جستجويي براي بهترين غزل سعدي1 مسعود فرزاد
مجمر و سعدي
شنيدم كه يك وقت مجمر شاعر دربار فتحعليشاه ادعا كرد كه ميتواند به خوبي سعدي غزل بسازد. بهجرم اين بيادبي او را به زندان افكندند. از زندان براي ادباي وقت پيغام فرستاد كه بهترين غزل سعدي راانتخاب كرده، براي او بفرستند تا جواب آن را بگويد. غزل سعدي كه انتخاب كردند و غزلي كه مجمر در جوابآن ساخت چنين است:
هركسي را هوسي در سر و كاري در پيش
|
من بيچاره گرفتار هواي دل خويش
|
هرگز انديشه نكردم كه تو با من باشي
|
چون به دست آمدي، اي لقمة از حوصلهبيش؟
|
اين تويي با من و غوغاي رقيبان از پس؟
|
واين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش؟
|
همچنان داغ جدايي جگرم ميسوزد
|
مگرم دست چو مرهم بنهي بر دل ريش
|
باور از بخت ندارم كه تو مهمان مني
|
خيمة پادشه آن گاه فضاي درويش؟
|
زخم شمشير غمت را ننهد مرهم كس
|
طشت زرينم و پيوند نگيرم به سريش
|
عاشقان را نتوان گفت كه باز آي از مهر
|
كافران را نتوان گفت كه برگرد از كيش
|
منم امروز و تو و مطرب و ساقي و حسود
|
خويشتن گو به در حجره بياويز چو خيش
|
من خود از كيد عدو باك ندارم ليكن
|
كژدم از خبث طبيعت بزند سنگ به نيش
|
تو به آرام دل خويش رسيدي، سعدي
|
مي خور و غم مخور از شنعت بيگانه وخويش
|
اي كه گفتي «به هوا دل منه و مهر مبند»
|
من چنينم، تو برو مصلحت خويش انديش
|
(سعدي)
تو اگر صاحب نوشي و اگر ضارب نيش
|
ديگران راست، كه من بيخبرم از تو زخويش
|
به چه عضو تو زنم بوسه؟ نداند چه كند
|
بر سر سفرة سلطان چو نشيند درويش
|
از تو در شكوه و غافل كه نشايد در عشق
|
طفل نادانم و آگه نه ز ناداني خويش
|
زلف بر دوش و سخن بر لب و غافل كه
|
مراستمشگ بر سينة مجروح و نمك بر دل ريش
|
همه درخورد وصال تو و ما از همه كم
|
همه حيران جمال تو و ما از همه بيش
|
ميزني تيغ و نداني كه چه سان ميگذريم
|
گرگ در گله ندارد خبر از حالت ميش
|
آخر اين قوم چه خواهند ز جانهاي فكار؟
|
آخر اين جمع چه جويند ز دلهاي پريش؟
|
به رهي ميروم اما به هزاران اميد
|
قدمي مينهم اما به هزاران تشويش
|
تا چه با دردكشان ميرود از آتش مي
|
صوفيان را چو به افلاك برد دود حشيش
|
رفت مجمر به در شاه، بگو گردون را
|
هرچه كردي به من، آيد پس از زينت در پيش
|
(مجمر)
به نظر من سعدي دهها غزل بهتر از اين دارد ضمناً مجمر نتوانسته است حتي در مورد همين غزل باسعدي برابري كند.
بهترين غزل سعدي
آيا ميتوانيم امروز همان مسئله ادبي قريب يك قرن و نيم بيش از اين را مطرح كنيم و جواب مقتضي را به دست بياوريم؟ طرح مسئله البته مانعي ندارد بلكه ميتوان گفت لازم است كه هر نسل متوالي ازدوستداران شعر فارسي به نوبت خود اين مسئله را طرح كنند. ضمناً مسلم است كه ذوق ادبي امروزه با آن دوره فرق كلي كرده است. مِن جمله تصور نميتوانيم بكنيم كه بتوان به آن سادگي و آساني يك غزل رابهترين غزل سعدي خواند.
باري، دنبال محال رفتن بيلذت نيست و شكست در چنين كوششي ننگي ندارد. من به سهم خود كوشيدمتا ببينم بهترين غزل سعدي مطابق فهم و درك من كدام است، ولي چنان كه قبلاً هم معلوم بود به علت تعددغزلهاي عالي سعدي كوشش من براي انتخاب چنين غزلي منجر به آن شد كه ميان عدة معتنابهي از غزلهايبسيار فصيح به كلي حيران ماندم.
بهترين ده غزل سعدي
در وهلة بعد مسئله را براي خودم به نحوي كه ده برابر آسانتر باشد، طرح كردم؛ يعني در صدد برآمدم كه ببينم آيا ميتوان ده غزل سعدي را مجتمعاً (بيتعين درجة ارجحيت هريك از آنها نسبت بهبقيه) به عنوان بهترين ده غزل او انتخاب كرد؟ متعجب نشدم وقتي كه ديدم حتي جواب اين مسئله نيز براي منبه منتها درجه مشكل است. علت باز همان علت فوق بود.
خواص غزل خوب
در اين ميان لزوم قطعي داشت كه موازين انتقادي خود را حتيالمقدور روشن كنم و به عبارت ديگر تعريفي براي غزل خوب قايل شوم. البته در حدود معقول بايد كوشيد تا اين موازين جامع و دقيق باشد وچون مطلب بر سر انتخاب بهترين گروه از ميان قريب هفتصد و پنجاه غزل بسيارِ خوب است، ميتوان پايةتوقع را خيلي بالا قرار داد. بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بايد منتظر بود كه در حداقل اغلب خواص ذيل درهريك از غزلهاي مورد نظر جمع باشد:
1. حسن مطلع
2. حسن مقطع
3. رواني و فصاحت لفظي و به عبارت ديگر عاري بودن از لغات و عبارات ثقيل يا نامأنوس يا خارج از سبك
4. سهلالفهم بودن
5. شامل بودن بر لااقل هفت بيت گزيده
6. ابتكار و دلنشيني مفاهيم و مضامين
7. غزلوار بودن مطالب و به عبارت ديگر حاكي بودن از احساسات عميق و صادقانه انفرادي
8. درست بودن عكسالعملهاي منطقي شاعر
9. شايسته بودن غزل براي ترجمه به زبان خارجي يا تبديل به نثر فارسي تا ثابت شود كه حسن غزل منحصربه لفظ و وزن و قافيه آن نيست
10. دارا بودن يك موضوع كلي مركزي كه به سرتاسر غزل وحدت ببخشد و انسجام ابيات آن را تأمين كند
يقين دارم كه اين فهرست محتاج تعديل و تكميل است ولي من به همين موازين اساسي و لازمالرعايه اكتفاكردم و تازه كار بسيار مشكل مطالعة غزلهاي سعدي در جست و جوي بهترين گروه از ميان آنها آغاز شد.
شعرشناسي
كيست كه بتواند ادعا كند كه همه غزلهاي سعدي را چنان كه بايد و شايد از نظر انتقادي مطالعه كرده و سليقة انتخابش درست كار كرده است؟ در وهلة آخر هركسي ناچار است كه در اين زمينه بر ذوق خود تكيه كند و نتيجة كارش را براي تصحيح و تعديل به عامه گزارش بدهد. همه ميدانيم كه بعضي اشخاص بهتراز بعضي ديگر قادر به تشخيص شعر خوب هستند. به عبارت ديگر شعرشناسي فن مستقلي است كه مستلزمشم ادبي خاصي است كه بعضي اشخاص (حتي آنها كه در فنون ديگر ادبي مانند نگارش تاريخ ادبيات يادستور زبان فارسي يا تحقيقات لغوي متخصص و متبحر هستند) فاقد آن ميباشند. گمان ميكنم بعد از همهاين حرفها بتوانيم بگوييم يك تعريف شعر خوب آن است كه هر وقت خوانده يا شنيده شود، ايراني عاديبيدرنگ آن را بفهمد و از آن لذت ببرد و با اشتياق قلم و كاغذ درآورده، آن شعر را براي استفادة خودشيادداشت كند.
ميزان استقلال بيت در غزل سعدي
يك نكته كه در اين ميان براي من روشن شد آن است كه ميزان استقلال بيت درغزل سعدي بيشتر است تا در غزل حافظ و بالنتيجه اگر بيتي را كه به علتي از علل همپاية ادبيات ديگر در غزل نيست ازغزل خارج كنيم، در ساختمان كلي غزل سعدي نسبتاً كمتر مؤثر واقع ميشود.
مطلب مركزي غزل
نكتة ديگري كه به همين موضوع مربوط ميشود آن است كه عدة غزلهايي كه مطلب مركزي مشخصي دارند در سعدي كمتر و در حافظ بيشتر است. در ميان غزلهاي سعدي آنها كه مصرع اولمطلعشان ذيلاً نقل ميشود، به نحوي واضح داراي مطلب مركزي هستند.
در برابر هر مصرع كوشيدهام آن مطلب را كه به نظر من به سرتاسر غزل وحدت و انسجام ميبخشد، بهعبارت ساده و كوتاه بيان كنم. البته اين فهرست اوليهاي بيش نيست و بايد بعدها با مطالعة دقيقتر تكميلشود.
1وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز رامحبوب خوش آواز
2دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناختتفرقه افكندن روزگار ميان دوستان
3چشمت خوش است و بر اثر خواب خوشتر استمهتاب و معشوقة خوابآلود
4اي لعبت خندان لب لعلت كه گزيده است؟هرزه شدن معشوقه
5مقصود عاشقان دو عالم لقاي توستتسليم در برابر اراده خداوند و تكيه بر كرم او
6كه ميرود به شفاعت كه يار باز آرد؟رفتن قاصد نزد معشوقه به طلب آشتي
7كي برست اين گل خندان و چنين زيبا شد؟معشوقة تازه به حد بلوغ رسيده
8ساعتي كز درم آن سرو روان باز آمدآشتي كنان
9دوش بيروي تو آتشي به سرم بر ميشدشب فراق و مشغولي با خيال دوست
10عيبجويانم حكايت پيش جانان گفتهاندسعايت
11نفسي وقت بهارم هوس صحرا بودتفرجي در صحراي شيراز
12مرا راحت از زندگي دوش بودشب وصال
13وقت آن است كه ضعف آيد و نيرو برودنزديك شدن پيري و مرگ
14سر و بالايي به صحرا ميرودبه صحرا رفتن معشوقه
15تا بدين غايت كه رفت از من نيامد هيچ كارعذر تقصير و اميد به كرم پروردگار
16گر مرا دنيا نباشد خاكداني گو مباشقناعت و مناعت
17اي روبهك چرا ننشستي به جاي خويشنتيجة ستيزة كهتر با مهتر
18هركسي را هوسي در سر و كاري در پيشوصل نامنتظر
19گو خلق بدانند كه من عاشق و مستمتوبه شكنان
20ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرمآغاز سفر و اظهار تأسف از جدا شدن ازمعشوقه
21خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيمناشايستگي براي نيل به سعادت اخروي
22فراق دوستانش باد و يارانفراق و تنهايي
23چه خوش بود دو دلارام دست در گردنآشتي
24اي چشم تو دلفريب و جادوالتزام كلمة چشم در هر مصرع
25چه جرم رفت كه با ما سخن نميگوييمعشوقه قهر كرده
26به پايان آمد اين دفتر حكايت هم چنان باقيپايان دفتر
27سرو سيمينا به صحرا ميرويبه صحرا رفتن معشوقه و نبردن عاشق راهمراه خود
گروه دوم: بيست و نه غزل
در ديوان كامل سعدي كه به كوشش آقاي دكتر مظاهر مصفا در 1340 هجري شمسي به چاپ رسيده است، مجموعاً هفتصد و بيست و چهار غزل به سعدي منسوب است. از اين ميان من پس ازآزمايشهاي متعدد، ديدم پنجاه و چهار غزل هست كه جواب سئوال خود را به اغلب احتمال در ميان آنهاخواهم يافت. اين عده را پس از كوششهاي بيشتر به دو گروه تقسيم كردم، اول بيست و نه غزل كه مجموعاًآنها را نسبت به بقيه در درجه دوم قرار دادم و بالاخره بيست و پنج غزل كه همه آنها را درجه اول يافتم. اين جاذهناً متوقف شدم و انتخاب خود را براي بهترين غزلهاي سعدي نتوانستم محدودتر بسازم. مصرع اول مطلعبيست و نه غزلي كه فوقاً مورد اشاره واقع شد از اين قرار است:
1. اي كه انكار كني عالم درويشان را
2. اول دفتر به نام ايزد دانا
3. دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت
4. خرّم آن بقعه كه آرامگه يار آن جاست
5. به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست
6. آن را كه جاي نيست همه شهر جاي اوست
7. مقصود عاشقان دو عالم لقاي توست
8. خوشتر از دوران عشق ايام نيست
9. با فراغت چند سازم؟ برگ تنهاييم نيست
10. اي كسوت زيبايي بر قامت چالاكت
11. آن شكر خنده كه پرنوش دهاني دارد
12. كدام چاره سگالم كه با تو در گيرد
13. بسيار سالها به سر خاك ما رود
14. وقت آن است كه ضعف آيد و نيرو برود
15. روي در مسجد و دل ساكن خمار چه سود؟
16. تا بدين غايت كه رفت از من نيامد هيچ كار
17. امشب مگر به وقت نميخواند اين خروس
18. گناه كردن پنهان به از عبادت فاش
19. در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
20. دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نميبينم
21. تو پس پرده و ما خون جگر ميريزيم
22. دو چشم مست ميگونت ببرد آرام هشياران
23. چه روي و موي و بناگوش و خط و خال است اين؟
24. خلاف سرو اروزي خرامان سوي بستان آي
25. مكن سرگشته آن دل را كه دستآموز غم كردي
26. داني چه گفت مرا آن بلبل سحري؟
27. تا كي اي آتش سودا به سرم برخيزي؟
28. به پايان آمد اين دفتر، حكايت هم چنان باقي
29. ندانم از من خسته جگر چه ميخواهي؟
گروه اول: بيست و پنج غزل
اينك متن كامل بيست و پنج غزل درجه اول سعدي را كه انتخاب آنها نتيجة اين كوشش انتقادي من است، ذيلاً عرضه ميكنم و اميدوارم خوانندگان شعرشناس به سهم خود قضاوت مرا مورد قضاوت وتصحيح و تعديل قرار دهند.
1
لاابالي چه كند دفتر دانايي را
|
طاقت وعظ نباشد سر سودايي را
|
آب را قول تو با آتش اگر جمع كند
|
نتواند كه كند عشق و شكيبايي را
|
ديده را فايده آن است كه دلبر بيند
|
ور نبيند چه بود فايده بينايي را؟
|
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن ودوست
|
يا غم دوست خورد يا غم رسوايي را
|
گر براني نرود، ور برود باز آيد
|
ناگزير است مگس دكّه حلوايي را
|
بر حديث من و حسن تو نيافزايد كس
|
حد همين است سخنداني و زيبايي را
|
سعديا نوبتي امشب دهل صبح نكوفت
|
يا مگر روز نباشد شب تنهايي را؟
|
2
وقتي دل شيدايي ميرفت به بستانها
|
بيخويشتنش كردي بوي گل و ريحانها
|
گه نعره زدي بليل، گه جامه دريدي گل
|
تا ياد تو افتادم از ياد برفت آنها
|
اي مهر تو در دلها، وي مهر تو بر لبها
|
اي شور تو در سرها وي سرّ تو در جانها
|
تا عهد تو در بستم عهد همه بشكستم
|
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
|
تا خار غم عشقت آويخته در دامن
|
كوتهنظري باشد رفتن به گلستانها
|
آن را كه چنين دردي از پاي دراندازد
|
بايد كه فرو شويد دست از همه درمانها
|
گر در طلبت رنجي ما را برسد شايد
|
چون عشق حرم باشد سهل است بيابانها
|
هر كاو نظري دارد با يار كمان ابرو
|
بايد كه سپر باشد پيش همه پيكانها
|
گويند مگو سعدي چندين سخن از عشقش
|
ميگويم و بعد از من گويند به دورانها
|
3
عشق ورزيدم و عقلم به ملامت برخاست
|
«كان كه شد عاشق از او حكم برخاست»
|
هركه با شاهد گلروي به خلوت بنشست
|
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
|
كه شنيدي كه برانگيخت سمند غم عشق
|
كه نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست؟
|
عشق غالب شد و از گوشهنشنيان صلاح
|
نام مستوري و ناموس كرامت برخاست
|
در گلستاني كان گلبن خندان بنشست
|
سرو آزاد به يك پاي غرامت برخاست
|
گل صد برگ ندانم به چه رونق بشكفت
|
يا صنوبر به كدامين قد و قامت برخاست؟
|
دي زماني به تكلف بر سعدي بنشست
|
فتنه بنشست، چو برخاست قيامتبرخاست
|
4
شب فراق نداند كه تا سحر چند است
|
مگر كسي كه به زندان عشق دربند است
|
گرفتم از غم دل راه بوستان گيرم
|
كدام سرو به بالاي دوست مانند است؟
|
قسم به جان تو گفتن طريق عزت نيست
|
به خاك پاي تو و آن هم عظيم سوگند است
|
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
|
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است
|
بيا كه بر سر كويت بساط چهرة ماست
|
به جاي خاك، كه در زير پايت افكنده است
|
خيال روي تو بيخ اميد بنشانده است
|
بلاي عشق تو بنياد صبر بركنده است
|
فراق يار كه پيش تو كاه برگي نيست
|
بيا و بر دل من نِهْ كه كوه الوند است
|
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
|
گمان برند كه سعدي ز دوست خرسند است
|
5
چشمت خوش است و بر اثر خواب خوشتر است
|
طعم دهانت از شكر ناب خوشتر است
|
زنهار از آن تبسم شيرين كه ميكني
|
كز خندة شكوفه سيراب خوشتر است
|
شمعي به پيش روي تو گفتم كه بر كُنم
|
حاجت به شمع نيست، كه مهتاب خوشتر است
|
دوش آرزوي خواب خوشم بود يك زمان
|
امشب نظر به روي تو از خواب خوشتر است
|
در خوابگاه عاشق و سر بر كنار دوست
|
گيمخت خار پشت ز سنجاب خوشتر است
|
ز آن سوي بحر آتشي اگر خوانيام به لطف
|
رفتن به روي آتشم از آب خوشتر است
|
زآب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
|
با من مگو، كه چشم در احباب خوشتر است
|
زهرم مده به دست رقيبان تند خوي
|
از دست خود بده كه ز جلاب خوشتر است
|
سعدي دگر به گوشه خلوت نميرودجلوت
|
خوش است و صحبت اصحاب خوشتر است
|
هر باب ازين كتاب نگارين كه بر كني
|
همچون بهشت گويي از آن باب خوشتر است
|
6
اي كآب زندگاني من در دهان توست
|
تير هلاك ظاهر من در كمان توست
|
گر برقعي فر نگذاري بدين جمال
|
در شهر هر كه كشته شد در ضمان توست
|
تشبيه روي تو كنم ار من به آفتاب
|
اين مدح آفتاب، نه تعظيم شان توست
|
گر يك نظر به گوشه چشم عنايتي
|
با ما كني و گر نكني حكم از آن توست
|
هر روز خلق را سر ياري و صاحبي است
|
ما را همين سر است كه بر آستان توست
|
بسيار ديدهايم درختان ميوه دار
|
زاين به نديدهايم كه در بوستان توست
|
گر دست نرسد باغ را چه جرم؟
|
منعي كه ميرود گنه از باغبان توست
|
بسيار در دل آمد از انديشهها و رفت
|
نقشي كه نميرود از دل، نشان توست
|
با من هزار نوبت اگر دشمني كني
|
اي دوست هم چنان دل من مهربان توست
|
سعدي، به قدر خويش تمناي وصل كن
|
سيمرغ ما چه لايق زاغ آشيان توست؟
|
7
اي يار ناگزير كه دل در هواي توست
|
جان نيز اگر قبول كني هم براي توست
|
غوغاي عارفان و تمناي عاشقان
|
حرص بهشت نيست كه شوق لقاي توست
|
گر تاج ميدهي، غرض ما قبول تو
|
ور تيغ ميزني طلب ما رضاي توست
|
گر بنده مينوازي و گر بنده ميكشي
|
زجر و نواخت هر چه كني رأي، رأي توست
|
تنها نه من به قيد تو درماندهام اسير
|
كز هر طرف شكسته دلي مبتلاي توست
|
قومي هواي نعمت دنيا همي پزند
|
قومي هواي عقبي و ما را هواي توست
|
شايد كه در حساب نيايد گناه ما
|
آنجا كه فضل و رحمت بي منتهاي توست
|
هر جا كه پادشاهي و صدري و سروري است
|
موقوف آستانِ درِ كبرياي توست
|
سعدي ثناي تو نتواند به شرح گفت
|
خاموشي از ثناي تو حد ثناي توست
|
8
مشنو اي دوست كه غير از تو مرا ياري هست
|
يا شب و روز به جز فكر توأم كاري هست
|
به كمند سر زلفت نه من افتادم و بس
|
كه به هر حلقة موييت گرفتاري هست
|
گر بگويم كه مرا با تو سر و كاري نيست
|
در و ديوار گواهي بدهد كآري هست
|
هر كه عيبم كند از عشق و ملامت گويد
|
تا نديده است تو را بر منش انكاري هست
|
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم؟
|
همه دانند كه در صحبت گل خاري هست
|
نه من خام طمع عشق تو ميورزم و بس
|
كه چو من سوخته در خيل تو بسياري هست
|
باد خاكي ز مقام تو بياورد و ببرد
|
آب هر طيب كه در طبله عطاري هست
|
من چه در پاي تو ريزم كه خوراي تو بود؟
|
جان و سر را نتوان گفت كه مقداري هست
|
عشق سعدي نه حديثي است كه پنهان ماند
|
داستاني است كه بر هر سر بازاري هست
|
9
خوبرويان جفا پيشه وفا نيز كنند
|
به كسان درد فرستند و دوا نيز كنند
|
پادشاهان ملاحت چو به نخجير روند
|
صيد را پاي ببندند و رها نيز كنند
|
نظري كن به من خسته كه ارباب كرم
|
به ضعيفان نظر از بهر خدا نيز كنند
|
عاشقان را ز بَرِ خويش مران، تا بر تو
|
سر و زر هر دو فشانند و دعا نيز كنند
|
گر كند ميل به خوبان دل من، عيب مكن
|
كاين گناهي است كه در شهر شما نيز كنند
|
نام من گر به زبان تو بر آيد چه زيان؟
|
پادشاهان به غلط ياد گدا نيز كنند
|
سعديا گر نكند ياد تو آن ماه مرنج
|
ما كه باشيم كه انديشه ما نيز كنند؟
|
10
من چه در پاي تو ريزم كه خوراي تو بود؟
|
سر نه چيزي است كه شايسته پاي تو بود
|
ذرهاي در همه اجزاي من مسكين نيست
|
كه نه آن ذره معلق به هواي تو بود
|
تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
|
هيچ كس مينپسندم كه به جاي تو بود
|
به وفاي تو كه گر خشت زنند از گل من
|
هم چنان در دل من مهر و وفاي تو بود
|
سالها قبله صاحبنظران خواهد بود
|
بر زميني كه نشان كف پاي تو بود
|
غايت آن است كه سر در سر كار تو كنيم
|
مرگ ما باك نباشد چو بقاي تو بود
|
من پروانه صفت پيش تو اي شمع چگل
|
گر بسوزم، گنه من، نه خطاي تو بود
|
عجب است آن كه تو را ديد و حديث تو شنيد
|
كه همه عمر نه مشتاق لقاي تو بود
|
خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد
|
خاصه دردي كه به اميدي دواي تو بود
|
ملك دنيا همه با همت سعدي هيچ است
|
پادشاهيش همين بس كه گداي تو بود
|
11
گر مرا دنيا نباشد خاكداني گو مباش
|
باز عالي همتم، زاغ آشياني گو مباش
|
گر همه كامم برآيد نيم ناني خورده گير
|
ور جهان بر من سرآيد نيم جاني گو مباش
|
من سگ اصحاب كهفم بر در مردان مقيم
|
گرد هر در مينگردم، استخواني گو مباش
|
چون طمع يكسو نهادم، پايمردي گو مخيز
|
چون زبان اندر كشيدم ترجماني گو مباش
|
وه كه آتش در جهان زد عشق شورانگيز من
|
چون من اندر آتش افتادم جهاني گو مباش
|
گر به دوزخ در بمانم خاكساري گو بسوز
|
ور بهشت اندر نيايم، بوستاني گو مباش
|
من چهام؟ در باغ ريحان خشك برگي گو بريز!
|
من كهام؟ در كاخ سلطان پاسباني، گو مباش!
|
سعديا در گاه عزت را چه ميبايد سجود؟
|
گرد خاك آلودهاي بر آستاني گو مباش
|
12
اي روبهك چرا ننشستي به جاي خويش
|
با شير پنجه كردي و ديدي سزاي خويش
|
دشمن به دشمن آن نپسندد كه بيخرد
|
با نفس خود كند به مراد و هواي خويش
|
از دست ديگران چه شكايت كند كسي؟
|
سيلي به دست خويش زند بر قفاي خويش
|
دزد از جفاي شحنه چه فرياد ميكند؟
|
گو «گردنت نميزند الا جفاي خويش
|
خونت براي قالي سلطان بريختند
|
«ابله چرا نخفتي بر بورياي خويش؟»
|
گر هر دو ديده هيچ نبيند به اتفاق
|
بهتر ز ديدهاي كه نبيند خطاي خويش
|
چاه است و راه و ديده بينا و آفتاب
|
تا آدمي نگاه كند پيش پاي خويش
|
با ديگران بگوي كه ظالم به چه فتاد
|
تا چاه ديگران نكنند از براي خويش
|
گر گوش دل به گفته سعدي كند كسي
|
اول رضاي حقطلبي پس رضاي خويش
|
13
روزگاري است كه سودا زدة روي توام
|
خوابگه نيست مگر خاك سر كوي توام
|
به دو چشم تو كه شوريدهتر از بخت من است
|
كه به روي تو من آشفتهتر از موي توام
|
نقد هرعقل كه در كيسة پندارم بود
|
كمتر از هيچ بر آمد به ترازوي توام
|
همدمي نيست كه گويد سخني پيش منت
|
محرمي نيست كه آرد خبري سوي توام
|
چشم بر هم نزنم گر تو به تيرم بزني
|
ليك ترسم كه بدوزد نظر از روي توام
|
دست موتم نكند بيخ سرا پردة عمر
|
گر سعادت بزند خيمه به پهلوي توام
|
سعدي از پردة عشاق چه خوش ميگويد
|
«تُرك من، پرده برانداز، كه هندوي توام»
|
14
يك امشبي كه در آغوش شاهد شكّرم
|
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
|
چو التماس برآمد هلاك باكي نيست
|
كجاست تير بلا؟ گو بيا، كه من سپرم
|
ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح
|
بر آفتاب، كه امشب خوش است با قمرم
|
ندانم اين شب قدر است يا ستارة روز
|
تويي برابر من يا خيال در نظرم
|
خوشا هواي گلستان و خواب در بستان
|
اگر نبودي تشويش بلبل سحرم
|
بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم
|
دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم
|
روان تشنه برآسايد از وجود فرات
|
مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنهترم
|
چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم
|
كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم
|
سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست
|
به غير شمع و همين ساعتش زبان ببرم
|
ميان ما به جز اين پيرهن نخواهد بود
|
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
|
مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد
|
بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم؟
|
15
ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم
|
خبر از پاي ندارم كه زمين ميسپرم
|
ميروم بي دل و بي يار و يقين ميدانم
|
كه من بي دل بي يار نه مرد سفرم
|
خاك من زنده به تأثير هواي لب توست
|
سازگاري نكند آب و هواي دگرم
|
وه كه گر بر سر كوي تو شبي روز كنم
|
غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم
|
پاي ميپيچم و چون پاي دلم ميپيچد
|
بار ميبندم و از بار فرو بسته ترم
|
چه كنم؟ دست ندارم به گريبان اجل
|
تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم
|
ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر
|
بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم
|
به هواي سر زلف تو در آويخته بود
|
از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم
|
خار سوداي تو آويخته در دامن دل
|
ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم
|
بصر روشنم از سرمه خاك در توست
|
قيمت خاك تو من دانم كاهل بصرم
|
گر چه در كلبه خلوت بودم نور حضور
|
هم سفر به، كه نمانده است مجال حضرم
|
سرو بالاي تو در باغ تصور بر پاي
|
شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم
|
گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند
|
شرم بادم، كه همان سعدي كوته نظرم
|
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم
|
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
|
شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو
|
به مگس ران ملامت ز كنار شكرم
|
از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز،
|
ميروم وز حسرت به قفا مينگرم
|
16
من بيمايه كه باشم كه خريدار تو باشم؟
|
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم
|
تو مگر سايه لطفي به سر وقت من آري
|
كه من آن مايه ندارم كه خريدار تو باشم
|
خويشتن بر تو نبندم كه من از خود نپسندم
|
كه تو هرگز گل من باشي و من خار تو باشم
|
هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد
|
كه من آن وقع ندارم كه گرفتار تو باشم
|
گذر از دست رقيبان نتوان كرد به كويت
|
مگر آن وقت كه در ساية زنهار تو باشم
|
گر خداوند تعالي به گناهيت بگيرد
|
گو بيامرز، كه من حامل او زار تو باشم
|
مردمان عاشق گفتار من اي قبله خوبان
|
چون نباشند؟ كه من عاشق ديدار تو باشم
|
چه من شايسته آنم كه تو را خوانم و دانم
|
مگرم هم تو ببخشي كه سزاوار تو باشم
|
گر چه دانم كه به وصلت نرسم، باز نگردم
|
تا در اين راه بميرم كه طلبكار تو باشم
|
نه در اين عالم دنيا، كه در آن عالم عقبي
|
هم چنان بر سر آنم كه وفادار تو باشم
|
خاك بادا تن سعدي اگرش تو نپسندي
|
كه نشايد كه تو فخر من و من عار تو باشم
|
17
خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم
|
ديبا نتوان بافت از اين پشم كه رشتيم
|
بر حرف معاصي خط عذري نكشيديم
|
پهلوي كبائر حسناتي ننوشتيم
|
ما كشتة نفسيم و بس آوخ كه بر آيد
|
از ما به قيامت كه چرا نفس نكشتيم
|
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت
|
ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم
|
دنيا كه در او مرد خدا گل نسرشته است
|
نامرد كه ماييم، چرا دل بسرشتيم؟
|
ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت
|
مأمور ميان بسته روان بر در و دشتيم
|
پيري و جواني پي هم شب و روزند
|
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
|
چون مرغ بر اين كنگره تا چند توان خواند؟
|
يك روز نگه كن كه بر اين كنگره خشتيم
|
ما را عجب ار پشت و پناهي بود آن روز
|
كامروز كسي را نه پناهيم و نه پشتيم
|
باشد كه عنايت برسد، ورنه مپندار
|
با اين عمل دوزخيان كاهل بهشتيم
|
سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان
|
يك خوشه ببخشند، كه ما تخم نكشتيم
|
18
گفتم به عقل پاي برآرم ز بند او
|
روي خلاص نيست به جهد از كمند او
|
مستوجب ملامتي اي دل، كه چند بار
|
عقلت بگفت و گوش نكردي به پند او
|
آن بوستان ميوة شيرين كه دست جهد
|
دشوار ميرسد به درخت بلند او
|
سر در جهان نهادمي از دست او وليك
|
از شهر او چگونه رود شهر بند او؟
|
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
|
تا جز در او نظر نكند مستمند او
|
گر خود به جاي مروحه شمشير ميزند
|
مسكين مگس كجا رود از پيش قند او
|
نوميد نيستم كه هم او مرهمي نهد
|
ورنه به هيچ به نشود دردمند او
|
او خود مگر به لطف خداونديي كند
|
ورنه ز ما چه بندگي آيد پسند او؟
|
سعدي چو صبر ازوت ميسر نميشود
|
اوليتر آن كه صبر كني بر گزند او
|
19
هر كس به تماشايي رفتند به صحرايي
|
ما را كه تو منظوري خاطر نرود جايي
|
يا چشم نميبيند يا راه نميداند
|
هر كو به وجود خود دارد ز تو پروايي
|
ديوانه عشقت را جايي نظر افتاده است
|
كان جا نتواند رفت انديشه دانايي
|
اميد تو بيرون برد از دل همه اميدي
|
سوداي تو خالي كرد از سر همه سودايي
|
زيبا ننمايد سرو اندر نظر عقلش
|
آن كس نظري باشد با قامت زيبايي
|
در پارس كه تا بوده است از ولوله آسوده است
|
بيم است كه برخيزد از حسن تو غوغايي
|
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
|
گر دسترسي باشد يك روز به يغمايي
|
گويند تمنايي از دوست بكن سعدي
|
جز دوست نخواهم كرد از دوست تمنايي
|
20
من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
|
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي
|
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
|
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوپ چرايي؟
|
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
|
ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايي؟
|
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
|
كه دل اهل نظر برد، كه سرّي است خدايي
|
پرده بردار كه بيگانه خود اين روي نبيند
|
تو بزرگي و در آيينه كوچك ننمايي
|
حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
|
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي
|
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
|
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي
|
روز صحرا و سماع است و لب جوي و تماشا
|
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي
|
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
|
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي؟
|
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
|
تا به همسايه نگويد كه تو در خانه مايي
|
سعدي آن نيست كه هرگز ز كمندت بگريزد
|
كه بدانست كه در بند تو خوشتر كه رهايي
|
21
اي از بهشت جزوي و از رحمت آيتي
|
حق را به روزگار تو با ما عنايتي
|
گفتم نهايتي بود اين درد عشق را
|
هر بامداد ميكند از تو بدايتي
|
معروف شد حكايتم اندر جهان و نيست
|
با تو مجال آن كه بگويم حكايتي
|
چندان كه بي تو غايت امكان صبر بود
|
كرديم و عشق را نه پديد است غايتي
|
فرمان عشق و عقل به يك جاي نشنوند
|
غوغا بود دو پادشه اندر ولايتي
|
زآن گه كه عشق دست تطاول دراز كرد
|
معلوم شد كه عقل ندارد كفايتي
|
ز ابناي روزگار به خوبي مميزي
|
چون در ميان لشكر منصور رايتي
|
عيبت نميكنم، كه خداوند امر و نهي
|
شايد كه بندهاي بكشد بي جنايتي
|
من در پناه لطف تو خواهم گريختن
|
فردا كه هر كسي رود اندر حمايتي
|
درماندهام كه از تو شكايت كجا برم
|
هم با تو، گر ز دست تو دارم شكايتي
|
سعدي، نهفته چند بماند حديث عشق؟
|
اين ريش اندرون بكند هم سرايتي
|
22
ديدي كه وفا به جا نياوردي؟
|
رفتي و خلاف دوستي كردي؟
|
بيچارگي ام به چيزي نگرفتي
|
درماندگي ام به هيچ نشمردي
|
من با همه جوري از تو خشنودم
|
تو بي گنهي ز من بيازردي
|
خود كردن و جرم دوستان ديدن
|
رسمي است كه در جهان تو آوردي
|
گفتم كه نريزم آب رخ ز اين بيش
|
بر خاك درت، كه خون من خوردي
|
اين عشق تو در من آفريدستند
|
هرگز نرود ز زعفران زردي
|
اين ذرة تو در مقابل خورشيد
|
بيچاره چه ميكني بدين خردي؟
|
سعدي سپر از جفا نياندازد
|
گل با گيه است و صاف با دردي
|
23
كس در نيامده است بدين خوبي از دري
|
ديگر نياورد چو تو فرزند مادري
|
خورشيد، اگر تو روي نپوشي فرو رود
|
گويد «دو آفتاب نگنجد به كشوري»
|
هرگز نبردهام به خرابات عشق راه
|
امروزم آرزوي تو در داد ساغري
|
يا خود به حسن روي تو كس نيست در جهان
|
يا هست و نيستم ز تو پرواي ديگري
|
روي تو روز روشن اگر بركشد نقاب
|
پرتو دهد چنان كه شب تيره اختري
|
همراه من مباش كه غيرت برند خلق
|
در دست مفلسي چو ببينند گوهري
|
من كم نميكنم سر مويي ز مهر دوست
|
ور ميزند به هر بن موييم نشتري
|
روزي مگر به ديدة سعدي قدم نهي
|
تا در رهت به هر قدمي مينهد سري
|
24
چرا به سركشي از من عنان بگرداني؟
|
مكن، كه بي خودم اندر جهان بگرداني
|
ز دست عشق تو يك روز دين بگردانم
|
چه گردد ار دل نامهربان بگرداني!
|
گر اتفاق بيافتد قدم كه رنجه كني
|
به ذكر ما چه شود گر زبان بگرداني
|
گمان مبر كه بداريم دستت از فتراك
|
بدين قدر كه تو از ما عنان بگرداني
|
وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست
|
بگردم ار به سرم هم چنان بگرداني
|
اگر قدم ز من ناشكيب برگيري
|
وگر نظر ز من ناتوان بگرداني
|
ندانمت ز كجا آن سپر به دست آيد
|
كه تير آه من از آسمان بگرداني
|
سر ارادت سعدي گمان مبر هرگز
|
كه تا قيامت از اين آستان بگرداني
|
25
فرخ صباح آن كه تو بر وي نظر كني
|
فيروز روز آن كه تو بر وي گذر كني
|
آزاد بندهاي كه بود در ركاب تو
|
خرم ولايتي كه تو آن جا سفر كني
|
اي آفتاب روشن و اي سايه هماي
|
ما را نگاهي از تو تمناست گر كني
|
من با تو دوستي و وفا كم نميكنم
|
چندان كه دشمني و جفا بيشتر كني
|
مقدور من سري است كه در پايت افكنم
|
گر ز آن كه التفات بدين مختصر كني
|
داني كه رويم از همه عالم به روي توست
|
زنهار اگر تو روي به رويي دگر كني
|
گفتي كه «دير و زود به حالت نظر كنم»
|
آري كني، چو بر سر خاكم گذر كني
|
شرط است سعديا كه به ميدان عشق دوست
|
خود را به پيش تير ملامت سپر كني
|
وز عقل بهترت سپري بايد اي حكيم
|
تا از خدنگ غمزة خوبان حذر كني
|
غزل محبوب من
بالاخره اگر از من خواسته شود در ميان همين بيست و پنج غزل آن يكي را كه به ميزان خاصي دوست ميدارم نشان بدهم خواهم گفت:
من چه در پاي تو ريزم كه خوراي تو بود سر نه چيزي است كه شايستة پاي تو بود
پي نوشت:
1. برگرفته از مجله خرد و كوشش، دورة دوم، دفتر دوم، مرداد ماه 1349، ص 486.
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (5347 مشاهده) [ بازگشت ] |