تخلص سعدي محمد ابراهيم باستاني پاريزي
خدايا گر تو سعدي را براني
|
شفيع آرد روان مصطفي را
|
محمد سيد سادات عالم
|
چراغ چشم جمله انبيا را
|
اين دو بيت متعلق به غزل معروف:
ثنا و حمد بيپايان خدا را
|
كه صُنعش در وجود آورد ما را
|
است. از اختصاصات شعر فارسي انتخاب تخلص و كابرد آن در شعر است. هر شاعري نامي دارد،كنيهاي دارد، به نام پدر يا فرزندش خوانده ميشود هم چون ابن يمين، ابوالقاسم. لقبي دارد هم چونملكالشعرا، سيدالشعرا و تاجالشعرا و بالاخره تخلص كه از همه اينها مهمتر و معروفتر است و اصلاًشاعر به بركت تخلصش زنده ميماند نه نام و كنيه و لقب و فاميل هم چون فردوسي، سعدي و حافظ.
كاربرد تخلص در قصايد، قطعات، مثنويها و ترجيعبندها آن قدرها چمشگير نيست. تنها در غزل استكه به صورت يك استاندارد و يك مُهر تأييد و بالاخره به عنوان سند مالكيت يك غزل در برابر خواننده قرارميگيرد. ناظمالاطباء كرماني ميگويد: «از مفاهيم تخلص نامي است كه شاعر براي خود مقرر ميكند و بدانمشهور ميگردد. مانند فردوسي و سعدي و حافظ.
در غزليات فارسي معمول آن است كه بيت آخر به صورت نتيجه و حاصل غزل و در عين حال براييادآوري نام گوينده به صورتي دلپذير و مناسب آورده شود». ميدانم دوستان عزيز خواهند گفت:باستاني بديهيات را شرح ميكند، اما چارهاي هم نيست چون نكتهاي را كه ميخواهم عنوان كنم خيلي دقيقاست و مربوط به تخلص سعدي است و مولانا، حافظ و بالاخره صائب و بيدل با هزاران غزل كه اين نشانهرا در پايان غزليات خود دارند.
به خنده گفت كه سعدي سخن دراز مكن
|
ميان تهي و فراوان سخن چو طنبوري
|
چو سايه هيچ كَست آدمي كه هيچشنيست
|
مرا از اين چه كه چون آفتاب مشهوري؟
|
البته سبك هر شاعر براي اهل فن و غزل شناسان روشن است و حتي اگر بيت تخلص را هم نخوانيم،بسياري از اهل ادب به تقريب 80 تا 90 درصد خواهند گفت كه غزل از كيست. از سعدي است، از مولاناست ويا از صائب است. تنها شاعران متوسط و آنها كه در ادب تفنن ميكنند گاهي اهل تحقيق را به ترديدمياندازند:
دودي كه بيايد از دل سعدي
|
پيداست كه آتشي است پنهاني
|
ميگويد و جان به رقص ميآيد
|
خوش ميرود اين سماع روحاني
|
از غزل:
جمعي كه تو در ميان ايشاني
|
آن جمع به در بود پريشاني
|
در مورد شيخ مصلحالدين سعدي شيرازي سخن بسيار است و در باب تخلص او بحثهاي طولانيشده و ميشود. نكتهاي كه من ميخواهم عرض كنم، تنها مربوط به يك مورد خاص كاربردي تخلص سعديدر شعر او خصوصاً غزليات اوست كه از فرط سادگي و بديهي بودن شايد كمتركسي بدان توجه كردهباشد و حقيقت آن است كه چندان نكتة مهمي هم نيست، ولي به هر حال در غزل سعدي يك جنبه اختصاصيدارد كه در سايرين نيست يا كمتر است.
به هيچ شهر نباشد چنين شكر كه تويي
|
كه طوطيانِ چو سعدي درآوري به كلام
|
رها نميكند اين نظم چون زره در هم
|
كه خصم، تيغ ترحم برآورد ز نيام
|
از غزل معروف:
چو بلبل سحري برگرفت نوبت با
|
مز تو به خانة تنهايي آمدم بر بام
|
در آن غزلي كه بيت معروفي هم دارد:
من آن نيام كه حلال از حرام نشناسم
|
شراب با تو حلال است و آب بيتو حرام
|
همة شعراي بزرگ قيد تخلص را در پايان غزل خود داشتهاند و معمولاً غزل با همان بيت تخلص ختمميشده و بسيار كم اتفاق افتاده كه بيتي اضافه بر آن آورده شود مگر در موارد ضروري آن طور كه مثلاًحافظ در آن غزل معروفش ميگويد:
عشق بازّي و جوانّي و شراب لعل فام
|
مجلس انس و حريف همدم و شُرب مدام
|
ادامه مييابد تا:
نكته داني بذله گو چون حافظ شيرينسخن
|
بخشش آموزي جهانافروز چون حاجيقوام
|
پس از آن حافظ اضافه ميكند:
هركه اين عشرت نخواهد، خوشدلي بر ويتباهو آن كه اين مجلس نجويد، زندگي بر ويحرام زماني در روسيه كتابي چاپ شده بود و نام مرا در آن جزء شعراي پاكستان ثبت كرده بودند. من بهاشاره مرحوم فرامرزي در كيهان شعر نظامي را نوشتم:
يكي مرغ بر كوه بنشست و خاست
|
بر آن كوه چه افزود و زان كوه چه كاست؟
|
من آن مرغم و اين جهان كوه من
|
چو رفتم جهان را چه اندوه من!
|
اين شعرهايي كه ما ميسراييم و دو روز پس از مرگ ما فراموش ميشود، براي سنگ قبر خودمانخوب است. ما مثل آن مگس بر بول خر بادبان كشتي افراشتهايم و گمان ميكنيم مرد كشتيبان و اهل راي وفن و نوع زمان هستيم. ديگران هزاران كتاب و رساله و شعر گفتند و رفتند و حتي نامي هم از آنها نماند.من در آن مقاله يك اظهار نظري كرده بودم كه تكرار آن بيجا نيست. اگر روزي برسد كه هنرمند هرچهميسازد و ميگويد صرفاً براي هنر و براي جامعه باشد، نه براي شهرت و نام و ثروت خودش، آن وقتاست كه ميتوان گفت دنيا به حد كمال و هنر به حد جمال رسيده است وگرنه همان رندان شيرازي، حافظ وسعدي، آنها هم در آخر غزل شيواي خودشان مُهر دو قبضة سعدي و حافظ را به نام نشسته بودند و هنوزدر بند نام و شهرت و عنوان بودهاند. كجاست مولوي صفتي كه ديوان شعري بسرايد و به نام شمستبريزي كند، يا مظفر علي شاه كرماني باشد و ديوانش به نام مشتاق خوانده شود.
آب شوق از چشم سعدي ميرود بر دستو خط
|
لاجرم چون شعر ميآيد، سخن تر ميشود
|
قول مطبوع از درون سوزناك آيد كه عود
|
چون همي سوزد جهان از وي معطرميشود
|
از غزل:
آن كه نقشي ديگرش جايي مصور ميشودنقش او در چشم ما هر روز خوشترميشود در آن مقاله من اظهار كرده بودم كه اگر روزي بيايد كه كتابهاي تاريخ ادبيات تبديل شود بهكتابهايي كه فقط شعر خوب در آن درج شده باشد، بدون نام شاعر و بدون نام ممدوح و تاريخ تولد ومحل تولد و تاريخ وفات، آن وقت است كه ميتوان گفت دنيا از خودخواهي رَسته و هنر صرفاً برايخوشبختي مردم اجتماع پا به ميدان نهاده است و هنرمند اثري ساخته بدون آن كه توقع داشته باشد دراثرش نامش ذكر شود. هم چنان كه زنبور عسل، عسلش را ميسازد بدون اين كه در حاشيه آن بنويسد عملزنبوربن زنبوربن زنبور.
دوستان خوب متوجه شدهاند كه از همان سطر اولِ اين اظهار نظرات بوي خودخواهي به مشام ميرسدو آهنگ قال الغزالي آن «اَبْيَنُ مِن اْلاَمس و اَظهرمن الشمس» است. بوي هر هيزم پديد آيد زدود.
من اين حرفها را براي اين نوشته بودم كه چرا آنها در تاشكند يا مسكو نداستند كه باستاني پاريزياهل قريهاي در كرمان است نه پاكستان كه مبادا فردا تاريخ ادبيات عالم سرگردان بماند كه اين تحفة نطنز رابه كجا پيوند دهند.
البته ما كم نداشتيم شاعران بزرگي كه هرگز براي خود تخلص انتخاب نكردند و اگر هم كردند، كم بهكار بردند. در همين پنج قدمي ما استادان بزرگي مثل حميدي شيرازي مثل فريدون توللي مثل دكترصورتگر در حالي روي در نقاب خاك كشيدند كه شعرشان را مردم از بر ميخوانند ولي مُهر تخلص درپايان آن نيست و اگر هم هست كم است، اما امروز برخلاف نظر قبلي خود چون ميخواهم درباره يك چشمهكار سعدي در تخلص او صحبت كنم، تأكيد ميكنم يكي از بزرگترين و بهترين كارهايي كه شاعران بزرگما كردهاند، انتخاب تخلص است و آوردن آن در پايان شعرشان خصوصاً در غزل.
اين نكته را آنها متوجه ميشوند كه وقتي يك بيت خوب از يك غزل را براي آنها ميخوانيد و شنوندهفوراً ميپرسد: آقا از كيست؟ در ميماند كه چه بگويد. پس مسئله تنها اين نيست كه گوينده با تخلصخواسته باشد، خودي نشان دهد، برعكس، اين احتياج خواننده و شنونده است كه كنجكاو است و ميخواهدبداند يك اثر زيبا را چه كسي ساخته و براي چه ساخته است. اين براي ازدياد فهم و دانش خود اوست واينجاست كه تخلص موقعيت و مقام خود را خوب نشان ميدهد. پس آن چه را در باب زنبور عسل گفتم، بهحساب نيش زنبوري بگذاريد نه نيش عقربي.
اما در باب تخلص سعدي داستان از اين قرار است كه سعدي نزديك به 700 غزل دارد. شايد 10ـ12 تا ازغزليات سعدي است كه اصلاً تخلص ندارد بقيه آنها همه تخلص دارد. تا اين جا هم عادي است. يعني بيتآخر تخلص دارد، اما سعدي برخلاف بيشتر شعراي ما و اكثر شعراي ما بيش از 120 غزل دارد كه غزلش بايك بيت تخلص ختم نميشود، بلكه يك بيت اضافه دارد و من نمونههايي را كه براي شما خواندم، از هماننمونه غزلياتي بوده كه بيت اضافه داشته و بعضي جاها دو بيت و استثنائاً سه بيت هم اضافه دارد. مناينها را استخراج كردم و آماري گرفتم تا ببينم سعدي چه ميخواهد بگويد. سعدي وقتي بيت تمام شد وتخلص آمد، اين بيت اضافي را براي چه آورده، قصدش چيست؟ من چند مورد را پيدا كردم آن هم وقتي استكه سعدي بيشتر براي اين كه جايي توجيه كند، گاهي ميخواهد مسايل تاريخي و جغرافيايي را شرح بدهدچنين ميكند. هم چنين نكاتي هست كه از نظر خواننده مهم است يعني موسيقيدان وقتي كه آوازش به آنميرسد و آن تخلص را ميخواند احتياج دارد كه به يك صورتي مجلس را ملايمتر بكند و اين بيت سعدي بهاو كمك ميكند.
سعدي 662 غزل دارد و نزديك به 60 غزل هم به صورت پند و اندرز و مواعظ دارد. 130 غزلش دو بيتياست كه من اين غزليات را غزليات دُمدار ناميدم. در واقع اين غزلها يك بيت اضافه دارند. در اين جا دو نكتهوجود دارد: سعدي در يكي از اين غزلياتش از اتابك سعد زنگي صحبت ميكند، من زماني به اين مسئلهاشاره كردم اما در اينجا بايد مطلبي اضافه كنم و آن اين است كه او چرا تخلص سعدي را برگرفته است؟تقريباً اغلب ميگويند كه تخلص سعدي مربوط به اتابك سعد است و سعدبن زنگي و امثال اين حرفها كهخيلي هم زود آن را قبول كرديم. تنها يك نفر است و آن هم استاد عباس اقبال آشتياني كه تصريح كرده ونوشته است كه اين امر ارتباطي با تخلص سعدي ندارد. مقالهاي هم را من خواندم كه در آن شخصي ادعاكرده بود كه سعدي از يك طوايف عربي در سوريه هست كه به همين عنوان «سعديه» معروفند و بدين علتاو اين تخلص را برگزيده، اما ما به هر حال غافل ماندهايم كه به هر حال توي اين ولايت شيراز يك طايفهاياصلاً به اسم آل سعدي هستند. خوب اين آل سعديها كه در تاريخ هم اسمشان آمده و از قديم هم بودند ومخصوصاً در كرمان حاكم بودند، بايد يك نسبتي با هم داشته باشند. اين مسئله را شخصي بايد موردتحقيق قرار دهد. حالا نميخواهم به صورت قطع بگويم، اما فقط اشاره ميكنم كه ما يك شاهد داريم و آناين است كه در كوهستان كرمان ما يك طايفه داريم از اين آل سعدها كه به صورت طبيعي در آن جا ساكنهستند. آنها در بلندترين نقطة پاريز كه نزديك 3000 متر از دريا ارتفاع دارد، به نام «سرگُل» سكونت دارندو هيچ حاكمي توانايي مقابله با آنها را نداشته است. آنها ماليات خود را به حاكم كرمان نميدادند و چونخود را از طوايف عربي ميدانستند كه تابع قوام بوده، ماليات را به قوام در شيراز پرداخت ميكردند. آنهاسه شيء در خانه دارند كه بركت خانة آنهاست؛ يك عقال (پايبندي كه به شتر يا اسب و چهارپا ميبندند)يك تيغ و يك كاسه.
ميگويند سعدي شيرازي وقتي براي ديدار اقوام خويش به «سرگل» آمده است، اين اشياء از او باقيمانده است و اين اشياء موجب بركت خانه آنهاست. زني كه در حال زايمان است اين اشيا را كنارشميگذارند و معتقدند كه بدين وسيله آل او را نميزند. اين هم نسبت بين آل و سعدي. خوب چنين افسانهايدر ميان جمعيتي در آن حدود دور دست پيدا شده و خط سيرش را هم از طريق مروست و از طريق شهربابك ميدانند كه بدان جا آمده و اين حرف آنها نيز درست است براي اين كه سعدي آن شعر معروفمروست را بيهوده نسروده است:
شرح معشوق شنيدم كه كنم تا چل سال
|
كاسة چيني صد روزي كنند در مروست
|
نكته ديگر اين است كه سالها پيش من پيشنهاد كردم يكي ديگر از غزليات معروف سعدي در آن آمدهاست:
بر سايبان حسنِ عمل اعتماد نيست
|
سعدي مگر به ساية لطف خدا رود
|
و در ادامه:
يا رب مگير بندة مسكين و دست گير
|
كز تو كرم فزايد و بر ما خطا رود
|
از غزل معروفش:
بسيار سالها به سر خاك ما رود
|
كاين آب چشمه آيد و باد صبا رود
|
بر روي كاشي خوب بنويسند و آن را دور چشمهاي كه به «چشمه سعدي» معروف است و پر از ماهياست بگذارند، چون من مطمئن هستم كه سعدي روزي سر همين چشمه نشسته است و اين منظره را ديده ووصيت كرده است كه اولاً مرا در كنار اين چشمه به خاك بسپاريد كه به وصيتش عمل كردند و حتماً گفتهاين شعر رو هم روي قبر من يا كنار چشمه بنويسيد كه ننوشتند و من خواهش ميكنم كه اگر امكان دارداين كار را انجام بدهيد.
ببينيد اصلاً شعر براي سنگ قبر گفته شده است:
اين پنج روزه مهلت ايام، آدمي
|
بر خاك ديگران به تكبر چرا رود؟
|
اي دوست بر جنازة دشمن چو بگذري
|
شادي مكن كه بر تو هم اين ماجرا رود
|
خاكت در استخوان رود اي نفس شوخچشم
|
مانند سرمهدان كه در او توتيا رود
|
دنيا حريف سفله و معشوق بيوفاست
|
چون ميرود هر آينه بگذار تا رود
|
اين است حال تن كه تو بيني به زير خاك
|
تا جان نازنين كه برآيد كجا رود
|
بر سايبان حسنِ عمل اعتماد نيست
|
سعدي مگر به سايه لطف خدا رود
|
يا رب مگير بندة مسكين و دست گير
|
كز تو كرم فزايد و بر ما خطا رود
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/21 (2732 مشاهده) [ بازگشت ] |