مرثيههاي سعدي و چارچوب ارتباط زباني مهشيد مشيري
خداي عزوجلّ قبض كرد بندة خويش
|
تو نيز صبر كن اي بندة خداي پرست
|
سخن فراق از دل سوخته بر ميخيزد، مرثيه نيز سخن فراق است ولي نه فراقي كه بتوان در آن، دو ديدةمشتاق را چو مسمار بر در دوخت و چشم اميدوار را چون گوش روزهدار بر الله اكبر نهاد.
نه فراقي كه در آن، يار از در در آيد و از خود به در شويم. نه فراقي كه در پي آن، اميد وصلي باشد.
آيا
چگونه تلخ نباشد شب فراق كسي
|
كه بامداد قيامت در او توان پيوست؟
|
***
شرح قصة فراق و غمنامة سوگ از نمونههاي كاركرد بياني (expressive) زبان است. در كاركرد بياني،پيام در بافت ارتباط، در درجة اول روي پيام دهنده متمركز است. علقة شخصي پيام دهنده و تفسيري كه ازوقايع ميكند، در مركز قرار دارد. گوينده در پي فرصتي است تا در مورد تجربة هيجاني تلخ (يا شيريني) كهجايگاه عاطفي مهمي براي او دارد، به اصطلاح «احساسات خود را خالي كند». او براي هر كس كه گوش بدهدحرف ميزند و قصد ندارد با سخنش الزاماً فكر و ذكر و كردار مخاطب را تحت تأثير قرار دهد. در مرثيه، زبانوسيلهاي است براي بيان غم و اندوه و دل شكستگي و حرمان حاصل از فقدان كسي، ابزاري است براي گشودنعقدة دل.
***
به هنگام گوش دادن به درد دل كسي، نگرشها، احساسات، قضاوتها و هيجانات او به ما منتقل ميشود.تصويري از تجربة تلخ او در ذهن ما به وجود ميآيد. اين تصوير ما را برانگيخته ميكند. به هيجان ميآييم.نوعي دلسوزي و تفاهم در ما ايجاد ميشود. در احساسات او شريك ميشويم. در ماتم و اندوه فرو ميرويم.با او همداستان ميشويم. همدل ميشويم آن چه با شنيدن درد دل او در ما ايجاد ميشود، تأثير كاركرد عاطفي(emotive) زبان است.
***
يكي ديگر از كاركردهاي زبان اين است كه بر رفتار و كردار مخاطب تأثير بگذاريم و با دستور مؤكد وصريحي كه ميدهيم، يا با جانبداري شديدي كه از موضوعي ميكنيم، او را وا داريم كه به دلخواه ما رفتار كند.به چنين كاركردي، امري (imparative) ميگويند. نصيحتهاي افراطي و بعضي از موعظههاي جهت دار و نيزامر و نهي و تجويز، نمونههاي اين كاركردند و البته اين نوع پند آموزي مستقيم بنا به طبيعت آدمي، واكنشمنفي ايجاد ميكند.
سعدي در غزلها ميگويد:
هزار بارش از اين پند بيشتر دادم
|
كه گرد بيهده كم گرد و بيشتر ميگشت
|
به هر طريق كه باشد نصيحتش مكنيد
|
كه او به قول نصيحت كنان بتر ميگشت
|
و سعدي كه حالات روحي مخاطب را ميشناسد در چنين كلامهايي به جاي آن كه به مخاطب دستور بدهدو در كار او بايد و نبايد بياورد، از فرصت استفاده ميكند تا به او آموزش دهد و نتايج حاصل از به كار بستنپند را به او بنماياند. در واقع از كاركرد اطلاعاتي (informative) زبان بهره ميگيرد.
مثلاً در مرثية اتابك ابوبكر بن سعد ميگويد:
اميد هست كه روشن بود بر او شب گوركه شمعدان مكارم ز پيش بفرستاد
در همين مرثيه پس از بيان بيتهايي در منقبت اتابك، براي او طلب مغفرت ميكند و سپس فرزند او رامخاطب قرار ميدهد و شرط بلاغ را به او ميگويد.
گشايشت بود ار پند بنده گوش كنيكه
|
هر كه كار ببست اين سخن، جهان بگشاد
|
همان نصيحت جدت كه گفتهام بشنو
|
كه من نمانم و گفت منت بماند ياد
|
دلي خراب مكن بي گنه اگر خواهي
|
كه سالها بودت خاندان و ملك آباد
|
به كارگيري عبارت «اگر خواهي» و «اگر پند بنده گوش كني» به مخاطب كمك ميكند كه خود صلاح كارخويش را بسنجد: تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال.
كاربرد «همان نصيحت جدت كه گفتهام بشنو» نيز از نظر رواني تأثير مثبت بر مخاطب ميگذارد. الگوپذيري و سرمشقگيري از رفتار پدر، براي فرزندي كه قرار است جانشين پدر شود مطلوب است. سعدي هماننصيحتي را به فرزند ميكند كه باري به جد او گفته است. نصيحتي است تضمين شده. كليد جهان گسترياست. كليد آبادي خاندان و ملك است. همان گونه كه براي جد چنين بوده است. پس براي به دست آوردن اينكليد بايد عدالت پيشه كرد و شمعدان مكارم را از پيش فرستاد:
برگ عيشي به گور خويش فرست
|
كس نيارد ز پس تو پيش فرست
|
«استيناس» (يا برقراري انس) نيز يكي ديگر از كاركردهاي پيام است كه در واقع سبب الفت بين گوينده ومخاطب ميشود و مقدمات تفاهم و همدلي و همزباني را فراهم ميكند. اين كاركرد كه در اصطلاحشناسيادبيات به عنوان «پيش گزاره» (proposition) از آن ياد ميشود به فتح باب سخن ميماند و به اين صورت استكه مثلاً يك جمله يا عبارت يا حتي كلمه ممكن است به طور صريح يا ضمني، درونمايه و موضوع پيام را اعلامكند و بدين طريق شناخت نسبي از محتواي كلام به مخاطب بدهد. چنين جمله يا عبارت يا كلمهاي مثل مدخل يادرآيه در فرهنگ و دايرة المعارف عمل ميكند و يا مثل پيشدرآمد در موسيقي است و نيز تا حدودي به براعتاستهلال در شعر شبيه است. من به چنين پارهاي از كلام كه نقش استيناس را ايفا ميكند، «شناسه» ميگويم.
مثلاً مصراع زير، شناسة مرثية امير فخرالدين ابوبكر است:
وجود عاريتي دل در او نبايد بست
شناسة مرثية سعد بن ابوبكر هم چنين است:
به اتفاق دگر دل به كس نبايد داد
چنين بر ميآيد كه اين نظر قطعي و جزمي، نه شتابزده، بلكه با تأمل و تعمق و استدلال اعلام شده است وبه رغم صدور يك بارهاش، حاصل سرد و گرم چشيدگي روزگار و تجربة عمر است كه به مخاطب ارزانيميشود.
ولي سعدي مرثية سوز ناك عزالدين احمد بن يوسف را با درد دل آغاز ميكند و در واقع درد دل ميگويد:
دردي به دل رسيد كه آرام جان برفت
و در ميانههاي مرثيه به ما اطلاع ميدهد كه عزالدين احمدبنيوسف مرگي خونين داشته است:
چندان برفت خون ز جراحت به راستي
|
كز چشم مادر و پدر مهربان برفت
|
و در پايان مرثيه پي ميبريم كه عزالدين احمد بن يوسف را كشتهاند و پس از مرگش اظهار تأسف كردهاند:
عمرش دراز باد كه بر قتل بي گناه
|
وقتي دريغ گفت كه تير از كمان برفت
|
سعدي در مرثيهاي ديگر براي سعد بن ابوبكر با دلشكستگي فرزند ميآغازد. او كه خود، تلخي يتيمي راچشيده و از درد طفلان با خبر است، اين فرزند را يتيم ميخواند.
به نظر من مرثيههاي سعدي را نميتوان منتزع از انواع ديگر شعرش بررسي كرد. يعني مرثيهها در كنارهر آنچه سعدي در گلستان و بوستان و غزلها و مواعظ و رباعيات گفته است معني مييابد و هر يك ازشعرهاي او پيامي است كه مثل يك جزء از كل كلامش پيروي ميكند و به طور كلي گفتههاي هر كسي را بايد بهصورت يك مجموعة ساختاري منسجم در نظر گرفت.
سعدي در مراثي همان سعدي گلستان است كه ميگويد:
«... مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق و مودت، تا به جايي كه قبلة چشمم جمال اوبودي و سود و سرماية عمرم وصال او. ناگهي پاي وجودش به گِلِ اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد... روزها بر سر خاكش مجاورت كردم وز جمله كه بر فراق او گفتم:
كاش كان روز كه در پاي تو شد خار اجل
|
دست گيتي بزدي تيغ هلاكم بر سر
|
تا در اين روز جهان بي تو نديدي چشمم
|
اين منم بر سر خاك تو؟ كه خاكم بر سر؟»
|
سعدي در مراثي همان سعدي بوستان است:
به صنعا درم طفلي اندر گذشت
|
چه گويم كز آنم چه بر سر گذشت؟
|
قضا نقش يوسف جمالي نكرد
|
كه ماهي گورش چو يوسف نخورد
|
در اين باغ سروي نيامد بلند
|
كه باد اجل بيخش از بن نكند
|
عجب نيست بر خاك اگر گل شكفت
|
كه چندين گل اندام در خاك خفت
|
اين همان سعدي است كه باز در بوستان ميگويد:
ز دست شما مرده در گور خويشتن
|
گرش دست بودي دريدي كفن
|
كه چندين ز تيمار و دردم مپيچ
|
كه روزي دو پيش از تو كردم بسيج
|
فراموش كردي مگر مرگ خويش
|
كه مرگ منت ناتوان كرد و ريش؟
|
و اين سرّي است كه به فسون و فسانه ميماند. چنان است كه در مرگ ديگران به تنها چيزي كهنميانديشيم، مرگ خود ماست. وقتي با مرگ ديگران رو به رو ميشويم، طوري رفتار ميكنيم كه انگار ازچيزي كه انتظار ميرود از آن آگاه باشيم، به كلي بي اطلاعيم. آن چه را ميبينيم، نميپذيريم. شايد با اينواكنش ميخواهيم يك وجه دردناك واقعيت را انكار كنيم. نپذيرفتن مرگ ديگران به نوعي انكار مرگ خودماست.
به هر صورت نگرش سعدي در مراثي همان نگرش او در بوستان است:
يتيم ار بگريد كه نازش خرد؟
|
وگر خشم گيرد كه بارش برد؟
|
الا تا نگريد كه عرش عظيم
|
بلرزد همي چون بگريد يتيم
|
يكي خار پاي يتيمي بكند
|
به خواب اندرش ديد صدر خجند
|
همي گفت و در روضهها ميچميد
|
كز آن خار بر من چه گلها دميد!
|
در مراثي نيز ميگويد:
دل شكسته كه مرهم نهد دگر بارش؟
|
يتيم خسته كه از پاي بر كند خارش؟
|
چو مرغ كشته قلم سر بُريده ميگردد
|
چنان كه خون سيه ميرود ز منقارش
|
سعدي بارها به سوك نشسته و تلخي شربت غم هجران دوست را چشيده است. هجران سرو قامتي كه بهحسرت جوان برفت.
برق جهنده چون برود؟ آن چنان برفت.
و بخش مهمي از مراثي، ماتم و زاري و ذكر مصيبت و داغ دل است و سعدي كه هميشه بار فراق چه درحضر و چه در سفر، احتمال اوست، در مرگ رفيقان، گويي هر بار نوبتي است كه عنان از دست تحملش بيروناست و هر آن چه از درد فراق ميگويد، صد از يكي است كز غم دل بر زبان برفت:
دود دل از دريچه برآيد كه دود ديگ
|
هرگز چنين نبود كه تا آسمان برفت
|
هم چنين در مراثي معمول است كه بازماندگان را به صبوري و شكيبايي دعوت ميكنند و سعدي خوبميداند كه صبر ما را وا ميدارد كه دريابيم كه قدرت ما يگانه وسيلة حل مشكل نيست. او در گلستان، درحكايت آن مشت زن «كم جوشيدن» را مترادف «صبر» به كار ميبرد و ميگويد: «دولت به كوشيدن است، چارهكم جوشيدن است».
سعدي در واقع «صبر» را، نه به عنوان يك روش منفعلانه، بلكه نوعي كوشش فعالانه و چاره جويانهميداند و آن را به عنوان يك تصميم معرفي ميكند.
سعدي ميداند كه صبر، سيرت اهل صفاست. ميداند كه چارة هر دردي ثبات است و مدارا و تحمل. ميداندكه گنج صبر اختيار لقمان است.
ميگويد:
خداي عزّ و جلّ قبض كرد بندة خويش
|
تو نيز صبر كن، اي بندة خداي پرست
|
و نيز در مراثي از سَموم قهر اجل سخن ميرود. از اين كه سرير سليمان و هر كجا نيز سريري هستميرود بر باد!
دهان مرده به معني سخن همي گويد
|
اگر چه نيست به صورت زبان گفتارش
|
كه زينهار به دنيا، به دنيا و مال غره مباش
|
بخواهدت به ضرورت گذاشت يكبارش
|
بس اعتماد مكن بر ثبات دولت دهر
|
كه آزمودة خلق است خوي غدارش
|
گرت به شهد و شكر پرورد زمانة دون
|
وفاي عهد ندارد به دوست مشمارش
|
در مرثيه بقاي عمر بازماندگان را ميخواهند و روزنهاي از اميد ميگشايند تا تسلاي دل داغديدگان باشد.
چراغ را كه چراغي از او فرا گيرند
|
فرو نشيند و باقي بماند انوارش
|
خدايگان زمان و زمين مظفر دين
|
كه قائم است به اعلا و دين و اظهارش
|
بزرگوار خدايا به فرّ و دولت و كام
|
دوام عمر بده سالهاي بسيارش
|
به نيك مردان كز چشم بد بپرهيزش
|
به راستان كه ز ناراستان نگه دارش
|
كه نقطه تا متمكن نباشد اندر اصل
|
درست بار نيامد حساب پرگارش
|
از حكم قضا و تسليم و رضا ميگويند:
قضاي حكم ازل بود روز ختم عمل
|
دگر چه فايده تعداد ذكر و كردارش
|
از درگاه خدا براي آن كس كه رفته است طلب آمرزش ميكنند:
بپوش بارخدايا به عفو ستارش
|
به گرد خيمة روحانيان فرود آرش
|
و مرثيه با چنين مشخصاتي كه گفته شد، مرثية نوعي (يا تيپ) است و مرثيه را چونان هر پيام ديگرينميتوان بيرون از بافت كلي ارتباط بررسي كرد. پيام فقط بخشي است از ارتباط و نه تمام آن. به عبارت ديگرهر چند كه پيام عنصر لاينفك ارتباط است ولي بايد با توجه به عناصر لاينفك ديگر ارتباط يعني گوينده،مخاطب، موضوع پيام، هدف و شرايط اراية پيام و هدف و شرايط دريافت پيام مورد مطالعه قرار گيرد و معنايدقيق و مفهوم واقعي پيام فقط در چارچوب همين بافت و در كنار عناصر ديگر مشخص ميشود و پيام فقطزماني از حالت تجريدي خارج ميشود و موجوديت مييابد و موجوديت آن تثبيت ميشود كه همة عناصرارتباط به طور مؤثر دست به دست هم بدهند و ايفاي نقش كنند. نوع ساختار شعر تا حد زيادي با توجه بهتواناييها، تأثير پذيريها، قابليت انعطاف و حالت روحي مخاطب رمز گشايي ميشود. شايد تعبيرهايگوناگوني كه از يك شعر ميشود از همين مايه بگيرد كه مخاطبان شعر يكسان نيستند و از نظر درجةهشياري ـ در مفهوم روان شناختي اش ـ سطح سواد، طبقة اجتماعي، سن و از آن مهمتر جهان بيني،تفاوتهاي عمدهاي با يكديگر دارند و اصولاً موفقيت يا شكست هر شعر تا حد زيادي بستگي به تأثير و تعاملهمين عوامل و در نتيجه برآيند واكنشهاي همة مخاطبان در خط سير زمان و همة مخاطبان در هر يك ازمقاطع زمان ـ يعني دو محور در زماني (diachronic) و همزماني (synchronic) ـ دارد. شايد به همين دليل باشدكه معمولاً در شعر مخاطب اجباري وجود ندارد. در فرايند ارتباط مخاطب شعر خواه ناخواه عنصري است كهوجود دارد. راز بقاي شعرهاي ارزندة جهان را نيز بايد در وجود پيامگيرانشان جستجو كرد؛ چرا كه در بافتارتباط پيام گير به اندازة خود پيام دهنده پيام را عينيت ميبخشد و از حالت تجريدي خارج ميكند. به عبارتديگر درست است كه پيام تا نوشته نشود موجوديت نمييابد، ولي موجوديت آن فقط زماني تثبيت ميشود كهآن را بخوانند. يعني خواندن به اندازة نوشتن در رقم زدن سرنوشت پيام مؤثر است.
به هر حال، كاركردهاي زبان بسيار پيچيدهاند و برقراري ارتباط موفق زباني مستلزم تركيبي ازكاركردهاي زبان است و پيامي مؤثرتر است كه در ايجاد آن، ضمن حفظ كاركرد اصلي، از كاركردهاي ديگرهم بهرهگيري شده باشد.
به نظر من بررسي هر پيامي را ميبايد در چارچوب ارتباط و با طرح اين سؤال اساسي آغاز كرد:
«چه كسي، چه چيزي را، به چه كسي، چگونه، در چه زماني، در چه شرايطي و به چه منظوري ميگويد وپيام او را چه كسي، چگونه، در چه زماني، در چه شرايطي و به چه منظوري رمزگشايي ميكند؟»
و اگر بتوانيم پاسخي براي اين سؤال بيابيم شايد به سبب ماندگاري سعدي و مانند سعدي پي ببريم.
ميگويد:
آتشكده است باطن سعدي ز سوز عشق
|
سوزي كه در دل است در اشعار بنگريد
|
در جريان تمام ارتباطهاي زباني، مختصههاي فراگفتاري (مانند زير و بمي، تكيه، آهنگ، درنگ، كيفيتصدا، و حتي لحن و لهجه) اهميت بسيار دارد و در انتقال پيام خصوصاً در قرائت شعر و براي باز تاباندنچيزي كه از آن به عنوان سوز درون ياد ميكنيم، نقش مهمي ايفا ميكند. مثلاً:
ناليدن سوزناك سعديبر دعوي دوستي بيان است
مختصههاي برون زباني يا غير كلامي (چون ژستها، ميميك، چهره، حالت نگاه) در واقع مرتباً بهصورتي مهمتر و معتبرتر از محتواي پيام مورد داوري مخاطب قرار ميگيرد.
شيخ اجل، خود به تأثير چنين عواملي در القاي مفاهيم اشاره كرده است.
خوش سيمايي و خوش آوايي
روي خوش و آواز خوش دارند هر يك لذتيبنگر كه لذت چون بود محبوب خوش آوازراحالت چشمها
دوش اي پسر مي خوردهاي چشمت گواهيميدهدباري حريفي جو كه او مستور دارد راز را
نواي موسيقي
شور غم عشقش چنين حيف است پنهانداشتن
|
در گوش ني رمزي بگو تا بركشد آواز را
|
و اما كساني كه با ارتباط نوشتاري سر و كار دارند، مدعيند كه از مزايا و امكانات زبان گفتار در انتقالپيام محرومند. با اين حال در نوشتار نيز بعضي از عوامل ميتواند پيام را تأثيرگذارتر و شفافتر كند. مثلاًنقطه گذاري، نوع كاغذ و نوع خط كه من از آنها به عنوان «خصوصيات فرانوشتاري» ياد ميكنم و نيز رنگجوهر، مثل نامهاي كه عنوان آن به رنگ خون نوشته شده باشد:
نميدانم حديث نامه چون استهمي بينم كه عنوانش به خون است
كه بند گردان ترجيع بندي است كه سعدي در رثاي سعد بوبكر سروده است، تكيه كلام مرثيهاي است كه بامرثيههاي نوعي يا تيپ فرق دارد. اين مرثيه، به نظر من يكي از اصليترين يادگارهاي علو احساس و لطافتطبع سعدي در غم از دست رفتن دوست است. نالة حزين ماندگان است در فراق عزيزي كه ديگر نيست. لحنروايت نوحه گرانه است. هر بند، موية جانسوزي است سرشار از تعب و رنجِ ناشي از انفعالات شديد روحي.
با خواندن مرثيه احساس ميكنيم تمام دلش كه خلوتخانة عشق و محبت است، تمام اطوار دلش و تمامجلوهها و مظاهر دلش سوخته است. گويي او همان شمعي است كه انگبين يار شيرينش را از او جدا كردهاند وما هر بار كه اين ترجيع بند را ميخوانيم، بغضي در گلو و دردي در دل احساس ميكنيم.
آيا ميتوان اين مرثيه را با در نظر گرفتن كاركردهاي پيام، نقش گوينده، نقش مخاطب و عناصر ديگرارتباط بررسي كرد؟
آيا ميتوان اين مرثيه را با معيارهاي داستانپردازي سنجيد و به اصطلاح به روايتشناسي آن پرداخت؟
***
راوي، ناظر و شاهد عيني است و ماجرا به اصطلاح ادبي، به شيوة زاوية ديد دروني (internal point of view) و با شرح خونين دلي خويشان و غريبان آغاز ميشود و ما با خواندن بيت نخست،بي هيچ مقدمهچيني، به فضاي حزنانگيز ماجرا كشانده ميشويم.
راوي «تو» را مخاطب قرار ميدهد و خطاب «تو» نوعي استيناس است.
غريبان را دل از بهر تو خون است
|
دل خويشان نميدانم كه چون است!
|
كاربرد واكههاي بلند در تمام مصراعها، ماتم و حسرت و اندوه و هايهاي غريبانه را القا ميكند.
در شرح ماجرا، عقربة زمان پس و پيش ميشود. گاه در بطن حادثهايم، گاه در گذشتهها سير ميكنيم و گاهبه آينده ميرويم. به عبارت ديگر وقوع اتفاقات از نظر زماني، توالي منطقي ندارند و به طور غير خطي روايتميشوند.
مرثيه از چهار بند تشكيل شده و منحني ساختار ماجرا صعودي ـ نزولي است. بند دوم، مبتداي ماجراستو صحنة پر جنب و جوش و در عين حال شكوهمند و پر شور و شوق انتظار را نمايش ميدهد.
مجسم كنيم:
بزرگان چشم و دل در انتظارند
|
عزيزان وقت و ساعت ميشمارند
|
غلامان دُرّ و گوهر ميفشانند
|
كنيزان دست و ساعد مينگارند
|
ملك خان و مياق و بدر و ترخان
|
به رهواران تازي بر سوارند
|
اين تجسم مثل بازگشت به گذشته (يا فلاش بك) است كه در آن شاعر، گويي با به خاطر آوردن آن صحنةپر شور و شوق و اميد انتظار، دردي را كه اكنون به آن مبتلاست تسكين مينهد.
فعلها در اين بند به زمان حال صرف ميشوند، به جز يك مورد كه قاطعيت تقدير را مينماياند:
زمين ميگفت عيشي خوش گذاريم
|
از اين پس، آسمان گفت ار گذارند
|
گويي زمين و آسمان دست به هم دادهاند كه سرنوشتي شوم را رقم بزنند...
***
همه گرد آمدهاند، قرار است:
كه شاهنشاه عادل سعد بوبكر
|
به ايوان شهنشاهي در آرند
|
قرار است كه مرواريد بر تاجش ببارند و قرار است كه شاه پيشاپيش لشكر باشد... اوج داستان لحظةتناقض گذشته و آينده است. انتظار به پايان ميرسد. لشكر پيدا ميشود. چه ميخواستند و چه شد! يكبارهجهان تيره و تار ميشود و اين تاري و تيرگي در چهرة پاكيزهرويان حرم متجلي ميشود. چه شد؟... چه پيشآمد؟
چه شد پاكيزهرويان حرم را
|
كه بر سر كاه و بر زيور غبارند؟
|
حادثهاي رخ داده است؟ پس چرا پرچم برافراشته نيست؟
مگر شاهنشاه اندر قلب لشكر نميآيد كه رايت سرنگون است؟
كاربرد قيد استفهام «مگر»، شك و ترديد و انكار را ميرساند. نوعي مكانيسم دفاعي است. انگار كه راوينميخواهد واقعيت تلخي را كه پيش رو ميبيند، باور كند.
زمان فعل يكباره تغيير ميكند. سعدي ميگويد: اميد تاج و تخت خسروي بود، آيا يعني ديگر اميد تاج وتخت خسروي نيست؟
و در گسترة اين شور و شوق و بساط اميد، عجب غفلت و بيخبري سرمستانهاي موج ميزد! چه غافلبودند منتظران!
اميد تاج و تخت خسروي بود از اين غافل كه تابوتش در آرند
سعدي تكرار ميكند:
نميدانم حديث نامه چون است!
صحنة شادي به شيون مبدل ميشود:
عنان گريه چون شايد گرفتن؟
|
كه از دست شكيبايي برون است
|
بگذار در هجر يار بگريند، بگذار بر بامشان ز گرية خون ناودان رود، بگذار تا بگريند چون ابر در بهاران.
سعدي ميگويد:
بلي شايد كه مهجوران بگريند
|
روا باشد كه مظلومان بزارند
|
مگر سعدي نبود كه ميگفت جوهر روح در كشاكش نزع، از عالم پست به بالا ميرود؟
او كه خوب ميدانست كه مرغ روح وقتي خلاص يافت كزاين آشيان برفت.
و خوب ميدانست كه به راستي اگر رحمي هست، همانا در دل مرگ است كه اين همه مرغ اسير را از قفسآزاد ميكند!
حالا ميگويد: شكيبايي مجوي از جان مهجور!
چه شد كه عنان از كف داد؟
ميگويد: بار از طاقت مسكين فزون است!
مگر سعدي نبود كه حكيمانه ميگفت: هر كه را صبر نيست حكمت نيست؟
چگونه است كه اينك فراق، بيخ صبرش را بركنده است؟
اين همان سعدي است كه ميگفت: كار مردان تحمل است و سكون! اينك ميگويد:
سكون در آتش سوزنده گفتم
|
نشايد كرد و درمان هم سكون است
|
سوخته دلان گرد هم آمدهاند و ميبايد مرهمي بر داغشان نهاد.
گمان ميكنم كه بر سينههاشان مشت ميكوبند. موها را ميكنند. لباسها را به تن خود پاره ميكنند.صورت خود را چنگ ميزنند... و سعدي كه خود نيز بي تاب است، آنها را به استقامت و متانت دعوت ميكند.ميگويد به خداي عزوجل توكل كنيم:
نشايد پاره كردن جامه و روي
|
كه مردم تحت امر كردگارند
|
گويي دچار دو احساس متضاد همزمان شده است، بلافاصله ميگويد:
وليكن با چنين داغ جگر سوزن
|
ميشايد كه فريادي ندارند
|
بوي مرگ و بوي بهار نارنج فضاي شيراز را پر كرده است. مهجوران، مظلومان خون گريه ميكنند:
دگر خون سياووشان بود رنگ
|
كه آب چشمها عنابگون است
|
به راستي «از دست دادن دوستان غربت است». سعدي غريبانه ميگريد و با خود ميانديشد كه ديگرشكوفه به باغ فيروزي نخواهد خنديد.
سعدي در مرثيهاي كه براي اتابك مظفرالدين ابوبكر سعد ـ پدر همين سعد بوبكر سروده است ميگويد:
دگر شكوفه نخندد به باغ فيروزي
|
كه خون همي رود از ديدههاي اشجارش
|
اين باغ فيروزي همان باغي است كه فرخي سيستاني در مرثية سوزناكي كه براي سلطان محمود غزنويسروده از آن ياد كرده است:
خيز شاها كه به فيروزي گل باز شده است
|
بر گل نو قدحي چند مي لعل گسار
|
رفتن تو به خزان بودي هر سال شها
|
چه شتاب آمد كامسال برفتي به بهار
|
طبيعت سوگوار است.
دگر سبزي نرويد بر لب جوي
|
كه باران بيشتر سيلاب خون است
|
اكنون تو و خويشان و غريبان و سعدي و همة مخاطبان سعدي در دراز ناي تاريخ، جملگي «ما» ميشويم:
نه اكنون است بر ما جور ايام
|
كه از دوران آدم تاكنون است
|
اي روزگار غدار، اي عروس سست مهر جهان:
كه دنيا صاحبي بد عهد و خونخوار
|
زمانه مادري بي مهر و دون است
|
***
همة ما از بازي سرنوشت مات شدهايم. ماجرا به پايان رسيده است. ديگر در مقابل عمل انجام شده قرارگرفتهايم. ديگر فعلها به زمان گذشته صرف ميشود. به گذشتهها بر ميگرديم. خاطرههاي گذشته در ذهنمرور ميشود و ذكر جميل دوست! ديگر مخاطب «تو» نيستي. از «تو» به عنوان سوم شخص غايب يادميشود:
تن گردنكشش را وقت آن بود
|
كه تاج خسروي بر سر نهادي
|
و زهي تصور باطل:
نكو خواهان تصور كرده بودند
|
كه آمد پشت دولت را ملاذي
|
بيچارگي، بي اختياري، تسليم:
چه شايد گفت دوران زمان را؟
|
نشايد پروريد اين سفله زادي
|
حالت انفعال:
مرا خود كاشكي مادر نزادي!...
نبودي ديدگانم تا نديدي
|
چنين آتش كه در عالم فتادي
|
اي كاش آن روز كه خار اجل در پاي او رفت، دست گيتي تيغ هلاك را بر سرمان ميزد!
سعدي ميگويد: اين منم بر سر خاك تو؟ كه خاكم بر سر!
و فرار از محيط بلافصل خويش. واقعيت با وهم و خيال در هم ميآميزد:
مگر چشم بدان اندر كمين بود
|
ببرد از بوستانش تند بادي؟
|
وقتي عشق در دل ميماند و يار از دست ميرود، آن گاه قيمت او را ميدانيم. اي كاش در «ناكجا آبادي» فقطيك بار ديگر به ما فرصتي ميدادند تا به دوست بگوييم دوستت داريم. بگوييم كه قدرت را ميدانيم. افسوس!
كس اندر زندگاني قيمت دوست
|
نداند كس چنين قيمت نداناد
|
نوحهگري ميكند. كاركرد بياني زبان:
ناكام مرد، سرآمد روزگار سعد زنگي، به تلخي رفت از دنياي شيرين، به حسرت در زمين رفت آن گل نو...
سعدي حق دارد كه ميگويد:
عجب نيست بر خاك اگر گل شكفت
|
كه چندين گل اندام در خاك خفت
|
بند آخر، بند دعاست. افعال با الف دعا صرف ميشوند:
پس از مرگ جوانان گل مماناد
سعدي آرزو ميكند كه:
پس از گل در چمن بلبل مخواناد
نفرين ميكند:
هر آن كش دل نميسوزد بدين درد
|
خدايش هم به اين آتش نشاناد
|
به فرزند سعد دلداري ميدهد و براي او آرزوي طول عمر و نيك بختي ميكند:
به كام دوستان و بخت فيروز
|
بسي دوران ديگر بگذراناد
|
سعادت پرتو نيكان دهادش
|
به خوي صالحانش پروراناد
|
براي سعد دعا ميكند:
در آن عالم خداي از عالم غيب
|
نثار رحمتش بر سر فشاناد
|
صبا بر استخوان گل دماناد
|
زلال كام در حلقش چكاناد
|
خداوندش به رحمت در رساناد...
و موضوع اين مقاله عجب با حال و هواي ماه سوگواري آن يار تقارن و مناسبت پيدا كرد:
جزاي تشنه مردن در غريبي
|
شراب از دست پيغمبر ستاناد
|
و اما، رمز اين بند گردان چيست؟
چرا سعدي از همان آغاز داستان پريشان است؟
چرا وقتي همة مردم چشم و دل در انتظارند و وقت و ساعت ميشمارند، سعدي دلشاد نيست؟ آيا چيزيبه او الهام شده است؟ چرا مضطرب است؟ آيا حادثة ناگوار را پيش بيني ميكند؟ چرا ميگويد:
نميدانم حديث نامه چون است همي بينم كه عنوانش به خون است
اين كدام نامه است كه سعدي حديثش را نميداند؟
آيا نامهاي است كه به او نوشتهاند و او پيش از آن كه از متن آن آگاه شود، عنوان به خون آغشتة آن راميبيند؟ آيا اين نامهاي است كه سعدي براي ما مينويسد و عنوان آن را با خون مينگارد؟ كدام خون؟ سعد بنابوبكر كه مرگ خونين نداشته است! آيا منظور از نامه، سوگنامهاي است كه سعدي در مرگ دوست ناكامشنوشته است؟ و اين خون كه عنوان نامه به آن نوشته شده است، آيا اشك عنابگون است؟ آيا ممكن است كهمنظور از نامه، كتاب و صحيفه باشد؟ كدام كتاب و صحيفه؟ نكند نامه، فرمان پادشاهي و حكم سلطنت باشد؟منظور از نامه، آيا سرنوشت نيست؟ سرنوشت آن شاه جوان، آن سروِ بلند، كه باد اجل بيخش از بن بكند؟سرنوشت آن يوسف جمال، كه ناگهي پاي وجودش در گِل اجل فرو رفت و دود از دودمانش برآمد؟ نميدانم!
شايد هم نامه سرنوشت خطة فارس پس از مرگ شاه است. و شايد سرنوشت مُلك! يا اين كه سرنوشترعايا، سرنوشت ملت! يا به طور كلي سرنوشت انسان و انسانيت؟ شايد اين نامه، سرنوشت آدم است. حديثشهم شايد حديث محبتِ آميخته به محنت باشد، حديث عشق و مستي باشد. شايد حديث آرزومندي است، كه دراين نامه ثبت افتاده است. شايد حديث سرگرداني بني آدم است،... كه جز حديث نميماند از بني آدم!
نميدانم حديث نامه چون است
|
همي بينم كه عنوانش به خون است
|
© کپی رایت توسط دانشنامه فارس کلیه حقوق مادی و معنوی مربوط و متعلق به این سایت است.) برداشت مقالات فقط با اجازه کتبی و ذکر منبع امکان پذیر است. نوشته شده در تاریخ: 1389/1/15 (1853 مشاهده) [ بازگشت ] |