سعدي و سيف فرغاني: كاميابي و ناكامي سعيد حميديان
سيف فرغاني (متوفي ميان 705 و 749 هـ) معاصر سعدي و شايد چند سالي جوانتر از او بوده و درهر حال شاعري در خور توجه، اهل اخلاق و عرفان و پرهيزنده از مدح و ثناي ارباب زر و زور. مدايح اومعمولاً خطاب به اهل فضل و كرم (از جمله سعدي) است و حاكي از ارادت، نه طلب نان و نام و دارايتندترين و گزندهترين لحن در طعن و تعنّتِ ملوك و زعماي ستمگر.
در اين عرايض هم قصد جسارت و كوچك شماري نسبت به ساحت او در ميان نيست، اما اين نيزپيداست كه سعدي هم بيهوده و به هرزه، سعدي نشده و من خواهم كوشيد گوشهاي از دلايل توفيق سعديرا نسبت به سيف بيان كنم. به راستي وقتي سعدي ميگويد «من سعدي آخرالزمانم» اين تنها يكخودستايي از نوع معروف و مألوف نيست.
برخي اشتراكات ميان اين دو هست كه سنجش آنها را با همديگر موّجهتر و آسانتر ميسازد. از جمله؛هر دو هم زمان، دوست و با يكديگر داراي مراودات فراوان به ويژه در زمينة شعر بودهاند. هيچ شاعري رانميشناسم كه به اندازة سيف نام سعدي را برده و با ذكر نام از او اقتباس و تضمين كرده باشد. هر دوتغذيه كننده از آبشخورها و خاستگاههاي واحد فرهنگي و هنجارهاي عصر خودند. هر دو در شعر تعلقخاطري خاصّ به اخلاق و معرفت عارفانه دارند، مثلاً هر دو داراي قصايد فراوانِ حكمي، اخلاقي وعرفانياند. هر د و در كنار انواع و قوالب مختلف شعر، غزلسرا نيز هستند. هر دو در غزل از راه عشقمجازي و معشوق كاملاً ملموس و انساني (البته از پاكترين و لطيفترين گونة آن) دري به عالم عرفانميگشايند. هم چنين هر دو خطاب به معشوق، فراوان با لحن خادم به مخدوم، مملوك به مالك و باخاكساري و خاك شماري خويش سخن ميگويند.
به اين نمونهها از خطاب سعدي وار سيف به معشوق بنگريد و نيز به پارهاي خصوصيات اين معشوق مجازي و انساني تا شباهتها روشنتر شود:
به زيورها نكورويان بيارايند گر خود را
تو بيزيور چنان خوبي كه عالم را بيارايي
چه باشد حال مسكيني كه او را با عناي تونه استحقاق وصل توست و ني از توشكيباييمنِ مسكين بدين حضرت به صد انديشهميآيمزبيم آن كه گويندم كه حضرت رانميشايي1***
رفتي و نام تو ز زبانم نميرود
|
وانديشة تو از دل و جانم نميرود
|
گرچه حديث وصل تو كاري نه حدّ ماست
|
الّا بدين حديث زبانم نميرود
|
تو شاهدي، نه غايب، ازيرا خيال تو
|
از پيش خاطر نگرانم نميرود2
|
***
زان بر درت هميشه از ديده آب ريزم
|
تا خون دل بشويم از خاك آستانت
|
جانم تويي و بيتو بنده تني است بيجان
|
و اين نيز اگر بخواهي كردم فداي جانت3
|
گويي سعدي حرف ميزند. هم چنين در وصف معشوق اگر سعدي ميگويد:
اگر برهنه نباشي كه شخص بنمايي گمان برند كه پيراهنت گل آگند است
پيداست با گفتن اين كه در ميان جامة معشوق گل است، تا چه حد او را ملموس و در عين حال لطيفجلوه ميدهد و سيف هم بارها چنين تعبيري را عنوان نموده است:
اي از تنِ تو شده پر از گُل پيراهن تو كه در برِ توست4
***
زان تني كز سمن و ياسمنش عار آيد دم به دم پيرهني پر ز گل و نسرين كن5
***
سيف و محتوي
هر قدر سعدي در عشق بيباك و محو و مستهلك در معشوق است، سيف محافظهكار و گاهي به رغم ادعاهايش عافيتگر است. سعدي جان شيرين را در معشوق ميريزد زيرا بخل و دوستي را باهم ناسازگار ميداند:
بيا تا جان شيرين در تو ريزمكه بخل و دوستي با هم نباشد
ليكن سيف تقريباً عشق قلاشانه و قلندروار ندارد و زياد نبايد به پارهاي دعويها در اين باب فريفتهشد، چنان كه خواهم گفت. به هر حال روح بيباكي و مضامين مبتني بر استهلاكِ نفس در معشوق ونمادهايي كه دلالت بر دل سپاري شاعر به عشق و فرا رَوي از خويش ميكند، هم چون ساقي، مغ بچه، بادةمغان، تن به باده شستن، رنگ گلگون باده بر خرقه و سجاده به مي رنگين كردن كه از سنايي به بعد آن همهآفاق غزل پارسي را زير نفوذ خود گرفته است، در شعر سيف تقريباً جايي ندارد. بسي جالب توجه است كهسيف در موارد فراوان از بذل مال و زر در راه معشوق طوري حرف ميزند كه گويي فداكاري و از خودگذشتگيِ بزرگي است!
گر سيم و زرت باشد، خاك درِ جانان خر وانگه در مي از وي مفروش به ديناري6
***
بر سر خاكِ درِ دوست اگر زر يابيم برنگيريم و چو خاكش بگذاريم به جاي7
***
آيا در برابر آن جانبازيها و با لبِ خندان زير تيغ رفتنهاي ديگران، اينها چيز مهمي است؟ سعديراست گفته كه:
تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد
زيرا سيف هر وقت دهان به اين مضامين باز ميكند، آبرويي را كه امثال سنايي، مولانا، سعدي و درقرن بعد حافظ براي عشق كسب كردهاند و گفتهاند:
«حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است»
بر باد ميدهد. آري، عشق در شعر عارفانة پارسي يكسره غير از عشقهاي مضحك قرن چهارم وپنجمي و به اصطلاح عشقهاي زرطلب و عشرت مدار است. شايد سيف نميداند كه با بهرهجويي از اينگونه سخنان در حقيقت ديد و برداشت خود را از عشق «لو» ميدهد:
ترك سيم و زر كنم تا مشتغل باشم به تو تحفهجان و سر كنم گر عشق نشماردحقير8
كه ظاهراً لَخت دوم ميخواهد سخن سخيف لَخت اول را فروپوشد.
ما گداي درِ جانان نه براي نانيم دل بداريم و به جان در طلب جانانيم9
***
در راه عشق، مرد چو مالي ز دست داد خاكي كه زير پاش بود كارِ زر كند10
اصلاً ساحت عظماي عشق چه جاي چنين سخناني است؟
روح محافظهكار سيف در امر عشق چنين بروزاتي دارد:
پاس امر تو چو روزه است، ببايدشانداشت كار عشقت چو نماز است چرا نگزارند11
حال اين كجا و مثلاً مضاميني از حافظ در همين باره كجا:
نماز در خمِ آن ابروان محرابي كسي كند كه به خون جگر طهارت كرد
***
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم حاصل خرقه و سجاده روان در بازم
***
در كعبة كوي تو هر آن كس كه درآيد از قبلة ابروي تو در عين نماز است
باز بنگريد به سيف و سنجش جمال معشوق با ديگران:
يا خود چو روي خوب تو رو نيست درجهان يا هست و ز اشتغال به تو من نديدهام12
كه همين قدر كه ميگويد: «يا هست و...» روح محافظهكار خود را در برابر سعدي نشان ميدهد كهميگويد:
من از دست تو در عالم نهم روي وليكن چون تو در عالم نباشد
يعني حكم سعدي مطلق است و آنِ سيف مشمول نسبيت يا ترديد. سنايي حتي جمالِ يار را صد چندِحور بهشتي ميداند:
گر من از حوراي جنّت ياد نارم شايدم كآنچهحورالعينجنتداشت، صد چندانتراست13
سيف مضامين فراواني دارد در حول و حوش اين كه اگر زر نداشته باشي، وصال ميسّر نيست. خوب،يك چنين عشقهاي به اصطلاح «پولكي» اساساً چه فرقي با عشق به معشوقان و معشوقگان عصر قصيدهسرايي دارد؟
عذر قَدَمت به سر توان خواست بوسي ز لبت به زر توان خواست14
***
در كوي عشق هركه چو من سيم و زرنداشت هرگزدرختعشرت او برگ و بر نداشت15
***
لبان تو ندهد جز به زر خشك دهان دهان تو نكند جز به لعلِ تر خنده16
يكي از مضامين ناخوش يا به هر حال نه چندان مستحسن كه سابقه و لاحقهاي طولاني در شعر پارسيدارد، تشبيه خود به «سگ» در برابر معشوق يا ممدوح است كه در اصطلاح «سگيه» خوانده ميشود. اينمضمون در سدة ششم در شعر شاعراني چون انوري، نظامي و خاقاني و غيره شيوع مييابد و گفتهاندحاكي از پيدايي روحية تذلّل و خوار خويشتني از اين ايام به بعد است. اشعار سيف در سده هفتم نمونهاياز كاربرد فراوان اين مضمون است. بعدها در سدة نهم اوج بيسابقة آن را ميبينيم و نيز در سدة يازدهمحتي شاعرك بيمقداري به نام يا تخلص «سگ لوند» (از شاعركان دور و برِ شاه عباس) در اشعارش «لزوملفظ سگ آورده» يعني در تمام ابيات حقير و بيمايهاش خود را به سگ مانند كرده است.
سعدي ظاهراً زياد آن را خوش نميداشته و در سراسر غزلهايش تنها دو سه مورد مشمول اينمضمون ميشود (پيداست ابياتي از آن دست كه شاعر خود را سگِ اصحاب كهف ميخواند، يا رقيب را بهسگ تشبيه ميكند داخل در اين مضمون نيست)، اما سيف دهها بيت «سگيه» دارد و گاه بيش از يك بار دريك غزل. همين امر يكي از عواملي است كه محتواي شعر سيف را تا حدودي ناخوش ميكند. مثل:
ما به جاي سگ در اين در خفتهايم قسم ما زان استخوان آيد همي17
***
از كوي او به در نروم گرچه بنده را چون سگ به سنگ دور كند ز آستانخويش18
و دو بار در يك غزل:
عاشق بكند به هرچه دارد
|
در كوي تو با سگان نكويي...
|
ميكن كه همي كنند مردم
|
با كلب به استخوان نكويي19
|
مروري كوتاه بر ديوان او كثرت اين سگ نفسيها را آشكار خواهد كرد. گفتني است سيف حتي خود رابه «كِرم» تشبيه ميكند، يعني بدتر از سگ!:
گر بنالم از غمت عيبم مكن كايوب را دم به دم ميآورد ايذاي كرمان در سخن20
و لابد در برابر «سگيّه» به چيزي هم چون «كرميّه» بايد قايل شد! (در جاي خود به رديفهاي متكلف اوخواهيم پرداخت ولي عجالتاً ميگويم: وقتي شاعر رديف مقيد كنندهاي چون «در سخن» را به كار ميگيردبايد هم كارش به اين جور جاها بكشد).
سيف و شكل پرداختن به امور شكلي شعر سيف به طور مفصل بيرون از گنجايي وقت و مقال است و آن چه ميگوييم تنها شامل برخي مسايل شكلي است.
سيف در ساختن صور خيال هم بسيار در پي تكلف است، اگرچه در اين زمينه نيز خالي از خلاقيتنيست، اما چه بسا اصرار او در پيدا كردن تصاوير تازه او را به آوردن تصاويري غريب، غير معمول و دربسياري موارد نادلپسند وادار ميكند، چيزي كه سعدي از آن سخت پرهيز دارد و شفافيت و مهمتر از آننقش و كاركرد مؤثر تصوير در بيان محتوي هميشه مد نظر اوست. به اين نمونهها كه مُشتِ نمونة خرواراست، در غزل سيف بنگريم و ببينيم اين صور خيال گاه تا چه حد بارِد و زننده است:
ز عشقت خاتمي گر هست جانِ چونسليمان رانگين مهر غير تو به خود نگرفت قير دل21
سعدي چند جا «مگس» را استعاره از عاشق ميآورد، مثلاً:
گر براني نرود، ور برود باز آيد ناگزير است مگس دكة حلوايي را22
اكنون بسنجيد با بيت سيف تا تفاوت از زمين تا آسمان را دريابيد:
خانهاي چون حرم و بر در و بامش عشاق چونمگسجمعشده كان شكرستان اينجاست23
***
هم چو كاغذ پاره در سوراخ ديوارم منه چون به دست لطف خود از ره مرابرداشتي24
***
اي به صابون ستايش خويشتن را كردهپاك اين همه ناپاكي تو هست از صابونخويش25
***
كسي كه در ره عشق آمد او دو عالم را چو ميخ كفش به رفتن يكان يكانانداخت26
***
گاو گردون گه كشد از بهر اسب دولتت
|
گرشوييك روز شهمات از رخ نيكويدوست
|
نفست روا نداشت كه آيد به كوي ما
|
گاوت كشش نكرد چو گردون نيامدي27
|
و جالب اين كه دهها بيت با همين مضمون «گاو و گردون» و «گاوِ گردون» دارد، با ايهام ميان گاوِ گردون(ثور) و گاوِ گردونه كش. خوب، آيا به حاصلش ميارزد؟ به همين سان ابياتي فراوان با تصوير «سوار خرشدن» كه پيداست در غزل چه وجهي دارد، مثال:
عاشق ار با خلق باشد، ماند از معشوق ورلشكري بر خر نشيند، باز ماند از سپاه28
***
گر ز دست تو خورد گوشت بيابد چونشير گر بهآن پنجه كه نان را ز سگان بستاند29
***
آتشم تيز مكن ورنه دهانم بگشا چند چون ديگ كنم نالة سر پوشيده30
***
ترك خيال تو چو به رفتن كند شتاب گلگون الاغ اشك ستاند ز يامِ چشم!31
***
بر بسته گلو چو ميخ خيمه پوشيده نمد چو چوب خرگاه32
و دهها و بلكه صدها تصوير از همين دست. دليل اين گونه تصاوير نادلپذير ظاهراً چيزي نيست جزفريفته شدنِ شاعر به صرفِ نوجويي يا خرسند شدن به برخي زرق و برقهاي تصوير و به طور كليغفلت از اصل اساسي نقش و كاركرد تصوير در پيوند با بيان محتوي. در برابر او سعدي، همواره بديناصل توجه دارد. وقتي ميگويد:
در روي تو سرِّ صنعِ بيچون چون آب در آبگينه پيداست
آيا گوياتر و شفافتر از اين تصويري براي بيان چنين موضوعي ميتوان سراغ جست؟ آي .ا. ريچاردز،منتقد مشهور انگليسي، در ضمن نظريات بديع خود در مورد تصوير و تصويرگري، ارزش واقعي تصاويررا در زنده كردن ادراكات شاعر براي مخاطب ميداند و هشدار ميدهد كه به زرق و برق ظاهريِ تصاويرفريفته نشويم. (بنگريد به: اصول نقد ادبي، ترجمة سعيد حميديان، تهران، شركت انتشارات علمي وفرهنگي، 1375، صص 97 ـ 112). حال بنا بر همين نظريه، به اين تصويرهاي كاملاً ساده و سنتي ازفردوسي و در عين حال به تأثير فراواني كه از لحاظ تجسم و بازنماييِ ادراكات شاعر (و به طور كلي جنبةمحتوايي شعر) دارند، دقت كنيم. از زبان كنيزان رودابه در ستايش او:
ستوده ز هندوستان تا به چين ميان بتان در چو روشن نگين33
كه پيداست همين «نگين روشن» در ميان حلقة زيبارويان تا چه حد گويا و ارزشمند است، بيآن كه زرق و برقي داشته باشد، يا اين سخن سام به زال، پس از مذاكره با سيندخت در مورد وصلت رودابه و زال:
نخست آن كه با ماهِ كابلستان شود جفت خورشيد زابلستان34
ملاحظه ميفرماييد كه تقارن «ماه كابلستان» (رودابه) با «خورشيد زابلستان» (زال به ويژه با توجه بهسپيدي و درخشش موي او) و قِران اين دو كرة منير و مستنير چه مفاهيم و اداراكاتي را كه در ذهن مخاطبزنده نميكند. آيا تصويري شفافتر و سادهتر از اين دو بيت (و نيز بيت پيش گفته از سعدي) يافتميشود؟
در باب چگونگي بيان نيز هيچ چيز گوياتر از سنجش ميان دو شاعر در مورد مضامين مشترك نيست.
سعدي:
دير آمدي اي نگار سرمست زودت ندهيم دامن از دست
سيف:
همچو تو دوست مرا دست به دشواري داد چون به دست آمدي آسان نتوان داد زدست35
سعدي:
نماز شام قيامت به هوش باز آيد كسي كه خورده بوَد مي ز بامداد الست
سيف:
مست عشق تو به روز حشر گردد هوشيار هركهشب مي خورده باشد، بامداد آيد بههوش36
سعدي:
هزار جهد بكردم كه سرّ عشق بپوشم نبود بر سر آتش ميسّرم كه نجوشم
سيف:
در دلم از عشق تو صد درد و ميگويي منال مينهيبرآتشم چون ديگ و ميگوييمجوش
كه داوري را در اين باره به خوانندگان واميگذارم.
برخي مسايل لفظي نيز به سهم خود ميتواند تفاوتهايي را در سخن پديد آورد. البته كاربردهايگويشي به خودي خود عيبي نيست، ليكن گاهي در هنجار سخن تفاوتهايي پديد ميآورد.
1. از فعل «خواستن»، صورتهاي خوهم، خوهي، خوهد، خوهيم... در شعر سيف بسيار زياد و حتي بروجه رايج خواهم، خواهي... اكثريت دارد.
2. افزوني همزه الف در اول كلمات بيشمار: اشكفتن، اَفراز، استاره، اِشكار، اسپيدار، اشكستن، استون،اشكوفه و...
3. سكون واج «ك» در موارد فراوان، خواه تأثير گويش باشد و خواه ضرورت وزن، نكْنم، نكْني، نكْند...
آخرين سخن دربارة قافيه و رديف در اشعار سيف، باز در سنجش با سعدي است.
سعدي:
1. در اشعار غير مردّف خود كمتر قوافي دشخوار به كار ميگيرد و از قافيههايي كه آهنگ خوشي ندارد،بهره نميگيرد.
2. در اشعار مردّف او رديفها عموماً كوتاه، جمع و جور و از نوعي است كه به هيچ روي محدوديت وباري بر دوش شعر و گوينده تحميل نميكند. سعدي ابداً گِرد رديفهاي دراز و دشوار، خواه اسمي و خواهفعلي نميگردد. تنها رديفهاي طولاني او در غزل دو مورد است. «ما نيز هم بد نيستيم» (ص 572) و «از منچرا رنجيدهاي» (ص 689) كه تازه به پاي برخي رديفهاي دراز ديگران نميرسد.
3. سعدي در انتخاب رديف همواره به علت وجوديِ رديف (اين حاصل ذوق و قريحة شگرفِ موسيقاييِقوم ايراني) توجه دارد، يعني به اين كه رديف بايد هم به شعر وحدت و يكپارچگي بيشتري ببخشد و هم برموسيقي و گوشنوازي آن بيفزايد. او راز رديف و نقش ظريف و مهم آن را در شعر به خوبي دريافته است.
رديفهاي سعدي معمولاً تشكيل ميشود از حرف «را»، ضماير منفصل و متصل مثل من، تو، م، ت، ش وغيره. اسمهايي چون دوست، يار و فعلهايي كوتاه از قبيل است، هست، باشد، نميباشد، نيست، گشت وميگشت، ميرفت، افتاد، اوفتد، شود، نميشود، دارد، ميبرد، آورد، گيرد و نميگيرد، زد، نرسد، رسد، رسيد،برآمد، ماند، كند، بوَد، بُود، آيد، شدم، دارم، ندارم، كشم، مكن، آيي و نيايي، كردي، ديدمي، ميكني و امثالاينها.
جالب توجه اين كه سعدي حتي كمتر در رديف غزلش فعل مركب ميآورد و نهايتاً به فعلهايپيشوندي مثل برخيزي، برآمد، درنميگنجد و غيره بسنده ميكند.
حال به اين نكات در مورد قافيه و رديف سيف توجه كنيم:
1. الف اطلاق در آخر بيت را كه سعدي ندارد، در دو غزل با رديف «به سر كشدا» آورده است:
بياور آن چه دل ما به يكدگر كشد بهسركش آن چه دلم بار او به سر كشد37
***
كسي كه بار غم عشق آن پسر كشدا زمانه غاشية دولتش به سر كشدا38
2. در برابر سعدي كه دال و ذال معجم را با هم قافيه نميكند، سيف بارها اين دو را خلط كرده، مثلاً مدد،حدّ، لحد را با نمذ، لگذ، دمذ (ج 2، ص 13) مديد، اِسنيد (ممالِ اِسناد) را با اميذ، جمشيذ، خورشيذ، سپيذ (ج 2،ص 199) قافيه كرده است. (نيز نك، ج 2، غزل 271 و موارد متعدد ديگر). در اين مورد و ديگر موارد آتي،سيف آسانگيري و قصورهاي فراوان دارد.
3. قدما جز در موارد استثنايي و ناگزير ياي نكره را با ياي غير نكره قافيه نميكردند ولي سيف باكي ازآن ندارد. مثلاً در غزل 13 (ج 2) بناي شعر بر ياهاي غير نكره است كه با همديگر قافيه ميگردند، اما سيف درميان آنها اين بيت را با ياي نكره ميآورد:
ذرّة گمشدهاي در هوس خورشيدي قطرة خشك لبي در طلب دريايي
4. سيف تكرار قافيه بسيار دارد (در شعر سعدي نادر است).
5. ايطاي جلي (شايگان) را قدما از چهار عيب مهم قافيه ميدانستند و در صورت ارتكاب از آنعذرخواهي ميكردند. رشيد وطواط افتخار ميكند كه در شعرش شايگان وجود ندارد:
در شعر من نيابي مسروق و منتحل در نظم من نبيني ايطا و شايگان39
در حالي كه سيف تا بخواهيد مرتكب آن ميشود. براي نمونه در قصيدة 70 (ج 1) خران، زنان، خفتگان ودر قصيدة 75 خسروان، شاعران، ناكسان، زنان، ديگران را با هم قافيه كرده است، نيز همكاران با طلبكاران(در ج 2، ص 261)، كسان، دگران (در ج 2، ص 273) و موارد متعدد ديگر.
اينك به نمونههايي از رديفهاي سيف دقت كنيم:
الف. رديفهاي اسمي و صنعتي: خالي، روي تو، سلطان را، در بهار، از آتش، چه خوشي، رنگ، گشاده، زدست، از چشمش، در كنار، عشق يار، رو، سخن، در سخن (كه از «سخن» تنها دشوارتر است)، مگس،خورشيد و ماه، روي، بوسه، گل، ماه، بهشت، شكر، حلقه، رخ تو، پوشيده (صفت، در دو غزل)، گوش،شيريني (دو غزل)، شكسته، عشق، به بوسهاي، سوز (= سوزنده)، هيچ، دست، دستم، وقت خوش، بريدن،تازه، بيرون، دور، خنده، ساخته، بوس، خوش، خشك، مراويد، دُر، گوهر، در وي، خورشيد، سايه، آراسته(دو غزل)، مژه.
ب. رديفهاي فعلي: چون گنجد، تعبيه كرده (!)، عشق باشد، برون است، از آنِ توست، برگيرم، برخيزي،خوش شود، اثر كند، و ميرو (بر روي هم)، كرد و رفت، من باز مگير، سخن گويد، باشد چنين، چون بوَد،شرط نيست (!)، چاره نيست، چاره نيست، نشكيبد، كم نيايد، توان خواست، دوست است، عشق شد، بهدست افتد، فرو ريزد، كند روزي، به تو داد، خوش كرد، تازه كن، گل كند، عرضه دار، ايستاده، داشتني است،نتوان يافتن، باز مانده.
اگر نه همه، دست كم اغلب اين رديفهاي شاعر را به تكلف و گاه هرزگويي و لغو سرايي مياندازد ووي را در سخن گفتن محدود ميكند و به اصطلاح دست او را ميبندد، ضمن اين كه كمتر ممكن است هدفاصلي از رديف با آنها دست دهد.
سرانجام گفتني است كه سخن در سنجش اين دو سخنور ميتواند بسيار بيش از اينها باشد، وليهمين مايه براي بحث و نتيجهگيري ما كافي است، زيرا اگر مجموع همة اينها را در نظر آوريم، آيا اساساًميتوان سخن از توفيق سيف، حتي به ميزاني محدود در برابر شيخ اجل گفت؟
پينوشت:
1. ديوان سيفالدين محمد فرغاني، به اهتمام ذبيحالله صفا، ج 2، تهران، دانشگاه تهران، 1341، صص 22ـ23.
2. همان، ج 2، ص 68.
3. همان، ج 2، ص 70.
4. همان، ج 2، ص 236.
5. همان، ج 3، 1344، ص 247.
6. همان، ج 2، ص 205.
7. همان، ج 3، ص 100.
8. همان، ج 3، ص 137.
9. همان، ج 3، ص 184.
10. همان، ج 3، ص 217.
11. همان، ج 3، ص 196.
12. همان، ج 3، ص 105.
13. ديوان سنايي غزنوي، به سعي و اهتمام مدرس رضوي، تهران، ابنسينا، 1341، ص 813.
14. همان، ج 3، ص 61.
15. همان، ج 3، ص 66.
16. همان، ج 3، ص 97.
17. همان، ج 3، ص 187.
18. همان، ج 3، ص 208.
19. همان، ج 3، ص 249.
20. همان، ج 2، ص 150.
21. همان، ج 2، ص 11.
22. كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي، ويراستة بهاءالدين خرمشاهي، ج 2، تهران، اميركبير، 2536]= 1356[، ص 418.
23. همان، ج 2، ص 40.
24. همان، ج 2، ص 84.
25. همان، ج 2، ص 139.
26. همان، ج 2، ص 217.
27. همان، ج 2، ص 280.
28. همان، ج 2، ص 226.
29. همان، ج 2، ص 275.
30. همان، ج 2، ص 292.
31. همان، ج 2، ص 207.
32. همان، ج 3، ص 201.
33. شاهنامه، بر اساس چاپ مسكو، به كوشش سعيد حميديان، ج1، چ 5، تهران، قطري، 1378، ص161 ب388.
34. همان جلد، ص 230، ب 1404.
35. همان، ج 2، ص 82.
36. همان، ج 2، ص 91.
37. همان، ج 3، ص 173.
38. همان، ج 3، ص 175.
39. ديوان رشيد وطواط، طبع سعيد نفيسي، تهران، باراني، 1339، ص 388.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (2693 مشاهده) [ بازگشت ] |