بسحق اطعمه شيرازي و سعدي1 منصور رستگار فسايي
شيخ جمالالدين (يا فخرالدين) ابواسحق (: بسحق) حلّاج اطعمة شيرازي2 از شاعران و نويسندگانطنزپرداز و نقيضه ساز قرن نهم هجري است كه او را «شيخ اطعمه»، «شيخ ابواسحق حلاج» و «بسحق اطعمه»و «مولانا بسحق شيرازي» ناميدهاند. كلمه «بسحق» مخفف «ابواسحاق» است و چنان كه در املاي قديم فارسيشايع بوده است، آن را بدون واو و الف مينوشتهاند، مانند بلقاسم به جاي ابوالقاسم و بلفرج، به جاي ابوالفرجو اين كلمه در واقع كنيه اوست. كاتبي هم او را «شيخ بسحق» ميخواند:
شيخ بسحق دام نعمته
|
گرم پخت او خيال اطعمه را
|
سفرهاي او گلند از نعمت
|
داد بر خوان خود، صلا همه را
|
نامش را جمالالدين نوشتهاند، اما او در يك رباعي خود را جلال ميخواند:
اي حلقه به گوش سفرهات طوق هلال
|
پرداختهاي هريسه، در عين كمال
|
هر كفچه كه ميزني به طاس روغن
|
گويي تو كه زنده ميشود روح «جلال»3
|
كنية: هم چنان كه گفتيم، «بواسحق»، «بسحق» يا «بسحاق» كنية اوست ولي وي معمولاً اين كلمه را بهعنوان نام يا «تخلص» خود به كار ميبرد:
ـ چنين گويد اضعف عبادالله الرّزاق، ابواسحاق، المعروف به حلاج:4
منصور اناالحق گفت، بسحق «انا الحلوا»
|
اين معني حلوايي و آن دعوي حلّاجي5
|
***
شميم قليه دمد تا قيامت اي بسحاق
|
ز هر گُلي كه دمد از گِل معطّر ما6
|
شهرت و القاب او
حلّاج: او خود را معروف به بسحق حلاج ميخواند: «چنين گويد... ابواسحاق، المعروف به حلّاج».
گاهي هم خود را بسحق حلاج مينامد:
عصرها بايد كه تا بسحقِ حلّاجي دگر
|
مادح حلوا شود، يا مدح خوان بكسمات7
|
***
حلواي پشمك خوشتر توان خورد
|
در دستگاه بسحاق حلّاج8
|
***
چه كم ميگردد از خوان نوالت
|
ببندد زلّهاي بسحاق حلاج9
|
و در خوابنامه نيز آمده است: «اين مقبره بسحاق حلّاج است و من در اين قبر مونس او خواهم بود».10 اگرچه خود بسحاق خويشتن را معروف به حلّاج ميداند، اكثر كساني كه درباره شغل بسحق مطلبي نوشتهاند،وي را «حلّاج» به معني پنبه زن و شغل او را «حلّاجي» يا پنبهزني ميدانند.11
دولتشاه سمرقندي در تذكره خود مينويسد: «... حكايت كنند كه به روزگار پادشاه زاده اسكندر بن عمربن شيخ ميرزا، ابواسحاق همواره نديم مجلس بود و چند روزي به مجلس پادشاه حاضر نشد، روزي كه بهمجلس آمد شاهزاده پرسيد كه: مولانا چندين روز كجا بودي؟ زمين خدمت بوسيد و گفت: اي سلطان عالم! يكروز حلاجي ميكنم و سه روز پنبه از ريش برميچينم و اين بيت فرمود:
منع مگس از پشمك قندي كردن
|
از ريش حلاج پنبه برداشتن است».12
|
(كه در اين بيت او «حلاج» را بدون تشديد آورده است).
همين حكايت، سبب شده است تا بسحاق را صاحب ريشي بلند بدانند و خود وي نيز در رسالة خوابنامه،به ريش سفيد خود اشارت دارد: «... پيري ديدم نشسته بود، لحيه مبارك از حلواي پشمك، من چون آن محاسنبديدم، ريشم به چشم دل شيرين شد»، (ريشم به نظر دلپذير آمد) و در همان جا ادامه ميدهد... «كلاهي از شيربرنج... بر سرداشت و ريشه بسحاقي بر آن پيچيده و ديوان اين فقير در كنار داشت».13 نظام قاري نيزاشارهاي به ريش بسحق دارد:
از جيبها گرد افشاندنت هستچون دفع پنبه از ريش حلّاج14
اطعمه: لقب ديگر او اطعمه است كه اين لقب را به اين دليل به وي دادهاند كه در شعر خود به وصف انواعطعامها همت گماشته است15 و در اين مورد بايد توجه داشت كه اين بسحق اطعمه را نبايد با «نظامالدين احمداطعمه» كه اندكي پيش از بسحق در شيراز ميزيسته اشتباه گرفت. او نيز، مانند بسحق اطعمه، در شعر خويشبه انواع طعامها اشاره مينمود و در اوصاف آنها، داد سخن ميداد. ظاهراً بسحق اطعمه در اين بيت شعر، ازادخال شعر خود با شعر شاعراني چون احمد اطعمه نگران است:
به املاي من ز اين لطايف بسي است
|
ولي خوف ادخال با هر كسي است16
|
اگرچه بسحق، خود در جايي تصريح ميكند كه فاقد هيچ منصبي و شرفي است و اين امر شايد بدين معنيباشد كه شغل ديواني و رسمي ندارد، اما حرفة حلّاجي را هم براي او اثبات نميكند بلكه به نظر ميرسد كهشغل حلاجي، ناشي از همان حكايت دولتشاه و ريش بلند بسحاق باشد. بدون اين كه بخواهيم نفي شغلحلّاجي او را كرده باشيم، بايد اين نكته را يادآوري كنيم كه خود بسحاق در انتخاب شهرت حلّاج، باز نقيضهايدارد با نام منصور حلّاج و مقابلهاي رندانه با شخصيت او كه شهيد معنويت و ترك دنيا بود و بسحق رندانهخود را شهيد شكم و كشتة دنيا و طعامهاي آن ميداند:
منصور اناالحق گفت، بسحاق اناالحلوا
|
اين معني حلوايي و آن دعوي حلّاجي17
|
بسحق، شايد هم خواسته باشد «مدّعي» يا «مدّعيان» معرفت حلاجي را در عصر خويش به شكم بارگي وبيحقيقتي مورد ملامت قرار دهد، با توجه به علاقه فراواني كه بسحق به حافظ دارد، شهرت خود را هم شايد ازاين بيت حافظ گرفته باشد كه حلاج و مدعيان را در برابر هم مطرح ميكند:
حلّاج بر سر دار اين نكته خوش سرايد
|
كز مدّعي نپرسند، امثال اين مسايل
|
(حافظ)
قرينة ديگر براي اين موضوع، همان است كه از خلال واكنشهاي حافظ وار، ولي طنزآميز شيخ اطعمه، درخلال دعويهاي شاه نعمت الله ولي استنباط ميشود و بسحق با همه احترامي كه عليالظاهر به شاه نعمتاللهولي دارد، اعمال زميني و مادي خود را در برابر عبادات روحاني و مقام معنوي او قرار ميدهد و حتي جملهاناالحق «حلّاج» را هم جواب ميگويد و از آن نقيض «اناالحلوا» ميسازد.
هدايت در مجمع الفصحا مينويسد: «... شيخ ابواسحاق مريد و معتقد شاه نعمتالله ولي بود و بعضيكلمات شاه را به صورت فكاهي تضمين ميكرد و به ايهام و استعاره، اصطلاحات و كلمات اطعمه و اغذيه راميآورد، از آن جمله چون شاه نعمتالله به اسلوب مغربي اين غزل را گفت كه:
گوهر بحر بيكران ماييم
|
گاه موجبيم و گاه بغراييم
|
ما بدين آمديم در دنيا
|
كه خدا را به خلق بنماييم
|
بسحق، در جواب گفت:
رشتة لاك معرفت ماييم
|
گه خميريم و گاه بغراييم
|
ما از آن آمديم در مطبخ
|
كه به ماهيچه قليه بنماييم
|
چون شاه نعمت الله، ابواسحق را بديد به او گفت: رشته لاك معرفت شماييد؟ و شيخ در جواب گفت: چوننميتوانيم از الله بگوييم، از نعمت الله ميگوييم».18 و اين امر كه مبيّن روحيّة طنزساز و شوخ اوست، نشانميدهد كه شهرت «حلّاج» را هم او به نقيضة نام «منصور حلاج» براي خود ساخته است نه به ظاهر حرفهحلّاجي و پنبه زني:
پيش از اين گر روزيام از گفتة بسحاق بود
|
اين زمان مهمان خوان نعمت اللّهم دگر19
|
***
همچو بسحاق كسي كآش خليل الله خورد
|
نعمت الله صفت، مير جهان خواهد بود20
|
صائب تبريزي نيز به نوعي، همين تعارض را مطرح كند كه:
بكش ز گوش خود اين پنبه را برون منصور
|
كمانِ دار كشيدن نه كار حلّاج است
|
پنبه وازده حلّاج ز حق ميخواهد
|
مغز منصور محال است پريشان نشود
|
ريسمان را پنبه كردن حرفة حلّاج نيست
|
در لباس كثرت اي منصور، وحدت را ببين
|
و گاهي نيز واژه «حلّاج» كنايه از كسي است كه حرفهاي درشت را به كنايه يا تصريح بيان ميكند وموشكاف و اهل دقّت است و ميتواند امري مبهم را روشن و هويدا سازد كه اين معاني نيز ميتواند از نقطه نظرادبي، توجيه غير حرفهاي بودن شهرت «حلّاج» براي بسحق باشد.
كاش حلّاجي كند او را كسي
|
خواجة ما هم كم از منصور نيست
|
(عبدالغني ـ آنندراج)
شاعر طعام
گفت با شاعر طعام به رمز
|
كلّه پز آن زمان كه كيبا دوخت...
|
بسحق، گاهي براي خود القاب ديگري نيز انتخاب ميكند و خود را «شاعر اطعمه» و شعر خويش را «شعراطعمه» ميخواند:
خوان چو نهي بنه عيان، «شاعراطعمه»بخوانلوت خوران به هم نشان، دو سه چهار و پنجوشش***
وگر اشراف و اكابر برسانند، ز جود
|
«شاعر اطعمه» را جايزههاي كُجَري21
|
***
در نصابي گفتهاي بسحاق «شعر اطعمه» كز سر اين سفره معمورند خلق بحروبر22
***
بس كه شيرين گفتهاي بسحاق «شعراطعمه»
|
خردة قند و نباتت در دهان خواهم فشاند23
|
مرشد گرسنگان
تا به تخلّص غزل، مرشد گشنگان شدم پخته شده به مطبخم ديگ سخن بديننمط24زادگاه بسحق
«... صابوني به گُلاج نوشت كه بيتوقّف، بايد پالوده و لوزينه و قطائف جمعآوري و در وثاق صاحب ديوان اطعمه و جامع مجموع اغذيه ـ ادام الله نعمته ـ علي كافة الكُسنكين، جمع آري».
اگر چه هيچ اشارة قاطعي به محلّ تولّد او نداريم، اما خود وي از اقامت در شيراز و فارس سخن ميگويد ودر نسخههاي قديمي ديوانش نيز او را بسحق اطعمة شيرازي خواندهاند:
قند بسحق گر از فارس به دريا افتد
|
موج شربت بكند بيخ سراي كجري25
|
همچو بسحاق ز شيراز براي بغراتا به حدّي است مرا ميل خراسان كهمپرس26 او به سعديه ميرود و از آب ركني، لذت ميبرد و در مصلّي مقيم ميشود:
ز شوق آب ركني و ذوق برنج زرد
|
همچون قلندران به مصلّا نشستهام
|
يا رفتهام به سعدي و در آستان شيخ
|
با نان گرم و ارده و خرما نشستهام27
|
و طبعاً غذاهايي چون مُزعفر شيراز را از غذاهايي چون بغراي خراسان برتر ميداند:
اگر چه ملك خراسان گرفته بغراست
|
كجا رسي تو به گَرد مزعفر شيراز
|
دولتشاه سمرقندي نيز مينويسد كه «او در شهر شيراز همواره مصاحب حكام و اكابر بودي»28 و درشيراز بنا به نوشته عبدالرزاق كرماني، در مجموعه احوال شاه نعمتالله ولي «شيخ ابواسحق اطعمه به خدمتحضرت مقدّسه رسيد».29 قراين ديگري نيز از اقامت او در شيراز و آشنايي كامل او با احوال و زبان و رسوممردم شيراز خبر ميدهد:
ـ به اصطلاح شيرازيان پسران خوشگل را مخلف گويد و اين مخلف هر چند پر بر پايش نباشد، نازنينتر.
ـ البشنزه: اردة كنجدي كه... از كازرون به سوغات بسحق بياورند...
خانواده
او جز كنيه ابواسحقي هيچ اشارهاي به خانواده خود ندارد، تنها در يك مورد جملهاي از پدر خود را در قطعهاي ميآورد:
صباحم يكي كاچي آورد پيش
|
وز آن خشم بر رفت دودم به سر
|
از آن كين چو از خانه بيرون شدم
|
به مهمانيام خواند ياري دگر
|
چو رفتم عدس بود و نان جوين
|
به ياد آمدم آن چه گفتي پدر
|
به هر حال مر بنده را شكر به
|
كه بسيار بد باشد از بد، بتر30
|
ولادت بسحق
«... از تاريخ ولادت ابواسحق اطلاعي نداريم ولي ميدانيم كه در عهد حكومت سلطان اسكندر بن عمر شيخ بر فارس، ابواسحاق از ندماي او بود.31 ميرزا اسكندر بعد از كشته شدن عمر شيخ (796هـ.قِ.) با آنكه خردسال بود، به فرمان جدّش با برادران ديگر خود، پير محمد و ميرزا رستم و ميرزا بايقرا، فارس را درتيول داشت و اين برادران بعد از فوت تيمور و در طي اشتغالات شاهرخ در راه تحكيم بنيان سلطنت خويش، همچنان بر ولايات جنوبي ايران حكومت ميكردند و چون حكومت فارس در دست برادر بزرگتر يعني پير محمدبود، ميرزا اسكندر، در اين گيرودار، بيشتر در ناحيه جبال و عراق ميگذراند و بعد چون ميان او و برادرانشنزاع درگرفت، در سال 811هـ. ق. به خراسان گريخت و مشمول عنايات عمّ خود شاهرخ گرديد و اندكي بعد كهبرادرش پير محمد به دست يكي از امراي خود كشته شد، اسكندر فارس و اصفهان را مسخر كرد و به سال812هـ. ق. در آن ناحيه جانشين برادر شد، تا به شرحي كه در تواريخ مسطور است به سال 817 اسير و كور ومقتول گرديد، پس قاعدتاً بايد اشاره دولتشاه سمرقندي بدين كه «به روزگار پادشاه زاده اسكندر بن عمر شيخميرزا، ابواسحاق نديم مجلس او بود» مربوط به همين چند سال معدود، ميان 812ـ817 باشد. دولتشاه در ادامههمين اشاره مينويسد: «چند روزي به مجلس پادشاه حاضر نشد، روزي كه به مجلس آمد، شاهزاده پرسيدكه: مولانا چندين روز، كجا بودي؟ بسحق زمين خدمت ببوسيد و گفت: اي سلطان عالم، يك روز حلّاجي ميكنمو سه روز پنبه از ريش بر ميچينم... و گويند مولانا بسحق ريش دراز داشته، از قاعده بيرون...».32 معلومنيست اين لطيفه را كه يك روز حلّاجي ميكنم و سه روز پنبه از ريش برميچينم، شرح حال پردازان قرن نهم،به مناسبت شهرت بسحق به «حلّاج» ساخته و به دولتشاه رسانيده بودند يا آن كه واقعاً همين گونه بوده است.
منظور، از ورود در اين مبحث آن بود كه دريابيم كه در سالهاي 812ـ817، ابواسحق به مرحلهاي ازشهرت رسيده بود كه ميتوانست در دستگاه سلاطين پذيرفته شود و مثلاً ميان چهل و پنجاه سال داشته استو بدين تقدير بايد ولادتش دست كم ميان اواسط قرن هشتم و سالهاي دهه دوم از نيمه دوم آن قرن اتفاق افتاده باشد».33
درس و مكتب بسحق
«... نميدانيم مولانا ابواسحق چه فرا گرفته و كجا و نزد چه كساني درس خوانده و يا آن كه اشتغالش به شاعري كه گويا منافي پنبه زني و ندّافي او نبود، به سابقه مطالعات و ذوق شخصي صورتگرفته بود. به هر حال استقبالهاي بسحق نشان ميدهد كه او به رسم شعراي زمان در ديوانهاي مشهورشاعران پارسيگوي، مرور كرده و به شيوه آنان به شاعراني از قبيل سلمان، سعدي، خسرو، حافظ، كمالخجندي و... جواب گفتن آثار آنان، توجه خاصي داشته است و اين رسم يعني استفاده از غزلها و قصايد وقطعات مشهور فارسي براي طنز و شوخي، پيش از اين هم معمول بوده است...».34
در بعضي از قطعات و اشعار وي اشاراتي وجود دارد كه آگاهي او را بر بسياري از دانشهاي زمان، آياتو احاديث و امثال و فنون ادبي و لغت نشان ميدهد، به عنوان مثال اطلاعات نجومي او در رساله ماجراي برنجو بغرا نشان ميدهد كه او اين دانشها را بيشتر از حدّ دانشهاي عوامانه و عمومي ميداند و بايد آنها را درمكتب و مدرسهاي اخذ كرده باشد:
«... باشد كه در اسطرلاب نان، كردة كوكب طالع ما بيند كه در برج حمل ما برّه شير مست مقارنه دارد يا درمنزل ثور با گوشت گاو پير احتراق خواهيم يافت:
كوكب بخت مرا هيچ منجّم نشناخت
|
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم؟
|
چون با منجّم روغن، بگفتند، جواب داد: كه در زيج گرد خوان به رصد مرصود نان پهني كه بستهاند،مينمايد كه فردا به طالع سعد چون دو درجه و يك دقيقه از اول چاشت، بگذرد، تربيع قرص آفتاب و ماه و نان وپنير در برج جوزا و گردكان پرمغز خواهد بود و مقارنه با ستارة دنباله دار كلونده خاجگانه دارد و محاق وكسوفش در برج ثريّاي خوشه انگور شاهاني، خواهد بود تا تمام محترق گردند، باشد كه اين قرانها آخرگردد».35
اطّلاعات علمي ديگر بسحاق در فواتح حكايات و داستانهايي چون سفره كنزالاشتها و داستان مزعفر وبغرا، حاكي از دانشي منظم و صرف وقتي طولاني در اكتساب معارف است. مثلاً به اين ابيات درباره حضرتختمي مرتبت توجه فرماييد:
دگر، بوي مشك درودم بر اوست
|
كه حلوا بغايت همي داشت دوست
|
حبيب خدا سيّد المرسلين
|
كه محبوب او گشته بود انگبين
|
بشير و نذير و سراج منير
|
كه بود اختيارش به معراج شير
|
جهان در جهان ترك لذّات كرد
|
كه از نان جو سير هرگز نخورد
|
ز حق باد رضوان به ياران او
|
كه همكاسه بودند بر خوان او36
|
به علاوه از اشارات خود وي، برميآيد كه او در مكتب و مدرسه مقيم بوده است و مردم براي دريافت شعريا استنساخ آثارش به آن جا مراجعه ميكردهاند: «... اما... اين ضعيف به حكم نصّ و امّا بنعمة ربكّ فحدّثسخن در اطعمه به حدّي رسانيد كه مجموع شعراي زمان و سخنوران جهان، دانستند كه در دستگاه شاعري،چند مرده حلّاج است... چون صيت سخن وي به اطراف و اكناف رفته بود مسافران از هر طرف ميآمدند و ازلطف منطق و حسن هيأت اين درويش دلريش، نسخة حسابي بر ميگرفتند، اتفاقاً جماعتي... متعطشانشربتخانه، از بلاد هند، به مدرسهاي كه مسكن اين مسكين كم بضاعت بود و در آن جا، اشتغال به درس كتاباطعمه مينمود، نزول كردند و صباح بامداد با طبقهاي عقاقير، به درسگاه... حاضر آمدند و مجلس... به قرائتآيه كريمه قوله، مع اكلها دائم مزيّن و منوّر گردانيدند...»37 او حتي گاهي به شيوه نصاب الصبيان شعرميگويد و در جواب ابونصر فراهي ميسازد:
گر نصايي هست صبيان اين نصابگشنگان
|
زير هر لوني از اين، پنهان است اسراري دگر
|
در نصابي گفتهاي بسحاق شعر اطعمه
|
كز سر اين سفره معمورند خلق برّ و بحر38
|
حسّ نقادّي او نيز گوياي اين نكته است كه توغّل در آثار نظم و نثر قدما را با مداومتي فراوان دنبال كردهاست به نحوي كه نه تنها در نظيرهگويي و نقيضه سازي آثار ديگران كم نميآورده، كه در تحليل هنري آثاربرگزيده و شاعران نامآور ادب فارسي هم ديدي روشن و خردمندانه داشته است:
«... با وجود اوصاف فردوسي كه نمك كلام او چاشني ديگ هر طعام است و مثنويات نظامي كه نبات ابياتاو طعمة طوطيان شكر زبان است و طيّبات سعدي كه در مذاق اهل وفاق، بالاتّفاق، چون عسل شيرين است وغزليّات خواجه جمالالدين سلمان كه در كام اهل كلام، به مثابة شير و انگبين است و با دستگاه طبع خواجويكرماني كه... بيانش علاج سودازدگان سلسله سخن است و با دقايق مقالات عماد فقيه كه نطق شيرين او،ادويهاي است دل جو و با طلاقت الفاظ و متانت معاني حافظ كه خمر است بي خمار و شرابي استخوشگوار...».39
بسحق، حتّي در ديباچة سفرة كنزالاشتها، به درماني پزشكانه و روانشناسانه دست ميزند و انگيزه خودرا در نظم آن منظومه چنين عنوان ميكند:
«... ناگاه محبوب سيمينبر و مطلوب ماه پيكر، بادام چشم شكر لب ترنج غبغب، نار پستان پسته دهان،چرب زبان،... از در آمد و گفت: به غايت بي اشتهايم و ممتلي شدهام، چاره چيست؟ گفتم: من از براي تو رسالهسفرهاي سازم كه چون يك بار بخواني اشتهايت پيدا شود، پس از براي خاطر او كمري بر ميان جان بستم و بهآتش سعي، در ديگ انديشه، طعامي پختم و نام اين سفره، كنزالاشتها كردم، بدان سبب كه آن روز عيد فطر بودو در آن روز اكل و شرب بسيار است...».40
گفت بسحاق چنين شعر ز انواع طعام
|
تا شود گرسنه آن سير كه خواند يك بار41
|
و معتقد است چنين كاري را فقط او ميتواند انجام دهد:
بسحاق كس نپخت خيالي چنين دقيق
|
مخصوص توست از شعرا اين خيالها42
|
بسحاق نسبت سخن خود مكن به قند
|
از بهر آن كه شعر تو غير مكرر است43
|
ميل بسحق به اين اطعمه بيچيزي زيست
|
غالب الظّن من آن است كه اسراري هست44
|
بسحق شعر خود را موجب شادي مردم ميداند:
دهان مردم از اشعار بسحق
|
چو نار و پسته، خندان آفريدند45
|
او گاهي نيز به شيوه اهل علم، استناد به اشعار عربي دارد و اشعار ملّمع ميسازد:
ز پيشين تا پسين گرم است و تازه
|
نصيحت گفتمش از روي ياري
|
***
تمتّع من شميمِ عرار نجدٍ
|
فما بعد العيّشة مِن عرار
|
***
در خوردن لوت و صفت اطعمه كردن
|
تالله لقد آثرك الله، علينا46
|
***
كاچي به كشك ديگر امروزش آزمودم
|
من جرّب المجرّب حلّت به الندامه
|
***
رشته را ميل به لوزينه صريح است و دليل
|
آن كه الجنس الي الجنس كماقيل يميل
|
***
گر نهي سر بر آستان كدك
|
اِنّ هذا اقلّ ما في الباب47
|
معيشت بسحق
زندگي بسحق توأم با فقر و تهيدستي گذشت و از اين امر در آثار او نمونههايي فراوان ميتوان يافت. به قول شادروان صفا «... بسحق به جاي هزل و طعن اجتماعي، جوابها و استقبالهاي خود را منحصربه توصيف اطعمه و اغذيه كرده، اما يقين است كه در ذكر اين اوصاف، سخن او خالي از بيان آرزوهاي پنهانيطبقات محروم جامعة آن زمان و شايد خود شاعر نبود...»48 او در قطعهاي كه در مدح، ساخته است و با آنكتابي را كه همان ديوان اطعمه باشد به ممدوح هديه داده است، از گرسنگي خود مينالد و احتياج خود را مطرحميسازد و خويشتن را تاراج زده تركان ميخواند:
فلك قدرا! تو آن بحر عطايي
|
كه حاتم پيش جودت هست محتاج
|
چو در يك قطعة شيرين بخوانم
|
بر طبعت كه هست آن بحر موّاج
|
شما را تحفه آوردم كتابي
|
پر از حلوا و مرغ و نان و كوماج
|
كنون خود گشنه ميمانم در اين شهر
|
كه تركان كردهاند آن غلّه تاراج
|
به صد بلغور ميافتد به دستم
|
ز قزغان فلك يك كفچه اوماج
|
ندارم بهر بغرا يك سپر آرد
|
همي پيچم به خود چون تير تمتاج
|
چه كم گردد گر از خوان نوالت
|
ببندد زلّهاي بسحاق حلّاج49
|
بسحق مسئلة فقر را بسيار مهم ميداند و در داستان مزعفر و بغرا ميگويد:
چو نعمت نماند به كس پايدار
|
همان به كه آشي بود يادگار
|
ز جوع ار كسي چشمش افتد به گو
|
به ناني كند شاهنامه گرو
|
و در مقدمهاي كه در مدح «كُجَري» مينويسد، از فقدان نعمت مينالد: «مدتي است كه تنور طبيعت و ديگدانفكرت به واسطه فقدان نعمت، افسرده گشته...».50 او ميخواهد تا از پي روزي به غربت برود تا شايد بهپادشاهي با ذل برسد و زلّهاي از او بيابد:
از پي روزي اگر روزي به غربت گم شدم
|
بنده را از مطبخ سلطان باذل جو خبر51
|
مير مرز وقت، معيّن كرد گردون تا رسد
|
ز آن ميان روزي به جمعي زلّه بند خشك وتر
|
هست اميدم به روزي ده كه آيد مستجاب
|
اين دعاها از من بيچارة بي خواب و خور
|
و آنگه مينالد كه:
چند چو بسحق كشي در جهان
|
خويشتن از بهر شكم در بلا52
|
او خود را سرگردان «غذا» ميداند كه به جستجوي آن به هر جا ميرود:
من گرسنه و سير نگرديده ز توشه
|
هم با سر انبانة يخني به فره بست
|
***
بسحاق دوان شد چو سگان از پي ميده
|
باز از هوس قسب و خرك پاره گره بست53
|
***
گر اشتها به شعر منت شد عجب مدار
|
كاين گشنگان حديث غذا، خوش ادا كنند54
|
***
سالها از بهر كاچي در صفاهان گشتهام
|
قرنها از بهر بغرا در خراسان بودهام55
|
اما كريمي در جهان نيست؛
رزق بسحق گر از كيسة ياران باشد
|
طاس لوزينه به دست دگران خواهد بود!!56
|
و نااميدانه ميسرايد كه:
در جواب جوع اگر امشب بود حالم چو دوش
|
بعد از اينم زندگاني بس، نميخواهم دگر
|
پيش از اين گر روزيام از گفتة بسحق بود
|
اين زمان مهمان خوان نعمت اللّهم دگر57
|
به هر حال، او خود را گرسنهاي از خيل گرسنگان و حتي گاهي مرشد گرسنگان ميخواند:
تا به تخلّص غزل مرشد گشنگان شدم
|
پخته شده به مطبخم ديگ سخن بديننمط58***
|
صبا به گلشن كيپا گرت گذار افتد
|
به حقّ پاچه كه بويي به گشنگان آري59
|
و گاهي خويشتن را «مسكين» معرفي ميكند:
گفت با شاعر طعام به رمز
|
كلّه پز آن زمان كه كيپا دوخت
|
كآتش معدههاي مسكينان
|
چون برافروخت، خوان نعمت سوخت60
|
مرگ بسحق
وفات او را به سال 827 (برابر با 1423 ميلادي) يا 830 (برابر با 1427 ميلادي) يا 837 يا 840 نوشتهاند.61 قبرش در زاويه جنوب غربي تكيه چهل تنان شيراز باقي است و عوام شيراز را اعتقاد بر آن استكه هر كه شب جمعه، با نيّت خالص به زيارت قبر شيخ رود و در آن جا بعد از قرائت فاتحه و اخلاص از روحشيخ طلب طعامي نمايد، مطلوب او حاصل گردد.
بسحق در پايان رساله منثور خوابنامه، اشارهاي دارد به آرامگاه خويش. در آن جا خواب ميبيند كه پيرينوراني كه تركيبي از همه غذاهاي لذيذ است، به نزد او ميآيد و بسحق از ميپرسد كه اين چه گنبد است و تو چهكسي؟ و اين جا چه ميكني؟ و پير پاسخ ميدهد: «... اين مقبره بسحق حلّاج است و من در اين قبر مونس اوخواهم بود تا قيامت كه برخيزد و اين بيت خواندم:
چشمم آن دم كه ز شوق تو نهم سر به لحد
|
تا دم صبح قيامت نگران خواهد بود».
|
شادروان علياصغر حكمت شيرازي كه در سال 1327 شمسي بخش از سعدي تا جامي تاريخ ادبياتادوارد براون را به فارسي ترجمه كرده است، در حاشيه همان كتاب مينويسد: «در وقت حاضر كه به تحريراين حواشي، خاطر مشغول است، مقبرة شيخ اطعمه در شيراز باقي است و سنگي كه بر قبر او افتاده بود، ازقرن نهم هجري باقي مانده و در سال 1327 هنوز آن سنگ در محل خود موجود بود. بعد از آن در حدود سال1368هـ.ق. بعضي مردمان طمّاع و عتيقهخران بيانصاف كه دشمن آثار تاريخي و قبور بزرگانند، آن سنگ رابه سرقت برده و به جاي آن سنگي نو و زشت گذاشتهاند و متصديان امور معارف و اوقاف هم، اندك توجّهينفرموده و تبعات فقدان اين اثر تاريخي و ادبي بر عهده ايشان است».62 «سنگي كه از قرن نهم بر روي اين قبربود به علّت عتيقه بودن به موزه فارس منتقل شد و بعداً به همّت جمعي از معاريف و اهل ذوق، سنگ جديديتهيه و بر روي قبر قرار داده شد».63
اما بر سنگ قبري كه پس از آن سنگ، بر روي قبر شيخ نهاده شده است، به غلط نام صاحب آن گور را«احمد» نوشتهاند كه نشان ميدهد شيخ ابواسحق را با نظامالدين احمد اطعمه اشتباه كردهاند. بر روي اين سنگقبر آمده است كه: الله جلّ جلاله، الهنا، محمّد نبيّنا و القرآن كتابُنا و الاسلام ديننا و الكعبة قبلتنا و المؤمنوناخواننا (و در داخل قوسي نوشته شده) علي امامنا (و در زير اين شعر و جملات):
زينهار ار بگذري روزي به قبر اين گدا
|
شاد كن روح من مسكين به حلواي دعا64
|
نام شريفش احمد، كنيه ابواسحاق، متوفي در سال 840 هجري قمري.65
مرحوم فرصت الدّوله شيرازي مينويسد: «وفاتش در حدود 830 بوده، در تذكره رياض العارفين مسطوراست كه قبرش در تكيه چهل تنان است و جمعي را نيز همين اعتقاد است. الحال براي رفع ابهام ميگوييم كه دراين اوان، خود اين فقير، همّت گماشته، قدري از آن سنگ مزار مذكور را كه در زير گل پنهان بود، ظاهر ساختم وآن را خواندم، بر آن نقر شده، اين كلمات: «المرحوم المغفور، السيد الشهيد، جمال الدين محمود بن نصير بنمحمد بن جمال الدين محمود الافزري في سنه خمسين و سبعمائه» پس معلوم ميشود كه اين مزار شيخ اطعمهنيست. اگر مقصود صاحبان تذكره و غيرهم، همين لوح مزار است، اشتباه كردهاند و اگر در جاي ديگر از تكيهچهل تنان، مدفون شده، قبرش از ميان رفته، معلوم نيست.66
شعر ابواسحق اطعمه
ابواسحق، شاعري است باذوق، خوشگو و طنزسرا كه اشعار خود را وقف اطعمه كرده است و به قول خود وي «چون خداوند يگانه اين فقير را طبع نظم كه عطيّهاي از عطاياي نامتناهي است، كرامت فرمود،مزاحي مباح ميخواستم بين الجد و الهزل... اميد كه ديگ اين اطعمة گوناگون كه طبّاخ طبيعت بر ديگدان فكرتنهاد، تا قيام قيامت از جوش بازنايستد...».67
خواني كشيدهام ز سخن قاف تا به قاف
|
هم كاسهاي كجاست كه آيد برابرم
|
ادوارد براون در اين باره مينويسد: «اشعار بسحق، مملو است از اصطلاحات كهنه و متروك فنّ طبّاخيقرون وسطاي ايران و غالباً لطف آن در اين است كه همه، در استقبال اشعار جدي ديگران كه در زمان شاعر درالسنه و افواه متداول بوده است، به نظم آمده است».68
ذهن بسحق به حدي در به خاطر آوردن اشعار مناسب، از شاعران گذشته و اشعار معروف آنها و امثال وحكم فارسي و عربي چالاك است و سرعت انتقال او به حدّي زياد است كه در هر جمله و عبارت منظوم يامنثور او، آيه، حديث، ضربالمثل، يا شعر و جملهاي را از بزرگان و كتب ديني و ادبي ميتوان پيدا كرد و عظمتذهن مبتكر و خلّاق او و حافظة چالاك و نيروي تداعي سرشار وي را در تلفيق و ترتيب و تهذيب ونتيجهگيريهاي حاصل از آنها، باز شناخت. مطالعه در شعر وي نشان ميدهد كه او به رسم شاعران زمان، درديوانهاي مشهور شاعران پارسي گوي مروري دقيق و عميق داشته و در جوابگويي كه به شيوههاي خاصهريك از آنها مهارت و توانايي فراواني به دست آورده بوده و توانسته است با سرودن اشعاري به فارسي وعربي و لهجة محلي و شيرازي مهارت لفظي و قدرت معنوي خود را به منصّة ظهور برساند.
شعر بسحق اگرچه به دليل به كارگيري الفاظ و تركيبات و مضامين مربوط به اغذيه و اشربه، طبيعتاً عمقو گسترة معنايي ندارد و استحكام لفظي وي نيز به پاية شاعران طراز اول فارسي زبان نميرسد، اما در شعراو نوعي رواني و سادگي و تأثيرگذاري شيرين و دلنشين وجود دارد كه به عنوان نمونه در شعر نظام قاري،مقلّد او موجود نيست و به همين دليل بسحق شعر خود را ميستايد و از تأثير و گيرايي آن، به كمال آگاه است:
ماهيان گر بشنوند اين شعر چون آب روان
|
بر سر نظمم برافشانند از دريا گهر
|
***
در مصر سخن تا بنشستم به فصاحت
|
بشكست ز قند سخنم قيمت حلوا
|
نزد شعرا خوان عبارت چو كشيدم
|
گفتند در اين سفره تو داري يد بيضا
|
در خوردن لوت و صفت اطعمه كردن
|
تاللهِ لقد آثرك الله علينا
|
***
چه سفرهاي است كه بسحاق در جهانگسترد
|
كه ميبرند از آن بهرهها عوام و خواص
|
***
حديثم به سان يكي خربزه است
|
كه بر كام روزي خوران خوشمزه است
|
اگر شهري آن خورد ور اهل ده
|
يكي گفت: احسن، يكي گفت: زه
|
***
ز شعر اطعمه بيتي به جنّت ار خوانند
|
ملك به اكل درآيد به خوان حجرة حور
|
سخن در اطعمه بسحق، پاك كرد چو آب
|
بود كه جايزه بستاند از شراب طهور
|
***
بسحاق شعر قليه بر بخت قلندران
|
در تكيهاي بر كتابة لنگر نوشتهاند
|
صد آفرين به ميوة باغ طبيعتت
|
كاين نازكي و لطف به آن بر نوشتهاند
|
***
اين صوت و غزل چگونه بسحق
|
گفته است براي جوش برّه
|
مهمترين محور معنايي اشعار و آثار منثور بسحق، به طور طبيعي و تخصصي غذاهاست و به قولدولتشاه سمرقندي «... از اجناس سخنوري، اشعار اطعمه را اختيار نموده و در اين باب چون او كسي سخننگفته است و رسالة او در باب اطعمه مشهور است اما اگر متنعمان را جهت بدرقه اشتها و آرزو، نفعي دهدعاجل، امّا مفلسان را و بينوايان را ضرري ميرساند، چه آرزو زياده ميگرداند و دسترسي نباشد، محروم ومحجوب ميشود. (عسل گويي، دهان شيرين نگردد). از گفتههاي بسحق، هرچند مفلسان را ضرر است، ازجهت خاطر متمولان و اصحاب تنعم، يك رباعي و چند مثنوي خواهيم آورد كه بسيار مستعدانه گفتهاي است.
زياده بر اين اوصاف نعمت، ابواسحاق در اشتها حدّتي پيدا ميكند و مصلحت گرسنگان مفلس نيست،اللهم ارزقنا بغير حساب».69
البته بايد توجه داشت كه همة غذاها به يكسان در شعر بسحق مورد توجه نيستند و گاهي هم بهصورتهاي خاص از قبيل تشبيه، استعاره، مجاز و با ارايه تصاويري زيبا و زنده و پويا، در شعر بسحقمورد توجّه او هستند، اما حقيقت اين است كه غذاها بهانهاي به دست بسحق ميدهد تا در شعر خود بتواند فقرطبقاتي و اعتراض اجتماعي و فرهنگي و اقتصادي خود را مطرح كند. او خود را پيامبر گرسنگان ميداند،بنابراين هدف او حرص و آزمندي شخصي و شكم پرستانه نيست، او با طرح شيفتگي خود به غذاها بر فقراجتماعي، بيعدالتي، ناامني و عدم تأمين و امنيت اجتماعي تأكيد مينهد و بر عادات و رسوم متروك اجتماعيانگشت مينهد. فيالمثل او در مقدمه قصيده در مدح كجري مينويسد: «پس چنين به خاطر خطور كرد كه چونمدتي است كه تنور طبيعت و ديگدان فكرت به واسطه فقدان نعمت افسرده گشته، از اين داروهاي گرم، معجونيتركيب بايد كرد و از آن جنس ذروري به كار آيد...»70 او از غذاهاي سفر ياد ميكند و از نانهاي حضر.
«روز ديگر چون گردة گرم آفتاب، از تنور مشرق به هزار انوار، برآمد، قليه برنج تشريف حضور پر نوربه حجرة اين دل سوخته جگر بريان ارزاني داشت...» در وصف صابوني ميگفتند:
شمع بزم انجمن، ما سر به سر پروانهايم
|
گر بيايد سوختن، موقوف يك پروانهايم71
|
و يا اين دو بيت تصويري:
نرگس كه چمن از رخ او گشته منوّر
|
گويند كه دارد طبقي سيم پر از زر
|
در ديدة بسحق، نه زر دارد و نه سيم
|
شش نان تنك دارد و يك صحن مزعفر72
|
بسحق اطعمه و نقيضه سازي
«نقيضه» در لغت به معني ويران سازنده و شكننده است و در اصطلاح ادبي به معني باژگونه جواب گفتن شعر كسي است يا جواب شكننده و مخالف به شعر كسي ديگر دادن و معمولاً سخني است كهجدّي نيست و در حوزة هزل و هجا و طنز قرار ميگيرد و به قول بسحاق، شوخي مباحي است كه بين جدّ وهزل قرار دارد و آن را فرنگيان پارودي (parody) ميگويند كه عبارت است از منظومهاي كه با روحية مخالفمنظومهاي ديگر ساخته شده است، شعري كه مضمونش مخالف با مضمون شعر ديگري باشد، به منظورمخالفت يا ضديت و مقابله بين دو شاعر، چنان كه يك يا چند بيت را شاعر ديگر جواب ضد و نقيض يا مخالفياز لحاظ قول و نقل، لفظ و مفهوم بدهد.
مرحوم سعيد نفيسي «پارودي» را اين چنين معني كرده است كه: «تبديل اثر ادبي بسيار جدّي به اثر ديگريكه بسيار مضحك باشد، مانند اشعار عبيد زاكاني يا بسحق، زيرا نيّت شاعر، در تقليد يا استقبال كلام شاعريديگر، تفوق فنّي بر آن ديگري نيست، بلكه قصد فكاهت و مطايبت است. عبيد زاكاني، شيخ ابواسحاق شيرازي،اطعمه و نظامالدين محمود قاري يزدي، هر سه در باب اشعار مضاحك و اشعار تقليدي در ادب فارسي، باني وپيشواي مكتب خاصي ميباشند كه همان پا رودي باشد».73
مرحوم علامه قزويني، ترجمه درست پارودي را «نقيضه» ميداند و اين بيت از تاجالدين ابن بها را شاهدميآورد:
هست اين نقيضة سخن آن كه گفته است
|
دل دادهام به دلبر و واجب كند همي74
|
دكتر زرينكوب، پارودي را عبارت ميداند از اين كه اثري جدّي را به صورت هزلآميز درآورند، مثلاشعاري كه بسحق اطعمه در جواب بعضي غزلهاي حافظ، سعدي و... سروده و مثل تقليدهايي كه بعضيفكاهه نويسان از گلستان كردهاند.75 در يونان، كار اريستوفان است كه در نمايشنامه غوكان، نمونة خوبي ازپارودي را به دست ميدهد، كلمه پارودي را بعضي «شعر مزور» يا «تزريق» گويي معني كردهاند كه عبارتاست از نوعي شعر كه به منظور استهزاء، به نحوي مضحك، اشعار جدّي را تقليد ميكند.76
شادروان اخوان ثالث، در كتاب مستطاب نقيضه و نقيضهسازان77 كه اغلب مطالب فوق از آن مأخوذاست، مينويسد: «... من با اين نوع سرايندگي يعني پارودي و اغراض آن، از فكاهه تفريحي و هزل محض تاهزل و هجا و انتقاد اجتماعي و مسخره و نيز مناقضه و جوابگويي و جدال شخصي... از ديرباز آشنا بودم وبعضي از نقيضههاي سوزني و... را ميخواندم. مثل «مجاربات» و «مجازات» و «نقيضه». ديده بودم كه چگونهسوزني، شعرهاي جدّي سنايي را به هزل و مسخره بدرقه و استقبال ميكند و اين شوخ طبعي و شيطنت خودرا به جواب يا نقيضه كردن تعبير ميكند.
در اشعار سوزني شاعر هزّال قرن ششم، بسياري از غزلهاي سنايي و چندين ديگر از شاعران معاصر ومتقدّم جواب گفته شده و به هزل، استقبال و نقيضه شده است و مخصوصاً گويي پس از توبه و تغيير حالسنايي و توجهش به معنويات و عوالم روحاني، سوزني به ناباوري و شيطنت با او درافتاده است و به هجو ومسخرهاش پرداخته و اغلب غزلهاي صوفيانه او را به طنز و ريشخند استقبال كرده است:
اي سنايي تو كجايي كه به خون تو دريم
|
تا به نيمور هجا نفحه شعرت بدريم
|
هركجا شعر تويابيم نقيضه بكنيم
|
ور تو را نيز بيابيم به... در ببريم78
|
و بالاخره خطاب به سنايي ميگويد:
مر شعر تو را نقيضهاي گفتم
|
اين بود و جز اين نبد سزاي تو
|
اين است جواب آن كجا گويد
|
«اي گشته ز تابش و صفاي تو»79
|
اما آن چه از پارودي يا نقيضه تعبير ميشود، جنبه تفنني و تفريحي آن است، در ملايمات هزل و مزاح كهبه قول اخوان ثالث، محضاً براي شوخي و شوخ طبعي است، مثل بعضي نقايض اطعمهستاياني چون بسحقاطعمه، احمداطمعه، خضري استرآبادي اطعمه و در زمان نزديك به ما، حكيم سوري اطعمه. يا البسه وزينتآلات ستاياني چون محمود قاري يزدي البسه و رشيد عبّاسي جواهر و امثال ايشان80 يا نقيضه گوياننصاب و حساب و فرهنگ نقيضي و غيره... اطعمه ستايان را غالباً بايد از همين دسته به شمار آورد و غرض راهمان تفنّن و تفريح محض، در ملايمات هزل و مزاح دانست كه هزلي ملايم و متوسط دارند و گروهي دل بهايشان خوش كردهاند و حظ ميبرند و از اين كه مثلاً كسي برايشان غذاها و آلات و وسايل خوان و مطبخ راوصف كند و اشعار مشهور بزرگان و معاريف را در اين معاني و ميادين نقيضه كند، چنان چون ملقمهايكشكينه يا اشكينهاي از پيه و پياز... از فوايد ضمني تاريخي و تحقيقي و لغوي (خالي نيست). به قول بسحقيكي از الله ميگويد يكي هم از نعمتالله، دست پخت بسحق يا دست دوخت محمود قاري و امثال ايشان تا همينحدود است».81
اخوان در مورد بسحق مينويسد: «بسحق نقيضه ميگويد و البته در عالم شكميّات و اغذيه كه معهوداوست و در زبان فارسي او نخستين نهاز اين گله است، تنها ظاهر امور نبايد مبناي داوري قرار گيرد. ميتوانگفت كه شايد كار بسحق اطعمه هم با اين «نقيضه كله پاچهاي» در يك شكل و شمايل ديگر، نظير كار اجتماعيحافظ است در عالم جدّ و به هر حال لااقل جواب تلخ و تعريض تند او را با هنجاري مزاحآميز به ياد خوانندهميآورد و در ذهن مردم آن زمان كه آشنا به كلام اين هر سه معاصر هستند (نعمتاله ولي، حافظ و بسحق)گمان نميكنم كار سادهاي باشد، فقط با تصور و تصوير كامل عيار همين آزمون است كه ميتوانيم ارزيابيبالنّسبه درستي از اين سه متاع داشته باشيم، در اين صورت و با اين تصوير، كار بسحق اطعمه نيز شايد از حدّهزل محض و تفنّن پوچ شكميّات بالاتر بيايد، پس هر متاعي را بايستي در عالم خود و با تراز و ترازوي خودشبشناسيم و قيمت بگذاريم».82
اخوان دربارة كار اين سه شاعر مينويسد: شاه نعمتالله ولي را غزلي است شطحآميز و حماسي، سختمشهور كه اين ابيات از آن غزل است:
ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم
|
صد درد را به گوشة چشمي دوا كنيم
|
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم
|
بنگر كه در سراچة معني چهها كنيم
|
موج محيط و گوهر دربار عزّتيم
|
ما ميل دل به آب و گل خود چرا كنيم...
|
كمال خجندي كه ظاهراً به سيّد بياعتقاد نبوده، آن را گرفته و چنين ساخته است:
دارم اميد آن كه نظر بر من افكنند
|
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
|
ماييم خاك راه بزرگان پاك دين
|
آيا بود كه گوشة چشمي به ما كنند؟83
|
امّا حافظ كه گويا اعتقادي به شاه نعمتالله ولي نداشته، غزلهاي او را با تعريضهاي تند و كنايههايسخت گوشهدار جواب گفته است:
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
|
آيا بود كه گوشة چشمي به ما كنند؟
|
دردم نهفته به ز طبيبان مدّعي
|
باشد كه از خزانة غيبم دوا كنند
|
حالي درون پرده بسي فتنه ميرود
|
تا آن زمان كه پرده برافتد چهها كنند؟
|
چون حسن عاقبت نه رندي و زاهدي است
|
آن به، كه كار خود به عنايت رها كنند
|
در اين جا نمونه كامل از اصل شعر شاه نعمتالله و استقبال معتقدانه منسوب به كمال و جواب جدّ پر طعنو تعريض حافظ، امّا نقيضه بسحق اگرچه بيشتر نقيضه غزل حافظ مينمايد، اما با يك واسطه يا بيواسطه،نقيضه غزل شطحي شاه نعمتالله ولي هم هست و شعر بسحق چنين است:
كيپا پزان سحر كه سر كلّه وا كنند
|
آيا بود كه گوشة چشمي به ما كنند
|
حيران در آن زربن دندان كلّهاند
|
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
|
چون دنبه را ز صحبت سختو گريز نيست
|
آن به كه كار دنبه به سختو رها كنند84
|
خلاصه، اين كه نقيضه بايد يك طرح اصلي يا طرح سرمشق داشته باشد و حتّيالمقدور با همان طرحاصلي گفته شده باشد كه سبب شود تا طرح اصلي براي خواننده شناخته شود. ناگفته نگذاريم كه نقيضه همدر نثر معمول است و هم در نظم و در ادب ما تقليدها و نقايص گلستان سعدي از نوع همان نقيضهها در نثراست كه مهمترين آنها گلستان ميرزا ابراهيم خان تفرشي و خارستان حكيم قاسمي كرماني است كه قاسميظاهراً گلستان سعدي را پيش رو گذاشته است و از اول تا آخر، براي هر عبارت و جملة او، بيت و قطعه و حتيآيه و حديثي كه در گلستان هست، يك نمونه نقيضي از خود ساخته است.85
نمونة ديگر، تذكره يخچاليه ميرزا محمدعلي مذهب اصفهاني، متخلص به بهار است كه خواسته است آن رانقيضه تذكره آتشكده آذر سازد.86 و الحق، بعضي قطعات آن، در نهايت لطف و ملاحت و حاكي از ذوق سليمو قوّت قريحة هزلي نويسنده است.
بسحق در نقيضه سازي نثر نيز در ديباچه سفرة كنزالاشتها، براي برنج و بغرا، رساله خوابنامه و فرهنگديوان اطعمه، هنرمندي و ذوق فراوان به خرج داده است.
بسحق اطعمه و شاعران ديگر
شادروان دكتر ذبيحالله صفا، مينويسند: «... وقتي از تازگي كار بسحق در يافتن مطالب بكر و نو بگذريم، ميرسيم به توانايي او در بيان مطالب تازه و بديع و در اين راه با آن كه خود را در قيود جوابگويي واستقبال و تضمين ابيات پيشين، گرفتار ميكرده و ناگزير بوده كه با اوزان و قوافي معيّن سر و كار داشتهباشد، خوب از عهده بيان برآمده است و بيآن كه سنّت و دانش آمادهاي در نوع سخن خود داشته باشد، معانيتازه، كلمات و تركيبات و نامهاي تازه را با الفاظ ادبي استوار و كلام زيبا بيان كرده است...».87 خود بسحق نيزدر مقدمه كنزالاشتها، علاوه بر آن كه به تبحّر خود در شاعري تأكيد ميگذارد، از توجّه فراوان خويش بهشاعران گذشته و نقد آثار ايشان، سخن ميگويد:
«... در زماني كه درخت جواني، سايه گستر بود و شاخ شادماني از ميوه اماني، بارور، سخني چند عليسبيلالارتجال، مناسب هر مقام دست ميداد، با خود انديشه كردم كه حكمت آن است كه سمند سخن به طريقيدر ميدان فصاحت رانم و شيلان سخن، چنان در خوان عبارت كشم كه غذاخواران سفرة لذّت، به نوالهاي تمامرسند و ارباب بلاغت در آن حيران مانند تا موجب زيادتي قبول و شهرت گردد و اين بيت شنيده بودم:
سخن هرچه گويم همه گفتهاند
|
بر و بوم دانش همه و رُفتهاند
|
(فردوسي)
چند روز، در اين فكر بودم كه با وجود اوصاف فردوسي كه نمك كلام او، چاشني هر طعام است ومثنويات نظامي كه در مذاق اهل وفاق، بالاتّفاق چون عسل، شيرين است و غزليّات خواجه جمالالدين سلمان،كه در كام اهل كلام به مثابة شير و انگبين است و با دستگاه طبع خواجوي كرماني كه زيره باي بيانش، علاجسودازدگان سلسله سخن است و با دقايق مقالات عماد فقيه كه نطق شيرين او ادويهاي است خوشبو واشربهاي است دل جوي و با طلاقت الفاظ و معاني حافظ كه خمري است بيخمار و شرابي است خوشگوار وديگر شعرا كه هريك شهرة شهري و اعجوبة دهري بودهاند، من چه خيال پزم كه محظوظ گردند...».88
به دليل همين توجّه و توغّل بسحق در دو اوين شعراي متقدم است كه او سخن 24 شاعر گذشته و معاصرخود را جواب ميدهد و از بسياري ديگر نيز اشعاري را ذكر ميكند يا مصراعها و ابياتي را از آنان تضمين يااستشهاد مينمايد و نقّادانه و ظريفانه، شاعران را به نسبت اهميت و اعتباري كه دارند مورد توجّه قرارميدهد. به عنوان مثال از 101 غزلي كه جواب گفته است در 26 غزل از حافظ، در 25 غزل از سلمان، در 15 غزلاز سعدي، در 4 غزل از امير حسين دهلوي، در 4 غزل از كمال خجندي، در 3 غزل از شاه نعمتالله ولي، در 3 غزلاز عماد فقيه، در 2 غزل از مولانا، در 2 غزل از خواجو و دو غزل از عراقي استفاده كرده است و از هر يك از اينشاعران يك غزل را جواب گفته است: علي دُر دُزد، سيّد جلال عضد، صدرالدّين شيرواني، سعدالدّين نصير،انوري، عطّار، كمالالدّين كاشي، امينالدين، جوهري، ابونصر فراهي، آذري، عبيد، مولانا نجمي. به علاوه او يكجنگنامه را كه 238 بيت دارد در تتبع سبك و سياق شاهانه ساخته و در چند قطعه و در 8 رباعي از خيامپيروي كرده است، ولي در تمام آثار منثور خود به كلام سعدي در گلستان توجه داشته است كه بدين ترتيبسعدي شاعر و نويسندة محبوب و مطلوب بسحق است. بسحق در توجه به شعر شاعران گذشته نهايت ذوق و تناسب را در انتخاب معني به كار ميبرد و اصالت خاص خود را در بيان اطعمه نيز حفظ ميكند و بدينترتيب در همان حال كه به الگوهاي كهن شاعرانه و مضامين لطيف و بكر آنها، توجه ميكند، در حفظ اصالت وسبك خاص خود نيز اصراري تمام دارد، به طوري كه ميتوان گفت هيچ شاعري به اندازة او در عين توجه بهآثار گذشتگان و جوابگويي و نقيضه سازي آثار آنها، نتوانسته است اين همه در حفظ شيوه بيان و فكراصيل خويش موفق باشد.
نثر بسحق
رساله ماجراي برنج و بغرا، داستاني است منثور كه به شيوه روايت گويان و نقالان آغاز ميشود: «مزعفر خواران مطبخ فصاحت و كيپادران سفرة بلاغت و بورك اندازان قزغان عبارت و دنبه پردازانبريانِ اشارت، چنين كردهاند روايت...» كه اين عبارات متوازان و مسجّع داستان جدال غذاها را با يكديگر نشانميدهد و هم چون آثار مسجّعي چون گلستان سعدي، با شعرها، آيات، احاديث و جملات ادبي فراوان فارسي وعربي همراه است. اين رساله در حقيقت نقيضهاي است براي گلستان و برخي از آثار حماسي منثور كه تا دورةبسحق نگاشته شده بودند.
در اين رساله، بسحق جابه جا از اشعار شاعراني چون سعدي نقيضه ميسازد و ميتوان گفت كه در هيچبخشي نيست كه از اين شاعر بزرگ با ذكر ابيات يا ارايه نقيضهها شعر يا جملهاي ذكر نشده باشد، به علاوه اواز آثار نويسندگاني چون عنصرالمعالي كيكاوس در قابوسنامه استفاده ميكند.
بسحق، در نثر خود گاهي با لغات بازي ميكند و به طنز واژههاي فارسي را رنگ عربي ميدهد، به عنوانمثال كلمات فارسي نان به صورت النان، نخود، النخود، پياز، الپياز، شيردان، الشيردان، به كار ميبرد. بعضيديگر از كلمات فارسي كه با الف و نون تعريف، رنگ عربي گرفتهاند به شرح زير است.
شيردان، الشيردان، سيخك، السّيخك، بزغاله، البزغاله، گردوي كنك، الگردوي كَنَك، انچكك، الا نچكك،بخورك، البخورك، كشكينه، الكشكينه، چركن، الچركن، مندبور، المندبور، سير پنير، السير پنير، كنگر، الكنگر،كيو، الكيو، ترب، التّرب، بدران، البدران...
نمونه اين گونه نثرها:
الكنگر: خاري كه زمين از براي شتر بروياند و شتر از غايت آدميگري، براي لب و دندان ما ميفرستد و مااز آن ميپزيم و ميخوريم پس... با مذاق اشتر فرقي نيست.
الكونده: نوباوهاي دراز و مدوّر كه... كس از لذتش سير نگردد...
الترب: تيز طبعي كه هرچه در معده بيند آن را هضم كند و خود ناپخته باشد به شكل حسين اياغچي كهشاه شجاع فرمودي كه اين مردك همه را از خانه بيرون ميكند و خود اندرون است.
الجوالك: مقدار نيم من خمير كه در روغن چراغ بريان كنند و هر روستايي كه يكي از آن به تمام بخورد ودرد سرش نگيرد، بدان كه مردكي سرسخت است.
المَخِلف القرقار: كبوتر بچهاي كه پرهايش رسته باشد و به اصطلاح شيرازيان پسران خوشگل را مُخِلفگويند و اين مُخلِف هرچند پر و بالش نباشد نازنينتر است...
بسحق در نثر خود با استخدام جملات كوتاه، روشن و رسا، نثري بسيار قابل فهم، عرضه ميدارد كه جزبعضي از واژههاي متروك كه در روزگار او بسيار آشنا و همه فهم بوده است در آن لغاتي مشكل وجود ندارد.
بسحق در نثر خود داراي آزادي عملي بيشتري است و ميتواند بهتر و رساتر از مشكلات اجتماعي وفرهنگي، سخن بگويد. با طنز، نظافت مردم، آلودگي غذاها و بعضي از سليقههاي ناپسند فردي و اجتماعي رامورد انتقاد قرار ميدهد. مثلاً درباره لورك مينويسد: «دوغي كه كردان بجوشانند تا كشك شود و سگانحشمي چند نوبت دهن در آن كنند و بوي روغن در آن نشنوند...».
الزّيچك: روده برّه... كه خواتين به تبّرك، در اندرون حجره به يكديگر فرستند!!
بخورك: بادام كوهي كه كاسه فروشان در توبره كنند و در كوچهها بگردانند و زنان، گيوة كهنه وضوساختن شوهران، دزدند و دهند و از آن بستانند.
بوي كلك: بَنِ كوهي كه دندان از آن مضرت يابد و هيچ از آن به شكم نرود و در بغداد آن را مشعله البّطالينگويند و با ريش همان عمل ميكند كه انچكك ميكند.
الكشكينه: گندم پختهاي كه در آفتاب نهند، تا ترش شود و كلاغ پليسه چگككي و چلغوزكي در آن كند وپياز خام و ساق تورك در آن اندازند و اين مصراع بخوانند: گل بود، به سبزه نيز آراسته شد!! الچركن: ظرف او،الپريشان، مردكي كه اين تركيب را روا داشت كه مسلمانان بخورند.
مهيوه: از آن گندهتر و مردارتر و اصلش از آب ماهي است و مهملاتي چند كه مردهشويان لار ميدانند،ضايع، ناني كه با آن خورند، الباطل، سعيي كه در آن كنند. الدارالنّكبه: خانهاي كه او آن جا باشد و اين در خانههمة انسان، نيست.
نمونهاي از نثر زيبا و آراستة بسحق:
«بغرا چون اين حديث دلپذير، از سير بشيند، به چرب زباني گفت:
مهري دگرم بر سر مهر افزودي
|
كشكي دگرم به رو سفيدي سودي
|
و با برگ و نوايي هرچه تمامتر، روي سوي جوش برّه آورد و آفرين كرد و گفت: رحمت باد بر تو كه معنيالمستشار مؤتمن با ما به تقديم رسانيدي، اكنون به حكم الاكرام بالاتمام، بگو تا مصلحت چيست و قابل اينرسالت كيست؟ جوش برّه گفت: چندان كه در ميان مطعومات و مشروبات نظر ميكنم اين سيخك كباب باكلاهك نوروزي دنبهاي بر سر دارد و ساقكهاي دامن از آن بركشيدة او، مطلقاً هيكل پيكان دارد، نان و پيازشدر انبان نه و بر دوش توشه كشش بند كه آن چوب ترب ترك تيز روي بادپيماست و نصيحتش كن كه در اينراه هر عقدهاي كه پيش آيد مشورت با برادر گرامي ما نان گندم ميكن، در آن حالت قليه ميجوشيد و زير لبگفت:
اي پيك نامه بر كه خبر ميبري به دوست
|
يا ليت اگر به جاي تو من بودمي رسول».
|
بسحق و سعدي (606 ـ 691 هـ.ق.)
بررسي انواع شعر و نثر بسحق، نشان ميدهد كه سعدي بيش از هر شاعر و نويسندة ديگري مورد علاقه بسحق است و بسحق به شيوه خاص خويش، شيفتهوار و مجذوبانه از آثار متنوع و پر حكمتسعدي بهره ميبرد و از آن جا كه نقيضه حتماً بايد نمونههاي اصلي معروف و زبانزد پيشين داشته باشد كهدر زبان خاص و عام شهرت يافته باشد تا بتواند به رواج نقيضه كمك كند، سخن سعدي واجد تمامخصوصيات الگوساز براي نقيضههاي منظوم و منثور بسحق ميباشد، كلام سهل و ممتنع سعدي، تا روزگاربسحق شهرتي جهانگير يافته بود و فكر و انديشه، شعر و نثر، لفظ و معناي سعدي، با انسجام بينظير خود،الهامبخش نقيضههاي بسحق شده بود و به همين دلايل است كه بسحق، سعدي را مراد خويش ميداند، بهسعديه ميرود و بر تربت شيخ مينشيند:
از شوق آب ركني و ذوق برنج زر
|
دهم چون قلندران به مصلي نشستهام
|
يا، رفتهام به سعدي و در آستان شيخ
|
با نان گرم و ارده و خرما نشستهام
|
بسحق، سعدي را «استاد» خويش ميخواند:
طلب كرد آبي و اين بيت گفت
|
به موقع دُر نظم «استاد» سفت
|
«يكي شربت آبِ از پي بدسگال
|
به از عمر هفتاد و هشت سال»
|
شخصيت رندانه و طنزسازيهاي ظريفانه سعدي، حاضر جوابي و همه دل آشنايي وي، با طبع شوخ،نكتهسنج و خلّاق بسحق سازش كامل دارد اما نگرش بسحق به مقوله طعام و گرسنگي و مسايل مادي ومعنوي وابسته به آن، كاملاً با انديشههاي سعدي متفاوت است، سعدي با آن كه در دوران حمله مغول زندگيميكند، ولي در آغاز بحران اجتماعي و فقر عمومي جامعه قرار گرفته است و بنابراين، مسئلة طعام، با همهاهميّت خود در آثار سعدي، آن قدرها فاجعه بار نيست و به همين دليل اين امر را در چهار چوب معيارهايارزشي خويش ميسنجد و مناعت و قناعت را مطرح ميكند و در عين حال كه گرسنگي را واقعيتي قابل فهم ومهار شدني ميشمارد، دريوزگي و حرص و شكم بارگي را نفي ميكند. سعدي در اين مورد حتي شكمپرستيهاي فردي را نفي نميكند:
غم فرزند و نان و جامه و قوت
|
بازت آرد ز سير در ملكوت
|
***
شكم بند دست است و زنجير پاي
|
شكم بنده، نادر پرستد خداي
|
***
برو اندروني به دست آر، پاك
|
شكم، پر نخواهد شد،الا به خاك
|
***
بلا جوي باشد گرفتار آز
|
من و خانه من بعد و نان و پياز
|
***
جويني كه از سعي بازو، خورم
|
به از ميوه بر خوان اهل كرم
|
سعدي واقعيت فقر و گرسنگي را به خوبي ميشناسد ولي آن را فاجعه روزگار خويش نميشمارد و آن رادر ارتباط با رفاه و حركت و كوششهاي سازنده انساني مطرح ميكند:
من گرسنه در برابرم سفره نان
|
هم چون عذبم بر در حمّام زنان
|
***
گوش تواند كه همه عمر وي
|
نشنود آواز دف و چنگ وني
|
***
ديده شكيبد ز تماشاي باغ
|
بيگل و نسرين به سر آرد دماغ
|
***
ور نبود بالش آگنده پر
|
خواب توان كرد حجر زير سر
|
***
ور نبود دلبر همخوابه پيش
|
دست توان كرد در آغوش خويش
|
***
واين شكم بيهنر، پيچ پيچ
|
صبر ندارد كه بسازد به هيچ
|
سعدي در مقابله با مسئله فقر و گرسنگي، به دو پديده قناعت و كوشش متوسل ميشود، او نخست درگلستان و بوستان، بابي در باب قناعت ميگشايد تا بتواند بنيان معنوي مناسب، متعادل و استواري را در برابرگرسنگي و فقر برافرازد و در مرحله دوم، در حكايات مختلف گلستان و بوستان، كار و تلاش را وسيلة رهايياز ذلّتهايي ناشي از گرسنگي ميشمارد و مردم را به ترك دريوزگي و حرص و شكمبارگي دعوت ميكند وخواننده را به كار و تلاش فراميخواند، به همين دليل توجه سعدي به غذاها، رنگ تعليمي به خود ميگيرد وخواننده را به نتايج معنوي ميرساند:
ترك احسان خواجه اوليتر
|
كاحتمال جفاي بوّابان
|
به تمنّاي گوشت مردن به
|
كه تقاضاي زشت قصابان
|
***
هرچه از دونان به منّت خواستي
|
در تن افزودي و از جان كاستي
|
***
اگر خودپرستي، شكم طبله كن
|
در خانة اين و آن، قبله كن
|
***
تنور شكم دمبدم تافتن
|
مصيبت بود روز نايافتن
|
كشد مرد پرخوار بار شكم
|
وگر در نيايد كشد بار غم
|
***
شكم بنده بسيار بيني خجل
|
شكم پيش من تنگ، بهتر كه دل
|
سعدي، در ضمن حكايتي در گلستان، ميگويد: «يكي از حكما پسر را نهي همي كرد از بسيار خوردن كهسيري، مردم را رنجور كند، گفت: اي پدر گرسنگي هم خلق را بكشد، نشنيدهاي كه ظريفان گفتهاند به سيريمردن به كه گرسنگي بردن، گفت: اندازه نگهدار، كلوا و اشربوا و لاتسرفوا
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
|
نه چندان كه از ضعف جانت برآيد
|
با آن كه در وجود، طعام است عيش نفس
|
رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود
|
گر گلشكر خوري به تكلّف، زيان كند
|
ور نان خشك دير خوري، گلشكر بود».
|
در باب سوم گلستان از درويشي سخن ميگويد كه در آتش فاقه ميسوزد، ولي رقعه بر خرقه ميدوزد وميگويد:
به نان خشك قناعت كنيم و جامة دلق
|
كه بار محنت خود به كه بارِ منت خلق
|
و از قول حكيم عرب در پاسخ اردشير بابكان ميسرايد:
خوردن براي زيستن و ذكر كردن است
|
تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است
|
و در باب دوم گلستان از زاهدي ريا كار سخن ميراند كه مهمان پادشاهي شد، «چون به طعام بنشستند،كمتر از آن بخورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او،... چون به مقام خويشآمد، سفره خواست تا تناولي كند، پسري صاحب فراست داشت. گفت: اي پدر باري به مجلس سلطان طعامنخوردي؟ گفت: چيزي نخوردم كه به كار آيد، گفت: نماز را هم قضا كن كه چيزي نكردي كه به كار آيد».
نگرش كلي سعدي، به اجتناب از شكمبارگي، تن پروري و يادآوري زيانهاي اجتماعي آن است.
چو كم خوردن طبيعت شد كسي را
|
چو سختي پيشش آيد، سهل گيرد
|
وگر تن پرور است اندر فراخي
|
چون تنگي بيند، از سختي بميرد
|
او اعتقاد دارد كه:
نخورد شير، نيم خوردة سگ
|
ور بميرد به سختي اندر غار
|
تن به بيچارگي و گرسنگي
|
بده و دست پيش سفله مدار
|
«حاتم طايي را گفتند: از خود بزرگ همتتر، در جهان ديدهاي يا شنيدهاي؟ گفت: بلي، روزي چهل شتر،قربان كرده بودم امراي عرب را، پس به گوشة صحرايي به حاجتي بيرون رفته بودم، خاركني را ديدم، پشتهايفراهم آورده، گفتمش: به مهماني حاتم چرا نروي كه خلقي بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر كه نان از عمل خويش خورد
|
منّت حاتم طايي نبرد
|
من او را به همّت و جوانمرد ي، از خود برتر ديدم.
مرغ بريان به چشم مردم سير
|
كمتر از برگ ترّه بر خوان است
|
و آن كه را دستگاه و قوّت نيست
|
شلغم پخته، مرغ بريان است».
|
سعدي، مالداري را تصوير ميكند كه «ناني به جاني از دست ندادي و گربة بوهريره را به لقمهاي ننواختيو سگ اصحاب كهف را استخواني نينداختي و خانه او را كسي در گشاده و سفره او را سرگشاده نديدي؛
درويش به جز بوي طعامش نشنيدي
|
مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدي».
|
سعدي به حدّي رفتار او را زشت مينمايد كه هر خوانندهاي را مشتاق بخشش و كرم ميسازد، او سؤال ودريوزگي و شكمبارگي را زشت و ننگآور ميشمارد:
هركه بر خود در سؤال گشاد
|
تا بميرد، نيازمند بود
|
آز بگذار و پادشاهي كن
|
گردن بيطمع بلند بود
|
اما نگرش و جهانبيني بسحق، در مقوله اطعمه با سعدي تفاوتهايي آشكار دارد، فكر غالب و حاكم برشعر بسحق، توجه به اطعمه است، اما نه به عنوان امري جدّي و انتقادي، بلكه به عنوان مسئلهاي فكاهي،خندهآور و تفنّني، سخن او اگر چه گاهي طنزآميز و نيشدار و حتي جدي و تلخ ميشود، اما انگيزه وي در اينكار ارايه نوعي ذوق هنري و نوآوري كلامي است و به همين دليل، توجه به اطعمه و اشربه، در كلام وي بيشترجنبه فردي و خصوصي و ذوقي دارد و اگرچه گاهي ميكوشد تا سخن خود را رازآميز و بيان اسرار جلوهميدهد، اما اين قبيل اشعار او در اقليت قرار ميگيرند.
سِرِّ انسان در لباس نان و آب
|
گفته شد الله اعلم بالصّواب
|
***
غذاخوران سر سفرة سخن دانند
|
كه نيست سفرة بسحق خالي از اسرار
|
گر نصابي هست صبيان اين نصابگشنگان
|
زير هر لوتي از او پنهان است اسراري دگر
|
و به همين دليل به نظر دكتر صفا، بسحق به جاي هزل و طعن اجتماعي جوابها و استقبال خود رامنحصر به توصيف اطعمه و اغذيه كرد و يقين است كه اين اوصاف خالي از بيان آرزوهاي پنهاني طبقاتمحروم جامعه آن زمان و شايد خود شاعر نبود و حتي او در پشت پردة اين اوصاف «اغذيه و اطعمه» گاه بهبعضي معاصران خود ميتاخت و جنبه طنز و نقد به سخن خود ميداد». (تاريخ ادبيات در ايران، جلد چهارم،ص 247، 248).
بدين ترتيب، سخن بسحق اگرچه از فوايد اخلاقي ـ اجتماعي عاري نيست، اما اين امور هدف اصلي اونيست، اصولاً روش او در شاعري، دنباله روي بخشي از شيوههاي عبيد است كه به فكاهت و هزل نزديكتراست تا طنز و ستيز با بنيانهاي فقر و گرسنگي و دردهاي جسماني جامعه، بسحق خود را بيشتر شاعريشوخطبع معرفي ميكند تا معلم يا مصلح يا حكيمي چون سعدي، از همين جاست كه اختلاف شيوه و طرزتفكر وي با سعدي آشكار ميشود، سعدي كلامي اخلاقي و اجتماعي دارد كه طنز و جدّ و هزل در خدمت آناست، ولي بسحق كلامي شوخ و فكاهي دارد كه ممكن است حكمي و اخلاقي نيز باشد و به همين جهت بسحقنميكوشد تا توقّعات اجتماعي و فرهنگي وسيعي را در خوانندگان كلام خود ايجاد كند، شعر او بيشتر يكتفنّن است تا امري جدّي، بنابراين يك مُسكّن است تا يك معالج، در حالي كه شعر و نثر در نزد سعدي، به عنوانيك وسيله معالجه و يا مداواي فردي و اجتماعي مطرح ميشود نه يك مُسكّن، سعدي در كار خويش حتيهنگامي كه شوخي ميكند، هدفهاي جدي دارد در حالي كه بسحق، در آثار خود همه جا شوخ است حتي وقتيجدي سخن ميراند و به همين جهت كلام سعدي در چهارچوب نظام فكري شاعر و نويسندهاي متعهد قرارميگيرد، در حالي كه سخن بسحق را بايد از مقوله انديشههاي شاعري متفنّن، ارزيابي كرد و در نهايت، همهاين مسايل را ميتوان در مقايسه نقيضههاي بسحق با شعر و كلام سعدي به روشني و وضوح دريافت. بهعلاوه برخورداري بسحق از فكر و انديشه و شعر سعدي، در نظم و نثر يكسان نيست، سعدي، مرد اول غزلبسحق نيست و بسحق در زمينة غزل، حافظ را بيش از سعدي ميپسندد و از او نقيضه ميسازد و 26 غزلحافظ را نقيضهگويي ميكند، اما در نثر بسحق، سعدي سيطرهاي همه جانبه دارد. همين سيطره را سعدي برحافظه بسحق در انواع ديگر شعر (به جز غزل) نيز حفظ ميكند به نحوي كه بسحق بيشتر تك بيتها ومضمونهاي كلامش را در استشهادات و تمثيلات، از سعدي اخذ ميكند. بسحق، 15% از نقيضههاي ديوان خوديعني 17 غزل را در جواب غزلهاي سعدي ميسازد و بعضي از غزلهاي شيخ شيراز را دو بار جواب ميگويد.مطلع غزلهاي سعدي كه بسحق بر آنها نقيضه ساخته است به شرح زير است:
از هرچه ميرود سخن دوست خوشتراست
|
ديدار آشنا، نفس روحپرور است
|
***
ميان ما و جمالش محبّت ازلي است
|
كه حسن دوست قديمي و عشق لميزلياست
|
***
هر آن نصيبه كه پيش از وجود ننهادست
|
هر آن كه در طلبش سعي ميكند، باد است
|
مشنو اي دوست كه بعد از تو مرا ياريهست
|
يا شب و روز به جز فكر توأم كاري هست
|
***
صبحي مبارك است نظر بر جمال دوست
|
بر خوردن از درخت اميد وصال دوست
|
***
بسيار سالها به سر خاك ما رود
|
كاين آب چشمه آيد و باد صبا رود
|
***
دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند
|
يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
|
***
جان من، جان من فداي تو با
|
دهيچت از دوستان نيايد ياد
|
***
كه برگذشت كه بوي عبير ميآيد
|
كه ميرود كه چنين دلپذير ميآيد
|
***
پيوند روح ميكند اين باد مشكبيز
|
هنگام نوبت سحر است اي نديم، خيز
|
***
باد گلبوي سحر خوش ميوزد خيز ايحكيم
|
بس كه خواهد رفت بر بالاي خاك ما نسيم
|
***
خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم
|
ديبا نتوان كردن از اين پشم كه رشتيم
|
رفيق مهربان و يار همدم
|
همه كس دوست ميدارند و من هم
|
***
اگر به تحفه جانان هزار جاي آري
|
محقّر است، نشايد كه بر زبان آري
|
***
چون تنگ نباشد دل مسكين حمامي
|
كش يار هم آواز بگيرند به دامي
|
ذيلاً نمونهاي از دو غزل نقيضهاي بسحق را در جواب سعدي مشاهده ميفرماييد:
از هرچه ميرود سخن دوست خوشتراست
|
پيغام آشنا نفس روحپرور است
|
هرگز وجود حاضر غايب شنيدهاي
|
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
|
گيسوت عنبرينة گردن تمام بودمعشوق
|
خوبروي چه محتاج زيور است...
|
و بسحق در جواب او گويد:
در شعر من از آن همه ذكر مزعفر است
|
كز هرچه ميرود سخن دوست خوشتراست
|
بوي كباب ميرسد از مطبخم به دل
|
پيغام آشنا نفس روحپرور است
|
در قليه نيست حاجت مُرواري نخود
|
معشوق خوب روي چه محتاج زيور است
|
در انتظار حلقه زنجير حلقهچي
|
اصحاب را دو ديده چو مسمار بر در است
|
لوزينه ماهيي است كه در دام رشته شد
|
يا طوطيي چو ماست كه در بند شكّر است
|
خرما و ماست دست در آغوش كردهاند
|
وز خار غافلند كه در پاي كنگر است
|
بسحق نسبت سخن خود مكن به قند
|
از بهر آن كه شعر تو غير مكرّر است
|
جالب است كه بسحق با ذوقي تمام، مصراعي از غزل ديگر سعدي را كه در وزن و قافيه و رديف هم چوناين غزل است، در متن اين نقيضه جاي داده است و در واقع اجزاي دو غزل سعدي را در يك غزل، گردآوري ونقيضهسازي كرده است.
باز آي و حلقه بر در رندان شوق زن كاصحاب را دو ديده چو مسمار بر در است
كه از غزلي ديگر است به مطلع:
اين بوي روحپرور از آن خوي دلبر است و اين آب زندگاني از آن حوض كوثر است
باز، سعدي غزلي دارد كه بسحق آن را به طور كامل نقيضه سازي ميكند و ابيات آن را ما عمداً مطابقنقيضه بسحق تنظيم كردهايم تا به كيفيت نقيضهسازي وي بهتر آشنا شويم:
جان من، جان من فداي تو باد
|
هيچت از دوستان نيايد ياد
|
ميروي و التفات مينكني
|
سرو هرگز چنين نرفت آزاد
|
تا چه كرد آن كه نقش روي تو بست
|
كه در فتنه بر جهان بگشاد
|
بخت نيكت به منتهاي اميد
|
برساناد و چشم بد، مرساد
|
تو بدين چشم مست و پيشاني
|
دل ما باز پس نخواهي داد
|
من بگيرم عنان شه روزي
|
گويم از دست خوبرويان داد
|
عقل با عشق بر نميآيد
|
جور مزدور ميبرد استاد
|
و نقيضه بسحق از اين غزل، چنين است:
در سرم تا خيال دنبه فتاد
|
نان پهنم نميرود از ياد
|
خود چه كرد او كه طرح كيپا بست
|
كه در فتنه در جهان بگشاد
|
خود به تنها همي رود سختو
|
سرو هرگز چنين نرفت آزاد
|
مطبخيش به منتهاي اميد
|
برساناد و چشم بد، مرساد
|
چشم سرمست برة بريان
|
دل ما باز پس نخواهد داد
|
من بمالم به پاي بشنزه روي
|
گويم از دست زخم بريان، داد
|
دنبه با قليه بر نميآيد
|
جور مزدور ميكشد استاد
|
چربه ميگفت دوش با دوشاب
|
جان من جان من فداي تو باد
|
عشق بسحق و آردي روغن
|
ز آن، حديثي است شيرين و فرهاد
|
چنان كه مشاهده ميشود اكثر مصراعهاي دوم غزل، متعلّق به سعدي است و بسحق براي هر بيتي يكمصرع از خود و يك مصرع از سعدي آورده است. استفاده بسحق از غزليات سعدي صورت ديگري نيز دارد،بدين معني كه بسحق، با شناختي كه از ابيات غزلهاي سعدي دارد، بسياري از آنها را در ضمن قطعات منثوريا در آثار منظوم خويش، به ويژه در فرديّات و قطعات، مورد استفاده قرار ميدهد و در اين موارد گاهيمصراعهاي اول سعدي را مورد استفاده قرار ميدهد و گاهي مصراعهاي دوم را و گاهي بيتي را تضمين يااستقبال ميكند، در مثالهاي زير يكي از دو مصراع از سعدي است:
دست بر سرو روان چون نرود
|
چارهاي نيست به جز ديدن و حسرتخوردن
|
***
در معدهاي كه ماست بود جاي سركه نيست
|
غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
|
گر مخيّر بكنندم به دو عالم كه چه خواهي
|
قليه ما را و همه بورك و تُتماج شما را
|
***
من آن چه وصف طعام است با تو ميگويم
|
تو خواه از سخنم پندگير و خواه ملال
|
***
چند بينم همه شب رشته ختايي در خواب
|
تا چه آيد به من از خواب پريشان ديدن
|
***
صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را
|
تا دگر مادر كيپاي چنين دنبه بزايد
|
***
هر متاعي ز معدني خيزد
|
گنده از آش و قليه از تتماج
|
گاهي نيز ابياتي از غزليات يا قصايد و اشعار سعدي را استقبال و نقيضه سازي ميكند با ذكر تمام ياقسمتي از آن ابيات:
رشتهخواران نظر به دنبه كنند
|
ما تفرّج كنان بستانيم
|
كه نقيضهاي از بيت سعدي است كه:
تنگ چشمان نظر به ميوه كنند
|
ما تفرج كنان بستانيم
|
بسحق سروده است:
در معدهاي كه ماست بود جاي سركه نيست
|
غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
|
كه نقيضه اين بيت سعدي است:
فرمان عقل و عشق به يك جاي نشنوند
|
غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
|
بسحق سروده است:
شكم پر ز حلوا و بريان نكوست
|
عدس گر شكم پر كند خوي اوست
|
كه نقيضه اين بيت سعدي است:
تواضع ز گردن فرازان نكوست
|
گدا گر تواضع كند خوي اوست
|
بسحق سروده است:
كاچي نماند و قاعده زشت از او بماند
|
بورك بماند و نام نكو يادگار كرد
|
كه نقيضه اين بيت سعدي است:
ظالم بمرد و قاعده زشت از او بماند
|
عادل برفت و نام نكو يادگار كرد
|
بسحق سروده است:
پيش از من و تو بر رخ كاچي كشيدهاند
|
دوشاب نيك بختي و كشك بد اختري
|
كه نقيضه اين بيت سعدي است:
پيش از من و تو بر رخ جانها كشيدهاند
|
طغراي نيك بختي و نيل بد اختري
|
بسحق سروده است:
خيل مزعفر از خوان، آوخ كه شد هزيمت
|
و اينك دو اسبه آمد، سيراب تركماني
|
كه نقيضه اين بيت سعدي است:
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
|
دودم به سر برآمد زاين آتش نهاني
|
بسحق سروده است:
برنج ار به بوي كدك گنده گفت
|
تو مجموع شو، كاو پراكنده گفت
|
كه نقيضه اين بيت سعدي است:
اگر ابلهي مشك را گنده گفت
|
تو مجموع شو، كاو پراكنده گفت
|
گاهي هم ابيات سعدي را با اشاره يا بدون اشاره به نام سعدي تضمين ميكند:
طلب كرد آبي و اين بيت گفت
|
به موقع دُر نظم استاد سفت
|
يكي شربت آب از پي بدسگال
|
به از عمر هفتاد و هشتاد سال
|
يا اين قطعه از بسحق:
صباحي در دكاني شير داني
|
رسيد از دست كيپايي به دستم
|
بدو گفتم كه بريان يا كبابي
|
كه از بوي دلاويز تو مستم
|
بگفتا پارهاي اشكنبه بودم
|
وليكن با برنج و نان نشستم
|
«كمال همنشين در من اثر كرد
|
و گرنه آن كمينم من كه هستم»
|
بسحق در جايي ديگر دارد:
سحرگه از براي شيب و بالا
|
كدك ميكرد با كيپا محاكا
|
از آن سودا سر بريان برآشفت
|
زبان بگشاد و زير لب همي گفت
|
«هر آن كهتر كه با مهتر ستيزد
|
چنان افتد كه هرگز برنخيزد»
|
و باز اين بيتي از غزل سعدي را در ضمن شعر خود ميآورد و تضمين ميكند:
ميان مرغ و مزعفر چون حلقه چي بنهاد
|
ز شعر شيخ مرا اين دو مصرع آمد ياد
|
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
|
به هم نشستن و حلواي آشتي خوردن
|
بسحق از قصايد سعدي نيز نقيضه سازي ميكند، در فصل اول سفره كنزالاشتها كه در حقيقت قصيدهايبلند است، قصيده سعدي را به مطلع:
بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار
|
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار
|
نقيضه سازي ميكند كه:
بامدادان كه بود از شب مستيم خمار
|
پيش من جز قدح بورك پرسير ميار
|
گوشت بايد كه مهرّا شده باشد در وي
|
زخمهايي كه در او خيره بماند ابصار
|
حبّذا طاق قطايف كه ز بوي خوش او
|
نگشايد ز خجالت در دكان عطّار
|
بسحق ترجيع بند سعدي را با برگردان
بنشينم و صبر پيش گيرم
|
دنباله كار خويش گيرم
|
با استقبال از وزن و قالب ترجيع، نقيضه سازي ميكند و بند ترجيع آن را چنين انتخاب ميكند.
اي گرسنگان سفره پرداز
|
و اي سوختگان آتش آز
|
نمونهاي از نقيضه بسحق بر ترجيع بند سعدي چنين است:
داديم صلاي سنگريزه
|
بشنو تو نواي سنگريزه
|
از اطلس سرخ گوشت ديدم
|
من دوش، قباي سنگريزه
|
از شرم به رو كشيده، قيمه
|
خوش وقت حياي سنگريزه
|
ما را همه روغن است بهره
|
هر دم ز سخاي سنگريزه
|
در دست رسول ميشنيدند
|
اصحاب ثناي سنگريزه
|
بسحاق صفت شويد مشغول
|
دايم به دعاي سنگريزه
|
اي گرسنگان سفره پرداز
|
و اي سوختگان آتش آز
|
نقيضههاي منثور بسحق
نثر بسحق، به طور كلّي نثري است روايي و با ويژگيهاي فني مقامهاي كه نمونه بارز آن را در گلستان سعدي ميتوان ديد، اما نثر بسحق نه به استحكام و استواري گلستان است و نه از حيث درونمايه ومعاني به گرد گلستان ميرسد، ولي به هر حال نثري است دل نشين، شاداب و وافي به مقصود كه مسلماً فاقداطناب و سخافت در لفظ و معناست و در رساله برنج و بغرا به شيوه روايت گويان و نقالان بسيار نزديكميشود و در همه جا روحيه شوخ و طنز ساز و ظريف او در نثر جلوهگري ميكند. بسحق كلمات فارسي راعمداً عربي ميكند، از آيات و احاديث بهره ميجويد و همه جا از اشعار شاعران مشهور در ضمن نثر استفادهميكند و به آنها استناد ميجويد و طبعاً در بسياري از بخشهاي مسجّع كلام خود، از سعدي پيروي ميكند ودر ضمن نثر، همه جا مخصوصاً از ابيات سعدي سود ميبرد:
«منتو گفت: من خود چندان بار قيمه در دل دارم كه راه نفس زدن ندارم و از اين معارضه، بوي عربدهايعظيم ميشنوم كه گفتهاند:
اسب لاغر ميان به كار آيد
|
روز ميدان، نه گاوِ پرواري»
|
***
«از دست قضا تيرها ميخورم و در شأن خود هيچ تدبير گمان نميبرم و كار خود به تقدير ميگذارم و بهصيقل ماست و مصقل سركه، رنگ از لوح آيينه سينه، چنان ميزدايم كه غير قليه در آن صورت نميبندد واشارت بدين معني است:
خطي بر صفحه تتماج ميبينم كه تفسيرش
|
كسي داند كه هم چون قليه ذهنش خرده دانباشد»
|
كه بيت آخر نقيضه غزلي است از سعدي به مطلع:
سر جانان ندارد هر كه او را خوف جانباشدبه جان گر صحبت جانان برآيد رايگانباشد هر يك از شما كه اطلاع از عيب او داريد پا در ميان آريد كه گفتهاند:
از صحبت دوستي به رنجم
|
كاخلاق بَدم، حسن نمايد
|
كو دشمن شوخ چشم كج بين
|
تا عيب مرا به من نمايد»
|
و چند سطر بعد ميگويد: «و به زبان حال با برنج ميگفت:
من خود به چه ارزم كه تمناي تو دارم
|
در حضرت سلطان كه برد نام گدايي»
|
كه بيتي است از سعدي در غزليات.
و بلافاصله ادامه ميدهد: «بلي من سه چهار عيب عجيب در طبيعت سرد و خشك او ميبينم:
سنگ بد گوهر اگر كاسه زرين شكند
|
قيمت سنگ نيفزايد و زر، كم نشود»
|
كه بيتي است از قطعهاي از سعدي در مواعظ.
و ادامه ميدهد«... پرگوي و هزره داري است و... حديث كف عليك هذا، كار نميبندد:
زبان بريده به كنجي نشسته صم بكم
|
به از كسي كه نباشد زبانش اندر حكم»
|
و با فاصلهاي بيشتر ميگويد: «قليه ميجوشيد و با ناله زار، در زير لب ميگفت:
اي پيك نامه بر كه خبر ميبري به دوست
|
ياليت اگر به جاي تو من بودمي رسول!!».
|
كه بيتي است از غزلي از سعدي به مطلع:
بي دل گمان مبر كه نصيحت كند قبول
|
من گوش استماع ندارم، لِمَن يقول؟
|
«بعد از كبابين به يكديگر پرداختند. كباب شامي گفت:
از ره رسيدهاي و رسيدن مبارك است
|
بر همگنان جمال تو ديدن مبارك است
|
بر قامت تو خلعت نانها بريدهاند
|
و اين جامه بر قد تو، بريدن مبارك است
|
و پيك كباب جواب داد:
المنة لله كه نمرديم و بديديم
|
ديدار عزيزان و به خدمت برسيديم»
|
كه بيت اخير از سعدي است.
اسير بند بلا را چه جاي سرزنش است
|
گرت معاونتي دست ميدهد، درياب
|
كه بيتي است از سعدي و بلافاصله ادامه ميدهد:
«... ما بمانديم و خيال تو به يك جاي مقيم».
... در كلمات مسافران از غايت مبالغت، نوعي كذب ميباشد... كه گفتهاند:
غريبي گرت ماست پيش آوردد
|
و پيمانه آب است و يك چمچه دوغ
|
اگر راست ميخواهي از من شنو
|
جهان ديده بسيار گويد دروغ».
|
«... نسبت سه چهار عيب به آن حضرت كردهاند كه در معني هر يك هنري است:
چشم بدانديش كه بر كنده باد
|
عيب نمايد هنرش در نظر
|
ور هنري داري و هفتاد عيب
|
دوست نبيند مگر آن يك هنر»
|
كه از سعدي است در گلستان.
«اكنون لوزينه برايش بنويسيد و سپند قند بر او افشانيد، باشد كه به خير بگذرد يعني در گلو.
يا چهره بپوش يا بسوزان
|
بر روي چو آتشت سپندي»
|
كه بيت از سعدي است در غزليات.
«نان گفت... تو گرد خرمن نان گشتهاي و پنج دانه چيدهاي تا فربه شدهاي و اين بيت بخواند:
كسي بچّة گرگ ميپروريد
|
چو پرورده شد، خواجه را بردريد»
|
كه بيت از سعدي است در گلستان.
«نالهاش بشنيد، دل نازكش، بر جان برنج زار زار بسوخت و زود زود بَرق حلواي صابوني دويد و گفت:
نه طريق دوستان است و نه شرط مهرباني
|
كه به بند و غصّه ميرند و تو را خبر نباشد»
|
كه بيت از سعدي است ولي مصراع دوم آن چنين است: «كه ز دوستي بميريم و تو را خبر نباشد».
«... و به زباني در بيان گرسنگان معرفت ميراند كه تو را حوصله شنفتن آن نباشد...
تا مرد سخن نگفته باشد
|
عيب و هنرش، نهفته باشد»
|
كه بيت از سعدي است در گلستان.
«... بعد از آن به بغرا گفت: يك بيت كه مشتمل بر دو نصيحت است از ما يادگير و بايد كه هرگزت فراموشنگردد:
يكي آن كه در نفس خودبين مباش
|
دگر آن كه در جمع بدبين مباش»
|
كه بيت از قطعهاي است دو بيتي از سعدي در گلستان كه:
مرا شيخ داناي مرشد شهاب
|
دو اندرز فرمود بر روي آب
|
«... اكنون برخيزيد و بر آغوشي زنيد كه ما به شيرين كاري ايستادهايم:
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
|
به هم نشستن و حلواي آشتي خوردن»
|
كه مطلع غزلي است از سعدي.
بسحق رساله ماجراي برنج و بغرا را چنين پايان ميدهد كه:
«... ما ايما كرديم و الحرّ يكفيه الاشاره:
نگويند از سر بازيچه حرفي
|
كز آن پندي نگيرد صاحب هوش
|
وگر صد باب حكمت پيش نادان
|
بخوانند آيدش بازيچه در گوش»
|
كه دو بيت اخير از سعدي است و آخرين بيت اين رساله نيز چنين است:
هر چه در ديگ شريعت در كلامم پختهنيست
|
زان پشيمانم كنون استغفرالله العظيم
|
كه اين بيت نيز به اقتفاء و استقبال غزلي است از سعدي آن جا كه گويد:
سعديا بسيار گفتن، عمر ضايع كردن است
|
وقت عذر آوردن است استغفرالله العظيم
|
بسحق در رساله رؤياي صادقه نيز اشارهاي به سخني از شيخ دارد:
«... سلام كردم و اين بيت خواندم:
پيش رويت دگران، صورت بر ديوارند
|
نه چنين صورت و معني كه تو داري، دارند».
|
كه بيت، مطلع غزلي است از سعدي و بلافاصله ادامه ميدهد:
«به غايت او را خوش آمد، فرمود كه بيت ديگر بخوان، مرا هم اين سخن شيخ به خاطر آمد:
سر تا به پاي تو همه مطبوع طبع ماست
|
گويا براي خاطر مات آفريدهاند»
|
در فرهنگ اطعمه نيز چند بيت از سعدي مورد استفاده بسحق قرار گرفته است:
«... كشك خشك است و گردكان كنك و سير گنده و پُدُنك ناشسته و دايم، در شكست نان باشد.
سنگ بد گوهر اگر كاسه زرين شكند
|
قيمت سنگ نيفزايد و زر كم نشود».
|
كه بيت از سعدي است در گلستان.
«و در آن ميان، نان گِرده، بيني كه قصد ميكند كه خود را در ظلمت حبشي اندازد:
چندين چراغ دارد بيراهه ميرود
|
بگذار تا بيفتد و بيند سزاي خويش».
|
كه بيت از سعدي است.
«اكنون تو تأمل كن كه آن چشم چون بيند، چه ناظري و چه منظوري؟!
هر آن ناظر كه منظوري ندارد
|
چراغ صحبتش نوري ندارد».
|
بيتي از غزل سعدي است.
«و شخصي بيني كه در حالت سيري از آن سختو، يك گز و يك گز، به هوس بخورد و از ادخال، باك ندارد.
بر سايبان نان تنك اعتماد نيست
|
سختو مگر به باطن پاك شما رود».
|
پي نوشت:
1. بخشي از مقدمه ديوان بسحق اطعمه شيرازي كه به وسيله نويسندة اين مقاله، تصحيح و تحشيه شده استو مركز ميراث مكتوب در كار چاپ آن است.
2. هرمان اته، تاريخ ادبيات فارسي، ترجمه رضا زاده شفق، تهران، 1337، ص 188.
3. بسحق اطعمه، ديوان مولانا بسحق اطعمه، كتابفروشي معرفت شيراز، بهار 1360، چاپ دوم، ص 109.
4. همان، ص 4.
5. همان، ص 96.
6. همان، ص 34.
7. همان، ص 120.
8. همان، ص 50.
9. همان، ص 108.
10. همان، ص 169.
11. براون، تاريخ ادبيات، از سعدي تا جامي، ترجمه علي اصغر حكمت، ص 458.
12. دولتشاه سمرقندي، تذكرة الشّعرا، محمد رمضاني، چاپخانه خاور، تهران، 1338، ص 276.
13. ديوان بسحق اطعمه، ص 128 و 129.
14. نظام قاري، ديوان البسه، به اهتمام محمد مشيري، شركت مؤلّفان و مترجمان ايران، تهران، 1359، ص 53.
15. صفا، دكتر ذبيحالله، تاريخ ادبيات در ايران، جلد چهارم، ص 245.
16. ديوان بسحق اطعمه، ص 132.
17. همان، ص 96.
18. براون، تاريخ ادبيات ايران، از سعدي تا جامي، ترجمه علي اصغر حكمت، ص 460.
19. ديوان اطعمه، ص 74.
20. همان، ص 69.
21. همان، ص 186.
22. همان، ص 75.
23. همان، ص 73.
24. همان، ص 81.
25. همان، ص 186.
26. همان، ص 77.
27. همان، ص 88.
28. تذكرة الشّعراء، ص 276.
29. تاريخ ادبيّات ايران، ج 4، ص 248.
30. ديوان بسحق اطعمه، ص 103.
31. تذكرة الشّعرا، ص 280.
32. همان، ص 276.
33. تاريخ ادبيات در ايران، جلد چهارم، ص 247.
34. همان.
35. ديوان اطعمه، ص 152.
36. همان، ص 121.
37. همان، ص 183.
38. همان، ص 75.
39. همان، ص 5.
40. همان، ص 5.
41. همان، ص 15.
42. همان، ص 37.
43. همان، ص 38.
44. همان، ص 72.
45. همان، ص 42.
46. همان، ص 109.
47. همان، ص 116.
48. تاريخ ادبيات ايران، ص 247.
49. ديوان بسحق اطعمه، ص 108.
50. همان، ص 184.
51. همان، ص 17.
52. همان، ص 36.
53. همان، ص 49.
54. همان، ص 64.
55. همان، ص 87.
56. همان، ص 68.
57. همان، ص 74.
58. همان، ص 81.
59. همان، ص 96.
60. همان، ص 108.
61. تاريخ ادبيات در ايران، صفا، 250/4، تاريخ ادبيات ايران، هرمان اته، ترجمه دكتر رضازاده شفق، ص 188.سعيد نفيسي، تاريخ نظم و نثر در ايران، ص 296ـ297 و 320.
62. تاريخ ادبيات ايران، ادوارد براون، از سعدي تا جامي، ترجمه علياصغر حكمت شيرازي، ج 1، ص 458 وآثار عجم از فرصت الدوله شيرازي با تصحيح دكتر منصور رستگار فسايي، امير كبير، تهران، ص 792.
63. ديوان بسحق اطعمه.
64. بيت بعد از اين در ديوان بسحق چنين است:
وز ره اخلاص، الحمدي به روح ما فرستز آن كه دارم حقّها اي لوت خواران بر شما
65. بهروزي، علي نقي، بناهاي تاريخي و آثار هنري جلگه شيراز، فرهنگ و هنر فارس، آبان 1349، ص 64.
66. فرصت الدوله شيرازي، آثار عجم، جلد دوم، تصحيح و تحشيه دكتر منصور رستگار فسايي، امير كبير،تهران، چاپ اول، 1377، ص 792. و زك: رياضالعارفين از رضاقلي خان هدايت، كتابفروشي محمودي، تهران،ص 58 و ميرزا يف، ابواسحق و فعاليت ادبي او، انستيتوي شرق شناسي، دوشنبه، 1971، ص 5. ومجمعالفصحاء هدايت، به تصحيح مظاهر مصفا، جلد چهارم ص 15.
67. ديوان بسحق حلاج شيرازي، جلد 1.
68. تاريخ ادبيات ايران، از سعدي تا جامي، ص 462.
69. تذكره دولتشاه سمرقندي، ص 279.
70. ديوان بسحق اطعمه، ص 139.
71. همان، ص 159.
72. همان، ص 109.
73. از سعدي تا جامي، ص 312.
74. يادداشتهاي قزويني، جلد 4، ص 122.
75. فن شعر، ترجمه زرين كوب، ص 21.
76. همان، ص 126 و 127.
77. مهدي اخوان ثالث (م. اميد) نقيضه و نقيضه سازان، به كوشش وليالله دروديان، چاپ اول، تهران، بهار1374.
78. همان، ص 31.
79. همان، ص 32.
80. همان، ص 120.
81. همان، ص 120 و 121.
82. همان، ص 135.
83. همان.
84. همان، ص 136.
85. همان، ص 138 و 139.
86. همان جا، ص 142.
87. تاريخ ادبيات ايران، ج 4، ص 250.
88. ديوان بسحق اطعمه، ص 5.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/17 (3276 مشاهده) [ بازگشت ] |