سعدي؛ خردمندي عاشق، يا عاشقي خردمند اصغر دادبه
درآمد
سخن را با غزلي در ستايش سعدي آغاز ميكنم كه درآمدي به از آن نيافتهام:
شب طراوتِ شيراز و عطر ياسمنش
|
بهار شعر و غزل بود و نشئة سخنش
|
نسيم گونه گذر كن به باغهاي پگاه
|
شراب ميچكد از برگ برگ ياسمنش
|
هنوز صبح سمنزار و بوستان بهار
|
به بوي آن كه ربايد نسيمي از چمنش
|
بلور شعر زلالش چو آبگينة صبح
|
هنوز رنگ سحر ميتراود از بدنش
|
خوشا ترانة سعدي، خوشا ترنّم عشق
|
هنوز نبض زمان ميدمد ز دم زدنش
|
با همة نامردميهاي سياسي و اجتماعي و بي لطفيهايي كه عليه سعدي صورت گرفته است، به راستي«هنوز نبض زمان ميدمد ز دم زدنش».
گر آفتاب بلندش دمد به پيكر روز
|
سپهر بوسه زند بر طراز پيرهنش
|
ترانهزار شود سرزمين خشك خزان
|
وگر به بار نشيند شكوفهاي ز تنش
|
هزار باغ پُر از گل شكفته است و هنوز
|
رها نميكُندم بوتهزار نسترنش
|
و به راستي چنين است كه هيچ باغ گلي جاي باغ گل، جاي گلستان و جاي بوستان سعدي را نميگيرد و از زبان خود او خطاب به او بايد گفت: «دگران روند و آيند و تو هم چنان كه هستي...».
هزار باغ پُر از گل شكفته است و هنوز
|
رها نميكُندم بوسهزار نسترنش
|
وگرنه دامن خورشيد آسمان سخن
|
چه حاجت است بر آويزش غبار منش
|
و سخن است كه سعدي در عين اين كه عاشقترين است، عاقلترين است و در عين اين كه عاقل ترين است، عاشقترين است و اين از آن روست كه او در شمار برجستهترين برجستگان فرهنگ ايرانزمين است؛ فرهنگي گرانسنگ كه از «خرد عشق» برآمده است و همين امر است كه عاشقترين را عاقلترين وعاقلترين را عاشقترين ميسازد...
آثار ارجمند سعدي كه مسلّمترين و مطمئنترين اسناد ما در سعديشناسي است، گواه اين مدّعاست؛ گواهاين مدّعا كه سعدي «خردمندي است عاشق و عاشقي است خردمند».
من سال پيش يا دو سال پيش، آن زمان كه در باب «زن در نگاه سعدي» سخن ميگفتم، برخي از ابيات وعبارات سعدي را خواندم و نشان دادم كه ما به علل مختلف چيزي را كه هست نميبينيم و آن چيزي را كهدلمان ميخواهد ميبينيم مثل مسئلة فال حافظ كه هر چه ما ميخواهيم بايد حافظ گفته باشد و كاري با آن چهگفته است، نداريم. متأسفانه اگر سخنان سعدي و ديگر بزرگان را آن گونه كه هست نبينيم و آن چه دلمانميخواهد ببينيم، حرفهاي شگفت انگيزي ميزنيم كه از آن بوي جهل و غفلت شنيده ميشود البته حكايتاسفانگيز غرض حكايت ديگري است. براي روشن شدن اين معنا كه بزرگان فرهنگ ايران زمين پروردة «خردعشق»اند و در نتيجه هم عاشقترينند و هم عاقلترين، به طرح مقدماتي چند ميپردازيم:
1. مقدمة نخست، عقل و عشق يا عقل و دل، كدامين؟ چون وقتي ما از عشق ميگوييم و آن را در برابر عقل قرار ميدهيم، از نوعي مجاز به علاقة سببيّت استفاده ميكنيم هر دو درست است، اما تقابل از آنِعقل و دل است. عقل ابزار شناخت فلسفي است، دل در واقع جلوهگاه شهود عرفاني است و اين هر دو جلوههايياز روح انسانياند. به تعبير معلمانة من براي شاگردانم روح انديشنده را عقل و روح تشخيص دهندة خير ازشر و نيز روح تزكيه شونده را عقل عملي، دل، قلب مينامند.
متون مؤيّد هم گواه اين مدعاست. بنابراين اولاً اين دو تا ـ عقل و عشق ـ برادر، برادر توأمانند كه به قولنجمالدين رازي در كتاب مرصاد العباد، عقل و عشق در آغاز آفرينش دست در آغوش بودند و بعد از هم جداشدند و اين جدايي هم جداييي نيست كه معناي ژرف آن را در معناي ظاهري تعبيرات شاعرانه بتوان بازجُست. برخوردهاي شاعرانه بسيار زيباست. لازمة شعر و لازمة سخن شاعرانه، مبالغههاي شاعرانه است.اين ماييم كه بايد حكايت مبالغههاي شاعرانه را از مفاهيم فلسفي و معاني عرفاني جدا كنيم و دريابيم كهگوينده بر كدام نكته و بر كدام مسئله تأكيد ميورزد و مبالغة شاعرانه را در خدمت تأييد و تأكيد كدام معنا وكدام مفهوم قرار داده است و چنين است كه اگر در وراي اين مبالغهها آن نكتهاي را كه بايد ببينيم و دريابيم،نبينيم و در نيابيم به نتيجهاي كه بايد دست نمييابيم و تكليف همه چيز را با برخورد سطحي با دو بيت شعر ـكه در جاي خود زيبا و ارجمند است و به نظر من معناي زندگي است ـ يكسره ميكنيم و گمان ميبريم كه عقل،هيچ كاره است؛ شحنهاي است هيچ كاره در ولايت وجود انسان!... خواهيم ديد كه بزرگان خرد و عشق ازبركشيدن عشق و از نقد و نفي عقل، هدفهايي را دنبال ميكردهاند كه تا جوينده بدانها پي نبرد، مسئله راچنان كه بايست، در نمييابد و در نمييابد كه بدون عقل، جهان هستي بيمعناست... من در اين مقال ميكوشم ـدر حدّ توان ـ به تبيين اين معنا بپردازم و نشان دهم كه هيچ عارفي ضدّ عقل نيست و بر اين سخن دوستمتفكر و استاد دانشمند دكتر ابراهيمي ديناني مُهر تأييد بزنم كه «عارفان، بزرگترين و برجستهترينعاقلانند» (شايد: لب لباب كتاب دفتر عقل و آيت عشق همين سخن بسيار مهم باشد).
2. مقدمة دوم جنبههاي سه گانة وجود انساني. انسان موجودي است سه بُعدي يا سه جنبهاي: بُعد يا جنبة مادي، بُعد يا جنبة عاطفي و بُعد يا جنبة عقلي.
بعد مادي وجود اوست كه سبب ميشود علم (علم تجربي) كه برآورندة نيازهاي مادي است، پديد آيد؛ بعدعاطفي وجود آدمي است كه موجب ميشود تا هنر معني پيدا كند و از جمله، هنر شعر به ظهور برسد ونيازهاي عاطفي نيازمندان رفع گردد و سرانجام بعد عقلاني وجود انسان است كه سبب طرح پرسشهاييميگردد كه از آنها به پرسشهاي فلسفي تعبير ميشود و فلسفه به ظهور ميرسد و نيازهاي عقلاني آدميانرا برآورده ميسازد. اگر اين نيازها ـ نيازهاي سه گانه ـ نبود، هيچ چيز پديد نميآمد و هيچ دانش و هيچشناختي معني نمييافت؛ چرا كه هيچ دانشي پديد نميآيد مگر آن كه در زندگي معني داشته باشد و به تعبيرديگر نيازي از نيازهاي مادي (= علمي) و معنوي (= هنري و فلسفي) انسان را برآورد و در اين ميان به رغمساده انگاريهاي ما نيازهاي عاطفي و عقلي اگر مهمتر از نيازهاي مادي ما نباشند، كماهميّتتر نيستند. بودلرميگويد: «بي آب و نان ميتوان زمانها زيست، اما بيشعر هرگز!» و من در جايي گفتهام و نوشتهام كهبيفلسفه هرگز نميتوان زيست كه فلسفه، فرزند عقل است و اگر عقل نباشد هيچ چيز معنا ندارد، حتي عشق! وراست گفتهاند كه: «خداوند به هر كس عقل داد، همه چيز داد و به هر كس عقل نداد، هيچ چيز نداد». به ياد دارم آنوقتها كه كودك و نوجوان بودم بارها از بزرگترها و آنگاه كه در برابر بيعقليها و كردارهاي نابخردانهقرار ميگرفتند، ميشنيدم كه ميگفتند: خدايا! به هر كه عقل دادي، چه ندادي و به هر كس كه عقل ندادي، چهدادي؟!
سومين مقدمة من گزارش كوتاهي است از سخنان سهروردي در مقدمة حكمة الاشراِ؛ سخناني كه حاكياز عظمت عقل است و بيانگر اين معناست كه: تا عقل نباشد، شهود به ظهور نميرسد و تحقق نمييابد. تأمل درسخنان سهروردي در مقدمة حكمةالاشراِ ما را به روششناسي سه مرحلهاي اين متفكر بزرگ رهنمونميشود:
ـ مرحلة اول، مرحلة عقل ورزيدن و استدلال كردن است و به كمال رسيدن در فلسفة مشّايي (= فلسفة عقلي ـ استدلالي). سهروردي تصريح ميكند كه طالب حكمت اشراِ بايد عقل بورزد و در فلسفه داني؛فهم فلسفة مشايي به كمال برسد. به نظر وي ذهني ميتواند به شهود برسد كه در تعقّل به كمال رسيده باشد.به همين سبب خوانندة حكمت اشراِ را به خواندن ساير آثار خود و كتابهاي فلسفي كه به شيوة مشايينوشته است، حوالت ميدهد تا عقل بورزد و فلسفه بياموزد و آمادگي لازم را براي رسيدن به شهود پيدا كند.
ـ مرحلة دوم، مرحلة شهود است. ذهني كه عقل ورزيد و در تعقّل به كمال رسيد و البته طريق تزكيه و تصفيه را نيز طي كرد، به شهود ميرسد؛ به شهود حقيقت، يعني كه تعقل، تحولي كيفي مييابد وگونهاي ديگر ميشود؛ گونهاي كه نام آن را ـ اصطلاحاً ـ شهود مينهند. اين تحول كيفي به نظر سهروردي و بهنظر هر عارف بزرگ از سويي معلول عقل ورزيدن است و به اصطلاح به كمال رساندن عقل نظري است كهحاصل سيرِ نفس از مرحلة هيولاني (= بالقوه) به مرحلة بالملكه و بالفعل و سرانجام به مرحلة مستفاد است و از سوي ديگر برآمدة تزكيه وتصفية نفس و به كمال رسيدن عقل عملي كه همان قلب يا دل است؛ امري كه عاقلترين عاقلان تا عاشقترينعاشقان به آن پاي فشردهاند: هم ابن سيناي عاقل از عشق و از مقامات العارفين سخن ميگفت، هم مولويعاشق از اين معنا سخن در ميان ميآورد كه: «خام بُدم، پخته شدم، سوختم» يعني كه از خامي برآمده از علومظاهري، از پختگي برآمده از عقل و حكمت و از سوختگي حاصل عشق و عرفان... و سهروردي نيز پختگيفلسفه را لازمة رسيدن به شهود ميدانست.
ـ مرحلة سوم، مرحلة استدلال عقلي و قياس سازي است. در اين مرحله شهود كه دريافتي كاملاً شخصي است، به مدد الفاظ و قياس منطقي و استدلال عقلي جنبة عمومي مييابد و شهودكننده ميكوشد تا بهمدد شيوههاي منطقي و لفظي، به قدر توان، دريافتهاي خود را به ديگران منتقل كند. وقتي حافظ ميگويد:
چه گويمت كه به ميخانه دوش مست وخرابسروش هاتف غِيبم چه مژدهها داده است!3
از يك سو ميخواهد بگويد مسئله، بتمامه، يُدْرَكُ و لا يُوصَف (= دريافتني و وصف ناشدني است) و از سوي ديگر ميكوشد دريافتهاي شخصي خود، يا دست كم بخشي از آنها را از طريقشگردهاي زباني و شيوههاي منطقي به ديگران منتقل كند و در نتيجه ادامه ميدهد:
كه: اي بلند نظر شاهباز سِدره نشين
|
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
|
تو را ز كنگرة عرش ميزنند صفير
|
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاد است
|
سهروردي نيز به همين معنا ميپردازد و از به كارگيري الفاظ و شيوههاي منطقي در انتقال دريافتهاي باطني خود سخن ميگويد...
مراحل سه گانهاي كه از آن سخن رفت، در مورد عملكردهاي شاعرانه و خلاقيّتهاي هنرمندانه نيز صادِاست: اوّلاً، شاعري، شاعر است كه نخست خرد ورزد و دانش اندوزد و فرهيخته گردد و ذهن خود را آمادةشهود شاعرانه سازد. نگاهي به زندگي شاعران بزرگ و عارفان بزرگ، نشان ميدهد كه هر دو گروه مرحلةنخست را پشت سر نهادهاند و به فرهيختگي و دانايي رسيدهاند، دانش اندوختهاند و حكمت آموختهاند و ذهنيبارور به بار آوردهاند. ميتوان كمسوادان و حتي بيسوادان را نشان داد كه چيزكي به نام شعر ميسُرايند وصافي ضميراني را سراغ كرد كه در زمرة عرفا هستند؛ اما آشكارا ميگويم كه هيچ كدام از اين گونهسُرايندگان و صافي ضميران در شمار بزرگان شعر و ادب و عرفان نيستند؛ ثانياً، ذهن پروردة فرهيخته درپرتو دانش و حكمت است كه به شهود شاعرانه ميرسد و به خلق شعر توفيق مييابد: ميشود فرودسي،سعدي، حافظ و...
از ياد نبريم كه شاعران ما در مقام نظريه پردازان فلسفة هنر، خاستگاه هنر شعر را عالم برينميدانستهاند و شعر را حاصل الهام شاعرانه ميدانستهاند و چونان عارفان بر آن بودهاند كه شعر در حالتبيخودي (= سُكر) به آنان الهام ميشود، چنان كه مولوي ميگويد:
تو مپندار كه من شعر به خود ميگويم تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
ثالثاً، شهود شاعرانه، به مدد خرد و منطق، بيان شاعرانه مييابد و شعر بر زبان جاري ميشود يا بر صفحة كاغذ نقش ميبندد. در حكايت شعر نيز چونان حكايت عرفان شاعر، جهان بيكرانشهودهاي شاعرانة خود را به دنياي محدود و كرانمند واژهها انتقال ميدهد و بحر را در كوزه ميريزد و سخندر قالب قياس شعري جلوهگر ميشود.
3. مقدمة سوم، شهود مرحلة عالي تعقّل است. غالباً چنين ميانگارند كه شهود با تعقّل در تقابل است. اين پندار، بيگمان، از نزاع شاعرانة عقل و عشق برآمده است كه شايد در جاي خود و با نگاهي و ازمنظري درست باشد، اما همواره و در هرنگاه درست نمينمايد. در جريان حقيقتيابي و حقيقتشناسي يكپرسش اساسي ميتوان مطرح كرد و آن پرسش اين است كه آيا استدلال عقلي ـ منطقي و تعقّل پايان راه است؛پايان راه حقيقتشناسي و پويندة راه حقيقت در پرتو تعقّل به حقيقت ميرسد، يا راه هم چنان ادامه داد و تعقّلپايان راه نيست و روح ـ كه سرچشمة معرفت است ـ عملكردي بالاتر و تكامل يافتهتر از تعقّل ميتواند داشتكه از آن به شهود تعبير ميشود. مرسوم و معمول چنان است كه ميگويند فيلسوفان تعقّل را پايان راهحقيقتشناسي ميدانند و از عقل انتظار دارند كه با توان ويژه خود حقيقت را دريابد (= ادراك كند = بداند =بشناسد) و عرفا برآنند كه تعقّل، نيمة راه است و عقل بايد از تعقّل فراتر رود و حقيقت را شهود كند (= كشفكند = ببيند). هانري برگسن، حكيم فرانسوي آغاز سدة بيستم ميلادي گفته است: «شهود، مرحلة عالي تعقّلاست». اين سخن همان است كه قرنها پيش حكما و عرفاي ايران زمين گفتهاند و بدان باور داشتهاند و اگر اينبزرگان از ناتواني عقل سخن گفتهاند و تعقّل را نارسا ديدهاند، از آن روست كه از عقل انتظار تحوّلي كيفيدارند و برآنند كه عقل بايد گام از تعقّل فراتر نهد و به شهود برسد تا حقيقت را، عيان بنگرد ور نه حتي منكرحقيقتشناسي عقل هم نشدهاند. ماجراي ملاقات ابنسينا، قهرمان تعقّل را با شيخ ابوسعيد ابوالخير، عارفمشهور ـ كه در اسرار التوحيد (چ شفيعي كدكني 1/194) گزارش شده است ـ به ياد آوريم و در نتيجة ديدارتأمّل كنيم تا روشن شود كه عارفان، منكر حقيقتشناسي عقل نبودهاند:
«... بعد از سه شباروز خواجه بوعلي ]= ابن سينا[ برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه: «شيخ ]شيخ ابوسعيد[ را چگونه يافتي؟» گفت: «هر چهمن دانم او ميبيند.» و مريدان شيخ چون به نزديك شيخ درآمدند از شيخ سؤالكردند كه: «اي شيخ، بوعلي را چون يافتي؟» شيخ گفت: «هر چه ما ميبينيم اوميداند».
«دانستن» تعبيري است از شناخت عقلي (= فلسفي) و «ديدن» تعبيري است از «معرفت عرفاني»، آن برآمده از تعقّل و استدلال منطقي است و اين برآمده از شهود كه از آن به «رؤية الحق بالحق»تعبير ميشود و همان حكايت «آفتاب آمد دليلِ آفتاب» است. ميتوان پرسيد كه اگر تعقّل و شهود، هر دو راه بهحقيقت ميبرد، تفاوت در چيست؟ و ميتوان پاسخ داد: در «دانستن» و «ديدن» كه مولي عبدالرزاِ لاهيجي درگوهر مراد (چ قرباني، ص 39) از آن به «خِفا» و «جلا» تعبير ميكند:
«عالِم رسمي ]= اهل تعقّل و استدلال[، اشيا را اگر چه به يقين داند، امّا در پردهاند و عالِم محققِ منزويِ مُعْرِض از رسوم و عادات ]= اهل عرفان و تصفيه[،اشيا را بيپرده ملاحظه كند و اين، نسبت به اوّل «ديدن» باشد نسبت به «شنيدن» ]=دانستن[ و معني كشف همين باشد كه اشيا بيپرده، مشاهده و ملاحظه شود. پسروشن شد كه معلوم به كشف بعينه معلوم به برهان است و تفاوتي نيست مگر درجلا و خفا...».
در خور توجه است كه لاهيجي، اين دو شناخت را؛ شناخت جلي عرفاني و شناخت خفي فلسفي را برآمده از عقل ميداند (گوهر مراد، همانجا):
«عقل عارفي كه مرتاض بود، به رياضت ترك رسوم و عادات و معتاد به تجريد و تنزيه معاني از اَغشية ]= پردههاي[ اوهام و خيالات و عقل غيرمرتاضكه مباشر رسوم و عادات و مزاول اصطلاحات و عبادات بود...».
و بدين ترتيب روشن ميشود كه عقل، همواره و همه جا حضور دارد و عقل در پرتو رياضت به شهود ميرسد و شناختِ نهفته و خفي او جَلي و آشكارا ميگردد.
حاصل سخن، حكايت خرد عشق
مقدمات سه گانه، حضور عقل و حاكميت آن را حتي در قلمرو معرفت عرفاني مسلّم ميسازد و معلوم ميدارد كه عقل يا روح، كاركردهاي گوناگوني دارد كه برجستهترين آنها تعقّل است وشهود و بدون عقل، هيچ چيز معنا ندارد. در اين مقال و در اين مقام قطع نظر از طبقهبنديهاي گوناگوني كه ازعقل شده است، مثل عقل نظري و عقل عملي و... ميخواهم با وضع علمي دو اصطلاح به يك طبقهبندي تازه ازعقل دست بزنم و عقل را به عقل يوناني و عقل ايراني تقسيم كنم:
ـ عقل يوناني، يا عقل ارسطويي، عقل منطقي است؛ عقلي است كه بر طبق موازين منطق عمل ميكند و در كار تعريف و استدلال، آن گونه كه در منطق تعيين شده است، ميكوشد. حركت نهايي اين عقل،تعقّل است كه از آن «دانستن» يعني شناخت فلسفي (= عقلي) در معناي متعارف آن به بار ميآيد. اين عقل باتزكيه و تصفيه و عشق نسبتي ندارد و حتي ميتوان گفت در تقابل با عشق قرار دارد... چنين مينمايد آن همهمضامين شاعرانه ـ عارفانه كه از نزاع عقل و عشق به بار آمده است، نتيجة تقابل اين عقل ـ عقل يوناني ـ باعشق است و آن عاقلان هم كه ـ به تعبير حافظ ـ «نقطة پرگار وجودند ولي عشق داند كه در اين دايرهسرگردانند» عاقلاني هستند متكي به اين گونه عقل. آن عقل هم ـ كه به قول سعدي ـ «با عشق بر نميآيد» و«معلوم شد كه ندارد كفايتي» همين عقل است؛ عقل ارسطويي يوناني. تقابل اين عقل با عشق، ديوان شاعرانپارسيگوي، به ويژه ديوان غزلسرايان را از مضامين دلپذير و دلفريب آكنده است...
ـ عقل ايراني، يا عقل عرفاني ـ افلاطوني، همان است كه از آن به «خرد عشق» تعبير توان كرد و آن عقلي است كه گام از حوزة الفاظ و مفاهيم و استدلال و تعقل فراتر مينهد، به عشق ميپيوندد، تزكيهميشود و توان شهود پيدا ميكند. ويژگيهايي را كه در مقدمات پيشين مورد تأمّل و تحليل قرار داديم، مربوطاست به همين عشق؛ عشق ايراني... اين عشق را در كهنترين آثار حكمي و ديني ايران تا تازهترين آثار حكميايران زمين ميتوان ملاحظه و مشاهده كرد: از حكمت مزديسنا تا حكمت سهروردي و ملاصدرا و سبزواري وتا حكمت عارفان بزرگ چون احمد غزالي و عينالقضاة و عطار و مولوي و... عشق افلاطوني كه از آن سخنميگويند همين خرد عشق است كه از عقل ايراني برآمده و در حكمت افلاطون حال و هواي ويژهاي يافته است.از عقل افلاطوني بوي عشق ميآيد و از عشق او، بوي عقل و اين خصيصة عقل ايراني و به تعبير دقيقترخصيصة خرد ايراني است. تأثر افلاطون از حكمت مزديسنا و به طور كلي از انديشههاي ايران باستان،حكايتي است غرورآميز و دلپذير كه برخي منصفانه به تأييد آن ايستادهاند و برخي از سر جهل يا غرض بهتكذيب آن پرداختهاند. اين حكايت بايد در جاي خود مورد طرح و تحليل و بررسي قرار گيرد. به هر حال هر چههست عقل افلاطوني، عقل ارسطويي نيست و چونان خرد ايراني با عشق دست در آغوش است...
رابطة خرد و عقل، گذشته از آن كه خرد، يك سره پارسي است و عقل، واژهاي مشترك در زبان پارسي و عربي، ارتباط خرد و عقل در آثار ادبي و حكمي و عرفاني پارسي در خور توجه است. خرد، درمتون ادبي و عرفاني در دو معني به كار رفته است:
نُخست، معادل عقل يوناني ـ ارسطويي، كه منفي و مردود است و چونان عقل (عقل يوناني ـ ارسطويي) در تقابل با عشق به كار ميرود و با عشق بيگانه است؛ همان خردي كه ـ به تعبير سعدي (غزلها،ص 78ـ427) ـ در منظر مطبوع معشوِ حيران ميماند و خراباتيان مست عاشق با آن بيگانهاند و همان خرديكه حافظ در باب آن فرمود:
در دفتر طبيب خرد باب عشق نيست اي دل به درد خو كن و نام دوا مپرس
دوم، معادل عقل ايراني، كه مثبت است و مطلوب و همان «خرد عشق» است؛ خردي است كه در تعقّل و استدلال سرآمد ميشود و آن گاه به وادي شهود گام مينهد؛ خردي است كه نه فقط با عشق و مستيبيگانه نيست؛ بلكه در پرتو مستي، تحول كيفي يافته، خامي را پشت سر نهاده، پخته شده و به كمال ممكن، درعلم و عمل، رسيده است؛ همان خردي كه به قول حافظ مفتي زندان است و به فتويّ او حرص (= نماد رذايل) دربند ميشود:
سالها پيروي مذهب رندان كردم تا به فتوي خرد حرص به زندان كردم
و سرانجام همان خردي كه به نظر حافظ، مي لعل خونش را به جوش آورده و به خرد عشق بدل ساخته است:
اين خرد خام به ميخانه بر تا مي لعل آوردش خون به جوش
بزرگان ايران زمين، نمايندگان برجستة «خرد عشق»اند و جملة خردمندان عاشق و سعدي نيز چنان كه در آغاز سخن گفته آمد، خردمندي است عاشق و عاشقي است خردمند كه سُرايندةغزلهايي اين سان شورانگيز (چنان به موي تو آشفتهام به بوي تو مست... / آمدي، وه كه چه مشتاِ و پريشانبودم... / خبرت هست كه بي روي تو آرامم نيست... و...) عاشقترين است و سُراينده و نويسنده بوستان وگلستان كه دنيايي است از حكمت عملي و نظري و مباحث جامعهشناسي و روانشناسي فردي و اجتماعي،ضمن آن كه عاشقترين است، عاقلترين نيز هست. گر چه ذكر شواهد، موضوع را روشنتر ميكند و مدّعا رابه اثبات ميرساند، اما چه توان كرد كه هميشه وقت كم است و مجال اندك و من اين مقال و اين مقاله را مقدمةسخنان بعدي خود قرار ميدهم و آرزو ميكنم كه در فرصتي ديگر به تحليل شواهد بپردازم، ضمن آن كهخرسندم كه عاشقان سعدي هم شوريدگي و دلدادگي او را در غزلهاي بيمانندش حس كردهاند و همخردمندي او را در سخنان حكيمانهاش در گلستان و بوستان...4
پينوشت:
1. اين مقاله باز نوشتة سخنراني اين بنده است در يادروز سعدي (اول ارديبهشت 1382). زمان بازنويسيچنان محدود بود كه اولاً، برخي از مطالب را به اختصار برگزار كردم؛ ثانياً، در ذكر منابع، آنسان كه ميپسندم وروش تحقيق اقتضا ميكند، صرف نظر نمودم.
2. اين غزل دلپذير سرودة يكي از همكاران دانشمند و خوش ذوِ من است در گروه زبان و ادبيات فارسيدانشگاه آزاد اسلامي، واحد تهران شمال، سركار خانم مهرانگيز اوحدي، از ايشان تاكنون ـ گذشته از مقالات وآثار گوناگون ـ دو مجموعة شعر منتشر شده به نامهاي: شعلهزار فرياد، شيراز، انتشارات نويد، 1379 ش وغزل آفتاب، تهران، انتشارات قصيده سرا، 1381 ش.
3. ابيات منقول از حافظ، از نسخة مصحح علامه قزويني ـ دكتر قاسم غني است و ابيات منقول از سعدي ازغزليات سعدي، به تصحيح حبيب يغمايي، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1361 ش.
4. در ارتباط با پارهاي از مطالب اين مقاله، اين جا و آن جا، بحثهايي كردهام كه براي دانشجويان علاقهمندسودمند است. از جمله در مقدمة حكايت شعر، رابين اسكلتن، ترجمه مهرانگيز اوحدي، تهران، انتشارات ميترا،1375ش؛ فصلنامه يگانه، فصلنامه آموزشي ـ علمي واحد تهران شمال، دانشگاه آزاد اسلامي، شماره 21 و...
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (1721 مشاهده) [ بازگشت ] |