سعدي و مكتب وقوع عباس خائفي
از سعدي شاعر پرآوازه قرن هفتم، دير زماني است كه سخنها گفتهاند و نرمي و آراستگي كلامش را كهچونان جويباري زلال و فرحبخش از پس قرنها هم چنان جاري است، ستودهاند. در اين مقال، نگاهي گذرابه يكي از ويژگيهاي غزلهاي او ميشود كه ميتوان از اين لحاظ، او را از بسياري از پيشينيان و همعصرانش جدا نمود.
اين ويژگي، نشانهها و دلي مشغوليهاي سعدي در سرودن غزل با حال و هوايي است كه در بعد از اوبه عنوان سبك وقوع معروف ميشود.
مكتب وقوع گرايش تازه از سرايش غزل بود كه بعد از سبك عراقي آغاز شد و پيش درآمدي بر سبكهندي گرديد. در اين شيوه غزل، سخن از عشق است و همان واژگان خاص آن، يعني فراق، وصال، اميد وحرمان و غيره، ولي عشقي كه كلي نيست و مصداق دارد. عشق پر رمز و راز نيست، بلكه واقعي، جان دار وطبيعي است و از زندگي روزمره و تجربههاي عادي روزانه الهام ميگيرد و نوعي رئاليسم كه مبنايفلسفي و عرفاني ندارد و تنها احساس است و شاعر با مضمونآفريني و نازك خيالي جزييات آن چه را كهبين او و معشوق بوده است، با بياني واقعگرايانه، به دور از عرفان و فلسفه گرايي، بازگو ميكند. در مكتبوقوع موضوعهاي عاشقانه همراه با تشبيههاي حسي، كنايهها و مفاهيم عاميانه، با حال و هواي مردمي،فضايي واقعي و آشنا پديد ميآورد كه صادقانه و صميمي است. در شعر سعدي زمينههايي از سبك وقوعديده ميشود، به طوري كه ميتوان گفت: شاعران وقوعي بيشترين تأثير را از او گرفتهاند.
به منظور درك ويژگيهاي وقوعي غزلهاي سعدي، ميتوان مطابق مكتب ساختگرايي، از ساختارهايزبان شناختي، به ويژه تقابلهاي موجود در كلام او، به عنوان كليدهايي براي گشودن ساختار ادبي آنهااستفاده نمود. عناصر و نشانههاي لفظي كه در روساخت شعر وجود دارد، نشانه كليت و ساخت آن است.به همين دليل، با بررسي نشانههاي روساختي بعضي از غزلهاي سعدي، به بسياري از عاملهاي تشكيلدهنده مكتب وقوع برميخوريم:
1. حال و هوا و فضاي وقوعي:
سعدي در بعضي از غزلهايش با بياني ساده و روشن و بدون هيچ لفافهاي، به برخورد و ارتباط با معشوق اشاره ميكند كه كاملاً صورت واقعي دارد:
من چرا دل به تو دادم كه دلم ميشكني
|
يا چه كردم كه نگه باز به من مينكني
|
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ وراست
|
تا ندانند حريفان كه تو منظور مني
|
ديگران چون بروند از نظر، از دل بروند
|
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني
|
(كليات سعدي، ص 884)
در غزلي ديگر چنين ميسرايد:
يار با ما بيوفايي ميكند
|
بيگناه از من جدايي ميكند
|
شمع جانم را بكُشت آن بيوفا
|
جاي ديگر روشنايي ميكند
|
يار من اوباش و قلاش است و رند
|
بر من او خود پارسايي ميكند
|
(ص 357)
جالب است كه سعدي بازيهاي معشوق و علت عاشق شدن خود را نشانه تقدير و سرنوشت ميداند:
آن چه با من ميكند اندر زمان آفت دور سمايي ميكند
(ص 358)
به منظور مقايسه، چند نمونه از شعر شاعران وقوعي نقل ميگردد.
بابا فغاني شاعر خوش زبان تيموري كه به حافظ كوچك معروف بود، در غزلي ميسرايد:
گهگهبه جور از عاشقي، اي شوخ! بيزارمكني باز هم نمايي عشوهاي، از نو گرفتارم كني
تو ميروي و من به خود مجنون صفت درگفتگوباشد كه آيي سوي من گوشي به گفتارمكني لساني شيرازي، شاعر وقوعي قرن دهم، ميسرايد:
خانه چون خالي شود گويم كه دست منبگير دست ميگيرد ولي از خانه بيرون ميكند
ضعف طالعبين كه هرگه نام آن بيگانه خو دست در گردن نهند، بيگانهاي پيدا شود
2. وا سوخت:
زماني كه مشعوق بيوفايي ميكند، عاشق دل خسته از بيوفايي و ناسپاسي او چنان آزرده ميگردد كه از او روي ميگرداند و با حالتي از قهر و عتاب از يار ميرمد. شعري كه اين حالت و قهر ورها شدن را بازگو كند، واسوخت خوانده ميشود. واسوخت شعري وقوعي است كه در ادب فارسي (حتيدر سبك خراساني) پيشينه دارد. يكي از بهترين نمونههاي واسوخت غزلي از سعدي است كه فضايوقوعي نيرومندي دارد و البته علاوه بر عنصر بياعتنايي، عنصرهاي اصلي وقوعي مانند رشك وحسادت به همراه دارد:
اي لعبت خندان، لب لعلت كه مزيده است؟
|
وي باغ لطافت بِهِ رويت كه گزيده است؟
|
زيباتر از اين صيد همه عمر نكرده است
|
شيرينتر از اين خربزه، هرگز نبريده است
|
اي خضر، حلالت نكنم چشمة حيوان
|
داني كه سكندر به چه محنت طلبيده است؟
|
آن خون كسي ريختهاي يا مي سرخ است
|
يا توت سياه است كه بر جامه چكيدهاست؟
|
با جمله برآميزي و از ما بگريزي
|
جرم از تو نباشد، گنه از بخت رميده است
|
نيك است كه ديوار به يك باره بيفتاد
|
تا هيچكس اين باغ، نگويي كه نديده است
|
بسيار توقف نكند ميوة پربار
|
چونعامبدانست كه شيرين و رسيده است
|
گل نيز در آن هفته دهن باز نميكرد
|
وامروز نسيم سحرش پرده دريده است
|
در دجله كه مرغابي از انديشه نرفتي
|
كِشتي رود اكنون كه تتر جسر بريده است
|
رفت آن كه فقاع از تو گشايند دگر بار
|
ما را بس از اين كوزه كه بيگانه مكيده است
|
سعدي در بستان هواي دگري زن
|
واينكِشتهرها كن كه در او گلّه چريده است(ص 97)
|
اين غزل با رشك آغاز ميشود. سعدي با بياني رندانه و پردهدرانه به بياعتنايي معشوق به خوداشاره ميكند و در نهايت به سيم آخر ميزند و او را رسوا ميكند و علت دوري و بياعتنايي خود را بيانميكند و در نهايت، به گونة واسوخت، از يار دور ميشود و به او بياعتنايي ميكند.
ريختشناسي صوري اين غزل در يك قالب ساختگرايي به صورت زير است:
1. كام گرفتن ديگران (مزيدن لب و گزيدن بِهْ) در بيت اول.
2. بهترين كام در بيتهاي دوم و سوم.
3. دليل بهترين كام (در زماني كه معشوق زيباترين و شادابترين است) در بيت چهارم.
4. ناكامي شاعر (در اثر بياعتنايي معشوق) در ظاهر به خاطر تقدير در بيت پنجم.
5. آرزوي رسوايي معشوق در بيت ششم.
6. اقدام به آبروريزي معشوق:
الف: زمينهسازي با نشان دادن ميوه رسيده كه همگان خواهان آن هستند در بيت هفتم.
ب: بيان رسوايي معشوق در قالب استعاره در بيتهاي هشتم و نهم.
7. گريز از رسوايي معشوق به واسوخت در بيتهاي دهم و يازدهم.
ساخت تقابلي غزل زير را هم ميتوان به گونهاي ديگر نشان داد:
كام ديدن ديگران در مقابل ناكامي شاعر كه در اثر (بياعتنايي معشوق) تقدير و سرنوشت است، درنتيجه شاعر دچار رشك ميگردد. رشك باعث انتقام ميگردد، بنابراين شاعر به رسوا ساختن معشوق ميپردازد. در نهايت شاعر از معشوق روي بر ميگرداند.
نمونههايي از شعر وقوعي:
ما چون ز دري پاي كشيديم، كشيديم
|
اميد ز هركس كه بُريديم، بُريديم
|
دل نيست كبوتر كه چو برخاست، نشيند
|
از گوشه بامي كه پريديم، پريديم
|
(وحشي بافقي)
ما ترك سر كوي تو كرديم و گذشتيم قطع نظر از كوي تو كرديم و گذشتيم
(لساني)
3. غزلهايي كه ژرف ساخت وقوعي دارند:
در بعضي از غزلهاي سعدي، عناصر لفظي وقوعي كمتر ديده ميشود، ولي در بافت و معنا وقوعي هستند. در اين غزلها، سعدي از وزنهاي بسيار مطبوع و روان و خوشآهنگ بهره جستهاست.
بيتهاي بسياري از اين غزلها داراي پيوستگي است، يعني نه تنها در محور عمودي غزلها وحدتموضوع ديده ميشود، بلكه هر بيت به گونهاي روايي و داستانوار به بيت بعد ميرسد و مفهوم كلي غزلادامه مييابد. به عبارت بهتر، سعدي از شگردهاي قصيدهگويي در غزل سود برده است، هرچند كه غزلهاياو سراسر احساس، عاطفه و هيجان است. البته اين پيوستگي بيتها از نظر مفهوم، بيشتر به خاطر بافتتوصيفي و جزيي گويي غزلهاست كه نشانههاي مكتب وقوع است.
سعدي در غزلي با مطلع:
اي نفس خُرّم باد صبا
|
از بر يار آمدهاي، مرحبا!
|
بعد از اين كه از يار خبر ميگيرد:
قافله شب! چه شنيدي ز صبح
|
مرغ سليمان چه خبر از سبا؟
|
(قافله شب استعاره از باد صبا)
با لحن و فضايي وقوعي، چنين ادامه ميدهد:
بَر سَرِ خشم است هنوز آن حريف
|
يا سخني ميرود اندر رضا؟
|
از در صلح آمدهاي يا خلاف
|
با قدم خوف روم يا رجا؟
|
(البته خوف و رجا از اصطلاحات صوفيه است، ولي در اين جا هيچگونه بار عرفاني ندارد). سعدي دربيتهاي بعد داستان خود را پي ميگيرد:
بار دگر گر به سر كوي دوست
|
بگذري اي پيك نسيم صبا
|
گو رمقي بيش نماند از ضعيف
|
چند كند صورت بيجان بقا
|
آن همه دل داري و پيمان و عهد
|
نيك نكردي كه نكردي وفا
|
(ص 3)
اين غزلها تا پايان با همين لحن و فضاي وقوعي ادامه مييابد، هرچند كه بسياري از عناصر روساختي وقوعي را ندارد.
و يا در غزلي ديگر:
نديدمت كه بكردي وفا، بدان چه بگفتي
|
طريق وصل گشادي، من آمدم، تو برفتي
|
وفاي عهد نمودي، دل سليم رُبودي
|
چو خويشتن به تو دادم، تو ميل بازگرفتي
|
نه دست عهد گرفتي كه پاي وصل بدارم
|
به چشم خويش بديدم، خلاف هرچه بگفتي
|
(ص 776)
حالت و پيوستگي گفتاري بيتهاي فوق و در بيتهاي زير بسيار زيباست:
ديدي كه وفا به جا نياوردي
|
رفتي و خلاف دوستي كردي
|
بيچارگيام به چيز نگرفتي
|
درماندگيام به هيچ نشمردي
|
من با همه جوري از تو خشنودم
|
تو بيگنهي ز من بيازردي
|
(ص 781)
سعدي با ديدن زيبارويي در كوچه بازار، در غزلي با مطلع زير چنين ميسرايد:
معلّمت همه شوخي و دلبري آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
او بدون سود بردن از نشانههاي صوري وقوعي، به غزل رنگ و صبغه وقوعي ميبخشد و سپس بابياني روان و صميمي، مانند اين كه با معشوق صحبت ميكند، حسرت خوردن خود را چنين نشان ميدهد:
تو بت چرا به معلم روي كه بُتگر چين
|
به چين زلف تو آيد به بتگري آموخت
|
هزار بلبل دستان سراي عاشق را
|
ببايد از تو سخن گفتنِ دري آموخت
|
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
|
از آن كه ره به دكان تو مشتري آموخت
|
همه قبيلة من عالمان دين بودند
|
مرا معلم تو شاعري آموخت
|
(ص 51)
گاهي سعدي با بياني استعاري و البته وقوعي، به ويژگي معشوق و يا حالتهاي ديگر وقوعي اشارهميكند:
در وهم نيايد كه چه مطبوع درختيپيداست كه هرگز از اين ميوه نچشيدهاست(اشاره به بكر بودن دارد)
گويند برو تا برود محبّت از دل ترسم هوسم بيش كند، بُعد مسافت
(ص 203)
هر شب انديشة ديگر كنم و راي دگر
|
كه من از دست تو فردا بروم جاي دگر
|
بامدادان كه برون مينهم از منزل پاي
|
حسن عهدم نگذارد كه نهم پاي ديگر
|
(ص 441)
و هم چنين در غزل ديگري با همان بيان روايي چنين ميسرايد:
رفتي و نميشوي فراموش
|
ميآيي و ميروم من از هوش
|
سِحر است كمان ابروانت
|
پيوسته كشيده تا بناگوش
|
پايت بگذار تا ببوسم
|
چون دست نميرسد به آغوش
|
(ص 46)
دغدغههاي عاشقانه و برخوردهاي وقوعي در بيت زير به خوبي ديده ميشود:
هرگز انديشه نكردم كه تو با من باشي
|
چون به دست آمدي اي لقمة از حوصلهبيش
|
اين تويي با من و غوغاي رقيبان از پس؟
|
و اين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش؟
|
هم چنان داغ جدايي جگرم ميسوزد
|
مگرم دست چو مرهم بنهي بر دل ريش
|
(ص 496)
البته تصويرهاي حسيِ وقوعي هم در غزلهاي سعدي ديده ميشود:
ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم
|
خبر از پاي ندارم كه زمين ميسپرم
|
ميروم بيدل و بييار و يقين ميدانم
|
كه من بيدلِ و بييار نه مرد سفرم
|
(ص 562)
در غزلي ديگر ميتوان به جنبههاي رفتارشناسي و روانشناسي عاشق پي برد. متن غزل به گونهاياست كه واقعي بودن آن به خوبي حس ميشود:
نظر از مدعيان بر تو نمياندازم
|
تا نگويند كه من با تو نظر ميبازم
|
آرزو ميكندم در همه عالم صيدي
|
كه نباشند رفيقان حسود، انبازم
|
درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت
|
ورنه از دل نرسيدي به زبان آوازم
|
(ص 586)
البته حال و هوا و وزن و فرم وقوعي هم در غزلهاي سعدي كم نيست:
من بيمايه كه باشم كه خريدار تو باشم
|
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم
|
تو مگر سايه لطفي به سر وقتِ من آري
|
كه من آن مايه ندارم كه به مقدار تو باشم
|
خويشتن بر تو مبندم كه من از خودنپسندم
|
كه تو هرگز گل من باشي و من خوار توباشم
|
(ص 591)
ساز و كار صلح و آشتي و قهر و عتاب باعث واقعيتر و جزييتر شدن روابط انسانها ميگردد كهخود نشانههايي از مكتب وقوع است:
چه خوش بود دو دلارام در گردن
|
به هم نشستن و حلواي آشتي خوردن
|
به روزگار عزيزان كه روزگار عزيز
|
دريغ باشد بيدوستان به سر بردن
|
شرح پنهان كاري هم به گونهاي معامله وقوعي است:
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
|
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي
|
شمع را بايد از اين خانه به در بردن وكشتن
|
تا به همسايه نگويد كه تو در خانه مايي
|
(ص 745)
حال و هواي وقوعي با زبان و وزن فاخر در بيتهاي زير حس ميشود:
چه باز در دلت آمد كه مهر بركندي
|
چه شد كه يار قديم از نظر بيفكندي
|
ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست
|
هنوز وقت نيامد كه باز پيوندي
|
(ص 785)
بود كه پيش تو ميرم اگر مجال بُود
|
وگرنه بر سر كويت به آرزومندي
|
دري به روي من اي يار مهربان بگشاي
|
كه هيچ كس نگشايد اگر تو در بندي
|
با اين كه مفهوم غنيمت دانستن خيّامي است، ولي دغدغه و دلهرة آن از نظر رواني بار وقوعي دارد:
خوش بود ياري و ياري بركنار سبزهزاري
|
مهربانان برهم، وز حسودان بركناري
|
هركه را با دلستاني عيش ميافتد زماني
|
گو غنيمت دان كه ديگر دير دير افتد شكاري
|
راحت جان است رفتن، با دلارامي به صحرا
|
عين درمان است گفتن، درد دل با غمگساري
|
(ص 817)
به طور كلي، عناصري كه بار وقوعي دارند، ميتوان در غزلهاي سعدي به گونه زير نشان داد:
عناصري كه جنبه روساختي دارند
الف. نشانههاي حقارت: عاشق خود را در مقابل معشوق خوار ميكند و او را بزرگ ميدارد، عاشق گاهي خود را مگس ميخواند:
گر تو شكر خنده آستين نفشاني هر مگسي طوطيي شوند شكرخا
(ص 5)
گر براني نرود، ور برود باز آيد ناگزير است مگس دكه حلوايي را
(ص 34)
كه در اين بيت علاوه بر زمينه وقوعي، به سماجت عاشق هم اشاره دارد، زيرا مگس نشانه سماجتاست.
بنده خويشتنم خوان كه به شاهي برسم مگسي را كه تو پرواز دهي، شاهين است
(ص 194)
در اثر گوشه چشم معشوق، مگس عاشق شاهين ميشود.
اگر نصيب نبخشي، نظر دريغ مدار شِكر فروش چنين ظلم بر مگس نكند
(ص 353)
در اين بيت علاوه بر حقارت، نشانه ديگر وقوعي يعني مهرطلبي هم ديده ميشود:
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان سعدي چند گويي؟ مگس از پيش شكر مينرود
(ص 392)
دل من نه مرد آن است كه با غمش برآيد مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي
(ص 76)
پشه نشانه حقارت است.
منه به جان تو، بار فراق بر دل ريش كه پشه نبرد سنگ آسيايي را
(ص 36)
سگ در شعر وقوعي نشانه حقارت است. شاعر خود را با سگ قرين ميداند:
ز درد روبهِ عشقت چو شير مينالم اگرچه همچو سگم هرزهلاي ميداند
(ص 324)
زاغ:
سعدي به قدر خويش تمناي وصل كن سيمرغ، چه لايق زاغ آشيان توست
(ص 87)
ملخ:
خون سعدي كم از آن است كه دست آلايي ملخ آن قدر ندارد كه بگيرد بازش
زمينههاي ديگر حقارت، دشنام شنيدن است كه به گونهاي با آزار كامي همراه ميشود:
دعات گفتم و دشنام اگر دهي سهل است كه با شِكر دهنان خوش بود سؤال و جواب
(ص 42)
زهر از قِبَل تو نوش دارو فحش از دهن تو طيبات است
(ص 82)
دشنام كردي و گفتي و شنيدم خُرّم تن سعدي كه برآمد به زبانت
(ص 28)
شاعر سرخود را فداي معشوق ميكند و خجل از هديه بيارزش خود است:
من سري دارم و در پاي تو خواهم بازيد خجل از ننگ بضاعت كه سزاوار تو نيست
(ص 189)
گاهي شاعر خود را در مقابل معشوق كمتر از حيوان ميداند و به آن غبطه ميخورد:
مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر كوي حبذا مرغ كه آخر پر و بالي دارد
(ص 255)
گاهي شاعر خود را مسكين ميخواند:
يكي سَر بركنار يار و خواب صبحمستولي چه غم دارد ز مسكيني كه سر بر آستاندارد
(ص 251)
نه توانگران ببخشند فقير ناتوان را نظري كن اي توانگر كه به ديدنت فقيرم
(ص 580)
و يا بندهوار بر قدم معشوق بوسه ميدهد:
بوسه دهم بندهوار بر قدمت ور سرم در سر اين ميرود بيسر و پايي مگير
(ص 450)
گاهي در برابر معشوق، شير چون گوسفند حقير و تسليم ميشود:
گرت آرزوي آن است كه خون خلق ريزي چه كند كه شير، گردن ننهد چو گوسفندت
(ص 54)
اين بيت رنگ مهرطلبي هم دارد.
گاهي بيارادگي عاشق نشان از حقارت دارد:
رأي رأي توست خواهي جنگ خواهيآشتي ما قلم در سر كشيديم اختيار خويش را
(ص 22)
ب. مهرطلبي: يكي از بارزترين زمينههاي شعر مكتب وقوع، زبان حال عاشقي است كه از معشوق اميدمحبت و گوشه چشم دارد. اين ويژگي گاهي با آزاركامي، تسليم شدن و حتي سماجت همراه ميشود. كارنهورناي، روانشناس آلماني در كتاب تضاد دروني ما چنين مينويسد:
«در اثر روابط خشن و ناهنجار و ناسالم افراد با يكديگر، يك «تضاد اساسي» در ذهن انسان پديد ميآيدكه البته ريشه در دوران كودكي دارد. اين تضاد اساسي، رفته رفته، شديدتر ميشود و عوارض عصبي باخود به دنبال ميآورد. بارزترين عوارض آن احساس ناامني، تزلزل، دلهره و تشويش است كه انسان بهصورت ناخودآگاه سعي ميكند راهها و روشهايي را برگزيند كه دفع شر كند».
به نظر او انسان به يكي از اين سه شيوه يا تاكتيك روي ميآورد:
1. مهرطلبي يا حركت به سوي مردم (Moving Toward People): او خود را تابع و مطيع ديگرانقرار ميدهد و رفتارش به گونهاي است كه مطابق ميل مردم باشد. بيچارگي خود را نشان ميدهد. محبتديگران را طلب ميكند و به سادگي تسليم ميشود. احساس تعلق و وابستگي به او قدرت و قوت قلبميبخشد.
2. برتريطلبي يا حركت بر ضد مردم: (Moving Against People) او سعي ميكند با تمام قدرت،وضعيت خود را استحكام بخشد، تا ديگران نتوانند به او آزار برسانند. به همين دليل ستيزهجوي وبرتريطلب ميشود.
3. عزتطلبي يا دوري از مردم (Moving Away From People): او سعي ميكند خود را از ديگراندور نگه دارد و كمتر با ديگران معاشرت داشته باشد؛ نه تسليم است و نه پرخاشگر. دور بودن از صحنهمهم است.
انسان نوع اول، سر به راه و رام است. احساسهاي او متفاوت است. گاهي احساس تعلق و وابستگيدارد و گاهي تسليم و فداكار ميشود. او با همگان به تفاهم ميرسد. محبت ديگران را جلب ميكند. در نتيجهاز دشمني، مبارزه و كينهتوزي دور ميشود و ابراز فروتني ميكند و همه توجهاش به اين است كه موردتعريف و تمجيد قرار گيرد. چنين فردي:
1. يا موفق به جلب توجه ديگران ميشود، كه در اين صورت مشكل خود را حل ميكند.
2. يا اين كه در اثر سركوب نمودن تمايلات برتري طلبانه خود، به نوعي رفتار مازوخيسمي گرفتارميشود».
مهرطلبي را ميتوان در شعر فارسي در سبك عراقي و به ويژه در مكتب وقوع ديد، همانطور كهبرتريطلبي در شعر خراساني قابل تشخيص است. تحمل اخلاق بد معشوق نشانه مهرطلبي است.
به عشق روي نكو، دل كسي دهد سعدي كه احتمال كند خون زشت نيكو را
(ص 32)
سعدي گاهي غزل را با آهنگ واسوخت آغاز ميكند، ولي در لايههاي مهرطلبي بيت ميماند:
رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما
|
فرماي خدمتي كه برآيد ز دست ما
|
برخاستيم و نقش تو در نفس ما چنانك
|
هرجا كه هست بيتو نباشد نشست ما
|
با چون خودي درافكن اگر پنجه ميكني
|
ما خود شكستهايم چه باشد شكست ما؟
|
(ص 39)
گاهي با زباني عاميانه تقاضاي همدردي دارد:
به زير بار تو سعدي چو خر به گِل درماند دلت نسوخت كه بيچاره بار من دارد
(ص 253)
گاهي مهرطلبي با سماجت و آزاركامي همراه ميشود:
داروي مشتاق چيست؟ زهر ز دست نگار مرهم عشاق چيست؟ زخم ز بازوي دوست
(ص 160)
سعدي گاهي با بياني وقوعي مفهوم مهرطلبي را در حالي كه بوي رشك از آن ميآيد، بازگو ميكند:
يكي را دست حسرت بر بناگوش
|
يكي با آن كه ميخواهد در آغوش
|
نداند دوش بر دوش حريفان
|
كه تنها مانده چون خفت از غمش دوش؟
|
مرا گويند چشم از وي بپوشان
|
ورا گو برقعي بر خويشتن پوش
|
نشاني زان پري تا در خيال است
|
نيايد هرگز اين ديوانه باهوش
|
(ص 40)
ج. رشك: از عناصر وقوعي رشك است، به طوري كه به شعر حال و هواي وقوعي ميبخشد.
غيرتم آيد شكايت از تو به هركس درد احبّا نميبرم به اطّبا
غيرت نشانه رشك است.
شاعر چنان نسبت به معشوق حساس است كه حتي نميخواهد غبار بر دامان معشوق بنشيند، يعنيبه غبار حسادت ميكند:
خاك پايش خواستم شد باز گفتم زنهار من بر آن دامن نميخواهم غبار خويش را
(ص 22)
دوست دارم كه بپوشي رخ همچون قمرت تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
(ص 55)
گاهي رشك با مهرطلبي همراه است:
تو را كه گفت كه حلوا دهم به دست رقيب؟ به دست خويشتنم زهر ده كه حلوايياست
(ص 172)
حرام باد بر آن كس نشست با معشوق كه از سر همه برخاستن نمييارد
(ص 244)
رقيب كيست كه در ماجراي خلوت ما فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
***
مي خواهم و معشوق و زميني و زماني كاو باشد و من باشم و اغيار نباشد
(ص 296)
گاهي شعر وقوعي دغدغههاي آشكار شدن روابط پنهاني را بيان ميكند:
بخت آن نكند با من سرگشته كه يك روز هم خانة من باشي و همسايه نداند
(ص 321)
گاهي نفرت و رشك نسبت به رقيب چنان است كه او را موش كور (خفاش) ميخواند:
به رغم دشمنم اي دوست سايهاي به سرآور كه موش كور نخواهد كه آفتاب برآيد
(ص 413)
و باز هم با زباني وقوعي رشك خود را نشان ميدهد:
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا ز گلستان جمالش نصيب خار آيد
(ص 415)
و باز هم نفرت از رقيب:
گَرَم تو زهر دهي چون عسل بياشامم به شرط آن كه به دست رقيب نسپاري
(ص 824)
سعدي به غير از عشق نسبت به چيزي احساس حسادت و رشك ندارد:
هرگز حسد نبردم بر منصبي و مالي الّا بر آن كه دارد با دلبري وصالي
(ص 866)
د. آزاركامي: همانطور كه گفته شد، افرادي كه تضاد اساسي در ذهن دارند، ممكن است به رفتارمهرطلبي روي آورند، اما گاهي در اثر سركوب نمودن تمايلات برتريجويانه به رفتاري آزاركامي ميرسندو يا براي مظلوم نمايي و كسب توجه ديگران، به آزار خود ميپردازند.
چنين ويژگيهايي در بعد احساسي، در شعر فارسي خصوصاً در سبك عراقي و وقوع ديده ميشود.گاهي جفاطلبي نشان از آزاركامي دارد:
وگر تو جور كني راي ما دگر نشود هزار شكر بگوييم هر جفايي را
(ص 36)
چو نميتوان صبوري، ستمت كشمضروري
|
مگر آدمي نباشد كه برنجد از عتيبت
|
اگرم تو خصم باشي، نروم ز پيش تيرت
|
وگرم تو سيل باشي، نگريزم از نشيبت
|
(ص 47)
شاعر گاهي رندانه خواهان مذلت ميگردد:
بار مذلت بتوانم كشيد عهد محبت نتوانم شكست
(ص 60)
گاهي آزار كامي با سماجت همراه ميشود:
گر بزنندم به تيغ در نظرش بيدريغ
|
ديدن او يك نظر صد چو منش خون
|
بهاستتيغ برآر از نيام زهر برافكن به جام
|
هرچه كند جور نيست ور تو بناليجفاست
|
(ص 72)
كه در بيت دوم با حقارت همراه است.
گاهي آزاركامي با رشك همراه ميشود:
زهرم مده به دست رقيبان تند خوي
|
از دست خود بده كه ز جلاب خوشتر است
|
(ص 106)
در اثر چنين حالتي است كه جفا و وفاي يار يكسان است:
بتا هلاك شود دوست در محبت دوست
|
كه زندگاني او در هلاك بودن اوست
|
مرا جفا و وفاي تو پيش كسان است
|
كههرچهدوستپسنددبه جاي دوست،نيكوست
|
(ص 137)
آزار كامي همراه با حقارت:
حيف است سخن گفتن با هركس از آن لب دشنام به من ده كه درودت بفرستم
(ص 537)
مندوست ميدارم جفا كز دست جانانميبرم
|
طاقت نميدارم ولي افتان و خيزان ميبرم
|
از دست او جان ميبرم تا افكنم در پاي او
|
تا تو نپنداري كه من از دست او جانميبرم
|
(ص 577)
ويژگي آزار كامي جفا ديدن از يار است؛ بهترين معشوق جفاكارتر است:
مشتاق توأم با همه جوري و جفايي
|
محبوب مني با همه جرمي و خطايي
|
من خود به چه ارزم كه تمناي تو ورزم
|
در حضرت سلطان كه بَرَد نام گدايي
|
بيداد تو عدل است و جفاي تو كرامت
|
دشنام تو خوشتر كه ز بيگانه دعايي
|
(ص 743)
تيغ قهر ار تو زني قوت روحم گردد جام زهر ار تو دهي قوت روانم باشد
(ص 286)
هـ. سماجت: ويژگي عاشق پايمردي در عشق است، پايمردي به گونهاي كه به سيم آخر ميزند:
چشم چپ خويش برآرم تا چشم نبيندت به جز راست
(ص 68)
در عشق اگر عاشق انگشت نما شود، عيب نيست:
انگشت نماي خلق بودن زشت است وليك با تو زيباست
(ص 69)
سماجت به درجهاي ميرسد كه عقل كاري از پيش نميبرد:
عقل باري خسروي ميكرد بر مُلك وجود باز چون فرهاد عاشق بر لب شيريناوست
(ص 42)
در شعر سبك عراقي ملامت بار عرفاني دارد، ولي در بيت زير مفهوم وقوعي دارد:
سرم فداي قفاي ملامت است چه باك گَرَم بود سخن دشمن از قفا اي دوست؟
(ص 157)
براي شاعر عاشقي چون سعدي هيچ چيز دشوار نيست:
اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يارنيست گر اميد وصل باشد هم چنان دشوار نيست
(ص 177)
سماجت تا پاي جان:
طاقت سر بريدنم باشد وز حبيبم سرِ بريدن نيست
(ص 187)
گاهي شاعر سماجت خود را به پاي تقدير ميگذارد:
بر اين يكي شده بودم كه گرد عشق نگردم فضاي عشق درآمد، بدوخت چشم درايت
(ص 225)
چو مرغ خانه به سنگم بزن كه باز آيم نه وحشيام كه مرا پايبند دام كنند
(ص 367)
گاهي در فضايي وقوعي، سماجت و ناتواني همراه هم ميشوند:
تو آن نهاي كه صحبت از تو برگيرند
|
وگر ملول شوي صاحبي دگر گيرند
|
وگر به خشم براني طريق رفتن نيست
|
كجا روند كه يار از تو خوبتر گيرند
|
به تيغ اگر بزني بيدريغ و برگردي
|
چو روي باز كني دوستي ز سر گيرند
|
(ص 342)
عاشق بايد در مهر و وفاداري سر از پا نشناسد:
عيبي نباشد از تو كه بر ما جفا رود
|
مجنون از آستانه ليلي كجا رود
|
گر من فداي جان تو گردم دريغ نيست
|
بسيار سر كه در سر مهر و وفا رود
|
مجروح تير عشق تو اگرش تيغ بر قفاست
|
چون ميرود ز پيش تو چشم از قفا رود
|
***
حيات سعدي آن باشد كه بر خاك درتميرد دري ديگر نميدانم مكن محروم از اين بابم
(ص 534)
كجا روم كه دلم پاي بند مهر كسي است سفر كنيد رفيقان كه من گرفتارم
(ص 570)
گر بزني به خنجرم كز پي او دگر مرو نعره شوق ميزنم تا رمق است در تنم
(ص 604)
سماجت در همه جا دل به دريا زدن است:
تو خواهي خشم بر ما گير و خواهي چشمبر ما كن كه ما را با كسي ديگر نمانده است از توپروايي
(ص 746)
من كم نميكنم سر مويي ز مهر دوست ور ميزند به هر بن موييم نشتري
(ص 808)
دل دادگي عميق سبب پايمردي ميگردد. سعدي گاهي با زباني عراقي، رگههايي از سبك وقوع را نشانميدهد:
بخت آيينه ندارم كه در او مينگري
|
خاك بازار نيارزم كه بر او ميگذري
|
من چنان عاشق رويت كه ز خود بيخبرم
|
تو چنان فتنة خويشي كه ز ما بيخبري
|
(ص 796)
و. عجز و ناتواني: اظهار عجز و شرح ناتواني يكي ديگر از ويژگيهاي مكتب وقوع است كه در شعرسعدي با موارد متفاوتي از آن روبهرو هستيم. اين ويژگي ارتباط زيادي با سماجت و حقارت و آزار كامينيز دارد:
گركامدوست، كشتن سعدي است، باكنيست اينم حيات بس كه بميرم به كام دوست
(ص 153)
گر دوست بنده را بكشد يا بپرورد تسليم از آن بنده و فرمان از آن دوست
(ص 154)
با فراقت چند سازم، برگ تنهاييم نيست
|
دستگاه صبر و پاياب شكيباييم نيست
|
ترسم از تنهايي، احوالم به رسوايي كشد
|
ترس تنهايي است ورنه بيم رسواييمنيست
|
(ص 183)
گَرَم هلاك پسندي وَرَم بقا بخشي به هرچه حكم كني، نافذ است فرمانت
(ص 220)
مرا به دست تو خوشتر هلاك جان گرامي هزار باره كه رفتن به ديگري به حمايت
(ص 225)
زهر اگر در مذاق ميريز با تو هم چون شكر بشايد خورد
(ص 341)
گاهي اين ناتواني صورتي از تسليم از روي تقدير به خود ميگيرد (شايد ريشه در تفكر مذهبي اشعريسعدي داشته باشد):
اي كه گفتي مرو اندر پي خون خوارةخويش با كسي گوي كه در دست عناني دارد
(ص 256)
اين ناتواني پيوسته با عاشق است:
دل ضعيف مرا نيست زور بازوي آن كه پيش تير غمت صابري سپر گيرد
(ص 269)
عجب است اگر توانم كه سفر كنم ز دستت به كجا رود كبوتر كه اسير باز باشد
(ص 284)
تو گمان مبر كه سعدي ز جفا ملول گردد كه گَرَش تو بيجنايت بكشي، جفا نباشد
(ص 29)
سهل است به خون من اگر دست برآري جان دادن در پاي تو دشوار نباشد
(ص 296)
نصيحت و سرزنش در ناتواني عاشق اثر ندارد:
صبرم از دوست مفرماي و تعنت بگذار
|
كاين بلايي است كه از طبع بشر مي نرود
|
مرغ مألوف كه با خانه خدا انس گرفت
|
گر به سنگش بزني، جاي دگر مي نرود
|
(ص 391)
هركس سر سودايي دارند و تمنايي من بندة فرمانم تا دوست چه فرمايد
(ص 409)
ز. جابهجايي: ناكامي يكي از اطوار عاشقي است، اما هيچ چيز نميتواند عاشق را از راه رفته باز گرداند.به همين دليل عاشق سعي در ارضاي خود ميكند.
به نظر فرويد، انسان وقتي نميتواند به مطلوب خود برسد، ناخودآگاه چيزي را جانشين آن ميكند.يعني به موضوع جابهجايي يا «displacement» ميرسد. از نظر او انرژي حياتي انسان به گونهاي استكه انسان را از نظر رواني به انتخاب چيزي ديگر و يا همان جابهجايي تشويق ميكند. اين ويژگي در ادبياتهم قابل پيگيري است. وقتي كه عاشق به معشوق نميرسد، بت جانشين او ميكنند.
در حقيقت اين ناكامي است كه سبب جانشيني ميگردد. خواب نشانه ناكامي است و رؤيا و خيالجانشين واقعيت ميشود.
شبي خيال تو گفتم ببنيم اندر خواب ولي ز فكر تو خواب آيدم، خيال است اين
(ص 699)
دوش در خوابم در آغوش آمدي و اين نپندارم كه بينم جز به خواب
(ص 44)
(البته عنصر شب به شعر حالت وقوعي ميبخشد، زيرا شب و خيال و رؤيا با هم همراه است). شاعر باديدن يك زيبارو چنين ميسرايد:
ديدم امروز بر زمين قمري
|
همچو سروي روان به رهگذري
|
گوييا بر من از بهشت خداي
|
باز كردند بامداد دري
|
گاه معشوق زيباروي در كنار نباشد، نقاش لازم است:
ديوار سرايت را نقاش نميبايد تو زينت ايواني نه صورت ايوانت
(ص 216)
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستي شايد كه مسلمان را قبله صنمي باشد
(ص 303)
اين ويژگي در شعر سعدي زياد نيست، زيرا سعدي بيشتر دل در گرو واقعيتهاي عشقي دارد. بههمين دليل موارد زيادي كه عكس جابهجايي است، در شعر او ديده ميشود:
نگارخانة چيني كه وصف ميگويند نه ممكن است مثل نگار ما باشد
(ص 282)
صورتگر ديباي چين گو صورت رويشببين يا صورتي بركش چنين، يا توبه كنصورتگري
(ص 791)
شايد بتوان گفت كه در سرودن شعرهاي عاشقانه هم چنين جابهجايي صورت ميگيرد. يعني شاعر بهجاي معشوق به وصف او روي آورد و شايد آن ضربالمثل معروف نيز خالي از جنبههاي روانشناسانهنباشد كه: «وصفالعيش نصفالعيش».
و اما سخن آخر؛ شعر سعدي نمونه بارزي از مكتب وقوع نيست، بلكه پيش زمينههاي اين مكتب را درآثار او و شاعران سبكهاي خراساني و عراقي ميتوان ديد. در بسياري از غزلهاي سعدي زبان عراقي بامفهوم به هم آميخته شده است و حتي گاهي غزلهايي كه با آهنگي عرفاني آغاز ميشوند، به فضاييوقوعي ميرسند.
ميتوان گفت كه شعرهاي سعدي طرح خاص وقوعي كمتر دارد و به گونهاي شكسته بسته وقوعياست، ولي تأثير او بر شاعران وقوعي غيرقابل كتمان است.
پينوشت:
1. تسليمي، علي، پايان نامه دكتري كليات لساني، ديوان، مجمعالاصناف و ساقي نامه، تهران، دانشگاهتهران، 1377.
2. ديوان غزليات استاد سخن سعدي، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر. تهران: سعدي، 1366، ج 1 و 2.
3. هورناي، كارال، تضادهاي دروني ما، ترجمه محمدجعفر مصفا. تهران، بهجت. چاپ سوم، 1361 (صص17ـ 52).
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (4972 مشاهده) [ بازگشت ] |