غزل سعدي: بناي تحوّل و تجلّي در غزل فارسي پرويز خائفي
شايد مبحثي را كه مطرح ميكنم، جنبه تحقيقي نسبت به معيارهاي دقيق تحقيق نداشته باشد. شعر وتحقيق دو مقوله كاملاً جداست. برداشت احساسي و شاعرانه با مصاديق علمي تحقيق كه گذشته از تخصص ومايه، حوصله، دقت، نظم، مآخذ كافي و ذكر مراجع و از همه مهمتر بي طرفي و گشاده نظري ميخواهد، تفاوتدارد. كارهاي تحقيقي من از آن زمان كه به آستان بوسي حافظ رفتهام، بيشتر جنبه بيان احساسيِ و دلبستگيرا داشته است. به همين جهت بي آن كه از اعتبار و تشخص كسي بكاهم، به آن چه در حوزه اعتقادي و شعر بهپذيرش ذهنيام نزديكتر بوده است، پرداختهام نه منطق و حُكم قطعي. به هر صورت در همين محدودهميخواهم از غزل سعدي و جهاني كه به نظر من تأثير گذار در همين نوع غزل بوده است، مطالبي پيوسته و گاهپراكنده تقديم كنم.
سخن پيرامون غزل سعدي است نه توصيف آن و تعريف آن، بلكه تبيين اين نكته كه غزل او عامل چهدگرگوني و ساختارهاي تازه در غزل شده است. اصولاً سعدي را به يك باره، در همه ابعاد ارزشي نميتوانشناخت، ولي ميتوان جزيي از كل وجوه مميّزة تكاملي او را جدا كرد و تنها در همان جهت مشخص به درازاسخن گفت و حتيالمقدور از شواهد ضروري و منطقي سود جست و مطلقاً از كلي گويي پرهيز كرد. لازم استگذري كوتاه بر شناخت غزل داشت و اين كه كلام سعدي كجا غزل است و در كجا معنايي ديگر يافته است و دركجا عامل تحول و تجلي شده است.
درباره ريشه كلمه غزل و جهات مختلف رشد و دگرگوني آن مراجع مختلفي وجود دارد، امّا به نظرم هنوزسخن شادروان استاد دكتر ذبيحالله صفا در مقدمه گنج سخن و تاريخ ادبيات در ايران مستندتر و قابل توجهتراست. من با بهره از گفتههاي محققانه ايشان از آن چه در زواياي ذهنم مانده است، در اين گفتار به تعريف غزلميپردازم. اصولاً اين واژه عربي و زيبا و جا افتاده در سخن فارسي به معني عشق بازي با زنان و معشوق است و در حوزة وسيع معنايي، آن چه مربوط به عشق و زيباييهاي طبيعت و حسب حال عاشق و توصيفمعشوق و دلبستگي و زيباييهاي ديگر همراه با تشبيب و مصالح مناسب ساختاري ديگر است، اين قالبشعري را شكل ميدهد. غزل به معني اصلي در يك فضاي غنايي تصوير ميشود. از نظر ساختار بياني و تعدادو توالي ابيات و حتي كاربرد واژگاني تشكّلي توصيفي و خاص دارد كه تعريف توجيهي كامل آن در حوصلهاين مقال نيست. اگر بر مبناي تعريفي كه از غزل داريم بخواهيم از غزل غنايي و يا به معنايي خالص، سخنبگوييم بسياري از آن چه را كه در مراتب بعدي است، بايد غزلهايي با صفات ديگر نام نهاد چون مغاير باخصلت و فطرت ذاتي آن است.
همان گونه كه اشاره شد غزل اصيل، همان گفتههاي رئاليستي قرن سوم و چهارم است. طبيعت ودلبستگي و عشق در روايتي ساده و هموار با كلماتي راحت و معمول نمودار موجوديت غزل است. استاد صفادر تقسيم بندي اين دوره مينويسد: اشعار عاشقانه و غنايي در ادب فارسي از اواسط قرن سوم و با پيدايششعر دري آغاز شد كه طبق معمول قديميترين گوينده حنظله بادغيسي است. ليكن دوره كمال شعرهاي غناييدر زبان فارسي كه شاعران به سرودن نوع خاصي از شعر كه غزل ناميده ميشود، آغاز ميكنند، با كوتاهيسخن، تشبيب، توصيف برگرفته از بهاريه با نرمي، لطافت كلام و نوعي مغازله با معشوق و بيان عواطف وعلاقه و خصوصياتي اين چنين همراه است. رودكي به راستي چنان سخن ميگويد كه امروز هم احساسبرانگيز و قابل درك مردم زمانه است و هيچ غرابتي ندارد.
شاد زي با سياه چشمان شاد
|
كه جهان نيست جز فسانه و باد
|
خسرواني، شهيد بلخي، سرخسي، دقيقي و ديگران گويي اولين سنگ بناي شيوه سعدي را با صداقت ولطافت نسبي بيان ميكنند:
مرا به جان تو سوگند و صعب سوگندي
|
كه هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندي
|
شنيدهام كه بهشت آن كسي تواند يافت
|
كه آرزو برساند به آرزومندي
|
اما هنوز همواري و تراش و صيقل ميخواهد تا به طبيعت كلام توصيفي روايي و شيوه ابداعي سهل وممتنع سعدي برسد.
تو را اگر مَلك هندوان بديدي روي
|
سجود كردي و بتخانههاش بركندي
|
به منجنيق عذاب اندرم چو ابراهيم
|
به آتش حسراتم فكند خواهندي
|
سخن شهيد جام است، اما جامي سفالين و خام در برابر جام سعدي كه زيرين و زلال و آراسته است، البتهبا در نظر گرفتن ضرورت زماني شهيد:
تو را سلامت باد اي گل بهار و بهشت
|
كه سوي قبله رويت نماز خوانندي
|
خسرواني:
شب وصال تو چون باد، بيوصال بود
|
شب فراق تو گويي هزار سال بود
|
شب دراز و غمان دراز و جنگ دراز
|
در اين سه كار بگو تا مرا چه حال بود؟
|
سياه چشما، ماها من اين ندانستم
|
كه ماه چارده را غمزه از غزال بود
|
به طور كلي غزل در حوزه معنايي و حيطه احساسي يك معني دارد، يعني بيان حالات عاطفي و دلبستگيكه معنايي انعطافپذير است در زمينه عشق و غرايز انساني، امّا در گستره رشد و حركت وظيفه و تعهد، بايدراه دراز و پرنشيب و پرفرازي را در ادب فارسي طي كند. ابيات محدودي كه گاه تنها وسيله يك حس و واكنشملايم و معيني است، با گذشت هر مرحله زباني چنان دگرگوني مييابد كه در زبان سعدي يك عنصر و پديدهمنشوري ميشود كه با هر چرخش رنگ فكري و تصويري تازهاي مييابد و عامل هستي بخش تفكري عظيمميشود.
هرمان اته در بررسي تاريخ ادبيات ايران غزل قبل از سنايي و بعد را شفافترين و زلالترين زبان بياناحساسات شاعرانه ميداند، حتي دانش كم شاعران و فقدان پيچيدگيهاي مفهوم عرفان را كه از سنايي آغازميشود، عامل اصالت كلام شاعران اين دوره ميداند و درست هم هست، زيرا تشبيهات تنها انتقال طبيعتتصويري است و حرفها تنها بيان ساده مافيالضمير. مثلاً دقيقي ميگويد:
شب سياه بدان زلفكان تو ماند
|
سپيد روز به پاكي رخان تو ماند
|
فرخي آن قصيدهگوي مقتدر، زيباترين ترنم غنايي را در غزل دارد:
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم:
|
تربيتي كن به آب لطف، خسي را
|
گفت: يكي بس بود و گر دوستاني
|
فتنه شود، آزمودهايم بسي را
|
عمرِ دوباره است بوسة من و هرگز
|
عمر دوباره ندادهاند كسي را
|
و يا:
دل من همي داد گويي گوايي
|
كه باشد مرا روزي از تو جدايي
|
حتي رابعه كه اولين زن شاعر است، قادر است احساس خود را بيان كند. به هر صورت شاعران اين دوره وچند سدة بعد تا سنايي جدا از قضايد پر از تشبيه آن هم در معيار مشهودات هر چه ميگويند اگر چه گاه چندانمطلوب نيست و با تعقيد و ناتواني بيان همراه است، ولي روي هم، فكر و بيان، ساده و روان و احساسي است.سنايي بعد از سفري به خراسان و تغيير حالتي در باطن و ظاهر، عامل تغييري بزرگ هم در شعر فارسياست، شاعري مداح به معنويت و حكمت و عرفان و اشارات و تلميحات صوفيانه و زهد و تقوا ميگرايد وآغازي ميشود براي بهرهگيري چند بُعدي از واژگان و بهرهوري از احاديث، آيات، استدلالات عقلي واستناجهاي خاص از علوم مختلف زمان و ساير جهات ديگر. خلاصه تحولي آغاز ميشود كه بعد از او درجَبَلي، قوامي، وطواط، انوري و در مسيري كاملاً عرفاني با عراقي، ظهير، خاقاني، نظامي، عطار، كمالالديناسماعيل، مولوي و سعدي ادامه مييابد و شعر با جنبههاي توجيهي و تفسيري عرفاني به اوج ميرسد و واژهاز نظم معنا مواج و رنگين ميشود، اما نكته اين جاست كه سعدي عامل چندين خط تحولي و تجلي در خود وبعد از خود است، جدا از شيوة نگارش بوستان و گلستان و حتي ملمعات و مثلثاث. اين جاست كه سعدي غزلغنايي و عرفاني را كمال و تماميت ميدهد اگر غلط نبود، ميگفتم: غزلترين نوع غزل را در زمينه تغزل و عرفانعرضه ميدارد. گاه حسب حالي است، گاه پند و اندرز است. گاه توصيف استعاري است و گاه چاشني عرفاندارد، گاه حكمت و فلسفه اجتماعي و شعر گونه است، گاه محاورة روايي اعجاز گونه يعني همان سهل و ممتنعاست و كمتر غزلي از او فاقد براعت استهلال است.
حتي گاه سياست در غزل سعدي از دهليز مباحث اجتماعي عبوري سايه وار دارد. اگر قول آندره ژيد و ياريلكه را در كتاب نامههايي به يك شاعر جوان قبول داشته باشيم، يا اشارات والري و كه معتقدند هيچ شعريحتي خصوصيترين و عاطفيترين و عشقيترين آن به مجرد آن كه مُهر جامعيتِ شعر محض و هنر محضرا خورد، نميتواند جدا از جامعه باشد، در اين صورت غزل سعدي هم فارغ از اجتماع و سياست نيست. البته درصورتي كه سياست ما به معني اخص كلمه و يك نوع ايدئولوژي نگيريم. شعر حافظ گاه كاملاً سياستي است،اما با در نظر گرفتن ابعاد انساني بر كره خاكي و روابط و حالات احساسي متفاوت انسان نه به عنوان بيانمستقيم يك شعار يا يك پروسه سياسي و فكري.
سنايي غزل را به مسيري برد كه نياز به شرح و تفسير پيدا شد و اين كار چنان بالا گرفت كه راه و رسم وتقليد شاعران بعدي بود كه گاهي تعقيد لفظي و فكري هم در شعر چنين آغازي دارد. آن چه براي بحث ما مهماست اين است كه انسجام و استواري كلام و دقت گزينش الفاظ از سنايي با شيوهاي ديگر كه مختص خوداوست، به زبان سعدي ميرسد و در غزل او كامل و يگانه ميماند. نكته مهم در غزل سعدي شيوه ايهامي واستعاري و گاه دشواري سعدي است كه همراه با كاربرد رواني و همواري كمال يافتة قرن چهارم و پنجمسعدي به جايي ميرسد كه به جاي تقليد از سنايي گاه تفكر و اطناب كلام او را تراش ميدهد و به ايجاز واعجاز تبديل ميكند:
جانِ بي علم تن بميراند
|
شاخ بي بار دل بگيراند
|
علم باشد دليل نعمت و ناز
|
خنك آن را كه علم شد دمساز
|
گوش سوي همه سخنها دار
|
آن چه زان به، درون جان، بنگار
|
اين كلام معمولي و ساده زبان متحول سعدي ميشود:
ايها الناس جهان جاي تن آساني نيست
|
مرد دانا به جهان داشتن ارزاني نيست
|
داروي تربيت از پير طريقت بستان
|
كآدمي را بتر از علت ناداني نيست
|
سنايي:
مَرد چون رنج بُرد، گنج بَرد
|
مرغ راحت به باغ رنج برد
|
سخن سعدي كه مثل سائر است:
نابرده رنج، گنج ميسر نميشود
|
مزد آن گرفت جان برادر كه رنج برد
|
البته سخن سنايي هم به خصوص در غزل يا غزل گونه حركت تكاملي و فطري داشته و كارهايمنسجمتر و استوار بسيار دارد، امّا چنين غث و ثميني هرگز از كلام سعدي نيست.
پيدايش عرفان كه خود مبحثي مشبع و گسترده است، مانند جان تازهاي در رگ و پي واژه غزل حركت كردو از سمبلها و اسطورههايي مثل حسين منصور حلاج، بايزيد بسطامي، ابوسعيد ابيالخير، خواجه نصيرطوسي ـ كه قابل تأمل است ـ نيز بهره گرفت. عرفان واكنش سياسي و اجتماعي هم داشت و از طرفي پيدايشآن در زبان شعر هم با دلايلي خاص همراه بود و مهم اين جاست كه برداشت از اين تفكر واحدِ قابل گسترش، بهسطوح مختلف تقسيم شد، همه براساس يك مبدع اما در زبان ايهامي و استعاري تا رسيدن به معبود و طيطريق منازل، شيوه برداشت شاعران و سالكان متفاوت و گاه مغاير بود تا آن جا كه حافظ گفت: «به مي سجادهرنگين كن، گرت پير مغان گويد». يا در خرابات، محل فسق وفجور، نور خدا را ديد و يا «صوفي نهاد دام و سرحقه باز كرد» و نظير اينها، گاه عامل يك حركت اجتماعي عميق و مبارزه با عوامل حاكم و بي اعتقاد بود ومصاديقي داشت براي پيكار با زاهدان ريايي و فساد و دروغ و بهرهگيريهاي مادي.
عطار شاهكارهايي مثل منطق الطير خلق ميكند كه حادثهاي فكري و فلسفي است و به عمق قدرت معنويوجود انسان توجه دارد، امّا همه ديدگاهها توان دريافت اين دقايق را ندارند و از طرفي گروهي چنان سطحي وقشري و غير قابل انعطاف هستند كه مثنوي را با انبر برميدارند. شيخ شبستري با زبان منظوم نه شعر،جهاني را چون خشخاشي بر پهنة دريا مينگرد تا حقارت آدمي را در برابر آفرينش نشان دهد، ولي متأسفانهاين پراكندگيها اگر در زبان سعدي به بار مينشيند، موجب و علتي ميشود براي بسياري آلودگيها و اغراضتا اين كه در زبان حافظ زلال و صاف ميشود:
كه اي صوفي شراب آن گه شود پاك
|
كه در شيشه بماند اربعيني
|
آن چه مايه اصلي تفاوت زبان شاعران بعد از سنايي است، دو نكتة حساس است، يكي زبان كه در كارعطار و مولوي و عراقي كم و بيش صيقل ميخورد و تنها بيان مضمون هدف نيست و يكي هم پيدايش تشبيه واستعاره و ايهام استادانة سعدي و حافظ، كه پيوندي كنايي بين جامعه و شعر ايجاد ميكند، مثلاً سنايي روايتميكند:
اي قوم از اين سراي حوادث گذر كنيد
|
خيزيد و سوي عالم علوي سفر كنيد
|
اين همان تمثيل اسطورهاي سيمرغ در منطق الطير است كه تشكل انديشه ناب و پيراسته در حوزه يكآفرينش هنري ماندگار است، يعني عرفان قبل از سعدي در بستري اصيل و پاك همين است. از مولوي و آنعشق دگرگون ساز در پهنة فرهنگ جهاني گفتن خود مقولهاي جداست، امّا سعدي گام بر اين پله آخرينميگذارد و سعدي ميشود. از مولوي همين بس كه با چراغي در دست در روز و در جامعه در آرزوي يافتنانساني است. اين نيافتن و جهل محتوم، سازنده كمال انديشههاي سعدي و تفكر حافظ است در مرتبه شناختماهيت انساني. ديوان قطور شمس پالوده و خلاصه ميشود در عرفان سعدي. شور و جوشش مولوي استكه در پي خلاصي از قيود قافيه و عروض پالوده و هموار در عرفاني ملايم و هموار سعدي رخ مينمايد. گذر ازاين مرحله و رسيدن به سعدي دشوار است. ساختار شعر قرون بعد همراه با چاشني تفكري خيامي و وجودكساني مثل عبدالواسع جَبَلي، حسن غزنوي اثيرالدين اخسيتكي، قوامي، انوري، رازي و ديگران، شكل ميگيردالبته از نظامي و خاقاني و ظهير هم نبايد غافل بود.
من از سعديِ مصلح و معلم و نويسنده و داستان پرداز و انسان فهيم قرن هفتم و از گلستان و بوستان ومواعظ و حكم و قصايد حرف نميزنم، از جريانهاي اجتماعي و سياسي و سفرهاي واقعي و خيالي و حكمتعملي و نظري و نحوة روابط سعدي با حاكميتهاي وقت و اتابكان سخن نميگويم كه پرداختن به اين امركنكاش جامعه شناسانه و بي طرفانه ميخواهد. تنها از غزل سعدي آن هم به جهت اين كه در اين زمان، همغزل عاشقانه و غنايي او در نهايت كمال است و هم عامل تعالي غزل در شعر حافظ است و هم عامل فنايبسياري از استعدادهاي مقلد بعد از خود در دورههاي بعد و بازگشت ادبي و حتي معاصر است، سخنميگويم. سعدي در غزل خالق ايجاز و اعجاز ممكن در زبان فارسي همراه با حالات عاطفي و احساسي است:
اي نفس خرم باد صبا
|
از برِ يار آمدهاي، مرحبا
|
و يا:
ديدي كه وفا به جا نياوردي
|
رفتي و خلاف دوستي كردي
|
آزادگيام به هيچ نگرفتي
|
درماندگيام به هيچ نشمردي
|
من با همه جوري از تو خرسندم
|
تو بي گنهي، ز من بيازردي
|
خود كردن و جرم دوستان ديدن
|
رسمي است كه در جهان تو آوردي
|
نازت ببرم كه نازك اندامي
|
بارت بكشم كه ناز پروردي
|
و اين عشق تو در من آفريدستند
|
هرگز نرود ز زعفران زردي
|
و يا:
چه جرم رفت كه با ما سخن نميگويي؟
|
خيانت از طرف ماست يا تو بدخويي؟
|
هزار جان به ارادت تو را همي جويند
|
تو سنگدل به لطافت دلي نميجويي!
|
اين همان زبان سهل و ممتنع است كه بسياري را به گمراهي كشاند و حافظ هوشيارانه از آن دوري جُست،به مقابله سعدي رفت اما خردمندانه و زيركانه در مقابله، در مواردي كه باتلاق بود، گام نگذاشت ولي پيروانخام خيال چندين قرن به تقليد ناشيانه از اين كار پرداختند و شاعراني مستعد و مايهور نه خود شدند و نهسعدي كه عجبا هنوز هم ادامه دارد! غزليات سعدي كه با نظارت بيستون به بدايع، طيبات، خواتيم و غزلياتقديم تقسيم شده، كاري چندان درست نيست. اين مرز بندي، ذات و مفهوم تغزلي و غنايي غزل را تغييرنميدهد. شكي نيست كه براساس فطرت شاعرانه، همه غزلها يكدست و هم طراز نيستند و تمام آنها و گاهييك واحد غزل هم پستي و بلندي دارد، گاهي بيتي سست و ناهمگون، دور از ذهن، غير غزلي و پيچيده هم وجوددارد و مسلماً آن چه عامل برتري سعدي و تحوّل و تجلي او در قرون بعد شده است و مورد استقبال و اقتضاقرار گرفته، كاملترين غزل اوست و شيوة اصيل بياني او نه كوتاهي ناگريز و بياثر. گزينش بهترين غزل ويمشكل است، تورق كردن كافي است:
من خود اي ساقي از اين شوق كه دارم مستم
|
تو به يك جرعة ديگر ببري از دستم
|
هر چه كوته نظرانند بر ايشان پيماي
|
كه حريفان ز مُل و من ز تأمل مستم
|
***
به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم
|
ز من بريدي و با هيچ نپيوستم
|
نماز مست، شريعت روا نميدارد
|
نماز من كه پذيرد؟ كه روز و شب مستم
|
تأثير سعدي در حافظ با تكامل زبان عرفاني، همان اشارات حافظ است كه از تضادي چشم گير تلفيقيمعنوي و شگرف ميگيرد:
به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغانگويد
|
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزلها
|
و يا:
خرقه پوشي من از غايت دينداري نيست
|
پردهاي بر سر صد عيب نهان ميپوشم
|
كه در طي طريق منازل عرفاني همان گذر از شريعت و طريقت به حقيقت است. اين غزل سعدي:
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاستكآن كه عاشق شد از او حكم سلامتبرخاست بي ترديد چون يك تابلو نقاشي روبهروي ذهنيت حافظ بوده كه گاه با همطرازي و گاه با برتري ابياتحافظ مورد استقبال قرار گرفته است:
دل و دينم شد و عقلم به ملامت برخاست
|
گفت: با ما منشين كز تو سلامت برخاست
|
بيت سوم سعدي:
كه شنيدي كه برانگيخت سمند غم عشق
|
كه نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست؟
|
قافيه ندامت مورد نظر است و تشابه كلمات مشترك:
كه شنيدي كه در اين بزم دمي خوشبنشست
|
كه نه آخر صحبت به ندامت برخاست
|
سخن از غرامت و ندامت عشق انساني در فضاي تحسر و تأثر است، امّا حافظ گريبان آفرينش و دردبشري را گرفته و با همان واژگان، استفهام، انكار، جبر و طاقت بشري را طرح ميزند. سعدي ميگويد:
در گلستاني كآن گلبن خندان بنشست
|
سرو آزاد به يك پاي غرامت برخاست
|
بي آن كه به ظرايف صنايع بديعي و بياني كه طبيعي و متناسب در كلام حافظ جا افتاده، توجه كنيم تنها بهتفاوت مضمون و پيوستگي و مواجي بيت توجه داريم:
شمع گر زان لب خندان به زبان لافي زد
|
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
|
در مورد كلمه قيامت، گويي ميخواهد با كاربرد مجدد آن ارجحيت خود را به تجلي گذارد:
دي زماني به تكلف برِ سعدي بنشست
|
فتنه بنشست، چو برخاست، قيامتبرخاست
|
(سعدي)
كه خود بيانگر كمال زيبايي و تحول و تجلّي زباني است، اما حافظ ميگويد:
مست بگذشتي و از خلوتيان ملكوت
|
به تماشاي تو آشوب قيامت برخاست
|
نكته حساس در اين مغايرت اين است كه سعدي دانا دل جهانديدهاي است كه خشونت مغول هم او را ازخصلت و طبيعت ظريف و لطيف هنرياش جدا نميكند و چون به شعر ناب و هنر محض دست يافته، هر جابهار و نسيم دلانگيز بهاري هست، زيبا رويي هست، سرو قدي هست و قدم سعدي ميرسد، ميخواهد از عمربهره گيرد.
بگذار تا به شارع ميخانه بگذريم
|
كز بهر جرعهاي همه محتاج آن دريم
|
شمول و نگرش و تأثيرپذيري از رخدادهاي اجتماعي نيز دوگانه است. حافظ فجايع حاكمان رياكار فارسو ستم اميرمبارزالدين سفاك و حاكميت ظلم و طمع را برنميتابد و يك تنه به مصاف اين دو امر متظاهر تاريخميرود و پرده از شريعت دروغين آنان بر ميدارد، بي آن كه به خصوصيت زبان شعري او لطمه بزند.
اگر چه باده فرح بخش و باد گل بيز است
|
به بانگ چنگ بخور كه محتسب تيز است
|
صراحّي و حريفي، گرت به چنگ آيد
|
به عقل نوش كه ايام فتنهانگيز است
|
در آستين مرقع پياله پنهان كن
|
كه همچو چشم صراحي زمانه خون ريزاست
|
مجوي عيش خوش از دور پاژگون سپهر
|
كه صاف اين سر خُم جمله درديآميز است
|
البته پيروي از سعدي و كاربرد شيوه او تنها با حافظ خلاصه نميشود. اغلب شاعران قرن هشتم مثلسلمان، كمالي، خجند خواجو، عماد فقيه و ديگر شاعران تا قبل از سبك هندي و يا اصفهاني متعادل و گاهبسيار ناشيانه تقليد ميكنند و شيوه مذكور، نمودار عدم توفيق در پيروي از سعدي است. شاعران اين دوره بادانش اغلب محدود، به راهي ميروند كه اگر درخشندگي يكي دو چهره موجه نبود، به راستي مسير شعرفارسي تغيير ميكرد. اگر از اين شيوه افراطي بهرهوري نكرده بودند، به نظر من نه تنها آن دوره ركودبازگشت به وقوع نميپيوست و سعدي و حافظهاي ناموفق به وجود نميآمد، بلكه مسير و مبدع شعر نو ودگرگوني در شعر خيلي زودتر آغاز ميشد، ولي وضع غزل چنان شد كه به وهم و مضمون سازي رسيد و نثرهم به درّه نادري و تاريخ جهانگشاي جويني و مغلق گويي و مدح و در مسيري بهتر به بهارستان و پريشانختم شد. سعدي حتي در مواردي كه به باريكي خيال ميرسد و ميگويد:
من دگر شعر نخواهم بنويسم كه مگسزحمتم ميدهد از بس كه سخن، شيريناست و شايد نمونهاي براي آغاز شيوه هندي باشد، ديگر به افراط نميگرايد و حتي واژگان غريب و بعيد را يا بامهارت به كار ميبرد كه هموار ميشود:
تو به آرام دل خويش رسيدي سعدي
|
مي خور و غم مخور از خدمت بيگانه وخويش
|
به هر صورت غير از مواردي خاص، واژه عربي و فارسي قديم را هم به گونهاي ماهرانه به كار ميبرد.
يحيي آريانپور با شناختي كه از شعر معاصر داشت، در مجلات از صبا تا نيما به بهترين وجه كيفيتشعر اين دوره را كه به قول نيما بازگشتي از روي عجز است، بررسي كرده و عصارة سخن او همان گفتهاياست كه اشاره كرديم. بعد از دوره فترت و انقراض صفويه نادرشاه بود و كريمخان كه اولي سرگرم جهانگشايي بود و دومي به قول بهار معلوم نيست به شاعري صله داده باشد. سبك هندي به جايي رسيد بود كه بهجاي آن كه مبدأ تحول و تجدد شود، رفته رفته به معما سازي و مضمون تراشي مبتذل تبديل شده بود. شوكتبخاري:
به خاكم اي هما چشم طمع آهستهتر بگشا
|
مباد از باد مژگان تو، شمع استخوان سوزد
|
بازي با كلمات حتي در كار جامي و هاتفي، اهلي و هلالي هم ديده ميشود. در زمان فتحعلي شاه با توجهيكه او به شعر داشت؛ انجمنهاي ادبي به خصوص در اصفهان تشكيل شد. شعله اصفهاني ميرزا نصيرجهرمي ـ سازنده مثنوي معروف پير و جوان ـ از آن جملهاند. بازگشت اگر چه تنها محدود به تقليد از سعدي وحافظ نميشود و حتي شاعراني مثل فرخي و منوچهري هم مدنظر است اما هنر، تقليد از سعدي و حافظ است.با اين كه قصايد مدحي بسيار است ولي در غزل به طور جمعي پيروي از سعدي و حافظ معمول است. نشاطدنباله رو سعدي ميگويد:
در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد
|
طاعت از دست نيايد، گنهي بايد كرد
|
و وصال شيرازي هم اغلب غزلهايي سست به پيروي از حافظ سروده است.
سحاب، مجمر، صبا، وصال و نشاط مقلدان سعدي و حافظ و فردوسياند كه در اين جا بايد گفت سعديعامل تحول براي اين گروه بوده است، امّا تجلّي نه، زيرا مجمر زبان ساده و رواني دارد، امّا اوج نميگيرد و ازطرفي شيوع غزل سعدي آن گونه است كه رغبت به غزل ديگر مشكل است، شاعران بعد نيز تا زمان ناصرالدينشاه هم چنان پيروان و مقلدانِ سعدي بودند، بدون هيچ ابتكار. شهاب، فروغي، قاآني، يغما، سروش، شيباني،ملكالشعرا از اين دستهاند، البته غير از خصوصيات زباني و طنز كساني مثل قاآني و يغما. فروغي با چاشنيعرفانِ بر گرفته از سعدي ميگويد:
آخر اين نالة سوزنده اثرها دارد
|
شب تاريك فروزنده سحرها دارد
|
***
كي رفتهاي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
|
كي بودهاي نهفته كه پيدا كنم تو را؟
|
اين سايه گسترده و پهناور شعر سعدي تا آن جا دوباره ادامه مييابد كه در ديوان رضواني كه چند سالپيش هم چاپ شده و از درگذشت او ديري نميگذرد، در ميان تمامي غزلهايش كه به پيروي از سعدي است،تنها:
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي
معروف است و جاندار كه آن را هم اغلب به اشتباه از سعدي ميدانند.
در همين غزل هم ابياتي دارد كه سخت مصنوع است و صنايع شعري گاه غالب براحساس. ولي به هرصورت چون رنگ و بوي غزل سعدي را دارد، معروفيت خاصي يافته است.
آن چه باز گفتني است اين است كه سيطره غزل سعدي گريبان مقلدان را در هيچ دورهاي رها نكرده است.
سعدي دو غزل هم وزن و هم قافيه دارد كه نمودار كامل زبان تكامل يافتة سعدي در شيوة بيان و عرفاناست، اما اين دو غزل بدون ترديد در دو مرحله جواني و پيري گفته شده است. در غزل نخستين شوخي وشيدايي خاص سعدي همراه با طراوت بياني ديده ميشود، ولي تأسف او از گذشت لحظهها و همان دَمِ غنيمتاست، اما در غزل دوم تأسف همراه با دريغ او از گذشت عمر است. شايد به عمد هر دو را اين گونه شبيه به همساخته است، تا تشابه كلام با تفاوت عمر و خواست انسان را در دو مهلت حيات بيان كند:
امشب سبكتر ميزنند اين طبل بي هنگام را
|
يا وقت بيداري غلط بوده است مرغ بام را
|
يك لحظه بود اين يا شبي؟ كز عمر ما تاراجشد
|
ما هم چنان لب بر لبي، نابرگرفته كام را
|
هم تازه رويم هم خجل، هم شادمان همتنگدل
|
كز عهده بيرون آمدن، نتوانم اين اِنعام را
|
گر پاي بر فرقم نهي تشريف قربت ميدهي
|
جز سر نميدانم نهادن عذر اين اقدام را
|
چون بخت نيك انجام را با ما به كلي صلحشد
|
بگذار تا جان ميدهد بدگوي بدفرجام را
|
سعدي علم شد در جهان، صوفي و عامي گوبدان
|
ما بت پرستي ميكنيم آن گه چنين اصنام را
|
حال توجه كنيد در غزل دوم باز همان رند قلاش دلبستة زندگي و زيبايي است، اما بيشتر آرزو است تاواقعيتهاي گذشته. نكته مهم، عرفان و تصوف در شعر سعدي همين است كه كمتر عامل و دستاويز مبارزهعليه رياكاران روزگار است. جرياني پذيرفته شده در معيار انديشه منطقي شاعر است. حركتي براي ايجاددردسر و مصاف نيست و اين نقطه عطف مغايرت برداشت از عرفان در غزل حافظ و شعر و بيان سعدي است.خلاصه، آن چه هست خود اوست و همين بس:
برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ازرق فام را
|
بر باد قلاشي دهيم اين شرك تقوي نام را
|
هر ساعت از نو قبلهاي با بتپرستي ميرودتوحيد
|
بر ما عرضه كن تا بشكنيم اصنام را
|
مي با جوانان خوردنم باري تمنا ميكند
|
تا كودكان در پي فتند اين پير دُرد آشام را
|
از مايه بيچارگي قطمير مردم ميشود
|
ماخولياي مهتري شك ميكند بلعام را
|
ز اين تنگناي خلوتم خاطر به صحراميكشد
|
كزبوستانباد سحر خوش ميدهد پيغام را
|
غافل مباش ار عاقلي، درياب اگر صاحبدلي
|
باشد كه نتوان يافتن ديگر چنين ايام را!!!
|
جايي كه سرو بوستان با پاي چوبينميچمد
|
مانيز در رقص آوريم آن سرو سيم اندام را
|
دلبندمآن پيمان گسل، منظور چشم آرام دل
|
ني ني دلارامش مخوان كز دل ببرد آرام را
|
دنيا و دين و صبر و عقل از بن برفت اندرغمش
|
جاييكهسلطانخميه زد، غوغا نماند عام را
|
باران اشكم ميرود وز ابرم آتش ميجهدبا پختگان گو اين سخن، سوزش نماند خامراسعدي ملامت نشنود ور جان در اين سرميرودصوفي گرانجاني ببر، ساقي بياور جام را
در سرآغاز سخن مترصد بودم كه ضمن بيان مطالب در فرصتي مناسب، يكي از بهترين غزلهاي سعديرا آراية كلام كنم ولي به راستي كنكاش برايم مشكل بود، اما اين دو غزل مطلوب و مطبوع نظرم را از جهاتمختلف جلب نمود:
يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم
|
گَرَم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم
|
ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح
|
بر آفتاب، كه امشب خوش است با قمرم
|
ميان به جز اين پيرهن نخواهد بود
|
وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم
|
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
|
به غير شمع و چنين ساعتش زبان ببرم
|
زبان تغزل و كلام غنايي با چاشني عرفان در زبان فارسي اعجاز آفرين است:
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي
|
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
|
همان بار امانت عشق كه عرفا آن را قديم ميدانند و يا به آفرينش و پيوند اصلي تقرب مييابد:
دلم شكستي و رفتي، خلاف شرط مودت
|
به احتياط رو اكنون كه آبگينه شكستي
|
***
من چنان عاشق رويت كه ز خود بي خبرم
|
تو چنان فتنه خويشي كه ز من بي خبري
|
اين گونه اشارات و خصوصيات عرفاني با غزل سعدي حركت كرده است، اما هرگز از اين پارامتر و ارتفاعنه تنها بالاتر نرفته، بلكه هميشه از تغزل و زبان غنايي و عشق پايينتر مانده است. نگاهي گذرا باز به مواردخط عرفان در غزل سعدي و غزل حافظ:
سعدي:
گر تيغ بركشد كه محبان همي زنم
|
اول كسي كه لاف محبت زند، منم
|
حافظ:
چل سال بيش رفت كه من لاف ميزنم
|
كز چاكران پير مغان كمترين منم
|
سعدي:
اگر جماعت چين صورت تو بت بينند
|
شوند جمله پشيمان ز بت پرستيدن
|
حافظ:
منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن
|
منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
|
همان طوري كه اشاره شد سعدي اگر چه پند و اندرز و راهنمايي انساني و اجتماعي را چه در گلستان وبوستان و حتي قصايد و قطعات در لفافي از شيريني و حلاوت به جامعه بشري عرضه كرده است، امّا اين جاسخن از شيوه غزليات تنها غنايي و عاشقانه اوست و اين مطلب چيزي از مقام سعدي كم نميكند. بايد توجهداشت كه سعدي به جهت آن كه ادراري در نظاميه داشته است و مقرري اتابكان زنگي ميرسيده، پا به عرصه وعمق جريانهاي اجتماعي و سياسي نميگذاشته. وي عاليترين تعليمات بشري را ارايه كرده است، اما مردميدان سياست نبوده است و از اين جهت كلامش در شاعران قرون بعد هيچ اثر فكري نداشته و اگر چنين نبود،شايد شاعران دوره مشروطه كه شعر انقلابي را در قالب غزل و حتي به اقتفاي سعدي گفتهاند، كلامشانپختهتر و عميقتر بود، اما شاعران اين دوره هم مثل اديب الممالك، بهار، اديب پيشاوري و بعدها عشقي، فرخييزدي و عارف از قالب كلام سعدي براي بيان مفاهيم شعاري بهره جستهاند و آن هم اغلب در معياري ناساز وناهموار. اصولاً نقد در هنر و شعر ضروري است، سعدي حتي گاهي در اوج فصاحت و بلاغت در همان غزلياتهم افول كلام دارد و همه غزلهاي او با براعت استهلال و تجانس يكدست و همواري و تعالي در مطلع و مقطعنيست، هجويات هم كه فروغي از كتاب او برداشته از اوست و از نگرش طنزگونه و ظريف او به اجتماع است.اين را هم بايد قبول كرد كه حد همين است سخن گفتن و زيبايي را. بايد محقق گشادهدل و بيتعصب به بلنداياين شخصيت يگانه ادب فارسي نگاه كند. ناهمواري و يا يكدست نبودن غزل هم عوامل مختلف دارد؛ يكي حالزباني شاعر است و صداقت و آمادگي و خلوص و وضع موجود او و يكي هم انتخاب تصادفي يا عمدي قافيه ورديف و وزن است. غزلهاي سعدي در قافيه دال، ميم، ي و چند مورد ديگر به جهات فني هم كه باشد، تفاوتدارد.
سعدي گاه مورد ظلم قرار گرفته و حافظ ناخواسته يا زيركانه بر او ستم كرده است. اگر حافظ نيامده بود،ما نميدانستيم به آستان سعدي هم ميشود نزديك شد. ديگران مثل خواجو و سلمان تا مشروطه و امروز بهمصاف رفتهاند، اما شرمنده برگشتهاند، اما حافظ گاه مصراع سعدي را تضمين كرده و شيوع شعر حافظ چنانغالب و حاكم شده كه سعدي فراموش شده است چنان كه:
سعدي:
به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم
|
ز من بريدي و با هيچ كس نپيوستم
|
حافظ:
غزل سعدي...
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
|
به خاك پاي عزيزت كه عهد نشكستم
|
***
جز اين قدر نتواني گفت در جمال تو عيب
|
كه خال مهر و وفا نيست روي زيبا را
|
سعدي:
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
|
كه مهرباني از آن طبع و خو نميآيد
|
***
كجا خود شكر اين نعمت گزارم
|
كه زور مردم آزاري ندارم
|
حافظ:
من از بازوي خود دارم بسي شكر
|
كه زور مردم آزاري ندارم
|
منظور از ذكر اين نمونهها و شواهد گاه تكراري، رسيدن به اين نظريه است كه فلسفة فكري و انديشه وتعمق حافظ در گذر جهل بشري مايه تأمل اوست درباره كل هستي و جريان حيات و خطا بر قلم صنع است.تفكر و كنكاش بي حاصل انسان براي كشف و شهود است. سرگرداني و بي ساماني بشريت در دايره كون ومكان است. جهش شعر تا بيان معضلات تصور انسان بر كره خاكي است. شيراز و مرز و بوم مطرح نيست،آدمي كه براي تدوين غزلياتش به يار انديشمندش پاسخ غدر روزگار و ناسپاسي زمانه و گذرا بودن حياتميدهد و ميداند كه بر سر تربت او رندان جهان به زيارت خواهند آمد، حيرتآور است، از محبت محتوم بي آنكه ذرّهاي از عظمت كلام سعدي و ابعاد قابل تعمق اجتماعي و تغزلي آن بتوان كاست، وجود دارد. نكته ديگر رابا احتياط ميگويم كه اطناب حمل و حشو و تعقيد و تصنع در غزل اصيل حافظ گمان نميكنم بتوان پيدا كرد،امّا در بعضي از غزلهاي سعدي به ندرت وجود دارد. بر خلاف بوستان و گلستان كه در آنها كلامي دور ازفصاحت و رواني و بلاغت مرسوم وجود ندارد كما اين كه بهارستان جامي و پريشان قاآني دليل موجه وروشن اين برتري است، اما در غزل گاه چنين نيست. ميگويد:
سرو بالايي به صحرا ميرود
|
رفتنش بين تا چه زيبا ميرود
|
تصوير از نظر استعاره و وجه شبه و كمال معني كامل است، مصراع دوم همان قدر كه بيت را تمام ميكندبه تصوير خدشه ميزند. سالها پيش بر سر اين بيت سعدي بزرگاني از جمله جناب ندوشن مقالهاي در مجلهيغما نوشتند.
هزار باديه سهل است با وجود تو رفتن
|
كه گر خلاف كنم سعديا به سوي تو باشم
|
سخن بر سر مخاطب و تخلص سعدي است و ضمير تو كه نوعي پيچيدگي ايجاد كرده، يا رديف اوليتر.چون حرف و كلام او حجت است، به اين موارد اشاره كردم و گرنه از نظر اعتقادي، من شناخت هنر محض رامربوط به اين مسايل اعتباري نميدانم.
فنون استادي در سخن سعدي
احمد سميعي
در هر فني استاداني ظهور ميكنند، اما استادي در سخن ديگر است. چون سخن شرح و انواع متعدد دارد ومهارت در همة مراتب و اقسام آن را به درجة استادي رساندن، كار هر كسي نيست. قريحه و عشق و علاقه وهمت و پشتكار بزرگاني چون فردوسي و عنصري و بيهقي و سنايي و نصرالله منشي و ناصرخسرو و نظاميو سعدي و قائم مقام و بهار را ميطلبد.
استاد در اوج و دور از دسترس است. در پيشگاه او، سعي در رسيدن به پاي او عبث است. از همين روستكه حافظ، اين رند يگانه، در پي آن نيست كه راه سعدي را در پيش گيرد، چون او را استاد ميشناسد و ميداندكه در شيوة او به او نخواهد رسيد، البته به مقتضاي طبع، راه ديگري برميگزيند:
استاد سخن سعدي است نزد همه كس اما
|
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
|
اتفاقاً در آن جا كه با سعدي رقابت ميكند، شكست ميخورد. حافظ ميگويد:
در مذهب ما باده حلال است وليكن
|
بي روي تو اي سرو گل اندام، حرام است
|
اين را با سرودة سعدي در همين مضمون مقايسه كنيد:
من آن نِيَم كه حلال از حرام نشناسم
|
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
|
كه در آن، تقابل «آب» و «شراب» كه حلال بودن يكي و حرمت ديگري مسلم است. قوت ديگري به بياني دادهاست و تعبيري چون سرو گل اندام هم دست و پا گير شده است. يا: «دوام عيش و تنعم نه شيوة عشق است»حافظ را با «عاشقي كاري نيست كه بر ما نيست» سعدي برابر نهيد، باز ميبينيد كه بيان سعدي، در عينسادگي، نافذتر و دلنشينتر است. يا به اين دو مصرع يكي از حافظ و ديگري از سعدي توجه نماييد:
با همه آتش زباني در تو گيراييم نيست
(سعدي)
زبان آتشينم هست لكن در نميگيرد
(حافظ)
كه اگر چيزي كم ندارد، چيزي هم افزوني ندارد و فضل تقدم با سعدي است.
استادي استاد را همه قبول دارند. در آن حرفي نيست. خود او نيز بر استادي خود واقف است و با ايناستادي نوعي آزادي و حتي تصرف پيدا ميكند. استاد سخن، به مقتضاي شم پرورده و سالم زباني به خودحق ميدهد ساختهاي نويي برگزيند كه چه بسا آماج خردهگيري شود، ولي ذوق سليم در آنها عيب و نقصينميبيند. «سعدي اندازه ندارد كه چه شيرين سخني» اين مصراع را ميخوانيم و اگر در صدد تحليل ساخت آننباشيم، آن را عبارتي سهل و ساده و خوش گوار و بهنجار مييابيم، اما چون در ساخت آن باريك ميشويمآن را به «شيريني سخنت اندازه ندارد» تأويل كنيم، تازه متوجه بدعت كلام ميشويم.
سعدي گفته است: «بني آدم اعضاي يكديگرند» و كسي در آن كم و كاستي نديده است. به يك بارهنكتهگيري پيدا شده و گفته كه شاعر ميبايست به جاي «اعضاي يكديگر»، «اعضاي يك پيكر» ميگفت. يا بر اينبيت سعدي:
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
|
هر ورقش دفتري است، معرفت كردگار
|
خرده گرفتهاند كه «هر ورق برگ» چگونه ميشود. اين اشكالها با همان واكنش طبيعي عامة اهل زبان ردميشود كه بارها اين سخنان را خواندهاند و دريافتهاند و عيبي در آن نديدهاند. آن شاعر و سخنوري كه بهجايگاه استادي ميرسد، خود حجت است. گفتههاي ديگران را با كلام او ميسنجند. بهار در رثاي ـ گويا ـ ايرجميگويد: راستي سعدي شيرازي بود.
استاد، چون همه قبولش دارند اگر خودستايي كند، عيب نيست. در حقيقت از استادي ستايش كرده است.سعدي، جاي جاي، خود را در آيينه شعر خويش ميبيند و ميستايد:
سعديا خوشتر از حديث تو نيست
|
تحفة روزگار اهل شناخت
|
يا خطاب به معشوق ميگويد:
خوش است نام تو بردن ولي دريغ بود
|
در اين سخن كه بخواهند برد دست به دست
|
و باز خطاب به معشوق:
آفرين بر زبان شيرينت
|
كين همه شور در جهان انداخت
|
استادي سعدي، چون سرودة او را با سرودههاي اسلاف او مقايسه كنيم، نيك آشكار ميگردد. فرخيميگويد:
آب و آتش به تكلف به هم آيند همي
|
چه فتاده است كه ما هيچ نياييم به هم
|
و سعدي ميفرمايد:
آب را قول تو با آتش اگر جمع كند
|
نتواند كه كند عشق و شكيبايي را
|
يا عنصري در مضمون سنتي تنگي دهان و باريكي ميانه معشوق آن رباعي را سروده است:
تا نسرايي سخن، دهانت نبود
|
تا نگشايي كمر، ميانت نبود
|
تا از كمر و سخن نشانت نبود
|
سوگند خورم كه اين و آنت نبود
|
و سعدي ميفرمايد:
علت آن است كه گاهي سخني ميگويد
|
ور نه معلوم نبودي كه دهاني دارد
|
صحبت آن است كه وقتي كمر ميبند
|
دور نه مفهوم نگشتي كه مياني دارد
|
در رباعي عنصري بيت دوم حشو است. سعدي مضمونهاي بيت اول رباعي او را در دو بيت آورده و ازاين راه به آن مضموني در خور بخشيده است.
سعدي در مراتب و درجات زباني و بياني استاد است. استادي او در سخن جلوههاي رنگارنگ دارد، وليچند فن هست كه اين استادي در آنها نمايانتر است. اين فنون را ذيل عناوين اعتدال و تناسب؛ مهارت درورزيدن الفاظ؛ پويايي در سخن با ايجاز؛ صفا و صميميت و سادگي ميتوان جاي داد.
اعتدال و تناسب هم در سخن سعدي هست هم در تركيب و ساختار آن. در نظم و نثر سعدي، واژهها وتركيباتي كه حتي در عصر و زمانة ما مهجور بنمايد، اندك است. استادي سخن سعدي را بهار در وصفگلستان استادانه توصيف كرده است. وي ميگويد كه سعدي «ابواب هشت گانه گلستان را طوري ترتيب دادهاست كه هر يك ديگري را ميآرايد و يكي به ديگري مدد ميرساند». وي در باب تناسب گلستان با مذاق كسي كهاثر بر او اجرا شده ميفرمايد: «در آغاز كتاب از «سيرت پادشاهاني» سخن رفته است. بلافاصله در اخلاق درويشان بذلهها و كنايههايي به ضد درويشان پرخوار و كم كار و فقهاي بيكردار و خورندگان مال اوقاف بهكار برده و نيز درويشان را به صبر و تحمل و بخشايش اندرز داده است و در آخر «جدال سعدي با مدعي» راپيش آورده و خود را حامي اغنيا و خداوندان نعمت ميشمارد و هواداران فقر و درويشي را جواب ميدهد ومجاب ميكند.
در ميان كتاب از «عشق و جواني» كه موضوعي است جالب توجه شاه و گدا سخن ميگويد. «فضيلتقناعت» و «خاموشي» را نيز به حكم تسليت فقيران و مصلحت اميران ميگنجاند و سخناني بايسته و نصايحضروري را كه اصل مقصود و عمدة مرام اوست در پيرامون همين ابواب و باب «تربيت» و «آداب صحبت» جايميدهد و بايد انصاف داد كه از اين مرتبتر و مناسبتر، تا امروز كتابي تأليف نشده است».
باز به قول بهار، سعدي در گلستان حد اعتدال را رعايت كرده و در عبارات و الفاظ سنايي، سبك قديم وسبك تازه را گرفته، الفاظ را در خور قوالب معاني پرورده و صنايع را در حدي به كار برده كه شايسته آدابسخنداني است. از حيث سجع هم ميانهروي كرده و سجع را در مزدوج آورده است همچون «يار شاطر نه بارخاطر»، «نزهت ناظران و فصحت حاضران». احياناً نه به موازنه توجه نموده، نه به سجع و عباراتي سهل وممتنع از هر صنعتي آورده است كه خود بزرگترين هنر سعدي است. سعدي هر چند در گلستان خاصه درباب «عشق و جواني» در شيرينكاري و شورانگيزي و لطيفه گويي تعمد دارد و گاهي تند رفته، اما جانب ادب ونزاكت را نگه داشت است. اين بود وصف جامع بهار از زبان و بيان ساختار گلستان كه حتماً چيزي بر آننميتوان افزود.
در بهرهجويي از معارف و معلومات شخصي خود نيز اعتدال را رعايت كرده و بر خلاف خاقاني راه افراطنپيموده است. در آنجا هم كه اصطلاحات اهل فن را به كار برده، پيدا و آشكار نيست. مثلاً در اين بيت:
چنان به نظرة اول ز شخص ميبري دل
|
كه باز مي نتواند گرفت نظرة ثاني
|
كه اشاره است به اين حكم: لاتتمع النظرة النظر. فالنظرةُ الاولي لك و الثانية عليك: به دنبال نگاه نخستين به زنباز منگر كه نخستين به سود تو و دوم به زيان توست. يا اين بيت:
گر كند روي به ما يا نكند حكم او راست
|
پادشاهي است كه بر ملك يمين ميگذرد
|
كه مراد او از: «ملك يمين» عبد و بنده است و اشاره دارد به عبارت قرآني «ماملكة ايمانهم».
اما در مورد مهارت در ورزيدن الفاظ، بايد گفت كه سعدي در اين فن معجزه ميكند. ابيات بسياري درغزلهاي سعدي سراغ داريم كه شيرين كاري او را در واژه ورزي نشان ميدهد و اين تردستي در صنعت تكرارنمايانتر است و شواهد فراواني دارد. در اين جا به ذكر چند تايي بسنده ميكنيم:
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار
|
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سريم
|
گاهي تكرار با مزدوج قرين و شيرينتر ميگردد:
وقت است اگر بيايي و لب بر لبم نهي
|
چندم به جست و جوي تو دم بر دم اوفتاد
|
و زماني تكرار لفظ به قصد آن است كه سخن سادهتر و صميميتر و خودمانيتر شود:
غم دل با تو نگويم كه نداري غم دل
|
با كسي حال توان گفت كه حالي دارد
|
يا:
رواست گر نكند يار دعوي ياري
|
چو بارِ غم ز دل يار بر نميدارد
|
جناس اشتقاق را نيز كه سعدي بر آن گرايش محسوس دارد، ميتوان از شقوق واژه ورزي شمرد:
طاقت رفتنم نميماند
|
چون نظر ميكنم به رفتارش
|
يا:
اگر تو فارغي از حال دوستان يارا
|
فراغت از تو ميسر نميشود ما را
|
گاهي نيز صنايع متعدد را در بيتي فراهم ميآورد:
سعديا كنگرة وصل بلندست هر آنك
|
پاي بر سر نهند دست وي آن جا نرسد
|
كه «پاي» و «سر» و «دست» تناسب و «پاي» و «سر» طباق دارند و ظرافت در اين معني است كه در «پاي برسر نهند» ايهامي ميتوان سراغ گرفت در معناي حقيقي كه امري محال است و همين محال بودن منظور نظرشاعر است و در معناي مجازي «از سر دست شستن» و «سر باختن».
در كلام سعدي صفت ايهام كمتر به كار رفته و آن جا كه به كار رفته، بيشتر خصلت ورزيدن الفاظ دارد:
اي آتش خرمن عزيزان
|
بنشين كه هزار فتنه برخاست
|
كه در آن «بنشين» چون به آتش نسبت داه شود، به معني «فرو نشستن» است و چون به معشوق نسبتداده شود، به معني «نشستن».
يا در اين بيت:
مشتري را بهاي روي تو نيست
|
ني بدين مفلسي خريدارت
|
كه «مشتري» و «بها» در دو معني «ستاره و روشني»، از يك سو و «خريدار و قيمت» از سوي ديگر ايهامدارد.
رسيديم به پويايي سخن سعدي. اين پويايي بيشتر با پسامد نظر گير فعل در ميان غزلهاي شيخ پديدميآيد و هم با تنوع صيغههاي فعلي از حيث وجه و زمان و شخص و ايجاب و سلب كه كلام را چرخش ميدهدو به آن تنوع ميبخشد. به اين چند شاهد نظر بياندازيد:
ندانمت كه اجازت نوشت و فتوا داد
|
كه خون خلق بريزي، مكن كس اين نكند
|
اين تحرك گاهي با لحن محاوره قرين ميگردد و بس دلچسبتر ميشود:
خيالش در نظر چون آيدم خواب
|
نشايد در به روي دوستان بست
|
يا:
بر كوزة آب نِهْ دهانت
|
بردار كه كوزة نبات است
|
يا:
شاخكي تازه برآورد صبا بر لب جوي
|
چشم بر نزدي سرو سمن بالا شد
|
كه در آن «چشم بر هم نزدي» با آهنگ خاص خود لحن را به لحن زبان محاوره بسيار نزديك ساخته است.
سعدي، حتي در وصف زيبايي معشوق، تحرك و پويايي را دخالت ميدهد، معشوق را نه تنها شيرين لببلكه افزون بر آن شكر سخن ميخواند:
بادام چشم و پسته دهاني و شكر سخن
|
هزار تلخ بگويي هنوز شيريني
|
***
جور تلخ است وليكن چه كنم گر نبرم
|
چون گزير از لب شيرين شكر بار تو نيست
|
گاهي نيز سخن با شخصيت بخشيدن به اشياء و معاني، زنده و پويا ميگردد:
صبر قفا خورد و به راهي گريخت
|
عقل بلا ديد و به كنجي نشست
|
گاهي موازنه و طباق و تناسب و تحرك را در بيتي جمع ميكند:
چشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب
|
گفت: يك بار ببوس آن دهن خندان را
|
در ايجاز سعدي هم دو خصوصيت بارز هست، يكي آن كه گرايش شاعر بيشتر به ايجاز حذف است تا بهايجاز قصر؛ ديگر آن كه شيخ با بهرهجويي از ساخت نحوي ايجاز پديد ميآورد.
نمونة برجستة ايجاز حذف را در اين بيت شاهديم:
سعدي تو كيستي كه در اين حلقة كمند
|
چندان فتادهاند كه ما صيد لاغريم
|
سعدي تو كيستي ]هيچكس[ زيرا كه در اين حلقة كمند چندان ]صيدها[ فتادهاند كه ]در ميان آنها[ ما صيدلاغريم.
يا:
مرا كه گفت: دل از يار مهربان بردار؟
|
به اعتماد صبوري كه شوق نگذارد
|
]بيهوده گفت[ ]دل از يار مهربان بردارم[.
گاهي با نقش دوگانه دادن به جزيي از اجزاي سخن در جمله ايجاز حاصل ميشود:
بر آتش عشقت آب تدبير
|
چندان كه زديم باز ننشست
|
كه «آتش عشق» هم متمم «زديم» است و هم فاعل «باز ننشست».
يا:
از تو با مصلحت خويش نميپردازم
كه ايجاز با بهرهگيري از دو معناي فعل «پرداختن» با حروف اضافه «از» و «به» حاصل شده است.
بسنجيد با:
دلي كه از تو بپرداخت با كه پردازد
گاهي بهرهجويي از آهنگ جمله اجازة حذف جزيي از اجزاي كلام ميدهد:
عافيت ميبايدت چشم از نكورويان بدوز
|
عشق ميورزي بساط نيكنامي درنورد
|
كه آهنگ اجازة حذف ادات شرط داده است.
بر خسته برگذري صحتش فراز آيد
|
بر مرده درنگري، زندگي ز سر گيرد
|
گاهي جزء محذوف در معناي ديگري غير از معناي قرينة مذكور است:
تا چه كرديم دگرباره كه شيرين لب دوست
|
به سخن باز نميباشد و چشم از نازش
|
كه محذوف «باز نميباشد» است پس از «چشم از نازش» اما به معناي «باز نميباشد» مذكور.
سرانجام به صميميت و سادگي زبان سعدي ميرسيم كه بيشتر در نزديك شدن آن به زبان محاوره يا بهلحن آن جلوه مينمايد و در غزلهاي شاعر شواهد فراوان دارد.
اين لحن خودماني در غزلهايي با اوزان كوتاه شاعر بيشتر به چشم ميخورد:
بايد كه سلامت تو باشد
|
سهل است ملامتي كه برماست
|
***
متحير نه در جمال توام
|
عقل دارم به قدر خود قدري
|
***
اي كه قصد هلاك من داري
|
صبركن تا ببينمت نظري
|
گاهي با آوردن اسامي يا كنايات مشهور اين لحن محاوره القا ميشود: «گدا گر همه عالم به او دهندگداست».
چشم سعدي به خواب بيند خواب
|
كه ببستي به چشم سحّارت
|
يا با آهنگ و مكث:
لبت بديدم و لعلم بيوفتاد از چشم
|
سخن بگفتي و قيمت برفت لؤلؤ را
|
كه در «لعلم بيوفتاد از چشم» ايهام است.
باري با اين فنون است كه سخن سعدي كامل و متنوع ميشود و به صورت مَثَل ساير در ميآيد. سعدي دراين فن چندان پيش ميرود كه پنداري ميخواهد شعر را به نثر نزديك سازد، چنان كه بهار گفته، گاه در شعر اوهيچ صنعتي به كار نرفته و باز شعريت دارد. از اين فنون ياد كرديم، اما اگر اين چند فن كه هيچ، هزار فن ديگرهم سعدي به كار ميبرد، سخنش دلنشين نميشد اگر در آن جوهرة عشق و درد نبود و اگر جوهر عشق و دردميبود و هيچ از اين فنون نميبود، دلنشين كه سهل است دلنشان ميشد، چنان كه اين بيت
تنها من و شمع ميگدازيم
|
اين است كه سوز من نهان است
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/18 (2579 مشاهده) [ بازگشت ] |