حكايت تناقض گوييهاي سعدي اصغر دادبه
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
|
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي
|
(سعدي)
درآمد
سعدي يكي از ستونهاي بناي رفيع زبان و ادب پارسي و با نگاهي يكي از دو ستون اين بناي شكوهمند است. ستون ديگر اين بنا فردوسي است؛ حكيم فرزانة توس كه از نظم كاخي بلندبرافراشت؛ كاخي كه به راستي از باد و باران نيابد گزند... و آن گاه كه فارس پرچمدار فرهنگ گرانسنگايران زمين (پس از حملة مغول) شد و زبان و ادب پارسي به زادگاه اصلي خود بازگشت، فردوسيي ديگرميبايست تا به بازسازي كاخ شكوهمند زبان و ادب پارسي بپردازد؛ معماري چيرهدست و توانا و سعديشيراز بدين مهم اهتمام ورزيد و آن سان به بازسازي اين كاخ رفيع پرداخت كه تا روزگار ما سر به آسمانميسايد و هم چنان ماية بقاي ما و سبب سرفرازي ماست و دريغا كه دانسته و نادانسته خود در كار ويرانسازي اين بناي شكوهمند ميكوشيم! كه كار ما در بسياري از موارد بر سر شاخ نشستن و بُن بريدناست... و من در مقام معلمي كوچك، اما دلباختة فرهنگ و ادب سرزمينم، ايران، گرچه هيچگاه از سعدي وگلهاي رنگارنگ پروريدة او در گلستان و بوستان و قصايد و غزليات جدا نبودهام و عمري است تا در كارآموختن و آموزاندن ادب و فرهنگ ايرانم، چندي است تا به گونهاي ديگر در آثار سعدي مينگرم و درسخنان او به تأمل ميپردازم و گلهاي رنگرنگ گلستانش را با چشمي ديگري ميبينم. بوهاي خوشبوستانش را با شامّهاي ديگر ميبويم و شور و شيدايي نهفته در غزلهايش را با همة وجود حس ميكنم وبرآنم كه اين «حس كردن» و آن «بوييدن» و آن «ديدن» به «من بودنِ من» و به «ايراني بودن من»، معناييژرف ميبخشد كه هويّت من، ايرانيّت من و در يك كلام شخصيت من در اين جهان پرآشوب در فرهنگ منخلاصه ميشود و فرهنگ من در آثار بزرگان ادب، به ويژه در آثار فردوسي و سعدي، در برافرازندة كاخبلند فرهنگ ايران زمين و دو نگاهبان فرهنگ و معنويت ما در دو زمان حسّاس سرنوشت ساز در تاريخ ماو اين خود حكايتي است كه بايد جداگانه بدان پرداخت... در گيرودار نگاهي ديگر به آثار سعدي، بار ديگر وبا نگاهي ديگر، در نقدهايي تأمل كردم كه پژوهندگان، از آثار سعدي به عمل آوردهاند و كوشيدم تا ژرف، دراين نقدها بنگرم و به نقد اين نقدها بپردازم و بر آن شدم تا هريك از اين نقدها را موضوع يكي ازسخنرانيهاي خود در باب سعدي قرار دهم. چنين كردم و «زن در نگاه سعدي» را موضوع سخنراني خوددر يادروز سعدي (اول ارديبهشت ماه جلالي، سال 1380) قرار دادم. «تناقص گوييهاي سعدي» موضوعسخنراني من در يادروز سعدي (اول ارديبهشت سال 1381) است كه ميكوشم تا در اين مقاله آن را ازصورت «گفتار» به «نوشتار» درآورم. براي تحقّق اين منظور، مقاله را به سه بخش تقسيم ميكنم:
بخش اول: تناقض و تناقضنمايي
بخش دوم: سعدي، تناقض و تناقضنمايي
بخش سوم: نقد نقد (نقادي خردهگيريها)
1. تناقض و تناقضنمايي:
تناقض در لغت به معني ضد يكديگر شدن يا ضد يكديگر بودن است. تناقض و تناقض نمايي، دو اصطلاح است در دو منطق: تناقض، اصطلاحي است در منطق نظري، يعني منطق متعلق به عقلو علم و تناقض نمايي، اصطلاحي است در منطق شعر:
1ـ1. تناقض:
در منطق نظري از گونهاي اختلاف بين دو قضيه به تناقض تعبير ميشود و آن چنان است كه اولاً، دو قضيه در كيف (= ايجاب و سلب/ اثبات و نفي) و چنان چه قضايا محصوره باشند در كم (=جزيي و كلي بودن) و كيف اختلاف داشته باشند؛ ثانياً، بر طبق نظر اكثر علماي منطق در هشت مورد نيزوحدت داشته باشند: در موضوع، در محمول، در مكان، در شرط، در اضافه، در جزئيت و كليّت، در قوّه و فعل،در زمان.1 به دو قضيه كه بين آنها تناقض تحقق يابد متناقض يا متناقضان اطلاق ميگردد و از دو قضيةمتناقض، به ناگزير، يكي صادق و ديگري كاذب است. در تعريف تناقض، معمولاً بدين معنا اشاره ميشود،چنان كه خواجه نصير ميگويد:
«تناقض، اختلاف دو قضيه باشد در كيفيت، امّا بر وجهي كه لذاته اقتضاء آن كند كه يكي از آن دو قضيهبعينه يا لابعينه صادق بوَد و ديگري كاذب».2
فيالمثل وقتي ميگوييم:
ـ سعدي، شاعري غزلسرا است
ـ سعدي، شاعري غزلسرا نيست
با دو قضية شخصيه يا شخصي سر و كار داريم كه به ظاهر، شرايط تناقض كه همانا وحدت موضوعو محمول است، در آنها تحقق يافته است. اختلاف دو قضيه در كيف هم آشكار است، امّا اگر نيك بنگريم ايندو قضيه «متناقض نما» است، نه «متناقض»، چرا كه حداقل ميتوان بر اساس ابهام معناي «غزل» كه قابلتفسير به غزل عاشقانه، غزل عارفانه و غزل رندانه است، نتيجه گرفت كه حداقل وحدت «شرط»، يا وحدت«جزء و كل» در دو قضية مذكور لحاظ نشده است، يا تكليف يكي از اين وحدتها روشن نيست، چنان كهميتوان گفت:
ـ سعدي، غزلسرا است (سراينده غزل عاشقانه است)
ـ سعدي، غزلسرا نيست (سراينده غزل عارفانه يا رندانه نيست)
و بدين ترتيب، به رغم متناقض نمايي، دو قضية مذكور، متناقض به شمار نميآيند و هر دو صادقند.ميتوان با افزايش قيد «عاشقانه» به غزل دو قضية متناقض نما را به دو قضية متناقض بدل كرد:
ـ سعدي، سراينده غزل عاشقانه است= صادق
ـ سعدي، سراينده غزل عاشقانه نيست = كاذب
در دو قضية زير نيز تأمّل كنيم:
ـ هر شاعري ستارهشناس است
ـ بعضي از شاعران ستارهشناس نيستند
اين دو قضيه چون محصورهاند در كم (هر/ بعض) و كيف (است / نيستند) اختلاف دارند. وحدتموضوع (= شاعر) و محمول (= ستارهشناس) در اين قضايا با اختلاف آن دو در كم و كيف، ظاهراً تناقض آندو را اعلام ميدارد، اما تأمّل بيشتر تأمّل كننده را به «متناقضنمايي» اين دو قضيه نيز رهنمون ميشود؛چرا كه ميتوان گفت ـ حداقل ـ وحدت «قوّه و فعل» در آن دو لحاظ نشده است. بدين معنا كه ميتوان دوقضيه را به صورت زير طرح كرد:
ـ هر شاعري ستارهشناس است (بالقوّه)
ـ بعضي از شاعران ستارهشناس نيستند (بالفعل)
و در نتيجه هر دو قضيه، صادق خواهد بود. ميتوان با اتّصاف هر دو قضيه به صفت «بالفعل»،«تناقضنمايي» را به «تناقض» بدل ساخت:
ـ هر شاعري ستارهشناس است (بالفعل) = كاذب
ـ بعضي از شاعران ستارهشناس نيستند (بالفعل) = صادق
چنين است حكايت دو قضية متناقض نماي:
ـ هوا گرم است (در تابستان)
ـ هوا گرم نيست (در زمستان)
كه چون وحدت زمان ندارند، متناقض به شمار نميآيند و با داشتن وحدت زمان متناقض محسوبميشوند:
ـ هوا گرم است (در تابستان)= صادق
ـ هوا گرم نيست (در تابستان) = كاذب
هدف ما از اين همه تأكيد و تكرار بيان اين معناست كه تناقض، معيار دارد و هر دو قضيه را به آسانينميتوان متناقض خواند و هر گوينده، آن هم گويندهاي چون سعدي را، به آساني نميتوان به تناقض گوييمتهم كرد!
تناقض/ نقيض:
تناقض، چنان كه گفتيم، بيانگر گونهاي تقابل بين دو قضيه (= گزاره = جمله) است، اما نقيض معنايي گستردهتر دارد و واژه و جمله (= قضيه) و به تعبير اهل منطق لفظ مفرد (واژه= كلمه)تركيبهاي اضافي و وصفي كه در حكم مفرد است و لفظ مركب (= قضيه = گزاره) را در بر ميگيرد. در حوزةلفظ مركب، يعني در حوزة قضايا، حكايت نقيض همان حكايت تناقض است، چنان كه نقيض قضية «سعدي،شاعر است»، قضية «سعدي، شاعر نيست» خواهد بود... امّا در حوزة لفظ مفرد يعني در حوزة واژهها، بهتعبير اهل منطق، نقيض هر واژه يا نقيض هر كلمه، رفع آن است. واژه يا كلمه را «اصل» و رفع آن را«نقيض» مينامند. از منظر زباني اگر پيش از يك واژه، حرف نفي (= نه، نا، غير/ در عربي: لا) قرار دهيمنقيض آن واژه به دست ميآيد، فيالمثل نقيض «انسان»، «غير انسان (لاانسان)» است و نقيض «مرد»،«نامرد» و نقيض «خوب»، «نه خوب» (= بد). ميتوان به جاي واژههايي كه با حروف نفي ساخته ميشوند،واژههايي قرار داد كه نه در هيأت ظاهري بل در معنا نقيض يك واژه به شمار ميآيند چنان كه به جاي «نهخوب» واژة «بد» قرار ميگيرد و نقيض «خوب» محسوب ميشود. چنين است حكايت «شب» (به جاي «غيرروز») در برابر «روز»؛ «سياهي» (به جاي «غيرسپيدي») در برابر «سپيدي» و «زشتي» (به جاي «نازيبايي»)در برابر «زيبايي»...3
خواهيم ديد كه حكايت نقيض در حوزة واژهها همان داستان صنعت بديعي طباق يا تضاد است كه همخود لطفي خاص دارد، هم بدانگاه كه با تناقض، يعني نقيض در حوزة گزارهها، بياميزد بر لطف و دلپذيريآن ميافزايد.
1ـ2. تناقض نمايي (= خلاف آمد):
بحث تناقض نمايي، كه ميتوان به تقليد از نظامي و حافظ نام «خلاف آمد عادت» يا به تخفيف نام «خلاف آمد» بر آن نهاد، از مباحث مهم بلاغي ـ بديعي است كه نظريهپردازان بلاغت، درروزگاران گذشته از پرداختن بدان و لاجرم در نامگذاري آن غفلت ورزيدهاند و پژوهندگان دانش بلاغت درروزگار ما بدان و به بسياري ديگر از صنايع مورد غفلت واقع شده پرداختهاند و در كار نامگذاري آن نيزكوشيدهاند. اگر از نامگذاريهاي گوناگون اين صنعت صرفنظر كنيم، بيشتر محققان به تقليد از فرنگيان وبا توجه به شعر انگليسي از صنعت پارادوكس (Paradox) سخن گفتهاند و غالباً معادل «تناقضنمايي» يا«متناقض نمايي» را پذيرفتهاند. من ترجيح ميدهم «خلاف آمد» را از شعر نظامي و حافظ وام كنم و به جايپارادوكس و تناقض نمايي، يا متناقض نمايي به كار برم؛ چرا كه بر آنم جملة خلاف آمدها متناقضنماهستند. خلاف آمد يا خلاف آمدِ عادت، امري است به واقع، يا به ظاهر خلاف طبيعت و خلاف جريان طبيعيو عادي امور؛ چرا كه امر عادي، امري است طبيعي كه همگان بدان خو گرفتهاند و امر غير عادي، امري استغير طبيعي يا خلاف آمد عادت و متناقض نما يا خلاف آمد امري است به ظاهر متناقض كه چون نيك بنگريمبه باطن، نه خلاف عادت است، نه متناقض. خلاف آمد يا متناقض نما نيز چونان امر متناقض به دو حوزهتلعق دارد: حوزة لفظ مفرد؛ حوزة لفظ مركب (=گزاره):
الف. حوزة لفظ مفرد:
در حوزة لفظ مفرد، تركيبهاي اضافي و وصفي بار متناقضنمايي را به دوش ميكشند. بدين ترتيب كه اگر صفتي غيرعادي و غير متعارف به موصوفي نسبت داده شود، خلاف آمد يا متناقضنما،در حوزة لفظ مفرد تحقق مييابد، مثل انتساب صفت «خشك» و «تر» به آب و آتش و پديد آمدن تركيب «آبخشك» و «آتشتر» در بيتي از نظامي:
باده در جام آبگينة گهر
|
راست چون آب خشك و آتش تر4
|
يا مثل تركيب «وجود حاضر غايب» در بيت سعدي:
هرگز وجود حاضر غايب شنيدهاي
|
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است5
|
پيداست كه «آب خشك» و «آتشتر» و «وجود حاضر غايب» به ظاهر متناقضاند، اما به باطن و در معناتناقضي در كار نيست، چنان كه در جمع بودن (= وجود حاضر) و جاي ديگر بودن دل (= وجود غايب) امرياست عادي و طبيعي كه براي هركس قابل تجربه است و تشبيه جام به آب خشك و تشبيه باده به آتشترنيز امري البته خيالي، امّا عادي.
ب. درحوزه لفظ مركب:
مراد از لفظ مركب، جمله است كه در اصطلاح اهل منطق از آن به قضيه يا گزاره تعبير ميشود. در اين حوزه، گزارههايي خاص، متناقض نما محسوب ميشوند. گزارههاي متناقض نما،گزارههايي هستند كه:
1. معناي ظاهري آنها، از منظر منطق عقل نادرست و با معيار خرد ناسازگار مينمايد و متناقض بهنظر ميرسد.
2. معناي باطني آنها، كه از طريق تأويل به دست ميآيد، متناقض به نظر نميرسد، از منظر عقلنادرست نيست و با معيار خرد سازگار است.6
با تحليل دو نمونه موضوع را روشن ميكنيم؛ يك نمونه از حافظ و يك نمونه از سعدي:
نمونة «1»
روزگاري است كه سوداي بتان دين مناست
|
غم اين كار نشاط دل غمگين من است7
|
گزارة «غم ]موجب[ نشاط دل غمگين است»، گزارهاي است متناقض نما، از آن رو كه با معيارهاي منطقو خرد سازگار نيست و با اصل سنخيّت در تضّاد است؛ چرا كه بر طبق اصل سنخيّت، علت و معلول بايد ازيك سنخ و از يك جنس باشند:
غم ß غم
نشاط ß نشاط
بنابراين پديد آمدن «نشاط» از «غم» امري است متناقض با عقل، امّا وقتي دست به تأويل ميزنيم واعلام ميكنيم «غم» و نيز «نشاط» مورد بحث در بيت، غم و نشاط ظاهري نيست؛ بلكه غم برآمده از عشقاست و نشاط به بار آمده از اين غم هم نشاط عاشقانه است، تناقضي در كار نخواهد بود كه:
گر ديگران به عيش و طرب خُرّمند و شاد
|
ما را غم نگار بود ماية سرور8
|
به بيان ديگر اين «غم» و اين «نشاط» دو حالت از حالات متناسب رواني است در آن كه عاشق است و ازعشق و آن چه به عشق مربوط است از جمله غم، شادمان ميشود و تناقضي هم در كار نيست كه دنيايعاشق و تجربههاي عاشقانه حكايتي ديگر دارد. اگر مسئله را صرفاً عرفاني ببينيم و از بيت تفسيريعرفاني به دست دهيم، حلّ تناقض بسي آسانتر است؛ چرا كه در نگاه اهل عرفان، و به ويژه در نظر اهلقبض، غم ـ غم عشق ـ سبب تصفية باطن و تزكية دل ميشود و زوايد وجودي عاشق را از ميان ميبرد وزمينة وصول و وصال را فراهم ميآورد و بدين سان غم، ماية سرور و سبب نشاط ميگردد.
نمونة «2»
زان سوي بحر آتش اگر خوانيَام به لطف
|
رفتن به روي آتشم از آب خوشتر است9
|
در اين بيت اولاً، تركيب «بحر آتش» تعبيري است متناقض نما در حوزة لفظ مفرد كه آب (= بحر) و آتشجمع نميشوند؛ ثانياً، مصراع دوم، گزارهاي است متناقضنما كه در عُرف و از منظر عادت و عقل بر رويآتش راه رفتن نه فقط خوش نيست كه ناممكن نيز هست، اما چون به تفسير عاشقانه بيت بپردازيم،تناقض از ميان برميخيزد. بدين معنا كه: اولاً گذشته از آن كه تخيّل شاعرانه آب و آتش را به هم آميخته ودريا (= بحر) را به جاي آب، آكنده از آتش ساخته است، «بحر (= دريا)» نماد كثرت و بسياري نيز تواند بود ودر اين صورت بحر آتش، بيانگر بسياري آتش از يك سو و نماد مرحله يا مراحل دشوار از سوي ديگر است؛مرحله يا مراحل دشواري كه عاشق بايد پشت سر گذارد؛ ثانياً، در گزارة متناقضنما (مصراع دوم) هم رفتنبر روي آتش تعبيري است از طي كردن مرحله يا مراحل دشوار در مسير عشق كه به زبان شاعرانه بيانشده است و خلاصه سخن اين است كه اگر معشوق از سر مهر و لطف عاشق را به خود خواند و او رابپذيرد، تحمّل ناملايمات و طي كردن مراحل دشوار براي عاشق آسان ميشود و جملة ناملايمات ودشواريها را دلپذير و مطلوب مييابد.
برخي از شطحيات صوفيانه، مثل «أَنَا الحق»10 حلاج و «لَيْس في جُبّتي سوي الله»11 بايزيد را از مقولة گزارههاي متناقضنما شمردهاند و تصريح كردهاند از طريق تأويل و با در نظر گرفتن اين معنا كه بهتعبير شبستري «به جز حق كيست تا گويد اناالحق» تناقض از ميان برميخيزد. طبقه بنديهايي هم ازمتناقضنما كردهاند مثل متناقضنماي عارفانه، متناقض نماي شاعرانه و متناقض نماي عاميانه (مثلكوسة ريش پهن...). به نظر ما غير از طبقهبندي متناقضنما به مفرد و مركب (در حوزة لفظ مفرد و مركب)ميتوان طبقه بنديهاي مختلفي را در اين دو طبقه بندي اعمال كرد، اما متناقض نما هر گونه كه باشد، چنانكه گفتيم به ظاهر متناقض نماست، نه به باطن و تناقض ظاهري آن از طريق تفسير و تأويل حلّ ميشود،يعني كه به واقع تناقضي در كار نيست و تحقّق تناقض جز با تحقق اختلاف در كيف، يا اختلاف در كم وكيف و حضور وحدتهاي هشتگانه ممكن نيست... اما معمولاً از روي تسامح و توسع از حضور و حتي ازلزوم و ضرورت تناقض در گزارههاي شعري سخن ميگوييم...12
2. سعدي، تناقض گويي و تناقض نمايي
برخي از محقّقان از تناقض گويي سعدي سخن گفتهاند و در آثار اين شاعر بزرگ به جستجوي تناقض پرداختهاند! پرسش ما اين است: مقصود از تناقض گويي سعدي و مراد از حضورتناقض در آثار وي چيست؟ مراد، تناقض ظاهري يا به اصطلاح متناقض نمايي است، يا تناقضي كه درمنطق از آن سخن ميرود، كدامين؟
2ـ1. متناقض نمايي: اگر مراد از حضور تناقض در سخنان سعدي، تناقض ظاهري يا به اصطلاحمتناقض نمايي است، اين امر لازمة هنر شعر و سخن شاعرانه است. ميتوان آثار سعدي را، به طور كلي، بهنظم و نثر تقسيم كرد و در آنها به جستجوي متناقض نمايي پرداخت:
الف. در شعر: اشعار سعدي، شامل غزلها، بوستان و شعرهاي آميخته به نثر در گلستان است. غالبغزلهاي سعدي، نمونة اعلاي شعر است و جلوهگاه صنايع بديعي و بياني از جمله خلاف آمد يامتناقضنمايي... پيش از اين در بخش دوم دو نمونه از متناقضنمايي در غزلهاي سعدي را باز نموديم:هرگز وجود حاضر غايب شنيدهاي...؛ زان سوي بحر آتش اگر خوانيام به لطف... در اين بخش از سخن نيزبه تحليل چند نمونه از گلستان، از بوستان و نيز از غزليات ميپردازيم كه پرداختن به نمونههاي متعددمتنوع سخن را به درازا ميكشاند و در اين مختصر مجال درازگويي نيست:
ـ نمونة «1»، از گلستان:
درويش و غني بندة اين خاك درند
|
آنان كه غنيترند محتاجترند13
|
مصراع دوم، گزارهاي است متناقض نما كه چون به تأويل آن بپردازيم و به ياد آوريم كه بر طبق يكاصل اخلاقي ـ عرفاني «بي نيازي از استغنا به بار ميآيد» و چون ثروتمندان (= اغنيا) به استغنا دستنيافتهاند و علاوه بر آن آز بر وجودشان حكومت ميكند، لاجرم بيش از ديگران احساس نياز ميكنند،تناقض از ميان برميخيزد.
ـ نمونة «2» از بوستان:
مترس از محبّت كه خاكت كند
|
كه باقي شوي گر هلاكت كند14
|
در مصراع دوم كه اعلام ميدارد: «هلاكت، سبب بقاست» گزارهاي است متناقضنما، از آن رو كه هلاكت وبقا در امر متقابلند و هلاك، نيستي است و با بقا (= هستي) نسبتي نميتواند داشت... امّا اگر به ياد آوريم كهاولاً، هلاكت يا هلاك در اين مقام به معني «فناست»؛ فناء فيالله؛ ثانياً، سبب اين هلاك و فنا، محبت (= عشق)است كه به تعبير اهل فلسفه هم علّتِ موجِدة هستي است، هم علّتِ مُبقية هستي، ديگر تناقضي در كارنخواهد بود.
ـ نمونة «3» از غزليات:
نفسي بيا و بنشين، سخني بگو و بشنو
|
كه به تشنگي بمُردم بَرِ آب زندگاني15
|
«در كنار آب (= آب زندگي) از تشنگي مردن»، گزارهاي است متناقضنما و ناسازگار با حكم خرد و باعُرف و عادت و چون به تأويل بيت بپردازيم و از ظاهر به باطن روي آوريم، تناقض، نهان ميشود:
تشنگي: شدّت اشتياق عاشق كه از هجران به بار ميآيد، چنان كه فرموده است:
شوق است در جدايي و جور است در نظر
|
هم جور بِهْ كه طاقت شوقت نياوريم16
|
آب زندگاني: نماد معشوق است كه عشق و معشوق چونان آب زندگاني، حيات جاودان ميبخشند و اينحكم، از اصول مسلّم عشق و عرفان است... چنين است كه عاشق مشتاق مهجور از معشوق ميخواهد كهدمي با او بنشيند و سخني بگويد و شكوه ميكند كه محروميت از معشوق (= آب زندگاني) او را به كامنيستي ميكشاند...
در پايان اين بخش چند نمونة ديگر را بدون تحليل و بدون تأويل از نظر ميگذرانيم:
1. خاموشي = سخن
آن كس كه به قرآن و خبر زاو نرهي
|
آن است جوابش كه جوابش ندهي17
|
2. كشته شدن = زنده ماندن
مده تا تواني در اين جنگ، پُشت
|
كه زنده است سعدي كه عشقش بكُشت18
|
3. بوي خوش = زنده شدن پس از مُردن
بسوزاندم هر شبي آتشتش
|
سحر زنده گردم به بوي خوشش19
|
4. وجود تو = عدم من
مرا با وجود تو هستي نماند
|
به ياد توأم خودپرستي نماند20
|
5. بي صفتي (= ترك صفت كردن) = با صفتي
هر كس صفتي دارد و رنگي و نشانيتو ترك صفت كن كه از اين بِهْ صفتينيست216. عيش گدايان = برترين سلطنت / مُلك رضا
چون عيش گدايان به جهان سلطنتينيست
|
مجموعتر از ملك رضا مملكتي نيست22
|
7. سر تا پا جان بودن (به جاي جسم بودن):
وجود هر كه نگه ميكنم ز جان و جَسَد
|
مركب است، تو از فرق تا قَدَم جاني23
|
8. خون دل فرحافزاي خوردن / قصد جان طربانگيز كردن
گر خون دل خوري فرح افزاي ميخوري
|
ور قصد جان كني طربانگيز ميكني24
|
... چنين است كه ميتوان نتيجه گرفت خلاف آمد يا متناقضنمايي را در سراسر اشعار سعدي، بهعنوان صنعتي دلپذير و برجسته و غالباً ملازم اغراق و مبالغه و غلو ميتوان يافت كه به حكم منطق شعرمتناقض نمايي، از جمله خصايص اصلي شعر در معناي دقيق آن است...
2ـ2. تناقض گويي: حكايت متناقض نمايي را باز گفتيم و دانستيم كه متناقض نمايي، از جملة خصايصبنيادي شعر است و سعدي در مقام شاعري بزرگ و بيمانند در متناقضنمايي نيز حكايتي دارد؛ حكايتيكه شمّهاي از آن را از نظر گذرانديم... اكنون به اين پرسش رسيدهايم كه: آيا در ميان سخنان سعدي، تناقضمنطقي هم هست؟ به بيان ديگر آيا سعدي غير از متناقض نمايي، تناقض گويي هم كرده است؟
مرحوم علي دشتي در كتاب قلمرو سعدي فصلي مفصل (49 صفحه) به بررسي گلستان اختصاصداده25 و به قول خودش در اين فصل «از خوبيهاي گلستان چيزي نگفته و به خردهگيري اكتفا كرده»26است. در جريان اين خُردهگيريها ـ كه از كاستيهاي مختلف گلستان، به گمان نويسنده، سخن به ميان آمدهـ جاي جاي به تناقضگوييهاي سعدي پرداخته است. در اين مقال و در اين مقاله، تنها مسئلة تناقض وتناقضگويي سعدي مورد بحث و بررسي است. بحث از خُردهگيريهاي ديگر را به زماني ديگر واميگذاريمو اگر عمري بود و فرصتي به دست افتاد، بدانها نيز خواهيم پرداخت.
دشتي از پنج مورد تناقض، به ويژه در داستانهاي گلستان سخن ميگويد و پيوسته بر اين بنياد بهصدور حكم مبادرت ميورزد كه گلستان، كتابي است اخلاقي و حتي از آن انتظار سيستمي دارد فيالمثلچونان اخلاق نيكوماخوس، نوشتة ارسطو:27
1. باب سوم / حكايت 12: داستان «مخنّث صاحب نعمت كه به تهيدستان احسان ميكرد»، متناقض باداستان «نيكمرد و دزد»: بوستان، باب چهارم / حكايت 17 (كليات، 315ـ316) و اين خود متناقض است بااصل اخلاقي «برانداز بيخي كه خار آورد» (بوستان، كليات، 276).
مخنّث صاحب نعمت در خشكسالي اسكندريه به نيازمندان احسان ميكند و چون گروهي از درويشانآهنگ دعوت او ميكنند، سعدي مانع ميشود و چنين اندرز ميدهد كه: «... دست پيش سفله مدار» و «بيهنررا ـ حتي اگر به نعمت و مال فريدون شود ـ به هيچ كس مشمار». ناقد به نقد نظر سعدي ميپردازد وميگويد: «اولاً، نيكي، نيكي است و در احسان مخنّث نه سفلگي نهفته است، نه بر سفرة او حاضر شدنموجب بيآبرويي است؛ ثانياً: حكم سعدي در باب مخنّث مبني بر اين كه «خونش مباح است» حكمي اخلاقينيست و با معيارهاي اخلاقي در تضاد است؛ ثالثاً، با نظريههاي اخلاقي خود سعدي سازگاري ندارد، ازجمله با داستان «نيكمرد و دزد»28، نيكمردي شب زنده دار كه چون موجب ميشود تا دزد در كارش توفيقنيابد، دلش ميسوزد و خود را بر سر راه دزد قرار ميدهد، خود را دزد ميخواند و دزد را به خانهاي ـ كهخانة خود اوست ـ راهنمايي ميكند و بدين سان زمينة كاميابي دزد را فراهم ميآورد كه:
عجب نايد از سيرت بخردان
|
كه نيكي كنند از كرم با بدان
|
هم چنين به نظر ناقد داستان «نيكمرد و دزد» (كليات، 315ـ316) با سخني ديگر از سعدي در بوستان(كليات، 276) در تناقض است؛ با اين سخن:
بگفتيم در باب احسان بسي
|
وليكن نه شرط ا ست با هر كسي
|
بخور مردم آزار را خون و مال
|
كه از مرغ بد كَنده بِهْ، پرّ و بال...
|
برانداز بيخي كه خار آورد
|
درختي بپرور كه بار آورد
|
2. باب سوم / حكايت 20: داستان «گدايي هول... كه نعمتي وافر اندوخته بود» و پادشاهي از او وامخواست تا چون مالياتها وصول شود، پرداخت گردد و گدا نپذيرفت و عذر آورد و پادشاه به زور از اوگرفت...» و سعدي داستان را با دو بيت زير به پايان ميبرد:
به لطافت چو بر نيايد كار
|
سر به بيحرمتي برد ناچار
|
هر كه بر خويشتن نبخشايد
|
گر نبخشد كسي بر او شايد
|
ناقد ضمن برجسته كردن پادشاه (به جاي گدا) اعلام ميكند كه اولاً، جاي اين داستان در باب اوّل است؛ثانياً، سعدي ميبايست از جور پادشاه سخن گويد كه مال گدا را ميستاند، در حالي كه وظيفة حراستهستي رعايا به عهدة اوست29 و در نتيجه اين داستان هم با اصول اخلاقي مورد نظر سعدي در تناقضاست.
3. باب چهارم / حكايت 9: «در عقد بيع سرايي متردّد بودم. جهودي گفت: آخر من از كدخدايان اين محلّتم،وصف اين خانه چنان كه هست از من پرس. بخر كه هيچ عيبي ندارد. گفتم: به جز آن كه تو همساية مني:
خانهاي را كه چون تو همسايه است
|
ده درم سيم بد عيار ارزد
|
ليكن اميّدوار بايد بود
|
كه پس از مرگ تو هزار ارزد»
|
ناقد اين داستان را با اصول اخلاقي «جزاي احسان، احسان است»؛ «بني آدم اعضاي يك پيكرند»؛ و اصل«تساوي اديان الهي» در تناقض ميبيند و سعدي را بابت عدم رعايت اين اصول ملامت ميكند.30
4. باب پنجم / حكايت 5: داستان معلّمي كه دلباختة يكي از شاگردان زيباروي خود بود و چون شاگرد ازاو خواست تا «آن چنان كه در آب درس» او نظر ميكند و آموزش ويژه به او ميدهد «در آداب نفس وي نيزتأمل فرمايد» و پاسخ ميشنود كه «اين سخن از ديگري پرس كه آن نظر كه مرا با توست جز هنر نميبينم»يعني كه عاشق عيب معشوق نميتواند ديد.
به نظر ناقد اين داستان با داستاني از باب هفتم / حكايت 3 متناقض است؛ با اين داستان كه: «يكي ازفضلا تعليم ملك زادهاي همي داد و ضرب بيمحابا زدي و و زجر بيقياس كردي...» و چون پسر شكوه نزدپدر (= پادشاه) برد و پدر از معلم توضيح خواست پاسخ شنيد كه: همگان بايد گفتارشان خردمندانه باشدو كردارشان پسنديده، خاصه پادشاهان «به موجب آن كه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود، هر آينهبه افواه بگويند و قول و فعل عوام را چندان اعتباري نباشد. پس واجب آمد معلم پادشهزاده را در تهذيباخلاق خداوند زادگان اجتهاد از آن بيش كردن كه در حق عوام...».
ناقد پس از نقل دو داستان مذكور نتيجه ميگيرد كه: «تناقض ميان نتيجة دو حكايت محسوس است ونيازي به شرح ندارد».31 لابد ناقد نتيجة دو داستان را اين گونه در قالب دو گزارة متناقض نما ريخته وحكم مبني بر تناقض صادر كرده است.
ـ معلم در كار تهذيب اخلاق متعلّم كوشا است
ـ معلم در كار تهذيب اخلاق متعلّم كوشا نيست
5. باب هشتم / حكايت 50 و 51: در حكايت 50 آمده است: «هر كه را دشمن پيش است، اگر نكشد دشمنخويش است...» و در حكايت 51 معنايي متناقض با آن ذكر شده: «و گروهي گفتهاند كشتن بنديان تأمّلاوليتر است. به حكم آن كه اختيار باقي است، توان كُشت و توان بخشيد و گر بيتأمّل كشته شود، محتملاست كه مصلحتي فوت شود كه تدارك مثل آن، ممتنع باشد...».
ناقد پس از ذكر حكايت نخستين و بيان اين معنا كه در نظر مردم جهانديده «هر قضيهاي دو رو دارد»چنين نظر ميدهد كه روي اول حكايتي است كه بر طبق آن: «دشمن را بيتأمّل بايد كشت» و روي دوم، كههمانا قولي است مُعارض (= متناقض) با قول اول حكايت دوم است كه بر طبق آن: «بنديان را در پي تأمّلبايد كُشت يا بخشيد»32.
نويسنده كتاب حكمت سعدي ضمن نقد و تحليل سخنان دشتي در قلمرو سعدي از پنج مورد انتقاديدر زمينة تناقض گويي سعدي، دو مورد را به جا و درست ميداند: يكي، مورد اول را با تأكيد بر داستان«نيكمرد و دزد»؛ دوم، مورد سوم را با اظهار تأسف بر «تبعيض ديني در نزد سعدي»33...
3. نقد نقد (= نقّادي خردهگيريها)
در ادامة بحث ميكوشيم تا از سه منظر و براساس سه اصل به نقادّي نقدهايي بپردازيم كه نويسندگان دو كتاب قلمرو سعدي و حكمت سعدي به طرح آنها پرداختهاند؛ اصل تناقض در جامعه (=منظر جامعهشناختي)؛ اصل منطقي (= منظر هنري)؛ اصلِ بسامد (= منظر اعمّ اغلب):
3ـ1. اصل تناقض در جامعه (= منظر جامعه شناختي): جامعهشناسي يكي از دانشهاي انساني ـاجتماعي است كه چونان ديگر دانشهاي تجربي (= دانشهاي فيزيكي؛ دانشهاي زيستي؛ دانشهايانساني اجتماعي) واقعيّتهاي مورد مطالعة خود را چنان كه هستند، توصيف ميكند. در برابر دانشهايتجربي ـ كه از واقعيتها «چنان كه هستند» سخن ميگويند ـ دانشهايي هستند كه واقعيّتها را «چنان كهبايد باشند» مورد مطالعه و بررسي قرار ميدهند. يكي از اين دانشها، دانش اخلاق است. اخلاق در معنيخاص يكي از سه شاخة حكمت عملي است كه از رفتارهاي نيك فردي سخن ميگويد و اعلام ميكند كه يكفرد چگونه بايد رفتار كند تا سعادتمند گردد. در معني عام، اخلاق، معادل حكمت عملي است كه به تعبيرخواجه نصير در اخلاق ناصري از «كردن كارها چنان كه شايد34 (= شايسته است)» بحث و گفتگو ميكند.كارها «چنان كه شايد» يعني كردارها چنان كه بايد باشد، شامل كردارهاي فردي و جمعي است و جمع،شامل جمع خانواده است و جمع جامعه. بنابراين اخلاق (= حكمت عملي) اعلام ميدارد كه: فرد به عنوان فردو نيز فرد در جمع خانواده و در جامعه چگونه بايد رفتار كند تا سعادت به بار آيد.
بديهي است كه رفتار متقابل افراد نسبت به يكديگر، رفتار رييس خانواده نسبت به افراد خانواده،رييس جامعه (= رهبر) نسبت به افراد جامعه و... مسايلي است كه جمله در حكايت «كردن كارها چنان كهشايد» نهفته است... پرسش اساسي اين است كه سعدي در گلستان يك جامعه شناس است و چونان عالميجامعه شناس رفتار ميكند و از واقعيتهاي جامعة خود چنان كه هست سخن ميگويد يا معلم اخلاق استو از «كردن كارها چنان كه شايد» سخن در ميان ميآورد؟
ناقد، با آن كه اينجا و آنجا اشارتي به جنبههاي جامعه شناختي گلستان ميكند،35 بر روي هم سعديرا معلم اخلاق ميداند و گلستان را كتابي اخلاقي ميبيند و چون فيالمثل نظام اخلاق «نيكوماخوس»36 رادر آن نمييابد سعدي را مورد انتقاد قرار ميدهد... واقعيت اين است كه عملكرد سعدي در گلستان، عملكرديجامعه شناختي است و تلاش او به تلاش يك جامعه شناس و روان شناس اجتماعي ميماند و از آن جا كهجامعهها و از جمله جامعه يا جامعههايي كه سعدي با آنها روبهرو بوده و در آنها زيسته، جلوهگاهتناقضات گوناگون است، در گلستان هم كه آيينة واقعيتهاي اجتماعي است ميتوان تناقض يافت. درجامعه هم «مخنّث» هست هم «نيكمرد»، هم «گداي هول» هست، هم «پادشاه عادل و ظالم»، هم «معلم منزّه وظيفه شناس» هست، هم «معلمي كه دلش بر زيبايي يكي از متعلّمان ميلرزد». در جامعه هم مردميفرهيخته زندگي ميكنند كه «به تبعيض مذهبي قائل نيستند» هم مردمي هستند كه «باورهاي خود را حق واعتقادات ديگران (از جمله اعتقادات يهوديان) را باطل ميدانند» و قول برزوية طبيب در مقدمة كليله و دمنه«راي هر يك بر اين مقرّر كه من مصيبم و خصم مُخْطي»37 و سرانجام در جامعه هم گروهي هستند كه«بيتأمّل عمل ميكنند و دشمن خود را هم بي تأمّل نابود ميسازند» هم گروههايي هستند كه «اهل تأمّل ومهرباني و تعقلند و در آزار مخالفان و «در كشتن بنديان» تأمّل اولي ميبينند» و چه نيك فرموده استاستاد فقيد دكتر زرينكوب:
«در دنياي گلستان، زيبايي در كنار زشتي و اندوه در پهلوي شادي است و تناقضهايي هم كهعيبجويان در آن يافتهاند، تناقضهايي است كه در كار دنياست... گناه اين تناقضها و زشتيها هم بر او ]=سعدي[ نيست، برخود دنياست...».38
بديهي است كه اگر به «اصل تربيت غير مستقيم» ـ كه بسي مؤثرتر از «شيوه تربيت مستقيم» استتوجه كنيم، سعدي با بيان زشتيها و زيباييها، به گونهاي غير مستقيم به خوانندة خود اندرز ميدهد كه:بايد از زشتيها پرهيز كرد و به زيباييها و نيكيها روي آورد و بدينسان سعدي در گلستان نقش تربيتيو اخلاقي خود را نيز به بهترين وجه ايفا ميكند. البته حكايت بوستان، حكايتي ديگر است، كتابي استاخلاقي، يا كتابي است در حكمت عملي كه سعدي دنياي آرماني خود را به اصطلاح «كردن كارها چنانكهشايد» در اين كتاب مطرح ميكند.39
3ـ2. اصل منطقي (= منظر عقلي و هنري): در بخش اول از تناقض از منظر منطق و عقل و از تناقضنمايي از منظر منطق هنر شعر سخن گفتيم و گفتيم كه بسياري از تناقضها، تناقض نمايي است و شرايطتناقض ـ كه همانا اختلاف در كم و كيف است و وحدت در هشت چيز ـ در بسياري از موارد به بار نميآيد وگزارههايي كه متناقض ميپنداريم، متناقض نيست، بلكه متناقص نماست. اين امر، به ويژه آن گاه معنيمييابد كه اثر، اثر ادبي باشد و گزارهها، گزارههاي هنري... و چنين است وضع گلستان كه گذشته از آن كهبا نگاهي اثري جامعه شناختي است و با نگاهي، اثري اخلاقي، با نگاهي هم اثري است ادبي ـ هنري، با بيانشاعرانه، همراه با صنايع ادبي از جمله متناقض نمايي (= خلاف آمد) و چونان هر اثر ادبي ـ هنري مهيج ومحرّك يعني با هدف تهييج و تحريك... بگذاريد حاصل حكايات مورد انتقاد ناقدان را ـ كه از منظر منطقجملههايي عادي است ـ به گزارههاي منطقي بدل كنيم و به عيان ببينيم كه تناقضي در كار نيست، آن چههست متناقضنمايي است كه لازمة ادب و هنر است:
1. مورد اول، داستان «مخنّث» (گلستان، باب سوم، حكايت 12) و داستان «نيكمرد و دزد» (بوستان، بابچهارم، حكايت 17 / كليات، 315ـ316). حاصل اين حكايتها را ميتوان به گزارههاي منطقي متناقض نمايزير تحويل كرد:
ـ بعضي كسان، شايستة احسان نيستند
ـ هر كس، شايستة احسان است
دو گزاره، ظاهراً شرايط تناقض منطقي را احراز كردهاند و متناقض به شمار ميآيند، اما در واقع نهمتناقض كه متناقض نما هستند؛ چرا كه وحدت «قوّه و فعل» يا وحدت «شرط» ندارند. ميتوان گزارة اول رابه صفت «بالفعل» موصوف كرد، يا به قيدِ «به شرط نداشتن شايستگي» مقيّد ساخت و گزارة دوم را بهصفت «بالقوّه» و به قيدِ «به شرط داشتن شايستگي». پيداست كه اين «قوّه» آن گاه به «فعل» بدل ميشود واين شرط ـ شرط شايستگي ـ آنگاه احراز ميگردد كه شخص بر طبق معيارهاي اجتماعي و اخلاقيشايستة احسان گردد. بنابراين هر دو قضيه، صادق است و متناقض نمايي، مسلّم. سخن سعدي دربوستان (كليات، 276)، مبني بر اين كه:
بگفتيم در باب احسان بسي
|
وليكن نه شرط است با هر كسي
|
ناظر بر همين معناست. «مخنّث» هم مصداق يكي از ناشايستگان است و «دزد» مصداق يكي ازشايستگان. اين، از سر اضطرار دزدي ميكند؛ اضطراري كه اصول و معيارهاي اخلاقي و ديني هم او را ازكيفر معاف ميدارند و زشتي كردارش را به حساب نابهساماني جامعه ميگذارند، امّا آن ـ آن، «مخنّث»،نامرد است كه كردار و رفتارش نه با معيارهاي اخلاقي سازگار است، نه با معيارهاي اجتماعي و توجه بدوو احسان كردن بدو، بسا به حساب تأييد كردارهاي رذيلانة او گذاشته شود و روا نيست. اگر آزادگان برسفرة احسان، فيالمثل يك رباخوار بدنام، يا مردم آزار مورد نفرت همگان حاضر نشوند، شگفتيانگيزاست؟ نيكمردي نيكمرد، وجهي ديگر هم دارد؛ وجهي متعالي و اخلاقي و عرفاني كه رمز و راز آن را ميتواندر اين شعر بلند عرفي شيرازي جستجو كرد:
چنانبانيك و بد سر كن كه بعد از مُردنت،عرفي
|
مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند
|
2. مورد دوم، داستان «گداي هول» (گلستان، باب سوم، حكايت 20). در مورد اين داستان، اساساً منظرناقد با منظر سعدي متفاوت است. به نظر ناقد جاي اين حكايت باب اول (= در سيرت پادشاهان) است وسعدي ميبايست به نقد اين پادشاه بيدادگر بپردازد كه به زور مال مردم ميستاند! در حالي كه سعدي باهدف تأكيد بر «فضيلت قناعت» ميكوشد تا صورتي از آز و افزونطلبي را، نزد «گدايي هول»40 و در نهايتنزد همة گدايان ـ كه با آنها ناآشنا نيستيم ـ هنرمندانه بيان كند و زشتي گدايي و گدا پيشگي و گدا صفتي راپيش چشم خواننده آورد و بگويد اگر كسي به فضيلت قناعت پي ببرد، گدايي پيشه نخواهد كرد. اگر، بهرغم نظر سعدي، موضوع را از منظر نظر ناقد بنگريم و در كار پادشاه و گرفتن مال گداي هول تأمّل كنيم،باز هم نه تناقضي در كار است، نه مغايرتي با اصول اخلاقي؛ چرا كه اولاً، گداپيشگي و آزمندي، رذايلي استكه با فضايل اخلاقي سازگار نيست، ثانياً، گزارش منطقي حكايت، بدان سان كه ناقد بدان مينگرد، چنيناست:
ـ گرفتن مال رعيت، روا است (به شرط باز پس دادن)
ـ گرفتن مال رعيت، روا نيست (به شرط باز پس ندادن)
اين دو گزاره نيز متناقض نماست، نه متناقض؛ چرا كه وحدت «شرط» در آنها نيست. در داستان همتصريح شده است كه مال از گدا به عنوان وام و قرض گرفته ميشود و بدو بازپس داده خواهد شد، همراهسپاسگزاري: «... ما را مهمي هست، اگر به برخي از آن ]=با وام دادن بخشي از مال[ دستگيري كني، چونارتفاع رسد، وفا كرده شود و شكر گفته...». پيداست مهّم هم مهّم كشوري و مردمي است، يا حداقل بايد چنينباشد و خلاف آن از داستان مستفاد نميشود.
3. مورد سوم، داستان «خريدن خانهاي كه همساية آن جهود است» (گلستان، باب چهارم، حكايت 9). اينداستان و اساساً ماجراي زندگي يهوديان در كنار مسلمانان و مسيحيان در كشورهاي اسلامي و مسيحي ماجراي خاصي است كه پرداختن بدان مجالي ديگر ميطلبد. در اينجا به سه نكته، به اختصار، ميپردازيم:
الف. اصل «نخست همسايه، سپس خانه»: براساس يك ضربالمثل (الجار، ثمّ الدّار = نخست همسايه،سپس خانه) كه حاصل تجربههاي انكارناپذير در زندگي عملي است، توصيه شده است كه هنگام خريدخانه، خريدار بايد نخست ببيند همساية او كيست. گمان ميكنم با تجربهاي كه مردم ما در اين سالها درآپارتمان نشيني به دست آوردهاند، كمتر كسي است كه در اهميت ضربالمثل «نخست همسايه، سپسخانه» ترديد كند. سعدي در وهلة اول بدين اصل ـ كه كمترين مغايرت با اصول اخلاقي ندارد ـ توجه ميدهد،خواه همسايه جهود باشد يا غير جهود. در اين حكايت از آن رو جهود، نمونة برجستة همساية بد به شمارآمده است كه به رغم زندگي مسالمتآميز اقليتها در سرزمينهاي اسلامي41، همواره سوءظنهايي بينطرفين وجود داشت و گاه كوته نظريهايي موجب تشديد اين سوءظن ميشد و عملكردهايي را سببميشد كه همسايه آزاري از جمله آنهاست... باريك بيني اقتضا ميكند كه در اين داستان به يك نكتة بسيارمهم نيز توجه كنيم و آن اين كه مسلمانان و غير مسلمانان، در كنار هم، در يك محلّه زندگي ميكردهاند و بهگواهي همين حكايت محلّه خاصي (از نوع هارلم) ويژة اقليتها نبوده است. البته واقفم كه معمولاً محلههاياقليّتها محلههاي جداگانه بوده است، اما از اين داستان ميتوان قصّة زندگي مسالمت اقليّت و اكثريت را دركنار هم استنباط كرد.
ب. آرمان «دين عشق»: اختلاف مذاهب و «جنگ هفتاد و دو ملت» كه به قول حافظ بايد همه را عذر نهاد؛چرا كه «چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند» بلايي است برآمده از كوته نظريها و كج فهميها كه بشر ازديرباز گرفتار آن بوده و فرهيختگان جوامع بشري همواره در همة دورانها كوشيدهاند تا به قول حافظبگويند: «در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست» و اين بزرگان فرهنگ ايران زمين چون مولانا و حافظ وسعدي بودهاند كه در اين راه و براي تحقّق اين هدف، به جان كوشيدهاند. گر چه هنوز تا رسيدن به هدفنهايي راهي دراز در پيش است كه در سالهاي پاياني سدة بيستم ميلادي، به رغم ادعاهاي متمدنانه در قلباروپا شاهد جنگ مذهبي و «تصفية قومي» بوديم و... اما حاصل آن كوششها، بيگمان شيوههايي انساني،توام با تساهل و تسامح بوده است كه با همة مشكلات در ميهن خود، در طول تاريخ و به گواهي تاريخ،غالباً (صرف نظر از استثناها) مردم ما نسبت به اقليتها اتخاذ كردهاند.
ج. برجسته سازي هنري: هنرمند چونان فيلسوف از اوضاع اجتماعي متأثر ميشود و چونان كه دربحث «از منظر جامعه شناختي» بيان كرديم واقعيتهاي اجتماعي را در هنر خود باز مينمايد. خواهواقعيت مثبت باشد خواه منفي، خواه ماجراي «گداي هول» و «مخنّث» باشد، خواه حكايت «معلم دلسوزمتعهد» و «دلسوزي نيك مرد به حال دزد». واقعيتِ نگاه منفي مردم فيالمثل به جهودان يا ديگر اقليتها ـ كهالبته شايسته نيست ـ نيز از اين قاعده مستنثي نميتواند بود. و از آن جا كه كار هنرمند «برجسته سازي»نيز هست، حكايت «جهودي كه از كدخدايان محلّتي بود كه سعدي در عقد بيع سرايي در آن محلّت مترددبود» در بيان شاعرانه ـ هنرمندانه سعدي ـ برجستگي خاصي يافته و موجب نقد ناقدان و خردهگيريخردهگيران شده است. در حالي كه سعدي كار هنري خود را كرده است، همين و بس.
4. مورد چهارم، ماجراي تناقض رفتار دو معلم، يكي دلباختة متعلّم (گلستان، باب پنجم، حكايت 5) وديگري وظيفهشناس و سختگير (گلستان، باب هفتم، حكايت 3).
نتيجة اين دو حكايت را، چنان كه ناقد نيز بر آن تأكيد ورزيده است، ميتوان در دو گزارة منطقي بهشرح زير، خلاصه كرد:
ـ معلم، در كار تهذيب و تعليم كوشا است
ـ معلم، در كار تهذيب و تعليم كوشا نيست
ميتوان دو گزارة مذكور را در شكل قضاياي محصوره نيز بيان كرد:
ـ هر معلم، در كار تهذيب و تعليم كوشا است
ـ بعضي از معلمان، در كار تهذيب و تعليم كوشا نيستند
اين قضايا نيز، به رغم ظاهر فريبندهشان متناقض نيستند؛ بلكه متناقضنما هستند؛ چرا كه اينان هموحدت «شرط» ندارند و ميتوان قضية اول را مشروط كرد به «شرط وظيفهشناسي» و قضية دوم رامشروط كرد به «شرط وظيفه ناشناسي و نفس پرستي» و متناقض نمايي آنها را به اثبات رساند.واقعيتهاي جامعه هم، چنان كه در بحث «اصل تناقض در جامعه» بيان شد، به وجود و حضور هر دو گروهاز معلمان گواه ميدهند.
5. مورد پنجم، داستان «كشتن دشمن بيتأمل» (گلستان، باب هشتم، حكايت 50) و در «كشتن بنديانتأمّل كردن» (همان، حكايت 51).
اين دو داستان هم به هيچ روي متناقض نيستند؛ چرا كه چون حاصل و نتيجة آنها را به گزارههايمنطقي تبديل كنيم يا وحدت «موضوع» نخواهند داشت يا وحدت «اضافه»:
الف. وحدت موضوع: اگر مراد از «دشمن» در داستان نخست كسي باشد كه در يك رويارويي امكانكُشتن او هست و چون اين فرصت از دست برود، امكان كُشتن هم از ميان ميرود، با بندي (= دشمن اسيرشده) فرق دارد؛ چرا كه آن، اسير و پيوسته در اختيار نيست و اين، هست. با اين نگاه و با اين تفسير نتيجهچنين است:
ـ كشتن دشمن، بيتأمّل ضروري است
ـ كشتن بندي، بي تأمّل ضروري نيست
موضوع يكي از دو قضية مذكور «دشمن» است و موضوع قضية ديگر «بندي». بنابراين وحدت موضوعندارند و متناقض هم نيستند.
ب. وحدت اضافه: اگر مراد از «دشمن»، «بندي» باشد و مراد از «بندي»، همان «دشمن»، در اين صورت،وحدت اضافه در كار نيست؛ چرا كه بر طبق ضبط برخي از نسخ ـ كه مختار ناقد نيز هست42 ـ بي تأملكُشتن نظر گروهي و با تأمل كشتن، نظر گروهي ديگر است؛ اين سان:
ـ كشتن دشمن، بي تأمّل ضروري است (به نظر گروهي)
ـ كشتن دشمن، بي تأمّل ضروري نيست (به نظر گروهي)
بنابراين مفاد گزاره اوّل به گروهي اضافي (= منسوب) شده و مفاد گزارة دوم به گروهي ديگر و اينمصداق اختلاف در اضافه، يا عدم وحدت اضافه است كه از جمله وحدتهاي تناقض به شمار ميآيد.
3ـ3. اصل بسامد (= منظر اعمّ اغلب): قديميها ميگفتند: «حكم، معلّق است به اعم اغلب» و اين اصلي بوددر علم اصول و در دانش منطق. ترتيب كار چنان بود و چنان است كه موارد مختلف را كه مربوط به يكچيز ميشود مورد مطالعه قرار ميدهند و چون ديدند از صد مورد هفتاد ـ هشتاد مورد نتيجه داد، حكمصادر ميكنند؛ حكم كلي؛ چرا كه هفتاد ـ هشتاد ـ نود مورد از صد مورد، اعم اغلب است و به قول امروزيهابسامد بالايي است. فيالمثل در صدور حكم «انبساط اجسام» بررسيها نشان ميدهد كه برخي از جسمهامثل آب در اثر حرارت منبسط نميشوند، اما اغلب اجسام در اثر حرارت منبسط ميشوند. بنابراين مواردمحدود را كه بسامدشان محدود است از مقولة «استثنا» ميشمارند و براساس اعم اغلب، يا بسامد بالا حكمكلي صادر ميكنند كه «هر جسمي در اثر حرارت منبسط ميشود». اين عملكرد، كه در واقع به نوعي مبتنياست بر آمار در صدور تمام احكام رايج است. ميبينيد كه «فلان دارو» در اكثر بيماران (در اعم اغلببيماران) فيالمثل، ضربان قلب را تنظيم ميكند. بنابراين به صدور حكم كلي مبادرت ميورزند كه: «فلاندارو تنظيم كننده ضربان قلب» است. تمام قوانين علمي، به نوعي حاصل چنين شيوهاي است، يعني برآمدهاز «اعم اغلب» (به تعبير قدما) يا «بسامد بالا» (به تعبير امروزيها) است و بايد كه چنين باشد. ممكن است ـفيالمثل ـ يك زن و يك مرد از دو فرهنگ مختلف، استثناءً، ازدواجي قرين سعادت داشته باشند، اما آمارنشان ميدهد كه «اعم اغلب» اين گونه ازدواجها قرين توفيق نبوده است. بنابراين نتيجه ميگيرند كه: «هرازدواج كه در آن اشتراك فرهنگي لحاظ نشود محكوم به شكست است»... گذشته از منظر منطقي و منظرجامعه شناختي كه نشان ميدهد: «سعدي تناقض نگفته است» اصل بسامد نيز مثبِت مدّعاي ماست. بگذاريدآن سان كه ناقدان گفتهاند بپذيريم كه سعدي در پنج موضوع گلستان به تناقض گويي پرداخته است.گلستان داراي هشت باب است و مجموعاً حاوي 289 حكايت و كلمة قصار: باب اول = 41 حكايت / باب دوم =48 حكايت / باب سوم = 28 حكايت / باب چهارم = 14 حكايت / باب پنجم = 21 حكايت / باب ششم = 9 حكايت/ باب هفتم = 19 حكايت / باب هشتم = 109 حكايت و كلمه قصار: جمع 289.
پنج مورد چيزي است كمتر از 2% آيا ميتوان براساس 2% حكم صادر كرد و سعدي را تناقضگوشمرد؟! اگر با خردهگيريها و باريك بينيهاي بيانصافانه مواردي ديگر را هم به پنج مورد مذكوربيفزاييم و در اين افزايش از هر جهت سختگير و بدبين باشيم حداكثر با عدد 7% يا 10% مواجه خواهيمبود؛ عددي كه به هيچ روي نه «اعم اغلب» است و نه «بسامد بالا» تا مبناي صدور حكم قرار گيرد... اين اصلرا در تمام مواردي كه ناقدان بر آنها انگشت نهادهاند، ميتوان اعمال كرد و نتيجه به همين صورت به دستآورد...
ميخواستم فصلي ديگر بدين مقوله بيفزايم و نشان دهم كه اينگونه خردهگيريها برآمده ازپيشداوريها، خودباختگيها و افراط و تفريطهاست و چون سخن دراز شد اين بحث را به زماني ديگر واميگذارم.
و در پايان سخن چنان كه در آغاز، خطاب به خداوندگار سخن و حكمت، سعدي ميگويم:
تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
|
دگران روند و آيند و تو هم چنان كههستي43
|
پينوشت:
1. وحدات هشتگانه در دو بيت زير جمع آمده است:
در تناقض هشت وحدت شرط دان
|
وحدت موضوع و محمول و مكان
|
وحدت شرط و اضافه، جزء و كل
|
قوّه و فعل است و در آخر زمان
|
2. طوسي، خواجه نصير، اساس الاقتباس، تصحيح محمدتقي مدّرس رضوي، تهران، انتشارات دانشگاهتهران، ص 98. ميتوان مسئله «تناقض» را در تمام كتب منطق مطالعه كرد.
3. نيز ر.ك: كتب منطق، بحث «نقيض»، خوانساري، دكتر محمد، فرهنگ اصطلاحات منطقي، مدخل «نقيض».
4. نظامي، هفت پيكر، تصحيح وحيد دستگردي، تهران، ارمغان، 1315ش، ص 140.
5. سعدي، كليات، تصحيح محمدعلي فروغي، تهران، اميركبير، 1362ش، غزل 63، ص 435.
6. من بحث متناقض نمايي را به مدد مفاهيم و طبقهبنديهاي منطقي، آن سان كه خود، موضوع را دريافتهامدر اين مقاله نوشتم. در اين باب منابع زيادي در دست نيست. نظريه پردازان قديم بلاغي ـ كه هميشه ازشاعران بزرگ عقبتر بودهاند ـ برخي از صنايع، از جمله متناقض نمايي را ـ كه ترجيح ميدهم بر آن نام«خلاف آمد» بنهم ـ تنظيم نكردهاند. نظريهپردازي در باب اين گونه صنايع و تعريف و تنظيم آنها در شماركارهايي است كه در جريان انجام شدن است. من، خود، به دنبال يك سلسله سخنراني تحت عنوان «منطقشعر» در كار تدوين اين منطق هستم كه متناقضنمايي فصلي از آن تواند بود. ر.ك: دادبه، اصغر، خطاي قلمصنع در منطق شعر، در مجموعة پير ما گفت، تهران، انتشارات پاژنگ، 1370ش. در باب متناقض نمايي يكمقاله و يك رساله ـ كه ذيلاً معرفي ميشود ـ براي طالبان سودمند است: اوحدي، مهرانگيز، خلاف آمد، درفصلنامه يگانه، فصلنامة آموزشي و پژوهشي دانشگاه آزاد اسلامي، واحد تهران شمال، شماره 14، بهار1379 ش؛ چناري، امير، متناقض نمايي در شعر فارسي، تهران، انتشارات فرزان روز، 1377ش.
7. حافظ، ديوان، تصحيح علامه قزويني ـ دكتر غني، تهران، بيتا، غزل 52.
8. همو، همان، غزل 254.
9. سعدي، كليات، غزل 68.
10 و 11. ر.ك: روزبهان بقلي شيرازي، شرح شطحيات، تصحيح هانري كربن، تهران، انجمن ايرانشناسيفرانسه، افست كتابخانة طهوري، 1360ش.
12. دادبه، اصغر، خطاي قلم صنع...، 39ـ63.
13. سعدي، گلستان، ضمن كليات، ص 46.
14. همو، بوستان، ضمن كليات، ص 292.
15. همو، غزليات، ضمن كليات، غزل 617، ص 642.
16. همو، همان، ضمن كليات، غزل 437، ص 573.
17. همو، گلستان، ضمن كليات، ص 122.
18. همو، بوستان، ضمن كليات، ص 284.
19. همو، همان، ص 284.
20. همو، همان، ص 281.
21. همو، غزليات، ضمن كليات، ص 789.
22. همو، همان، همان جا.
23. همو، غزليات، ضمن كليات، غزل 616، ص 642.
24. همو، همان، غزل 623، ص 644.
25. دشتي، علي، قلمرو سعدي، تهران، ادارة كل نگارش وزارت فرهنگ و هنر، چاپ چهارم، 1339ش، فصلمربوط به «گلستان»، صص 227ـ276.
26. همو، همان، ص 276.
27. همو، همان، صص 230ـ231.
28. همو، همان، صص 263ـ268.
29. همو، همان، صص 244ـ245.
30. همو، همان، ص 261.
31. همو، همان، ص 248.
32. همو، همان، صص 267ـ268.
33. هخامنشي، كيخسرو، حكمت سعدي، تهران، اميركبير، 1355ش، صص 129ـ130.
34. طوسي، خواجه نصير، اخلاق ناصري، به تصحيح مجتبي مينوي، تهران، انتشارات خوارزمي،1356ش، ص 37.
35. دشتي، قلمرو سعدي، صص 247ـ249، 260ـ262.
36. همو، همان، ص 231.
37. منشي، نصرالله، كليله و دمنه، تصحيح مجتبي مينوي، تهران، دانشگاه تهران و اميركبير، «باببرزويه».
38. زرينكوب، عبدالحسين، با كاروان حلّه، تهران، انتشارات علمي، 1347ش، ص 235. توجه بدين امر كهسعدي در گلستان باز گويندة تناقضات جامعه است، مورد توجه برخي از محققان سعديشناس معاصرقرار گرفته است. غير از استاد فقيد دكتر زرينكوب تا آن جا كه به خاطر دارم استاد فقيد بهمنيار و استادمرحوم دكتر غلامحسين يوسفي نيز بدان توجه كردهاند و از آن سخن گفتهاند.
39. همو، همان، صص 238ـ239؛ نيز رك: يوسفي، بوستان، تهران، انجمن استادان زبان فارسي و نيز تهران، انتشارات خوارزمي، مقدمه.
40. از اتّصاف گدا به صفت «هول» در سخن سعدي غافل نشويم تا دريابيم استاد سخن به قصد نقد گدايان،يعني يكي از طبقات انگل جامعه به تحرير اين داستان پرداخته است.
41. اگر رفتار با يهوديان را در ايران و ساير سرزمينهاي اسلامي از يك سو و رفتار با اين قوم را در اروپادر طول تاريخ و در جنگ دوم جهاني در آلمان مقايسه كنيم و منصفانه به داوري بنشينيم، حقايق بسيارروشن ميشود...
42. دشتي، قلمرو سعدي، صص 267ـ268.
43. بيتي است از غزلي بلند، از جمله بدايع (ضمن كليات، غزل 523، ص 606) به مطلعِ:
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (2768 مشاهده) [ بازگشت ] |