عقل و عشق غلامحسين ابراهيمي ديناني
به تو حاصلي ندارد غم روزگار گفتن كه شبي نديده باشي به درازناي سالي!
چه چيزي ميتواند از عقل و عشق خالي باشد؟ چه بُعدي از ابعاد و ساحتي از ساحتهاي وجودي انسان است كه فراگيرتر از عقل و يا عشق و يا هر دو بوده باشد؟ به واقع مشكل اساسي هم از همين جاشروع ميشود. من با اين بيان در واقع طرح مسئله كردم.
هيچ ترديدي نيست كه شعر بزرگترين جلوة هنر آدمي است و جاي هيچ گونه ترديد نيز نيست كه سعدياز بزرگترين شعراي فارسي زبان جهان است و بنابراين با اين دو مقدمه بايد بگوييم كه سعدي بزرگترينهنرمند جهان در ساحت ادب فارسي است.
شعر هم منشأيي جز عقل و عشق ندارد. نميدانم منشأ شعر، عشق است يا عقل يا هر دو؟ شعر از شعوراست يا نه؟ اگر شعر از شعور باشد كه هست، طبيعتاً بايد به عقل و به عشق منتهي باشد و ميشود. رابطة عقلو عشق و اساساً ماهيت عقل و عشق به خصوص در زبان سعدي از اين جهت مشكلتر ميشود كه طبيعتاً اگرما بخواهيم عقل و عشق را با يك تحليل عقلاني بررسي كنيم، موضوع عوض ميشود و عظمت سعدي را با اينتجزيه و تحليل دچار آسيب مينماييم. براي شناختن عقل و عشق بايد يك نوع معرفتشناسي تحليلي انجامدهيم، ولي آيا ميشود عقلانيت سعدي و معرفت سعدي و يا هر شاعر ديگري را جدا از زبانش بررسي كرد؟
اين عمل، كار بسيار خطرناكي است. اگر بخواهيم به انديشههاي صرف هر شاعري بسنده كنيم وانديشههايش را صرف نظر از هنر زباني او مورد بررسي و تحليل قرار دهيم، در اين صورت مقام او را خيليپايين آوردهايم و بايد اعتراف كنيم كه هر شاعري هر چقدر هم كه بزرگ باشد، صرف نظر از زبانش، هيچانديشة نويي ندارد.
همه سخنان سعدي را كه خود يك ساحت لايتناهي است، اگر صرف نظر از هنر زبانياش مورد بررسيقرار دهيم، خيلي بالا نيست. اين نكته مطلبي است كه قبلاً هم گفته شده و هيچ چيز تازهاي نيست. نه در مورد اوو نه در مورد هيچ شاعر ديگر. از طرف ديگر اگر فقط به زبان او توجه كنيم و كلمات، چينش كلمات، تركيبهاييكه به كار برده و به طور كلي كلام شاعر را از جهت زبانشناسي صرف نظر از انديشه او مورد بررسي قراردهيم، اين جا هم دچار اشتباه خواهيم شد. چينش كلمات در كنار يكديگر چيزي را نشان نميدهد، هيچ هنري رانشان نميدهد. در اين صورت اين هنر بينظيرِ شگفتانگيزِ مسحور كنندة اثرگذار در طول قرون و اعصارچگونه پيدا ميشود؟ اين هنر در واقع از همين انديشهاي است كه وارد لفظ شده و به زبان سعدي جاري شدهاست. يعني يك تركيبي است كه شما نميتوانيد آن را تحليل كنيد. عالم خيلي زيباست، عالم مجموعة اشياءنيست، عالم از سنگ و دريا و صحرا و كوه و جماد و نبات تشكيل نشده، شما حتماً خواهيد گفت: عالم هميناست كوه و دريا و... است، بله هست، اما عالم انضمام جماد به علاوه نبات به علاوه حيوان به علاوه دريا، بهعلاوه سنگ، به علاوه كوه، به علاوه صحرا و... نيست. اين اشتباه بزرگ همين است كه همه مرتكب ميشوند واين جاست كه تعريف عالم مشكل ميشود كه عالم چيست؟ همة اينها در عالم معني دارد. سنگ، سنگ است درعالم، دريا، درياست در عالم، نبات، نبات است در عالم، خود عالم چيست؟ من وارد اين بحث نميشوم. چون اينبحث، بسيار بحث دقيقي است.
شعر سعدي و انديشة سعدي در كلامش متجلي است و اينجاست كه كار امثال بنده كه فلسفه ميبافيم واز عالم هنر بهره نداريم، مشكل ميشود. شعر و انديشه سعدي در كلامش متجلي است. در اوج است.
من نميتوانم هنر سعدي را تعريف كنم و اساساً تعريف هنر خيلي مشكل است. چه كسي يك تعريف جامعو مانع براي هنر كرده كه هيچ ماده نقضي نداشته باشد؟ هنر چيست؟ تعريف هنر مثل تعريف ملاحت است.ملاحت چيست؟ آن را نمكين بودن تعريف ميكنند. حالا تعريف كنيد كه بانمك است يعني چه؟
ملاحت از جهان بيمثالي درآمد همچو رند لاابالي
ملاحت يك رند لاابالي است. لاابالي يعني چه؟ يعني مرز و حد را نميشناسد. همه چيز را ميشكند و به جلو ميرود. اسير فكر شما نميشود. يك جا خيمه زده است. حالا نميدانم به صورت يك خالياست، يا رنگي، يا كرشمهاي، يا چشم و ابرويي. به هر روي يك جايي جلوه ميكنند، بيداد ميكند و ميرود. اينملاحت است. حسن هم همين طور است. حسن را هم نميشود خيلي تعريف كرد.
خوب اين مقدمات را عرض كردم براي اين كه اگر سخنم ناقص بود يا مطلوب نبود، عذر مرا بپذيريد وبدانيد كه من نميتوانم انديشة سعدي را بررسي كنم مگر اين كه دست به تحليل بزنم. اين هنر را كه من بتوانمانديشة سعدي را با آن فصاحت غريب سعدي بيان كنم، خيلي مشكل است.
اين نزاع عقل و عشق، نزاع ديرينة تاريخي است حتي قبل از فرهنگ ما كه فرهنگ اسلامي است، وجودداشته. از وقتي بشر بوده، وجود داشته. عمدهترين ساحات وجودي انسان عقل و عشق است. ما از اين دوساحت بالاتر نداريم. اين دو در اوجند. هيچ چيز از عقل بالاتر نيست، هيچ چيز از عشق هم بالاتر نيست، اما اينكه از ميان اين دو كدام يك بالاتر است، محل حرف است. اين دو بالاترين هستند، اما اين دو با هم چه رابطهايدارند؟ آيا رابطه صلحآميز است يا با هم جنگ دارند؟
به آثار ادبا و شعرا و عرفا و بزرگان ادب كه مراجعه كنيد، ناسزاگويي به عقل را به فراواني مييابيد. عقلبه صورت يك پتياره در اشعار شعراي ما تجلي كرده است. يكي از بزرگترين عرفاي ما عطار است. كه مقامكمي ندارد، ولي وقتي به عقل و فلسفه ميرسد، خيلي لحن گزندهاي دارد. به خصوص فلسفه:
كاف كفر اي جان به حق المعرفه خوشترم آيد ز فاء فلسفه
ميدانيد چه ميگويد؟ كاف كفر را به فاء فلسفه ترجيح ميدهد. فلسفه عقلاني است. كاف كفر خيلي بهتر از فاء فلسفه است.
چون كه اين علم لزج، چون ره زند بيشتر بر مردم آگه زند
بايد بپرسيم كه شما به كدام عقل ناسزا ميگوييد؟ عقل چيست و چه تعريفي از عقل داريد؟ عشق چيست؟ چه تعريفي از عشق داريد؟ اين جاست كه من اگر بخواهم قضاوت كنم بايد تحليل كنم.
عشق چيست؟ مگر ميشود تعريف برايش كرد؟ از زبان خود عشاِ بايد بشنويم. مولانا بزرگترينعاشق عارف ما ميگويد:
عشق آن شعله است كاو چون برفروخت هرچه جز معشوِ، باقي جمله سوخت
عشق اين است كه هيچ چيزي را باقي نميگذارد. همه چيز را ميسوزاند، شمع و پروانه هر دو ميسوزند. هر دو عاشقند. همه از عالم الَست صحبت ميكنند. اصلاً اين عالم الست كه كمتر به آن توجهميشود، يكي از اركان اساسي كار عرفا و شعراي ماست. الست را بايد فهميد چيست. غيب است، اينگونهنيست كه يك زماني بوده و گذشته باشد. عهد الست الآن هم هست. عهد الست هم گذشته بوده و هم حال و همآينده. عهد الست هميشه عهد الست است. عهد الست در زمان نيست، مافوِ زمان است، ولي ما معمولاً در امتدادزمان به سراغ عهد الست ميرويم. عهد الست همين حالاست و آينده هم خواهد بود. هيچ وقت نيست كه عهدالست نباشد. هميشه حضور دارد و هميشه محبت از آن جا ميآيد.
خوب حالا عقل از كجا ميآيد؟ سؤال اساسي اين است. از يك غربي ميپرسي ميگويد: عقل را من ميسازم. ميگويد: عقل در يك پروسهاي براي من حاصل ميشود. من به وجودش ميآورم. عقلي نيست. صدرالمتألهينهم از همين جا شروع ميكند ولي نه به شيوة غربي. وقتي او نقص جسمانيت را حدوث ميداند، يعني چه؟ يعنيانسان از بدو تولد فقط جسم است، فقط جسم است. نفس و روحانيت از نظر ملاصدرا دروغ است. اصلاً بر رويحرف هزار سال قبل از خود خط بطلان كشيد. بر روي «نفخت فيه من روحي» و بر روي «مرغ باغ ملكوتم» و...خط بطلان كشيده و ميگويد اينها معقول نيست. ميگويد مجرد كه در نفس ماده محبوس نميشود، اين امرنامعقول است. مجرد يعني نسبتش علي السويه است با همه چيز. مجرد حبس نميشود.
حرف ملاصدرا معقول و عقلاني است. ميگويد جسم است اما مثل غربي نيست كه بگويد من خودمميسازم. ميگويد من آماده كه بشوم، افاضات ميآيد. باز هم عالم غيبش حفظ است. ولي اين غربيها عالمغيب نميشناسند، ميگويند عقل ساخته ميشود. اين عقل است كه كاف كفر عطار از اين فاء فلسفه بهتر است،ولي عقلي كه «اوّلُ ما خلقالله العقل» وضعيتش فرِ ميكند اين حديث معتبر است و از طريق شيعه هم نقل شدهاست. تمام محدثين ما اين سند را صحه گذاشتهاند. در اين مورد «اوّل ما خلقالله نوري» هم ذكر شده، يعني نورحضرت ختمي مرتبت. خوب اين دو روايت را با هم جمع كنيد. هر دو درست و معتبر است. يعني عقل همان نورمحمدي است. همان «اول ما خلقالله العقل».
آخر جايي كه عقل نباشد، چي هست؟ يك لحظه فكر كنيد. اگر عقل نباشد چگونه حكم ميكند كه چيزيهست منهاي عقل. اصلاً حكم نيست. حكم مال عقل است. اگر عقل نيست، حكم نيست. اگر عقل نيست حكم بهنيستي هم جايز نيست. همه عقولي را كه در اين آدمها ميبينيم، جلوهاي است از آن عقل. اصلاً عقل تعدد ندارد،اگر هم براي تعدد قايل شدهاند، برحسب مراتب تقسيمبندي كردهاند نه تباين، عقول متباين نيستند. نسبت عقولـ اگر عقولي داشته باشيم ـ متنازل و متصاعد است، ترتبّ طولي است، تباين نيست. هر عقلي جلوهاي از اوست.بايد سعي كرد به آن عقل رسيد. حضرت ختمي مرتبت همان عقل است كه هم نزول كرده و هم صعود. با همانعقل. نزولاً همان عقل است و صعوداً هم همان عقل. حضرت ختمي مرتبت عاقلترين موجود و بشري است كهدر عالم آمده و خواهد آمد چون خود عقل كل است و عاشقترين عارفي است كه در عالم آمده و خواهد آمد.شما عاشقتر از حضرت ختمي مرتبت چه كسي را پيدا ميكنيد؟ و عاقلتر چه كسي را؟ حالا عقل و عشقحضرت ختمي مرتبت در جنگ هستند؟ عقلش با عشقش در دعواست؟ نه والله. در وجود او هيچ چيزي با هيچچيزي دعوا نميكند. وجود حضرت ختمي مرتبت صلح كل است. آن چنان كامل است و آن چنان به كمال استكه همه چيز جايگاه خودشان را در جاي خودشان پيدا كردهاند.
همة عرفا قدري ناسزا به عقل نثار كردهاند. خوب حالا فلاسفه هم يك چيزهايي گفتند. شما هم كه ميگوييدفلاسفه خيلي مغرورند، فيلسوفان ممكن است مغرور باشند، ولي من معتقدم كه عقل مغرور نيست. اگر عقليمغرور بود آن عقل نيست. متواضعترين موجود عالم هستي، عقل است. چرا؟ عقل تنها موجودي است كهمحدوديتش را خودش ميفهمد. هيچ موجود ديگري نيست كه محدوديتش را بفهمد. عقل هم خودش ميتواندبفهمد كه محدود است و هم محدوديت ديگران. تنها موجودي است كه به محدوديت خودش آگاه ميشود،ميگويد اين حد من است، بالاتر نميتوانم بروم، فروغ تجلي مرا ميسوزاند. بنابراين متواضعترين موجودعالم هستي عقل است و اگر يك فيلسوف و يا يك آدم عاقلنمايي غرور پيدا كرد، بدانيد كه هواها و هوسها آمدهعقلش را اسير كرده و گرفتار عقل سرخي است كه هزار رنگ دارد.
ناسزا به عقل در ادب ما سابقة ديرينهاي دارد. سعدي تنها كسي است كه در آثارش اين نزاع خيلي كمرنگ ويا اصلاً هيچ نيست. هيچوقت در مقام يك عاشق و عارف به عقل ناسزا نميگويد و هيچ وقت به عنوان يك عاقلهم محبت را تحقير نميكند. در كمال اعتدال ربيعي است. اصلاً سعدي مزاجش بهاري است. مزاج معتدل است.در نهايت اعتدال فكري به سر ميبرد. سعدي آفاقي فكر ميكند. ولي آفاقي به اين معني نيست كه از انفس غافلاست و به واقع هنر هم همين است كه آفاقي انفسي فكر ميكند و اعتدال دارد و به عقل ناسزا نميگويد. همه جااز عقل صحبت ميكند. حالا اگر يك جا هم گفت:
ره عقل جز پيچ در پيچ نيست
|
برِ عارفان جز خدا هيچ نيست
|
خودش دارد صغري و كبراي تعيين ميكند و همين خودش عقلانيت است و بعد خيلي آرام و عاقلانه و خود وحدت را عاقلانه مطرح ميكند:
چو سلطانِ عزّت علم بركشد جهان سر به جيب عدم بركشد
اين شعر پاسخ همان كساني است كه نميتوانند بفهمند و عقلشان پيچ در پيچ است. اين شعر عين عقلانيت و عرفان است و عين عشق. هم عشق است و هم عقل. تعادل برقرار ميشود و اين اعتدال رادر كمتر شاعري و عارفي ميتوانيم پيدا كنيم. بعضي از عرفا چنان سرمست عشق ميشوند كه حلاجوار برسر دار ميرود. البته من از حلاج به همان اندازه خوشم ميآيد كه از سعدي خوشم ميآيد.
اين نكته را هم بگويم كه چرا سعدي در كلامش اعتدال دارد؟ سعدي بيشتر روي عقل عملي تكيه ميكند. باعقل نظري كمتر سر و كار دارد. عقلش عقل عملي است. عقل عملي زندگي است، شريعت است، جامعه است،سياست است. روابط ما با مردم است، با خدا و با همه. عقل عملي روابط را تنظيم ميكند. عقل نظري گاهيميرود به سيم آخر ميزند. ميرود يك جاهايي كه آدم تعادلش به هم ميخورد. ولي سعدي اهل عقل عملياست پيش از آن كه اهل عقل نظري باشد. حالا عقل عملي چيست؟ عقل نظري چيست؟ آيا هر دو متباين هستند؟
بنده اين چنين عقيدهاي ندارم. تقسيم عقل به نظري و عملي و ساير تقسيماتي كه جاي بحثش اين جانيست، به لحاظ متعلقه، عقل فلسفي و عقل رياضي هر دو عقل است. اگر عقل به رياضيات به مقادير تعلق گيرد،عقل رياضي است چنان كه دو به اضافه دو مساوي است با چهار. عقل قياسي ميرود روي قياسات. از مقدار،از كميات بالا ميرود. از كيفيات هم حتي بالا ميرود. حالا چه رابطهاي بين عقل رياضي و منطقي است كهامروز ميخواهند منطقدانان جديد اينها را به هم نزديك كنند، بحث جدايي است.
عقل نظري و عقل عملي هم همين طور است و حساب متعلقه آنها. عقل عملي حسابش بايد و نبايدهاست.رابطه انسان با خدا، رابطه مردم با مردم، رابطه آدمها با خداست و در واقع متعلقش عملِ آدمي در ارتباط بامردم است. عقل نظري با عمل كاري ندارد. ميخواهي بكن يا نكن، با خوب و بد هم كار ندارد. عقل نظري ميزندبالا. «ما تماشاگران بستانيم». عقل نظري تماشا ميكند:
خام طبعان نظر به ميوه كنند ما تماشاگران بستانيم
عقل نظري عالم را تماشا ميكند. كاري به عمل ندارد، اما سعدي عملگراست و اين يكي از رمزهاي ماندگاري او در فرهنگ ايراني ـ اسلامي است.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (1862 مشاهده) [ بازگشت ] |