ديباچه گلستان كنتس دونواي1
آن چه در اين بخش آمده است، بخشي از مقدمة كنتس دونواي بر ترجمة گلستان سعدي توسط«فرانتس توسن» فرانسوي است.
تاريخ حكايت ميكند كه سعدي، در نيمه راه زندگي خود، هنگامي كه دلي آكنده از خاطرات و ناميسرشار از افتخارات ]داشت[، پاي پياده سفري به شام و حجاز و يمن كرد، تا بتواند نغمههاي شاعرانهادبيات عرب دوران جاهليت را در صفا و سادگي طبيعي آنها بشنود.
با آن كه روح خود او از همه موسيقيها و از همه عطرهاي دنياي اسلامي سيراب بود، باز به سفرميرفت تا مگر به گوش رؤيا، نواي «امرءالقيس» را بشنود كه چون سواري بادپيما و خروشان، از شنزاريبه شنزاري ديگر، در دل صحرا درگذر و در جهش بود.
اين داستان گوي ملكوتي، اين كعبه رؤياهاي شيرين صاحبنظران كه در طول يك قرن سرزمينهايمختلف جهان اسلام را سياحت كرد، آخر به زادگاه خود بازگشت، تا واپسين روزهاي زندگياش را در گوشهانزوا در كنار شيراز بگذراند... بد نيست كه با هم، دوران كودكي اين نابغه عجيب را در اين سرزمين زيبايايران (يعني شيراز) كه مينياتورهاي كهنش، تصاويري چنين بديع و لطيف از آن براي ما بر جايگذاشتهاند، از نظر بگذرانيم. شيراز در آن روزگار باغستاني بزرگ بود كه به قول شعرا، از هر گوشه وكناري بانگ هزار دستان برميخاست. پيرامون اين شهر را تپّهها و درهها و بستانها و جويبارهاي آبروان فرا گرفته بود. در دشتهاي فارس، غالباً عطر بنفشه و نرگس به مشام ميرسيد و گلهاي وحشي دردل كوهها و تپهها دلبري ميكرد.
در جادههاي كاروان رو، روز و شب قطارهاي شتر با زنگ ملايم و يكنواخت كاروان در حركت بود و ازكنار كهساراني ميگذشت كه در دامنههايشان، صوفيان و درويشان وارسته در غارهاي خاموش عمرميگذرانيدند و گاه، در روي چمنها و گلها، پاپوشهايشان را در زير سر مينهادند و بر روي زمين بهخواب ميرفتند و فقط گاه به گاه، اين خواب را كبكي نقرهگون كه آهسته پاي بر سر گلهاي نوشكفتهچمنزار عطرآگين خنك مينهاد، بر هم ميزد.
... ولي سعدي دوران كودكي و نوجواني خود را در اين سرزمين زيباي شاعرپرور نگذرانيد، خيليجوان بود كه به بغداد، كه در آن زمان مركز معنوي دنياي اسلامي بود، رهسپار شد و در «دارالعلم نظاميه»به تحصيل پرداخت. در همان جا بود كه با يكي از معروفترين شيوخ متصوفه طرح دوستي ريخت.
اما سعدي هرگز خودش صوفي وارستهاي نشد، زيرا كه تا آخر عمر سخت پايبند زيبا دوستي و جمالپرستي بود. به هر جا كه رفت، زيباييها و هوسهاي بشري را ديد و خود به خود با اين همه درآميخت. درگلستان او، قدم به قدم با قاضيها و سوداگران، كشتيگيران، پيران و نوجواناني برميخوريم كه سعديهمه آنان را دستخوش هيجانها و هوسهاي كلي آدميان ديد و به خصوص اين شور هوس را در نگاهها ودر آهنگ صدايشان دريافت.
يك شب، در يكي از سفرهاي خود، پاي به باغي نهاد، در خاموشي نيمه شب، هنگامي كه در بستر خفتهبود به تفكر پرداخت، با چشم دل، پايكوبي ذرات طبيعت و شكفتن غنچهها را ديد و با گوش دل زمزمه آنها راشنيد، در «هر ورقي معرفت كردگار» ديد و ديد كه چسان در هر قدم، پستي و نيستي تنگ با يكديگر درآميختهاند و آن وقت با خود عهد كرد كه بهاري پديد آرد كه خزانيش در پي نباشد.
... و بدين سان بود كه گلستان او پديد آمد و او خود درباره آن گفت:
گل همين پنج روز و شش باشد و اين گلستان هميشه خوش باشد
سعدي كمي پيش از سال 656 هجري (1258 ميلادي) به شيراز بازگشت و در بيرون شهر، در خانقاهيمحصور و در باغي زيبا مسكن گزيد و در اين جا قدرت حافظه او كه در طول ساليان دراز بسي خاطراتاندوخته بود، چون گلداني كه از آن شيره عطرآگين گلها قطره قطره بيرون تراود، به كار پرداخت. در اينزمان همه به ديدارش ميآمدند و تفاخر ميكردند، ولي سعدي بدين همه، با سادگي مينگريست زيرا كهدنياي او دنيايي ديگر بود.
... سروهاي باغ او، پيوسته با دست نسيم نوازشگر فارس، در پيچ و تاب بودند و گويي همانند نقاشانچيرهدست ايران زمين در زمينه نيلگون آسمان، نقش درختان سرسبز ميكشيدند. گاه از درختي پرشكوفهو از بوته ياسمني ستارگان، پروانهاي سپيد بال چون برگ گلي كه از گلبني جدايي گزيند و هواي سفر بهفضاي پهناور كند، بال ميگشود و سرخوشانه به پرواز ميآمد، آب به هنگام گذشتن از جويباران، آسمانلاجوردين را در زير پاي شاعر منعكس ميكرد و آسمان ديگري ميساخت. همه جا رنگ آبي، رنگي كه گوييايران و هنر و ذوق آن را از آن ساختهاند، جمله رنگهاي دگر را تحتالشعاع خود داشت.
شراب كهن شيراز پيوسته ساغر عنبرين سعدي را از خود لبالب داشت و شايد كه گلي سرخ نيز عطرخود را با دود معطر قلياني كه در دست شاعر بود، درميآميخت: در بالاي سروي، از شاخه بيدي مجنون،بلبلي نغمه سر داده بود و گويي صداي پر موج و لطيفش، از لرزش نيم شبي گلهاي بنفشه حكايت ميكرد.
براي ما تصور گذشت روزان و شبان شاعر جمال پرست شيراز، در چمنزار وسيع سرسبز عطرآگينكه نامش را «باغ دلگشا» نهاده بودند و هنوز هم به همين نام ميخوانند، دشوار نيست. سعدي چنان شيفتهاين خلوت شاعرانه خود بود كه وصيت كرد بعد از مرگ در همان جا به خاكش سپارند.
از زبان سعدي، اين نكته را بيچون و چرا بپذيريم كه شيراز او، زيباترين سرزمين جهان بود، زيرا كهبه يقين هيچ كس، در هيچ جا، آن اندازه زيبايي را كه سعدي، هر شامگاهان در برابر نظر داشت، نديده و اگرهم ديده، به اندازه سعدي قدرت ادراكش را نداشته است. از اين ديدگاه، سعدي تپههاي پيرامون شهر راميديد كه زير نسيم عطرآگين نوازشگر، عليرغم وظيفه پاسداري خود، به خواب رفته بودند، جويباران رابا آبهاي بهاريشان روان مييافت كه از باغهاي پرگل ميگذشتند و عطر سنگين گلها و درختان را كهچون فرشي معطر، از شاخههاي درختان و در فضاي باغها فرو آويخته بود، همراه ميبردند.
در آسمان زيباي شب رازپوش ايران، هلال ماه چون قطعه بريدهاي از هندوانهاي نقرهگون، در آسمانجلوهگري ميكرد. در باغهاي مينايي، از فوارهها پيوسته آبي زلال زمزمه كنان فروميريخت و از آنرشتههايي باريك و سيمگون چون تارهاي لطيف عنكبوتان جدا ميشد. گنبدهاي مدوّر همچون بلور درتاريكي نيمرنگ شب ميدرخشيدند و از پشت پنجرهها شعلههاي سپيد شمعهاي معطر كافوري سوسوميزد، روي پشت بامها، دلدادگان يكديگر را تنگ در برگرفته بودند و چنان گونهها و بازوان را در آميختهداشتند، كه گويي از تركيب آن دو يك واحد پديد ميآمد.
اي سعدي بوستان نشين، امشب من فقط به ياد تو هستم، زيرا كه از ساليان كودكي، خويش را شريكرؤياهاي شاعرانه و سحرآميز تو ميديدم. چنان آسمان لاجوردين را دوست داشتم كه صفاي آن درجزءجزء ذرات وجودم راه يافت و دلم را فيروزهگون كرد.
سعديا، تا دلي در دنيا ميتپد و تا نگاهي از شيفتگي به نگاهي دوخته ميشود، تو با مردمان جهان رازعشق و هوس خواهي گفت: پريشان دلان را آرام خواهي كرد و تنگ چشمان را بخشندگي خواهي آموخت.حسودان را به آرامش خاطر خواهي خواند و تيرهروزان را با شادكامي و خُرّمدلي آشنا خواهي ساخت،هميشه و در هر حال، آرامش و زيبايي نغمهاي جواهر نشان را در آينده پريشانيها و آشفتگيها خواهيكرد.
... و ما با خواندن قطعات زيبا و لطيف و روحپرور تو، خواهيم توانست به پيروي از شاعره سخنسنج خويش «مارسلين دبرد والمور» بگوييم: «بيا و عطر آن گلها را از دامان من ببوي!»
زبان فرانسه ما، با همه كمال خود، قدرت آن را ندارد كه زيبايي سخن تو و عمق آن را كاملاً منعكس كند،ولي عطر پنهان اين سخن از خلال ترجمه كلام تو به مشام همه ميرسد، به خصوص اگر خواننده آن دختريجوان باشد كه خواه و ناخواه، زخمه عشق تارهاي دلش را به لرزه ميآورد. اي سعدي! من نيز اكنوننغمههاي نغز تو را، با زباني غير از زبان تو ميخوانم و با اين همه زيبايي سحرآميز آن را احساس ميكنم،اما دريغا كه من ساكن سرزميني هستم كه با وجود لطافت آسمان و صافي آبها و لرزش شاخ و برگهايدرختان، خود قدرت روحي درك عمق اين نغمههاي جادويي را ندارد.
ولي گلهاي سرخ ايران كه در جلگهها و در درون گلدانهاي مينايي، در مهتابيهاي اصفهان هم چنانعطرافشانند، مرا به پناهگاه واقعي دل من، به آن جايي كه اين دل در آن آرام ميتواند گرفت، رهنمايند و اينپناهگاه اي سعدي! سخن تو، شعر تو، لبخند رندانه تو، مستي تو، شعله و دود عطرآگين غزل تو است.
پينوشت:
1. كنتس دو نواي (C.D.Noailles) فرانسوي بزرگترين شاعره قرن خود، مقدمه شيوايي بر ترجمهگلستان سعدي «فرانتس توسن» نوشته كه در زمره زيباترين نمونه نثر معاصر به شمار رفته است. وي براي اينمقدمه سه سال وقت خود را مصروف داشت تا در اين مقدمه پرمغز زندگي و روحيات و پايگاه سعدي را آنطوري كه حس كرده بود، نمايان ساخت.
كنتس دونواي از برجستهترين شخصيتهاي ادبي فرانسه است. وي در دوران زندگي رياست چندين مركزبزرگ ادبي فرانسه و عضويت آكادمي سلطنتي بلژيك را داشت و نخستين بانويي بود كه به اخذ نشانمعروف «لژين دنور» فرانسه مفتخر شد و او را «شاهزاده خانم زيباي شعر» لقب دادند و كتابهاياشعارش چندين بار جايزه آكادمي فرانسه را گرفت. بسياري از شخصيتهاي علمي و ادبي فرانسه و اروپااز دوستان و ارادتمندان نزديك او بودند.
كنتس دونواي عاشق ادبيات شرق و عاشق شيراز و سعدي و حافظش بود و در هر مورد از تجليل مقام ايندو سخنور نامي شيراز، فروگذار نكرده است.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (1752 مشاهده) [ بازگشت ] |