غزل سعدي: عاشقانه يا عارفانه؟ سعيد حميديان
پيش از آب و گِل من، در دل من مهر تو بود با خود آوردم از آن جا، نه به خود بربستم1
***
نه فراموشيام از ذكر تو خاموش نشاند كه در انديشة اوصاف تو حيران بودم
***
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
آيا گويندة اين بيتها و صدها نظير اينها را ميتوان غير عارف يا اهل مَجاز (اگر نيز عارف كامل يا كاملاً عارف نشمريم) خواند؟
با ذكر اين ابيات، هم صورت مسئله يا يكي از مسايل را طرح كردم و هم به گمانم پاسخي كوتاه و گويادادم. پرسش را به گونهاي ديگر نيز طرح ميكنم: آيا در غزل خواجة بزرگ شيراز به مطلع:
حسب حالي ننوشتيم و شد ايّامي چند محرمي كو كه فرستم به تو پيغامي چند؟
مگر اين بيت را عارفانه نميخوانيم:
ما به آن مقصد عالي نتوانيم رسيد هم مگر پيش نهد لطف شما گامي چند
اگر پاسخ مثبت است، پس مگر ميتوان اين بيت سعدي را كه حافظ به احتمال قوي از آن اقتباس و نقل مضمون كرده (به ويژه كه اين بيت در بافتي عارفانه قرار گرفته) غير عارفانه انگاشت:
آن جا كه تويي، رفتن ما سود ندارد الّا به كرم پيش نهد لطف تو گامي
اين پرسشها را اساساً از آن روي طرح ميكنم كه اگرچه سعديپژوهان پاسخ را بهتر از من ميدانند و حتي موضوع برايشان بديهي است، ليكن بسيارند كه برآنند كه: غزل سعدي را با عرفان وعارفانگي چه كار؟ يا نهايت لطفي كه در حق سعدي ميفرمايند اين كه: سعدي حقيقت را تنها در مجاز جستجوميكند و... شكرفشانيهايي از همين دست كه باز نگفتن خوشتر و دراز نكشيدن.
هر گُلي نو كه در جهان آيد ما به عشقش هزار دستانيم
سعدي به تعبيري عارف آفاِ است و شاعر آفاِ و اهل اصالت آفاِ (و البته تنها در عوالم هنر). گُل چيننده از باغ عالَم با مردم چشم است و گوياترين نمودگار بيت والاي حافظ: مراد دل ز تماشايباغ عالَم...
كل آثار شعري و نثري او گواه بر اصالتِ «هركه جهان» و «هرچه جهان» (كاربرد هميشگياش در غزلها)در نظر اوست.
عرفان سعدي تابع فرايندِ هم زمان نگريستن بر آفاِ و در انفس است. اهل استغراِ در اسماء و صفاتالهي و محو در اثبات يا طَمْس و انهماك نفْس در وحدت و امثال اينها نيست يا الااقل در عالم شعر نيست، بهخلاف عارفانِ شاعر يا متشاعري كه گاهي گويي فراخناي غزل را عرصة عرضة تأملاتي پنداشتهاند كه نوعاًدر تنگناي چلّه و خلوت به هم ميرسد و لاجرم غزل را از مفاهيم مجرّد و مصطلحات و مفاهيم تصوّف نظري وعملي انباشتهاند، در جهاننگريِ ذوِ آگين و شوِانگيز سعدي هيچ چيز در عالَم نيست كه شايان تأمّل وموجدوجد دل و درون نباشد. همين بيت «هر گلي نو...» نشان ميدهد كه گويندهاش با فرصتطلبي هرچه تمامتر ازطبيعت، چشم گماشته تا به محض درآمدن گلْ، نقش بلبل آن را برعهده گيرد و «غلغل اندر ملكوت» بيندازد. آنهم با هزار دستان و هزار راه و عمل. سعدي در غزل «از عرفان» يا «دربارة عرفان» نميگويد، «عرفان را»ميگويد. در بوستان به قدر كافي از عرفان و دربارة عارفان گفته و حتي بسياري از دقايق عرفان و مصطلحاتو مفاهيم پيچيدة تصوّف را به سادهترين و در عين حالْ تصويريترين زبان شعر برگردانده و باز گفته است(كاري كه جلوههايي از آن را در غزل او ميبينيم و خواهيم گفت)، اما سعدي «با» و «در» غزل عرفان ميورزد. اودر غزل حتي حالها و تجربههاي عارفانهاي را كه در گذشتهاي دور يا نزديك به او دست داده، به شعر «درنميآورد» (حتي در جاهايي كه به زبانِ و با زمان گذشته حرف ميزند) بلكه تجربة او خود غزل اوست و غزلاو همان تجربة او. اگر اين نكته را درنيابيم شايد درك و لذتي آن چنان كه بايد از غزل وي نداشته باشيم. آفاِ وعالَم براي او «فرصت سبز تماشا»ست، تماشاي حسني كه البته «به يك قرار نمانَد». پس در اين جريان مستمركَون و فساد، فقط لحظة اينجا و اكنون را بايد براي مشاهدة «گلزار بيخار» جهان دريافت، خواه گل و گياه وخواه صورت زيبا كه همواره سيرت جميل مكمّل آن است زيرا خطي زشت كه به آبِ زر نوشته شده باشد ياحسن بيبهره از روح و ملكاتْ شايانيِ مشاهده را ندارد.
شايد يكي از تفاوتهاي غزل سعدي با غزل امثال عطّار و مولانا اين باشد كه در غزلهاي اين دو، امور واحوال دروني كمتر تابع يا بازبستة مشاهدة آفاقي است و به اصطلاح بدون مقدمة خارجي هم پديد ميآيد (ومگر نه اين كه «الصوفي قاهرٌ عَلَي الاحوال»؟) اما سعدي از آن جا كه عارف نه به معناي كامل و رايجِ كلمه است،حالات درونياش در غزل (دست كم آن طور كه ما ميبينيم) جز با مشاهدة بيرون و آفاِ يا مشاهدة شكلمخيّلِ زيباييهاي آفاِ پديد نميآيد. پس سعدي، در عالَم غزلسرايي، اساساً كاري جز مشاهدة صنع خدايي درمحيط بيرون از خود ندارد و احوالِ درونيِ منتزع از امور آفاقي در غزل او جايي و معنايي ندارد. از همين عالَمو آدم اگر زيبايي ايزدي را برداري، هيچ جز حشو و زايد بر جاي نميماند:
آن است آدمي كه در او حسن سيرتي يا لطف صورتي است، دگر حشو عالم است
(كليات سعدي، 440)
با اين اوصاف، آيا جاي شگفتي است كه در هر غزل سعدي رفت و برگشت يا ارجاعي متناوب و مداوم ازصورت به معني يا مجاز به حقيقت يا آفاِ به انفس و برعكس هست؟
هم چنان كه در عرفانْ دو جنبة بنيادينِ آفاقي و انفسي (كه البته غايتِ جنبة آفاقي هم جنبة انفسي يعنيدرون و ضمير عارف است) وجود دارد، ميتوان گفت در غزل عرفاني و عارفانه نيز به اعتبار اين كه عالم آفاِاصل قرار گيرد يا عالم انفس، دو شيوة كلّي پديد ميآيد:
1. غزلي كه مهمترين توجه را به آفاِ يا عالم بيرون دارد (سعدي و حافظ).
2. غزلي كه بنياد را بر نفسْ و عالَم روح قرار ميدهد (عطار و مولانا).
البته ميزان اين توجه نسبي است زيرا شعر، حتي عرفانيترين گونة آن، همواره براي تصوير و تجسيمامور معنوي، ناگزير از بهرهگيري از امور مادي و محسوس نهايتاً به ميزان كم و بيش است.
جالب توجه اين كه از نظر ميزان اهميتي كه شاعر براي امور آفاقي و بيروني قايل است نيز در خود شعر(غزل) همين دو گونه زاده ميشود:
1. غزلي كه شاعر براي جهات و جوانب هنري و شاعرانهاش يعني براي جمال خود شعر به همان اندازهاصالت و اهميت قايل است كه براي متعلّقِ توصيفات و امور و احوال آن، يعني همان جمال بيروني. به عبارتديگر، شاعر، طبيعت درون شعر را هم همان قدر زيبا، سخته و پرداخته ميخواهد كه جلوههاي جمال بيرونيرا، يعني شعري هنرمندانه به تمام معني و مگر هنر در اصلْ چيزي جز عينيّت بخشيدن و جان و روح بخشيدنبه ايدهها و تصورات و افكار است؟ به عبارت ديگر، جامه يعني شعر نيز مثل بدن و در تناسب كامل با آن بايدباشد. سعدي و حافظ در غزلسرايي مظهر رويكرد هنرمندانه به غزلند.
2. غزلي كه مثل هر قالبي ديگر براي شاعر عارفْ بيشتر وسيله است تا هدف و معيارها و هنجارهايهنري براي چنين شاعري نه چندان اهميتي دارد و نه اصالتي. پس، از اين معيارها و هنجارها به همان اندازهبسنده ميكند كه بتواند جامهاي براي انديشهاش باشد، حالا اي كه اين جامه متناسب و خوش دوخت باشد يا نهو اين كه حتي كمابيش تنگ يا گشاد باشد، باكي نيست (غزل عطار و مولانا).
سعدي، با اين اوصاف در غزل (عجالتاً با غزل او سر و كار داريم) هنرمند است، هنرمندي كه به جامة زيباو هنرمندانه و خوش پرداخت همان قدر بها ميدهد كه به خود تن. براي سعدي، زيبايي شعر هم به خودي خودجزء تجربة كلّيِ جمال است. در اين صورت، تفاوت ميان شيوة غزل سعدي (كه حافظ هم در اساس بر همان راهسعدي رفته است) با غزل مولانا روشنتر ميشود، بدين معني كه علاوه بر تفاوتهاي بيحدّ و حصر غزلسعدي و مولانا كه اولي داراي لحن آرام و زمزمه گونه و حالت مَيَعان و دومي پر از تپش و كوبش و اغلب باضربآهنگ تند و با حالت فوران و خلجان است، ميبينيم كه در غزل مولانا اساساً خود زبان شعر جزء لازم وملازم تجربة درونيِ جمال نيست بلكه تابع آن است، پس اگر قالب و زبان محدود باشد و يا به اصطلاح نسبتبه محتوا لنگ بزند، ميتوان بلكه بايد هنجارها را به تناسب احوال درونيِ شاعر شكست. هم از اين روست كهاعجابها از هنر زبانيِ سعدي از آن جهت است كه اين زبان هرگز از تجربة جمال شاعرانه و ديد و دريافتشاعر تفكيكپذير نيست و هر دو همزاد و همراه و همگون يكديگرند در حالي كه شگفتي ما از زبان غزل مولانااز حيث تركيب نامعهود و نامأنوس الفاظ و مفاهيم و شكستن قواعد و هنجارهاي زباني و شعري به تناسبجريان سيّال احوال و عواطف شاعر و مفاهيمي است وراي توان و ظرفيت قالب و زبان. بنابراين باز آيا جايشگفتي است كه غزل سعدي تا بدين حدّ بيانگر آميختگي بلكه اين هماني ميان جسم و روح، صورت و سيرت،جمال بيروني و دروني، يا رفت و برگشت هميشگي و مداوم ميان چهرة زيبا و نفس زيبايي و كلاً صانع ومصنوع و خالق و مخلوِ در يك غزل واحد است؟
و اما از نظر اين جانب غزلهاي سعدي از لحاظ رابطهاي كه با مجاز و عشق مجازي و انساني يا عشقعارفانه دارد، بر سه دسته است:
غزلهاي صرفاً عاشقانه: كه به هيچ روي قابليت تأويل عرفاني را ندارند، مگر به ضرب و زور و تكلّف،چنان كه عادت عدهاي است. تعداد اين دست غزلها مطابق آمارگيري اينجانب اندك است و چند درصد بيشنيست. براي نمونه، جهت رعايت اختصار به ذكر مثالهايي اندك اكتفا ميكنم:
معلّمت همه شوخي و دلبري آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
كه اوصاف بشري است:
تو بت به معلم چرا روي كه بتگر چين
|
به چين زلف تو آمد به بتگري آموخت
|
... من آدمي به چنين شكل و قد و خوي وروش
|
نديدهام، مگر اين شيوه از پري آموخت
|
به خون خلق فرو برده پنجه كاين حنّاست
|
ندانمش كه به قتل كه شاطري آموخت!
|
اي لعبت خندان! لب لعلت كه مزيده است؟
|
وي باغ لطافت، به رويت كه گزيده است؟
|
كه تمام غزل دربارة اين است كه معشوِ نيم خوردة ديگران است و در آخر:
سعدي! درِ بستان هواي دگري زن و اين كِشته رها كن كه در او گلّه چريده است
كه همان معني است.
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
غزلهاي آشكار عارفانه: برعكس نوع اول، غزلهايي يا ابياتي از غزلهايي است كه در آنها از مصطلحات و مفاهيم سنتي تصوّف يا نمادهاي عارفانة رايج و جا افتاده بهرهگيري شده است:
سرمست درآمد از خرابات
|
با عقل خراب در مناجات
|
بر خاك فگنده خرقة زهد
|
و آتش زده در لباس طامات
|
جان در ره او به عجز ميگفت:
|
كاي مالك عرصة كرامات...
|
صافي چو بشد به دور سعدي
|
زاين پس من و دُردي خرابات
|
تعداد اين غزلها كه پر از مصطلحات و تعبيرات رايج شعر عارفانه (كه اغلب جنبة ملامي دارد) است در حدود 35% و حداقل 30% است. داوري بنده در خصوص اين دست غزلها و ابيات سعدي چندانمثبت نيست و ميتوانم بگويم سعدي برخلاف امثال سنايي، عطار و عراقي مرد اين گونه غزل نيست. هنربرزگ او را بايد در غزلهاي كم اصطلاح و سرشار از شور و عاطفة عارفانه و خلاقيت عظيمي جستجو كرد كهدقايق و غوامض عرفان را به سادهترين و شاعرانهترين بيان ممكن و با عاليترين بهرهگيري از شبكة تداعيهاباز ميگويد. البته غزلهاي پيش گفته، دست كم اين فايده را دارند كه بيانگر تعلق خاطر به شعر عارفانه و سنّتتثبيت شدة آن به دست شاعران قبلي باشد. باري، سعدي به بيانهاي عارفانهاي كه پيشتر شكل گرفته وبعضاً بدل به كليشه شده، چندان روي خوش نشان نميدهد چون او در غزل سنتآفرين و دوران ساز است،سنتي كه هم روزگاران و آيندگان (و از جمله خواجة شيراز) را در پي خويش كشيد. ملاحظه كنيد، نظاير ايناشعار را امثال سنايي و عطار گفتهاند:
بر من كه صبوحي زدهام خرقه حرام است
|
اي مجلسيان! راه خرابات كدام است؟
|
با محتسب شهر بگوييد كه زنهار
|
در مجلس ما سنگ مينداز، كه جام است
|
و يا:
چشمت چو تيغ غمزة خونخوار برگرفت
|
با عقل و هوش خلق به پيكار برگرفت
|
عاشق ز سوز درد تو فرياد درنهاد
|
مؤمن ز دست عشق تو زنّار برگرفت
|
... سعدي به خفيه خون جگر خورد بارها
|
اين بار پرده از سرِ اسرار برگرفت
|
و نيز:
سماع انس كه ديوانگان از آن مستند
|
به سمع مردم هشيار در نميگنجد
|
ميسّرت نشود عاشقي و مستوري
|
ورع به خانة خمّار در نميگنجد
|
و ابياتي چون:
ترسم كه مست و عاشق و بيدل شود چو ما
|
گر محتسب به خانة خمّار بگذرد
|
از سرِ صوفي سالوس دوتايي بركش
|
كاندر اين ره ادب آن است كه يكتا آيند
|
(دو تايي، نوعي خرقه و پشمينة صوفيان)
و نظاير اينها يعني با همين حال و هواي آشكاراي عارفانه و به زبانِ مصطلح و مرسوم عارفان شاعر ياشاعران عرفانگرا.
اما اكنون كه سخن به زبان اصطلاحات و تعبيرات رايج شعر عارفانه كشيده است، نكتهاي را همين جا درهمينباره يادآور شويم: سعدي، با آن كه در اين دسته غزلهايش از انواع و اقسام اصطلاحات و استعمالاتشعر عارفانه (كه اهل فن ميشناسند و لزومي به ذكر مثالهايي افزون بر آن چه در نمونههاي اخير آمد،نيست) بهره گرفته، ليكن از «مغ» و مشتقّات و تركيبات آن همچون مي يا باده يا ساغرِ مغانه، پير مغان، كويمغان، خرابان مغان، مغبچه و... در غزل استفاده نكرده، جز در يك مورد كه «مغان»، را آورده اما ظاهراً بابرداشتي اشتباه يا به هر حال نامتعارف:
مغان كه خدمت به بت ميكنند در فرخار
|
نديدهاند مگر دلبران بت رو را
|
(كليات، 418)
كه مغ را به معناي بتپرست و كافر انگاشته است. دليل اين گونه برداشت را اين بنده نميداند. با توجه بهچيرگي بيمانند سعدي بر شعر و ادب قبل و معاصر خود نيز نميتوان گفت كه او با مفهوم اين واژه و سنتكاربرد تركيبات مختلف آن در شعر و غزل عارفانه آشنايي نداشته است. باري و به هر دليل اين گونهكاربردها را در غزلش ندارد يا از آن پرهيخته و به آن روي خوش نشان نداده است. اين فرض يا توجيه نيز كهاو مثلاً به جهات شرعي از استعمال آنها خودداري كرده هم چندان معقول و مقبول نمينمايد زيرا وي از انواعنمادها و كاربردهاي ملامي و ظاهراً مخالف شرع، از قبيل رند، قلّاش، لاابالي، بدنامي، سجّاده به خمار ياميخانه فرستادن و... سود جسته و بنابراين دليلي از اين دست براي نبودِ «مغ» و مشتقّات آن وجود نداشتهاست.
اين را هم بيفزايم كه از ميان 59 غزلي كه شادروان فروغي، مصحح كليات سعدي از پيكرة غزليات سعديجدا و آنها را زير عنوان «مواعظ» نقل كرده، مطابق تشخيص اينجانب تعداد 15 غزل از آنها آشكارا و كاملاً عارفانهاند، يعني نشانههايي مشخص از مصطلحات، استعارات يا نمادهاي عرفاني و به طور كلي بيانِ عارفانهدارند (گفتني است كه از آن ميان، 33 غزلْ گرايشِ روشن به مايهها و مفاهيم اخلاقي و اندرزي دارند و بهعبارت ديگر تنها همين تعداد را ميتوان مشمول «مواعظ» (به قول فروغي) دانست. ضمناً 11 غزلِ ديگر نيزآميزهاي كم يا بيش از مفاهيم اخلاقي و عرفانياند).
نكتة مهم ديگر اين كه مضامين فراوان و سخت رايج در حول و حوش نفي زهد و وعظ و ذمّ ريا، سالوس،غرور و خودبيني زاهد و واعظ و محتسب و كلاً متشرّعان و نيز طعن و تسخَر به صوفي و خرقه پوشي (كه آنهمه در غزل حافظ و ديگر شاعران سدة هشتم ميبينيم) در غزل سعدي هست و چندان كم هم نيست، اما درمجموع به آن زيادي و گستردگي نيز مشاهده نميشود.
اگرچه هم چنان كه گفتم غزل سعدي هم مثل جملگي شاعران وابسته به حكمت ذوقي و شاعرانة پارسي وسنت عارفانه سرايي، سرشار از مفاهيم و تعابير ملامي و برخوردار از زمينة نفي تزهّد و تشرّع و صلاح وسلامت و عافيت و گريز از قشريّت، تظاهر و رسوم ظاهر و رويكردِ عاشقانه و بيباكانه به پرستش «او»ست.دليل كمتر بودن مضاميني از گونة مبارزه با ريا و زهد و تصوّف ريايي را در غزل سعدي، به گمان اين نگارنده،بيش از هرچيز ميتوان در سه عامل يا مقوله دانست: يكي در مشي و منش و روش سعدي كه اساساً بر اعتدالو پرهيز از گزافهروي استوار است؛ دو ديگر اين كه روح و سرشت غزل سعدي اخلاص، ارادت، خاكساري وخاكشماري خويش در برابر معشوِ و گردن نهادن به خواست و تيغ و تازيانة اوست و اينها از اصول وانديشههاي ثابت او و رايجترين زمينه و محتواي غزل وي پيداست. در يك چنين عرصه و فضايي، كمتر جاييبراي درگيري و درآويزي با اين و آن گروه و قشر از جمله زاهدان رياكار يا صوفيان سالوس باقي ميماند.شايد هم سعدي بر آن بوده كه در شعري سرشار از پاكي و زيبايي و تأمل و تحيّر و وصف شوِ وبيخويشي چرا بايد زياده سخن از رياي ظاهر، فسق پنهان، تقيّة عافيت طلبانه و انواع زشتيها وفرومايگيهاي طبع عدهاي گفت و لاجرم فضايي چنان لطيف را به بوي تند برخي خلقيات ناخوش، رفتارهاينابهنجار و بدگمانيهاي متقابل ميان برخي افراد و گروهها آلود.
شايد براي شما نيز چون من اين نكته جالبِ توجه باشد كه اكثر قريب به اتفاِ همان مضامين مربوط بهزهد و وعظ و تصوّف ريايي را در همان دسته از غزلهاي سعدي ميبينيم كه آنها را جزء دستة دوم غزلهاياو طبقهبندي كردم، يعني همانها كه به زبان اصطلاحات و تعابير رايج در سنت شعر عرفاني يا غزل اهلخانقاه و طريقت و يا به مذاِ فرقههاي خارِِ قيود ظاهر همچون رندان، قلندران و خراباتيان سروده شده است،نه غزلهايي كه سراسر سرشار از شميم شوِ، حديث حيرت، شرح صدر و خستويي به خاكساري است (كهدر سطور آينده به عنوان دستة سوم ياد خواهم كرد).
سه ديگر عاملي است مربوط به پارهاي دگرگونيهاي تاريخي و اجتماعيِ فِرَِ و مسالك، بدين معني كه دربررسي اجماليِ وضعيّت حوزههاي ديني و اهل زهد و شرع در ناحية پارس در سدة هفتم و عصر سعدي، هنوزبرخي دگرگونيهاي منفي كه در سدة هشتم و زمان حافظ در طيف مذكور به صورت گروه گراييهاي قدرتطلبانه بروز كرد و واكنشهاي بدبينانة آزادگان و فرزانگان همچون حافظ، عبيد زاكاني و جز ايشان رابه شكل موضوعات و مضاميني از قبيل ستيز و مبارزه با رياكاري و فساد پنهان برانگيخت، روي نداده بود.در مورد تصوّف نيز چنان كه ميدانيم سدة هفتم دوران اوج گسترش كميِّ اين دستگاه و تعداد خانقاهها وهواداران بود، گو اين كه همين گسترش كميّ، خود موجبات نزول كيفي آن را از جهت ورود بسياري افراد واقشار نااهل در اين دستگاه و حتي تباهي آن در سدة هشتم فراهم آورد، اما به طور كلي در زمان سعدي طعن وبدگويي درحق اهل زهد و تصوف اگرچه كم نيست، اما به شدّت و حدّت عصر حافظ و عبيد نيز نيست.
دستة سوم از غزلهاي سعدي: به نظر اينجانب، گذشته از اين كه بيشترين كميّت و تعداد را در ميانه غزلها دارند (بين 60% تا 70% و به هر حال كمتر از شصت درصد نيست)، از حيث كيفيت، هنرمندانگي وتأثير عظيم عاطفي ـ تخيلي بر مخاطب تجليگاه اصلي و عمدة هنر او در غزلسرايي است، ضمن اين كه به گماناين بنده عموماً برخودار از روح عارفانهاند و حتي ميخواهم بگويم عارفانهتر از غزلهاي آشكاراي عرفانييعني دستة دوم، اما نكته در اين است كه اين حالت و لحن عارفانه، برخلاف دستة دوم از طريق نشانههاي رايجيا سنتي شعر عرفاني همچون مصطلحات و تعبيرات مرسوم در غزل اهل طريقت و خانقاه يا غزل رندان وقلندران و خراباتيان پديد نميآيد، بلكه بيشتر به كمك فضا يا اتمسفري كه رايحة عرفان و تأملات عارفانه باهنرمندي در غزل پخش ميشود، حاصل ميآيد. اين همان چيزي است كه اين كمترين آن را به بوي مشك بدونحضور آشكار خود مشك تعبير ميكند و قضا را همين ويژگي نيز چنان كه خواهيم گفت، به گونهاي مرتبط باهمان خصيصه يا پارادوكس عجيب و توضيحناپذيري است كه سهل و ممتنع خوانده ميشود.
اين دسته غزلها در اين كه عموماً برخوردار از همان روح يا فضاي عارفانة پراكنده در ابيات هر غزلند، باهم اشتراك دارند، ليكن از حيث وجود برخي نشانههاي تمايز بخشندة نوع و ماهيت معشوِ علوي و آسماني،ميتوان گفت به تفاوت در برخي از آنها يكي دو نشانه يا به هر حال نشانههاي معدود هست كه «او»ي ازلي وآسماني را از ديگر پديدارهاي عالم متمايز ميكند، ليكن نكته در اين است كه همين نشانهها هم اغلب غير از آنمصطلحات مرسوم در سنت عارفانه سرايي است، بلكه بيشتر از طريق مطلقسازيِ صفات «او» مثل مطلققدرت، تملّك، اختيار، حقّانيت، حُسن فراتر از صفات بودن و امثال اينها و يا بيان صفات و حالاتي است كه به اوو عشق نسبت به او و ماهيت قدمت و ازليّت ميبخشد، يعني به هر حال صفات و ماهيّاتي كه تنها متعلق به«او»ست و لاغير. براي نمونه «هرچه كني تو برحقي، حاكم و دست مطلقي»، «مالك ملك وجود، حاكم ردّ وقبول»، «ماوراي صفاتي»، «لقمهاي بيشتر از حوصلة ادراكي» و نيز تمامي تعبيرات حول «پيمان يا عهدي» قديمو به اصطلاح الستي ميان طرفين و...
و اما در تعدادي ديگر از همين دسته غزلها حتي همين نشانههاي اغلب شاعرانه يا غير اصطلاحي يا كم وبيش كليشهاي نيز در غزل حضور ندارد و جوهرة عارفانه را بايد در همان فضاي غريب و بوي شوِانگيزِموج زننده در سراسر غزل يافت، فضايي كه اغلب با نهايت شمّ هنري شاعر و به كمك شيوهها و شگردهايينامألوف از جمله به لطف يك رشته تداعيهاي كلمات و بارهاي معناييِ خاص آنها يا به مدد تصاويري ظاهراًساده و فاقد زرِ و برِ، اما در حقيقت تصاويري كه بيشتر و بهتر از هر چيزي موفق به ايجاد يا احياي رشتهادراكاتي در دل و ضمير مخاطب شعر ميشوند، پديد ميآيد.
در كلّ غزلهاي اين دسته، اگر قرار باشد آنها را بفشاريم و عصاره و چكيدهاي بگيريم، تقريباً چنين خواهد بود:
روح تسليم، تفويض مطلق اختيار، عجز و انكساري سخت لطيف كه جز در برابر محبوب آسماني سابقهندارد؛ اين محبوبْ بياندازه برتر از حدّ شاعر و بينهايت از او دور است، ليكن شطحيهاي (پارادوكسي)شگفتانگيز در اين ميان از بينهايت بعيد و در عين حال قريب بودن نسبت به عاشق هست، بدين معني كه دردل و درون شاعر و در زير ظاهر آرام و ملايم او لحظاتي فرّار از همين دور و نزديك شدن شكل ميگيرد. يعنياين حالتِ بُعد و دوري، حتي آن گاه كه شاعر خواه به صراحتْ واژة «عبد»، «عبادت» و «عبوديت» را به كارميبرد و خواه وقتي با تعبيراتي پوشيده و استعاري از آن ياد ميكند، به هيچ روي بيانگر آن روح تعبّدي كه درخشكترين يا قشريترين تلقي از رابطة ديني بر آن تأكيد ميشود، نيست، چه اگر هم بشود در اشعار ديني،اخلاقي و اندرزي از يك چنين رابطه يا الزام تعبّدآميزي سخن گفت، در غزل عاشقانه و عارفانه جايي نخواهدداشت.
«عبوديت» سعدي در غزل نيز چيزي جز الزام عاشقانة پيمان يا همان تقدير عاشقانه نيست. حُسن و جمالمعشوقي كه بسياري جايها در غزل سعدي با حالتِ ظاهر فريب «آدمي» و «بشر» توصيف ميشود، همان قدرمطلق، مثالي، آرماني و نامتناهي است كه حُسن و صُنعِ «بيچون».
در مواردي كه اشاره يا خطاب سعدي به موجودي در هيأت انسان است، بر لطافت مطلق رابطه، پاكيبيخلل ناظر و منظور، خداگونگي جمال و اين كه تنها تنگ چشمان نظر به ثمرة آن دارند و فرومايگان دست بهيغماي آن ميبرند، تأكيد ميشود. به نظر بنده ميرسد كساني كه غزل سعدي را در مايههاي مجاز يا عاشقانةانساني ميدانند، همين موجود را انسان دو پا پنداشتهاند و حال آن كه او نيز معشوقي دروني است و برخاستهاز سِرّ و سويداي دل شاعر. اين افراد بهتر است بيشتر در ساختارِ غزلهايي از اين دست تأمّل كنند، مثل ملمعمعروف و دلانگيز به مطلع:
سَلِ المَصانعَ رَكباً تَهيمُ فِيالفَلَوات ِتو قدر آب چه داني كه در كنار فراتي؟
كه در آن از سويي آشكارا ميگويد «من آدمي به جمالت نه ديدم و نه شنيدم» و از سويي ديگر: «محامد تو چه گويم كه ماوراي صفاتي» و مگر «ماوراي صفات» در خور كسي جز معشوِ ازلي ـ ابدياست؟ اما اين بنده بر آن است كه قايلان به معشوِ بشري در غزلياتي از اين گونه، از آن جهت به چنين گمانيافتادهاند كه همين معشوِ با آن كه بسيار كم حرف و كم حركت است، با حالتي آن چنان گرم و سرزنده توصيف ميشود كه به گمان من بسيار جاندارتر از آن دست معشوقگان است كه در غزلهاي عرفاني امثالسنايي و عطار (و گاه در غزلهاي خود سعدي از دستة دوم) با حالات و حركات تند و عربدهكشان و دشنه دردست و مست به ناگهان از خانقاه يا خرابات بيرون ميجهند و... با پوزش خواهي از روح آنان و ازهوادارانشان ميخواهم بگويم اين معشوِ و اوصافش با همة آن پوياييهاي صوري، بيشتر به كليشه وتصاوير تكراري نزديك است و اساساً شاعر از آن فقط به عنوان قالب و وسيلهاي براي بيان غايات عارفانهسود ميجويد و حال آن كه معشوِ غزل سعدي خود غايت است. اين معشوِ بينهايت لطيف، به گونهايپارادوكسي، در عين خاموشي و سكوت رازوارهاش آن چنان همهمهاي از ترنّمِ اجزاي موزون و متناسب چهرهو قامتش برپاست كه من مايلم از تصوير شاعر بزرگ معاصر، شاملو، براي بيان آن كمك بگيرم، از شعر «آيدادر آينه»:
طوفانها در رقص عظيم تو به شكوهمندي نيلبكي مينوازند...
اما اين كه چرا سعدي در اين دسته غزلها مرتب يا به تناوب از معشوِ آسماني به يار انساني و برعكسمنتقل ميشود، پاسخ را عجالتاً در همان ويژگيِ عرفان آفاقي سعدي بايد جُست كه در ابتداي مقال به آن اشارهكردم. آري، او عناصر ظاهراً متفاوت يا متكثّر را به خوبي در غزلش با هم گرد ميآورد و مگر اين كار جز درجهت ايجاد روح وحدت در شعر عارفانه است؟ به هر حال، همين معشوِ است كه شاعر در برابرش از «خاككمتر» است و شوِ دريدن حجاب را دارد حتي اگر اين حجاب از «پيرهن جان» باشد و نه انسان مأنوس مألوف،هر قدر هم كه زيبا و والا باشد و نيز حتي همان محبوبي كه آميزهاي از كمال زيباييِ صورت و سيرت است،كسي نيست جز همان مفهوم و موجود مثاليِ دروني، منتها سعدي براي آن كه غزلش به تجريد محض ميلنكند، او را چنان در شعر ميآرايد و مينشاند كه گوييا «برابر چشم» است هرچند «غايب از نظر» باشد.
اكنون تنها چند مثال از دستة سوم غزلهاي سعدي ارايه مينمايم و توضيح و تحليل را به فرصتي ديگر واميگذارم، اگرچه قبلاً تأملات كافي را بر روي ساختار هريك از غزلها كردهام. ابتدا نمونههايي از غزلهاييكه نشانهها يا قرايني گرچه اندك براي تمييز نوع معشوِ در آنها هست ليكن با غزلهاي فاقد نشانة آشكار ازجهت وجود همان فضا يا اتمسفر ويژة عارفانه اشتراك دارند:
چنان به موي تو آشفتهام، به بوي تو مست كه نيستم خبر از هرچه در دو عالَم هست
كه در ادامه از بيخويشي از خوردن «مي ز بامداد الست» ميگويد.
سلسلة موي دوست حلقة دام بلاستهركه در اين حلقه نيست، فارغ از اينماجراست كه «مالك ملك وجود، حاكم ردّ و قبول» جاي ترديدي در ماهيت معشوِ باقي نميگذارد.
من خود اي ساقي از اين شوِ كه دارم مستم تو به يك جرعة ديگر ببري از دستم
با نشانههايي چون «به بيش از آب و گل من در دل من مهر تو بود...».
يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم گَرَم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم
كه در آن، نمادها و تصاوير شاعرانه را به جاي اصطلاحات مجرد يا مدرسيِ تصوّف نشانده است، هم چون:
«مرا فرات ز سر برگذشت و تشنهترم»، يا:
ميان ما به جز اين پيرهن نخواهد بود
|
وگر حجاب شود، تا به دامنش بدرم
|
منم اين بيتو كه پرواي تماشا دارم؟
|
كافرم گر دل باغ و سرِ صحرا دارم
|
كه با ذكر «سعدي خويشتنم خوان كه به معني ز توام» به جاي اصطلاح مجرد و مرسوم «نفي صفات نفس» و «وصول به وحدت» به سادگي ميگويد «... به معني ز توام».
چه باز در دلت آمد كه مهر بركندي؟ چه شد كه يار قديم از نظر بيفكندي؟
كه در آن ابتدا ميخوانيم:
دري به روي من، اي يار مهربان، بگشاي كه هيچكس نگشايد اگر تو دربندي
آيا ترجمه گونهاي از حديث «ذَلَّ سعُي مَن اِستَعانَ بِغَيرِ الله» و مشابهات آن نيست؟ در آخر هم با اين نشانة آشكار:
مرا چه بندگي از دست و پاي برخيزد مگر اميد به بخشايش خداوندي؟
و اين هم نمونههايي از غزلهاي فاقد نشانه تمايز محبوب ازلي ـ آسماني، اما به گمان بنده بيترديد عارفانه. در خصوص اين عارفانگي نيز بيترديد حرف اول و آخر را همان فضاي خاص وسلسلة تداعيها و نهادهاي شاعرانهاي ميزند كه با تأمل در ژرفناي آنها بارهاي خاص عرفاني را ميتواندريافت.
هيچيك از اصطلاحات مكتبي و مدرسي و در عين حال مجرد و يا نمادهاي سنتي شعر قلندرانه را آشكارادر اين غزلها نميبينيم زيرا اين گونه مفاهيم جاي خود را به ترجمه يا تعبيرهاي پوشيده و يا تصاوير ظاهراًشاعرانه ميدهد. بيشترين پيوند ميان غزل عارفانة سعدي و جنبة آفاقي تجربة عرفاني را در اين گونه غزلهاميتوان احساس كرد. به عبارتي ديگر، طبيعت «بروني» با همة تنوع و سرزندگي جلوههاي آن در اين غزلها باقوت تمام حضور دارد و جالب توجه اين كه با آن كه شاعر پديدارهاي آفاقي را يا در جهت رسيدن به احوال ياتجارب نفساني نفي و يا به هر صورت تبديل به مفاهيم مجرد دروني و عارفانه ميكند، باز هرگز از سرزندگيو جوشش و پويايي آنها كاسته نميشود و تصاوير او هيچگاه خصلت عينيت و قابليت حس و لمس خود را ازدست نميدهند و اين طبيعت جاندار به خودي خود و قطع نظر از تجربة عارفانهاي كه در خدمت بيان آن قرارميگيرد، شايان تماشا و لمسپذير است. به عبارت سادهتر، حتي وقتي شاعر پس از ساختن تصاويري ازپديدارهاي گوناگون جهان ميگويد، همة آنها را در قبال ياد و ديدار معشوِ از خاطر برده است به هيچ رويشاهدِ كم توجهي به همين طبيعت و كوچك شماري زيباييهاي جهان و مافيها نيستيم، برخلاف عارفانشاعري كه يا آشكارا به جمال طبيعت بروني كم توجه بودهاند و يا به هر حال نحوة به كارگيري آن در شعرعارفانهشان گوياي حالتِ وسيلگي و فرعانگاري حتي در مورد زيباترين جلوههاي جمال آفاِ است. كل آثارشعري و نثري سعدي حاكي از شوِ مشاهدة امور بروني و آفاقي و اصالت و اهميت اين گونه بينش است:
وقتي دل سودايي ميرفت به بستانها
|
بيخويشتنم كردي بوي گل و ريحانها
|
گه نعره زدي بلبل، گه جامه دريدي گل
|
با ياد تو افتادم، از ياد برفت آنها
|
اي مِهر تو در دلها، وي مُهر تو بر لبها
|
وي شور تو در سَرها، وي سِرّ تو در جانها
|
تا عهد تو دربستم، عهد همه بشكستم
|
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
|
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
|
كوته نظري باشد رفتن به گلستانها
|
آن را كه چنين دردي از پاي دراندازد
|
بايد كه فرو شويد دست از همه درمانها
|
گر در طلبت رنجي ما را برسد، شايد
|
چون عشق حرم باشد، سهل است بيابانها
|
هر تير كه در كيش است، گر بر دل ريش آيد
|
ما نيز يكي باشيم از جملة قربانها
|
هر كاو نظري دارد با يار كمان ابرو
|
بايد كه سپر باشد پيش همه پيكانها
|
گويند مگو سعدي، چندين سخن از عشقش
|
ميگويم و بعد از من، گويند به دورانها
|
شاعر ابتدا از گردش، آن هم گردش «دل»، در بستانهاي «آفاِ» و بيخويشي از بويي مست كننده سخن ميگويد، آنگاه در تمامي بيتهاي بعدي، لفظ «همه» و «جمله» را در پنج بيت آورده و در بقيةابيات هم بدون ذكر لفظ، مفهوم «همه» را گنجانده و نكته اين كه در كلية ابيات يك موجود منفرد، در مقابل همهو آن ديگرها عليالاطلاِ قرار گرفته تا يك امر خاصّ (محبوب و متعلقاتش) در برابر تمامي پديدارهاي عام وفروتر سنجيده و برتري داده شود. يعني بدون هيچ نشانهاي و تصريحي بر ماهيت «او» پيام شعر يعنيمحتواي عارفانة آن و استغراِ و استهلاك نفس شاعر در برترين حقيقت جهان از خود غزل برآيد. ضمناًشايان توجه است كه ابتدا غلغل و فغان بلبل و حركت تند جامه دريدن گل را ميگويد و آن گاه از «مُهر» سكوتيكه بر لبهاست و بلافاصله شور و سرّ دروني، در برابر آن هياهو و تكاپو حرف ميزند تا مخاطب را به فضايتأمّل بكشاند. خلاصه، فضاي عمومي شعر از همين سنجشها و اطلاِها و تجريد و تفريدها تشكيل ميشود.هم چنين به تداعيهايي هم چون «عهد» (تداعيگر عهد الست)، «حرم» (فضاي قدسي و نيز حرم كعبة محصوردر بيابانها) و «قربان» (با مفهوم مقدس آن) و كلاً همة مفاهيمي كه در پيوند با همديگر فضايي سرشار از سرّو سرور و سرود را همراه با غمِ شادِ عارفانه را پديد ميآورند، بايد نگريست.
شب فراِ كه داند كه تا سحر چند است؟
|
مگر كسي كه به زندان عشق در بند است
|
گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
|
كدام سرو به بالاي دوست مانند است؟
|
پيام من كه رساند به يار مهر گسل؟
|
كه برشكستي و ما را هنوز پيوند است!
|
قسم به جان تو گفتن طريق عزّت نيست
|
به خاكپاي تو و آن هم عظيم سوگند است
|
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
|
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است
|
عظمت فوِ تصور معشوِ از همين سوگند معلوم ميشود كه خاك پاي او نيز سوگندي عظيم است. در همين غزل و با همين لحن عارفانه بلافاصله وصفي ظاهراً مجازي و جسماني ميبينيم:
اگر برهنه نباشي كه شخص بنماييگمان برند كه پيراهنت گُل آگند است
كه اين كار هم بارها در اشعار عارفانه، از جمله غزل خود سعدي، سابقه دارد و به اصطلاح نوعي گم كردن ردّ پا براي مجاز فرا نمودن اين اشعار است. ضمناً در:
ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا چه دستها كه ز دست تو بر خداوند است
نيز ذكر «خداوند» به عنوان كسي به جز آن كه طرف خطاب در غزل بوده هم شيوهاي از همان دست است و بارها در اشعار عرفاني مشاهده ميشود.
آمدي، وه كه چه مشتاِ و پريشان بودم
|
تا برفتي ز برم، صورت بي جان بودم
|
نه فراموشيام از ذكر تو خاموش نشاند
|
كه در انديشة اوصاف تو حيران بودم
|
بيتو در دامن گلزار نخفتم يك شب
|
كه نه در بادية خار مغيلان بودم
|
زنده ميكرد مرا دم به دم اميّد وصال
|
ورنه دور از نظرت كشتة هجران بودم
|
به تولّاي تو در آتش محنت چو خليل
|
گوييا در چمن لاله و رضوان بودم
|
تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح
|
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم...
|
فضاي عارفانه در اين غزل از يك رشته تداعيها در كلمات حاصل ميشود، يعني اين كه مثلاً به جاي «ياد» واژة «ذكر» ميآيد يا براي بيان مهر و دوستي از «تولا» با بار و تداعيهاي خاص اين دوبهرهگيري ميشود و تصورات حول «باديه» هم به آنها ميپيوندد، همان فضا به مخاطب القا ميشود و علاوهبر آنها مفاهيم حول «بو»، «دم» و «نفس» بهترين نقش را در تكميل اين جوّ عارفانه ايفا ميكنند.
پي نوشت:
1. در نقل و ارجاع اشعار از كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي. ويراستة بهاءالدين خرمشاهي، چ 2، تهران، اميركبير، 2536 ]= 1356[ بهره جستهام.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (1861 مشاهده) [ بازگشت ] |