سعدي و دوگويي محمد جواد بهروزي
دو گويي را در موضوعي به دوگونه سخن گفتن و مطلبي را نفي كردن و همان مطلب را اثبات نمودن ميدانند كه آن را «جمع اضداد» نيز گفتهاند.
در شعر و ادب فارسي دو گويي فراوان است، چنان كه شاعراني داريم كه دربارة خوبيِ موضوعي دادسخن داده و براي آن فوايدي شمردهاند و در مقابل شاعراني ديگر (و حتي همان شاعر) دربارة مضرّت و بديآن موضوع اشعار زيادي سرودهاند و بدين ترتيب انسان درميماند كه كدام را بپذيرد!
مثلاً شاعري درباره تقاضاي حضرت موسي در كوه سينا از درگاه احديّت و جواب باريتعالي چنينگفته:
چو رسي به كوي دلبر «اَرني» بگوي و بگذر كه رسد ز دوست هرچند جواب «لَن تراني»
و شاعر ديگري عقيده مخالف دارد و ميگويد:
چو رسي به كوي دلبر «اَرني» نگفته بگذر كه نيارزد اين تمنّا به جواب «لن تراني»
يا مثلاً شاعري دوست دارد معشوقش روبه روي او بنشيند تا از زيبايي چشم و ابرو و حُسن خدادادش لذت ببرد و ميگويد:
هركه را ميل خَم ابرو بود روبهرو بودن به از پهلو بود
اما شاعر زيباپرست ديگري ميگويد نه!
روبهرو بودن ندارد لذتي دلبر آن بهتر كه در پهلو بود
و يا:
ابوعلي سينا كه به عفو الهي ايمان راسخي داشته، ميفرمايد:
ماييم به عفو تو تمنا كرده
|
وز طاعت و معصيت تبرا كرده
|
آن جا كه عنايت تو باشد، باشد
|
ناكرده چو كرده، كرده چون ناكرده
|
و جواب او را هم ابوسعيد ابيالخير چنين ميدهد:
اي نيك نكرده و بديها كرده
|
و آن گه به خلاص خود تمنّا كرده
|
بر عفو مكن تكيه كه هرگز نبود
|
ناكرده چو كرده، كرده چون ناكرده
|
آيا سعدي نيز هم با آن همه عظمت و جلال در اشعار خود درباره يك پديده، دو نوع تعبير كرده و انسان مردّد ميماند كه كدام يك از آنها درست است. اما به نظر ميرسد كه هر دو تعبير درست است.چرا كه شاعر، شعر را از زبان دل و روح و احساس خود ميسرايد؛ زماني كه شاد و خُرّم است خنده و نشاط راميستايد و غم را مردود ميداند و ميگويد:
ميرود هر نفس از عمر گرانمايه دمي حيف باشد كه دمي را گذراني به غمي
اما هنگامي كه در اثر پيشامدي ملول و غمگين است و سايه غصه و اندوه و نابساماني بر او سايه گسترده، ميگويد:
شادي ندارد آن كه ندارد به دل غمي آن را كه نيست عالم غم، نيست عالمي
پس شاعر هم زمان بيچارگي و گرفتاري خود را سروده و هم زمان نشاط و شادي و ميبينيم كه در هر دو حال او درست گفته.
خداوند سخن، سعدي ـ عليهالرحمه ـ در فوايد خاموشي ميفرمايد:
نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرند كه از زبان بَتَر اندر جهان، زياني نيست
و يا ميفرمايد:
از اين مرد دانا دهان دوخته است كه بيند كه شمع از زبان سوخته است
و باز در همين مقوله ميفرمايد:
نياموزد بهايم از تو گفتار تو خاموشي بياموز از بهايم
و بالاخره فرموده:
تو را خامشي اي خداوند هوش وقار است و نااهل را پردهپوش
و از اين گونه اشعار در فوايد خاموشي بسيار سروده، اما از طرفي هم اين شاعر توانا انسان را به سخن گفتن و اظهار وجود در جمع دعوت ميكند و ميفرمايد:
كنونت كه امكان گفتار هست
|
بگو اي برادر به لطف و خوشي
|
كه فردا كه پيك اجل در رسد
|
به حكم ضرورت زبان دركشي
|
و در جاي ديگر خاموشي را دليل بياطلاعي و جهل دانسته، ميفرمايد:
زبان در دهان اي خردمند چيست؟
|
كليد دَرِ گنج صاحب هنر
|
چو در بسته باشد چه داند كسي
|
كه جوهر فروش است يا پيلهور
|
و باز ميفرمايد:
به نطق آدمي برتر است از دواب دواب از تو بِهْ گر نگويي صواب
و باز:
اگرچه پيش خردمند خامشي ادب است به وقت مصلحت آن بِهْ كه در سخن كوشي
سعدي اهل سفر و سياحت بوده و سفرهاي بسيار كرده، چنان كه ابتدا به بغداد رفت و در انطاكيه بغداد به تكميل معلومات خود پرداخت و پس از آن به شام، فلسطين، مكه، آسياي صغير، دمشق،بيتالمقدس، طرابلس شرقي و حتي شمال آفريقا سفر كرد و معروف است كه چهارده سفر حج به جاي آورد.از همين رو درباره فوايد مسافرت اشعاري سروده، از جمله:
بسيار سفر بايد، تا پخته شود خامي صوفي نشود صافي، تا درنكشد جامي
و باز فرموده:
تا به دكان و خانه در گروي
|
هرگز اي خام آدمي نشوي
|
برو اندر جهان تفرّج كن
|
پيش از آن روز كز جهان بروي
|
و هم چنين فرموده:
چو ماكيان به در خانه چند بيني جور چرا سفر نكني چون كبوتر طيّار
و باز ميفرمايد:
هميشه بر سگ شهري جفا و جور آيد از آن كه چون سگ صيدي نميرود به شكار
و استاد سخن سعدي در مضرّت سفر كردن هم اشعاري سروده كه با اشعار فوِ در تضاد است:
تا تو در خانه صيد خواهي كرد دست و پايت چو عنكبوت بود
و يا:
رزِ اگر چند بيگمان برسد
|
شرط عقل است جستن از درها
|
ور چه كس بي اجل نخواهد مرد
|
تو مرو در دهان اژدرها
|
و يا:
درون خانة خود هر گدا شهنشاهي است درون خانه خود باش و پادشاهي كن
سعدي در ستايش از عشق اشعاري سروده همان گونه كه در مذّمت آن هم اشعاري سروده است:
خوشتر از دوران عشق ايام نيست بامداد عاشقان را شام نيست
يا ميفرمايد:
هر كه را صورت نبندد سرّ عشق صورتي دارد ولي جانيش نيست
و يا:
هر آدمي كه بيني از سرّ عشق خالي در پاية جماد است او جانور نباشد
و هم چنين ميفرمايد:
آدمي نيست كه عاشق نشود وقت بهار هر گياهي كه به نوروز نجنبد، حَطب است
و بالاخره فرموده:
داني چه گفت مرا آن بلبل سحري
|
تو خود چه آدميي، كز عشق بيخبري!
|
اُشتر به شعر عرب، در حالت است و طرب
|
گر ذوِ نيست تو را، كژ طبع جانوري
|
و همين سعدي شيرين سخن در مذّمت عشق و عاشقي چنين سروده:
عنان عقل به دست هواي نفس مده كه گرد عشق نگردند، مردم هوشيار
و يا:
بلاي عشق خدايا ز جان من برگير كه جان من از اين كار بر نميدارد
و هم چنين فرموده:
عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشي كز وي هزار سوز مرا در جگر فتاد
و باز ميفرمايد:
عشق داغي است كه تا مرگ نيايد نرود هركه بر چهره از اين داغ نشاني دارد
و در آخر فرموده:
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاستكان كه شد عاشق از او حكم سلامتبرخاست ميگويند دوست مهمتر از برادر است، اما شيخ سعدي دربارة دوستي و دوست گرفتن هم دوگوييهايي دارد:
دنيا خوش است و مال عزيز است و تنشريف ليكن رفيق بر همه چيزي مقدم است
و باز ميفرمايد:
گر مخيّر بكنندم به قيامت كه چه خواهي دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
و هم چنين در تعريف دوستي ميفرمايد:
زنده شود هركه پيش دوست بميرد مرده دل است آن كه هيچ دوست نگيرد
و باز فرموده:
مرا به علت بيگانگي ز خويش مران كه دوستان وفادار بهتر از خويشند
و يا:
گر برود جان ما در طلب وصل دوست حيف نباشد كه دوست، دوستتر از جانماست
اما در مذّمت دوست و دوستي ميسرايد:
به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار
|
كه برّ و بحر فراخ است و آدمي بسيار
|
چه لازم است يكي شادمان و تو غمگين
|
يكي بخواب و تو اندر خيال او بيدار
|
و باز فرموده:
هرگز آن را به دوستي مپسند كه رود جاي ناپسنديده
و نيز:
مرا رفيقي بايد كه بار برگيرد
|
نه صاحبي كه من از وي كنم تحمل بار
|
كسي كه از غم و تيمار من نيانديشد
|
چرا من از غم و تيمار وي شوم بيمار
|
و دوست نبايد فرومايه و پست باشد:
اَبر اگر آب زندگي بارد
|
هرگز از شاخ بيد بَر نخوري
|
با فرومايه روزگار مبر
|
كز ني بوريا شكر نخوري
|
و در آخر:
همره اگر شتاب كند، همرهِ تو نيست دل در كسي مبند كه دل بستة تو نيست
سعدي دربارة عفو و بخشش ميسرايد:
گر گزندت رسد تحمّل كن كه به عفو از گناه پاك شوي
يا اين بيت كه فرموده:
عذر خواهان را خطا كاري ببخش زينهاري را به جان ده زينهار
و باز ميفرمايد:
گر گرفتارم كني مستوجبم ور ببخشي عفو بهتر كانتقام
و هم چنين فرموده:
گرت از دست برآيد، دهني شيرين كن مردي آن نيست كه مُشتي بزني بر دهني
و در آخر فرموده:
گنهكار را عذر نسيان بنه چو زنهار خواهند، زنهار ده
و همين شيخ اجل درباره عفو نكردن و سياست كردن فرموده:
مكن صبر بر عالِم ظلم دوست كه از فربهي بايدش كند پوست
و هم چنين امر فرموده كه:
اگر پند و بندش نيايد به كار درختي خبيث است، بيخش برآر
و باز فرمايد:
كه را شرع فتوي دهد بر هلاك الا تا نداري ز كشتنش باك
و يا:
چو باري بگفتند و نشنيد پند بده گوشمالش به زندان و بند
و در آخر ميفرمايد:
پسنديده است بخشايش وليكن
|
منه بر ريش خلق آزار، مرهم
|
ندانست آن كه رحمت كرد بر مار
|
كه آن ظلم است بر فرزند آدم
|
راستگويي صفتي پسنديده و انساني است و شخص دين دار هيچگاه گِرد دروغ نميگردد. به همين دليل است كه استاد سخن سعدي نيز بر عمل به راستي و راستگويي تأكيد بسيار دارد وميفرمايد:
راستي كن كه راستان رستند در جهان راستان قوي دستند
و باز ميفرمايد:
راستي موجب رضاي خداست كس نديدم كه گُم شد از ره راست
و باز تأكيد دارد كه:
گر راست سخن گويي و دربند بماني به ز آن كه دروغت دهد از بند رهايي
و نيز:
چشم چپ خويشتن درآرم تا ديده نبيندت به جز راست!
اما همين سعدي به طور سربسته دروغ گفتن را نكوهش نميكند و ميفرمايد:
دروغي كه حالي دلت خوش كند به از راستي كت مشوّش كند
يا ميفرمايد:
غريبي گرت ماست پيش آوردد
|
و پيمانه آب است و يك چمچه دوغ
|
گر از بنده لغوي شنيدي مرنج
|
جهانديده بسيار گويد دروغ
|
و در پارهاي از مواقع در گذشتن و بخشيدن دروغگو را جايز شمرده چنان كه ميفرمايد:
يكي را كه عادت بود راستي خطايي رود در گذارند از او
اما دربارة زن، سعدي نيز گاه به ستايش و گاه به مذمت پرداخته است:
زن خوب و فرمانبر و پارسا
|
كند مرد درويش را پادشاه
|
برو پنج نوبت بزن بر درت
|
كه يار موافق بود در بَرَت
|
و باز ميفرمايد:
همه روز اگر غم خوري غم مدار
|
چو شب غمگسارت بود در كنار
|
خرابت كند شاهد خايه كن
|
برو خانه آبادگران به زن
|
و هم چنين فرموده:
چو مستور باشد زن خوب روي
|
به ديدار او در بهشت است، شوي
|
زنان را همين بس بود يك هنر
|
نشينند و زايند شيران نر
|
اما همين شاعر توانا و سخن سراي دانا در مذمّت زنان نيز چنين فرموده:
اي گرفتار پاي بند عيال دگر آسودگي مبند خيال
و باز ميفرمايد:
زن بد در سراي مرد نكو هم در اين عالم است دوزخ او
و هم چنين فرموده:
دل آرام باشد زن نيك خواه
|
وليكن زن بد، خدايا پناه
|
درِ خُرّمي بر سرايي ببند
|
كه بانگ زن از وي برآيد بلند
|
اما گدايي و دست تمنّا به سوي ديگران دراز كردن كاري زشت و ناپسند است، اما سعدي ـ عليهالرحمه ـ گداي عشق و فقر را ستوده و ميفرمايد:
چون عيش گدايان به جهان سلطنتي نيست مجموعتر از ملك رضا مملكتي نيست
يا ميفرمايد:
چو رَخت از مملكت بَربَست خواهي گدايي بهتر است از پادشاهي
و باز فرموده:
گدايان بيني اندر روز محشر به تخت ملك بَر چون پادشاهان
و هم چنين:
بيخانمان كه هيچ ندارد به جز خداي او را گدا مگوي كه سلطان گداي اوست
و بالاخره فرموده:
دست دراز، از پي يك حبّه سيم به كه ببرّند به دانگي دو نيم
و خود در جايي ديگر ميگويد:
تن به بيچارگي و گرسنگي بنه و دست پيش سفله مبر
و يا:
طمع در گدا، مرد معني نبست نشايد گرفتن در افتاده، دست
هم چنين سعدي ميفرمايد:
چون به سختي در بماني، تن به عجز اندرمدهدشمنان را پوست بركن، دوستان راپوستين يعني اگر به سختي و نداري افتادي، عاجز مباش زيرا ميتواني از دوستان پوستين بخواهي و از دشمنان پوست بركني! و براي گذاران زندگي نصيحت ميكند كه:
چرا نستاني از هريك جوي سيم كه گرد آيد تو را هر وقت گنجي
يعني اگر از هركس يك پول سياه گدايي كني، به زودي صاحب گنجي خواهي شد!
اما صبر كردن در هر كاري عاقلانه است كه «الصّبرُ مفتاح الفرج» و استاد سخن نيز هم در تأييد اين امر و هم در نفي آن اشعاري نغز سروده:
پس از دشواري، آساني است ناچار وليكن آدمي را صبر بايد
و يا:
رهايي نيابد كس از دست كس گرفتار را چاره صبر است و بس
و باز ميفرمايد:
گنج صبر اختيار لقمان است هر كه را صبر نيست، حكمت نيست
و هم چنين فرموده:
صبر كن اي دل كه صبر، سيرت اهلصفاست چارة عشق احتمال، شرط محبت وفاست
و سعدي صبر را شيرين ميداند كه :
منشين ترش تو از گردش ايام كه صبر گرچه تلخ است، وليكن بَرِ شيرين دارد
و يا:
مِن بَعد حكايت نكنم تلخي هجران كان ميوه كه در صبر برآمد شكري بود
اما سعدي شيرازي درباره صبر نظر مخالف هم دارد:
صبر هم سودي ندارد كآب چشم درد پنهان، آشكارا ميكند
و يا فرموده:
گفتم كه عشق را به صبوري دوا كنم هر روز عشق بيشتر و صبر كمتر است
و هم چنين فرموده:
به صبر خواستم احوال عشق پوشيدن ولي به گِل نتوانستم آفتاب اندود
و يا صريحاً فرموده كه:
قرار بر كف آزادگان نگيرد مال نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال
ياري و كمك كردن به ديگران قدم اول جوانمردي و انسانيت است. سعدي ـ عليهالرحمه ـنيز اكيداً فرموده:
چو ميبيني كه نابينا و چاه است اگر خاموش بنشيني گناه است
و يا:
ره نيك مردان آزاده گير
|
چو استادهاي، دست افتاده گير
|
خدا را بر آن بنده بخشايش است
|
كه خلق از وجودش در آسايش است
|
و هم چنين فرموده:
خواهي كه خداي بر تو بخشد با خلق خداي كن نكويي
و باز فرموده:
خويشتن را خير خواهي، خيرخواه خلقباش زان كه هرگز بد نباشد نفس نيك انديش را
و چه زيبا فرموده كه:
با بدانديش هم نكويي كن دهن سگ به لقمه دوخته به!
و در جايي ديگر نيز ميسرايد:
خري كه بيني و باري به گل درافتاده به دل بر او شفقت كن ولي مرو به سرش
و باز فرموده:
نكويي با بدان كردن وبال است ندانند اين سخن جز هوشمندان
و چه نيكو فرموده:
چاه است و راه و ديدة بينا و آفتاب
|
تا آدمي نگاه كند، پيش پاي خويش
|
چندين چراغ دارد و بيراه ميرود
|
بگذار تا بيفتد و بيند سزاي خويش
|
و باز فرموده:
چو از چاهش برون آري و نشناخت اگر واجب كند در چاهش انداخت
و هم چنين فرموده:
نكويي با بدان كردن چنان است كه بد كردن به جاي نيكمردان
همه صلح و صفا و دوستي و برادري را دوست دارند و هيچ كس مايل به جنگ و خونريزي نيست مگر جاهلان و از خدا بيخبران. استاد سخن سعدي هم در اين جا صلح را برگزيده،ميفرمايد:
اگر پيل زوري و گر شير چنگ به نزديك من صلح بهتر كه جنگ
و باز فرموده:
لطافت كن آن جا كه بيني ستيز
|
نبّرّد قَزّ نرم را تيغ تيز
|
به شيرين زباني و لطف و خوشي
|
تواني كه پيلي به مويي كشي
|
و باز ميفرمايد:
با مردم سهل خوي، دشخوار مگوي با آن كه در صلح زند، جنگ مجوي
و هم چنين فرموده:
چو كاري برآيد به لطف و خوشي چه حاجت به تندي و گردنكشي
اما همين سعدي صلح دوست، در چند مورد دوگويي كرده، ميفرمايد:
چو دست از همه حيلتي درگذشت حلال است بردن به شمشير دست
و يا:
تو هم جنگ را باش چون كينه خواست كه با كينهور مهرباني خطاست
و نيز:
به لطافت چو برنيايد كار سر به بيحرمتي كشد ناچار
وي در مذّمت و زيان پرخوري فرموده:
چو كم خوردن طبيعت شد كسي را
|
چو سختي پيش آيد سهل گردد
|
وگر تنپرور است اندر فراخي
|
چو تنگي بيند از سختي بميرد
|
و باز ميفرمايد:
غذا گر لطيف است و گر سرسري چو ديرت به دست اوفتد خوش خوري
و پرخوري اين ضرر را هم دارد:
معده چو پُر گشت و شكمدرد خاست سود ندارد همه اسباب راست
و باز ميفرمايد:
اسير بند شكم را دو شب نگيرد خواب شبي ز معده سنگين، شبي ز دل تنگي
و هم چنين فرموده:
به اندازه خور، زاد، اگر مردمي چنين پرشكم، آدمي يا خُمي؟
و بالاخره:
تنور شكم دم به دم تافتن مصيبت بود روز نايافتن
اما در مقابل هم پيرامون كم خوردن و قناعت و لاغري هم اشعاري سروده كه دوگويي را كامل ميكند:
خردمند مردم هنرپروراند كه تنپروران از هنر لاغرند
و يا:
قناعت كن اي نفس بر اندكي كه سلطان و درويش بيني يكي
و درباره قناعت باز هم فرموده:
قناعت توانگر كند مرد را خبر كن حريص جهانگرد را
و در همين زمينه فرموده:
بلاجوي باشد گرفتار آز من و خانه مِن بعد و نان و پياز
و در آخر:
فرشته خوي شود آدمي به كم خوردن وگر خورد چو بهايم، بيوفتد چو جماد
پينوشت:
. حضرت موسي در كوه سينا به عرض رسانيد كه: «اَرَني» و ندا آمد كه: «لَن تَراني».
. در نسخة ديگر «اگر راست ميخواهي از من شنو».
. يعني اگر به خاطر يك سكه گدايي كني، بهتر است از اين كه براي دزدي همان سكه دست تو را قطع كنند.
. قَزّ به فتح اول: ابريشم.
. دشخوار: دشوار، مشكل، سخت.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (9025 مشاهده) [ بازگشت ] |