جادوي شعر گذشتگان ضياء موحد
طرح پرسش
با آغاز شدن دوراني جديد هنرها نيز دگرگون شدند. اين دگرگوني خاسته از هوسي زودگذر نبود، مباني فلسفي و اجتماعيِ خود را داشت. هدف من در اين نوشته بحث دربارة اين مباني نيست. تنها، بهاقتضاي موضوع بحث، به پارهاي از جلوههاي اين دگرگوني در شعر اشاره ميكنم.
شاعران به تدريج قالبهاي سنتي قصيده، غزل و مثنوي را كنار گذاشتند، از وزنهاي عروضي نيز كمكمروي گردانيدند. مسئله، توانايي يا ناتواني سرودن شعر در اين قالبها و وزنها نيست. شاعر امروز حتيتمايلي به كوشش در اين راه ندارد. البته اين دگرگونيهاي ظاهري پابهپاي دگرگونيهاي عميق ديگري صورتميگيرد. تسلط قرنها فلسفة افلاطوني و نوافلاطوني كه شعر را در محدودة انواع و كليات نگاه داشته بود،جاي خود را به تسلط فرد و نگاه فردي داد. شعر روزبهروز به جانب تصويرهاي حسي و ملموس بيشتركشانده شد. زبان استعاري قديم، كليشههاي رنگ و رو باختة خود را كنار نهاد و به كشف استعارههاي متفاوتي پرداخت. در ايران «جيغ بنفش» هوشنگ ايراني خشم شاعران انجمننشين سنتي را برانگيخت و نيمابا آويختن قباي ژندة خود از شب، خبر از تحولي عميقتر و اصيلتر داد. شكل يا فرم نيز مفهوم و مصاديقبسيار پيچيدهتري پيدا كرد. خلاصه آن كه امروز غزل به شيوة سعدي و حافظ سرودن يا مثنوي به شيوة مولوي نوشتن و در مجموع دوران شعر به شيوة شاعران بزرگ گذشته گفتن، كاري كه قرنها ميكردند،گذشته است.
اما آن چه منتقدان ادبي را به فكر فرو برده، اين است كه با وجود اين همه اختلاف بنيادي ميان شعر گذشتهو امروز چگونه است كه از شعر شاعران گذشته لذت ميبريم؟ به آنها استناد ميكنيم و سطرهايي از آنها رازينت بخش نوشتههاي خود ميسازيم؟
اين پرسشي است كه برخي منتقدان تلاش كردهاند پاسخي براي آن پيدا كنند. اين نوشته هم تلاشي ديگراست.
زيبايي، حقيقت يا صدق؟
يكي از مشهورترين جملهها در شعر انگليسي جملة بسيار سادة زير است:
Beauty is truth. Truth is beauty.
اين جمله، بخشي از دو سطر پاياني شعري از جان كيتس (1821ـ1795) شاعر بزرگ قرن نوزدهم انگليساست. جان كيتس در شعري با عنوان «چكامهاي در باب خاكستردان يوناني» (Ode on a Grecian Urn)،پس از توصيف نقشهايي كه بر اين خاكستردان كشيدهاند ـ و نظير آن نقشهايي است كه هنرمندان ما برقلمدانها ميكشيدند ـ شعر خود را چنين پايان ميدهد:
Beauty is Truth. Truth is beauty that's all
Ye know earth, and all ye need to know.
اين دو سطر، در واقع سطر اول، معركة آراي منتقدان شده است. براي مثال سِرآرتور كوئيلر كوچ(1944ـ1863، Sir Arthur Quiller-Couch) اديب برجستة انگليسي گفته است:
«اين حرفي است مبهم و از نظر هر كس كه زندگي يادش داده باشد كه واقعيتها را ببيند، حرفي استخاسته از بياطلاعي. البته براي شاعري چنين جوان بخشودني».
گفتني است كه كيتس در 26 سالگي درگذشت. اليوت نيز گفته است: «به نظر من اين جمله بيمعني است»اما رابرت بريج (1930ـ1844، Robert Bridges) منتقد و شاعر انگليسي كه لقب ملكالشعرايي هم داشته، برآن بوده است كه همين دو سطر تمام ضعفهاي شعر را جبران كرده است. ببينيم قضيه از چه قرار است.
براي ما مشكل اساسي، به نظر من، معناي كلمة "truth" است، مشكلي كه در زبان انگليسي هم تا حديوجود داد. "truth" را به فارسي، هم ميتوان به «صدق» ترجمه كرد و هم به «حقيقت»، بي آن كه ميان اين دوتفاوتي نهاده شود. بنابراين سطر مورد بحث را ميتوان به دو گونه ترجمه كرد:
زيبايي صدق است، صدق زيبايي است
زيبايي حقيقت است، حقيقت زيبايي است
در ترجمة فارسي، اگر نه همه، اغلب مترجمان، ترجمة دوم را به اولي ترجيح ميدهند و همين نكته باعثميشود كه وجه مبهم و متعارض گفتة كيتس به كلي پنهان ماند، اما آن چه منتقدان انگليسي را به بحثهايطولاني درباره اين سطر واداشته همين ابهام در معناي "truth" است.
نكته اساسي اين است كه «صدق» در كاربرد غالب و به خصوص فلسفي و منطقي آن در فرهنگ خودمان و"truth" در اغلب كاربردهاي آن در زبان انگليسي صفت جمله است. آن چه ميتواند صادق باشد يا كاذب،جمله است، اما حقيقت امري وجودي است، چيزي كه وجود دارد. خورشيد يك حقيقت است، هم چنان كهتابلوي نقاشي يا مجسمه موجودي است حقيقي. نميتوان پرسيد خورشيد صادق است يا كاذب. نميتوان بهمجسمهاي اشاره كرد و پرسيد: آيا اين صادق است؟ اين پرسشي است بيمعنا. مجسمه وجود دارد، حقيقياست. با اين تعبير، «زيبايي صدق است و صدق زيبايي» جملهاي است، به گفتة اليوت، بي معني. زيرا زيبايي هماز مصاديق حقيقت است. زيبايي وجود دارد. دست كم براي آن كس كه به زيبايي مجسمة داوود ميكلآنژ حكمميكند، زيبايي چيزي است موجود و متجسد در آن. به همين دليل سخن از صدق و كذب زيبايي، سخنبيمعنايي است مگر آن كه منظور از صدق، وجود زيبايي و از كذب، عدم وجود آن در شيءِ هنري باشد كه دراين صورت صدق و كذب به معناي منقول و مجازي آن به كار رفتهاند. اين كه اليوت از اين همه پيشتر رفته وسطر مورد بحث را از نظر دستوري هم غلط دانسته است، به احتمال زياد بدين دليل است كه "truth" را بهمعناي صدق گرفته و از اين كه در اين سطر، صدق، يعني صفت جمله، به زيبايي، يعني صفت شيء، نسبت دادهشده، آن را اشتباه در حمل، يعني حمل مقولهاي بر مقولة ديگر دانسته است.
البته ميتوان گفت: شعر هنر كلامي است و ناچار در آن گزارههاي خبري هم ميآيد و بنابراين نه به اعتبارزيبايي بلكه به اعتبار جنبة كلامي شعر ميتوان از صدق و كذب آن هم سخن گفت. من در اولين مقالة شعر وشناخت (انتشارات مرواريد، تهران، 1377) به اين بحث پرداختهام و در اين جا بدان نخواهم پرداخت، اما برايمنتقداني مانند ريچاردز كه اطلاق صدق و كذب را به جملههاي شعري درست نميدانند گفتة كيتس به صورت«زيبايي صدق است، صدق زيبايي» بيمعني است و اين همان تأييد نظر اليوت است.
اما اگر "truth" را به «حقيقت» ترجمه كنيم ديگر سطر بيمعنا نخواهد بود، اما بحثانگيز است. اين هماننكتهاي است كه ميخواهم در اين نوشته شرح دهم.
اگر جملة كيتس را به معناي «زيبايي حقيقت است و حقيقت زيبايي» بگيريم از زيبا بودن حقيقت و حقيقيبودن زيبايي سخن گفتهايم كه حرفي است با معنا، زيرا زيبايي، چه آن را موجود در چشم ناظر و چه در شيءمنظور بدانيم، چيزي است موجود و حقيقي. تنها مشكلي كه ميماند تعميم آن به شعر است. يعني بايد نشاندهيم كه شعر، برخلاف نثر، يعني كاربرد زبان به عنوان انتقال معنا و صرفاً انتقال معنا، شيئي است هنري. دراين صورت است كه شعر نه تنها يكي از مصاديق زيبايي بلكه از مصاديق امر حقيقي هم ميشود، به همانگونه كه تابلوي نقاشي يا مجسمه، شيء هنري و از مصاديق زيبايي و امر حقيقي است، اما براي ساختن شيءبايد شيء به كار برد. مجسمه ساز و نقاش در آفريدن شيءهاي هنري، شيءهاي مناسب كار خود را به كارميبرند، اما شاعر؟ شاعر هم به زبان هم چون شيء نگاه ميكند. كلمه براي شاعر پيش از هر چيز شيء است نهابزار انتقال معنا. در اين بيت از حافظ:
اشك من رنگ شفق يافت ز بيمهري يار
|
طالع بي شفقت بين كه در اين كار چه كرد
|
نه «شفق» را ميتوان با كلمة ديگر عوض كرد نه «شفقت» را. در اين جا موسيقي بر معنا پيشي ميگيرد. درهمين بيت «مهر» را هم نميتوان براي مثال، با «لطف» عوض كرد. در اين متن «مهر» خورشيد را هم تداعيميكند كه مناسب فضاي شعر است. به همين دليل به جاي «طالع» هم كلمة ديگر نميتوان نهاد. در اين بيتكلمهها به اعتبار معناي صرف به كار نرفتهاند. كلمهها شيءهايي هستند با ابعاد گوناگوني كه هر شيء دارد.
اگر اين بيت را نقل به معنا كنيم، كار بيمعنايي كه بسياري ميكنند، آن چه باقي ميماند معنايي است پيشپا افتاده كه به زحمت دانستنش نميارزد. اگر در شعر شاعران بزرگ ما تنها مسئلة مهم، معنا بود، امروز كسيدفترهاي آنان را ورق نميزد. معناي بسياري از اين اشعار يا اموري بديهي يا كهنه و قديمي است. واقعاً معناياين بيت حافظ چيست؟
پيراهني كه آيد از آن بوي يوسفم
|
ترسم برادران غيورش قبا كنند
|
من در اين بيت چيزي جز آفريدن شيء هنري از زبان نميبينم، شيئي كه ميتوان آن را مثل يك مجسمه ازمنظرهاي گوناگون تماشا كرد، از منظر موسيقي، اسطوره، تصوير و وزش نسيمهاي نامريي عاطفي و درنهايت معنايي كه چنان به همة اين عناصر گره خورده است كه نميتوان بدون نابود كردن زيبايي شعر آن راشرح داد. چگونه ميخواهيد در اين جا شكل و محتوا را از هم جدا كنيد؟ كدام محتوا؟
در شعر زبان موجوديت ديگري مييابد و تبديل به شيئي هنري ميشود. براي درك زيبايي شعر نميتوانآن را به عناصر سازندة آن تجزيه كرد. مجموعه را بايد با هم ديد. تجزيه شعر به شكل و محتوا انتزاعي استبيفايده و بحثي متروك. مثل اين كه براي شناختن آب به عنوان آن چه زيبايي درياچه و آبشار مديون آناست، بحث را به اكسيژن و ئيدروژن بكشانيم. آب يعني تركيب اين دو. هيچ كدام به تنهايي آب نيست. اينديدگاه اتميستي نسبت به شيء هنري است كه بحثهاي معنايي و محتوايي دربارة شعر را با خود شعر اشتباهميگيرد و كار را در محدودة اين نظام اخلاقي يا آن نظام ايدئولوژيك به نفي حافظ و مولوي و سعديميكشاند.
بحث شعر اصلاً اين نيست. آن كه شعر را به اعتبار مضمون سياسي يا اخلاقي آن ميشناسد، در واقعكاري به شعر ندارد. اين كه بگوييم ما فلان شعر را دوست نداريم زيرا مضمون آن را دوست نداريم مثل ايناست كه بگوييم ما از زيبايي درياچه خوشمان نميآيد، زيرا از ئيدروژن خوشمان نميآيد. بحث از مبنا غلطاست.
منظور من نفي معنا نيست. حرف اين است كه شعر اولاً و بالذات شيئي است هنري. در هر شعر آن چه بايدحساب آن اول روشن شود اين است كه در آن كلام توانسته است تا حد شيئي هنري ارتقا پيدا كند و از ابزارانتقال معناي صرف بودن درگذرد يا نه.
سعدي در گلستان ميخواهد به كارواني بپيوندد، كاروانيان موافقت نميكنند. يكي به دلجويي از سعديميگويد كسي را پيش از اين به كاروان راه داديم، دزدي كرد و گريخت. من در اين روايت داستان زبان را بهعنوان ابزار انتقال معنا به كار بردم. در روايت من هر كلمه تنها دلالت بر معنايي ميكند. همين و بس. حالاداستان را از زبان سعدي بشنويد:
«يكي از آن ميان گفت: از اين سخن كه شنيدي دل تنگ مدار كه در اين روزها دزدي به صورت صالحيبرآمد و خود را در سلك صحبت ما منتظم كرد و از آن جا كه سلامت حال درويشان است گمان فضولشنبردند و به ياري قبولش كردند. روزي تا به شب رفته بوديم و شبانگه به پاي حصاري خفته كه دزد بيتوفيق،ابريق رفيق برداشت كه به طهارت ميروم و خود به غارت ميرفت. چندان كه از نظر درويشان غايب شد بهبرجي بر رفت و دُرجي بدزديد. تا روز روشن شد آن تاريك مبلغي رفته بود و رفيقان بيگناه خفته».
در اين روايت تنها در همان توصيف فرار دزد پيش از صبحگاه چندان هنر به كار رفته كه نثر را به شيئيهنري تبديل كرده است: «تا روز روشن شد آن تاريك مبلغي رفته بود». مضمون اين داستان چيزي است بسيارعادي و متداول.
جاودي شاعران بزرگ گذشته، توانايي آنان در آفريدن اين شيهاي هنري است. دفتر سعدي موزهاي استاز اين شيها. سالها پيش اين غزل را از راديو شنيدم:
تا كي اي آتش سودا به سرم برخيزي
|
تا كي اي نالة زار از جگرم برخيزي
|
تا كي اي چشمه سيماب كه در چشم مني
|
از غم دوست به روي چو زرم برخيزي
|
يك زمان ديدة من ره به سوي خواب برد
|
اي خيال ار شبي از رهگذرم برخيزي
|
اي دل از بهر چه خونابه شدي در بر من
|
زود باشد كه تو هم از نظرم برخيزي
|
ديدم عجب زبان پرشور و نشاط و جواني است. باور نميكردم از سعدي باشد، اما بود. در اين غزل هيچچيز تازه عميقي بيان نشده است، اما احساس ميكنيد چگونه عواطف شيئيت يافته، متبلور شده و با بافتي تازهبه سخن در آمده. سعدي استاد بافت تازه آوردن و نقش تازه به زبان زدن است.
شاهكارهاي مينياتور را ديدهايد؟ درختي كه هميشه پر از شكوفه است. دختر اثيري كه هرگز پيرنميشود. شوريدة آشفته دستاري كه هميشه شيداست و رنگهايي كه بيرون از زمان و مكانند. حضور ابدي،نگاه داشتن زمان، تجسم آرزوي ابديت.
چگونه است كه اين شاهكارها را، كه ديگر تلاش براي آفريدن نظير آنها كاري عبث است، در موزهها ومجموعة عتيقه بازان نگهداري ميكنند؟ وقتي به شعر هم به چشم شيء هنري نگاه كنيم راز ديرپايي آن راخواهيم يافت. وقتي دريافتيم كه شعر هم شيء هنري است اين را هم در مييابيم كه:
1. شعر ترجمهپذير نيست زيرا شيء ترجمهپذير نيست.
2. شعر به اعتبار شيئيت، هميشه از دسترس شناخت كامل به دور ميماند. پديدارشناسي شيء هنري ازپديدارشناسي شيء فيزيكي هم پيچيدهتر است. راز تأويل پذيري شعر هم در شيئيت آن نهفته است.
3. ارزش شعر به عنوان شيء مانند همة شيءهاي هنري ديگر با گذشت زمان كم نميشود و در نهايتعتيقهاي خواهد بود، گرانبها و محلي براي تأمل در آن چه پيوند حال را با گذشته استوار نگه ميدارد وارزشهاي هنري هر دوره را به نمايش ميگذارد. از رواج ميافتد، اما كهنه نميشود.
جان كيتس در «چكامهاي در باب خاكستردان يوناني» نقشهاي كشيده بر خاكستردان را مخاطب قرارداده است و آن چه من دربارة ميناتورها گفتم او دربارة آن نقشها گفته است و البته با بياني كه شايستهشاعري چون اوست. آن گاه شعر را با سطر معروف: «زيبايي حقيقت است و حقيقت زيبايي». پايان داده است.تعبير آرچيپالد مك ليش از اين سطر در كتاب شعر و ترجمه ,Cambridge (Poetry and Experiece1961) چيز ديگري است. چيزي متفاوت از آن چه در اين جا تلاش در بيان آن كردم، اما مك ليش درمعروفترين شعر خود، «هنر شعر» (Ars Poetica) ناگهان به همان تعبير رسيده است كه در اين نوشتهرسيديم. شعر مك ليش با اين دو سطر پايان مييابد:
A poem should not mean But be.
يعني:
شعر نبايد معنا داشته باشد، بايد باشد.
يا:
شعر بودن است، نه معنا دادن
و اين اشاره به زيبايي به معناي حقيقت يا امر وجودي است. همان كه سعدي قرنها پيش به حقيقتوجودي آن به عنوان شيء هنري اشاره كرده است. شيء هنري كه بر خلاف شيء فيزيكي از دسترس تغيير بهدور است:
گل همين پنج روز و شش باشدو اين گلستان هميشه خوش باشد
پي نوشت:
1. براي تقريري ديگر از شعر به عنوان شيء تقريري استادانه و زيبا ميتوان به ادبيات چيست؟ نوشته ژان پلسارتر، ترجمة مصطفي رحيمي و ابوالحسن نجفي، انتشارات زمان مراجعه كرد. سارتر در ابتداي فصل اول اين كتاب به اينموضوع پرداخته است.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/18 (3289 مشاهده) [ بازگشت ] |