هرجا كه گل است خار هم هست1 ابراهيم قيصري
«ذكر جميل سعدي كه در افواه عوام افتاده است وصيت سخنش كه در زمين منتشر گشته... و رقعةمنشآتش كه چون كاغذ زر ميبرند» به او ميبرازد كه «سخن ملكي است سعدي را مسلّم». قرنهاستخواص محققان و انديشمندان ايران و جهان دربارة ذهن و زبان شيخ اجل ميگويند و مينويسند و بيگمانآيندگان نيز از بوستان و گلستان گلها و ريحانها خواهند چيد و از ترّنم «غزل»هاي شورانگيز عشق آميزش لذّت خواهند برد.
رنگارنگي گلهاي معني و عطر دلاويز انديشههاي سعدي در بوستان و گلستان چنان است كه كمتركسي متوجه خار بوتههاي مزاحم ميشود كه در گوشه و كنار اين گلزار روييده است. در عالم طبيعت هموضعيت چنين است. آن كه براي گلگشت و تماشا به سير باغ و صحرا ميرود، بيشتر محو ديدن سرو و گلو ريحانهاست تا ديوار فرو ريخته يا پرچينهاي خار سر ديوار باغ و برگهاي فرو افتاده در جوي آب.
من بنده سالهاست كه گفتههاي ارجمند سعدي را به درس ميگويد و با دانشجويان مشتاق به بحث ونكتهيابي مينشيند و در ريزهكاريها و ميناگريهاي اين شاعر و نويسندة بزرگ دقيق ميشود و ازدقيقههايي كه ويژة اين گونه شاهكارهاست، بهرهها ميگيرد و لذتها ميبرد، ولي اين دقتها و تأملها،دغدغهها و وسواس خاطر هم در پي دارد.
اين كه سعدي را افصحالمتكلمين ميگويند قولي است كه جملگي برآنند. نثر زيبا و موزون او درگلستان، سبك سهل و ممتنعاش در بوستان با محتواي انديشههاي بلند اخلاقي و عرفاني و لطف و شورشعر دلپذير وي در غزليات، نمونة اعلاي سخن فارسي است و هم چنان كه خود ميگويد: «حد همين استسخنداني و زيبايي را»، اما در ميان هزاران تشبيه و تعبير شاعرانه و گفتههاي عالمانه و عارفانه حضرتشيخ، گاه به برخي ابيات و جملاتي برميخوريم كه در مقايسه با ديگر گفتههاي او فرو دست مينمايد و آندرخشندگي لفظ و معني را كه انتظار داريم، ندارد. بديهي است بايد پذيرفت به جز كلام حق تعالي وسخنان پيامبران و اولياء، هيچ گفتهاي بيعيب و نقص نيست. پس از بابت اين قبيل نارساييها نميتوانبر سعدي خرده گرفت. طرح اين مسئله و نقد و بررسيموضوع مورد اشاره هم از مقام والاي اين شاعرنامدار چيزي نميكاهد. خود شيخ ـ عليهالرحمه ـ نيز از سر تواضع و شكسته نفسي در مقدمة بوستان ميفرمايد:
... بماندست با دامني گوهرم
|
هنوز از خجالت سر اندر برم
|
كه در بحر لوءلوء صدف نيز هست
|
درخت بلند است در باغ و پست
|
قبا گر حرير است و گر پرنيان
|
به ناچار حشوش بود در ميان...
|
با اين مقدمات و به جان خريدن اين ملامت حافظ كه ميگويد: «چو مرد بيهنر افتد نظر به عيب كند»جسارت ميورزد و به چند نكته دربارة برخي نارساييها در آثار شيخ ميپردازد:
چنان گرم در تيه قربت براند
|
كه در سدره جبريل از او باز ماند2
|
اين بيت از ديباچة بوستان است در نعت سيدالمرسلين عليه الصلوة والسلام، آن جا كه به شب معراجآن حضرت اشاره ميكند. «تيه» در لغت به معني بيابان بيآب و علف است كه در آن سرگردان ميشوند. باتوجه به آية 26 از سوره مائده3 تيه را جايگاه و واديي دانستهاند كه بنياسراييل مدت چهل سال در آنسرگردان شدهاند. بنابراين، تركيب «تيه قربت» تركيبي است ناهمگون. زيرا قرب و وصال طبيعتاً بايد درمحيطي سرشار از لطف و صفا صورت گيرد نه در جايي پرت و دور افتاده و خشك كه موجب سرگرداني وحيرت باشد. با اين توضيحات معلوم است كه شيخ در كاربرد واژة «تيه» و اضافه كردن به «قرب» تنها بهمفهوم «سرگرداني و حيرت» توجه داشته و گرنه شأن و منزلت پيامبر گرامي اسلام كه در شب معراجميهمان عزيز بارگاه الهي است و عظمت پيشگاه حق و تجليات جمال و جلال دوست او را به عالم حيرت فروبرده، بالاتر از آن است كه با حيرت و سرگرداني چهل سالة قوم نافرمان بنياسراييل در تيه، مقايسه ياتشبيه شود.
***
كسي ره سوي گنج قارون نبرد
|
وگر برد ره باز بيرون نبرد4
|
اين بيت هم از ديباچة بوستان است و اشعار پس و پيش آن با تعبيرات و تشبيهات گوناگون از اينمعني خبر ميدهد كه راه وصل حق و قرب درگاه دوست آسان نيست. بسيار كسان كه در اين راه دويدند ونرسيدند و اگر كسي رسيد و محرم راز گشت و از اسرار حق آگاه شد، مُهر كردند و زبانش دوختند. سعديهم در بيت بالا همين مفهوم را در نظر داشته است، اما تمثّل به «گنج قارون» و تشبيه معرفت خداوند به آن ـبا سابقهاي كه از گنج قارون در قرآن مجيد و داستانهاي مذهبي داريم ـ تا حدودي ترك ادب شرعي به نظرميآيد. قارون از توانگران بسيار مال و معاصر حضرت موسي(ع) است. چون خيرش به مردم نميرسيد ودلالت و هدايت موسي هم از اين بابت بينتيجه ماند پيامبر بنياسراييل او را نفرين كرد. خداوند، زلزلهايپديد آورد كه قارون، خانه و گنجش در زير زمين مدفون شدند. در تشبيهات و تمثيلات شاعران ـ از جملهخود سعدي ـ گنج قارون نفرين شده است و نماد مثبت ندارد كه بتوان اسرار حق و معرفت پروردگار رابدان تشبيه كرد.
***
دو رسته دُرم در دهان داشت جاي
|
چو ديواري از خشت سيمين به پاي
|
كنونم نگه كن به وقت سخن
|
بيفتاده يك يك چو سور كهن5
|
اين دو بيت از زبان دانشمندي است غريب كه در سرزمين غربت به خاطر فضل و كمالش به مقاموزارت ميرسد. وزير كهن و ديگر حاسدان، خاك تخليط در قدح جاه او ميريزند و به پادشاه خبر ميبرندكه وزير تو، شاهد باز است و به دو تن از غلامان خوب روي تو نظر دارد، اين سعايت در پادشاه ميگيرد.وزير را احضار ميكند و ماجرا با او در ميان ميگذارد. وزير در پاسخ ميگويد:
در اين نكتهاي هست اگر بشنوي
|
كه حكمت روان باد و دولت قوي
|
نبيني كه درويش بيدستگاه
|
به حسرت كند در توانگر نگاه
|
مرا دستگاه جواني برفت
|
به لهو و لعب زندگاني برفت
|
ز ديدار اينان ندارم شكيب
|
كه سرمايهداران حُسنند و زيب6
|
مخلص كلام اين است كه زيبايي اين دو غلام مرا به ياد دوران جواني خود مياندازد و بعد اززيباييهاي جواني بر باد رفتهاش نشان ميدهد و ميگويد:
مرا هم چنين چهره گلپام بود
|
بلورينم از خوبي اندام بود...
|
مرا هم چنين جعد شبرنگ بود
|
قبا در بر از فربهي تنگ بود
|
دو رسته دُرم در دهان داشت جاي
|
چو ديواري از خشت سيمين به پاي7
|
مصراع اول بيت اخير كه در تشبيه دندانها به مرواريد سروده شده، زيباست و در شعر فارسيپيشينهاي ديرينه دارد. از آن جمله رودكي ميگويد:
مرا بسود و فرو ريخت هرچه دندان بود
|
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
|
سپيد سيم زده بود و درّ و مرجان بود
|
ستارة سحري بود و قطره باران بود
|
اما در مصراع دوم بيت مورد نظر به همان رسته دندانها در تشبيهي ديگر به ديواري برآورده از خشتنقرهاي نمايان ميگردد. تشبيه رديفهاي دندان به ديوار و به تبع ساخت و ساز ديوار با خشت دندان ـهرچند سيمين باشد ـ تشبيهي چندان زيبا و متناسب نيست.
***
گر آيد گنهكاري اندر پناه
|
نه شرط است كشتن به اول گناه
|
چو باري بگفتند و نشنيد پند
|
دگر گوش مالش به زندان و بند
|
وگر پند و بندش نيايد به كار
|
درختي خبيث است بيخش برآر
|
چو خشم آيدت بر گناه كسي
|
تأمل كنش در عقوبت بسي
|
كه سهل است لعل بدخشان شكست
|
شكسته نشايد دگر باره بست8
|
در اين قطعة سخن از گناهكاري است كه نه بند و زندان او را از ارتكاب گناه باز ميدارد و نه پندناصحان در او كارگر ميافتد. شاعر اين گناهكار را به درختي خبيث مثال ميزند كه قابل اصلاح نيست وتأكيد ميكند چنين درختي را كه نه ثمر و نه سايه دارد، بايد از بيخ و بن بركند و از باغستان جامعه به دورانداخت. به فاصله يك بيت ـ كه سفارش به تأمل و تأخير در عقوبت گناهكاران است ـ گناهكار را به لعلبدخشان ـ نماد زيبايي و گرانبهايي ـ تشبيه ميكند كه تشبيهي در خور آن گناهكار يا هر گناهكاري ديگر نيست.
***
داستان حضرت ابراهيم (ع) با پيرمرد گبر
در اين داستان حضرت ابراهيم خليل، ميزباني است مهربان كه هيچگاه بيحضور مهمان بر سر خوان نمينشيند. اكنون پيري خسته و فرسوده از رنج سفر را در بيابان يافته و به مهمانسراي خوددعوت فرموده است و مهمانداران مهمانسراي خليل، خوان گسترده الواني ترتيب دادهاند. نتيجهگيريسعدي در اين داستان بسيار عالي است. ولي در اجزاي داستان و صحنهآرايي آن چند نارسايي هست:
الف. جواب قافية «خليل» در بيت زيرين موجب شده است كه صفت «ذليل» در حق مهمان پير آورده شودو اين از مهماننوازي و كرامت ميزباني چون خليل نميزيبد:
رقيبان مهمانسراي خليل
|
به عزت نشاندند پير ذليل
|
و اين ترتيب «به عزّت نشاندن» هم در صحنة ديگر به هم ميخورد.
ب. وقتي حاضران مجلس دست به غذا ميبرند و عليالرّسم «بسمالله» ميگويند، حضرت ابراهيممتوجه ميشود كه پير نه «بسمالله» ميگويد و نه ورد و دعايي ديگر بر زبان ميآورد:
چنين گفتش اي پير ديرينه روز
|
چو پيران نميبينمت صدق و سوز
|
نه شرط است وقتي كه روزي خوري
|
كه نام خداوند روزي بري؟
|
اين گفتار تند و برخورد دل آزار بر سر سفره ـ آن هم از پيامبري كه به مهماننوازي و لطف و مدارامشهور است، بعيد به نظر ميرسد.
ج. پاسخ پير اين است:
بگفتا نگيرم طريقي به دست
|
كه نشنيدم از پير آذرپرست9
|
ناگفته پيداست، شيخ اجل كه از فرهنگ و آداب و رسوم ايرانيان پيش از اسلام و دوران اسلاميبياطلاع نيست؛ دانسته يا ندانسته از اين نكته تغافل فرموده. از قضا زردشتيان قبل از تناول غذا، دعايسفره ميخوانند، پس از آن دست به غذا ميبرند.
د. اما صحنة ناراحت كننده اين جاست:
بدانست پيغمبر نيك فال
|
كه گبراست پيرِ تبه بوده حال
|
به خواري براندش چو بيگانه ديد
|
كه منكر بود پيش پاكان پليد10
|
آوردن صفات «تبه بوده حال»، «بيگانه» و «پليد» با «اكرم الضيّف و لوكان كافراً» هيچ سزاوار نيست؛اگرچه به زعم سعدي، زردشتي كافر باشد. البته، سه بيت آخر داستان كه پيام اصلي سعدي را در بردارد،پردهپوش آمده است:
سروش آمد از كردگار جليل
|
به هيبت، ملامتكنان كاي خليل
|
منش داده صد سال روزي و جان
|
تو را نفرت آمد از او يك زمان
|
گر او ميبَرَد پيش آتش سجود
|
تو واپس چرا ميكشي دستِ جود11
|
***
حكايت عيسي(ع) و عابد و ناپارسا
سعدي در اين حكايت، مرد ناپارسا را چنين معرفي ميكند:
يكي زندگاني تلف كرده بودب
|
ه جهل و ضلالت سرآورده بود
|
دليري سيهنامة سخت دل
|
ز ناپاكي ابليس در وي خجل
|
به سر برده ايّام بيحاصلي
|
نياسوده تا بوده از وي دلي
|
سرش خالي از عقل و پر ز احتشام
|
شكم فربه از لقمههاي حرام
|
چو سال بد از وي خلايق نفور
|
نمايان به هم چون مه نو ز دور12
|
ايراد ما در بيت اخيرست. خلايق، هر ماه نويي را از دور نشان نميدهند، بلكه در پايان ماه مباركرمضان است كه روزهداران استهلال ميكنند و طلوع ماه شوال را مبارك ميدارند و به هم نشان ميدهند. باتوجه به اين معني و صفات منفي كه سعدي در ابيات قبل براي اين مرد ناپارسا برشمرد، تشبيه به ماه نوكه در ادب فارسي سابقه مثبت دارد، با تشبيهات و صفات پيشين كه در حكايت آمده، متناسب نيست.
***
پهلوان گنجشك
سعدي را در سپاهان ياري بوده است جنگاور، شوخ و عيّار كه:
پلنگانش از زور سرپنجه زير
|
فرو برده چنگال در مغز شير
|
دلاور به سر پنجة گاو زور
|
ز هولش به شيران درافتاده شور...
|
نزد تارك جنگجويي به خشت
|
كه خوُد و سرش را نه درهم سرشت
|
و اوصاف و تشبيهاتي از اين دست. ولي ناگهان اين پهلوان را ميبينيم كه در هيأت گنجشكي ظاهرميشود كه به خيلي از ملخ حمله ميكند:
چو گنجشك روز ملخ در نبرد
|
به كشتن چو گنجشك پيشش چه مرد13
|
***
كمربند و دستش تهي بود و پاك
|
كه زر برفشاندي به رويش چو خاك14
|
اين كه «زر» را از نظر صاحبدلان در بيارزشي به «خاك» تشبيه كردن تعبيري است موجه، حرفينيست، ولي بيآن كه فاصله و ميانجي ديگر در صحنة داستان در كار باشد، همان زر خاك مثال را به رويكسي برفشانند، تصوير زر در تشبيه محو ميشود و خاك نمايانتر بر سر و روي سائل مينشيند.بنابراين، جانب معني سالم است ولي طرف تشبيه سقيم مينمايد.
***
شكر خندهاي انگبين ميفروخت
|
كه دلها ز شيرينياش ميبسوخت
|
نباتي ميان بسته چون نيشكر
|
بر او مشتري از مگس بيشتر15
|
فراهم آوردن شكر، انگبين، نبات و نيشكر در صحنة داستان براي وصف زيبايي صاحب جمالخوشخوي و مقدمه قرار دادن اين صُوَر و اسباب به خاطر اين كه عاشقان و دوستدارانش را به «مگس» ـ كهبه اين گونه حلاوت علاقه دارد ـ تشبيه كنند، تشبيهي دلنشين و شيرين نيست. دو نقص تصويري ومعنايي هم دارد:
الف. گرد آمدن مگس بر روي انگبين، شكر و نبات، نه تنها زيبا نيست كه بدمنظر هم هست و رغبتدست زدن و خوردن از چنان عسل و نباتي را در بيننده از بين ميبرد و متنفر ميسازد.
ب. تشبيه مشتريان عاشق به «مگس» هم ـ كه بارها در نزد سعدي تكرار شده ـ دلپذير نمينمايد.
***
نگه كرد رنجيده در من فقيه
|
نگه كردن عاقل اندر سفيه16
|
اين بيت از داستان معروف «قحط سالي دمشق» است در بوستان كه سعدي با دوست صاحب مكنتقوي حال و خداوند زر و مال خود به گفت وگو ميپردازد. در نشانيهايي كه گويندة داستان از اين دوستميدهد، هيچ جا به دانش و فقاهت آن مرد دولتمند اشاره ندارد. ظاهراً آوردن صفت «فقيه» ـ هرچند لغويباشد ـ با صفات قبلي كه ياد شده، متناسب نيست و فقط ضرورت قافيه، شاعر را به ذكر اين صفت واداركرده است.
***
جوانا ره طاعت امروز گير
|
كه فردا جواني نيايد ز پير
|
فراغ دلت هست و نيروي تن
|
چو ميدان فراخ است گويي بزن
|
من اين روز را قدر نشناختم
|
بدانستم اكنون كه درباختم
|
چو كوشش كند پير خر زير بار
|
تو ميرو كه بر بادپايي سوار17
|
نكتة انتقادي در بيت چهارم است. با توجه به سه بيت پيشتر، بيت چهارم اين معني را در تقدير دارد كهپير گناهكارِ روزگار جواني از كف دادة طاعت نكرده، همچون خري پير است كه زير بار گناهان از حركت بازايستاده است. جوان كه اكنون بر اسب تيز تك جواني سوار است بايد در ميدان عبادت و طاعت پروردگاربتازد. يعني نيروي جواني را صرف عبادت خداوند بنمايد تا در ضعف پيري، حسرت دوران جواني رانخورد و نگويد:
من اين روز را قدر نشناختم
|
بدانستم اكنون كه درباختم
|
ناگفته معلوم است كه تشبيه «پير گناهكار» به «خر پير» تشبيهي است ناخوشايند.
***
... شنيدم كه نشنيد و خونش بريخت
|
ز فرمان داور كه داند گريخت18
|
بيت از حكايت نيكمردي است كه اكرام حجاج يوسف نكرد و آن ظالم دستور داد خونش را بريزند.خيرخواهان به شفاعت برميخيزند و از آن ميان:
پسر گفتش: اي نامور شهريار
|
يكي دست از اين مرد صوفي بدار
|
كه خلقي بدو روي دارند و پشت
|
نه راي است خلقي به يكبار كشت
|
بزرگي و عفو و كرم پيشه كن
|
ز خردان اطفالش انديشه كن
|
شنيدم كه نشنيد و خونش بريخت
|
ز فرمان داور كه داند گريخت19
|
بدين ترتيب، سعدي قتل آن نيكمرد بيگناه را كه گناهش احترام نكردن به حجّاج ستمگر بود، اجرايفرمان خداوند به دست حجاج ميداند و تأكيد ميورزد كه چاره و گريزي جز اين نبوده است. نتيجهگيريداستان اين معني را ابلاغ ميكند كه اگر حجاج شفاعت و پايمردي نيكخواهان را ميپذيرفت و از سر خون آنكس ميگذشت، گويي از فرمان داور سرپيچي كرده است. زيرا بر قلم تقدير چنين رفته كه اين شخص بايدبه دست حجاجبن يوسف كشته شود. بنابراين در حكم ازلي مشخص بود كه هم آن نيكمرد بايد بابياعتنايي و اكرام نكردن حجاج خشم آن ستمگر را برانگيزد تا اسباب قتل خويش را فراهم سازد و همحجاج بايد مجري فرمان داور براي كشتن آن مرد باشد و اين نتيجهگيري درست نيست.
***
«عبدالقادر گيلاني را ـرحمةالله عليه ـ ديدند در حرم كعبه روي بر حصبا نهاده، همي گفت: «اي خداوند!ببخشاي وگر هر آينه مستوجب عقوبتم، در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روي نيكان شرمسارنشوم».20 چون عبارت «وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قياتم نابينا برانگيز» ممكن است اين آيةشريفه را: «وَ من كانَ في هذهِ اَعمي فَهُوَ فيالاخرةِ اعمي وَ اضلَّ سبيلاً»21 به ياد آورد كه در حق گناهكارانواقعي است، چه خوب بود سعدي مضموني ديگر را از زبان عبدالقادر گيلاني ـ كه از پارسايان و عارفانبزرگ است ـ ميآورد.
***
«توانگر زادهاي را ديدم بر سر گور پدر نشسته و با درويش بچهاي مناظره در پيوسته كه صندوق تربت ما سنگين است و كتابة رنگين و فرش رخّام انداخته و خشت پيروزه در او به كار برده. به گور پدرتچه مانَد: خشتي دو فراهم آورده و مشتي دو خاك بر آن پاشيده. درويش پسر اين بشنيد و گفت: تا پدرتزير آن سنگهاي گران بر خود بجنبيده باشد، پدر من به بهشت رسيده باشد».
صحنة مناظره بسيار جالب ترتيب داده شده و حرفهاي هر دو طرف مطابق با روحيه و شخصيتطبقاتي طرفين است. به ويژه پاسخ درويش بچه كه طنز شيرين و مؤدبانه در آن نهفته است، ولي بيتي كهسعدي براي چاشني مطلب به دنبال ميآورد، لطف سخن پسر درويش را به كلي از ميان ميبرد، آن جا كه اززبان وي ميگويد:
خر كه كمتر نهند بر وي بار
|
بيشك آسودهتر كند رفتار22
|
اين بيت غير مستقيم، تمثيل گونهاي است دربارة پدر متوفاي درويش بچه كه گوري ساده دارد و بارسنگ سنگين و لوح كتيبة رنگين و خشت پيروزه چون گور توانگر بر دل و دوش او نيست؛ سبك بار استو آسوده رفتار. همان بهتر كه اركان و اجزاي تشبيه و تشابه را بيشتر از اين نشكافيم و نبش قبر معنينكنيم و سربسته بگذاريم و بگذريم.
***
مثال اسب الاغند مردم سفرينه چشم بسته و سرگشته همچو گاوعصار23 اين دهمين بيت از قصيدة معروف سعدي است در ستايش شمسالدين محمد جويني صاحبديوان بامطلع:
به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار
|
كه برّ و بحر فراخ است و آدمي بسيار
|
كه نه بيت مطلع در عرف قصيدهسرايي مناسب حال و اقتضاي مقام است و نه بيت دوم اين قصيده كهميگويد:
هميشه بر سگ شهري جفا و سنگ آمداز آن كه چون سگ صيدي نميرود بهشكار در بيت مورد نقد مردم اهل سير و سفر در سرعت نقل و انتقال به «اسب الاغ» تشبيه شدهاند و آدمهاييكجانشين و تنبل به گاو عصاري. تشبيه انسان و مثل زدن كار و كردار او به خر و گاو و اسب الاغ ـ هرچنددر مثل مناقشه نباشد ـ باز هم دلپسند نيست. تازه اگر مخاطبان و خوانندگان قصيده معني «اسب الاغ»24را ندانند، بيت به حيث فصاحت و بلاغت هم رسا نخواهد بود.
***
وقت آن است كه داماد گل از حجلة غيب
|
به در آيد كه درختان همه كردند نثار25
|
اين بيت هم از قصيده معروف ديگري است به مطلع:
بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار
|
خوش بود دامان صحرا و تماشاي بهار
|
تشبيه گل به «داماد» در شعر فارسي غرابت دارد. گل نماد معشوق است كه ميتواند «عروس» باشد نه«داماد». تركيباتي چون عروس باغ، عروس بهار، عروس چمن، عروس مرغزار، عروس نباتي و تعبيراتي ازاين قبيل در تشبيهات شاعران بسيار آمده كه همه كنايه از «گل» است:
سحاب تا نشود پردهدار شام فلك
|
عروس باغ نيارد ز پرده بيرون سر
|
(سيد حسن غزنوي، ديوان، ص 79)
نگاران بهشتي را نقاب از چهره بگشايد
|
عروسان بهاري را حجاب از روي بردارد
|
(عمعق بخارايي، ديوان، ص 137)
نوروز پيش از آن كه سراپرده زد به دربا لعبتان باغ و عروسان نوبهار
(منوچهري دامغاني، ديوان، ص 29)
آسمان فرش زمرّد به زمين باز كشيد
|
تا برآيند عروسان نباتي ز خيام
|
(خواجوي كرماني، ديوان، ص 26673
و حافظ «غنچه» را هم «عروس» كرده است:
عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد
|
بعينه دل و دين ميبرد به وجه حسن
|
در اين قصيدة بهاريه، طبع خاطر سعدي، ميوههاي گونهگون و گلهاي رنگارنگ و بويا، بوي تمامفصلها را در باغ بهاري شاعرانه خود يك جا به بار آورده است: در يك طرف نسرين، قرنفل، لاله، سمن،بيدمشك، گل سرخ و نرگس ]كه به يك جا نشكفند به هم[، خيري، ختمي، نيلوفر، بستانافروز و ارغوانروييده و سوي ديگر خوشة زرّين عنب، بندهاي آويزان رطب، سيب دو رنگ، آمرود، به، انجير، نارنج، بادامو ترنج27 ـ كه هر كدام مخصوص فصلي است ـ به ثمر نشستهاند. جمع آمدن اين همه گل و ميوه دربهارطبيعت ممكن نيست جز اين كه از ابداعات و اختيارات شاعري باشد كه «يجوز للشاعر ما لا يجوز لغيره».
***
تو داني كه چون ديو جست از قفس
|
نيايد به «لاحول» كس باز كس28
|
«لاحول و لا قوة الّا بالله» گفتن براي فراري دادن ديو و حذر از مهالك و مخاوف است نه براي بازگرداندنديو جسته از قفس و دوباره در قفس كردن او. خود شيخ در همين متن، جاي ديگر فرمايد:
ز «لاحول»م آن ديو هيكل بجست
|
پري پيكر اندر من آويخت سخت29
|
***
درِ دو لختي چشمان شوخ دلبندت
|
چه كردهام كه به رويم نميگشايي باز؟30
|
با آن همه تشبيهات و تصويرهاي زيبا و لطيفي كه در غزل فارسي ـ و از جمله غزلهاي دلكش سعدي ـداريم تشبيه پلكهاي نازك و ظريف چشمان شوخ دلبند معشوق به دو لنگه در زمخت خانه، خوشنمينمايد.
ساربانآهسته ران، كآرام جان در محملاستچار پايان بار بربستند و ما را بر دلاست31 از غزل سراي عاشق پيشه و شاعري خوش قريحه چون سعدي انتظار نميرود كه بار غم عشق وغصّه هجران معشوق كارواني را با محمولهاي چون جو و گندم كه بر چارپايان بار كنند، مقايسه كنند. اينبيلطفي مضمون وقتي آشكارتر ميشود كه آن را با بيتي تقريباً مشابه از اين شاعر بسنجيم، آن جا كه درغزلي فراقي ميفرمايد:
اي ساربان آهسته رو، كآرام جانم ميرود
|
و آن دل كه با خود داشتم با دلستانمميرود
|
***
عشق سياه!
ملامت از دل سعدي فرو نشويد عشق سياهي از حبشي چون رود كه خود رنگاستعشق از دل سعدي به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوي32 شيخ اجل در اين دو بيت ميخواهد بگويد عشق در وجود من ذاتي است و با هيچ ملامت و شماتتي ازبين نميرود. اگر بشود ـ فيالمثل ـ رنگ سياه را كه جزو ذات و طبيعت حبشي و هندي است از ميان برد ـ كهنميشود ـ با عشق هم چنين توان كرد. در اصل معني حرفي نيست، بلكه ايراد ما بر سر نوع تشبيه وتمثيلي است كه براي ابلاغ اين معني انتخاب شده. عشق را كه آن همه زيبايي ميآفريند و به جمال و زيبايينظر خاص دارد، در چهرة سياه حبشي و هندو فرا نمودن؛ از جلال و جلوه انداختن عشق است.
***
رو به عشق؛
ز درد رو به عشقت چو شير مينالم
|
اگر چه همچو سگم هرزه لاي ميداند33
|
تشبيه «عشق» به «روباه» كه نماد داستان و حيلهگري است و عاشق به سگ هرزه لاي، دون شأن عشقو مقام عاشق به نظر ميرسد. جايي كه حافظ عشق را «كيمياكار»34 ميگويد، حيف است كه سعدي بر اندامزيبا و برازندة عشق، پوستين روباه بپوشاند!
***
لجم عشق يا وحل عشق
حكيم بين كه برآورد سر به شيدايي
|
حكيم را كه دل از دست رفت، شيدايي است
|
وليك عذر توان گفت پاي سعدي رادراينلجمچو فرو شد نه اولين پايياست35 منظور سعدي اين است كه تنها من نيستم كه پايم به عشق كشيده شده، اما اين منظور را به شيوهايبس نازل بيان كرده است؛ تشبيه عشق به گودال لجن! خود واژه لجم (= لجن) يا به ضبط ديگر «وحل» هم كهكلمهاي دور از ذهن است، از ارزش بيت به طريقي ديگر كاسته.
***
شيخ ـ عليه الرحمه ـ در برخي از غزليات خود واژگاني ميآورد كه براي ذهن درس خوانندگان هم درنگاه اول غريبه مينمايد و ديرياب. مانند لغات مأمول از مادة اَمَل و درمعني معشوق مورد آرزو، مشاهدهيعني شاهد بازي، عديم به مفهوم محتاج و نيازمند، ورزيدن در معني كاشتن:
شب دراز دو چشمم بر آستان اميد
|
كه بامداد در حجره ميزند مأمول
|
بستان بي مشاهده ديدن مجاهده است
|
ور صد درخت گل بنشاني به جاي يار
|
عديم را كه تمناي بوستان باشد
|
ضرورت است تحمل ز بوستانبانش
|
هر كه ميورزد درختي در سرا بستانمعني
|
بيخشاندردلنشاند،تخمش اندر جانبكارد36
|
***
«بيهنران، هنرمندان را نتوانند كه ببينند، هم چنان كه سگان بازاري سگ صيد را. مشغله برآرند وپيش آمدن نيارند. يعني سفله چون به هنر با كسي برنيايد به خبثش در پوستين افتد».37
تشبيه بيهنر به سگ بازاري شايد وجهي داشته باشد، ولي هنرمند را به سگ شكاري ـ كه از او كاري وهنري بر ميآيد ـ تشبيه كردن جفاست در حق هنرمند و روا نباشد. وفاداري سگ ضربالمثل است، اما اگربر پاية اين شناخت كسي را در وفاداري به سگ مثل زنند آيا توهين به آن شخص وفادار نيست؟
***
نبشته است بر گور بهرام گور
|
كه دست كرم به ز بازوي زور38
|
داستان مرگ بهرام گور، پادشاه معروف ساساني و ناپديد شدن او در چاهي بياباني يا مرداب،مشهورتر از آن است كه در اين جا حاجت به ذكر ماجرا باشد.39 بنابراين بهرام را گوري نبوده است كه برروي سنگ آن، اين مطلب سعدي يا مطلب ديگر نوشته باشند. حافظ در اين معني چه خوش گفته است:
كمند صيد بهرامي بيفكن جام مي بردار
|
كهمنپيمودم اين صحرا نه بهرام است و نهگورش
|
پينوشت:
1. عنوان مقاله، اقتباسي است از اين عبارت سعدي كه ميگويد: «هرجا گل است خار است و با هر خمريخمار و بر سر گنج مار و آن جا كه درّ شاهسوار است نهنگ مردمخوار».
2. بوستان سعدي، به تصحيح و توضيح دكتر غلامحسين يوسفي (چاپ دوم) انتشارات خوارزمي، 36.
3. قال فانّها محرّمة عليهم اربعين سنةً يتهيونَ في الارض فَلا تأسَ عَلي القومِ الفاسقين.
4. بوستان، ص 35.
5. همان، ص 50.
6. همان.
7. همان.
8. همان، ص 46ـ45.
9. همان، ص 81ـ80.
10. همان.
11. همان.
12. همان، ص 117.
13. همان، ص 137.
14. همان، ص 126.
15. همان، ص 183.
16. همان، ص 158.
17. همان، ص 184.
18. همان، ص 63.
19. همان.
20. گلستان، به تصحيح محمدعلي فروغي، چاپ اقبال، ص 54.
21. قرآن كريم، سوره الاسراء، آيه 72.
22. گلستان، ص 173.
23. قصايد سعدي، به تصحيح محمدعلي فروغي، چاپ اقبال، ص 23.
24. الاغ، در اصل به معناي قطاري از اسبان ،گروهي از اسبان براي كرايه و به كار گرفتن و در دورة نخستبيشتر به معناي گروهي و خيلي از اسبان بوده است تا يك اسب، اما اين مفهوم خيلي زود منسوخ و متروكو سپس به معناي اسب، اسبي براي حمل بار و سواري و به ويژه كرايهاي و اسب چاپار و پيك، اسكدار بهكار رفت. كاشغري الاغ را چنين تعريف ميكند: «اسبي كه اسكدار (پيك = بريدالمسرع) به فرمان اميرميگيرد و سوار ميشود تا اسب تازه نفس ديگري بيابد». (جامع التواريخ رشيدالدين فضل الله همداني، بهتصحيح و تحشيه محمد روشن ـ مصطفي موسوي، يادداشتهاي جلد سوم، 2304).
25. قصايد سعدي، ص 23.
26. فرهنگ شعري تأليف دكتر رحيم عفيفي.
27.
باد گيسوي درختان چمن شانه كند
|
بوي نسرين و قرنفل بدمد در اقطار
|
خيري و خطمي و نيلوفر و بستان افروز
|
نقشهايي كه در او خيره بماند ابصار
|
باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد
|
در دكّان به چه رونق بگشايد عطار؟
|
ارغوان ريخته بر دكّة خضراي چمن
|
هم چنان است كه بر تختة ديبا دينار
|
اين هنوز اول آواز جهان افروز است
|
باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار
|
شاخها دختر دوشيزة باغند هنوز
|
باش تا حامله گردند به انواع ثمار
|
عقل حيران شود از خوشة زرين عنب
|
فهم عاجز شود از حقّة ياقوت انار
|
بندهاي رطب از نخل فرو آويزند
|
نخلبندان قضا و قدر شيرين كار
|
سيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي
|
هم بر آن گونه كه گلگونه كند روي نگار
|
شكل امرود تو گويي كه ز شيريني و لطف
|
كوزهاي چند نبات است معلّق بر بار
|
هيچ در به نتوان گفت چو گفتي كه به است
|
به از اين فضل و كمالش نتوان كرد اظهار
|
حشو انجير چو حلواگر استاد كه او
|
حبّ خشخاش كند در عسل شهد به كار
|
آب در پاي و به و بادام روان
|
همچو در زير درختان بهشتي انهار
|
گو نظر باز كن و خلقت نارنج ببين
|
اي كه باور نكني في الشجر الاخضر نار...
|
28. بوستان به تصحيح و توضيح دكتر غلامحسين يوسفي، چاپ اول (انجمن استادان زبان و ادبياتفارسي)، ص 148.
29. همان.
30. غزليات سعدي، به تصحيح محمدعلي فروغي، چاپ اقبال، ص 239.
31. همان، ص 62.
32. همان، ص 60 و 519.
33. همان.
34. حافظ ميگويد:
خرد هر چند نقد كاينات استچه سنجد پيش عشق كيمياكار
به نقل از ديوان حافظ قدسي.
35. كليات سعدي به تصحيح محمدعلي فروغي، ص 89.
36. همان، ص 274 و 229 و 124.
37. گلستان، تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي، ص 178.
38. همان.
39. «... روزي به صيد بيرون شد و اسب از پي گوري همي تاخت تا بر راه به چاهي آمد با زمين هموار چنانكه چاه بيابانيان نه او ديدند و نه اسب. چون اسب بر سر چاه رسيد اسب را پاي به چاه فرو شد و بهرام ازاسب جدا شد و به چاه اندر افتاد و كس بدان چاه فرو نتوانست شدن از بزرگي و بهرام آن جا بمرد و مادرشرا خبر بردند و بر سر چاه آمد و آن جا بنشست با خروارها خواسته كه او را از چاه بركشند و در گور كنند.چهل روز بر سر چاه نشسته بود تا هر چه در چاه آب بود بر كشيدند و بهرام را نيافتند...». (تاريخ بلعمي،به تصحيح ملكالشعراء بهار، چاپ زوار، ج 2، ص 950).
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (2842 مشاهده) [ بازگشت ] |