقي است
نالي ار تا ابد باورم نيست
كه بر آن عشق بازي كه باقي است
من بر آن عاشقم كه رونده است»،22
اما به فاصله دو دهه به اين تعبير درباره حافظ ميرسد: «عجيب ترينِ شعراي روي زمين و اعجوبه خلقتانساني».23 شاملو نيز حافظ را «شاعر بزرگي» ميداند، اما هم چنان كه ديديم نميتواند ميان او و مولانا جلالالدين يكي را انتخاب كند. وي در شعري اشاره ميكند كه: «اسم اعظم؛ آنچنان كه حافظ گفت، و كلام آخر؛ آنچنان كه من ميگويم». نيز تاكيد ميورزد كه «نميتوانم از دو شاعرِ پارسي گو بيشترين تاثير را نپذيرفتهباشم: از لحاظي حافظ و از لحاظي خيام. از يكي به واسطه زبان و مشرب و از ديگري به واسطه سنخيتِفكري»؛24 و سرانجام، محمد رضا شفيعي كدكني در غزلي زيبا از حافظ چنين ياد ميكند:
«مستي و هوشياري و راهي و رهزني
|
ابري و آفتابي و تاريك روشني
|
هر كس درونِ شعر تو جوياي خويش و تو
|
آيينه دار خاطرِ هر مردي و زني...
|
هر مصرعت عصاره اعصار و اي شگفت
|
كآينده را به آيينگي صبح روشني...
|
آفاق از چراغ صداي تو روشن است
|
خاموشي ات مباد كه فرياد ميهني!»25
|
از اين رو به نظر ميآيد كه جايگاهِ هستيشناسانه شعر حافظ و موقعيت انتقاديِ شاعر در مقابل انديشههاي سياسي و اجتماعي و دينيِ حاكم و نيز ذهنيت استعاري و تاويل پذيرش دست به دستهم دادهاند تا در سده بيستم ميلادي او را به برترين وضعيتِ ادبي خود، در تمام سدههاي پس از وي برسانند.تنها كافي است كه در يك لحظه، نام چند تن از كساني را كه در دهههاي 1370-1320 به پژوهش و تحليلدرباره حافظ پرداختهاند، به ياد بياوريم: محمد قزويني (1328-1256)، احسان طبري (1368-1295)، مرتضيمطهري، (1358-1298)، محمود هومن (1359-1289)، منوچهر مرتضوي، عبدالحسين زرين كوب(1378-1301)، محمد علي اسلامي ندوشن، بهاءالدين خرمشاهي، احمد شاملو، امير هوشنگ ابتهاج و ديگران.اين اديبان و شاعران و دانشوران، اغلب، نقطه اشتراكشان اين است كه ايراني هستند و با زبان فارسيميانديشند و حافظ را شاعري بسيار بزرگ ميپندارند. جز اين، به زحمت ميتوان سنخيتهاي در خورتوجهي ميان آراء و عقايد اجتماعي و فرهنگي آنها يافت. در مقابل، بيشتر كساني كه به سعدي پرداختهاند(كافي است تنها به سه نامِ محمد علي فروغي و حبيب يغمايي و غلامحسين يوسفي اشاره كنيم) از يك مشربِاعتدالي در زمينههاي فرهنگي و اجتماعي و حتي سياسي بهرهمند بودهاند.26
***
آيا با اين تفصيل، جست و جو در ادب معاصر ايران براي يافتنِ رد پاهاي دور و نزديك از سعدي بيراه بهنظر نميآيد؟ واقعيت آن است كه اين جست و جو، دست كم در بخشهاي عمدهاي از شعر و داستان معاصرحاصل چنداني ندارد. مقصود از «بخشهاي عمده»، آثاري است كه از ادبيات مدرن غرب و جريان چپ گرايِسياسي و اجتماعيِ جهان، تاثيرهاي فراواني به خود پذيرفتهاند. ذهن و زبان سنتگرا و به ظاهر آسان (امابسيار دشوارِ) سعدي نفوذ چنداني در آثار اين گروه از شاعران و نويسندگان معاصر، مانند صادق هدايت(1330-1281) و صادق چوبك (1377-1295) و جلال آل احمد (1348-1302) و داستان نويسان دهههاي1370-1340 نداشته است. با اين همه، بخشِ سنت گراترِ داستان نويسي، يعني نويسندگاني مانند سيد محمدعلي جمال زاده (1376-1272)، رسول پرويزي (1356-1298) و ايرج پزشكزاد به دليل شيوههاي روايتي و نثرِآسان ياب و مردم گرايِ خود به سعدي نزديكتر بودهاند.27 به ظاهر، در شعر معاصر هم، لايههايي از سنتگرايان و نوسنتگرايان تأثيرهايي از زبان سعدي پذيرفتهاند. همچنان كه برخي از اديبانِ نو سنتگرايمعاصر نيز در نثرهايِ پژوهشي خود به اين زبان سهل و ممتنع نزديكتر بودهاند: محمد علي فروغي، عباساقبال آشتياني (1334-1275)، سعيد نفيسي (1345-1274)، پرويز ناتل خانلري (1369-1292)، احسان يارشاطر، محمد علي اسلامي ندوشن، غلامحسين يوسفي (1369-1306)، محمد رضا شفيعي كدكني و مانندآنها.
***
آيا كسي كه ساعتها و روزهايِ فراواني از زندگياش را به كاوش در شعرِ معاصر ايران گذرانده، نبايد بهشكلي دقيقتر در زمينه تاثير و نفوذِ سعدي در شعر عصر جديد سخن بگويد؟ البته بايد چنين باشد. هر چند،به دليلِ وسعت موضوع، چنين تحليل و پژوهشي تا حدي مخاطرهآميز جلوه ميكند.
نخست بايداشاره كرد كه بوطيقاي شعر سعدي را در چهار ويژگي عمده ميتوان به شناسايي نهاد: ذهنيتضد استعاري و گرايش به تشبيه؛ استفاده به هنجار و معتدل از زبان گفتار؛ توجه به منطقِ نثر يا طبيعت كلام؛فصاحت و بلاغت شعري.
اگر با اين چهار ويژگي به سراغ شعر فارسي در سده بيستم ميلادي برويم، در مييابيم كه بخشهايي ازشعرِ سنتگرا يا نو سنتگراي معاصر، هر يك تا حدي از اين ويژگيها بهرههايي يافتهاند. در واقع، آنان بهشكلي گستردهتر و كاملتر به تداومِ غزلِ دوره بازگشت (نشاط اصفهاني، فروغي بسطامي: سده سيزدهمقمري) كه به نوعي شاگرد سعدي بودند، علاقه نشان دادهاند:
1. اديب پيشاوري (1349-1260 ِ):
«سحر به بويِ نسيمت به مژده جان سپرم
|
اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم»
|
2. فصيح الزمان رضواني (1324-1240):
«همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي
|
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي»
|
3. عبرت مصاحبي ناييني (1360-1285 ِ):
«چون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيست
|
عالم همه آيات خدا هست و خدا نيست»
|
4. فرخي يزدي (1318-1265):
«شب چو در بستم و مست از ميِ نابش كردم
|
ماه اگر حلقه به در كوفت، جوابش كردم»
|
5. نظام وفاي كاشاني (1343-1266):
«اي كه مأيوس از همه سويي، به سوي عشقرو كن
|
قبله دلهاست اين جا، هر چه خواهي آرزوكن»
|
6. ابوالقاسم لاهوتي (1336-1266):
«ترسم آزاد نسازد ز قفس صيادم
|
آن قدر تا كه رود راه چمن از يادم»
|
7. جلال الدين همايي (1359-1276):
«تاجم نميفرستي تيغم به سر مزن
|
مرهم نميگذاري زخم دگر مزن»
|
8. پژمان بختياري (1353-1277):
«در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
|
كس جاي در اين خانه ويرانه ندارد»
|
9. رهي معيري (1347-1288):
«خيالانگيز و جان پرور چو بوي گل سراپايي نداري
|
غير از اين عيبي كه ميداني كه زيبايي»
|
10. هـ .ا.سايه:
«نشود فاشِ كسي آن چه ميان من و توست
|
تا اشارات نظر نامه رسانِ من و توست»28
|
اما نبايد با اين نمونهها پنداشت كه همه يا بخش عمدهاي از سرودههاي اين شاعران (و گويندگاني مانند آنها) متاثر از زبان غزلهاي سعدي است. در واقع، به دليل ذهنيت تركيبي اغلب شاعرانِ سنتگرايِ معاصر، ايشان را نميتوان حتي به تقريب، پيرو كاملِ يكي از شاعران يا شيوههاي كلاسيك شمرد. درمثل، رهي معيري، به رغم عشق و علاقه گستردهاش نسبت به سعدي،29 به صورت ملايم اما گستردهاي بهسبك هندي علاقهمند است و سرودههايش از نوعي مضمون يابيِ نزديك به اين سبك تهي نيست. يا اميرهوشنگ ابتهاج (هـ.ا.سايه) كه با وجودِ اعتناي در خور توجه به غزلهاي سعدي ،به دليل ذهنيتِ استعارياش بهحافظ نزديكتر است تا سعدي. اين نكته، حتي درباره شاعراني كه با شعرهايي چند به ستايش سعديبرخاستهاند، يعني ملك الشعراء بهار، سيد محمد حسين شهريار، حسين پژمان بختياري، اميري فيروز كوهي(1363-1289) و گوينده در حاشيه ماندهاي مانند حسين مسرور (1347-1267) بايد مورد توجه قرار گيرد.ميدانيم كه بهار گفته است:
«سعديا چون تو كجا نادره گفتاري هست
|
ياچون شيرينسخنت نخل شكرباريهست»30
|
و غزلي معروف از سعدي را در اين شعر به تضمين نهاده، اما ميانِ فضايِ زباني بهار و سعدي فاصلههاست. البته چند غزلِ اندك شاعر خراساني را استثناء ميكنيم. يا اميري فيروز كوهي كه بسيارگستردهتر از رهي معيري دل سپرده سبك هندي (يا به تعبير خود او: اصفهاني) است و اداي احترام شاعريمانند او به سعدي، بيشتر اداي احترام نسبت به نماينده كامل عيار فرهنگ و ادب و شعر ايراني در دورهاسلامي است و نه تاثير پذيري از او.31
بدين ترتيب در جست وجو براي يافتن تاثيرهاي عميقتر سعدي در شعر معاصر بايد به نفوذِ بوطيقايِزباني او توجه نشان داد. تصور ميكنم كه در اين زمينه، نظرِ اغلب ادبشناسان و اديبانِ معاصر به ايرج ميرزا(1344-1291 ِ) معطوف خواهد شد. زيرا شعرش با استعاره بيگانه است، از زبانِ گفت و گو به تردستي وچالاكي بهره مييابد، به شيوه عراقي فصيح و بليغ است و از منطق نثر پيروي ميكند:
«هر كس ز خزانه برد چيزي
|
گفتند مبر كه اين گناه است
|
تعقيب نموده و گرفتند
|
دزد نگرفته پادشاه است»
|
***
«اي هم سفر عزيزِ من، مجد!
|
افكار تو خنده آورنده است
|
خواهي تو اگر نويسي اين جنگ
|
بنويس چه جاي شعر بنده است»32
|
ايرج ميرزا از اين قطعهها و بيتها بسيار دارد و برخي از آنها به اندازهاي زبانزد است كه نيازي به نقل نمونه نيست. خود او هم از پيوندهاي زبانياش با سعدي آگاه بود و با تفاخري پذيرفتني ميگفت:
«من همان طرفه نويسنده وقتم كه برند
|
منشآتم را مشتاقان چون كاغذ زر
|
من همان دانا گوينده دهرم كه خورند
|
قصب الجيب حديثم را هم چون شكر
|
سعدي عصرم، اين دفتر و اين ديوانم
|
باورت نيست به ديوانم بين و دفتر»33
|
ملك الشعراء بهار هم بر اين تفاخر صحه گذاشته است:
«سعدي اي نو بود و چون سعدي به دهر
|
شعر نو آورد ايرج ميرزا»34
|
با اين همه، سعدي كجا و ايرج ميرزا كجا. يعني بايد حد سخن را نگه داشت و گفت كه ايرج ميرزا يكي از برجستهترين شاگردان مكتب سعدي است و نه بيشتر.
اما سعدي جز اين شاگردِ برجسته، شاگردان ديگري هم داشته است. يكي از آنها سيد محمد حسينشهريار (1367-1283) است. از ميان ويژگيهاي عمده زبانِ سعدي، شهريار به وارد كردن زبان گفتار (و حتيعاميانه) و لحنِ گفتوگو در شعر توجه بيشتري نشان داده است. جسارتهاي شهريار در اين زمينه، بهشتاب، او را به صفِ نخست شاعران محبوب مردم، به ويژه در دهههاي 1330-1310 فرستاد:
«اي دل هنوز آن سنگ دل با ما نميگويد سخن
|
آخر تو هم ما را بهل يك دم به حال خويشتن»
|
«يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
|
تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم»
|
«امشب از دولت مي دفع ملالي كرديم
|
اين هم از عمر شبي بود كه حالي كرديم
|
و نيز:
«گر من از عشق غزالي غزلي ساختهام
|
شيوه تازهاي از مبتذلي ساختهام»35
|
اما او در اين «شيوه تازه»، از ميان گويندگان قديم، در مكتب سعدي هم شاگردي كرده است.
يكي ديگر از شاگردان سعدي، فريدون توللي (1364-1298) است. شعر او در شيوه عراقي شايد بيش ازديگر شاعران سنت گرا يا نوسنت گرايِ پس از ايرج ميرزا، كه با زبانِ سعدي پيوستگي دارند، فصيح و بليغاست:
«چون بوم پر شكسته در اين عيد بي اميد
|
بنشستهام به دخمه اندوهبار خويش
|
بنشستهام كه سال نو آيد ز در فراز
|
و ز دوش خسته در فكند كولهبار خويش
|
«ادب نماند و فضيلت نماند و درد نماند
|
مدار نقد سخن بر عيار بايد و نيست
|
مگر به زلف تو آويزم اي اميد زوال
|
كه رشتههاي دگر استوار بايد و نيست»36
|
اگر شهريار، گاه در بهرهگيري از زبان مردم افراط ميكرد، توللي به دليل دل سپردن به زبان رومانتي سيسم رايج، از دهه 1340 در موقعيت نادلپذيري نسبت به وضعيت نخستين خود در دهههاي1330-1320 قرار گرفت و فصاحت و بلاغت در خور تحسين شعرياش، تا حد زيادي در حاشيه ماند. علاوهبر اين، قطعههاي نظم و نثري كه به شيوه گلستان نوشت (التفاصيل: 1324؛ كاروان: 1331) و با توانايي در طنزانتقادي در قلمروي سياست و اجتماع همراه بود، بسيار زود مشمولِ مرور زمان شد و از يادها رفت.
واپسين شاعري كه دست كم، به سبب ذهنيت ضد استعاري خود، شاگرد مكتب سعدي شمرده ميشود،نادر نادرپور (1378-1308) است. نادرپور در شعر نو سنتگرا بيشتر متمايل به نوشناخته ميشود تا سنت،اما او در اغلب نمونههاي شعرياش دل در گروي تشبيه دارد و در اين ميان، كم پيش ميآيد كه تشبيه بليغ را بهفراموشي بسپارد:
«برهنه است و به كنجي فتاده پيرهنش
|
فروغ ماه در امواج زلف پر شكنش»
|
«پيكر تراش پيرم و با تيشه خيال
|
يك شب تو را ز مرمر شعر آفريدهام
|
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
|
ناز هزار چشم سيه را خريدهام»
|
«اميد زيستنم ديدن دوباره توست
|
قرار بخش دلم تابِ گاهواره توست»37
|
گذشته از چهار گوينده ياد شده، برخي از شاعراني كه به شيوه منثور گرايش دارند، از يك ويژگيشعر سعدي دور نيستند و آن تكيه بر منطق نثر يا طبيعت كلام است. من اين نوشته را با نقلنمونهاي از يك شاعر پيشگام در اين شيوه، يعني بيژن جلالي (1378-1306) به پايان ميبرم:
«خداوندا!
جمعيتي بر من خواهند خنديد
و جمعي بر من خواهند گريست
ولي من
بي خندهاي و بي گريهاي
به سوي تو آمدم
هم چنان كه تشنهاي
روي به چشمهاي ميآورد
يا گم شدهاي
سراغ از چراغ دهكدهاي ميگيرد
و در راه تو
قلب من به سكون گراييد
و لبهاي من به خاموشي گراييدند
و مرا نه مجال خندهاي است
و نه مجال گريهاي».38
پي نوشت:
1. مقالات، محمد علي فروغي، ج 1، به كوشش حبيب يغمايي، از انتشارات مجله يغما، 1353، ص 257.
2. آثار، ميرزا فتحعلي آخوند زاده، ج 2، باكو، 1961، ص 372؛ به نقل از: روشنگران ايراني و نقد ادبي، ايرجپارسي نژاد، سخن، 1380، ص 22.
نيز ن. ك: مكتوبات، ميرزا فتحعلي آخوندزاده، به كوشش محمد باقر مومني، صداي معاصر ،تاريخ مقدمه:1350، ص 15؛ پيش گامان نقد ادبي در ايران، محمد دهقاني، سخن، 1380، صص 32-31.
درباره ميرزا آقا تبريزي، آگاهيهاي ما زياد نيست. ر. ك: چهار تياتر، ميرزا آقا تبريزي، به كوشش محمد باقرمومني، نيل ـ ابن سينا، تبريز، 1355، صص شش ـ بيست و نه.
نيز در خور توضيح است كه «زينه المجالس» (نوشته مجد الدين محمد بن ابي طالب، به سال 1004 ِ) كتابياست در حكايتها و آگاهيهاي تاريخي و جغرافيايي.
3. ريحان بوستان افروز، ميرزا آقاخان كرماني، نسخه خطي مجتبي مينوي، صص 6-3؛ به نقل از روشنگرانايراني و نقد ادبي، پارسي نژاد، ص 21.
4. سالار نامه، ميرزا آقاخان كرماني، ضميمه تاريخ بيداري، ص 12، به نقل از: روشنگران ايراني و نقد ادبي،پارسي نژاد، ص 128.
5. از صبا تا نيما، يحيي آرين پور، ج 2، جيبي ـ فرانكلين، 1350، صص 439-438.
6. شرح اين مطلب را ميتوان در از صبا تا نيما (آرين پور ،ج 2، صص 466-436) خواند. چون آرينپور شاگردرفعت بوده، در تنظيم روايت اين جدال طرف رفعت را نگه داشته و اين، البته بسيار بديهي و در خور درك است.زيرا او حق شاگردياش را به جاي آورده و خوب هم به جاي آورده است.
7. بهار وادب فارسي، ملك الشعراء بهار، ج 1، به كوشش محمد گلبن، جيبي ـ فرانكلين، 1351، ص 159-158.
8. بهار و ادب فارسي، بهار، ج 1 ،ص 153. نيز ن. ك: پيش گامان نقد ادبي در ايران، دهقاني، صص 166-156).
9. پيمان، س 1، ش 16، 1313، ص 51؛ به نقل از: روشنگران ايراني و نقد ادبي، پارسي نژاد، ص 253.
10. در پيرامون ادبيات، احمد كسروي، احياء، تبريز، 1356، صص 67-65.
11. در پيرامون ادبيات، كسروي، ص 71.
12. تاريخ ادبيات ايران از سنايي تا سعدي، ادوارد براون، ترجمه غلامحسين صدري افشار، مرواريد، 1350،صص 221-209.
تحليل براون مورد توجه و اشاره برخي معاصران قرار گرفته است. از جمله آنها ميتوان احمد شاملو را نامبرد:
درباره هنر و ادبيات، گفت و شنود با احمد شاملو، از: ناصر حريري، گوهر زاد ـ آويشن، بابل، چ 3، 1372،صص 192-191.
13. قلمروي سعدي، علي دشتي، كيهان، 1338، صص 248-247.
14. درباره شعر و شاعري، نيما يوشيج، به كوشش سيروس طاهباز، دفترهاي زمانه، 1368، صص 219-216.
15. برگزيده شعرها، احمد شاملو، بامداد، چ 2، 1350، صص ف ـ ِ؛ نقد آثار شاملو، عبدالعلي دست غيب،آروين، چ 5، 1373، ص 31.
16. كيهان، 9 آذر 1355؛ به نقل از: جدال مدعيان با سعدي، حسن امداد، نويد، شيراز، 1377، صص 134-129.
17. جدال با مدعي، گفت و گو با اسماعيل خويي، از: علي اصغر ضرابي، جاويدان، چ 2، 1356، صص 109-107؛صداي حيرت بيدار، گفت و گوهاي مهدي اخوان ثالث، به كوشش مرتضي كاخي، مرواريد ـ زمستان، چ 2،1382، صص 92-91.
18. هبوط در كوير، علي شريعتي، چاپخش، چ 4، 1370، صص 519-518.
19. سعدي و راز و رمزش، محمد علي اسلامي ندوشن، هستي، س 3، ش 2، تابستان 1374، ص 94.
20. آوا، سياوش كسرايي، كتاب نادر، چ 2، 1381، صص 70-69؛ چاپ اول آوا: 1336.
21. آهنگ ديگر، منوچهر آتشي، ناشر: رضا سيد حسيني، 1339، ص 11.
22. مجموعه كامل اشعار، نيما يوشيج، به كوشش سيروس طاهباز، نگاه، چ 2، 1371، ص 55.
23. ارزش احساسات، نيما يوشيج، به كوشش ابوالقاسم جنتي عطايي، صفي علي شاه، 1335، ص 41.
24. برگزيده شعرها، احمد شاملو، صص ف ـ ِ تأثير حافظ بر شاعران معاصر: نظر خواهي، آدينه، ش 25، 22تير 1367، ص 13.
25. هزاره دوم آهوي كوهي، محمد رضا شفيعي كدكني، سخن، 1376، صص 54-53.
26. البته از جريان گسترده توجه به حافظ، به ويژه در ميان اهل ادب، انتقادهايي هم شده است، اما اين انتقادهارا به هيچ روي نميتوان نشانههايي از اندك شدن روند علاقه به حافظ دانست:
حافظ بس، كريم اميري فيروزكوهي، يغما، س 26، 1352، صص 536-531؛ 601-597؛ چرا حافظ، حسينمعصومي همداني، نشر دانش، س 8، ش 6، آبان ـ آذر 1367، صص 438ـ430؛ و پاسخهاي ميراحمد طباطباييو د.د: نشر دانش، س 9، ش2، بهمن ـ اسفند 1367، صص 204ـ201.
27. در ميان آثار غير آفرينشگرانه نويسندگان معاصر، به زحمت ميتوان نظر واقع بينانه يا مثبتي نسبت بهسعدي يافت. يكي از نمونههاي جالب در اين زمينه طنز فاخر سعدي (ايرج پزشكزاد، شهاب ثاقب، 1380) است.ستايشِ نمايشنامه نويستواناي معاصر، اكبر رادي هم از «گلستان» سعدي خواندني و دقيق جلوه ميكند:«انعطاف لحن، رقت احساس، شفافيت بيان، امتلاي مضمون و شتاب خوش آهنگ لفظ، خود كليد رمز آفرينشاين كتاب مستطاب، اين پاكترين نثر مستظرفه دري است و اين كه سعدي چه پيش از «اتفاق بياض» و چه پساز آن، كراراً در تراش و تقطير زبان گلستان وقت گذاشته است»: بشنو از ني (گفت و گو با اكبر رادي، از: ملكابراهيم اميري، هدايت، رشت، 1370، صص 90-88).
براي آگاهي يافتن از پژوهشهاي انجام پذيرفته درباره سعدي تا سال 1375 ر.ك: فرهنگ سعدي پژوهي،كاووس حسن لي، مركز سعديشناسي، شيراز، 1380.
28. متن كامل اين غزلها را ميتوان در: از پنجرههاي زندگاني، برگزيده غزل امروز ايران، به كوشش محمدعظيمي، آگاه، 1369، يافت.
29. در مثل، ميتوان از اشاره علي دشتي در اين زمينه ياد كرد: باران صبحگاهي: منتخب اشعار، رهي معيري،سخن، 1378، ص 9.
30. ديوان، ملك الشعراء بهار، به كوشش چهرزاد بهار، ج 1، توس، 1380، صص 603-601.
31. نمونههاي پراكنده از اشاره و تلميح و تضمين نسبت به نثرها و سرودههاي سعدي در شعر معاصر اندكنيست، اما به لحاظ تناسب با مقام سعدي در ادبيات ايران بسيار ناچيز است. از جمله اين موارد ميتوان اشارهكرد به: آوا، كسرايي، ص 58 و آيينهاي براي صداها، محمدرضا شفيعي كدكني، سخن، 1376، صص 435، 366.
32. تحقيق در احوال و آثار ايرج، محمد جعفر محجوب، انديشه، ج 4، 1356، ص 169.
33. تحقيق در احوال و آثار ايرج، محجوب، ص 22.
34. ديوان، بهار، ج 2، ص 491.
35. ديوان، محمد حسين شهريار، ج 1، خيام، 1335، صص 17، 10، 9.
براي نمونهاي از علاقه و اشاره شهريار به گلستان سعدي ن. ك: گفت و گو با شهريار، به كوشش جمشيدعليزاده، نگاه 1379، صص 72-71.
36. شعله كبود: منتخب اشعار، فريدون توللي، سخن، 1376، صص 202، 181.
37. برگزيده اشعار، نادر نادرپور، جيبي، چ 3، 1351، صص 199، 116، 13.
38. روزها، بيژن جلالي، مرواريد، 1341، ص 38؛ نيز ن. ك: زمزمهاي براي ابديت، بيژن جلالي، شعرهايش و دلما، كاميار عابدي، كتاب نادر، 1379، ص 43.
در ميان شاعراني كه به شيوه منثور گرايش دارند، بررسي و تحليل ضياء موحد از آثار سعدي در خور توجهاست: سعدي، طرح نو، 1373 و تأييدي است بر اشاره مورد نظر.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (1782 مشاهده) [ بازگشت ] |