پارسايان روي در مخلوِق (بازخواني حكايتي از گلستان سعدي) ابراهيم قيصري
پارسايي و زهد، ترك دنياست عليالعلوم و دامن تمنا و تقاضا درچيدن از خطوط و لذات نفساني را گويند عليالخصوص.
زهد حقيقي در نزد عارفان از مقامات عالية سلوك به شمار ميآيد و در كتب معتبر اين قوم دربارة مقامزهد و مرتبة زهّاد مطالب بسيار آوردهاند. برطبق يكي از تعاريف صوفيّه، زهد داراي سه درجه است: زهد عوامو آن ترك حرام است و زهد خواص در ترك فضول از امور حلال و زهد عارفان ترك هر چيزي است كه بنده رااز خداي تعالي باز دارد.
برخي از صوفيان هم زهد را به كلي منكر شدهاند و ميگويند دنيا خود چيزي نيست كه كس دل در آن بندديا دل از آن برگيرد و دغدغة زهد را نوعي غفلت از ياد خدا دانستهاند.1
در رفتار بعضي از زاهدان هم كه به نام روي آوردن به خالق، روي از مخلوِ برتافتهاند و به طمع نعيمعقبي دست از نعمت حلال دنيا برداشتهاند، جاي حرف و حديث بسيار است. چه، اين گروه معامله گراني بيشنيستند كه دنيا را ميدهند و آخرت را ميخرند. عارفان اين شيوة زهد ورزيدن را نميپسندند. در شرح احوالسريّ سقطي مينويسند: «... و در ابتدا در بغداد نشستي و دكان داشتي. پردهاي از در آويختي و نماز كردي. هرروز چندين ركعت نماز كردي. يكي از كوه لُكام به زيارت وي آمد و پرده از آن در برداشت و سلام كرد و سريرا گفت: فلان پير از كوه لكام تو را سلام گفت. سري گفت: وي در كوه لُكام ساكن شده است؟ بس كاري نباشد.مرد بايد كه در ميان بازار مشغول تواند بود، چنان كه يك لحظه از حق تعالي غايب نشود».2
همين نكته را به تعبيري ديگر در اسرار التوحيد ميخوانيم كه «شيخ را گفتند فلان كس بر روي آب ميرود.سهل است. بزغي و صعوهاي نيز برود. گفتند: فلان كس در هوا ميپَرَد. گفت: مگسي و زغنهاي ميپَرَد. گفتند:فلان كس در يك لحظه از شهري به شهري ميشود. شيخ گفت: شيطان نيز در يك نفس از مشرِ به مغربشود. اين چنين چيزها را بس قيمتي نيست. مرد آن بود كه در ميان خلق بنشيند و برخيزد و بخسبد و بخورد ودر ميان بازار در ميان خلق ستد و داد كند و با خلق بياميزد و يك لحظه به دل از خداي غافل نباشد».3
گروه ديگر كساني هستند كه چون دستشان از جاه و مال دنيوي كوتاه است و كامشان از چرب و شيرينلذتهاي زندگي تهي، ميگويند: «شور» است نميخواهيم و خود را در هيأت و هيبت زاهدان عزلت گزين وعابدان گوشهنشين كنج عبادت فرا مينمايند و نه چنين است كه جلوه ميكنند، بلكه چون فرصت مناسب دستدهد، گربة عابد «عبيد»اند:
دو بدين چنگ و دو بدان چنگال يك به دندان چو شير غرّان
سعدي در گلستان پرده از كار چنين پارسايان فرصتطلب برگرفته و در ضمن حكاياتي عبرتآموز، حساب زاهد نمايان را از عابدان حقيقت جوي اهل ايمان جدا ميسازد تا پشك و مشك به همنياميزد. در باب دوم از عابدي حكايت ميكند كه: «پادشاهي او را طلب كرد. انديشيد كه داروي بخورم تا ضعيفشوم مگر اعتقادي كه دارد در حق من زيادت كند. آوردهاند كه داروي قاتل بخورد و بمرد.
آن كه چون پسته ديدمش همه مغز
|
پوست بر پوست بود همچو پياز
|
پارسايان روي در مخلوِ
|
پشت بر قبله ميكنند نماز»4
|
شيخ اجل، معمولاً اين زاهدان متظاهر را در كنار پادشاه زمان مينشاند تا بدين ترتيب همدستي دين و دنيا و به اصطلاح اتحاد زر و زور و تزوير را نشان دهد و به اشاره و رمز بگويد عابدان به جايتوجه به «الله» روي به «ظلالله» دارند و به «شكار سايه» رفتهاند. رفتار رياكارانة يكي از اين زاهدان را كه بامراكز قدرت حشر و نشر داشته در اين حكايت گلستان ميخوانيم:
«زاهدي، مهمان پادشاهي بود. چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نمازبرخاستند، بيش از آن كرد كه عادت او تا ظنّ صلاحيت در حق او زيادت كنند:
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي كاين ره كه تو ميروي به تركستان است
چون به مقام خويش آمد، سفره خواست تا تناولي كند. پسري صاحب فراست داشت. گفت: اي پدر! باري، به مجلس سلطان در طعام نخوردي؟ گفت: در نظر ايشان چيزي نخوردم كه به كار آيد.گفت: نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد.
اي هنرها گرفته بر كف دست
|
عيبها برگرفته زير بغل
|
تا چه خواهي خريد اي مغرور
|
روز درماندگي به سيم دغل»5
|
مفصلترين حكايت در اين زمينه، داستان عابد بيشهنشين6 است كه موضوع سخن ماست. اين داستان به حيث صحنهآرايي، نكتهپردازي، طنز و تعريض پوشيده، انتخاب شخصيتهاي حكايت وسرانجام نتيجهگيري از داستانهاي پر مغز و ممتاز گلستان سعدي است.
اين متعّبد شام كه سالها «در بيشه زندگاني كردي و برگ درختان خوردي» دعوت پادشاه وقت راميپذيرد و به شهر ميآيد تا «ديگران هم به بركت انفاس او مستفيذ گردند و به صلاح اعمال وي اقتدا كنند»، امانقل از بيشه به بستان سراي ملك و تمتّع يافتن از فواكه و مشموم و حلاوت درباري به جاي برگ درختخوردن از يكسو و نظربازي و عشقورزي با غلام وكنيزك ـ خوبروياني كه شاه به رسم هديه پيش اوميفرستد ـ از سوي ديگر عابد را دگرگون ميكند و از هيأت و حالت نخستين ميگرداند و سرخ و سپيد و فربهميسازد. اينها كه گفتيم صورت ظاهر داستان است. ولي سعدي بيآن كه آشكارا در متن داستان و عبادات وكلمات آن به طنز و تعريض بپردازد، يا تغيير رفتار و حالات عابد مشاراليه را مورد سرزنش و ملامت قراردهد، در بطن قضيه خواسته است بگويد اين قبيل عابدان ظاهرالصلاح «چون به خلوت ميروند آن كار ديگرميكنند».
در صحنة نخست حكايت، ابتدا از محل اقامت و خورد و خوراك عابد صحبت به ميان ميآيد. پادشاه باجمعي از بزرگان و اعيان مملكت به زيارت عابد ميآيد و از وي دعوت ميشود كه به شهر بيايد «تا فراغ عبادتبه از اين دست دهد» و عابد نميپذيرد، اما سرانجام با اين توضيح زيركانة وزير كه ميگويد: «پاس خاطر ملكرا روا باشد كه چند روزي به شهر اندر آيي و كيفيت مكان معلوم كني. پس اگر صفاي وقت عزيزان را ازصحبت اغيار كدورتي باشد، اختيار باقي است». پيشنهاد را ميپذيرد. موضوع ملاقات و گفت و گوي پادشاه باعابد ظاهراً طبيعي و ساده به نظر ميرسد، ولي گويا نويسندة داستان با انتخاب دو مكان متضاد ـ يعني بيشهو سرابستان ملك ـ عدم سنخيت ميان ميزبان و ميهمان و تحول شگفتانگيزي كه در نوع زندگي عابد پيشميآيد، هدفي داشته است كه در سطور بالا بدان اشاره رفت و اين جا مكرر ميكنيم كه اين طايفه «اگر آب ببينندشناگران قابلي هستند»!
«بيشه» محلي است دور از دسترس و غوغاي خلق و مناسب براي عزلت و عبادت. فرض هم بر اين است كهاهل بيشه حرمت اين مرد خدا را پاس ميدارند و آزاري به او نميرسانند؛ يعني حسن همجواري و زندگيمسالمتآميز بين جانوران بيشه و عابد خلوتنشين برقرار است. از طرف ديگر چون زاهد ما اهل شكمپرستينيست با برگ درختان ـ و نه ميوة آن ـ سدّ جوع ميكند در حدي كه توان جسماني و حركات فيزيكي اعمالعبادي برايش ميسر باشد و اندرون از طعام خالي ميدارد تا در او نور معرفت بيند.
روي هم رفته آرامش خاطر و صفاي وقت عابد در فضاي بيشه به خاطر آن است كه آتش گناهي آن جاروشن نيست كه دودش به چشم او برود. ضمناً در بيشهنشيني عابد و نوع غذاي او طنزي سخت گزنده وتحقيرآميز اما پنهاني و نهفته است كه ذكر آن نكردن اولي.
در صحنة دوم، عابد بيشهنشين به شهر ميآيد و كاخنشين ميشود. «بستان سراي خاص ملك را بدوپرداختند. مقامي دلگشاي روان آساي كه گل سرخش چو عارض خوبان است و سنبلش همچو زلف محبوبان».
سعدي گويي خواسته است با اين اوصاف هوس خفته و ميل سركوفتة عشق به گلرخيان را در دل و جانعابد بيدار كند و چون با اين تشبيه و تشابه و زمينه سازي روحية عابد براي برخورد و ديدار زيبارويانهوسانگيز آماده ميگردد «ملك در حال كنيزكي خوبروي پيش» او ميفرستد.
از اين مه پارهاي عابد فريبي
|
ملايك صورتي طاووس زيبي
|
كه بعد از ديدنش صورت نبندد
|
وجود پارسايان را شكيبي
|
و اكنون، چشمان خسته از شب زندهداريهاي عابدانة عهد بيشهنشيني و عابد گرم تماشاي اين مهپارة عابد فريب شده است و در عالم توهم و پندار ذهني خويش، بستانسراي ملك را باغ بهشتو كنيزك خوبروي را حور بهشتي تصور ميكند. هنوز از لذت اين ديدار و نظربازي با كنيزك «ملايك صورتطاووس زيب» سير نشده كه ناگهان از ميان سايهسار سروهاي سر به فلك كشيدة باغ شاهي «غلاميبديعالجمالِ لطيف الاعتدال» ـ كه هدية ديگر ذات ملوكانه است ـ خرامان خرامان از راه ميرسد. زيبا پسري كهدر طنز پنهان و گزندة سعدي نقش غلامان بهشت را در اين ماجرا به او سپردهاند. سعدي در وصف شمايل اينغلام ميگويد:
ديده از ديدنش نگشتي سير همچنان كز فرات مستسقي
و براي اين كه ظاهراً شبة تصور گناه در ذهن خواننده داستان خطور نكند و دامن عصمت زاهد را منزّه بنماياند، به تازي ميگويد:
هلاكالناس حوله عطشا و هو ساِ يري ولايسقي
و به تعبير ديگر شيخ اجل، اين تحفه:
باغ تفرّج است و بس ميوه نميدهد به كس جز به نظر نميرسد سيب درخت قامتش
تا اين جا روضة رضوان و حور و غلمان عابد مزدور برقرار است و اينك خوراك و پوشاك و اسباب عيش مهنّا: «عابد طعامهاي لذيذ خوردن گرفت و كسوتهاي لطيف پوشيدن و از فواكه ومشموم و حلاوت تمتع يافتن و در جمال غلام و كنيزك نظر كردن».
با تغيير مكان، خوراك، پوشاك و معاشران عابد ـ كه عليالظاهر به قصد فراغ خاطر وي صورت پذيرفته ـ«دولت وقت مجموع»ش به روز زوال ميآيد. سعدي عاقبت سرنوشت شوم اين چنين كسان را كه دين به دنياميفروشند با تحقيري هرچه تمامتر در اين دو بيت باز گفته است:
هر كه هست از فقيه و پير و مريد
|
وز زبانآوران پاكنفس
|
چون به دنياي دون فرود آيد
|
به عسل در بماند پاي مگس
|
صحنة سوم، نمايش ديدار دوباره ملك است. پادشاه در اين ملاقات عابد را ميبيند كه «بر بالش ديبا تكيه زده و غلام پري پيكر به مروحة طاووسي بالاي سرش ايستاده» يعني نوعي جلوسشاهانه! ملك بر سلامت حال عابد ـ كه سرخ و سپيد بر آمده و فربه شده ـ شادماني ميكند و از هر دري سخنميگويند. شاه در پايان مجلس ميگويد: «چنين كه من اين هر دو طايفه ]يعني علما و زهاد[ را دوست دارم، كسندارد». در اين ميان «وزير فيلسوف جهانديدة محاذِ» ـ شايد همان وزير كه در صحنة اول، زاهد را تشويقميكند كه به شهر بيايد ـ زيركانه در اين گفت و گو شركت ميكند و خطاب به پادشاه ميگويد: «اي خداواند!شرط دوستي آن است كه با هر دو طايفه نكويي كني. عالمان را زر بده تا ديگر بخوانند و زاهدان را چيزي مدهتا زاهد بمانند».
ناگفته نماند كه در همين كتاب گلستان، حكاياتي هم هست كه معرّف خلق و خوي زاهدان حقيقي است.زاهداني كه زرِ و برِ دنيا آنها را نميفريبد و در برابر قدرتمندان و زورمداران نه تنها سر تسليم فرونميآورند و نميهراسند، كه سخنان تند و بيپروا بر زبان ميآورند و از صاحبان قدرت، به شدت انتقادميكنند:
«يكي از ملوك بيانصاف پارسايي را پرسيد: از عبادتها كدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خواب نيمروز تادر آن تا در آن يك نفس خلق را نيازاري».7 اين جوابي بود بر بالاي او!
در حكايت زيرين هم با آن كه پاسخ مرد پارسا ملايم و محترمانه به نظر ميرسد، اما در عين حال توانستهشرنگ تلخ بياعتنايي را به كام شاه خودكامه فرو ريزد. اين گفت و گو را از زبان سعدي بشنويم:
«پادشاهي پارسايي را ديد. گفت: هيچت از ما ياد ميآيد؟ گفت: بلي، وقتي كه خدا را فراموش ميكنم».8
پينوشت:
1. ترجمة رسالة قشيريه، ص 180.
2. تذكرةالاوليا، ص 320.
3. اسرارالتوحيد (چاپ دكتر شفيعي كدكني) ج 1، ص 199.
4. گلستان (چاپ اقبال)، ص 62.
5. همان، ص 57ـ 56.
6. همان، ص 74ـ 73.
7. همان، ص 25.
8. همان، ص 61.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (2094 مشاهده) [ بازگشت ] |