جولان سرخوشانه در جهان قديم! ناصر پورپيرار
منت خداي را، كه بالاخره پس از 5/3 سال، با زور بازوي جمعي، كتاب مگر اين پنج روزه مرا در رازو گذاردند و همان مطلب قبلي آقاي حسن امداد را با چاشني دو سه جملة آب نكشيده عربي، مثلاً به عنواننقد، تكرار كردند و به وضوح معلوم شد كه سنگيني متن كتاب كوچك من، بندهاي ترازوي آنان را به تماميگسسته است.
وسعت بيدانشي آقاي نحوي، همچون كاربرد علامت تعجبهاي «بيجهت» در دنبال نقلهايي از متنكتاب من، تعجببرانگيز است: دو هدف را نشانه بزند (!)، به ذهن سپرده (!)، بهتر است صداي قضيه را بلند نكند(!)، سر خود گيرد (!)، به كسي چيزي نخواهد گفت (!)، ظاهراً كسي ديگر (!)، زبان فهمتر است (!)، احتمالاً برايآخرين بار(!)، براي استحكام صحبت خويش (!)، در عامة ناس(!)، خردي است كه كرانه ندارد (!)، اين مسجدهافعال نبوده است (!)، اغلاط فاحش (!)، تاريخي و جغرافيايي (!)، بي اين كه پايش نم بگيرد (!)، فقط دو سطر شعراز سعدي ديده شده (!)، بي آن كه سوادي از خود ظاهر كند (!)، (تعجب آقاي نحوي احتمالاً از آن بابت است كهمعني «سواد» به معناي شبح و سياهي را نميدانند) يادهاي مصر را از پس اسلام (!) و حداقل 20 نمونة ديگر.
گاه هم به جاي علامت تعجب معلوم نيست به چه دليل كلمة (كذا) به كار بردهاند: به وجدي كه زبانمشتاقان را ميگشايد (كذا)، احتمالاً سعدي هرگز (كذا) نه فيل ديده، هيچ مصر ومصر ديدهاي (كذا)، (ايشان برايخوش مزگي عمداً حرف «ي» را از دنبال مصر دوم حذف كردهاند، زيرا در ص 172 و نه ص 171، نوشته بودم«هيچ مصر و مصري ديدهاي») و غيره و غيره.
اگر حاصل 5/3 سال جست و جو در كتابهاي كهنه و يك كاسه كردن عقل جمعي اين آقايان، چنين نقدياست، پس در اعتبار كتاب من، همين نوشتة آقاي نحوي بس و مبارك باد بر من بستن دكان «سعدي فروشي»اين كنهباوران «سعدي دار».
اگر رعايت حق خوانندگان نبود، الحق كه پاسخ ندادن به آقاي نحوي بهترين نوع پاسخ بود، اما از آن جا كهاين آقايان مستعد توهم سريع سواد داشتنند، لاجرم به كوتاهي تمام مينويسم:
1. پاسخي در رد چهار ادلة استوار من در اين باب كه برگ آخر كتاب شدالازار الحاقي است، نديدم، جزبيمزگيهاي كودكانة بيرنگ از اين قبيل كه چون من مدخل كتاب شدالازار را بر چاپ دوم كتاب افزودهام، پسلابد در هنگام چاپ اول اصلاً شدالازار را نميشناختهام؛ انصاف را كه اگر حرف ايشان درست باشد بايد برخود ببالم كه 6 ماه پس از آشنايي با شدالازار در آن نكتهاي يافتهام، كه از مجاورت 60 ساله كهنه«سعديداران» با آن كتاب، پر حاصلتر بوده است. يك بار ديگر عقلهايشان را به يك ريسمان كشند وبنويسند چرا در سراسر كتاب شدالازار فقط در صفحة ذكر مزار شيخ سعدي، در پس نام شيخ كبير، ابنخفيف، قيد «رحمتالله عليه» آمده است و در بقية كتاب، كه 60 بار نام آن شيخ تكرار ميشود، چنين قيدينيست؟ از غرايب و نوادر قضايا يكي هم اين كه آقاي نحوي معتقد است صلاحيت استاد علامه «شيخ آقا بزرگتهراني»، صاحب كتاب مستطاب الذريعه در تشخيص منابع شيعه، از سعيد نفيسي كمتر بوده است! به نظرمهمين اظهار نظر، براي اثبات كم خردي و فرهنگ ناشناسي ايشان كافي است.
2. در مورد بعلبك، پس از حواشي درهم و برهمي راجع به بناهاي باستاني بعلبك، بالاخره فرمودهاند كهابنجبير ننوشته است: «بعلبك، كه خداي به دامن اسلامش بازگرداند»، بل نوشته است «اعادهاالله»! يا اينسفسطة بسيار مفصل كه فصاحت و زيبايي نثر در «رحله» از ابن جبير نيست، بل از پرويز اتابكي مترجم آنكتاب است!
3. فرمايشات بيبديل ايشان چندان در بيپايگي پت و پهن ميشود كه ميفرمايد، منظور سعدي از برآمدندرويشي مستجاب الدعوه در بغداد، نه بغداد معروف، بل ده كورهاي مانده از ايران باستان با همين نام بودهاست كه حمورابي به آن اشاره دارد و براي اثبات وجود درويشان، در اواخر قرن اول هجري، در همان ده كوره،جملهاي از نامهاي ميآورد كه ابونعيم اصفهاني محدث قرن پنجم و يا ابونصر سراج باز هم از آن قرن، درخيال خود، متن آن را به حسن بصري در قرن اول نسبت دادهاند. آقاي نحوي، از آن جا كه سرخوشانه درجهان قديم جولان ميدهد و هر پوست نوشته يك هزاره پيش را «علم» و «صدق» محض فرض ميكند، از خودنميپرسد ابونعيم اصفهاني و يا ابونصر سراج، چگونه به نامة حسن بصري كه 400 سال پيش از آنهاميزيسته، دسترسي داشتهاند و نيز معلومم نشد كه در عربيداني ويژة ايشان از چه طريق «لباس من از پشماست» معني «من اهل تصوفم» را ميگيرد. حالا ديگر نه فقط در عربي داني بل در عقايد سليم ايشان نيز بايدشك كرد.
4. با همين حد از بينش و دانش، آقاي نحوي بالاخره به مصر ميرود، باز هم يك مشت كتاب فرسوده ازمسعودي و مقريزي را زير و رو ميكند، تا سرانجام صحت گفتار پيشين من اثبات شود كه در مصر فيل نبودهو نيست، تا آن جا كه فراعنة مصر هم، آن را از زنگبار، كه آقاي نحوي رندانه آن را جنوب مصر خواندهاند،سوقات ميآوردهاند. يقين ندارم كه اشاره مسعودي درست بوده باشد و بيشك فيلهاي فراعنه تا زمانسعدي زنده نبودهاند، اما اين را ميدانيم كه آب و هواي مصر مناسب احوال فيل نيست وگرنه فراعنه آن را ازساحل شرقي آفريقا وارد نميكردند!
5. منتقد همه چيزدان، در باب سومنات، وصف قزويني از بت خانة سومنات را فقط به اين دليل كه با وصفسعدي نميخواند، افسانه ميشمارد و ميگويد كه بين «مطران» و «آذرپرست» و «برهمن» و غيره تفاوتينبوده است، چرا كه مثلاً «عطار» هم همين اشتباه را كرده است. از نظر ايشان، ناداني مكرر به دانايي بدلميشود، ولي ادوارد براون را عقيدة ديگري است كه من پيشتر در ص 157 چاپ دوم مگر اين پنج روزهآوردهام. بار ديگر آن را بخوانند.
6. بالاخره ايشان، افتان و خيزان، به مبحث ابن جوزي و نظاميه و مستنصريه وارد ميشوند و چونپاسخي بر اين مطلب اساسي و پايه نداشتهاند كه: «نظاميه بنا بر صريح وقفنامه، مركز آموزش مخصوص«شافعيان» بوده است و از آن جا كه اسناد موجود، تمام ابن جوزيها را «حنبلي» ميشناسد، پس هيچ يك ازابن جوزيها را به نظاميه راه نميدادهاند كه احتمالاً يكي از آنها معلم سعدي بوده باشد». اين است كه ميروندسراغ «شالتاق» و مينويسند كه من «شرفالدين» را با «ابوالفرج» اشتباه گرفتهام. «كاكوجان» آن بحث در ردكتاب حوادث الجامعه بود، كه محيط طباطبايي حتي آن را كتابي «مجعول» دانسته است. ابن فوطي در آن كتابنوشته است كه بقاياي خانوادة ابن جوزي بزرگ، اعم از فرزند و نوادگان وي، در حادثه سقوط بغداد كشتهشدهاند. بحث حيات شرفالدين و حتي شرح منصب سفيري او بر اين محور بود كه معلوم ميشود كتابحوادث الجامعه كه به علت اغلاط آن در شرح حال سعدي، از جمله سال مرگ وي، بسيار مورد پسند «سعديداران» است، كتاب بياعتباري است. ولي آقاي نحوي كه اين گونه ريزبينيها را نميبينند، باز هم با سماجت ودر ذكري پرغلط مينويسند: «بغداد در چهارم صفر 656 مطابق چهارم اسفند فتح ميشود. خانوادة ابنجوزيبايد در اين روز يا چند روزي پس از آن به قتل رسيده باشند». صفر 656 با بهمن منطبق است و نه با اسفند ولااقل معلوم است كه يك ابن جوزي در آن زمان زنده و سفير هلاكو بوده و نقل ابن فوطي در اين باب اعتباريندارد، اما آقاي نحوي جز ابنفوطي كس ديگري را قبول ندارد، زيرا بالاخره به نحوي، حتي اگر به بهاي سربريدن همة ابنجوزيها هم باشد، بايد قيد سعدي را در خطاب «رحمتالله» با يكي از ابنجوزيها جور درآورند.آقاي نحوي در عين حال مدعي است كه گويا، همه از استاد و شاگرد، در نظاميه به لهو و لعب مشغول بودهاند.چنين توهين ناموجهي به مركزي كه سهمي در اشاعة فرهنگ دارد و فاضل عابد و زاهدي چون امام ابواسحاق شيرازي يكي از مدرسان آن بوده است، فقط از بيتوجهي آقاي نحوي سرريز ميكند.
7. آقاي نحوي شايد فارسي را هم مثل عربي نميداند، زيرا من در فصل جوينيها با نقلهاي مكرر ازقصايد سعدي در اشعاري صريح و بينياز از تفسير، معلوم كردهام كه جوينيها، به اعتراف خود شيخ، بهسعدي بياعتنا بودهاند. ندانستم اين موضوع چه ربطي به سيف فرغاني و غيره دارد كه آقاي نحوي برايپاسخ ندادن به اصل موضوع، سراغ آنها رفتهاند و به من ايراد ميگيرد كه چرا تمام ابيات غزل و يا قصيدهها رانياوردهام. اولاً اين چه ربطي به اصل موضوع دارد و درثاني طبيعي است كه از يك غزل و قصيدة بلند، ابياتمورد نياز بحث را بياورم و اگر كشف ايشان درست باشد كه قصد من از نقل اين همه سند در كتابم «متورم»كردن آن بوده است، پس منطقاً ديگر نبايد چيزي از قصايد و غزلها را حذف ميكردم!
8. بالاخره در مبحث كلّاسه، كار را به جايي ميرساند كه مرا از احتمال برخورداري ايشان از هرگونه دركسالم نااميد ميكند. مينويسد كه من معني كلّاسه و بركه را ندانستهام چرا كه من به حوض جايگاه كلّاسه نيز«كلّاسه» گفتهام. البته ابن جبير هم كه حوض را كلّاسه ناميده است. مثل اين كه بگويي حوض مسجد شاه وپرواضح است كه غرض خود مسجد نيست. گمان نميكنم فهم اين موضوع كه بحث اصلي آن مدخل حوضاست و نه تمام بنا، نياز به تيزهوشي ويژهاي داشته باشد. اتفاقاً اشارة من اين بود كه وصف ابن جبير از«كلّاسه» وصف حوض است: «كاسهواري هشت گوش، لبهدار و مطبّق» كه كسي در اثر لغزش پاي در آننميافتد. سعدي كه ميخواهد شيخ بينام ولي پركرامتش را در حوض سرنگون كند، ناگزير حوض كلّاسه رابه «بركه كلّاسه» بدل كرده است كه بيلبه باشد تا هر كس بتواند با اندك لغزش در آن پرتاب شود. حالا چرا اينمطلب سادة همه فهم اين همه اسباب حيرت آقاي نحوي شده است، چنان كه گفتم سخن بر سر سلامت دركاست و لاغير.
9. پانزده صفحه از كتاب من ذكر اين نكتة بديع بود، كه دو بيت مسخرهاي كه اشاره به روابط سعدي وسهروردي دارد، جعلي است و در هيچ خطي قديم و يا متن انتقادي جديد يافت نشده است. آقاي نحوي، به جاييافتن اين دو بيت در متني معتبر، مينويسد كه در اين صورت دفاع من از كاتبان و نسخه برداران در كتاب مگراين پنج روزه بيهوده بوده است! من البته نوشته بودم كه اين دو بيت را در «حاشية» كتاب افزودهاند. شايدايشان معني حاشيه را هم نميدانند و نيز نميدانند كه حاشيه را معمولاً خوانندگان ميافزايند نه كاتبان. چنيناست كه نقد ناشيانة ايشان، بحث اصلي در صحت يا عدم صحت دو بيت مورد اشاره را لوث كرده است ونگفتهاند كه بالاخره اين همه دراز زباني «سعدي داران» بر سر روابط سعدي و سهروردي، از چه منبعيتراوش كرده است.
10. بيگانگي آقاي نحوي با مباحث اصلي كتاب، در تمام موارد، ناگزير و اجباراً ايشان را به شيرين زبانيدربارة حواشي و موضوعات فرعي رانده است. حتي از كنار سه بحث بنيادي كتاب، يكي «دورانشناسي آثارسعدي»، ديگري «سعدي و زبان عربي» و مهمتر از همه طرح «تقدم گلستان بر بوستان» به احتياط نيز گذرنكردهاند و چون ورود به آن سه مدخل دست «انجمن سعديداران شيراز» را به تمامي رو و وادارشان ميكردكه به جاي افسانه بافي دربارة شيخ بزرگ ما به حقيقت حال او توجه كنند كه سعدي بزرگوار خود در انتهايمقدمه گلستان آورده است، پس صلاح ديدهاند كه دربارة آن سه بحث كليدي مطلقاً سكوت كنند، زيرا حتي بااراجيف نيز ممكن نبوده است پاسخي براي آنها ببافند.
اما اگر گمان ميكنيد سعي ايشان در سياه كردن اين همه كاغذ، در اين عمر كوتاه، باطل و بيهوده بودهاست، اعتراف ميكنم كه چنين نيست. زيرا پس از 5/3 سال كوشش شبانهروزي و جمعي، بالاخره دو غلطچاپي در كتاب من يافتهاند: يكي «ظهير» به جاي «زهير» در چاپ اول كتاب و ديگري «ابيالمحضاء» به جاي«ابيالمضاء» در چاپ دوم. پيشتر كساني اين اغلاط چاپي را بدون نياز به چيدن اين همه صغري و كبري تذكرداده بودهاند، كه سپاسگزار آنانم.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (1714 مشاهده) [ بازگشت ] |