مضامين مشترك در گلستان و راسلاس هلن اوليايينيا
چكيده
در پژوهشي تطبيقي كه نگارنده دربارة گلستان سعدي و راسلاس (Rasselas) جانسون، انجام داده، به تأثيرپذيري احتمالي ساموئل جانسون از آثار كلاسيك فارسي و به ويژه گلستان سعديپرداخته شده است. اين تأثيرپذيري به وجوه اشتراك بين دو اثر از جمله جهانبيني، ساختار، سبك و مضامينمشابه انجاميده است. به رغم فاصلة زماني و مكاني موجود بين سعدي (قرن سيزدهم ميلادي) و جانسون(قرن هجدهم ميلادي)، به لحاظ گرايشهاي كلاسيستي، مضامين مشترك بسياري در گلستان و راسلاس يافتميشود كه شامل مباحث و نكات نغز و پندآموز و با شيوهاي بديع و دلنشين است. به همين جهت خوانندهميتواند شباهتهاي شگفتانگيزي را ميان گلستان و راسلاس بيابد كه به همان شكل به گفتارهاي مختلف درمورد مضاميني چون آز و طمع قدرت و موقعيت قدرتمندان، غرور و بخل، كردار نيك، نخوت و قدرتطلبي،سرنوشت و بياعتباري عمر انسان، تفوِ عقل بر احساس، منزلت علم، كردار نيك، خانواده و تربيت فرزندان ومضامين مذهبي تقسيم شده است. اين مقاله تلاشي است در نمايش همدلي سعدي و جانسون كه از نزديكيفرهنگي و جهانبيني آنان نشأت گرفته و در ادبيات آنان تبلور يافته است.
مقدمه
راسلاس، داستان شاهزداة حبشي است كه در مكاني بهشت آسا به نام درة خوشبختي زندگي ميكند تا زمان پادشاهياش برسد. ولي ساكنان اين درّه حق ترك اين مكان را ندارند. به رغم اين واقعيتكه آن چه هر انساني ميخواهد در اين مكان فراهم شده است تا اسباب شادماني و خوشبختي شاهزداگان،راسلاس و خواهرش پكوا (Pekua) را فراهم كند، راسلاس از اين زندگي يكنواخت و ملالآور خسته ميشودو در پي زندگي پويا و هيجانانگيزي است كه تصور ميكند ميتواند در خارج از اين مكان بدان دست يابد. بههمين دليل راسلاس پيش استاد خود ايملاك (Imlac) كه مردي دنيا ديده و دانايي است، شكوه ميكند و از اوميخواهد تا او را ياري دهد تا اين مكان را ترك كند. ايملاك هرچه ميكوشد به او بفهماند كه خارج از درّةخوشبختي نيز با هر انساني رو به رو شود، به نوعي از زندگي ناراضي است، راسلاس نميپذيرد و اين سخنبراي او انگيزهاي ميشود كه راهي براي خروج از درّه بيابيد و به ساير انسانها در دنياي خارج از اين بهشتثاني بپوندد و در سرنوشت آنان سهيم شود.
پس از خروج از اين مكان، راسلاس به همراه خواهرش پكوا و نديمه او نكايا و استادش ايملاك بهجهانگردي ميپردازد. در اين سفرهاي كوتاه با انسانهاي گوناگون از طبقات و درجات مختلف مواجهميشوند و راسلاس به محض رويارويي با كسي كه تصور ميكند خوشبختترين انسان است، درمييابد كهاين فرد هم تا چه حد از زندگي خويش ناخرسند است، زيرا او هم چون هر انساني اندوهي ناگفته در دل دارد. درپايان، راسلاس به همان نتيجهاي ميرسد كه ايملاك خردمند رسيده بود، در اين دنياي خاكي هيچ انسانيوجود ندارد كه از زندگي خود رضايت كامل داشته باشد. راسلاس به درّه خوشبختي برميگردد تا به زندگيخود و به تاج و تخت خويش بازگردد.
داستان در حالي كه تمثيلي است از وضع و حال انسان (و بعضاً حضرت آدم و رانده شدن وي از بهشت وآرزوي بازگشت بدان پس از هبوط) امكاني فراهم ميكند تا راسلاس انواع شرايط را تجربه كند و در اين سير وسفر به سخنان شيرين پيامبرگونة استاد خردمندش گوش دهد.
ايملاك در راسلاس به عنوان راوي، همان نقش ناصحي را ايفا ميكند كه سعدي در گلستان به عنوان راويبه عهده دارد. آن چه در پي ميآيد، مضاميني است كه در رخدادها و گفتمانهاي راسلاس و در حكايات گلستانمطرح شده است.
آز و طمع
ايملاك در راسلاس هنگام پند دادن به شاهزادة جوان راسلاس، داستان زندگي خود را بيان ميكند و از آز و طمع پدرش سخن ميگويد. وي ميگويد كه او مردي متمول بود كه همواره آرزو داشتفرزندش نيز مانند او در پي كسب ثروت و مال باشد و وقتي متوجه هوش و ذكاوت فرزند خود ميشود، به اوسرمايهاي ميدهد كه به تجارت بپردازد. وي دربارة پدر ميگويد كه او ثروتمند بود، ولي همواره به احتكارثروت ميپرداخت و همواره در اين وحشت به سر ميبرد كه قدرتمندان مالش را از چنگش بيرون آورند.راسلاس با تعجب ميپرسد: چگونه كسي كه خود صاحب ثروت است، خواهان افزايش ثروت خويش است؟ايملاك ميگويد: براي شخص متمول و حريص هم بايد انگيزهاي وجود داشته باشد كه به حياتش تحركببخشد و آن كه خواستههايش برآورده شده باشد، در مورد افزايش ثروت نيز به خيال متوسل ميشود.(راسلاس 406ـ405).
هم چنين در روايت ماجراهايي كه براي پكوا، شاهزاده خانم جوان كه در دست يك قبيلة عرب گرفتارميآيد، رخ ميدهد، پكوا در مييابد كه اين مردم فقط در پي اندوختن ثروت هستند. او ميگويد كه حرص و طمعبا ساير خصوصيات ناخوشايند ديگر انسان تفاوت دارد و بيش از همه به انسان انعطافپذيري ميدهد. مثلاًآن چه كه غرور يك نفر را ارضا ميكند، ممكن است غرور ديگري را جريحهدار كند، اما براي ارضاي حس طمعانسان يك راه كار مؤثر وجود دارد: «پول را برسان و ديگر هيچ چيز از تو مضايقه نخواهد شد» (راسلاس،460).
در دومين حكايت از حكايات سعدي نيز چنين روايت ميشود كه يكي از ملوك خراسان سلطان محمود رابه خواب ميبيند كه پس از مرگ سراسر وجودش پوشيده و خاك شده به غير از چشمان او كه در «چشمخانههمي گرديد». حكما تعبير ميكنند كه او حتي پس از مرگ نگران مال خويش است كه اكنون در دست ديگرانقرار گرفته است: «هنوز نگران است كه ملكش با دگران است». حكايت با اين بيت پايان ميپذيرد كه:
خيري كن اي فلان و غنيمت شمار عمر زان پيشتر كه بانگ برآمد فلان نماند
هم چنين در حكايتي «در تأثير تربيت» سعدي ضمن برحذر كردن انسان از طمع ميگويد:
ديدة اهل طمع به نعمت دنيا پُر نشود هم چنان كه چاه به شبنم
قدرت و موقعيت قدرتمندان
در استان راسلاس، مسافران مدتي ميهمان حكمران باسا (Bassa) ميباشند و از مهماننوازي وي برخوردار ميشوند. راسلاس و همراهانش همة اطرافيان حكمران را خندان و راضي مييابندو با خود ميانديشند كه اين همان سعادتي است كه در پي آن هستند. بابت اين خوشبختي به حكمران تبريكميگويند، ولي او آهي از دل بر ميآورد و ميگويد: ما در ظاهر خوشبخت هستيم ولي ظاهر همواره فريبندهاست. ثروت و قدرتِ من جان مرا تهديد ميكند. باساي مصر دشمن من است كه فقط با ثروت و محبوبيت من ازمن دور مانده است و تاكنون شاهزادگان كشور از من در مقابل او محافظت كردهاند، ولي از آن جا كه دورانخوشبختي و عظمت بزرگان نامعلوم و بياعتبار است، نميدانم چه زمان طول خواهد كشيد تا اين شاهزادگانبا دشمن در غارت اين كشور شريك شوند و مرا سرنگون كنند. من همة ثروت خويش را به كشوري دورفرستادهام و به محض اولين نشانة خطر به آن جا خواهم رفت. سپس دشمنان من در خانة من خواهند شوريدو از باغهايي كه من كاشتهام، لذت خواهند برد. (راسلاس 428).
مسئلة ماهيت قدرت انسان چندين روز ذهن راسلاس را مشغول نگاه ميدارد و درمييابد كه تقريباًقدرتمندان هم از ديگران نفرت دارند و هم منفور ديگران هستند و زندگيشان با توطئه و دسيسههاي مختلف،گريز و فرار و خيانت همراه است.
در مدت كوتاهي حكمران سرنگون ميشود و سلطاني كه پس از او به حكومت رسيده بود، توسط جاننثاران به قتل ميرسد و از نعمتهاي جديد برخوردار ميشود (راسلاس، 434).
بدين سان راسلاس اين سؤال را مطرح ميكند كه آيا فقط زيردستان در خطر هستند و قدرتمندان هميشهدر امنيت و عظمت به سر خواهند برد؟ آيا سلطان تنها انسان خوشبخت در قلمرواش خواهد بود؟ آيا سلطانخود گرفتار سوءظن و شكنجة روحي و وحشت از دشمنان است؟ بديهي است كه پاسخ به اين سؤال مثبتخواهد بود.
روايت فوِ از راسلاس يادآور حكايت يازدهم در سيرت پادشاهان است كه سعدي ميگويد:
اي زبردست زيردست آزار گرم تا كي بماند اين بازار؟!
و يا حكايت دهم كه در آن يكي از ملوك عرب كه به بيانصافي شهره است، به زيارت تربت يحياي پيامبر ميآيد و حاجت ميخواهد. سعدي ميگويد:
درويش و غني بنده اين خاك درند و آنان كه غنيترند، محتاجترند
«آن كه مرا گفت: از آن جا كه همت درويشان است و صدِ معاملت ايشان خاطري همراه من كنند كه از دشمني صعب انديشناكم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت كن تا از دشمن قوي زحمت نبيني:
به بازوان توانا و قوّت سرِ دست
|
خطاست پنجة مسكين ناتوان بشكست
|
نترسد آن كه بر افتادگان ببخشايد
|
كه گر ز پاي درآيد كسش نگيرد دست
|
هر آن كه تخم بدي كشت و چشم نيكيداشت
|
دماغ بيهوده پخت و خيال باطل بست
|
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
|
وگر تو ميندهي داد، روز دادي هست».
|
در حكايت شانزدهم نيز سعدي ميگويد:
نبيني كه پيش خداوند جاه
|
نيايش كنان دست بر برنهند
|
اگر روزگارش درآرد ز پاي
|
همه عاملش پاي بر سر نهند
|
آن چه در ابيات فوِ آمده است، همان است كه بر سر حكمران باسا در داستان راسلاس آمد و بدين ترتيب بياعتباري قدرت زورمندان و قدرتمندان را به ثبوت ميرساند.
در نهمين حكايت از «سيرت پادشاهان» نيز آمده است كه:
«يكي از ملوك عرب رنجور بود. در حالت پيري و اميد زندگاني قطع كرده كه سواري از در درآمد و بشارتداد كه فلان قلعه را به دولت خدواند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه و رعيت آن طرف به جملگي مطيعزمان گشتند. ملك نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست، دشمنانم راست يعني وارثان مملكت.
بدين اميد به سر شد دريغ عمر عزيز
|
كه آن چه در دلم است از درم فراز آيد
|
اميد بسته برآمد، ولي چه فايده زانك
|
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد».
|
بدينسان حكمران به بياعتباري و ناپايداري قدرت و سلطة خود معترف است و ميداند كه تقويت قدرتش به سود وارثانش بوده است.
غرور، حسادت و بخل
همان گونه كه پيش از اين ذكر شد، جانسون در راسلاس همواره به انسانها عليه غرور و حسادت و بخل هشدار داده است. ايملاك تجارب گذشتة خود را براي شاهزادة جوان بازگو ميكند و براي اوميگويد كه چگونه همراهانش به گمان اين كه او بيتجربه است، به فكر فريب و آزار او افتادند بدون اين كهنفعي براي خودشان داشته باشد. راسلاس با تعجب ميپرسد: كه ممكن است انسان تا اين حد فاسد باشد؟ايملاك در پاسخ به راسلاس جوان كه در مرحلة كسب تجربه و رشد شخصيتي است، چنين ميگويد: غرور بهندرت از لطافت برخوردار است. شخص بخيل از راههاي پست خود را ارضا ميكند. بخيل خوشبختي خود رااحساس نميكند مگر اين كه آن را با بدبختي ديگران مقايسه كند. آنها دشمن بودند، زيرا از اين كه من متمولبودم دچار اندوه ميشدند و به ايذا و اذيت من ميپرداختند، زيرا از اين كه مرا ذليل و خوار بيابند احساسخوشنودي ميكردند. (راسلاس، 408).
سپس ايملاك در ارايه داستان خود براي راسلاس روايت ميكند كه چگونه در پايتخت هندوستان مقامشامخي در دربار هندوستان مييابد و ايملاك جوان بديهاي آنها را به آنان يادآور ميشود. آنها پيشنهادرشوه ميكنند كه ايملاك از قبول آن سرباز ميزند چون ميداند آنان از اعتبار او سوء استفاده خواهند كرد وبلايي را كه به سر خودش آوردند، سر ديگران خواهند آورد زيرا چنين افرادي هرگز از بخل و طينت پست خوددست بردار نيستند.(همان).
در سومين حكايت گلستان داستاني با مضمون مشابه در مورد بخل و حسادت روايت شده است. داستانماجراي دو برادري است كه يكي خوبرو بود و ديگري از جمال بهرهاي نداشت و پدر آنان كه پادشاه بود، بافرزند خوبرو از سر لطف و با بردار زشت از سر كملطفي رفتار مينمود. پسر به پدر معترض ميشود و درجنگي كه رخ ميدهد همين فرزند از خود رشادتها نشان داده و سبب استيلاي پدر بر سپاه دشمن ميشود.پدر پسر را عزيز ميشمارد و پسر جايگاهي در دل پدر پيدا ميكند. برادران بر او حسد ميبرند و زهر در طعاماو ميكنند. خواهر كه از ماجرا مطلع ميشود، بردار را آگاه ميكند و پادشاه حاسدان را گوشمالي ميدهد.
هم چنين در پنجمين حكايت نيز آمده است كه سرهنگزادهاي كه از «عقل وكياست و فهم و فراستيزايدالوصف» برخوردار بود، مورد حسد ديگران قرار گرفت و سعي در هلاكش داشتند، در پاسخ ملك كه علترا جويا ميشود، ميگويد: «در ساية دولت خداوندي ـ دام ملكه ـ همگنان را راضي كردم مگر حسود را كهراضي نميشود الّا به زوال نعمت من...:
توانم آن كه نيازارم اندرون كسي
|
حسود را چه كنم كاو ز خود به رنج در است
|
بمير تا برهي اي حسود كاين رنجي است
|
كه از مشقّت آن جز به مرگ نتوان رست».
|
نخوت و قدرتطلبي
در داستان راسلاس، هنگامي كه راسلاس و خواهر و همراهانش به ديدار اهرام ثلاثة مصر ميروند، بحثي در مورد علت صرف اين همه هزينه و زحمت براي برپايي چنين آثاري درميگيرد.ايملاك ميگويد كه انسان زيادهطلب و مغرور پس از اين كه عمارتي ساخت كه براي ديگران مفيد است، به فكرساختن چيزي ميافتد كه قدرت و عظمت خود را به رخ ديگران بكشد. او ادامه ميدهد كه من اين ساختار (اهرام)را نشان نارضايتي انسان ميبينم. شاهي كه قدرتش بيپايان است و خزاينش بر تمام خواستههاي واقعي وتخيلي انسان برتري ميجويد، ناچار است براي آرام كردن حرص خود نسبت به سلطهجويي و برطرف كردنيكنواختي لذتهاي زندگي با برپا كردن هرمي كه هزاران نفر را به بيگاري واميدارد و بدون هدف سنگي را برسنگ ديگر قرار ميدهند، خود را خشنود گرداند. (راسلاس 449).
سپس او به نتيجهگيري از اين تجربة خاص ميپردازد كه انسان هر آن كه باشد با ديدن اهرام و انگيزهايكه سبب ساخت آنها شده است، بايد به بيهودگي نخوت و زيادهطلبي انسان كه همان بلاهت او ميباشد پيببرد، به ويژه انساني كه اين چنين نخوت خود را به نمايش ميگذارد.
بيهودگي اين غرور و نخوت و زيادهطلبي حكمرانان و قدرتمندان، همان مضموني است كه مكرراً دربابهاي «در سيرت پادشاهان» و «اخلاِ درويشان» گلستان به آن بر ميخوريم. ذكر يكي دو نمونه شايد براينشان دادن اين شباهت ميان مضامين بسنده كند. در حكايت اول گلستان سعدي ميگويد:
جهان اي برادر نماند به كس
|
دل اندر جهان آفرين بند و بس
|
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
|
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
|
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
|
چه بر تخت مردن، چه بر روي خاك
|
در حكايتي ديگر، سعدي نخوت و غرور پادشاهان را چنين به سخره ميگيرد؛ وي ميگويد كه درويشي به سلطان التفات نكرد و سلطان از اين كردار او رنجيده خاطر شد و از او پرسيد كه چرادر برابر او شرط ادب به جاي نياورد؟ مرد پاسخ ميدهد: «توقع خدمت از كسي دار كه توقع نعمت از تو دارد وديگر بدان كه ملوك از بهر پاس رعيتند نه رعيت از بهر طاعت ملوك:
يكي امروز كامران بيني
|
ديگري را دل از مجاهده ريش
|
روزكي چند باش تا بخورد
|
خاك مغز سر خيالانديش
|
فرِ شاهي و بندگي برخاست
|
چون قضاي بنشسته آمد پيش
|
گر كسي خاك مرده باز كند
|
ننمايد توانگر و درويش».
|
بدين سان هر دو نويسنده يعني جانسون و سعدي زيادهطلبي انسان را نشانة كوته فكري و بلاهت او ميدانند، زيرا عظمت و بزرگي انسان چند صباحي وي را سرگرم ميكند، ولي در اين عرصةزندگي به گفتة شكسپير «مرگ است كه فرمانرواي وقعي است».
سرنوشت و بياعتباري عمر
سخن از مرگ به ميان آمد و سرنوشت، مضموني كه در تمام آثار كلاسيك جهان خودنمايي ميكند و در ادبيات عبرتآموز جانسون و سعدي نيز متجلي ميگردد. در راسلاس، در ادامة بازديداز اهرام ثلاثه، راسلاس خود چنين ميگويد: بياييد از اين صحنة نيستي و فنا دور شويم. براي كساني كهميانديشند هرگز اين دنيا را ترك نخواهند كرد، اين مكانها و دالانهاي بازمانده از مردگان چه اندوهگين وناخوشايند است. چه ساده انديشند آنان كه تصور ميكنند آن چه اكنون فعال است، تا ابد تداوم خواهد يافت وكسي كه اكنون ميانديشد، تا ابد به انديشيدن ادامه خواهد داد. آنان كه چنين در مقابل ما غنودهاند، خردمندان وزورمندان عصر عتيق، به ما هشدار ميدهند تا كوتاهي عمر خود را به ياد آريم. آنها احتمالاً زماني از نعمتزندگي ساقط شدند كه سخت به مسايل دنيوي دل مشغول داشتند، چنان چه ما نيز به جهت انتخاب راه خود رادر عرصة زندگي ترغيب شدهايم... از اين پس فقط به ابديت خواهم انديشيد. (2ـ481).
اين گفتة شاهزادة جوان نمايانگر بلوغ فكري و گذشتن از مرحلة سادهانديشي و خيالپردازي دورانجواني ميباشد. وي با مشاهدة سرنوشت پيشينيان به حقيقت زندگي و سرنوشت خود به عنوان يك انسانپي ميبرد: هيچ انساني را، در هر مقام و مُقامي، از بند سرنوشت رهايي و گريز نيست.
باز در حكايتي دلنشين ميتوان پژواك صداي راسلاس را از زبان سعدي شنيد: «كسي مژده پيشانوشيروان عادل آورد. گفت: شنيدم كه فلان دشمن تو را خداي عزّوجل برداشت. گفت: هيچ شنيدي كه مرابگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاي شادماني نيست كه زندگاني ما نيز جاوداني نيست».
هم چنين در حكايت نهم از زبان ملكي كه در هنگام ناتواني بشارت پيروزي سپاهش بر دشمن را به وي ميدهند و او فغان افسوس بر ميآورد كه:
كوس رحلت بكوفت دست اجل
|
اي دو چشمم وداع سر بكنيد
|
اي كف دست و ساعد و بازو
|
همه توديع يكدگر بكنيد
|
بر من اوفتاده دشمن كام
|
آخر اي دوستان گذر بكنيد
|
روزگارم بشد به ناداني
|
من نكردم، شما حذر بكنيد
|
به راستي كدام انساني است كه با اين هشدار از خواب غفلت بيدار نشود و دست حسرت از بدانديشيها و بدسگاليها به دندان نگزد؟
تفوِّ عقل بر احساس
يكي ديگر از مضامين غالب در فلسفه كلاسيسيسم برتري عقل بر احساس است. بدين جهت انديشمندان اين مكتب همواره به انسان هشدار دادهاند كه مراقب استيلاي احساسات بر انديشه و تعقّلخود باشند. در راسلاس شاهزادة جوان را ميبينيم كه در سفرش به پيري خردمند بر ميخورد كه بحثيمعضل را با استفاده از زبان استعاره به ميان ميكشد.
راسلاس كه سخت تحت تأثير كلام شيوا و سخنان نغز اين استاد خردمند قرار گرفته است، چنين ميگويد:او با احساس تمام و تنوع مثالها نشان داد كه طبيعت انسان به خواري و پستي دچار ميشود هنگامي كهنيروهاي دون بر نيروهاي عالي فايق آيند. يعني هنگامي كه خيال، وَلدِ احساس، بر ذهن چيره ميگردد، حاصلچيزي نخواهد بود به جز تأثير طبيعي حكمراني نامشروع، يعني بلوا و آشوب. يعني كه استحكامات عقل را بهشورشيان واميگذارد و فرزندان خويش را عليه عقل كه فرمانرواي مشروع است، ميشوراند. او (استاد) عقل رابه خورشيد تشبيه نموده كه درخشندگي آن همواره ثابت، هماهنگ و ماندگار است و خيال و احساس را بهشهابي كه درخشان است ولي در نورافشاني ناپايدار، در حركت ناهماهنگ و در جهتيابي گمراه كننده.
سپس او به اصول مختلف كه گاهي به استيلاي احساس ميانجامد، پرداخته و بر ما نموده است كهخوشبخت آنان هستند كه به پيروزي مهمي دست يافتهاند زيرا پس از آن انسان ديگر اسير هراس و مضحكةاميد نيست؛ از آن پس انسان در بند بخل، طعمة خشم، حقير نازكدلي يا بردة اندوه نيست، بلكه از ميان طوفان وشورش زندگي خرامان و باشكوه گام بر ميدارد، چنانچه خورشيد راه خويش را از ميان آسمان خروشان وطوفاني به آرامي و صلابت طي ميكند. (راسلاس، 425).
سپس سخنران از راسلاس و همراهانش ميخواهد كه همواره خود را از پيشداوريهاي شتابزده دور نگهدارند و خود را در برابر پليدي و شوربختي با سلاح آسيبناپذير شكيبايي مسلح گردانند. اين حالت را تنهاميتوان خوشبختي ناميد و اين خوشبختي در اختيار و قدرت هر انساني هست.
اجتناب از نفسانيات و احساسات و توسّل به انديشه و درايت همان مقولهاي است كه سعدي به ويژه درباب پنجم يعني «در عشق و جواني» بدان اشارتها دارد. هنري ماسه ميگويد: «آن چه ما را از حيوانات ممتازميگرداند، عقل ماست. انسان حيوان ناطق است يعني عاقل. به اين ترتيب سعدي دربارة لزوم پاكدامني جوانانمكرّر سخن ميگويد: (جوان سخت ميبايد كه از شهوات بپرهيزد). در واقع اين پاكدامني همان مبارزه در جهتاستغنا در برابر نفس خويش است».
در حكايت سوم از باب «در عشق و جواني» ميخوانيم، «پادشاهي را ديدم به محبت شخصي گرفتار، نهطاقت صبر و نه ياراي گفتار چندان كه ملامت ديدي و غرامت كشيدي، ترك تصابي نگفتي و گفتي:
كوته نكنم ز دامنت دست
|
ور خود بزني به تيرم
|
بعد از تو ملاذ و ملجايي نيست
|
هم در تو گريزم ار گريزم
|
باري ملامتش كردم و گفتم: عقل نفيست را چه شد تا نفس خسيس غالب آمد؟ زماني به فكرت فرو رفت و گفت:
هر كجا سلطان عشق آمد نماند
|
قوت بازوي تقوي را محل
|
پاك دامن چون زيد بيچارهاي
|
اوفتاده تا گريبان در وَحَل»
|
پيرامون همين مضمون، روايتي در بيستمين حكايت از باب مذكور آمده است كه؛ ملك را خبر دادند كه شخصي در ملك او منكر اوست و در انتظار فرمان او براي مجازات مردمانند. وي گفت كه اين مرداز فضلا ميباشد و او باور ندارد كه او آن چنان كه گويند باشد كه «اين سخن در سجع قبول من نيايد مگر آنكه معاينه گردد كه حكما گفتهاند:
به تندي سبك دست بردن به تيغ
|
به دندان برد پشت دست دريغ»
|
بدين سان سعدي و جانسون هر دو واكنش شتابزده و بر اساس احساس و توهم را بزرگترين عامل ناخشنودي و شوربختي انسان ميدانند و اين مضمون را با كلامي شيوا و دلنشين بهخواننده القا ميكنند.
روزگار خويش را غنيمت شمردن با مشاهدة محنت ديگران يكي از مضامين ثابتي است كه در آثارنويسندگان كلاسيسيت قرن هيجدهم چون پوپ (Pope) و جانسون به چشم ميخورد، مسئلة نارضايتيدايم انسان از احوال خويش و غبطه خوردن به روزگار ديگران. در واقع اين مضموني است كه قالب اصليداستان راسلاس را دربرميگيرد. راسلاس، شاهزداة جوان، از زندگي در بهشتي چون درّة خوشبختي خسته ودلزده شده است و به گفتة خود ديگر انگيزهاي براي ادامة زندگي ندارد. همه چيز براي او ملالآور گشته و درپي ماجرا و هيجانات جديد است. وي به استادش كه سعي دارد او را متقاعد كند كه زندگي خارج از درّةخوشبختي بس ملالآور است و او بايد قدر امنيت و آسايش خود را در درّة خوشبختي بداند، چنين پاسخميدهد: آن چه سبب گلاية من شده است، اين است كه ديگر هيچ چيز از اين دنيا نميخواهم و يا نميدانم كه درپي چه هستم. اگر خواستهاي داشتم، آرزويي داشتم، آن آرزو مرا به سوي نيل بدان سوِ ميداد. آن گاه حركتخورشيد به سوي كوههاي غرب چنين آرام و ملالآور نمينمود و يا وقتي روز فرا ميرسيد و ديگر خوابنميتوانست مرا از خويش نهان سازد، چنان افسرده نميشدم. هنگامي كه كودكان و برهها را ميبينيم كههمديگر را دنبال ميكنند، با خود چنين ميانديشم كه اگر من هم چيزي ميداشتم كه مرا در پي خود بكشاند،آنگاه خوشبخت بودم، ولي از آن جا كه آن چه بخواهم در مالكيت من است، گذران ساعات و روزها برايميكسان است و حتي روزها از ساعات در نظرم يكنواختتر و ملالآورتر است... من از آن چه داشتهام به نهايتلذت بردهام، از تجارب گذشتة خود چيزي به من بده كه آتش آرزو را در دلم روشن سازد. (راسلاس، 396).
پيرمرد كه از اين نوع دلتنگي و ملال به شگفت آمده بود و نميدانست چه پاسخ دهد، در برابر جواننميتواند ساكت بماند و ميگويد: «اگر تو رنجهاي جهان را ديده و چشيده بودي، ميدانستي چگونه احوالخوش خويش را غنيمت شمري».
پس از اين سخن شاهزاده با هيجان ميگويد كه اكنون با اين سخن، به او خواستهاي داده است و آن تجربةرنجهاي زندگي است، رنجهايي كه «ديدن آنان لازمة خوشبختي است». (راسلاس، همان صفحه).
بدين سان شاهزاده انگيزهاي تازه براي ادامة حيات مييابد و راه سفر پيش ميگيرد تا با مشاهدة مشقّاتديگران، قدر سعادت خويش بداند زيرا آن گاه كه انسان سختي نشناسد، خوشبختي نيز در نظرش بيبهامينمايد.
در هفتمين حكايت از باب «در سيرت پادشاهان» شيخ اجل سعدي نيز حكايتي ميآورد موجز كه خودترجمان و تكرار مضمون فوِ در راسلاس است: «پادشاهي با غلامي عجمي در كشتي نشست و غلام ديگردريا نديده بود و محنت كشتي نيازموده، گريه و زاري در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاده چندان كه ملاطفتكردند، آرام نميگرفت و عيش ملك از او منغّص بود. چاره ندانستند. حكيمي در آن كشتي بود. ملك را گفت: اگرفرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم، گفت: غايت لطف و كرم باشد. بفرمود تا غلام به دريا انداختند،باري چند غوطه خورد، مويش گرفتند و پيش كشتي آوردند. به دو دست در سكان كشتي آويخت چون برآمدبه گوشهاي بنشست و قرار يافت. ملك را عجب آمد. پرسيد: در اين چه حكمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقهشدن ناچشيده بود و قدر سلامت كشتي نميدانست. هم چنين قدر عافيت كسي داند كه به مصيبتي گرفتار آيد.
اي سير تو را نان جوين خوش ننمايدمعشوِ من است آن كه به نزديك تو زشتاستحوران بهشتي را دوزخ بود اعرافاز دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است».
اين حكايت خود با نماد دريا كه سختيها و رنجهاي زندگي را به تمثيل ميآورد، ميتواند تمثيل و شكل مجازي امري باشد كه جانسون در راسلاس به زباني ديگر بيان ميكند. راسلاس نيز بايد در رنجو محنت ديگران غرقه شود تا قدر بهشتي را كه در آن به سر ميبرد، بداند. در نهايت او خود را از همة كسانيكه در اين سفرها ملاقات ميكند، خوشبختتر مييابد و به درّه خوشبختي باز ميگردد، همان گونه كه غلامعجمي پس از تجربة غرِ شدن، كشتي را مكاني ايمن مييابد و بدان باز ميگردد.
منزلت علم
جانسون در راسلاس از زبان ايملاك كه خود عالم و ناصح است، چندين بار بر قدر و منزلت علم تأكيد ميورزد. ايملاك مردي است كه به رغم مكنت پدر و علاقة او به اين كه فرزند كار تجارت پيشهكند، از ثروت او چشم پوشيده و به سوي علم و دانش روي ميآورد. پس وي بيش از همگان به ارزش علم پيبرده است. وي ميگويد: زندگي وقتي وقف علم و دانش شود، به آرامي ميگذرد و كمتر توسط رخدادهايزندگي دگرگون ميشود. تفكر در خلوت، خواندن و شنيدن، سخنراني كردن، پژوهش و پاسخ به پرسشها كاراصلي يك پژوهشگر است. چنين انساني بدون نخوت و غرور و بدون بيم و هراس دنيا ميگذراند و فقط نزدمرداني چون خودش معروف است و قرب و منزلت دارد. (راسلاس 454)
او سپس توضيح ميدهد كه چگونه عشق به علم، دانش، پژوهش، اكتشاف و اختراع سبب شد كه چشم ازثروت و مال دنيا بپوشد و خود را وقف علم گرداند: «احساس ميكردم آتش كنجكاوي زايدالوصفي در منشعلهور شده است و فقط در پي فرصتي بودم كه شيوة زندگي ملتهاي ديگر را بشناسم و علوم را بياموزم كهدر حبشه ناشناخته بود». (راسلاس، 406)
در بخشي ديگر از داستان راسلاس، ايملاك و شاهزاده به ستارهشناسي برميخورند كه سخن از قدرتعلم خود ميراند و براي ديگران ميگويد كه چگونه ميتوانست اوضاع جوي را عوض كند تا باران بيشتري بررودخانة نيل ببارد و كشورش از نعمت بيشتري بهرهمند شود، ولي ناگهان به اين ميانديشد كه اگر چنينقدرتي در دست قدرت مداران بلند پرواز بيفتد، خطر آن هست كه به فكر سوء استفاده از اين علم بيفتند و بامحروم كردن ديگر كشورها و ملتها از نعمات طبيعي، بخواهند خود را از نعمت بيشتري بهرهمند كنند. بههمين جهت تصميم ميگيرد، رصدخانهاي را كه مشغول تحقيق در آن است، پس از خود به شخصي بسپارد كهظرفيت و توانايي استفاده از آن را داشته باشد، يعني به فرد خردمندي چون ايملاك. (راسلاس، 468)
همان گونه كه جانسون در راسلاس به بيان ارزش و منزلت و كاربرد بخردانه از علم ميپردازد، هنريماسه كه همواره به جايگاه علم ارج مينهاد، ميگويد: «از نظر سعدي، «علم از بهر دين پروردن است نه از بهردنيا خوردن»؛ پس آن علم، علمي كه سعدي در نظر دارد، دانشي است كه انسان را به راه تكامل ميبرد. بنابراينكساني كه آن را با بردباري و در ساية مطالعه و تجربه به دست آوردهاند، چه قدر شايستة احترامند! حتيدانش بسنده است كه خطاهاي زندگي شخصي دانشمندان بخشوده و سعدي ترديد به خود راه نميدهد وميگويد:
گفتِ عالم به گوش جان بشنو ورنماند به گفتنش، كردار».
در باب هشتم و حكايت اول، سعدي ميگويد: «سه چيز پايدار نميماند: مال بيتجارت و علم بيبحث و ملك بيسياست». (كليات سعدي، 159) و يا ميگويد:
علم چندان كه بيشتر خواني
|
چون عمل در تو نيست ناداني
|
نه محقق بود نه دانشمند
|
چارپايي بر او كتابي چند
|
آن تهي مغز را چه علم و خبر
|
كه بر او هيزم است يا دفتر
|
وي با زبان استعاره به تفاوت ميان عالم و انسان بيعلم و عمل ميپردازد:
گر سنگ هم لعل بدخشان بودي پس قيمت لعل و سنگ يكسان بودي
(همان، ص 166)
كردار نيك
در ديدار راسلاس و همراهانش از اهرام ثلاثة مصر، راسلاس ميگويد: «كنجكاوي من به سوي انبوهي از خاك و سنگ مرا رهنمون نميكند، دغدغه خاطر اصلي من انسان است. من به اين جا آمدهام نهبه خاطر اين كه ذرات معابد را اندازهگيري كنم و يا راههاي آبي را رديابي كنم، بلكه آمدهام كه به صحنة جهانكنوني نگاهي بيندازم». (ص 445) و ايملاك در مورد علت ديدار انسان از آثار باستاني، چنين ميگويد: «برايشناخت هر چيز بايد تأثير آن را بشناسيم. براي شناخت انسان بايد به آثار و كردار آن انسان بپردازيم ودريابيم منطقي كه به اين رفتار سو و جهت داده و يا احساساتي كه اين كردار را سبب شده است و يا برايانجام آن انگيزهاي ايجاد كرده است، چيست».
بدين سان جانسون بر اهميت اعمال انساني براي شكل دادن داوريهاي آيندگان در مورد آن اعمال وماهيت انسانهايي كه اين اعمال را مرتكب شدهاند، تأكيد خاص ميورزد. سعدي در گلستان نيز ميگويد:
«اعرابيي را ديدم كه پسر را همي گفت... تو را خواهند پرسيد كه عملت چيست، نگويند پدرت كيست؟
خانه كعبه را كه ميبوسند
|
او نه از كرم پيله نامي شد
|
با عزيزي نشست روزي چند
|
لاجرم همچون او گرامي شد
|
(همان، ص 144)
افزون بر آن در حكايت يازدهم «تأثير تربيت» ميگويد:
چو انسان را نباشد فضل و احسان
|
چه فرِ از آدمي تا نقش ديوار
|
به دست آوردن دنيا هنر نيست
|
يكي را گر تواني دل به دست آر
|
(همان، ص 148)
خانواده و تربيت فرزندان
جانسون در راسلاس بخشي مشابه «در باب تربيت فرزندان» در گلستان دارد كه به رفتار والدين در خانواده و تأثير آن در تربيت فرزندان ميپردازد. در بخش بيست و ششم راسلاس، نكايا، شاهزادهخانمي كه خواهر راسلاس است، از قول ايملاك خانواده را به يك پادشاهي بزرگ تشبيه ميكند. همان گونه كهناهماهنگي در يك پادشاهي كوچك، سبب فروپاشي آن ميشود، اصطكاك و اختلاف در خانواده نيز زمينةنافرماني فرزندان را فراهم ميآورد. هركس كه تجربة كافي در مورد مسايل تربيتي نداشته باشد، انتظار داردكه عشق و احترام فرزندان به پدر و مادر همواره يكسان و ثابت باشد، در حالي كه در خانوادهاي كه ناهمگونيو شكست و كاستي تربيت وجود داشته باشد، اين علاقه و حرمت از دوران كودكي فرزندان فراتر نميرود. درمدت كوتاهي فرزندان در صدد رقابت با والدين بر ميآيند. منافع و صلاح فرزندان با شماتت و سپاس وقدرداني با بخل مخدوش ميشود. به تدريج اختلاف سليقههايي بين فرزندان و والدين ظاهر ميشود. پدران دراثر تجربه با بدبيني با مسايل فرزندان خود روبهرو ميشوند. فرزندان از شكاكيت پدر در عذاب هستند و پدراز سادگي و خوش باوري فرزندان. اگر پدران و فرزندان نتوانند باعث تسكين يكديگر شوند، آن گاه كجاميتوان تسلّايي يافت؟
سعدي در باب «در تأثير تربيت» ميگويد:
تو به جاي پدر چه كردي خير تا همان چشم داري از پسرت؟
(همان، 139)
و يا در حكايت سوم همين باب ميگويد:
هر كه در خرديش ادب نكنند
|
در بزرگي فلاح از او برخاست
|
چوبِتر را چنان كه خواهي پيچ
|
نشود خشك جز به آتش راست
|
و يا در حكايتي ديگر:
زنان باردار اي مرد هوشيار
|
اگر وقت ولادت مار زايند
|
از آن بهتر به نزديك خردمند
|
كه فرزندان ناهموار زايند
|
مضامين مذهبي گلستان و راسلاس
آن چه در اين فصل گذشت، مضامين و مقولههايي بود كه هركدام در رخدادي از داستان راسلاس و يا حكايتي از گلستان گنجانده شده است. مضامين مذهبي و آن چه مستقيماً به عرفان و تصوّف وديانت مربوط ميشود و آن چه برگرفته از مفاهيم و مضامين ناب مذهبي است، در جاي جاي اين دو اثر بهچشم ميخورد و در تار و پود بافت فكري آن تنيده شده است. بنابراين، در اين بخش بيشتر به اظهارنظرپژوهشگران و صاحبنظران در مورد ابعاد مذهبي اين دو اثر ميپردازيم و هرجا كه ضرورت ايجاب نمايد،شواهدي از گلستان سعدي و راسلاس جانسون ارايه خواهد شد.
جروم كلينتون بر اين باور است كه «سعدي مطمئن بود كه دينداري و عرفان و درويشي او برتر از نفعجويان اهل ظاهر است». هنري ماسه بُعد عرفاني و درويش مسلكي سعدي را تبلور تفكر اسلامي اوميپندارد. وي با تخصيص بخش جدايي با عنوان «مرد خدا» در تحقيق خويش، به ماهيت صوفيگري سعديميپردازد: پس خدا چيست؟ آيا در برابر چشم مؤمنان ظاهر ميشود؟ نه، خدا بيان نشدني است. صفت خداچنان است كه وقتي بر پرستندگان خود تجلّي كند، آنان از خود بيخود ميشوند. چو عشق آمد از عقل ديگرمگوي! در اين هنگام است كه سالك شوريده، خدا را بر خود محيط ميبيند و كاملاً تسليم او ميشود و دنيايظاهر را با بياعتنايي طرد ميكند...
از كائنات نيز سرودي به پيشگاه آفريدگار نثار ميشود: «جهان پر سماع است و مستي و شور...» سالكاگر دمي گوش فرا دهد اين آواز را خواهد شنيد: شوريدهاي در آن سفر همراه ما بود نعرهاي برآورد و راهبيابان گرفت و چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟ گفت: بلبلان ديدم كه به نامش درآمده بودند از درختو كبكان از كوه و غوكان در آب و بهامي از بيشه..اين نالة همة كائنات، عقل و صبر و طاقت و هوش اين شوريدهرا از او ميگيرد و او نيز از صميم قلب با اين نغمههاي شورانگيز هم آواز ميشود.
ماسه تأكيد ميكند كه سعدي اين آيات قرآن كريم را كه «زندگي دنيا لهو و لعب است» ]سوره انعام (6) آية32[ و اين كه «بازگشت نيكو نزد خداوند است» ]سورة آل عمران (3) آية 14[ در چند جاي كليات خود منعكسميسازد و در ابتداي گلستان خواننده را دعوت ميكند تا از جهان، كه به كسي وفا نكرده است، دست بكشد.
آرچر در مقدمهاي كه توسط جي.ام. ويكنز (Wickens) تهيه شده است، به بحث دربارة ادبيات اسلامي وگلستان پرداخته است و در پايان اين بحث به اين واقعيت ميپردازد كه گلستان و محتواي آن تبلور محتوايقرآن كريم است و به همين جهت است كه گلستان در فرهنگ اسلامي ايران، پس از قرآن مجيد بيش از هر اثرديگري نقل قول ميشود و در ميان خوانندگان محبوبيت و شهرت دارد.
بديهي است در مقياس با منابع موجود دربارة گلستان، دسترسي به ديدگاههاي ناقدان غربي دربارهراسلاس جانسون سهلتر است. از قرن نوزدهم كه بحث و جدل در مورد راسلاس به اوج رسيده است، ناقدانبسياري در مورد مضامين غني مذهبي راسلاس اظهار نظر نمودهاند كه به برخي از اين موارد اشاره خواهدشد.
براي نخستين بار راسلاس را يك تمثيل مذهبي دانستند و پرسي هوستون نيز راسلاس را بر اساسجنبههاي مذهبي و اخلاقي آن مورد بحث و بررسي قرار داد.
در سال 1924 چانسري تينكر (Chauncery Tinker) راسلاس را به انجيل تشبيه نمود و حال و هوايشرقي آن را زينتبخش ساختار و محتواي آن محسوب نمود. آنتوني كرني در راسلاس همان دوزخ و بهشترا ميبيند كه فرشتهها و شياطين جاي خود را به انسانها دادهاند... راسلاس به پايان خوش و پيروزمندانهاينميرسد بلكه به جايي كه بهشت گمشدة ميلتون آغاز شد، منتهي ميشود. پرستون تعبيري مذهبي از اثرميدهد بر اين مبنا كه جانسون بر محدوديت لذات دنيوي تأكيد دارد نه بر انكار مطلق اميد در اين دنيا.
بيت (Bate) نيز در ضمن اشاره به محافظه كاري جانسون در بيان مستقيم هرگونه نتيجهگيري مذهبيبر اين باور است كه اثر مجموعهاي از موضوعات مذهبي و دنيوي و كميك و تراژيك است.
نتيجهگيري
گلستان سعدي و راسلاس جانسون فقط دو نمونة بارز از بسياري نمونههايي است كه نشان ميدهد چگونه پيوندهاي فكري، مكتبي و فرهنگي بر فواصل زماني و مكاني چيره ميشوند و تقاربفرهنگي و فكري موجب نزديكي انسانها ميشود. تجلي اين نزديكي را به بهترين وجه ميتوان در ادبياتمشاهده نمود. آن چه گذشت، تلاشي از سوي نگارنده بود تا با كنار هم گذاري و تطبيق مضامين مشترك بينآنها اين دو نويسندة بيگانه ولي آشنا، نشان دهد كه چگونه همدلي دو نويسنده و گرايش فلسفي آنها در آثاريكه آفريدهاند، بازتاب مييابد و گفتة نغز و انديشمندانة مولانا را اثبات ميكند كه: «همدلي از هم زباني بهتراست».
پينوشت:
. هانري ماسه، تحقيق دربارة سعدي، ترجمة غلامحسين يوسفي و مهدوي اردبيلي (تهران: انتشارات توس). 1364، ص 174.
. همان، ص 173.
. جروم رايت كلينتون، «متن سخنرانيهاي جروم رايت كلينتون»: ذكر جميل سعدي، (تهران، اداره كلانتشارات و تبليغات فرهنگ و ارشاد اسلامي)، 1364، ص 134.
. تحقيق درباره سعدي، ص 232.
. W.G.The Gulistan or Rose Garden of Saadi, (London: George Allen and UnwinLtd.), 1964,58.
. G.Saintsbury,The English Novel, 1913, 34-35.
. P.H.Houston,Dr Johnson(1923), 169.
. C.B. Tinker, "Rasselas in the New World, "Yale Review14 (Oct. 1924), 99.
. Anthony Kearney, "Johnson's Rasselas and the Poets, "English Studies, Vol. 53.No 5, 514-18.
. T.R.Preston, "The Biblical Context of Johnson's Rasselas, "PMLA84 (1969), 274-81.
. W.J.Bate, Samuel Johnson (London: n.p.), 1978,104
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/22 (2179 مشاهده) [ بازگشت ] |